داستان کوتاە بسیار زیبا و خواندنی
❤️ عشق واقعی❤️
💧زن و شوهر جوانی سوار بر موتورسیکلت در دل شب می راندند.
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره !
زن جوان: “خواهش میکنم ، من خیلی میترسم.”
مرد جوان: “خوب ، اما اول باید بگی دوستم داری!”
زن جوان: “ دوستت دارم ، حالا میشه یواشتر برونی؟”
مرد جوان: “مرا محکم بگیر”
زن جوان: “خوب ، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه ، به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری ، آخه نمیتونم راحت برونم ، اذیتم میکنه.”
روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
قرار عاشقی الله اکب______ر.mp3
10.43M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
💞🌿سلاااااااااممممممم ...🌿💞
بیا هر روز...
که بیدار می شویم...
پنجره دل را بگشاییم..
و فریاد بزنیم :🌿💞
"ای عشق سلام، روزت بخیر"🌿💞
بیااجازه ندهیم...
عادت بیاید توی روزگارمان جا... خوش کند و به ما بخندد...
زندگی را تکرار نکنیم...
زندگی را زندگی کنیم...🌿💞
بی بهانه هر صبح آغاز شویم...
دوباره عاشق شویم...
دوباره ببینیم..
دوره ببوییم...🌿💞
دوباره لمس کنیم...
زندگی را...
بودنمان را...
احساسمان را..
و خود خودمان را...🌿💞
هر روزتان
شاد شاد...
پر از انرژى...
و نشاط...
اموراتتان بر وفق مراد.
سلاااااامممم صبحتون بخیررررو شادی 🌺
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581.mp3
3.52M
#فایل_انگیزشی_روزانه_۱
پسانداز کنید تا بتوانید از آن در آینده استفاده کنید و به عنوان یک هدف در نظر بگیرید.
باهم بشنویم...🌱
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تغییر و تحول در زندگی را با ما ودر کانال ما تجربه کنید.
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_سوم
بلند بلند به خودم نهیب زدم و گفتم:
«آخـه بـدبخت؛ بـه خـاطر کـی داري بـال بـال مـی زنـی؟! کسـی کـه مثـل یـه آشـغال تـو رو از زنـدگیش پـرت کـرد بیـرون؟ کـوري؟! نمـی بینـی بـی خیـال و خوشـحال، داره خـوش مـی گذرونـه؟ هرچـی بـه
سرت می آد حقته!»
دسـت و پـایم شـل شـد و گوشـه دیـوار چمباتمـه زدم. ذهـنم درگیـر سـؤالات زیـادي شـده بـود. اینجـا چیکار مـی کردنـد؟ آ یـا همـه مـی دانسـتند کـه بهـزاد قـرار بـوده بیایـد و مـرا دعـوت کـرده بودنـد؟ از
این فکر که عمو بـا دانسـتن ایـن موضـوع مـرا دعـوت کـرده بـود خـونم بـه جـوش آمـد. مـنِ احمـق را بگـو چقـدر از ایـن هـا جلـوي علیرضـا پشـتیبانی کـرده بـودم. آدم بـا داشـتن چنـین بسـتگانی نیـاز بـه دشمن نداشت.
بــا عصــبانیت بلنــد شــدم و دوبــاره لباســم هــایم را پوشــیدم و مشــغول جمــع کــردن کولــه پشــتی ام شــدم. بــا صــداي پــرمیس بــه طــرفش برگشــتم . پــرمیس در چهــارچوب در اتــاق، ایســتاده بــود و
متعجب نگاهم می کرد.
- کجا داري می ري سهیلا؟
با عصبانیت گفتم:
- هر قبرستونی جز اینجا، اینا رو کی دعوت کرده اینجا؟
- بابا! چطور مگه؟
- خودت رو زدي به نفهمی؟!
پرمیس بـی آنکـه جـوابم را دهـد از اتـاق خـارج شـد و لحظـه ي بعـد بـه اتفـاق عمـو بـه اتـاق برگشـت عمو خشمگین نگاهم کرد و گفت:
- چی کار می کنی سهیلا؟
- می بینین که، دارم می رم!
- براي چی؟
- چـرا خودتـون رو بـه اون راه مـی زنـین؟ یـادتون نیسـت اینـا بـا مـن چیکـار کـردن؟ بیچـاره بابـام از دست همین ها سکته دوم رو زد و مرد!
- بـی خـود شـلوغ نکـن! بابـات از دسـت اون نـادر بـی همـه چیـز سـکته کـرد. بعـدم فکـر نمـی کـنم براي دعـوت کـردن از دوسـت و شـریکم از تـو اجـازه بخـوام؟ ! افـروز یـه روز دوسـت بابـات بـود حـالا دوست منه! پسرش هم یه روز نامزد تو بود حالا نیست!
- پس چرا من رو دیگه دعوت کردین؟!
- اصرارعمه هات و بچه ها بود وگرنه دعوتت نمی کردم.
- به هرحال من اینجا بمون نیستم.
عمو با عصبانیت کوله پشتی را گرفت و سرم داد زد:
- توغلط می کنی بري، بشین سر جات آبروي منم نبر!
از فریـادش بغضـم ترکیـد و اشـک هـام سـرازیر شـد. یتـیم گیـر آورده بـود، کـاش مـی مردم و نمـی آمــدم. بــا درمانــدگی روي تخــت نشســتم و گریــه کــردم، عمــه فــروغ و تــورج کــه در عمــارت ویــلا
بودند، با صداي فریاد عمو، به داخل اتاق آمدند، عمه با دیدن من به عمو گفت:
- چی شده فرخ؟
- از این برادرزاده لوست بپرس، می خواد بره!
- دوست نداره بمونه تو که شرایطش رو میدونی داداش!
- همین تو آبجی لوسش کردي دیگه! اصلاً به درك برو، من رو بگو دلم به حال کی سوخته!
عمو اتاق را ترك کرد. عمه فروغ کنارم نشست و با مهربونی گفت:
- می خواي تورج ببرت؟
تورج در ادامه حرف مادرش با صدایی گرفته گفت:
- سهیلا می خواي بریم؟
از حس ترحمی که مادر و پسر به من داشتند متنفر بودم! خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- نه لازم نیست، کمی تنها باشم بهتر می شم.
در واقـع بـا زبـان بـی زبـانی از آنهـا خواسـتم تنهـایم بگذارنـد! مـدام زیـر لـب تکـرار مـی کـردم؛ قـوي
بـاش دختر،چتـه ؟ اونـم یـه آدمـه مثـل بقیـه. یـاد حـرف علیرضـا افتـادم. «ارزش شـما بیشـتره سـهیلا خـانم! شـاید مصـلحت بـوده شـما جـدا شـین» بـا یـادآوریش قـوت قلـب گـرفتم! چـرا آن لحظـه ایـن حرفهـا بـه نظـرم بـوي نـیش و کنایـه مـی داد. امـا اکنـون کـه بیشـتر فکـر مـی کـردم متوجـه شـدم کـه
علیرضـا یـه جـورایی از مـن تعریــف هـم کـرده بـود. آن وقـت مــن احمـق، چـه برخـورد زشـت ی بــا او داشتم.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_چهارم
تــا حــدي بــر خــودم مســلط شــدم و از لــرزش بــدنم کاســته شــد، بــار دیگــر خــودم را در آیینــه نگــاه کـردم. قصـد داشـتم بـا حجـاب ظـاهر شـوم. نـیش و کنایـه دیگـران بـرایم اهمیتـی نداشـت. و دوسـت
داشتم براي دهن کجـی بـه بهـزاد شـال سـرم کـنم تـا حسـرت موهـاي خوشـگلم کـه زمـانی عاشقشـون بود بر دلش بماند. دوباره مانتو و شالم را پوشیدم و به داخل باغ رفتم.
- سلام!
همـه برگشـتند و رو ي مـن مـیخ شـده بودنـد. از خجالـت گونـه هـایم سـرخ شـده بـود . زیـر چشـمی بـه اطـراف نگـاه کـردم. تعجـب در چهـره هایشـان دو دو مـی زد! بـین آن همـه خـانم بـی حجـاب بــا آن لباســهاي تنــگ، شــلوارهاي چســب، انــواع و اقســام موهــاي رنــگ شــده و نــاخن هــاي مــانیکور شــده،
دیدن مـن بـا مـانتوي کتـان و شـلوار لـی و شـال مشـکی بـدجوري تـوی دیـد بـود . هنـوز نفهیمـده بـودم بهزاد کجا نشسته بـود ! بـراي اینکـه از شـر نگاهایشـان راحـت شـوم بـا دیـدن اولـین جـاي خـالی کـه از شانس بد کنار رهام بود به سرعت کنارش جاي گرفتم.
- لباس نیاوردي سهیلا جون؟
شروع شد! آنا دقیقـا رو بـه روي مـن نشسـته بـود سـرم رو بـالا کـردم تـا جـوابش را بـدهم کـه بـا نگـاه آشـناي دو چشـم ماشـی غـافلگیر شـدم. بـا چشـمان بـه بـرق نشسـته اش بـه مـن خیـره شـده بـود. از نگـاه بـی پـروایش در جلـوي جمـع حرصـم گرفـت سـعی کـردم از بهـزاد یـه آدم نـامرئی درسـت کـنم کسی که اصـلاً د یـده نمـیشـود بـا همـین فکـر طـوري بـه آنـا نگـاه کـردم گـو یی مـرد ي بـه نـام بهـزاد
درکنارش وجود خارجی ندارد.
- لباسام همینه آنا جون!
آنـا پوزخنـدي بـه نونـا زد و ابـرو نـازك کـرد. همـان لحظـه هـم متوجـه اشـاره فـرزین بـه رهـام شـدم.
کـم کــم تسـلطم بیشــتر شـد درکنــار عمـو متوجــه افروزهـا شــدم و بـا لبخنــد کـم رنگـی عــرض ادب کردم، خـانواده افـروز هـم لبخنـد زورکی تحویـل مـن دادنـد . سـکوت مرگبـار کـم کـم شکسـته شـد و
باب صـحبت بـاز شـد و خوشـبختانه مـن دیگـر کـانون توجـه جمـع نبـودم . تمـام تلاشـم را بـراي نادیـده گرفتن بهزاد به کار بردم.
تهمینه کنارم نشست و گفت:
- سهیلا تو که داري فوق ادبیات نمایشی میگیري بگو بیبنم لئون تولستوي رو میشناسی؟
- خب معلومه چطور؟
- واقعاً مسلمون شد؟
جوابش را نداده بودم که بهزاد گفت:
- مگه تو داري فوق می خونی؟
او بـدون هـیچ پروایـی مـرا مخاطـب قـرار داده بـود. از لحـن صـمیمانه اش جـا خـوردم. بـی توجـه بـه سؤالش رو به تهمینه گفتم:
- یـه کتـاب دربـاره اسـلام و حضـرت محمـد(ص) نوشـته و ظـاهراً بـه اسـلام علاقـه داشـته حـالا معلـوم نیست پذیرفته یا نه اون رو دیگه خدا می دونه!
از اینکه آدم حسابش نکردم دلم خنک شد و لبخند کوچکی گوشه لبم خزید.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_پنجم
-وای چیکار کردی سهیلا؟؟!!
با صداي تهمینه به خودم آمدم.
- چی گفتی؟
- پسره همچـین سـرخ شـد کـه نگـو، یـه قیافـه برزخـی بـه خـودش گرفتـه، خـدایی مـن کـه از قیـافش می ترسم.
- غلط کرده!
- همه فهمیـدن، آنـا هـی خـودش رو بـه بهـزاد مـی چسـبونه امـا پسـره محـل نمـیده فقـط داره تـو رو نگاه می کنه.
- تهمینه می شه بس کنی؟!
- نمی خواي حتی یه بار هم نگاش کنی؟
- نه!
تهمینه داشت روي اعصابم ژیمناستیک می کرد!
- کسی با من میاد بریم شهر کمی خرید کنیم؟
با این پیشنهاد فرزین، مثل فنر از جا پریدم و گفتم:
- آره من میام!
فرزین با تعجب نگاهم کرد، باورش نشده بود که من بخواهم همراهیش کنم. با تردید گفت:
- واقعاً؟!
- البته!
به سـرعت و بـدون اینکـه بـه اطـرافم نگـاه کـنم بـا فـرزین و پسـرش دانیـال بـه خریـد رفتـیم. فـرزین
در بـین راه مــدام خودشـیرینی مـی کــرد و از مزایــاي زنـدگی در فرانسـه و وضــعیت خــوب مـالی اش و... مـی گفـت. سـرم را خـورد از بـس حـرف زد و از خـودش تعریـف کـرد. خوشـبختانه یـادش رفـت درباره حجـابم کنجکـاو ي کنـد . عـلاوه بـر خرید بـه علـت اصـرار دانیـال او را بـه پـارك بـازي بـردیم و
حدود یک ساعتی به این منوال وقت گذرانی کردم، اما هر رفتی یک برگشتی هم دارد!
فـرزین خریــدها را بـرد تـا مـن هـم بعـد از بســتن در بــاغ بـه همــراه دانیـال بیــایم! امـا پســرك مثــل فرشـته هـا ي کوچـک در ماشـین خوابیـده بـود. مطمـئن بـودم این پسـر بـه شـدت کمبـود محبـت دارد طوري که فقط با یـک لبخنـد مـن چنـان در همـین زمـان محـدود وابسـته ام شـده بـود . ایـن طفلـک هـم گــویی قربــانی هــوس پــدر و خودخــواهی مــادرش شــده بـود. دلـم نمــی آمــد بیــدارش کــنم. تصــمیم
گـرفتم پـدرش را صـدا بـزنم. از ماشـین پیـاده شـدم و بـه طـرف آلاچیـق کـه همـه آنجـا جمـع بودنـد رفتم. اما هر چه نگاه کردم فرزین را ندیدم.
- فتانه! فرزین کجاست؟ پسرش توي ماشین خوابش برده من نمی تونم بیارمش!
- نمی دونم الان همین جا بود؟!
هنوزگفت و گویمان تمام نشده بود که صداي بهزاد که اصلاً ندیدم کجا نشسته بود بلند شد:
- من میارمش!
بـاز لـرزش لعنتـی بـدنم را فـرا گرفـت، دلـم نمـی خواسـت هـم صـحبتش شـوم. کنـار تهمینـه نشسـتم.
بعــد از چنــد لحظــه دیــدم بهــزاد رو بــه رو یــم ایســتاده و دســتانش را در هــم قــلاب کــرده و منتظــر نگاهم می کند.
دســتپاچه شــدم و مشــغول بــازي بــا موبــایلم شــدم. امــا همچنــان مصــر ایســتاده بــود و قصــد تکــان
خوردن هم نداشت.
عصبی شدم و با حرص گفتم:
- خب چرا نمی رین؟
- منتظر توام!
تــا آن لحظــه کــه ســعی داشــتم خونســردي ام را حفــظ کــنم از کــوره در رفــتم . از اینکــه ایــن طــور جلـوي دیگـران بـا مـن رفتـار مـی کـرد کفـري شـده بـودم تمـام خشـمم را در چشـمانم ریخـتم و بـه
چشمان ماشی اش زل شـدم، او هـم بـدتر از مـن خیره نگـاهم مـی کـرد هـیچ یـک قصـد کوتـاه آمـدن نداشـتیم. شمشـیرها را از رو بسـته بـودیم. اعتـراف مـی کـنم کـم آوردم! چشـمانم خسـته شـد و نگـاه برگرفتم.
- من نمی دونم ماشین فرزین جون کدومه!
چه بهانـه مسـخره اي! مطمـئن شـدم مـی خواهـد بـا مـن خلـوت کنـد ! امـا مـن بـه هـیچ وجـه دلـم نمـی خواست حتی براي لحظه اي کوتاه در کنارش باشم.
- همون bmv نقره اي...
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_ششم
- ماشین بهونه بود با خودت کار دارم.
از رك گویش جا خوردم.
- من با شما...
- اي بابا می گم کارت دارم.
تلافـی بـی محلـی چنـد سـاعت قـبلم را بـا صـداي بلنـدش جبـران کـرد . چنـان امـر و نهـی مـی کـرد کـه کفـري شـدم امـا بـه ناچـار بلنـد شـدم و جلـوتر از او بـه راه افتـادم. بـار دیگـر مـن کـانون نگـاه هـاي
کنجکـاو دیگـران شـده بـودم . خـدا مـی دانـد بعـد از رفتـنم چقـدر پشـت سـرم صـفحه مـی گذاشـتند و تــا چنــد لحظــه موضــوع خــوبی بــراي تمســخر و دلســوزی پیــدا مــی کردنــد! تمــام اون حرفهــا را در
ذهنم مجسم کردم.
شهین: - به خدا ما تقصیر نداریم، خب بهزاد خودش نخواست!
زرین: - می دونم شهین جون تقصیر شما چیه.
نونا: - بهزاد جون لب تر کنه صد تا دختر براش می ریزن!
عمـه فـرنگیس: - مـن بـرادرزادم رو مـی شناسـم، ادعـاش گـوش فلـک رو کـر کـرده! همـین الان هـم اگه دست از غرورش برداره، فرزین رو راضی می کنم که بگیردش!
عمه فروغ: - وا، آبجی، فرزین که زن داره؟ اونم نه یکی، بلکه سه تا! چه جوري دلت میاد؟!
عمـه فـرنگیس: - اولاً اون دو تـا مـادر مـرده را طـلاق داده، فقـط یکـی داره، تـازه داشـتن هـوو بهتـر از آوارگیه. تو که اینقـدر سـنگ خـانم رو بـه سـینه مـی زنـی، یـادت رفتـه چـه جـوري دسـت رد بـه سـینه پسر دسته گلت زد؟
از فکــر ایــن حرفهــا دلــم آتــش گرفــت . تــازه زنــدگیم روال عــادي اش را پــیش گرفتــه بــود. کــاش پایم می شکست و اینجا نمی آمدم. من در سکوت می رفتم و بهزاد پشت سرم می آمد.
- سهیلا!
بدون توجه و با سرعت بیشتري به راه رفتنم ادامه دادم، در واقع می دویدم!
صدایم می کـرد امـا مـن فقـط مـی دویـدم. ناگهـان چنـان فریادي زد کـه از تـرس سـر جـایم ایسـتادم .
صـدا ي نفـس نفـس زدنـش هـر لحظـه آشـکارتر مـی شـد کـاملاً نـزد یکم شـده بـود، نفسـی تـازه کـرد،
تـپش قلـبم بـالا رفتـه بـود، دهـانم خشـک شـده و بغضـی گلـویم را فشـار مـی داد، دسـتهایم را مشـت کردم. گویی آماده نبرد شده بودم!
با لحن عتاب آمیزي گفت:
- ببینم تو کر شدي؟ چرا هر چی صدات کردم جوابم رو ندادي ؟
بعد هم با لحن تمسخرآمیزي ادامه داد:
- حالا چرا فرارکردي؟
«مصلحت خدا بوده شـما لیاقـت بهتـرین رو داریـن» ایـن حـرف علیرضـا مـدام تـو گوشـم بـود «چـرا تـو
سهیلا؟»
تمــام وجــودم از درون فریــاد مــی زد: «اون کــه بایــد فــرار کنــه و از خجالــت آب بشــه بــره تــو زمــین
اونه نه تو!» ببین چـه جـور ي دسـت پـیش گرفتـه تـا پـس نیافتـه، بگـو ! مـرگ یـک بـار شـیون هـم یـک بار! به طرفش برگشتم و تـو چشـماش کـه زمـانی از نگـاه کـردن بـه آنهـا سـیر نمـیشـدم خیره شـدم پوزخندي گوشه ي لبم نقش بست، با صدایی که سعی در آرامشش داشتم. گفتم:
- خیلـی رو داري بهـزاد! تـو راسـت مـی گـی مـن چـرا فـرار کـنم؟ اونـی کـه بایـد از خجـالتش بمیـره تویی نه من! خدا خیلی دوستم داشـت کـه قبـل از اینکـه بـا تـو بـرم ز یر یـه سـقف، تـو رو از سـر راهـم برداشت.
- تند نرو سهیلا، من باید باهات حرف بزنم.
-کمی دیر شده! باید چهار سال پیش وقتی من رو تو بدبختیم تنها ول کردي و...
گریــه امــانم نــداد. چنــان از تــه دل گریــه مــی کــردم کــه گــو یی دل او هــم بــه درد آمــده بــود او بــا سکوتش اجازه داد بغضی که دو سال در گلویم گیر کرده بود سر باز کرده و آرامم کند.
- سهیلا جون، تو روخدا اول حرفام رو گوش کن بعد هر چی خواستی بگو!
صدایش مثل گذشته گرم و دوست داشتنی بود، اشکاهایم را پاك کردم و گفتم:
- من حرفی با تو ندارم.
بطــرف تـه بــاغ راه افتـادم کــه ناگهــان دسـتم را گرفــت، بــا تمـاس دســتش معــذب شـدم امــا شــوقی عجیب سراسر وجـودم را فـرا مـی گرفـت ! حـالا مـی دیـدم تمـام سـعی ام بـراي فرامـوش کـردنش بـی
فایده بود من هنوز او را دوست داشتم.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_هفتم
- تو رو خدا فقط یه لحظـه وایسـتا ! جـان مـن؟ التماسـت مـی کـنم ! حاضـرم همـین جـا بـه دسـت و پـات بیفتم تا فقط یه فرصت دیگه براي حرف زدن به من بدي!
التماســم کــرد، تــا حــالا ایــن قــدر درمانــده ندیــده بــودمش! بهــزاد پســر مغــروري بــود و داغ عذرخواهی و منت کشیدن را در دل آدم می گذاشت!
آتـش کینـه و نفـرت کـه در وجـودم تـا چنـدي پـیش زبانـه مـی کشـید و تـا مغـز سـرم را مـی سـوزاند رفتــه رفتــه جــا ي خــودش را بــه تــرحم و گذشــت داد . برگشــتم و نگــاهش کــردم . لبخنــدي زد و
گفت:
- همیشه معقول و فهمیده بودي، تو این صبر و متانت رو از کی به ارث بردي؟
- مشکلات زندگی من رو صبور کرده! می شه دستم رو ول کنی، مچم شکست!
- ببخشید عزیـزم، ناچـار بـودم وگرنـه بـازم فـرار مـی کـردي، همـون طـور کـه تـو ایـن چنـد سـاعت از نگاه کردن به من فرار کردي! آخه بی انصاف حتی لیاقت یه نگاه رو نداشتم؟
- من چی بهزاد؟ لیاقت من چی بود؟ یه نامه، یه حلقه و یه تأسف؟ همین!؟
- می گم! همه چـی را مـی گـم، امـا اینجـا نمـی شـه، فـردا یـه قـرار تـوي همـون کـافی شـاپ همیشـگی بذاریم؟
- نمی تونستی این قرار را زودتر بگذاري؟
- نبـودم کـه بخـوام توضــیح بــدم! اصـلاً ایــران نبــودم بـه خــدا تـازه اومـدم هنــوز دو هفتـه نشــده کــه برگشتم. با تعجب گفتم: - یعنی چی ایران نبودي؟
- گفتم که همه چی را فردا می گم البته اگه قبول کنی بیاي؟
درمانده بودم. ایـران نبـود؟ چـرا رفتـه بـود؟ کـی رفتـه بـود؟ تـا فـردا مـن طاقـت نـدارم . صـدا ي گریـه
دانیال حواسم را پرت کرد.
- واي دانیال بیدار شده، حتماً از تنهایی ترسیده!
بهزاد جلویم را گرفت و با لحن تهدیدآمیز ساختگی گفت:
- اول اشکات رو پا کن و یه لبخند به بهزاد بزن، بعد برو.
به تلخی گفتم:
- اگه اشکام برات مهم بود...
هنوز جمله ام تموم نشد که با دلخوري گفت:
- سهیلا بازم شروع کردي؟
- بهم حق بده آخه...
با کلافگی گفت:
- باشه باشه، تو حق داري حالا برو، بچه مرد از بس گریه کرد! بـه طـرف ماشـین رفـتم و دانیـال بـدبخت را کـه دیگـر بـه هـق هـق کـردن افتـاده بـود بغـل کـردم و سـعی کـردم آرامـش کـنم، بهـزاد هـم داخـل ماشـین آمـد بـا شـیرینی بچگانـه اي رو بـه دانیـال کـرد و گفت:
- اگه به بابا فرزین نگی تو ماشین تنها بودي و ترسیدي، یه جایزه پیش عمو بهزاد داري؟
دانیال با ناباوري به بهزاد نگاه کرد و مظلومانه گفت:
- باشه قول میدم، بریم الان بخریم؟
- باشه الان می ریم، به شرطی که قولت یادت نره وگرنه جایزه ات رو ازت می گیرم!
- قول می دم هیچی به پاپا نگم، حالا بریم توپ و بستنی و بادکنک بخریم.
بهزاد رو به من کرد و با خنده گفت:
- چه خوش اشتها هم هسـت، راسـت مـیگـن اروپـایی هـا خیلـی پـررو هسـتن، هـا ! همـین یـه پسـر رو داره؟
یاد حرف المیرا درباره همسرهاي فرزین افتادم، خنده ام گرفت. گفتم:
- نــه بابــا، دانیــال از زن دوم فرزینــه، مــادر دانیــال یــک فرانســوي دو رگــه اس، پــدرش ایرانــی و مــادرش فرانســوي. پســر بــزرگ فــرزین کــه اســمش مهبــده، امــروز پـیش مادرشــه، بـراي همــین نیست. زن سومش هم که الان شش ماهه قهر کرده و فرانسه مونده!
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨ #استقبـال_از_همسـر 🌸
✅ استقبال از همسر به هنگام ورود به خانه یا بدرقه او به هنگام بیرون رفتن، نشانه صفا و صمیمیت میان آن دو و نیز افزایش دهنده مهر و محبت بین آنها است. افزون بر آن، این کار حاکی از احترام زن و شوهر به یکدیگر است.
پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند:
🌷«حق مرد بر زن آن است که چراغ خانه را روشن کند، .
غذا را آماده کند و هنگام ورود مرد به خانه، تا جلوی در، به استقبال او برود و به او خوش آمد بگوید».
مستدرک الوسائل، ج ۱۴، ص ۲۵۴
✅ ممکن است در نظر برخی،
انجام این گونه امور، بسیار ساده و پیش پا افتاده قلمداد گردد، ولی باید توجه داشت که انسانها موجودات پیچیدهای هستند؛ به طوری که یک خنده و تبسم در روح و روان آنها اثر مثبت میگذارد؛
همان گونه که یک بیتوجهی و کم اعتنایی موجب رنجش خاطر آنها میشود.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
796411027.mp3
7.55M
عِشقِ "حِیدَر" شُدِه تَزریق بہ رَگهای تَنَم ❤️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️