🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي -: سر چي بينتون ناراحتي پيش اومده ؟ بغض کردم .بلافاصله گريه . علي نگاهم کرد . علي -: نميدونم کي قراره اين اشک ريختن تو تموم بشه... به خدا دارم عذاب ميکشم ...عذابم ميده گريه کردنت ...-: داداشي اونشب تو عروسيه اقا مازيار ...علي-: خب -: يادته دم گوشم چيا گفت ؟ شنيدي ؟ علي -: اره ... نه تنها من ... بیشتر کسايي که دوروبرمون بودن هم شنيدن ...با تعجب نگاهش کردم .-: همه ؟لبخند تلخي زد .علي -: اره ... حتي صداي اهنگ رو هم قطع کرده بودن ...نيشخندي زدم . -: شما جاي من بودي از اون حرفا چي برداشت ميکردي ؟ علي -: اعتراف ... باز شدن نطقش بالاخره ...با صداي لرزون گفتم .-: منم همين برداشتو کردم هر کسي جاي من بود هم همين برداشتو مي کرد .علي -: خب -: حتي عاقلتراش و بزرگتراش ... اون حق نداشت با اون حرفا منو بازي بده ... با احساس من بازي کنه ... درسته نميدونه دوستش دارم ... عاشقشم ... ولي بازم کارش درست نبود ... کامل چرخيدم طرفش. شما بگو... شما که بزرگتري ...عاقلتري ... خودت حرف محمد رو گذاشتي پاي اعتراف ... من که هنوز بیست سالمم نیس نباید هوایی بشم ...با تعجب نگاهم ميکرد . علي -: اگه فکر ميکني اون حرفاش يعني اعتراف ...لازم نيست از فکرت برگردي ... گريه ام بيشتر شد .-:لازمه ... لازمه ...بهم ثابت کرد که اون فکرام فقط توهم بوده چرخيد طرفم.علي -: ببينم ... باز چي شده ؟چيکار کرده؟ خيلي هول و متعجب بود . همه قضيه رو براش گفتم تموم که شد چشماشو بست . نفسش رو فوت کرد بيرون .علي -: اشتباه ميکني ...قضيه اونطور نيست که تو فکر ميکني ... کاش اون حرفا رو بهش نميزدي ...-: يعني چي ؟پس چيه ؟ نگاهم کرد . مدت طولاني . انگار کلافه بود .علي -: نميشه... نميدونم...به اسمون خيره شد .
« محمد »
يه تبريک درست و حسابي گفتم بهشون شايان رو بغل کردم .کساي ديگه که اومدن کنارشون ازشون فاصله گرفتم . نشستم يه گوشه . با حسرت بهشون خيره شدم . اصلا دلم نميخواست توي جمع قرار بگيرم . دلم ميخواست يه گوشه بشينم و فکر کنم . اغلب که اينطور بودم . دوماه بود که همين بودم امشبم مجبور بودم اين مهموني بيام . نگاهشون که ميکردم ياد عاطفه مي افتادم . دلم براش يه ذره شده بود . براي خودش .شلوغ کارياش...نگاهش... فرار کردنش از دستم . يه بغضي مدام توي گلوم بود . ولي نميترکيد . هر کاري ميکردم تبديل به اشک نميشد مرده بودم . يه مرده متحرک . فقط اگه غذاهايی که عاطفه برام درست ميکرد نبود الان نبودم . اصلا ميل نداشتم ولي نمیتونستم ازشون دل بکنم . ميخوردم چون دستاي عاطفه ام بهش خورده بود . ياد عروسي خودمون افتادم . دلم بدجور گرفت . من چي کار کرده بودم براش؟ هيچي؟ يه حلقه هم حتي دستش ننداخته بودم . وقتي که شايان داشت حلقه دست ناهيد ميکرد دلم ميخواست زمين دهن باز کنه و برم توش. کاري واسش نکرده بودم . معلومه که ازم بدش مياد باز مثل هميشه دستمو روسينه ام قفل کرده بودم و به زمين خيره شده بودم . به گلهاي فرش. دستي دستم رو کشيد . نگاه کردم. علي و ناهيد و شايان روبروم ايستاده بودن . با تکون دادن سرم پرسيدم که چيه ؟ بدون اينکه دستم رو ول کنه سه تايي باهم نشستن زمين دوباره علي دستمو کشيد . از روي مبل سر خوردم و نشستم رو فرش...علي -: محمد کي ميخواي تمومش کني؟ ناهيد -: اقا محمد ... به خدا حس ميکنم عاطفه هم دوستتون داره ... -: نداره ..ناهيد -: داره ... من دخترم ... ميفهمم ... داره ... اقا محمد اينقدر اذيتش نکنين ...علي -: بيا بگو ميخواييش و تموم کن... اخه چرا اينقدر دارين خودتونو عذاب ميدين ...ناهيد -: دوتاتونم دارين عذاب ميکشين ... در حالي که ميتونين بهترين روزا رو با هم داشته باشين ...علي -: دو ماهه که زندگي رو واسه خودتون جهنم کردين ... اخه چرا اينطوري ميکنين ؟ محمد تو که بزرگي ... اينکارا از تو بعيده به خدا ...بيا داداش ... بيا الان بريم بياريمش ... همين امشب قضيه رو بفهمه و بگو که ميخوايش ...ناهيد -: بخدا اصلا اين دو ماه رو يه ساعت هم با خيال راحت نخوابيدم ... هيچي هم بهم خوش نگذشته ... باورکنيد نمي تونم خودمو ببخشم ... اونروزي که اومد و منو تو خونه شما ديد اصلا انگار...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام دوستانیکه از طریق ایدی کانال ریپلای عضو شدن ممکنه لینک رمانها براشون باز نشده ویا کامل براشون نیاره لطف کنید از طریق لینک طولانی عضو هردو کانال شوید و ایتاتونم حتما بروز رسانی کنید تا مشکلی از بابت باز شدن لینکها نداشته باشین لینک کانال ریپلای👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
درضمن لینک همه قسمتهای رمان ایه های جنون بطور کامل در کانال ریپلای گذاشته شد
#همسرانه
1️⃣سعي کنید همیشه از همسرتان صبورتر باشید
2️⃣گذشت از مستحکمترین پایههای ساختار یک زندگی ضد زلزله است
3️⃣در شرایطی که ممکن است پایتان به مشاجرهای بی حاصل باز شود، بیهوده پایداری نکنید
4️⃣بدانید از کاه، کوه ساختن هیچ کمکی به حل موضوع نمیکند
5️⃣به همسرتان فرصت دهید که به اعصابش مسلط شود
6️⃣سادهترین شکل واکنش به خشم، نادیده گرفتن آن است. در زمان خشم یا ناراحتی، هیچ تصمیمی نگیرید
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع🚫
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_صد_و_هفتاد_سوم_رمان 😍 #برای
21563:
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دنيا رو سرم خراب شد ... رفتم و يه دل سير گريه کردم ... به خاطر قولي که به شما دادم هيچي بهش نميگم فقط ...علي -: به خدا قسم منم فقط به خاطر قولي که بهت دادم نميگم ميخوايش ... وگرنه تکون خوردنتو هم بهش گزارش ميدادم ...-: علي تو چشمام نگاه کرد و گفت خسته شده و ميخواد بره ... ميفهمي اينو ؟ يا بيشتر برات توضيح بدم ...علي –: خب عصباني بوده ... اومده توو ناهيد خانومو ديده و با يه حلقه بينتون ... چرا تو جور ديگه فکر نميکي ...چرا هميشه يه طرف قضيه رو ميبيني ؟ تو خودت عاطفه رو ميديدي با من و حلقه چه فکري ميکردي؟ عصباني نميشدي؟ چيزي بهش نميگفتي ؟ فکم منقبض شد -: تو غلط کردي با اون حلقه ات که بخواد بين تو و زن من باشه ... همشون خنديدن . شايان -: ببين محمد همه این اتفاقا از اشتباه منه من هیچ چیز راجع به قضیه شما وناهيدخانم نمی دونستم وبعدش هم که ناهید بمن گفت خیلی ناراحت بودم ازدست خودم بیارینش تا من براش توضیح بدم ...علي -: برو بيارش محمد ...ناهيد -: اره ... بيارينش ... خودش ببينه قضيه چي بوده ... ببينين هممون داريم عذاب ميکشيم ...-: فردا امتحان داره ... الانم من بايد برم خونه ... شبها تنهايي ميترسه... کلافه دستي به موهام کشيدم . بلند شدم و باز هم تبريک گفتم و خداحافظي کردم و زدم بيرون . اين دوماه جهنم واقعي رو با تمام وجودم لمس کردم . بدجور بي قرارش بودم...گاهي ساعتها صداي نفس هاشو گوش ميدادم . ارومم ميکرد . تازه کشف کرده بودم اينو که صداي نفساش ارومم ميکنه ... خيلي اروم ... واقعا عين بچه ها ميموند .با اينکه ميدونست شبها بغلش میکنم ومیبرمش تو رختخوابش بازم تو اون اتاق ميخوابيد . خودمم که روي مبل ميخوابيدم. دوست نداشت پيشش بخوابم خب. بدجوري بي قرارش بودم . شبها تاريک نشده برميگشتم که يه وقت نترسه. اهنگام یکی به یکی ميرفتن تو بازار ولي اصلا حواسم جمع کارم نبود . اصلا . حتي تمرکز نداشتم که بتونم حفظشون کنم. حرفاي امشب ناهيد و علي در مورد عصباني بودنش بهم زندگي دوباره داد . همه انرژيم رو برگردوند . بايد ميرفتم سراغش.دلتنگي ديگه امونم نميداد. داشتم از غصه ميترکيدم . بعد از امتحاناش بايد باهاش اشتي ميکردم . دلم براش پر ميکشيد . ديگه طاقت نداشتم ولي نميتونستم هم بگم که دوسش دارم وميخوامش. نميتونستم.حتي اگه يه در صد هم از من بدش بياد با گفتن حرفم ميزاشت و ميرفت ولي اگه نگم تا پايان قراريه ساله مون بهونه دارم واسه نگه داشتنش. نميخواستم ريسک کنم . ممکن بود اين سه ماه باقي مونده از بودنش محروم بشم . اه لعنتي ... اخه اين ماه چقدر زود گذشت ؟ چرا اينقدر سريع؟ فقط سه ماه ؟ يعني سهم من از زنم فقط سه ماهه ديگس؟با مشت کوبيدم رو فرمون. هفت هشت روز بعدي تا تموم شدن امتحاناش رو هم صبر کردم تا گذشت . ساعت پنج عصر بود . عاطفه تو اتاقش بود . صبح اخرين امتحانش رو داده بود ولي بازم تو اتاقش بود . داشتم رو اهنگسازي کار جديد فکر ميکردم . ريتم و لحن خوندنم جور بود و مونده بود اهنگ و زدن ساز . فکر کنم بهترين بهونه بود . در زدم . جواب نداد .قلبم نه همه وجودم ضربان گرفته بود. اخه کوچولو قهر کني يانکني زن خودمي . جونمم برات ميدم . بدون اجازه من هم کاري نميکني . نميتوني بکني . در رو باز کردم و رفتم تو . نشسته بود پشت ميزش . داشت چيزي مينوشت . در رو بستم و تکيه دادم به در.توجهي نکرد و اصلا برنگشت . حقم بود .يه سرفه مصلحتي کردم . مشغول نوشتن بود . هندزفري هم نداشت . با لحن داش مشتي گفتم .-: قديما ضعيفه ها از صد کيلو متري شوورشون رو ميديدن از ذوق بالا پايين ميپريدن ...خودکارش رو انداخت و از جاش بلند شد و چرخيد طرفم . حتي نگاهمم نکرد . حرفي نزد . زمينو نگاه ميکرد . اهي کشيدم . -: بماند که ضعيفه ما چشم ديدن شوورشو نداره ... زل زده بودم بهش . با اين حرفم سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد . -: هيچ خوبي اي هم بهت نکردم که ازت بخوام به خاطر اون خوبي من رو ببخشي ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
چشماش پر شد . اومد جلوتر . عاطفه -: ميخوام برم بيرون ...از جلو در کشيدم کنار . در رو باز کرد . ميخواست بره بيرون که دستشو گرفتم . به دستم نگاه کرد. سريع ولش کردم -: ببخشيد حواسم نبود اجازه ندارم ...دستشو گرفت جلوي دهنش و دويد تو اتاق دونفريمون . تحمل ديدن اشکاشو نداشتم. دوست نداشتم ناراحتيشو ببينم . بايد همين امروز اشتي ميکردم باهاش . رفتم تو اون اتاق . نشسته بود لبه تخت و گريه ميکرد. دستاش رو صورتش بودن . قلبم بدجور تير ميکشيد . نشستم کنارش ودم گوشش اروم زمزمه کردم -: کيو واسطه بيارم تا بخشيده بشم ؟ تا باهام حرف بزني ...عاطفه -: محمد بسه ... توروخدا-: باشه ... ديگه هيچي نميگم ... دستاشو از رو صورتش برداشت و بدون اينکه نگاهم کنه خودشو انداخت تو بغلم . شکه شدم . دلم يه ذره شده بود... عاطفه -: محمد ببخش... منو ببخش...خيلي باهات بد حرف زدم ... ولي حالا تو اومدي معذرت خواهي ... ببخشيد ...-: بغل کردنش تنهاآرزوی این روزام شده بودگفتم: هيس ... هيچي نگو فقط همينجا بمون ... فقط همينو ازت ميخوام ...شايد حدود يه ساعت تو بغلم موند . بغض تو گلوم بود . بدجور اذيتم ميکرد . بغض دلتنگيم بود . خدايا هزار مرتبه شکرت . ازم جدا شد و خيلي وقت بود که گريه نميکرد . با لبخند نگاهش کردم. سرشو انداخت پايين . عاطفه -: ببخشيد محمد ... دستمو بردم جلو تا دستشو بگيرم اجازه هست ؟ با حالت قهر ميخواست بره که دستشو کشيدم . -: خب کوچولو قهر نکن ديگه ... نشست دستشو محکم گرفتم تو دستم . به حلقه اي که خودش تو دستش انداخته بود نگاه کردم . شرمندگي همه وجودم رو گرفت . دستشو بوسیدم... ميخواست دستشو بکشه بيرون که محکم گرفتم دوتاشم . دونه دونه انگشتاشو بوسيدم . همه سعيم اين بود که بهش بفهمونم چقدر دوسش دارم ولي نميتونستم رک و راست بگم . عاطفه -: مخمد دارم اب ميشم از خجالت ...دست ازادم رو گذاشتم پشت گردنش و پيشوني اشو بوسيدم . سرشو تکيه دادم به گردنم -: کوچولوي من ؟ عاطفه -: بله اقا مخمد ؟ عاشق مخمد گفتنش بودم. عاشقش بودم-: يه دستور دارم ...عاطفه -: بفرمايد ...-: ميخوام اهنگسازي کار جديدم رو شروع کنم ...پيانوش با شماست ...سرش رو برداشت و با تعجب نگاهم کرد . چشماشو بوسيدم . عاطفه -: با من ؟ پيانوي اهنگ محمد نصر؟ بيخيال ...-: همچين ميگي محمد نصر فکر ميکنم کسيم واسه خودم ...عاطفه -: هستي خو ...-: نيستم ... باشه ؟ پيانوشو شما ميزني واسم ... دو هفته هم وقت داري ... ببينم چيکار ميکني با اعتراض گفت -: ولي محمد ... نذاشتم ادامه بده -: ولي و اما و اگر ...اخه ... فلان ... بيسار ... هيچي نداريم ... شوورت بهت دستور داده ...شمام بهش ميگي چي؟ چشماشو رو هم فشارداد و يه لبخند قشنگي زد گفت عاطفه -: چشم ...دوباره خونه ام پر از زندگي شد . فرشته ام برگشت دو هفته تموم روي سازها و اهنگ کار کردم . عاطفه پيانوشو ميزد و من گيتار. ميخواستم فقط گيتار و پيانو استفاده کنم. تزئين اهنگ هم به عهده ي عاطفه بود. گيتار زدن رو هم يادش ميدادم. ماکت کار که اماده شد نوبت خوندن من بود ديگه دوستام و نياوردم دوتايي باهم کار ميکرديم. خيلي خوب زد پيانوشو... واقعا خوشم اومد. بنظر مي اومد تو کاراي موسيقيايي و کلا هنري ذوق و استعداد عجيبي داره .. چنان با عشق کار ميکرد که به دستگاه هاي استديوم حسوديم ميشد. حتي براي ضبط به بچه ها نگفتم بيان ... به عاطفه ياد دادم . چند بار با هم تمرين کرديم بعدش دويدم تو در رو بستم ايستادم پشت ميکروفن که تنظيم بود. هدفون رو گذاشتم رو گوشم و با دست راستم گرفتمش . عاطفه هم هدفون رو گذاشت رو گوشش و خم شد تو دستگاه ها . عاطفه -: اماده اي ...و خنديد -: اماده ام ... شروع کرديم. ميخوندم. همش ميخوندم و بر ميگشتم گاهي هم يه متن رو چند بار ميخوندم همش از اول و از اول . خودش هم از حفظ بدون اين که کوچک ترين سعي و تلاش واسه حفظ کردنش کنم همراهم لب میزد ولي بلند نميخوند هضرب اهنگ رو ميگرفت برام درست و بدون کوچکترين اشکالي کاملا درست درست ضرب ميگرفت . نيازي نداشتم ولي خيلي کمکم ميکرد . همين ضرب گرفتنش برام ثابت کرد که کاملا کار کرده رو موسيقي . با اون استادشون . اخ که اونو گيرش مي اوردش . بايد هيستوري گوششو ديليت ميکردم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_صد_و_هفتاد_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يهو کوبيد رو پيشونيش . عاطفه -: مخمد واي اشتباه خونديش ...اصلا فکر اون پسره گند ميزد به اعصابم . يه استغفرلله گفتم . عاطفه -: از سر؟ محمد -: از سر...با تلاش هاي بي وقفه مون کار بالاخره اماده شد . يه بار خواستم از اول تا اخر بدون استپ کارو بخونم . بعد مقايسه کنم . شروع شد . همراهيم مي کرد . اولش فقط زمزمه ميکرد . و رفته رفته صداش بلندتر ميشد و باهام ميخوند . لذت غريبي ميبردم . انگار که صداش تو صدام حل شده بود .خيلي قشنگ باهام میخوند. تموم که شد رفتم بيرون . عاطفه رو کشيدم تو دد روم . هميشه دوتا هدفون تو اتاق ضبط داشتم. يکيش رو گذاشتم رو گوشش . ميکروفون رو با قدش تنظيم کردم . زدم ضبط وتا اهنگ پلي بشه گفتم: قسمتاي اضافه اش رو بعدا حذف مي کنيم حالا . در رو بستم هدفون رو گذاشتم رو گوشم . دستشو گرفتم تو دستم . اهنگ پلي شد . ميدونست ازش چي ميخوام . هيچي نپرسيد . اهنگ پلي شد . شروع کرديم به خوندن . دوتايي باهم . فوق العاده بودو هيجان زيادي همه وجودم روگرفته بود . واقعا عالي بود و در همون حين تصميم گرفتم که چند روز اينده همه اهنگ هام رو دونه دونه برام بخونه تا صداش رو بک گراند همه کارام داشته باشم . واقعا لذت بردم . گاهي باصداي خودش ميخوند و بعضي قسمتها صداش رو بم ومردونه ميکرد . الحق که اگه ميخواست با صداي بم بخونه کسي متوجه دختر بودنش نميشد . تموم شد . دويدم و ضبط رو متوقف کردم . با لبخند بزرگي تو برگشتم تو دد روم -: يه دونه اي ...خنديد و لپاش چال افتاد . اي جانم . با عشوه ي خاصي که قلبم رو از جا کند گفت -: اق محمد يه چيزي جديد بگو ... ميدونستم خب ...دستم رو براش باز کردم . با نگاهم التماس ميکردم که بياد بغلم. هدفون رو از رو سرش برداشت و گذاشت رو ميکروفون . ژست دويدن گرفت . دلم ضعف مي رفت براش . دويد طرفم . که از زير دستم رد شد و رفت بيرون . خنديدم . داشت غش ميکرد از خنده منو دق مي داد اخر . لبخند به لبم بود. زبونشو برا درآورد . با حالت قهر رومو برگردوندم . دوباره اومد تو اتاق ضبط و ايستاد جلوم نه حرفي ميزد نه کاري ميکرد . نگاهش کردم . لباشو غنچه کرد و بالحن بچگونه گفت . -: دستاتو باز کن خب ...-: با دستاي من چيکار داري...بيا ...-: من بدون دعوت جايي نميرم که ... با يه حرکت از جا بلندش کردم و تو هوا چرخوندمش چند بار . همه اش ميخنديد . گذاشتمش زمين . نفس نفس مي زديم . ... سه روز بعدي رو تموم اهنگامو دونه دونه اوردم و عاطفه روشون خوند . همه رو ريختم توي يه فلش . عين يه گنج ازشون مراقبت ميکردم . تا دست کسي بهش نخوره. رفتم کارو تحويل صداسيما دادم . يه سر هم به علي زدم . هيچ حرفي درباه اشتيمون بهش نزدم . توي صدا و سيما همو ديدیم . اونجا علي بهم گفت امشب مهمون يه برنامه هستم که علي هم مجريشه . چند روز بود جواب تلفنامونداده بودم وخبر نداشتم . علي هم که بهم خبر داد ساعت هشت شب بايد اونجا باشم. زدم بيرون و رفتم خونه. ولو شدم رو مبل و کانالها رو اينور اونور کردم . عاطفه برام چاي اورد و نشست کنارم . عاطفه -: خسته نباشي ...-: سلامت باشي ... عاطي خانوم امشب بازم ميريم مهموني...عاطفه -: کجا ؟ ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
SND14594334.mp3
2.9M
وصال حیدر و یارش مبارک,وصال یاس و دلدارش مبارک,از الطاف و عنایات الهی,رسیده حق به حقدارش مبارک.فرا رسیدن سالروز پیوند مبارک حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) بر شما خوبان مبارک.الهی که همیشه تنتون سالم,لبتون خندون,دلتون شاد,حاجاتتون روا و عاقبتتون بخیر باشه🙏❤️
🌹😍سالروز ازدواج امام علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) بر شما عزیزان مباارک ❤️❤️❤️
😍ان شاء الله خوشبختیِ همه ی جوانان وعاقبت بخیرشون ❤
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
خـدای من🙏
ﺑﺮﺍی ﺩﻟـﻢ "ﺍﻣﻦ ﻳﺠﻴﺐ" ﺑﺨﻮﺍﻥ🌙
ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﻮﺩ ﺍﻳﻦ ﻣﻀﻄﺮ✨
تا آرام گیرد این قلب نا آرام❤️
خدای من به حضورت✨❤️✨
به نگاهت به یاریت نیازمندم🙏
سال هاست به این نتیجه رسیده ام که "تو"🌙✨✨
آن مشترک مورد نظر هستی❤️
که همیشه در دسترسی ...✨
🙏«اِلٰهی وَ رَبّی مَنْ لی غَیْرُکَ»🙏
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب بدون لینک کانال ممنوع🚫
قرارعاشقی-لطف خدا.mp3
12.43M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع🚫