فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا چرا ما انسانها!!!! چرا جای خدا قضاوت میکنیم⁉️
#کافری سخت شد از سستی ما در ره دین،
سبب رونق #کفر است مسلمانی ما...
👌حتما ببینید...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
مواظب رفتارهای غلیظ باشید.
هر جایی دیدید یک رفتار به شکل غلیظ اظهار میشود بدانید که به احتمال بسیار زیاد در پشت صحنه( یعنی در باطن فرد) عکس این رفتار وجود دارد.
کسی که خیلی غلیظ با ادب است، باید بدانید که در عمق باطنش دریایی از بی ادبی نهفته است.
کسی که خیلی غلیظ خودش را سربه زیر و ماخوذ به حیا نشان می دهد، بدانید که خشمی فراوان پشت این شرم پنهان است.
یا اگر کسی خیلی بیش از حد و غلیظ اظهار معتمد بودن می کند، بدانید که در باطنش خیانت اولین گزینه است.
کسی که خیلی غلیظ با غیرت و متعصب است در باطنش آتش فشانی از فساد منتظر انفجار است.
كسی كه خیلی غليظ به دینداری و پاکمنشی خود را مطرح ميكند؛ شک نداشته باشيد با اين نما، باطنی عاری از هر گونه اعتقاد وجود دارد.
آدم ها پشت رفتارهای غلیظ پنهان میشوند تا حجم بزرگ منفیهای درونشان را استتار کنند.
مواظب رفتارهای غلیظ باشید و از همه آنها مهم تر سراغ غلیظهای خودتان نيز بروید. تا ببینید کدام رفتار افراطی را از خود نشان میدهید.
یک زندگی سالم ، زندگی معتدلانه است.
👤 دکتر احمد حلت
┄┅┅┄┄┅✶🌸✶┄┅┄┅┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 #رمان_بازمانده #قسمت_هفدهم ✍ #ز_قائم مائده دستم را کشید و به
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_هجدهم
✍ #ز_قائم
با دستام صورتم را پوشوندم و گوشه دیوار نشستم و در حالی که گریه میکردم ادامه دادم:
_آخه کدوم پدری اینطوری دخترشو میزنه؟! مگه سارا چه کاری کرده بود که سزاش این بود؟؟
مائده کنارم نشست، شونه هام را ماساژ داد گفت:
_زهرا.. من بدتر از تو بودم وقتی دیدمش خواستم بیافتم مامان من و گرفت.. حالا پاشو بریم بیرون خوابیده
بیدار میشه. بیچاره مادرش تا الان دوبار زنگ زده...
سرم را به طرفش چرخوندم و گفتم:
_چیزی که بهش نگفتی؟!
سرش را به نشونه نه تکون داد وگفت:
_نه نتونستم جوابش را بدم. اصلا جواب ندادم.
سرم را تکون دادم و بلند شدم و بالای سر سارا که خوابیده بود ایستادم؛ روی گونه کبودش بوسه ای زدم و با مائده از اتاق بیرون رفتم.
روی مبل نشستم و رو به مائده و نفیسه خانم، گفتم:
_چجوری سارا را پیدا کردین؟
نفیسه خانم، روی مبل جابه جا شد و گفت:
_من توی آشپزخونه داشتم نهار درست میکردم که صدای تلفن مائده را شنیدم مائده حموم بود..متوجه شدم که چند بار زنگ ... دیدم که شماره ناشناسه؛
اول میخواستم جواب ندم؛
ولی گفتم شاید پشت خط کار واجبی داشته باشه
جواب که دادم صدای یه دختری بی جون که داشت میگفت اگه میخوای زنده منو ببینی بیا به این آدرس
هر چه میگفتم شما!! میگفت به این آدرس بیاین
منم هول کرده بودم سریع مائده را صدا کردم و بهش قضیه را گفتم و باهم سریع به سمت آدرس راه افتادیم.
نفیسه خانم به مائده نگاه کرد و گفت:
_مائده اول فکر میکرد تویی زهرا جان
توی راه تا برسیم خونه سارا همش نگران بود و گریه میکرد
رو به مائده، لبخندی غمگین زدم و به حرف های نفیسه خانم گوش دادم:
_بعد از اینکه رسیدیم سریع زنگ در را زدیم و وارد شدیم ولی هر چی در میزدیم کسی باز نمیکرد...
فهمیده بودیم که سارا توی خونه اس
نفیسه خانم آهی کشید و غمگین ادامه داد:
_ناچار زنگ همسایه کناری را زدیم
بیچاره همسایه بچه به بغل اومد بیرون از ترسش رنگش گچ شده بود برامون تعریف کرد که یه مردی که فکر میکرد
پدر سارا باشه به زور وارد آپارتمان سارا میشه و تا میتونه سارا را کتک میزنه
حتئ میگفت صدای شکستن ظرف هم میومد که پدر سارا قطعا داشته ظرف ها را روی سارا....
با جمله آخر هینی کشیدم و دستم را جلوی دهنم گذاشتم
ریحانه با صورتی پر از اشک صحبت های نفیسه خانم را ادامه داد:
_به هر بدبختی بود با کمک همسایه پایینیشون در خونه را شکستیم؛ سارا با بدنی غرق در خون توی کف حال پذیرایی افتاده بود...
با صورتی پر از اشک منتظر بقیه حرف هاش شدم، که به نفیسه خانم نگاه کرد و گفت:
_مامان سریع به اورژانس زنگ زد، منم بالا سر سارا نشسته بودم و با گریه صداش میزدم
وقتی بیمارستان رفتیم دکتر گفت که خدا خیلی رحم کرده ممکن بود از ظروف شیشه ای توی سرش بخوره و به کما بره یا ضربه مغزی بشه
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫 در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_نوزدهم
✍ #ز_قائم
خدا را شکری گفتم
نفیسه خانم رو به من گفت:
_زهرا جان برای نهار آش داشتیم، یکم برات گرم کردم که بخوری... مثل اینکه از دانشگاه اومدی و نهار هم نخوردی
شرمنده سرم را پایین انداختم و گفتم:
_دستتون درد نکنه زحمت کشیدید.
بلند شد و همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت گفت:
_خواهش میکنم عزیزم. توهم مثل مائده برام عزیزی
لبخندی بهشون زدم که وارد آشپزخونه شدند
صدای گوشی سارا توجهمون را جلب کرد؛ هول کردم و گفتم:
_وای حتما مادر سارا ست؛ چی جوابش را بدیم؟
مائده گفت:
_نمیدونم
نفیسه خانم گفت:
_جواب بدین. اون مادره نگران بچشه.
من و مائده بلند شدیم و در مونده به نفیسه خانم نگاه کردیم که خودش گوشی سارا رو جواب داد:
_الو سلام خانم باقری
_من مادر دوست سارا جان هستم
_راستش.. سارا یکم مریض احواله، نمیتونست جواب بده؛ الان هم خوابه
_نه نه نگران نباشید... وقتی بیدار شد خودشون بهتون زنگ میزنند
_بله الان خونه ما هستش. نگران نباشید
_خواهش میکنم.. خدا نگهدار
تماس را که قطع کرد به ما نگاه کرد و گفت:
_خیلی نگران سارا بود میخواست راه بیافته بیاد تهران
روی مبل نشستم و گفتم:
_خیلی سارا رو دوست داره. سارا تنها بچه شونه.. حق داره نگران باشه. توی یه شهر غریب تک و تنهاست بعد میشنوه که تنها بچش هم پدرش اینطوره کتکش زده
نفیسه خانم رو به من گفت:
_چرا پدرشون اینقدر سارا را اذیت میکنه؟
پوزخندی زدم و جواب دادم:
_چون که میخواسته سارا را به زور به عقد پسر دوستش در بیاره. سارا هم مخالف بوده. پدرش هم از اون موقع لج کرده
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
_البته این کل قضیه نیست. از وقتی که پدرش دوباره ازدواج کرد همسرشون خیلی سارا را اذیت میکنه.
نفیسه خانم دوباره پرسید:
_پدرش نمی فهمیده که زنش اینقدر سارا را اذیت میکنه؟
_چرا میفهمیده ولی چون خیلی زنش را دوست داشته نمیخواسته زنش را دعوا کنه که زنش قهر کنه بره خونه باباش
غمگین ادامه دادم:
_میدونید خاله من نمیخوام هیچ وقت غیبت کنم و همه چیزو به خدا میسپارم
نفیسه خانم گفت:
_راست میگی عزیزم.
مائده به تایید از حرف مادرش، گفت:
_اره درسته. ولی توی این چند سال سارا خیلی اذیت شده و پدرش اصلا اهمیت بهش نمیداده. و حتی تمام مال و اموالش به همسرش داده
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همہجاࢪفتموخوࢪدمبهدࢪبستہحسین💔...
فقطآخࢪڪہࢪسیدمبہتوࢪاهمدادے🙂!
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم
🤲دعای سلامتی امام زمان (عج)
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا
🌼خدایا، ولىّ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
#امام_زمان عج
#محرم
💠آیت الله خوشوقت رحمة الله؛
🔸در آب یک مشت کاه ریختهاند، این خالص نیست. آبِ خالص نیست. اگر کاهها را جدا کردی و بیرون ریختی آب خالص تهیه می شود. این عمل را میگویند إخلاص.
🔸شما چه کار کردی؟ آب را خالص کردی بعد از آنکه آب مخلوط داشت. عبادت هم همینجور است، اگر برای خاطر خدا انجام بدهی خالص است. اگر برای غیرخدا انجام بدهی ناخالصی دارد. مُخلِص هم به کسی میگویند که آن ناخالصیها را بیرون بریزد و عبادت را فقط برای خدا انجام دهد. این را إخلاص میگویند.
امیرالمؤمنین علیه الصلاة و السلام فرمودند: « وَ بِالْإِخْلَاصِ یَکُونُ الْخَلَاصُ»، اگر بخواهی خلاص شوی باید با إخلاص عبادت کنی و الا بخواهی توجهات دیگر هم در آن باشد انسان از شرّ نفس اماره و ضعف ایمان هیچوقت خلاص نمیشود.
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#سلام_امام_زمانم🍃
چه روزے شود روزے که
صبحم را با سلامِ
به شما خوشبو کنم 🌷
مولاے من ...
هرگاه سلامتان مے دهم
بند بند وجودم لبخندتان را
احساس می کند😊
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌿
#السلام_حضرٺ_عشق❤️
🌿ڪربَلایـے شـدنِ مـا♡
🌷بہ همین سادگـے اسٺ♡
🌿دسـٺ بَر سینـہ گذاریـم♡
🌷و بگوییـم ، حُسیـْـن♡
#اللهم_ارزقنا_زیارت_اربعین💚
26_روز تا #اربعین🥀
🔴داستان واقعی وتکان دهنده (طلاق عجیب وبرنامه ریزی شده !)😳
💞با اصرار از شوهرش خواست که طلاقش بده شوهرش پرسیدچرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.از زن اصرار و از شوهر انکار.در نهایت شوهر با سرسختی زیاد پذیرفت، به شرط و شروط ها.زن مشتاقانه انتظار میکشید شرح شروط را......
تمام 1364 سکه? بهار آزادی مهریه آت را میباید ببخشی .
زن با کمال میل میپذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن میپذیرد.
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامهای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شماره? همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی.این روزها میتوان با 1 میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریههای سنگینشان نجات یابند !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥
✨سلام اقای من ❤️
🍁مثل یتیم گم شدهای زار می زنیم
🍂باید چه کرد با غم مولا نداشتن؟!
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#امام_زمان عج
#محرم
#اربعین
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیستم
✍ #ز_قائم
نفیسه خانم پرسید:
_چیشد که سارا از خونه پدرش اومد بیرون
آهی ڪشیدم و گفتم:
_بهتر بگین که چیشد دخترشون را از خونه بیرون انداختند
خاطرات را یکبار مرور کردم و گفتم:
_یادمه تقریبا یه سال پیش، پدرشون سارا را خیلی تحت فشار قرار داد تا با پسر دوستشون ازدواج کنه.
ولی سارا اصلا راضی نبود و ذره ای به اون آقا علاقه نداشت..
نفیسه خانم حرفم را با ببخشیدی قطع کرد و گفت:
_چرا پدر سارا میخواست که سارا با اون آقا ازدواج کنه
نفسی کشیدم و گفتم:
_ بر اساس چیزی که سارا به من گفته، مثل اینکه میخواستن با دوستشون قرار داد مهمی ببندن که شرط دوستشون ازدواج پسرشون با سارا بوده
کمی روی مبل جا به جا شدم و ادامه دادم:
_سارا اعتقاد داشت که هنوز زود بود برای ازدواج کردنش و اینکه باید علاقه ای قبل از ازدواج بوجود بیاد بعد ازدواج صورت بگیره.
خودش میگفت که این احساس هیچوقت درونش نبوده... بخاطر همین....
تا میخواستم ادامه حرفم را بزنم با صدای ناله سارا حرفم را قطع کردم و به سمت اتاق دویدم. با دویدن من مائده و نفیسه خانم هم پشت سر من وارد اتاق شدن.
همین که وارد شدم دیدن که سارای عزیزم روی تخت نشسته و از درد داره ناله میکنه
لبه تخت نشستم وسارا را بدون اینکه به جای زخم هاش دست بزنم، توی آغوشم کشیدم.
آروم توی گوشش زمزمه کردم:
_ سارا عزیزم قربونت برم، درد داری
سارا با صورتی کبود سرش را بلند کرد، وقتی دید منم شوکه شد و بیشتر گریه کرد.
من و توی آغوشش فشرد و با گریه گفت:
_زهرا... تویی
سرش رو روی شونه ام، گذاشتم و گفتم:
_اره خودمم. خود بی معرفتمم
با گریه گفت:
_میبینی زهرا....میبینی بابام چه بلائی سرم آورده
غریبه نبوده بابام بوده
چرا سرنوشت من اینطوری شده
اون از مامان و بابام که طلاق گرفتن، بعد مامانم بخاطر اذیت های بابام رفته اصفهان شهر غریب، که هیچ فک و فامیلی نداریم
با دست به خودش اشاره کرد و گفت:
_این هم وضع خودم. هم جای امنی را برای زندگی ندارم هم بابام.... دقت کن زهرا بابام اینطوری من و زده که مطمئنم تا دو هفته نمیتونم راه برم.
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
.🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_یکم
✍ #ز_قائم
با بغض بوسه ای به سر سارا که توی آغوشم بود، زدم و گفتم:
_قربونت برم حتما صلاحی بوده عزیزم. غصه نخور خدا بزرگه
با دستام اشکاش را پاک کردم و به صورت کبودش خیره شدم.
نفس عمیقی از این غصه، کشیدم و گفتم:
_یادته بهت گفتم که هر چقدر خدا آدم و بیشتر دوست داشته باشه از اون بیشتر امتحان میگیره. این خصلت خداست که بفهمه آیا بنده اش توی مشکلات خدا را فراموش میکنه یانه
دستاش را گرفتم و ادامه دادم:
_تو که توی محضر خدا خیلی عزیزی
سارا.... تو تغییر کردی و این برای خدا خیلی ارزشمنده
خدا تو را بیشتر از من دوست داره چون تو تغییر کردی
این همه مشکل هم که میبینی امتحان خداست تا تو را توی این راه استوار تر کنه.
سارا به زور لبخندی زد و گفت:
_راست میگی زهرا.....من هیچ وقت از خدا نا امید نشدم
ولی بعضی مواقع یادم میره که خدا پیشمه و من توی آغوش خدا هستم
آهی کشید و گفت:
_فقط خدا امتحان های سختی ازم میگیره... دعا کن که بتونم از پس این امتحان ها بربیام
مطمئن لبخندی زدم و گفتم:
_چشم من برات دعا میکنم، ولی مطمئنم که از پسشون بر میای
بوسه ای روی گونه ام زد و گفت:
_تو خیلی خوبی زهرا!! بهترین دوست منی!! خدا تو رو از من نگیره
با چشماش صورتم را از نظر گردوند و گفت:
_چقدر دلم برات تنگ شده بود. چند ماه بود که ندیده بودمت
دستی به کمرش کشیدم و گفتم:
_قربونت برم منم دلم برات تنگ شده بود
مائده با خنده از پشت سرم، گفت:
_بلند شین ببینم....مگه چند ساله همدیگر را ندید انقدر لوس بازی در میارید ایشش
همه از این حرف مائده خندیدیم. ولی میدونستم که بخاطر اینکه جمعمون را شاد کنه، این حرف را زده
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🏴••||
🤲🏻اَلسلامُ عَلَی الحُسَین 🤲🏻
🤲🏻وَ عَلیٌ عَلِی بِن الحُسِین🤲🏻
🤲🏻وَعَلیٌ اٌولاد الحُسین🤲🏻
🤲🏻وَ عَلیُ اَصحابِ الحُسَین 🤲🏻
🦋چه زیباست صبح و طلوع روز جدید را با سلام بر امام حسین و یاران با وفایش شروع کرد🦋
🖤⃟🏴¦⇢ #سلام_بر_حسین❤️
#امام_زمان عج❤️
❤️ای سید و آقای من!
من منتظرم، می دانم شما هم منتظرید، من منتظر ظهور شما و شما منتظر پاکی من.........
اللهـم عجل لولیڪ الفرج
📝کاغذهای برات از آتش برای اموات!
آقای حاج شیخ اسماعیل جاپلقی گفت: جوانی به عتبات رفته و شش ماه در ان جا بود.
در ابتدای ورود، شبی در خواب دید در وادی السلام نجف است و کاغذهایی از آسمان میریزد و مردگان جمع می کنند؛ ولی یک نفر ایستاده و هیچ اعتنایی به انها نمی کند!!
جوان گفت: نزدیک رفته، پرسیدم: این کاغذها چیست؟
جواب داد: دعای مسلمانان دنیا که می گویند: اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات، به این صورت برای مردگان می آید؛ این کاغذها، برات آزادی از آتش جهنم است.پرسیدم: چرا شما استفاده نمی کنید؟
گفت: من پسری دارم که شبهاي جمعه یک کاسه آب برای من میفرستد، این کاغذها را برای کسانی که کسی را ندارند، میگذارم.
پرسیدم: اسم پسرت چیست؟
گفت: حسین ودر نزدیکی صحن، بساط خرازی پهن میکند.
صبح که از خواب بیدار شدم، به نشانی اي که گفته بود رفتم و ان جوان را دیدم.
گفتم: شما پدر دارید؟
جواب داد: نه، مدتی است که از دنیا رفته است.
پرسیدم: برایش خیرات میفرستید؟ گفت: من چیزی ندارم، فقط شبهاي جمعه یک کاسه آب به نیت او میدهم.
پس از شش ماه، دوباره همان منظره را در خواب دیدم؛ ولی اینبار، ان مرد که از ان کاغذها برنمیداشت، برمیداشت.
پرسیدم: شما که گفتید این کاغذها را برای افرادی میگذارم که کسی برایشان خیرات نمی کند، پس چرا حالا برمیداری؟
گفت: دوهفته است که آب برایم نیامده…
صبح که از خواب بیدار شده و از احوال ان جوان جویا شدم، گفتند: دوهفته قبل از دنیا رفته است.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🏴••||
🤲🏻اَلسلامُ عَلَی الحُسَین 🤲🏻
🤲🏻وَ عَلیٌ عَلِی بِن الحُسِین🤲🏻
🤲🏻وَعَلیٌ اٌولاد الحُسین🤲🏻
🤲🏻وَ عَلیُ اَصحابِ الحُسَین 🤲🏻
🦋چه زیباست صبح و طلوع روز جدید را با سلام بر امام حسین و یاران با وفایش شروع کرد🦋
🖤⃟🏴¦⇢ #سلام_بر_حسین❤️
📔#داستان_کوتاه_خواندنی
شخصی به نام عبدالجبار مستوفی عزم زیارت حج کرده بود.
او هزار دینار زر ذخیره کرده بود. روزی از کوچه ای در کوفه رد می شد که به خرابه ای رسید. زنی را دید که در آن جا مشغول جست وجو بود. ناگاه در گوشه ای مرغ مرده ای دید، آن را زیر چادر گرفت و رفت.
عبدالجبار با خود گفت: این زن محتاج است ، باید ببینم که وضع او چگونه است؟ پشت سر او رفت تا این که زن داخل خانه ای شد.
کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند: ای مادر از گرسنگی هلاک شدیم؟ زن گفت: مرغی آورده ام تا برای شما بریان کنم.
عبدالجبار چون این سخن را شنید، گریست ...
با خود گفت: اگر حج خواهی کرد، حج تو این است. آن هزار دینار زر از خانه آورد و یرای زن فرستاد و خودش در آن سال در کوفه ماند.
چون حاجیان مراجعه کردند و به کوفه نزدیک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند. عبدالجبار نیز رفت. چون نزدیک قافله رسید،
شترسواری جلو آمد و بر وی سلام کرد و گفت: ای عبدالجبار از آن روز که در عرفات ده هزار دینار به من سپرده ای تو را می جویم، زر خود را بستان و ده هزار دینار به وی داد و ناپدید شد.
آوازی برآمد که ای مرد هزار دینار در راه ما بذل کردی، ده برابر پس فرستادیم و فرشته ای به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله حج گزارد تا زنده باشی که برای بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ضایع نیست.
📕قصص الانبيا
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
امام کاظم علیه السلام:
💫«لَيسَ مِنّا مَن تَرَكَ دُنياهُ لِدِينِهِ أوْ تَرَکَ دِينَهُ لِدُنياهُ»
👈 ائمه علیهم السلام خواسته آمد که ما در زندگانی هم توجه به #امور_دنیایی داشته باشیم هم توجه به #امور_آخرتی
🤔 👈 اما چگونه؟؟؟؟
خداحافظ #محرم...🖤
مُحَرَّم ماه حسين؛ خدانگهدارت!...🖤
نمی دانم دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!...🖤
اما اگر وزیدی و از سَرِ کوی من گذشتی،
سلامَم را به اربابم برسان!...🖤
و اگر این آخرین محرمم باشد، بگو همیشه برایَت مشکی به تَن می کرد و
دوست داشت
نامَش با نام تو عجین شود!...🖤
گر چه جوانی می کرد،
اما از اعماق وجودش تو را از تَهِ دل دوست داشت و اردتمند شما بود🖤
با چای روضه، صفا می کرد
و سَرَش درد می کرد
برای نوکری!...🖤
مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا می سپارم
و دلم شور می زند
برای "صَفر"ی که از "سَفَر" می رسد
#امام_زمان
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
27.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↯♥
#السلامعلیڪیابنالحسینعلیهالسلام |💔🥀|
سےسالدرفراقپدرگریہڪرد
وگفت:بازارشامجاےعزیزانمانبود..
اللّٰھمعجللولیڪالفرج↯♥
اقای من
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم
🤲دعای سلامتی امام زمان (عج)
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا
🌼خدایا، ولىّ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
تعجیل در فرج #امام_زمان علیه السلام صلوات
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود.
با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد. با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای . او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید. پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
💥مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
📚 مجموعه شهر حکایات
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️با گفتن این دو جمله هر روز امام حسین(ع) را زیارت کن!
🕌ثوابی فوق العاده برای تأمین کننده هزینه سفر اربعین زائر امام حسین(ع)
✍هشام: "از امام صادق(ع) پرسیدم: کسی که خودش به واسطۀ بیماری یا مشکلی نتواند به زیارت امام حسین(ع) برود و در عوض شخصی دیگر را روانه کند (هزینههایش را بدهد)، چه اجری دارد؟
امام صادق(ع) فرمودند: به ازای هر درهمى که خرج کند، خداوند همانند کوه اُحد برایش حسنه مینویسد؛ چندین برابر آنچه هزینه کرده را در همین دنیا به او برمیگرداند! بلاهایى را که فرود آمده تا به او برسد، از او میگردانَد و از وى دور میکند و مالش حفظ میشود."
📚کامل الزیارت، ص١٢٩
🎙#استاد_مسعود_عـــالے