eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️ {ٺو اگہ موقعـ گـناه ڪردنـ... یاد همیــن یه جملہ بیوفتے مطمئــن باش اون گنـاه ڪوفتٺــ میشــہ... ••[هر گناه= یـہ سیلے به صورٺ امامـ زمان(عج)]••💔😔 ⇦و حاجـ حسیــــن یڪتا همـ میگہ: به خــدا از شهداهمـ جلو میزنیــد اگہ لذّت گناه گردنـ ڪوفتتونــ بشـہ):
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت__بیست_و_سوم🌻 #پارت_دوم☔️ سرپا می‌ایستم و به جمع نگاه می‌
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ از زیر قرآن رد می‌شوم و گونه مادر را می‌بوسم، پس از خداحافظی سوار ماشین مصطفی می‌شوم. برایم جزو محالات بود که روزی در کنار مصطفی راهی مناطق جنگی بشوم. زیرچشمی به تیپ مصطفی نگاه می‌کنم، انگار متوجه نگاهم می‌شود که می‌گوید -اوم چیزه لباس حزب‌اللهی نداشتم، بعد اینا نسبت به بقیه بهتر بود. پوکر نگاهش می‌کنم -لباس مگه حزب‌اللهی غیرحزب‌اللهی داره؟! تک خنده‌ای می‌کند و می‌گوید -آره دیگه از این یقه دکمه‌ایا و این شلوار پاچه گشادا. خنده‌ام می‌گیرد از اصطلاحاتش، لبم را به دندان می‌گیرم تا متوجه خنده‌ام نشود، پس از اینکه خنده‌ام را کنترل می‌کنم می‌گویم -من چیکار به تیپ تو دارم هرجور دوست داری بپوش. فرمان را می‌چرخاند و می‌گوید -صحیح. دوباره تیپش را در ذهنم بررسی می‌کنم، تیشرت سفید رنگ و سویشرت خردلی با شلوار لی تنگ و طبق معمول قسمتی از ساق پایش معلوم است. شروع می‌کنم به کندن پوست لبهایم و در دل می‌گویم -خدایا چه گناهی به درگاهت کردم که از بین اینهمه آدم این قسمتم شد. روبه‌روی هیئت پارک می‌کند پیاده می‌شویم، کوله‌ها را از صندوق عقب بیرون می‌کشد. می‌خواهم کوله‌ام را از دستش بگیرم که مانعم می‌شود -تا جلو در من میارم راهش هم یکیه. دلم نمی‌خواست کسی ما را با هم ببیند اما مگر چاره دیگری هم داشتم، مصطفی چه بخواهم چه نخواهم شریکم شده بود. شریک در همه چیز، شریک زندگی، شریک سفر.... کوله‌ام را جلوی در ورودی خواهران به سمتم می‌گیرد و می‌گوید -چیزی لازم نداری که؟! همان موقع دسته‌ای از خادمان هیئت وارد محوطه شدند و با دیدن من و مصطفی با تعجب و پچ‌پچ کنان از کنارمان گذشتند. کلافه می‌گویم -نه چیزی نیاز ندارم. خداحافظی می‌گوید و راه می‌افتد، یادم می‌افتد چفیه‌اش را ندادم. خوزستان گرم‌تر از قشم بود و نمی‌خواستم در اولین سفرش به راهیان‌نور اذیت شود. چند قدم پشت سرش می‌روم و صدایش می‌کنم -مصطفی، یه لحظه وایسا. برمی‌گردد -جانم. نمی‌دانم چرا ایندفعه بجای عصبانیت از جانم گفتنش قلبم مثل گنجشک در کف دستم می‌تپید. کمی‌ که سرخ و سفید شدم، مصطفی متوجه خجالتم شد و خنده‌ای کرد. بی‌توجه به خنده‌اش زیپ کوله‌ام را باز کردم و چفیه سفید رنگ را از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم -چون راهیان مجردی هستش شاید زیاد همو نبینیم، خوزستان صبح‌ها خیلی سرده، اما ظهرها به شدت گرم، ما هم که می‌ریم مناطق جنگی اونجا بیشتر گرمه، اگه گرمت شد... با ورود ناگهانی محمد به محوطه صحبتم نصفه می‌ماند، من و مصطفی را که می‌بیند به سمتمان می‌آید و با اشتیاق رو به مصطفی سلام می‌کند -به سلام آقا مصطفی خوش‌اومدید. مصطفی که از استقبال محمد جاخورده بود مبهوت دست می‌دهد و سلام کوتاهی می‌کند آرام سلام می‌کنم که جوابم را می‌دهد. -به‌سلامتی عازمید؟! مصطفی که کمی یخش باز شده بود با لبخند گفت -بله دیگه، فکر کنم جای شمارو گرفتیم. -نه داداش اختیار داری، منم میام فقط با گروه دیگه قسمت این بوده ایندفعه یجور دیگه برم. چفیه را به سمت مصطفی می‌گیرم و پس از خداحافظی کوتاه به سمت هیئت می‌روم. در دل خوددرگیری گرفته بودم و سوالات مختلف از خودم می‌پرسیدم زشت شد جلو سیدمحمد به مصطفی چفیه دادم؟ سیدمحمد ناراحت نشه؟ کاش چفیه نمی‌دادم، کاش مصطفی نمیومد. با خودم درگیر بودم که مینا را دیدم و به سمتش رفتم. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_هفتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 یک لحظه تمام حس های بد اومدن سراغم ... من مگه آرامش نمیخواستم ؟ مگه برای همین نیومده بودم اینجا ؟ مگه برای همین آرامش با آنالی قطع رابطه نکرده بودم ؟ عصبی از حرف نسنجیده ای که به مژده زدم ، از جام بلند شدم و به طرف نماز خونه خواهران راه افتادم ... به طرف سرویس بهداشتی خواهران رفتم تا وضو بگیرم با دیدن خودم تو آینه روشویی یه لحظه تعجب کردم خط چشمم پخش شده بود ... چشمام هم پف کرده بود ... رژم هم پاک شده بود ولی اثرش هنوز اطراف لبم مونده بود ... یه لحظه یاد جوکر افتادم ... با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم در حال تمدید آرایش پاک شدم بودم که شروع کرد به صحبت کردن : +مروا بخدا همینجوری ساده خوشگل تری تا این رنگ و لعابا ... چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : _مسخره میکنی ‌؟ +نه مگه دیوانم؟ ‌بخدا خیلی خوشگلی با وجود تمام اصرار های مژده آرایشم رو تمدید کردم ... با خودم گفتم کسی که توی نماز خونه آرایش میکنه همین میشه دیگه... هووف من از کِی خرافاتی شدم ؟ وجدان = از وقتی با اینا گشتی ... بدون توجه به صدای درونم آرایشم رو پاک کردم و با بدبختی وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
- وای بچه ها ببینید چی پیدا کردم😍 + چیه چی شده؟ - کانال حجاب الزهرا (س) امروز باز یه حراجی بزرگ زده🤩 با کلی تخفیف👏👏 + عه چی میفروشه؟ - امروز حراج روسریه😍 چند روز پیش حراج چادر رنگی، حراجهاش واقعی واقعیه👌 + چه خوب لینکشو بزار هممون بریم بخریم😍 - باشه عجله کنید بچه ها خیلی هوادار داره این حراجیا، این لینکش👇 زود بزنید که بهمون برسه😁👏👇 https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785 حـــــــــــــــــراج بزرگــــــــــــــــــ در ایتا
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
بزرگترین و معتبرترین فروشگاه چادر مشکی😍 با تخفیفات و هدایای باورنکردنی منتظرتونه👏👏 داخل قلب رو بخونید و بزنید روش، که برای آسایش شما در هنگام خرید چادر میتپه💖👇 ـ 💚🕊✨ ✨🕊💚 ـ ✨چـــادر💚💚مشـڪـے✨ ـ 🕊با تخفیـفـــــــات رویایـے🕊 ـ ✨چـھــــــــل هـــــزار تخفیـف✨ ـ 💚 بــرای هــر چـــادر مشـڪے💚 ـ ✨مرجــوع در بدون مشڪل✨ ـ 🕊بزرگترین‌ومعتبرترین🕊 ـ ✨با نماد اعتمــاد✨ ـ 💚✨✨💚
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌻✨🌻🕊 سلام زهرایی ترین یوسف ، مهدی جان❣️ ما کنعانیان قحطی زده ، در خشکسالی مکرر آخرالزمان ، در عطشناکیِ جگرسوز آسمان و زمین ، در فراقِ هراسناک آخرین حجت خدا ... با کیل های خالی دل هایمان ، با دستان یخ زده و پرنیازمان، با چشمان خیس و کم‌سویمان به سوی شما آمده‌ایم تا از سفره‌ی کریمانه و پرمهر دعایتان ، روزیمان دهید ...
🌠☫﷽☫🌠 👈 هم رأی دادند ، هم خون دادند ، تا ذره ای دل ما نلرزد ‼️ الان هم از بالا نظاره گر ما هستند از ما چه میخواهند ⁉️🤔 ✅ نخواهیم گذاشت پرچم شهدا به زمین بیوفتد ، ما هم مدافع وطن و انقلاب هستیم ✌️🇮🇷✌️🇮🇷 پس
😱 مدافع حرم لات 😳👇🏿 🔴همیشه توی قهوه خونه بود و روی دستش پر از بود😰😨 🔵همیشه توی دعوا هانفراول بود😭 ⚫️اما یک روز که میره ناگهان نوحه ای رو میشنوه و کاملا مسیرش عوض میشه😭 🔴فیلم زندگی نامه این شهید در کانال سنجاق شده👇😭 https://eitaa.com/joinchat/751829070Cbdec931b98 هر بار که میبینم گریه ام میگیره😭
🛑📱فاش شدن شیائومی و سامسونگ😱‼️ 🛑📴 تا به حال این رو میدونستید😎😍 https://eitaa.com/joinchat/2266497068Cf2f3abbce8 🛑⚠️اگه میخوای موبایل یا یا بخری‼️ 🛑⚠️اگه این مدل رو داری حتما کن😳😳👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2266497068Cf2f3abbce8 🛑🎦 کلیپ در کانال بالا👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_چهارم🌻 #پارت_اول☔️ از زیر قرآن رد می‌شوم و گونه م
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ با خودم درگیر بودم که مینا را دیدم و به سمتش رفتم، در حال خوردن شکلات بود و متوجه من نبود. جلویش که نشستم تازه متوجه من شد -شکلات رد کن بیاد. قیافه‌اش را مظلوم می‌کند -نه. چشمانم را درشت می‌کنم -چی؟! نه؟! همه شکلات‌ها را در آغوشم رها می‌کند -بیا بیا چشماتو اونطوری نکن. می‌خندم و کنارش به دیوار تکیه می‌دهم و شکلاتی باز می‌کنم و در دهانم می‌گذارم شیرینی‌اش قند در دلم آب می‌کند. همانطور که با لذت شکلات می‌خوردم رو به مینا می‌گویم -راستی تو چرا مسئول کاروان نشدی؟! ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید -آقامون نزاشت. چشم‌هایم را ریز می‌کنم -احمد که خودش مسئول کاروان آقایونه. با تمسخر دستش را به گونه‌اش می‌زند -خدامرگم بده اونکه مثل من بارشیشه نداره خجالت بکش. با همان چهره گیجم می‌گویم -بار شیشه؟! شیشه برای چی؟! به گوشم نزدیک می‌شود و آرام می‌گوید -به کسی نگی اونجا چندتا معتاد هست می‌خوام بینشون پخش کنم. چشم‌غره‌ای می‌روم که می‌خندد و همانطورکه شکلاتی باز می‌کند می‌گوید -عقل کل وقتی یه زن می‌گه بار شیشه دارم بنظرت منظورش چیه؟! تازه متوجه منظورش می‌شوم و با حیرت می‌گویم -دروغ نگو؟! حامله‌ای؟ همانطور که شکلات می‌خورد با خنده سری تکان می‌دهد -وای دیوونه مبارکه. گونه‌اش را می‌بوسم و با اخم می‌گویم -اونوقت برا چی با این وضعت می‌ری مسافرت؟! چشمکی می‌زند و می‌گوید -آقامون گفت. پوکر نگاهش می‌کنم -تو هم کشتی مارو با این آقاتون. دستم را در دستش می‌گیرد و با چشمان ریز شده می‌گوید -انگشتر چی میگه؟! آب دهانم را قورت می‌دهم و هیچ نمی‌گویم. سکوتم را که می‌بیند با عصبانیت می‌گوید -راحیل باتوام!! چیکار کردی؟! لب به دندان می‌گیرم و می‌گویم -خلاف‌شرع نکردم یه سیغه محرمیت خونده شده. -با کی؟ کی؟ -دیروز با مصطفی. -کله‌شقی دیگه لال بودی؟! میگفتی بابا نمی‌خوامش. کلافه می‌گویم -چیکار کنم دیروز یهو یه عاقد آووردن به زبونمم انگار قفل زده بودن. لب تر می‌کند و می‌گوید -حالا می‌خوای چیکار کنی؟! شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم -نمی‌دونم. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_هشتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 کفشامو در آوردم و رفتم داخل مژده و راحیل چادر سفید رو سرشون بود وداشتن با هم صحبت میکردن . بی توجه بهشون داشتم از کنارشون رد می شدم هنوز چند قدمی برنداشته بودم که با شنیدن حرف هاشون ، ناخود آگاه پاهام قفل شد ... +مروا ... مژده داشت بلند صحبت میکرد که با تشر راحیل کمی تن صداشو آورد پایین . +کاریه خیلی خوب نیست خوشم نیومد ازش ×منم همینطور پس چیکار کنیم ؟ باید یه جوری دکش کنیم دیگه +نمی دونم والا بازم باید با مرتضی صحبت کنم ببینم چی میگه ... ×آره حتما چون من تا آخر سفر تو فکرش میمونم ، سفر کوفتم میشه آخه لبا ... با شنیدن حرفاشون دستالم لرزید و فکم منقبض شد خشم کل وجودمو فرا گرفت اینا درباره من حرف میزدن؟ منی که با پولم میتونستم کل جد و آبادشونو بخرم ؟ یه لحظه یاد حرف آنالی افتادم فکر کردی اگر بری اونجا میخوان بهت بگن عشقم ، عزیزم ، گلم ؟ نخیر با تیپا پرتت میکنن بیرون حرف های آنالی مثل پتک به سرم میخوردن ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚مهمان دوستی حضرت ابراهیم حضرت ابراهیم علیه السلام بسیار میهماندوست بود و تا میهمان به خانه او نمى‏ آمد، غذا نمى‏ خورد. زمانی فرا رسيد كه يک شبانه روز، هیچ میهمانی بر او وارد نشد؛ پس از خانه بيرون آمد و به جستجوى میهمان پرداخت. پيرمردى را ديد، جوياى حال او شد، ولی فهميد آن پيرمرد، بت پرست است. حضرت ابراهيم گفت: «افسوس! اگر بت پرست نبودی، میهمان من می ‏شدى و از غذاى من مى ‏خوردى» پيرمرد از كنار ابراهيم گذشت. در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم نازل شد و گفت: «خداوند مى‏ فرمايد اين پيرمرد، هفتاد سال مشرک و بت پرست بود، ولی ما رزق او را كم نكرديم. اينک که غذای يک روز او را به تو حواله نموديم، تو به خاطر بت‏ پرستى، به او غذا ندادى!» حضرت ابراهيم عليه ‏السلام پشيمان شد و به جستجوى آن پيرمرد رفت. او را پيدا كرد و با اصرار به خانه خود دعوت نمود. پيرمرد بت پرست گفت: «چرا بار اول مرا رد كردى، ولی حالا دعوت می کنی؟» حضرت ابراهيم ، پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد. پيرمرد به فكر فرو رفت و گفت: «نافرمانى از چنين خداوند بزرگوارى، دور از مروت و جوانمردى است.» آن گاه به یگانگی خداوند اقرار نمود و آيين ابراهيم عليه‏ السلام را پذیرفت. 📚حکایت‌های معنوی