#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی و سوم
محترمانه در زد، به طرف در رفتم و قبل از اینکه او در را باز کند، خودم در را برایش باز کردم . سینی به دست و لبخند بر لب داخل آمد.
گفتم : شما چرا زحمت کشیدید قربان؟
گفت: با این قربان قربان گفتن ها فقط می توانی ناراحتم کنی، خواهشا عاطف صدایم کن.
واقعا چرا با من اینطور برخورد می کرد اصلا از عاطف انتظار نمی رفت که آنقدر خودمانی رفتار کند.
سینی را گذاشت زمین، کنارم نشست و گفت:
- خودم گفتم از حجره هاي حیاط اول را به تو بدهند، مشکلی که نداري؟
- نه ، راحتم.
لبخندي زدم و گفتم:
- ولی فکر می کنم حیاط دوم زیباتر از اینجاست.
- آري زیباتر از اینجاست. ولی خطرناك تر از اینجا هم هست.
- خطر! مگر جنگل است !
- خطرناك تر از جنگل ، جنگل ترسی ندارد، قانون جنگل است که ترس دارد.
- یعنی این جا قانون جنگل اجرا می شود؟
آهی کشید و گفت:
- ولش کن،زیاد مهم نیست، حالت بهتر شده؟
او از کجا می دانست حال خوشی نداشتم، چشمهایم از تعجب گرد شد و تند تند گفتم: شما از کجا خبر داشتید؟
- صبحانه ات را بخور، قصر آنقدرکوچک است که هیچ چیز پنهان نمی ماند ،حالا بگو ببینم، چرا خون سرفه می کردي؟
-نمی دانم، هیچ وقت دنبال دوا و درمانش نرفتم، یعنی پولش را نداشتم ،از اینها بگذریم، هر دردي را می شود تحمل کرد، مغذرت میخواهم ، ولی درد عاشقی را نه .
- به خاطر همین پریشانی؟
- نمی دانم، شاید اتفاقی افتاده باشد، دیشب خواب پرنده اي زیبا را دیدم می خواستم بگیرمش تا رام من شود،ولی پرید و رفت.
- می توانم به تو کمکی کنم؟
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم:
- از دیشب منتظرت بودم، مدتهاست از کسی که دوستش دارم خبري ندارم.
- می خواهی بروي؟
- من نه، آن محله براي من امنیت ندارد، باید کسی را بفرستیم، آن غلامی که چاق و سیاه است می تواند؟
- فرات؟
خنده ام گرفت، با خنده گفتم: نامش فرات است!
- مهم است؟
- اشکالی ندارد، ولی فرات رود زیبائی است.
غلام شما هیچ شباهتی به آن ندارد.
ریزخندي زد و گفت: تا حالا دقت نکرده بودم، ولی .....
- ولی چی؟
- فرات ساده تر از این حرف هاست که بتواند از همه چیز خبر بگیرد.
-خبر خاصی نیست فقط میخواهم بدانم....
مکثی کوتاه کردم و آرام گفتم؛
- ازدواج کرده یا نه، و اینکه مطمئن شوم اتفاقی نیفتاده.
از جایش بلند شد و گفت: فرات لازم نیست، نشانی بده خودم می روم.
اختیارم را از دست دادم و مانند دیوانه ها از جایم بلند شدم.
- ممنونم عاطف، قول می دهم این لطفت را جبران کنم.
بدرقه اش کردم، چیزي نگذشت که عاطف سوار بر اسب از حاشیه فرات ناپدید شد.
به آسمان پر از ابر نگاه کردم، انگار آسمان دلش باران می خواست، وقتی برگشتم به قصر، چوب گردو و قلم منبت کاري همانطور که دستور داده بودم آماده بود، می دانستم اگر بیکار بمانم فقط می توانم به انتظار عاطف بنشینم و دل دل کنم تا بیاید.
به خاطر اینکه زمان زودتر بگذرد چوب را برش زدم و کار را شروع کردم.
گاهی بدون اینکه متوجه باشم دست از کار می کشیدم و به فکر فرو می رفتم.
اگر بیاید و بگوید ازدواج کرده یا اتفاقی برایش افتاده چه کنم؟ البته شاید هم ازدواج نکرده باشد! اصلا" از کجا معلوم شاید عروسی به هم خورده باشد، بالاخره این دو طایفه از قدیم با هم دشمنی داشته اند.
و دوباره حواسم را به کار جمع می کردم و به کارم ادامه می دادم.
هنوز ظهر نرسیده بود که آسمان شروع به باریدن کرد، قطره هاي ریز باران با سرعت بر زمین می ریختند و من انتظار عاطف را می کشیدم ،بعد از ظهر که شد، دیگر دل و دماغ کار کردن را نداشتم رفتم توي حیاط و شروع کردم به قدم زدن، دلهره و انتظار کشیدن خلاصم نمی کرد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی وچهارم
قدم می زدم و هر لحظه فکر می کردم که عاطف می رسد، دیگر داشت دیر می شد. یک خبر گرفتن که نباید انقدر طول می کشید.
چشمم به در قصر خشک شد همه می رفتند و می آمدند إلا آن کسی که منتظرش بودم.قدم زدم، آنقدر حیاط را پس و پیش رفتم تا اینکه دیدم عاطف اسبش را داده ست یکی از غلامان و پیاده می آید.
با عجله سمتش رفتم، خستگی را می شددر نگاهش دید، حوصله ام نمی کشید که سلام و احوالپرسی حسابی کنم.
سریع گفتم:
- چه شد، رفتی؟
عاطف سرش را به نشانه تأیید تکان داد. از اینکه حرفی نمی زد ترسیدم، با خودم گفتم نکند محبوبه مرده باشد. گفتم:
- چیزي شده عاطف.
گفت: آنها از آنجا رفته بودند.
- کجا رفته بودند، آنها سالهاست که آنجا زندگی می کنند، آن خانه، خانه پدري شان است کجا بروند.
- نمی دانم، اهالی هیچ خبري از آنها نداشتند، می گفتند: چند روزي می شود که خبري از آنها نیست.
- عروسی نگرفتند؟
- هیچ کس چیزي نمی دانست، مردم انگار نه این خانواده را می شناختند. نه اسمی از آنها شنیده بودند.
با شنیدن این حرف ها احساس کردم دیگر نمی توانم بغض گلویم را پنهان کنم، پاهایم دیگر توان ایستادن نداشتند. دو قدم کنار رفتم و سر در یکی از حجره ها نشستم. سرم را گرفتم توي زانوها و افتادم
به گریه کردن.
اولین بارم نبود که گریه می کردم، عشق به محبوبه باعث شده بود، قلبم از گلبرگ شقایق هم نازکتر شود، بارها گوشه اتاق گریه کرده بودم، یا شب ها که قارون می خوابید زیر پتو گریه ام می گرفت.رسیدن به محبوبه شده بود همه زندگی ام. از همان زمانی که عاشق شدم، خوابم، خوراکم، شبم و روزم به او وصله خورده بود.
این گریه کردن ها کمترین چیزي بود که برایم اتفاق می افتاد. ولی آن گریه کردن فرق داشت، آنجا نه توي اتاق بود و نه زیر پتو، حیاط قصر بود و جلوي چشم همه.
بدون اینکه بدانم براي چه گریه می کنم اشک می ریختم.
عاطف انگار درکم می کرد اگر قارون بود به من گیر می داد و پیله می شد و مدام می گفت: مرد که گریه نمی کند، تمام کن این کارها را.
ولی عاطف زیربغلم را گرفت و سعی کرد کمکم کند از جایم بلند شوم.
عاطف گفت: برویم حجره اینجا جاي گریه کردن نیست. از جایم بلند شدم و رفتیم حجره.
به دیوار حجره تکیه دادم و همانطور نشستم. گریه ام بند نمی آمد.
عاطف کنارم نشست و سرم را روي شانه اش گذاشت. گفت: می دانم دوستش داري، ولی می شود پیدایش کرد، بالاخره هر جا هم که باشند از زمین خدا که نمی توانند بیرون بروند.
با همان گریه کردن ها با صدایی که از ته گلو می آمد گفتم:
- خسته شدم، به خدا خسته شدم ،دیگر صبرم به سر امده، اي کاش این عاشقی لعنتی سرم نمی آمد تا راحت زندگی می کردم. تا زمانی که
او کاخ نشین بود، من چیزي نداشتم، حالا من قصر نشین شدم ، او پیدایش نیست.
- گریه نکن ، خواهش می کنم بخند. قول می دهم خودم پیدایش کنم حتی اگر زیر سنگ باشد، حالا بخند. بخند تا ببینم.
خنده ام نمی آمد، لبخندي ساختگی زدم.
گفت: حالا خوب شد،تو نباید خودت را اذیت کنی محمد، فکر می کردم صبرت بیشتر از اینها باشد.
گفتم: چرا نجاتم دادي؟
گفت: چون تو عاشق بودي، دلم نمی آمد جوان عاشق و هنرمندي مثل تو بمیرد.
- می توانستی بی خیال از کنار این مسأله بگذري.
- نمی توانستم. می دانی محمد من از هر کسی بیشتر عذاب می کشم. قصر براي من زندان است.
نگاهش کردم و او ادامه داد:
- اینجا بی دلیل اعدام می کنند، همه دنبال خیانت به یک دیگرند.
- تو آقازاده ي سلطانی. تو که نباید غم و غصه داشته باشی.
- پدر من سلطان نیست. درهم و دینار سلطان است، تو فقط دو روز است که پایت به قصر باز شده، چه می دانی درد من چیست؟
با اینکه صورتم را در آینه ندیدم ،ولی میدانستم چشمانم سرخ شده ،بدون اینکه به عتطف نگاه کنم گفتم ؛
- می دانی عاطف، وقتی که تو را دیدم، انگار از قبل می شناختمت.نگاهت خوب به دلم نشسته بود. هیچ وقت فکر نمی کردم روزي سرم را روي شانه ات بگذارم، زمانه چه عجیب می چرخد، من باید اعدام می شدم و حالا اهل قصر شدم.
- از کجا معلوم شاید ورق برگشت، تو هم به معشوقه ات رسیدي.
- حرفت دلگرم کننده است، ولی دیگر دلی نمانده تا گرم این حرفها شود.
عاطف رفت و من مشغول تراشیدن چوب شدم.
عاطف که رفت، دیگر پیدایش نشد. نیامدنش برایم بهتر بود، نیاز به خلوتی داشتم تا با خودم کنار بیایم.
آن زمان فکر می کردم، تنهایی دواي درد بی درمان من است روي همین حساب زیاد از حجره بیرون نمی رفتم و سرم توي کار خودم بود تا اینکه دو شنبه هم تمام شد.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد......
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
@yazenab_78
داستان کوتاە بسیار زیبا و خواندنی
❤️ عشق واقعی❤️
💧زن و شوهر جوانی سوار بر موتورسیکلت در دل شب می راندند.
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره !
زن جوان: “خواهش میکنم ، من خیلی میترسم.”
مرد جوان: “خوب ، اما اول باید بگی دوستم داری!”
زن جوان: “ دوستت دارم ، حالا میشه یواشتر برونی؟”
مرد جوان: “مرا محکم بگیر”
زن جوان: “خوب ، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه ، به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری ، آخه نمیتونم راحت برونم ، اذیتم میکنه.”
روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
قرار عاشقی الله اکب______ر.mp3
10.43M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
💞🌿سلاااااااااممممممم ...🌿💞
بیا هر روز...
که بیدار می شویم...
پنجره دل را بگشاییم..
و فریاد بزنیم :🌿💞
"ای عشق سلام، روزت بخیر"🌿💞
بیااجازه ندهیم...
عادت بیاید توی روزگارمان جا... خوش کند و به ما بخندد...
زندگی را تکرار نکنیم...
زندگی را زندگی کنیم...🌿💞
بی بهانه هر صبح آغاز شویم...
دوباره عاشق شویم...
دوباره ببینیم..
دوره ببوییم...🌿💞
دوباره لمس کنیم...
زندگی را...
بودنمان را...
احساسمان را..
و خود خودمان را...🌿💞
هر روزتان
شاد شاد...
پر از انرژى...
و نشاط...
اموراتتان بر وفق مراد.
سلاااااامممم صبحتون بخیررررو شادی 🌺
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581.mp3
3.52M
#فایل_انگیزشی_روزانه_۱
پسانداز کنید تا بتوانید از آن در آینده استفاده کنید و به عنوان یک هدف در نظر بگیرید.
باهم بشنویم...🌱
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تغییر و تحول در زندگی را با ما ودر کانال ما تجربه کنید.
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_سوم
بلند بلند به خودم نهیب زدم و گفتم:
«آخـه بـدبخت؛ بـه خـاطر کـی داري بـال بـال مـی زنـی؟! کسـی کـه مثـل یـه آشـغال تـو رو از زنـدگیش پـرت کـرد بیـرون؟ کـوري؟! نمـی بینـی بـی خیـال و خوشـحال، داره خـوش مـی گذرونـه؟ هرچـی بـه
سرت می آد حقته!»
دسـت و پـایم شـل شـد و گوشـه دیـوار چمباتمـه زدم. ذهـنم درگیـر سـؤالات زیـادي شـده بـود. اینجـا چیکار مـی کردنـد؟ آ یـا همـه مـی دانسـتند کـه بهـزاد قـرار بـوده بیایـد و مـرا دعـوت کـرده بودنـد؟ از
این فکر که عمو بـا دانسـتن ایـن موضـوع مـرا دعـوت کـرده بـود خـونم بـه جـوش آمـد. مـنِ احمـق را بگـو چقـدر از ایـن هـا جلـوي علیرضـا پشـتیبانی کـرده بـودم. آدم بـا داشـتن چنـین بسـتگانی نیـاز بـه دشمن نداشت.
بــا عصــبانیت بلنــد شــدم و دوبــاره لباســم هــایم را پوشــیدم و مشــغول جمــع کــردن کولــه پشــتی ام شــدم. بــا صــداي پــرمیس بــه طــرفش برگشــتم . پــرمیس در چهــارچوب در اتــاق، ایســتاده بــود و
متعجب نگاهم می کرد.
- کجا داري می ري سهیلا؟
با عصبانیت گفتم:
- هر قبرستونی جز اینجا، اینا رو کی دعوت کرده اینجا؟
- بابا! چطور مگه؟
- خودت رو زدي به نفهمی؟!
پرمیس بـی آنکـه جـوابم را دهـد از اتـاق خـارج شـد و لحظـه ي بعـد بـه اتفـاق عمـو بـه اتـاق برگشـت عمو خشمگین نگاهم کرد و گفت:
- چی کار می کنی سهیلا؟
- می بینین که، دارم می رم!
- براي چی؟
- چـرا خودتـون رو بـه اون راه مـی زنـین؟ یـادتون نیسـت اینـا بـا مـن چیکـار کـردن؟ بیچـاره بابـام از دست همین ها سکته دوم رو زد و مرد!
- بـی خـود شـلوغ نکـن! بابـات از دسـت اون نـادر بـی همـه چیـز سـکته کـرد. بعـدم فکـر نمـی کـنم براي دعـوت کـردن از دوسـت و شـریکم از تـو اجـازه بخـوام؟ ! افـروز یـه روز دوسـت بابـات بـود حـالا دوست منه! پسرش هم یه روز نامزد تو بود حالا نیست!
- پس چرا من رو دیگه دعوت کردین؟!
- اصرارعمه هات و بچه ها بود وگرنه دعوتت نمی کردم.
- به هرحال من اینجا بمون نیستم.
عمو با عصبانیت کوله پشتی را گرفت و سرم داد زد:
- توغلط می کنی بري، بشین سر جات آبروي منم نبر!
از فریـادش بغضـم ترکیـد و اشـک هـام سـرازیر شـد. یتـیم گیـر آورده بـود، کـاش مـی مردم و نمـی آمــدم. بــا درمانــدگی روي تخــت نشســتم و گریــه کــردم، عمــه فــروغ و تــورج کــه در عمــارت ویــلا
بودند، با صداي فریاد عمو، به داخل اتاق آمدند، عمه با دیدن من به عمو گفت:
- چی شده فرخ؟
- از این برادرزاده لوست بپرس، می خواد بره!
- دوست نداره بمونه تو که شرایطش رو میدونی داداش!
- همین تو آبجی لوسش کردي دیگه! اصلاً به درك برو، من رو بگو دلم به حال کی سوخته!
عمو اتاق را ترك کرد. عمه فروغ کنارم نشست و با مهربونی گفت:
- می خواي تورج ببرت؟
تورج در ادامه حرف مادرش با صدایی گرفته گفت:
- سهیلا می خواي بریم؟
از حس ترحمی که مادر و پسر به من داشتند متنفر بودم! خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- نه لازم نیست، کمی تنها باشم بهتر می شم.
در واقـع بـا زبـان بـی زبـانی از آنهـا خواسـتم تنهـایم بگذارنـد! مـدام زیـر لـب تکـرار مـی کـردم؛ قـوي
بـاش دختر،چتـه ؟ اونـم یـه آدمـه مثـل بقیـه. یـاد حـرف علیرضـا افتـادم. «ارزش شـما بیشـتره سـهیلا خـانم! شـاید مصـلحت بـوده شـما جـدا شـین» بـا یـادآوریش قـوت قلـب گـرفتم! چـرا آن لحظـه ایـن حرفهـا بـه نظـرم بـوي نـیش و کنایـه مـی داد. امـا اکنـون کـه بیشـتر فکـر مـی کـردم متوجـه شـدم کـه
علیرضـا یـه جـورایی از مـن تعریــف هـم کـرده بـود. آن وقـت مــن احمـق، چـه برخـورد زشـت ی بــا او داشتم.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_چهارم
تــا حــدي بــر خــودم مســلط شــدم و از لــرزش بــدنم کاســته شــد، بــار دیگــر خــودم را در آیینــه نگــاه کـردم. قصـد داشـتم بـا حجـاب ظـاهر شـوم. نـیش و کنایـه دیگـران بـرایم اهمیتـی نداشـت. و دوسـت
داشتم براي دهن کجـی بـه بهـزاد شـال سـرم کـنم تـا حسـرت موهـاي خوشـگلم کـه زمـانی عاشقشـون بود بر دلش بماند. دوباره مانتو و شالم را پوشیدم و به داخل باغ رفتم.
- سلام!
همـه برگشـتند و رو ي مـن مـیخ شـده بودنـد. از خجالـت گونـه هـایم سـرخ شـده بـود . زیـر چشـمی بـه اطـراف نگـاه کـردم. تعجـب در چهـره هایشـان دو دو مـی زد! بـین آن همـه خـانم بـی حجـاب بــا آن لباســهاي تنــگ، شــلوارهاي چســب، انــواع و اقســام موهــاي رنــگ شــده و نــاخن هــاي مــانیکور شــده،
دیدن مـن بـا مـانتوي کتـان و شـلوار لـی و شـال مشـکی بـدجوري تـوی دیـد بـود . هنـوز نفهیمـده بـودم بهزاد کجا نشسته بـود ! بـراي اینکـه از شـر نگاهایشـان راحـت شـوم بـا دیـدن اولـین جـاي خـالی کـه از شانس بد کنار رهام بود به سرعت کنارش جاي گرفتم.
- لباس نیاوردي سهیلا جون؟
شروع شد! آنا دقیقـا رو بـه روي مـن نشسـته بـود سـرم رو بـالا کـردم تـا جـوابش را بـدهم کـه بـا نگـاه آشـناي دو چشـم ماشـی غـافلگیر شـدم. بـا چشـمان بـه بـرق نشسـته اش بـه مـن خیـره شـده بـود. از نگـاه بـی پـروایش در جلـوي جمـع حرصـم گرفـت سـعی کـردم از بهـزاد یـه آدم نـامرئی درسـت کـنم کسی که اصـلاً د یـده نمـیشـود بـا همـین فکـر طـوري بـه آنـا نگـاه کـردم گـو یی مـرد ي بـه نـام بهـزاد
درکنارش وجود خارجی ندارد.
- لباسام همینه آنا جون!
آنـا پوزخنـدي بـه نونـا زد و ابـرو نـازك کـرد. همـان لحظـه هـم متوجـه اشـاره فـرزین بـه رهـام شـدم.
کـم کــم تسـلطم بیشــتر شـد درکنــار عمـو متوجــه افروزهـا شــدم و بـا لبخنــد کـم رنگـی عــرض ادب کردم، خـانواده افـروز هـم لبخنـد زورکی تحویـل مـن دادنـد . سـکوت مرگبـار کـم کـم شکسـته شـد و
باب صـحبت بـاز شـد و خوشـبختانه مـن دیگـر کـانون توجـه جمـع نبـودم . تمـام تلاشـم را بـراي نادیـده گرفتن بهزاد به کار بردم.
تهمینه کنارم نشست و گفت:
- سهیلا تو که داري فوق ادبیات نمایشی میگیري بگو بیبنم لئون تولستوي رو میشناسی؟
- خب معلومه چطور؟
- واقعاً مسلمون شد؟
جوابش را نداده بودم که بهزاد گفت:
- مگه تو داري فوق می خونی؟
او بـدون هـیچ پروایـی مـرا مخاطـب قـرار داده بـود. از لحـن صـمیمانه اش جـا خـوردم. بـی توجـه بـه سؤالش رو به تهمینه گفتم:
- یـه کتـاب دربـاره اسـلام و حضـرت محمـد(ص) نوشـته و ظـاهراً بـه اسـلام علاقـه داشـته حـالا معلـوم نیست پذیرفته یا نه اون رو دیگه خدا می دونه!
از اینکه آدم حسابش نکردم دلم خنک شد و لبخند کوچکی گوشه لبم خزید.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_پنجم
-وای چیکار کردی سهیلا؟؟!!
با صداي تهمینه به خودم آمدم.
- چی گفتی؟
- پسره همچـین سـرخ شـد کـه نگـو، یـه قیافـه برزخـی بـه خـودش گرفتـه، خـدایی مـن کـه از قیـافش می ترسم.
- غلط کرده!
- همه فهمیـدن، آنـا هـی خـودش رو بـه بهـزاد مـی چسـبونه امـا پسـره محـل نمـیده فقـط داره تـو رو نگاه می کنه.
- تهمینه می شه بس کنی؟!
- نمی خواي حتی یه بار هم نگاش کنی؟
- نه!
تهمینه داشت روي اعصابم ژیمناستیک می کرد!
- کسی با من میاد بریم شهر کمی خرید کنیم؟
با این پیشنهاد فرزین، مثل فنر از جا پریدم و گفتم:
- آره من میام!
فرزین با تعجب نگاهم کرد، باورش نشده بود که من بخواهم همراهیش کنم. با تردید گفت:
- واقعاً؟!
- البته!
به سـرعت و بـدون اینکـه بـه اطـرافم نگـاه کـنم بـا فـرزین و پسـرش دانیـال بـه خریـد رفتـیم. فـرزین
در بـین راه مــدام خودشـیرینی مـی کــرد و از مزایــاي زنـدگی در فرانسـه و وضــعیت خــوب مـالی اش و... مـی گفـت. سـرم را خـورد از بـس حـرف زد و از خـودش تعریـف کـرد. خوشـبختانه یـادش رفـت درباره حجـابم کنجکـاو ي کنـد . عـلاوه بـر خرید بـه علـت اصـرار دانیـال او را بـه پـارك بـازي بـردیم و
حدود یک ساعتی به این منوال وقت گذرانی کردم، اما هر رفتی یک برگشتی هم دارد!
فـرزین خریــدها را بـرد تـا مـن هـم بعـد از بســتن در بــاغ بـه همــراه دانیـال بیــایم! امـا پســرك مثــل فرشـته هـا ي کوچـک در ماشـین خوابیـده بـود. مطمـئن بـودم این پسـر بـه شـدت کمبـود محبـت دارد طوري که فقط با یـک لبخنـد مـن چنـان در همـین زمـان محـدود وابسـته ام شـده بـود . ایـن طفلـک هـم گــویی قربــانی هــوس پــدر و خودخــواهی مــادرش شــده بـود. دلـم نمــی آمــد بیــدارش کــنم. تصــمیم
گـرفتم پـدرش را صـدا بـزنم. از ماشـین پیـاده شـدم و بـه طـرف آلاچیـق کـه همـه آنجـا جمـع بودنـد رفتم. اما هر چه نگاه کردم فرزین را ندیدم.
- فتانه! فرزین کجاست؟ پسرش توي ماشین خوابش برده من نمی تونم بیارمش!
- نمی دونم الان همین جا بود؟!
هنوزگفت و گویمان تمام نشده بود که صداي بهزاد که اصلاً ندیدم کجا نشسته بود بلند شد:
- من میارمش!
بـاز لـرزش لعنتـی بـدنم را فـرا گرفـت، دلـم نمـی خواسـت هـم صـحبتش شـوم. کنـار تهمینـه نشسـتم.
بعــد از چنــد لحظــه دیــدم بهــزاد رو بــه رو یــم ایســتاده و دســتانش را در هــم قــلاب کــرده و منتظــر نگاهم می کند.
دســتپاچه شــدم و مشــغول بــازي بــا موبــایلم شــدم. امــا همچنــان مصــر ایســتاده بــود و قصــد تکــان
خوردن هم نداشت.
عصبی شدم و با حرص گفتم:
- خب چرا نمی رین؟
- منتظر توام!
تــا آن لحظــه کــه ســعی داشــتم خونســردي ام را حفــظ کــنم از کــوره در رفــتم . از اینکــه ایــن طــور جلـوي دیگـران بـا مـن رفتـار مـی کـرد کفـري شـده بـودم تمـام خشـمم را در چشـمانم ریخـتم و بـه
چشمان ماشی اش زل شـدم، او هـم بـدتر از مـن خیره نگـاهم مـی کـرد هـیچ یـک قصـد کوتـاه آمـدن نداشـتیم. شمشـیرها را از رو بسـته بـودیم. اعتـراف مـی کـنم کـم آوردم! چشـمانم خسـته شـد و نگـاه برگرفتم.
- من نمی دونم ماشین فرزین جون کدومه!
چه بهانـه مسـخره اي! مطمـئن شـدم مـی خواهـد بـا مـن خلـوت کنـد ! امـا مـن بـه هـیچ وجـه دلـم نمـی خواست حتی براي لحظه اي کوتاه در کنارش باشم.
- همون bmv نقره اي...
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_ششم
- ماشین بهونه بود با خودت کار دارم.
از رك گویش جا خوردم.
- من با شما...
- اي بابا می گم کارت دارم.
تلافـی بـی محلـی چنـد سـاعت قـبلم را بـا صـداي بلنـدش جبـران کـرد . چنـان امـر و نهـی مـی کـرد کـه کفـري شـدم امـا بـه ناچـار بلنـد شـدم و جلـوتر از او بـه راه افتـادم. بـار دیگـر مـن کـانون نگـاه هـاي
کنجکـاو دیگـران شـده بـودم . خـدا مـی دانـد بعـد از رفتـنم چقـدر پشـت سـرم صـفحه مـی گذاشـتند و تــا چنــد لحظــه موضــوع خــوبی بــراي تمســخر و دلســوزی پیــدا مــی کردنــد! تمــام اون حرفهــا را در
ذهنم مجسم کردم.
شهین: - به خدا ما تقصیر نداریم، خب بهزاد خودش نخواست!
زرین: - می دونم شهین جون تقصیر شما چیه.
نونا: - بهزاد جون لب تر کنه صد تا دختر براش می ریزن!
عمـه فـرنگیس: - مـن بـرادرزادم رو مـی شناسـم، ادعـاش گـوش فلـک رو کـر کـرده! همـین الان هـم اگه دست از غرورش برداره، فرزین رو راضی می کنم که بگیردش!
عمه فروغ: - وا، آبجی، فرزین که زن داره؟ اونم نه یکی، بلکه سه تا! چه جوري دلت میاد؟!
عمـه فـرنگیس: - اولاً اون دو تـا مـادر مـرده را طـلاق داده، فقـط یکـی داره، تـازه داشـتن هـوو بهتـر از آوارگیه. تو که اینقـدر سـنگ خـانم رو بـه سـینه مـی زنـی، یـادت رفتـه چـه جـوري دسـت رد بـه سـینه پسر دسته گلت زد؟
از فکــر ایــن حرفهــا دلــم آتــش گرفــت . تــازه زنــدگیم روال عــادي اش را پــیش گرفتــه بــود. کــاش پایم می شکست و اینجا نمی آمدم. من در سکوت می رفتم و بهزاد پشت سرم می آمد.
- سهیلا!
بدون توجه و با سرعت بیشتري به راه رفتنم ادامه دادم، در واقع می دویدم!
صدایم می کـرد امـا مـن فقـط مـی دویـدم. ناگهـان چنـان فریادي زد کـه از تـرس سـر جـایم ایسـتادم .
صـدا ي نفـس نفـس زدنـش هـر لحظـه آشـکارتر مـی شـد کـاملاً نـزد یکم شـده بـود، نفسـی تـازه کـرد،
تـپش قلـبم بـالا رفتـه بـود، دهـانم خشـک شـده و بغضـی گلـویم را فشـار مـی داد، دسـتهایم را مشـت کردم. گویی آماده نبرد شده بودم!
با لحن عتاب آمیزي گفت:
- ببینم تو کر شدي؟ چرا هر چی صدات کردم جوابم رو ندادي ؟
بعد هم با لحن تمسخرآمیزي ادامه داد:
- حالا چرا فرارکردي؟
«مصلحت خدا بوده شـما لیاقـت بهتـرین رو داریـن» ایـن حـرف علیرضـا مـدام تـو گوشـم بـود «چـرا تـو
سهیلا؟»
تمــام وجــودم از درون فریــاد مــی زد: «اون کــه بایــد فــرار کنــه و از خجالــت آب بشــه بــره تــو زمــین
اونه نه تو!» ببین چـه جـور ي دسـت پـیش گرفتـه تـا پـس نیافتـه، بگـو ! مـرگ یـک بـار شـیون هـم یـک بار! به طرفش برگشتم و تـو چشـماش کـه زمـانی از نگـاه کـردن بـه آنهـا سـیر نمـیشـدم خیره شـدم پوزخندي گوشه ي لبم نقش بست، با صدایی که سعی در آرامشش داشتم. گفتم:
- خیلـی رو داري بهـزاد! تـو راسـت مـی گـی مـن چـرا فـرار کـنم؟ اونـی کـه بایـد از خجـالتش بمیـره تویی نه من! خدا خیلی دوستم داشـت کـه قبـل از اینکـه بـا تـو بـرم ز یر یـه سـقف، تـو رو از سـر راهـم برداشت.
- تند نرو سهیلا، من باید باهات حرف بزنم.
-کمی دیر شده! باید چهار سال پیش وقتی من رو تو بدبختیم تنها ول کردي و...
گریــه امــانم نــداد. چنــان از تــه دل گریــه مــی کــردم کــه گــو یی دل او هــم بــه درد آمــده بــود او بــا سکوتش اجازه داد بغضی که دو سال در گلویم گیر کرده بود سر باز کرده و آرامم کند.
- سهیلا جون، تو روخدا اول حرفام رو گوش کن بعد هر چی خواستی بگو!
صدایش مثل گذشته گرم و دوست داشتنی بود، اشکاهایم را پاك کردم و گفتم:
- من حرفی با تو ندارم.
بطــرف تـه بــاغ راه افتـادم کــه ناگهــان دسـتم را گرفــت، بــا تمـاس دســتش معــذب شـدم امــا شــوقی عجیب سراسر وجـودم را فـرا مـی گرفـت ! حـالا مـی دیـدم تمـام سـعی ام بـراي فرامـوش کـردنش بـی
فایده بود من هنوز او را دوست داشتم.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_هفتم
- تو رو خدا فقط یه لحظـه وایسـتا ! جـان مـن؟ التماسـت مـی کـنم ! حاضـرم همـین جـا بـه دسـت و پـات بیفتم تا فقط یه فرصت دیگه براي حرف زدن به من بدي!
التماســم کــرد، تــا حــالا ایــن قــدر درمانــده ندیــده بــودمش! بهــزاد پســر مغــروري بــود و داغ عذرخواهی و منت کشیدن را در دل آدم می گذاشت!
آتـش کینـه و نفـرت کـه در وجـودم تـا چنـدي پـیش زبانـه مـی کشـید و تـا مغـز سـرم را مـی سـوزاند رفتــه رفتــه جــا ي خــودش را بــه تــرحم و گذشــت داد . برگشــتم و نگــاهش کــردم . لبخنــدي زد و
گفت:
- همیشه معقول و فهمیده بودي، تو این صبر و متانت رو از کی به ارث بردي؟
- مشکلات زندگی من رو صبور کرده! می شه دستم رو ول کنی، مچم شکست!
- ببخشید عزیـزم، ناچـار بـودم وگرنـه بـازم فـرار مـی کـردي، همـون طـور کـه تـو ایـن چنـد سـاعت از نگاه کردن به من فرار کردي! آخه بی انصاف حتی لیاقت یه نگاه رو نداشتم؟
- من چی بهزاد؟ لیاقت من چی بود؟ یه نامه، یه حلقه و یه تأسف؟ همین!؟
- می گم! همه چـی را مـی گـم، امـا اینجـا نمـی شـه، فـردا یـه قـرار تـوي همـون کـافی شـاپ همیشـگی بذاریم؟
- نمی تونستی این قرار را زودتر بگذاري؟
- نبـودم کـه بخـوام توضــیح بــدم! اصـلاً ایــران نبــودم بـه خــدا تـازه اومـدم هنــوز دو هفتـه نشــده کــه برگشتم. با تعجب گفتم: - یعنی چی ایران نبودي؟
- گفتم که همه چی را فردا می گم البته اگه قبول کنی بیاي؟
درمانده بودم. ایـران نبـود؟ چـرا رفتـه بـود؟ کـی رفتـه بـود؟ تـا فـردا مـن طاقـت نـدارم . صـدا ي گریـه
دانیال حواسم را پرت کرد.
- واي دانیال بیدار شده، حتماً از تنهایی ترسیده!
بهزاد جلویم را گرفت و با لحن تهدیدآمیز ساختگی گفت:
- اول اشکات رو پا کن و یه لبخند به بهزاد بزن، بعد برو.
به تلخی گفتم:
- اگه اشکام برات مهم بود...
هنوز جمله ام تموم نشد که با دلخوري گفت:
- سهیلا بازم شروع کردي؟
- بهم حق بده آخه...
با کلافگی گفت:
- باشه باشه، تو حق داري حالا برو، بچه مرد از بس گریه کرد! بـه طـرف ماشـین رفـتم و دانیـال بـدبخت را کـه دیگـر بـه هـق هـق کـردن افتـاده بـود بغـل کـردم و سـعی کـردم آرامـش کـنم، بهـزاد هـم داخـل ماشـین آمـد بـا شـیرینی بچگانـه اي رو بـه دانیـال کـرد و گفت:
- اگه به بابا فرزین نگی تو ماشین تنها بودي و ترسیدي، یه جایزه پیش عمو بهزاد داري؟
دانیال با ناباوري به بهزاد نگاه کرد و مظلومانه گفت:
- باشه قول میدم، بریم الان بخریم؟
- باشه الان می ریم، به شرطی که قولت یادت نره وگرنه جایزه ات رو ازت می گیرم!
- قول می دم هیچی به پاپا نگم، حالا بریم توپ و بستنی و بادکنک بخریم.
بهزاد رو به من کرد و با خنده گفت:
- چه خوش اشتها هم هسـت، راسـت مـیگـن اروپـایی هـا خیلـی پـررو هسـتن، هـا ! همـین یـه پسـر رو داره؟
یاد حرف المیرا درباره همسرهاي فرزین افتادم، خنده ام گرفت. گفتم:
- نــه بابــا، دانیــال از زن دوم فرزینــه، مــادر دانیــال یــک فرانســوي دو رگــه اس، پــدرش ایرانــی و مــادرش فرانســوي. پســر بــزرگ فــرزین کــه اســمش مهبــده، امــروز پـیش مادرشــه، بـراي همــین نیست. زن سومش هم که الان شش ماهه قهر کرده و فرانسه مونده!
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨ #استقبـال_از_همسـر 🌸
✅ استقبال از همسر به هنگام ورود به خانه یا بدرقه او به هنگام بیرون رفتن، نشانه صفا و صمیمیت میان آن دو و نیز افزایش دهنده مهر و محبت بین آنها است. افزون بر آن، این کار حاکی از احترام زن و شوهر به یکدیگر است.
پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم میفرمایند:
🌷«حق مرد بر زن آن است که چراغ خانه را روشن کند، .
غذا را آماده کند و هنگام ورود مرد به خانه، تا جلوی در، به استقبال او برود و به او خوش آمد بگوید».
مستدرک الوسائل، ج ۱۴، ص ۲۵۴
✅ ممکن است در نظر برخی،
انجام این گونه امور، بسیار ساده و پیش پا افتاده قلمداد گردد، ولی باید توجه داشت که انسانها موجودات پیچیدهای هستند؛ به طوری که یک خنده و تبسم در روح و روان آنها اثر مثبت میگذارد؛
همان گونه که یک بیتوجهی و کم اعتنایی موجب رنجش خاطر آنها میشود.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
796411027.mp3
7.55M
عِشقِ "حِیدَر" شُدِه تَزریق بہ رَگهای تَنَم ❤️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕ قسمت سی وچهارم قدم می زدم و هر لحظه فکر می کردم که عاطف می رسد، دیگر داشت دی
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی وپنجم
بالاخره غروب سه شنبه هم آمد. سی و هشتمین شب چهارشنبه بود.
دلم هواي مسجد کوفه داشت و به نظرم ارزشش را داشت که دو شب دیگر در مسجد کوفه شب نشینی کنم تا حاصل کارم را ببینم.
لباس گرم تن کردم و به راه افتادم ،از قصر سلطان تا مسجد کوفه راهی نبود. از ساحل فرات رد شدم و به ماهی گیرها نگاه کردم که
با شوق و ذوق ماهی می گرفتند، حتی لک لک ها هم با جفتشان توي آب بودند ولی من ....
غروب آفتاب را دوست داشتم، ولی آن روز غروب آفتاب مرا دلتنگ می کرد.
چشمم افتاد به نخلستان سلطان با آن خرماهاي پلاسیده اش.
پوزخندي زدم و راهم را ادامه دادم. همین خرماها نزدیک بود مرا به کشتن دهد، رسیدم به مسجد کوفه، مسجد مثل همیشه چند نماز خوان خودش را داشت. بعد از ساعتی مسجد کم کم خلوت شد و من تا صبح همان جا ماندم.
___
دستانم را روي تاخچه تکیه دادم و از شیشه هاي مشبک و رنگی رنگی پنجره به حیاط چشم دوختم.
با اینکه از طلوع آفتاب به قصر آمدم و خوابیدم ولی باز هم خستگی دیشب از تنم بیرون نرفته بود، گرچه خستگی شب زنده داري نفسم را گرفته بود اما بیشتر از دیدن آن خواب اذیت می شدم، دوباره خواب آن پرنده را دیدم و باز هم از دستم پرید.
آفتاب بعدازظهر زمستان درختان کاج را زیبا کرده بود. با ناراحتی به حیاط چشم دوخته بودم تا راز این خواب را بفهمم، اي کاش عاطف می بود تا دوباره او را می فرستادم بلکه خبری بیاورد.
روي میز را نگاه کردم، غلام سینی ناهار را روي میز گذاشته بود.
ناهار را خوردم و خودم را به بی خیالی زدم و تا شب کار کردم ، آن شب طولانی هم بالاخره تمام شد.
صبح زود که از خواب بلند شدم، رفتم توي حیاط و آبی به دست و صورتم زدم. باید منبت کاری سلطان را سریع تر پیش می بردم، توي آن چندروز فکر محبوبه و این عاشقی ها کار دستم داده بود.
تابلوي بزرگ قوي عاشق که قرار بود براي سلطان بسازم خیلی کار داشت، می خواستم سریع دست و صورتم را بشورم تا کارم را ادامه دهم،ولی وقتی صورتم را می شستم صدایی عجیبی که از پشت سر می آمد باعث شد برگردم و دور ورم را خوب نگاه کنم، رد چند قطره خون روي سنگفرش حیاط دیده می شد.
کنجکاو شدم ببینم داستان رد خون چیست و به کجا ختم می شود.
رد خون را با چشمهایم گرفتم، و در نهایت تعجب دیدم چند قدم آنطرف تر، کنار باغچه یک زاغ زخمی
بال بال می زند، از بچگی هم از کلاغ و زاغ بدم می آمد، ولی دلم براي این یکی سوخت، ناي نفس کشیدن نداشت و بدجوري بال بال می زد.
دویدم تا حجره، سریع یک تکه چوب بدر نخور برداشتم تا زاغ را به حجره ببرم.
وقتی آوردمش حجره، با چشم هایش التماسم می کرد، زیر بالش زخمی شده بود دقیقا کنار سینه اش.
نگاهی به دور و برم کردم، ولی پارچه کهنه اي پیدا نکردم تا بالش را ببندم.
در قصر همه چیز پیدا می شد إلا همین چیز هاي ساده.
با هر سختی که بود از غلامان قصر مقداري پارچه کهنه گرفتم و به پانسمان کردن زاغ مشغول شدم، وقتی پانسمانش تمام شد، کمی آب و دانه کنارش گذاشتم و روي تاخچه با کمی فاصله از شومینه رهایش کردم.
خیالم که از بابت زاغ راحت شد، رفتم سرکار خودم و کارم را ادامه دادم.
آنروز تنها سعی می کردم خودم را عادي نشان دهم و برایم بسیار سخت بود که خودم برای خودم نقش بازی کنم .
بدون شک دیوانه ای که بخواهد نقش آدم عاقل را بازی کند باخته است ، مریضی که بخواهد خود را سالم جلوه دهد ضایع خواهد شد ، پرستویی که ماهی بودن را انتخاب کند غرق میشود و عاشقی که میخواهد خود را بی خیال جلوه دهد،مدت هاست که مرده است حتی اگر نفس بکشد و راه برود.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی و ششم
کمی که گذشت، سر و کله عاطف هم پیدا شد، با لبخند وارد شد و گفت:
-ببینم آقاي هنرمند چه کار کرده،کجاي کاري استاد؟ بگو ببینم چند روز دیگر این قوي عاشق آماده می شود؟
- به به رفیق بی مرام، یادي از ما کردي!
- من بی مرامم یا تو! همیشه من باید خدمت برسم؟ یک بار تو بیا پیش من.
اصلا نمی دانم کجا باید دنبالت بگردم.
- حق هم داري، مگر تو از این حجره بیرون می آیی که جایی را بلد باشی.
با شور و شوق آمده بود قصدش را می دانستم ، می خواست حال و هوایم عوض شود، سمت پنجره رفت و گفت:
- این پرده ها را کنار بزن افسرده می شوي، کنج این حجره تاریک چه خبر است که بیرون نمی آیی.
- حالا تو ...
حرفم را قطع کرد و گفت:
- این دیگر چه موجودي است.
خنده ام گرفت، از بس زاغ بیچاره را باند پیچی کرده بودم که تشخیص هویتش سخت شده بود،گفتم:
- زاغ است. صبح پیدایش کردم.
دستش را روي بالش کشید و گفت:
- کجا بود، حتما از حیاط پیداش کردي.
- آري، تو از کجا می دانی؟
- اتفاق تازه اي نیست، کاش می توانستم دستش را از قصر قطع کنم. هر کاري که می خواهد می کند، حیوان خونخوار، افسارش از دست پدرم در رفته است.
- تو میدانی کار کیست؟
- کار همیشگی اش است، ابوکفتار.
- ابوکفتار دیگر کیست؟ من می شناسمش؟
- ابوحسان را می گویم، همان که می خواست گردنت را از زیر تیغ رد کند.
قلمی به چوب زدم و گفتم ؛
-ابوحسان!! چه کار پرنده ها دارد؟
- نمی دانم، شنیده ام از کودکی هم همینطور بوده.
- عجب
- می دانی محمد، خدا به همه آدمها یک قلب شیشه اي می دهد، ولی بعضی از آدمها که مهربانی کردن را فراموش می کنند قلبشان کم کم کدر می شود، تا جایی که
- تبدیل به سنگ می شود.
- دقیقا زدي به هدف.
- و آدمهایی که قلبشان تبدیل به سنگ شد، عادت می کنند قلب هاي شیشه اي را بشکنند.
- راستی محمد، تو چرا باز زانوي غم بغل گرفته اي.
- من! نه، خیلی هم حالم خوب است.
-دروغ نگو، ناراحتی توي چشم هایت پیداست.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕️
قسمت سی و هفتم
-دروغ نیست، من دیگر باید فراموشش کنم، شاید هیچ وقت قرار نیست به هم برسیم.
آمد نزدیک من و گفت:
- چقدر زود خسته شدي مرد، تو واقعا می خواهی فراموشش کنی؟!
- کدام محبوبه، چرا من باید پاي این عشق بسوزم؟
- هنوز که اتفاقی نیفتاده، فقط محل زندگی شان تغییر کرده است. اصلا بگو ببینم تا به حال پاي یک سگ را بوسیده اي؟
- اَه اَه چرا باید این کار را بکنم!
- بگو بوسیده اي یا نه؟
- معلوم است ، نه.
عاطف روي میز نشست و ادامه داد:
- ولی من کسی را می شناسم که این کار را کرد.
- هوووم فهمیدم، حتما تو هم از آن آدمهاي خرافی هستی که می گویند اگر فلان کار عجیب و غریب را انجام دهی به مراد دلت می رسی.
- نه .... مجنون را می گویم، او هرگز خسته نشد می فهمی؟ یک روز مردم مجنون را دیدند که پاي یک سگ را نوازش می کند و می بوسد، همه دورش جمع شدند و مسخره اش کردند.
یکی از بین جمعیت گفت: او دیوانه است.
یکی دیگر گفت: تا دیروز عاشق لیلا بودي حالا عاشق این سگ شدي!
ولی میدانی مجنون چه گفت؟ گفت این حیوان از جلوي خانه لیلا رد شده. خاك قدمهاي لیلا بر قدمهایش چسبیده ، با این وجود چرا پاهایش را نبوسم.
- خب، چه کار کنم، اصلا گیرم من پاي این عشق ماندم، اگر محبوبه ازدواج کرده بود چه؟
- تو که مطمئن نیستی؟ چرا انقدر خودت را اذیت می کنی؟ اگر ازدواج نکرده بود چه؟
ببین محمد اگر می خواهی همین اول راه ببري بدان که عاشق نیستی. مجنون وقتی از همه جا خسته شد پناه برد به بیابان. روي خاك می نوشت لیلی پاك می کرد و دوباره
می نوشت از او پرسیدند چه چیزي روي خاك می نویسی؟ گفت:
(چون میسر نیست من را کام او
عشق بازی میکنم با نام او )
می بینی نا امیدي براي عاشق ننگ است، او می دانست لیلی حتی نگاهش هم نمی کند ولی باز امید داشت. باز هم می خواهی فراموشش کنی؟
- نمی دانم.
- به فکر نشد نباش محمد، همه چیز می شود.
فقط کافی است به معجزه زمان اعتقاد داشته باشی. زمان همه چیز را حل می کند.
حالا یک سوال: تا به حال به نعمت هاي زندگی ات فکر کرده اي؟ پدر مادر خانواده نفس کشیدن ...
- پدر!!!
- آري پدر اگر بالاي سرت نبود، چه می شد؟
با آمدن نام پدر ، پدرم یادم آمد، اسم پدر مثل پتک خورد توي سرم، توي دلم فقط خودم را لعنت می کردم که چرا بعد از بیرون آمدن از سیاه چال پدرم را فراموش کردم، من با پوشیدن لباس قصر مغرور شده بودم، پدرم را فراموش کردم و سیاه چال را از ذهنم پاك کردم.
گفتم: عاطف بلند شو.
- چه شده.
- بلند شو، باید به سیاه چال برویم.
- چرا سیاه چال؟
- عاطف، عاطف، الان وقت سوال پرسیدن نیست.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی و هشتم
بلند شدم دستش را گرفتم و همراه با خودم عاطف را بیرون بردم، کسی مرا توي قصر نمی شناخت، ولی عاطف را همه می شناختند، فقط کافی بود عاطف همراه آدم باشد، همه نیزه دارها احترام می کردند، نگهبان ها راه را باز می کردند و درهاي بسته بی چون و چرا باز می شد، پس باید عاطف با من می آمد، عاطف سراپا تعجب بود، تند قدم بر می داشتیم و او جلوتر از من می رفت، از اینکه عاطف به من اطمینان داشت و بیش از این سوال پیچم نمی کرد خوشحال بودم.
تا اینکه رسیدیم به در سیاه چال، هر چقدر نزدیک تر می شدم، قدم هایم را تند تر بر می داشتم، توي سیاه چال سر از پا نمی شناختم و جلوتر از عاطف می رفتم عاطف صدا زد:
- کجا می روي؟
بدون اینکه بایستم، یا به پشت سرم نگاه کنم جواب دادم:
- اینجا نیست، جلوتر است.
تا یک جایی رفتم و همان جایی که فکر می کردم نزدیک شده ام ایستادم، خوب دو رو ورم را نگاه کردم،
هیچ کدام را نمی شناختم ، اهل سیاه چال به من نگاه می کردند و من با نگاه پرسشگرم به آنها خیره شدم.
بدون اینکه از شخص خاصی سوال بپرسم گفتم:
- عبدالحمید.... عبدالحمید کدامتان است؟
انگار هیچ کس صدایم را نشنیده باشد، همه سکوت کرده بودند.
فریاد زدم: سریره کدامتان است؟
هر لحظه منتظر جواب بودم ولی انگار که هیچ کدامشان صداي مرا نشنیده باشند.
عاطف کنارم ایستاده بود و با صدایی آرام پرسید؟
- دنبال که می گردي؟ بگو برویم بالا بپرسیم؟
صداي عاطف را شنیدم ولی اصلا میلم نبود که از سیاه چال بیرون بروم، باید همان موقع که آنجا بودم پیداش می کردم. توي فکرم این بود که نقد بهتر از نسیه است.
فریاد کشیدم:
- حرف بزنید دیگر، کر و لال ها.
بلافاصله صدایی از پشت سر گفت:
سریره مرد، او را بردند.
برگشتم به عقب نگاه کردم، چشمانم می خواست از حدقه بیرون بزند.
پیرمرد بدون اینکه از جایش بلند شود با اشاره انگشت چند سلول آنورتر را نشان داد. سلول خالی بود و به جز یک ظرف آهنی چیز دیگري در آن دیده نمی شد.
با دیدن جاي خالی پدرم، چیزي شبیه ترس به جانم افتاد.
بغض در گلویم جمع شده بود، هر لحظه امکان داشت بغض گلویم لبریز شود همانطور به سلول خالی خیره شدم، نفسم بالا نمی آمد، احساس تنگی نفس می کردم، چند قدم عقب عقب رفتم و دیگر دلم طاقت نیاورد، چیزي روي دلم سنگینی می کرد. و با همان حال دوان دوان از سیاه چال بیرون رفتم.
با سرفه هاي شدید فهمیدم دوباره حالم خراب شده است.
کنار باغچه ایستادم ودستم را به درخت کاج تکیه دادم، هر بار که سرفه می کردم مقداري خون از دهانم می ریخت.
نمی دانستم بغض گلویم را بیرون بریزم یا خون سینه ام را؟
من بعد از این همه سال غریبی، بی پدري و یتیمی ، فقط چند میله بین من و پدرم فاصله بود، ولی ...
آري تقصیر من نبود، تقدیر همین بود.
تازه معناي آن خواب را فهمیدم، پدرم همان پرنده زیبا بود که هیچ وقت قرار نبود دستم به او برسد. فکر می کردم آن پرنده محبوبه باشد، فکرمی کردم تنها نیمه گمشده زندگی من محبوبه باشد.
آه که چه اشتباه فکر می کردم.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سی نهم
دستان گرم عاطف را پشتم احساس می کردم. شانه ها و گردنم را می مالید تا آرام شوم. خودم را پس کشیدم و گفتم: نیازي ندارم.
- باعث می شود آرام شوي.
-گفتم نیازي ندارم.
- راحت باش ، همه اینجور مواقع خجالت می کشند.
سرفه هایم قطع و وصل می شد، می ترسیدم برگردم، حرف بزنم و ناگهان از دهانم خون بپاشد.
-چه شد؟ چرا حالت بد شد؟
دیگر دلم طاقت نیاورد، برگشتم و گفتم:
- فقط برو، دیگر هیچ کدام از اهل قصر را نمی خواهم ببینم.
عاطف با چشم هاي حیران به من نگاه کرد، انگار خشمی که از دلم می جوشید را در چشمم می
دید.
ادامه دادم: حتی تو.
راهم را کشیدم و رفتم. دیگر از هر چه قصر و آدم اشرافی حالم به هم میخورد.
قصر محل زندگی نبود بلکه لبه تیغ بود که هر لحظه امکان داشت آدم از روي آن بیفتد.
حق داشتم عصبانی شوم، همین قصر نزدیک بود مرا به کشتن دهد، پدر من به دستور همین اشرافی ها این همه سال در سیاه چال بود و در سیاه چال مرد، چطور می توانستم دل خوشی از اهل قصر داشته باشم، عاطف هم فرزند همان سلطان چشم و دل سیر بود، چرا باید تحملش می کردم.
در حجره را با عصبانیت بستم و در کنج خلوت خودم کز کردم و دیگر هم بیرون نرفتم. گاهی می خوابیدم، گاهی اشک می ریختم و گاهی کار می کردم. توي خودم بودم و با کسی کار نداشتم ، شب که شد از پشت پنجره به آسمان نگاه کردم، هیچ ستاره اي در آسمان دیده نمی شد، ماه هم هلال کوچکی بود که پشت
درختان مخفی شده بود، شبی تاریک و سرد. دقیقا مثل خودم. حال من هم بی شباهت به آن شب نبود، خودم هم تاریک بودم مثل همان شب تاریک که هلال ماهش پشت شاخه اي نازك از درخت خشکیده زمستان مخفی شده بود.
دو سه روزي گذشت، حالم تعریفی نداشت ولی رفته رفته بهتر می شدم. از این که عاطف را ناراحت کردم پشیمان بودم. خودم هم می دانستم او تقصیري ندارد. اصلا عاطف با بقیه اهل قصر زمین تا آسمان فرق داشت.
کاري نمی شد کرد ، اتفاقی بود که افتاده بود. از اشتباه کردن تنفر دارم، چون می دانم هر کار اشتباهی تخم کینه در قلب انسان ها می کارد. توي حجره قدم می زدم و نمی دانستم چطور حرف هاي آن روز را جبران کنم.
قلب آدم ها مثل چوب گردو خوش بافت است و حرف ها مثل قلم. وقتی قلم را ناشیانه تکان دهی، چوب آسیب می بیند، خراش بر می دارد و گود می شود، آن وقت دیگر هیچ راه جبرانی نیست، مگر اینکه
چوب را کنار بگذاري و براي همیشه فراموشش کنی یا با طرح هاي مختلف انداختن دور و اطراف خراش، خراش را کم رنگ جلوه دهی.
بله، شاید بتوانی خراش را کم رنگ جلوه دهی ولی نمی توانی پاکش کنی.
این کاري بود که من با قلب عاطف کردم.
حالا یا باید عاطف را کنار می گذاشتم که این امکان نداشت، او خیلی به من محبت کرده بود و تنها رفیق و همراه من در قصر بود،یا می توانستم اشتباهاتم را با محبت کمرنگ کنم.
و این تنها راه من بود، البته خراش اشتباه من براي همیشه بر قلبش می ماند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺
ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇
@yazenab_78
سلام دوستان عیدتون مبارک 🌺🌹 تعداد پارتها را زیاد کردم اینم عیدی من به شما💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 هم ساقی کوثر تویی
هم هادی و رهبر تویی
🌸 هم شاه بحر آور تویی
هم شافع محشر تویی
🌸 هم حیدر صفدر تویی
شاهانه گویم یا علی
غدیر، یک تاریخ است؛ تاریخى که،
ابتدایش مدینه است، میانش کربلا
و انتهایش ظهور ...
عید تکمیل دین، عید حقّ الیقین
عید نورالمبین تهنیتباد💐
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی عید غدیر.mp3
10.3M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
4_5863932739153035711.mp3
10.32M
❤️ عید غدیر عید امامت و ولایت مبارک
🎤🎤 علی فانی
💠 چشمه ی باران
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨✨✨✨✨✨ #رمان_دو_روی_سکه #قسمت_سی_و_هفتم - تو رو خدا فقط یه لحظـه وایسـتا ! جـان مـن؟ التماسـت مـی
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_هشتم
بهــزاد بــه قهقهــه افتــاد. موقــع خنــده چقــدر قیافــه دلنشـینی پیـدا مــی کــرد. ناخودگــاه بهــش زل زده بــودم. دلــم بــرایش تنــگ شــده بــود و اکنــون او را ســیر مــی دیــدم. شــادي زایدالوصــفی در وجــودم احســاس مــی کــردم عجیــب بــود تمــام دلخــور ي هــایم را فرامــوش کــرده بــودم . و ایــن از نگــاه مــن چیزي جـز عشـق نبـود! بهـزاد هـم در نگـاه مـن غـرق شـده و بـه فکـر فـرو رفتـه اسـت . گـو یی هـر دو در چشمان یکدیگر گذشته را مرور میکردیم. با صداي اعتراض دانیال هر دو به خود آمدیم. بهزاد چشمکی به من زد و سپس با شیطنت گفت:
- من میرم این وروجک را که شاهد ماجراي عشق ما بوده را، سر به نیست کنم.
بهزاد دست دانیال را گرفت و از من دور شدند. رفتنشان را نظاره می کردم.
نگــاهی بــه آســمان کــردم و گفــتم : «خــدایا یعنــی مــی شــه یــه روزي بهــزاد دســت پســرخودمون رو بگیره؟! یعنی می شه ما دوباره مال هم باشیم!»
بـا یــادآوري حــرف علیرضــا کــه مــی گفــت؛ شــاید در ایـن جــدایی مصــلحتی بـوده لبخنــد فاتحانــه اي زدم. گفتم: «چه مصلحتی از ایـن بـالاتر کـه خـدا مـا رو از هـم جـدا کـرد تـا مـزه تلـخ جـدا یی را بکشـیم و قـدر همـدیگر رو بیشـتر بـدونیم. آقـاي دکتـر شـهریاري! ایـن دفعـه بـا عـرض شـرمندگی، حرفـاتون غلط از آب دراومد. هر چند حق داري آخه تا حالا عاشق نبودي بفهمی من چی می گم!»
از خوشــحالی در پوســت خــودم نمــی گنجیــدم بــا لبخنــدي بــر لــب بــه طــرف آلاچیــق راه افتــادم. بــا دیـدن رهـام کـه چنـد متـري جلـوتر از مـن بـا دسـتهاي قـلاب شـده بـه درختـی تکیـه داده بـود و مثـل
مجسمه بـه مـن خیره شـده بـود خشـکم زد . نمـی دانـم چـه مـدتی آنجـا بـود؟ حرفـا ي مـن و بهـزاد را شـنیده بــود یــا نــه؟ از کــارش عصــبانی شــدم و ســرم را بــه نشــانه تأســف تکــان دادم و بــی توجــه بــه حضورش رفتم.
- کبکت خروس می خونه دختر عمو!
رهام ول کن نبود باید جوابش را می دادم. با اخم به طرفش برگشتم.
- می شه یه خواهشی ازت کنم؟
- شما جون بخواه؟
- اینقدر زاغ سیاه من رو چوب نزن لطفاً!
بـدون اینکـه منتظـر جـوابش باشـم از کنـارش گذشــتم کـه خیلـی ناگهـانی دسـتم را گرفـت. عصـبانی شدم و با خشم بهش توپیدم: - چه غلطی می کنی؟
رهام با چشمایی که کینه در آن شعله می کشید به من خیره شد و گفت:
- فکر نمی کردم این قدر خر باشی که با یه اشاره دوباره به طرف بهزاد برگردي؟!
با خشم دستم را از دستش بیرون کشیدم و داد زدم:
- به تو مربوط نیست.
و به راهم ادامه دادم. دوباره صداش بلند شد.
- بیچـاره! پسـره ولـت کـرد و مثـل یـه دسـتمال انـداختت دور، معلـوم نیسـت تـو ایـن چهـار سـال چـه غلطـی مـی کـرده و اصـلاً یـاد تـو هـم نبـوده، اون وقـت تـوي بـیشـعور دوبـاره خـامش شـدي، بـرات متأسـفم سـهیلا! تـو دیگـه اون دختـر مغـروري کـه مـن مـیشـناختم نیسـتی، تـو یـه موجـود حقیــر و بـدبختی کـه نیــاز بـه تــرحم داري، مثـل ســگی مــی مــونی کــه هـر کســی دســت بــروي سـرت بکشــه براش دم تکون می دي!
بـا دور شـدنم بقیـه حرفهـایش را دیگـر نمـی شـنیدم، انصـافاً اینبـار حـق بـا رهـام بـود، نبایـد بـه ایـن زودي می پذیرفتم، اما دیگر دیر شده بود. من به او قول داده بودم!
حرفاي رهـام دلگیـرم کـرده بـود . از خـودم عصـبانی بـودم . احسـاس مـی کـردم خـودم را جلـو ي بهـزاد کوچک کرده ام. اگر مادر اینجا بود به خاطر رفتارم سرزنشم می کرد.
با نزدیک شدن به آلاچیق فرزین نگران به طرفم اومد.
- پس دانی کو؟
- من فقط ماشینت رو به آقاي افروز نشون دادم و خودم اونجا نموندم.
- نگران نباش فرزین جون، حتماً با پسرم بهزاد رفته بیرون!
مادربهزاد بود که فرزین را دلداري می داد.
- می شه شماره اش رو بدین مطمئن بشم!
از چهره نگران فـرزین خنـده ام گرفـت، بـه دانیـال خیلـی کـم محلـی مـی کـرد بـی خبـري بـرا یش لازم بود!
بـالاخره بـا آمـدن بهـزاد و دانیـال بسـاط ناهـار را چیـدیم. بهـزاد کـاملاً خونسـرد و عـادي بـود درسـت عکس من، خیلی معـذب بـودم بـراي همـین بـه نگاهـاي وقـت و بـی وقـت بهـزاد تـوجهی نمـی کـردم.
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_سی_و_نهم
تمـام تلاشـم را بکـار مـی گـرفتم تـا نگـاهم بـه بهـزاد نیفتـد دیگـر شـور و هیجـان چنـد لحظـه قبـل را نداشتم. نمی دانـم چـرا؟ بـه خـاطر رهـام کـه از قـول و قـرار مـا خبـر داشـت؟ یـا تـرس از رسـوا شـدن در جمع؟ و شاید تأثیر حرفهاي رهام؟ هر چی بود از نگاه کردن به بهزاد فرار می کردم!
بعد از ناهـار رهـام اعـلام کـرد کـه تعـداد ي از دوسـتانش تـا سـاعتی دیگـر بـراي برگـزاري مهمـانی بـه دعــوت او بــه بــاغ مــی آینــد. ایــن برنامــه هــر ســال رهــام بــود . بعــدازظهر ســیزده بــدر عــده اي از دوسـتانش را بــه بــاغ دعــوت مــی کـرد و بسـاط موســیقی و رقــص و کشیدن قلیـان و تختـه بـازي راه می انداختند.
همیشه از این مهمانی هـا گریـزان بـودم . یـادم مـی آیـد؛ آن موقـع هـم بـه اصـرارمادرم کـه مـی گفـت :
«تـو جـوانی و بایـد خـوش باشـی.» در ایـن مهمـانی هـا شـرکت مـی کـردم. در بعضـی از ایـن پـارتی هـا نـادر سـیگار مـی کشـید و مـن را تهدیـد مـی کـرد کـه بـه مـادر و پـدر چیـزي نگـویم! بعـد از کشـیدن ســیگار، نــادر رفتارهــاي عجیــب و غریــب از خــودش نشــان مــی داد، بــی جهــت مــیخندیــد و سرخوش بـود . حرفهـاي بـی سـر و تـه مـی زد. چنـان رفتارهـا یش غیرمعمـول بـود کـه مـرا بـه وحشـت
مــی انــداخت. هــر چنــد بعــدها علــت رفتارهــایش را متوجــه شــدم . نــادر در سـیگارش از حشــیش استفاده مـی کـرد . از آنجـایی کـه از نـادر خیلـی حسـاب مـیبـردم . جـرأت نمـی کـردم چیـزي در ایـن باره به پدر و مادرم بگویم. مـادر سـاده یمـان هـم فکرمـیکـرد یـک جشـن کوچـک اسـت کـه فقـط چنـد تـا جـوان دور هـم جمـع
شـدند و خــوش مـی گذراننـد البتـه زیــر نظــر والدینشـان! در حــالی کـه در اکثـر مهمـانی هــا، والــدین میزبانان حضـور نداشـتند ! مـن هـم کـه د یگـر یکسـالی بـود در ا یـن مهمـانی هـا شـرکت نکـرده بـودم و
اصــلاً حوصــله نمــی کــردم آنجــا بمــانم و شــاهد نگاههــا ي خیــره پســران و حرکــات جلــف دختــران و دود قلیــان و آهنگهــاي گوشــخراش باشــم و شــاید دلیــل اصــلی بــی رغبتــی ام، زنــدگی در کنــار خـانواده دایـی اسـد بـود کـه رفتـه رفتـه باعـث شـده بـود بعضـی از اخلاقهـا ي آنهـا هـم رو ي مـن تـأثیر گذاشـته و ناخودگـاه از بعضـی چیزهـا کـه قـبلاً راغـب آن بـودم گریـزان و بـه بعضـی چیزهـا علاقمنـد شوم، خسـتگی را بهانـه کـردم و از جمـع بلنـد شـدم کـه بـروم، در آن حـال نگـاهم بـه صـورت متعجـب بهزاد افتاد، لبخند کوچکی تحویلش دادم که از نگاه تیزبین رهام دور نماند و با تمسخر گفت:
- بهزاد جون تعجـب نکـن سـهیلاي مـا خیلـی وقتـه قـاطی یـه عـده آدم متحجـر شـده و بـه درگـاه خـدا توبه نموده!
بـا حـرف رهـام، بهـزاد و مـن سـرخ شـدیم و بـاز هـم نگاهـاي کنجکـاو و پـر سـؤال حاضـرین و البتـه نگاه خصمانه آنا روي پوست صورتم جولان داد. بــا غــیض نگــاهی بــه رهــام کــردم ظــاهراً از ا ینکــه دیگــران را متوجــه مــا ســاخته بــود خوشــحال بــود . سـپس بـا عـذرخواهی کوتـاهی از جمـع جـدا و بـراي اسـتراحت بـه داخـل یکـی از اتاقهـاي عمـارت بـاغ رفتم، هنوز کاملاً وارد نشدم که صداي موزیک موبایلم خبر از یه پیامک می داد.
- چرا رفتی؟
متعجب به شماره ناآشنا نگاه کردم. که دوباره پیامک اومد:
- هنگ نکن بهزادم.
با دیدن اسمش لبخند زدم و جواب دادم.
- از اینجور مهمونیا بدم میاد دوستاي رهام خوب نیستن.
- من کنارت بودم عزیزم.
واژه عزیزم دلم را قلقک داد. هنوز جواب ندادم دوباره پیام داد.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
✨✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_چهلم
- منم دارم میرم. باغ بدون تو صفا نداره سیندرلا! مواظب خودت باش دوست دارم.
- منم دوست دارم باي!
در خلسه شیرین عشق غرق بودم. که تهمینه نجاتم داد.
- سهیلا توي اتاقی؟
- آره بیا تو.
تهمینه با آن شکم گنده اش در حالی که نفس نفس می زد وارد شد.
- رهام چی می گفت؟
- منظورت چیه؟
- خودت رو به اون راه نزن، بین تو و بهزاد هنوز خبریه؟
- نه
- دروغ نگو، پس چرا پسره تا فهمید تو توي مهمونی شرکت نمی کنی، بلند شد رفت؟!
با تعجب ساختگی گفتم:
- واقعاً؟
- آره به خدا، همین الان از همه خداحافظی کرد و رفت.
- من چی می دونم میرفتی از خودش میپرسیدي؟
- نمی خواي بگی نگو، اما دستتون براي همه رو شد.
براي اینکه ذهن تهمینه را منحرف کنم گفتم:
-راستی این نی نی تو کی قراره به دنیا بیاد؟
- بی خود حرفم رو عوض نکن.
تهمینه چشماش رو ریز کرده و با شیطنت ادامه داد:
- تو بـاغ چیکـارت کـرد کـه از ا یـن رو بـه اون رو شـدي کلـک؟ نـه بـه اون اول کـه محلـش نمـی دادي نه به الانت!
صورتم گر گرفت و خندیدم.
تهمینه خندید و گفت:
- حال رخساره خبر می دهد از سر درون!
- نگفتی کی به دنیا میاد؟
- خدا بخواد یه ماه دیگه، کاش منم با تورج و عسل می رفتم خونه.
- مگه تورج و عسل رفتند؟
- آره.
- عمه چی؟
- نه نرفته با بقیه بزرگترا رفتند بیرون تا جوونها راحت باشند!
- چرا آقاي دکتر نیازي نیومد؟
- توکه باباي منو می شناسی از فامیلاي مامانم خوشش نمی آد به ویژه دایی فرخ!
- آقا هوشنگ چی؟
- بیچـاره مـادرش مـریض بـود کنـارش مونـد مــن هـم خواسـتم بمـونم، نذاشـت . حـال مـادرش اصــلاً خوب نیست، خدا کنه عمرش به دنیا باشه و نوه ش رو ببینه!
بعد دستش رو روي شکمش گذاشت و آهی حسرت بار کشید.
هوشــنگ رامــین، شــوهر تهمینــه دکتــر و دانشــجوي دکتــر نیــازي پــدر تهمینــه بــود، مــادرش تــک و تنهــا پســرش را بــا ســختی بــزرگ کــرده بــود و بــه ا ینجــا رســانده بــود، وقتــی هوشــنگ خواســتگاري
تهمینـه آمـد هـیچ کـس فکـر نمـی کـرد آقـاي نیـازي بـا آن همـه اعتبـار، دختـرش را بـه پسـر ي بـدون پدر بـا وضـعیت مـالی متوسـط بدهـد امـا دکتـر نیازي بـدون توجـه بـه حـرف دیگـران، مـادر هوشـنگ را شیر زنی میدانسـت کـه بـه خـوبی توانسـته پسـرش را بـا دسـت خـالی و فقـط بـا تـلاش و توکـل بـه خـدا بـه اینجـا برسـاند و ایـن مهتـرین دلیـل ازدواج هوشـنگ و تهمینـه بـود بـه خـاطر همـین افکـار و عقاید دکتر بود که او را دوست داشتم و گاهی آرزو می کردم که کاش چنین پدري داشتم!
صحبتمون با تهمینه به درازا کشید وکم کم خواب مهمان چشمانم شد.
**
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay