eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🌿ڪربَلایـے شـدنِ مـا♡ 🌷بہ همین سادگـے اسٺ♡ 🌿دسـٺ بَر سینـہ گذاریـم♡ 🌷و بگوییـم ، حُسیـْـن♡ 💚 26_روز تا 🥀
🔴داستان واقعی وتکان دهنده (طلاق عجیب وبرنامه ریزی شده !)😳 💞با اصرار از شوهرش خواست که طلاقش بده شوهرش پرسیدچرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.از زن اصرار و از شوهر انکار.در نهایت شوهر با سرسختی زیاد پذیرفت، به شرط و شروط ها.زن مشتاقانه انتظار می‌کشید شرح شروط را...... تمام 1364 سکه? بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی . زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده . زن می‌پذیرد. “چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌. زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت :آری . زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم. مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد . خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شماره? همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی. پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی‌.این روزها میتوان با 1 میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند ! ‎‌‌‌‎ ‎‌‌‎‌‌‎═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥
✨سلام اقای من ❤️ 🍁مثل یتیم گم شده‌ای زار می زنیم 🍂باید چه کرد با غم مولا نداشتن؟! اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج عج
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ نفیسه خانم پرسید: _چیشد که سارا از خونه پدرش اومد بیرون آهی ڪشیدم و گفتم: _بهتر بگین که چیشد دخترشون را از خونه بیرون انداختند خاطرات را یکبار مرور کردم و گفتم: _یادمه تقریبا یه سال پیش، پدرشون سارا را خیلی تحت فشار قرار داد تا با پسر دوستشون ازدواج کنه. ولی سارا اصلا راضی نبود و ذره ای به اون آقا علاقه نداشت.. نفیسه خانم حرفم را با ببخشیدی قطع کرد و گفت: _چرا پدر سارا میخواست که سارا با اون آقا ازدواج کنه نفسی کشیدم و گفتم: _ بر اساس چیزی که سارا به من گفته، مثل اینکه میخواستن با دوستشون قرار داد مهمی ببندن که شرط دوستشون ازدواج پسرشون با سارا بوده کمی روی مبل جا به جا شدم و ادامه دادم: _سارا اعتقاد داشت که هنوز زود بود برای ازدواج کردنش و اینکه باید علاقه ای قبل از ازدواج بوجود بیاد بعد ازدواج صورت بگیره. خودش میگفت که این احساس هیچوقت درونش نبوده... بخاطر همین.... تا میخواستم ادامه حرفم را بزنم با صدای ناله سارا حرفم را قطع کردم و به سمت اتاق دویدم. با دویدن من مائده و نفیسه خانم هم پشت سر من وارد اتاق شدن. همین که وارد شدم دیدن که سارای عزیزم روی تخت نشسته و از درد داره ناله میکنه لبه تخت نشستم وسارا را بدون اینکه به جای زخم هاش دست بزنم، توی آغوشم کشیدم. آروم توی گوشش زمزمه کردم: _ سارا عزیزم قربونت برم، درد داری سارا با صورتی کبود سرش را بلند کرد، وقتی دید منم شوکه شد و بیشتر گریه کرد. من و توی آغوشش فشرد و با گریه گفت: _زهرا... تویی سرش رو روی شونه ام، گذاشتم و گفتم: _اره خودمم. خود بی معرفتمم با گریه گفت: _میبینی زهرا....میبینی بابام چه بلائی سرم آورده غریبه نبوده بابام بوده چرا سرنوشت من اینطوری شده اون از مامان و بابام که طلاق گرفتن، بعد مامانم بخاطر اذیت های بابام رفته اصفهان شهر غریب، که هیچ فک و فامیلی نداریم با دست به خودش اشاره کرد و گفت: _این هم وضع خودم. هم جای امنی را برای زندگی ندارم هم بابام.... دقت کن زهرا بابام اینطوری من و زده که مطمئنم تا دو هفته نمیتونم راه برم. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
.🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ ♥️ با بغض بوسه ای به سر سارا که توی آغوشم بود، زدم و گفتم: _قربونت برم حتما صلاحی بوده عزیزم. غصه نخور خدا بزرگه با دستام اشکاش را پاک کردم و به صورت کبودش خیره شدم. نفس عمیقی از این غصه، کشیدم و گفتم: _یادته بهت گفتم که هر چقدر خدا آدم و بیشتر دوست داشته باشه از اون بیشتر امتحان میگیره. این خصلت خداست که بفهمه آیا بنده اش توی مشکلات خدا را فراموش میکنه یانه دستاش را گرفتم و ادامه دادم: _تو که توی محضر خدا خیلی عزیزی سارا.... تو تغییر کردی و این برای خدا خیلی ارزشمنده خدا تو را بیشتر از من دوست داره چون تو تغییر کردی این همه مشکل هم که میبینی امتحان خداست تا تو را توی این راه استوار تر کنه. سارا به زور لبخندی زد و گفت: _راست میگی زهرا.....من هیچ وقت از خدا نا امید نشدم ولی بعضی مواقع یادم میره که خدا پیشمه و من توی آغوش خدا هستم آهی کشید و گفت: _فقط خدا امتحان های سختی ازم میگیره... دعا کن که بتونم از پس این امتحان ها بربیام مطمئن لبخندی زدم و گفتم: _چشم من برات دعا میکنم، ولی مطمئنم که از پسشون بر میای بوسه ای روی گونه ام زد و گفت: _تو خیلی خوبی زهرا!! بهترین دوست منی!! خدا تو رو از من نگیره با چشماش صورتم را از نظر گردوند و گفت: _چقدر دلم برات تنگ شده بود. چند ماه بود که ندیده بودمت دستی به کمرش کشیدم و گفتم: _قربونت برم منم دلم برات تنگ شده بود مائده با خنده از پشت سرم، گفت: _بلند شین ببینم....مگه چند ساله همدیگر را ندید انقدر لوس بازی در میارید ایشش همه از این حرف مائده خندیدیم. ولی میدونستم که بخاطر اینکه جمعمون را شاد کنه، این حرف را زده 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🏴••|| 🤲🏻اَلسلامُ عَلَی الحُسَین 🤲🏻 🤲🏻وَ عَلیٌ عَلِی بِن الحُسِین🤲🏻 🤲🏻وَعَلیٌ اٌولاد الحُسین🤲🏻 🤲🏻وَ عَلیُ اَصحابِ الحُسَین 🤲🏻 🦋چه زیباست صبح و طلوع روز جدید را با سلام بر امام حسین و یاران با وفایش شروع کرد🦋 🖤⃟🏴¦⇢ ❤️
عج❤️ ❤️ای سید و آقای من! من منتظرم، می دانم شما هم منتظرید، من منتظر ظهور شما و شما منتظر پاکی من......... اللهـم عجل لولیڪ الفرج ‎‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‍‎‌‌‎
📝کاغذهای برات از آتش برای اموات! آقای حاج شیخ اسماعیل جاپلقی گفت: جوانی به عتبات رفته و شش ماه در ان جا بود. در ابتدای ورود، شبی در خواب دید در وادی السلام نجف است و کاغذهایی از آسمان می‌ریزد و مردگان جمع می کنند؛ ولی یک نفر ایستاده و هیچ اعتنایی به ان‌ها نمی کند!! جوان گفت: نزدیک رفته، پرسیدم: این کاغذها چیست؟ جواب داد: دعای مسلمانان دنیا که می گویند: اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات، به این صورت برای مردگان می آید؛ این کاغذها، برات آزادی از آتش جهنم است.پرسیدم: چرا شما استفاده نمی کنید؟ گفت: من پسری دارم که‌ شب‌هاي‌ جمعه یک کاسه آب برای من می‌فرستد، این کاغذها را برای کسانی که کسی را ندارند، میگذارم. پرسیدم: اسم پسرت چیست؟ گفت: حسین ودر نزدیکی صحن، بساط خرازی پهن میکند. صبح که از خواب بیدار شدم، به نشانی اي که گفته بود رفتم و ان جوان را دیدم. گفتم: شما پدر دارید؟ جواب داد: نه، مدتی است که از دنیا رفته است. پرسیدم: برایش خیرات می‌فرستید؟ گفت: من چیزی ندارم، فقط شب‌هاي‌ جمعه یک کاسه آب به نیت او میدهم. پس از شش ماه، دوباره همان منظره را در خواب دیدم؛ ولی اینبار، ان مرد که از ان کاغذها برنمی‌داشت، برمی‌داشت. پرسیدم: شما که گفتید این کاغذها را برای افرادی میگذارم که کسی برایشان خیرات نمی کند، پس چرا حالا برمی‌داری؟ گفت: دوهفته است که آب برایم نیامده… صبح که از خواب بیدار شده و از احوال ان جوان جویا شدم، گفتند: دوهفته قبل از دنیا رفته است. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🏴••|| 🤲🏻اَلسلامُ عَلَی الحُسَین 🤲🏻 🤲🏻وَ عَلیٌ عَلِی بِن الحُسِین🤲🏻 🤲🏻وَعَلیٌ اٌولاد الحُسین🤲🏻 🤲🏻وَ عَلیُ اَصحابِ الحُسَین 🤲🏻 🦋چه زیباست صبح و طلوع روز جدید را با سلام بر امام حسین و یاران با وفایش شروع کرد🦋 🖤⃟🏴¦⇢ ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📔 شخصی به نام عبدالجبار مستوفی عزم زیارت حج کرده بود. او هزار دینار زر ذخیره کرده بود. روزی از کوچه ای در کوفه رد می شد که به خرابه ای رسید. زنی را دید که در آن جا مشغول جست وجو بود. ناگاه در گوشه ای مرغ مرده ای دید، آن را زیر چادر گرفت و رفت. عبدالجبار با خود گفت: این زن محتاج است ، باید ببینم که وضع او چگونه است؟ پشت سر او رفت تا این که زن داخل خانه ای شد. کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند: ای مادر از گرسنگی هلاک شدیم؟ زن گفت: مرغی آورده ام تا برای شما بریان کنم. عبدالجبار چون این سخن را شنید، گریست ... با خود گفت: اگر حج خواهی کرد، حج تو این است. آن هزار دینار زر از خانه آورد و یرای زن فرستاد و خودش در آن سال در کوفه ماند. چون حاجیان مراجعه کردند و به کوفه نزدیک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند. عبدالجبار نیز رفت. چون نزدیک قافله رسید، شترسواری جلو آمد و بر وی سلام کرد و گفت: ای عبدالجبار از آن روز که در عرفات ده هزار دینار به من سپرده ای تو را می جویم، زر خود را بستان و ده هزار دینار به وی داد و ناپدید شد. آوازی برآمد که ای مرد هزار دینار در راه ما بذل کردی، ده برابر پس فرستادیم و فرشته ای به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله حج گزارد تا زنده باشی که برای بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ضایع نیست. 📕قصص الانبيا 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 امام کاظم علیه السلام: 💫«لَيسَ مِنّا مَن تَرَكَ دُنياهُ لِدِينِهِ أوْ تَرَکَ دِينَهُ لِدُنياهُ» 👈 ائمه علیهم السلام خواسته آمد که ما در زندگانی هم توجه به داشته باشیم هم توجه به 🤔 👈 اما چگونه؟؟؟؟