eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 محرم رسید يادمان باشد: اول نماز حسين، بعد عزای حسين. اول شعور حسينی، بعد شور حسينی. محرم و صفر زمان باليدن است نه فقط ناليدن، بساطش آموزه است نه موزه. تمرين خوب نگريستن است نه فقط خوب گريستن...!!! بیایید امسال آیین محرم را درست برگزار کنیم، آنگونه که شایسته صاحب این ماه حسین بن علی (ع) است. ▪️لبیک یا حسین▪️ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
قرار_عاشقی_برایت_من_خدا_را_آرزو.mp3
12.65M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🖤 👆👆👆 بدون لینک کانال ممنوع
هدایت شده از کانال دانشجو 🎓
4_5857269449580611026.mp3
8.83M
🏴 فرا رسیدم ایام حزن و اندوه اهل بیت علیهم السلام را محضر امام زمان (عج) و همراهان گرامی کانال تسلیت عرض میکنیم 🏴 ▪️ تو حسین بچّگیمی التماس دعا 🏴 🆔 @Official_Daneshjou
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺یکشنبه تون پراز آرامش 🌼سلام 🌺اولین روزمحرم ازراه رسید 🌼ان شاءلله ماه محرم🏴 🌺پرازخیروبرکت باشه 🌼دلتون نورانی 🌺کسب و کارتون عالی 🌼عاقبتتون بخیرو 🌺عزاداری ایام 🌼مورد قبول 🌺سیدشهدا قراربگیره🏴 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
587223581.mp3
3.55M
پشتکار به انسان مفهوم می‌بخشد. هرانسانی که بخواهد در زندگی به موفقیت‌های بزرگ دست پیدا کند باید پشتکار داشته باشد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_صد_و_بیست_ششم مدتی سکوت وحشتناکی برقرار شد. علیرضا با تردید پرسید: - کاري
ده روز از رفــتن علیرضــا گذشــته بــود و آثــار دلتنگــی در صــورت هــاي مغمــوم دایــی و زن دایــی بــه خـوبی نمایـان بـود. در بعـد از ظهـر همـان روز بـه کمـک دا یـی مشـغول هـرس کـردن درختـان باغچـه بودیم که زن دایی من را صدا کرد. - سهیلا جان بیا بالا موبایلت خودش رو کشت. - دایی جان، من برم ببینم کیه! - برو دایی جان. پله ها را دو تا یکی طی کردم و در حالی که نفس نفس می زدم رسیدم. - کجاست زن دایی؟ - بذار نفست جا بیاد، مگه دنبالت کرده بودن که این قدر دویدي؟ روي میز آشپزخونه! با دیـدن شـماره طـولانی و ناآشـنا دلشـوره تمـام وجـودم را چنـگ مـی زد. وجـود ا یـن شـماره عجیـب و غریـب تنهـا مـی توانسـت بـراي مـن یـک نشـانه داشـته باشـد و آن هـم نـادر بـود کـه از خـارج کشـور زنـگ مـی زد! در همـان لحظـه دوبـاره صـفحه مـانیتور گوشـی روشـن و خـاموش مـی شـد و آن شـماره بـار دیگـر خودنمـایی کـرد. در جـواب دادنـش تردیـد داشـتم. بـالاخره نفسـم را محکـم بیـرون دادم و با صداي لرزانم جواب دادم: - بله؟ بـا صـدا ي مـرد جـوان بـه سـرعت گوشـی را قطـع کـردم . از اضـطراب زیـاد نفسـهایم تنـدتر شـده بـود . نـادرِ نـامرد چطــور توانسـته بــود زنـگ بزنـد؟ از خشــم تمـام دنــدانها یم را بـه هـم فشــردم. دلـم مــی خواست بـه او زنـگ بـزنم و هرچـه فحـش بـه ذهـنم مـی رسـید نثـارش کـنم . دوبـاره گوشـی ام شـروع به زنگ خوردن کرد با عصبانیت و بدون هیچ مکثی فریاد زدم: - تو براي من مردي! می فهمی؟ دیگه حق نداري زنگ بزنی!! - سهیلا خانم چیزي شده؟ بــا صــداي نگــران علیرضــا بــه خـودم آمــدم. اشــتباه کــرده بــودم آنقــدر فکــرم را درگیــر نــادر کــرده بــودم کــه حتــی متوجــه تفــاوت صــدا ي او بــا علیرضــا نشــده بــودم. تمــام عصــبانیت یکبــاره فــروکش کرد. با شرمندگی گفتم: - ببخشید! چه شماره عجیب غریبی دارین! - از یه تلفن ویژه توي حرم زنگ می زنم. من رو با کسی اشتباه گرفتین؟ از حساسیتش حس خوبی به من دست داد. گفتم: - بله، فکر کردم نادر از خارج تماس گرفته. اصلاً به شماره ها دقت نکردم. - آها! من که مردم و زنده شدم، با خودم گفتم "باز چه مشکلی پیش اومده؟" - ازش خبري ندارین؟ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ظاهراً خیالش آسوده شده بود و با آرامش بیشتري حرف می زد! بغضم گرفت و گفتم: - اونقدر بی عاطفـه اسـت کـه حتـی یـک بـار هـم در ا یـن مـدت زنـگ نـزده، اصـلاً نمـی دونـم کجاسـت و داره چیکار می کنه! تا همین چنـد لحظـه پـیش دلـم مـی خواسـت سـر بـه تـن نـادر نباشـد امـا بـا یـادآوري علیرضـا ناگهـان دلم برایش پر کشید. - ناراحـت نباشــین ان شــاالله هــر چـه زودتــر خبــر ي ازش مـی شــه، ببخشـید مــزاحم شــما شــدم ظـاهراً تلفن خونه قطع شده به غیر شما دیگه کسی موبایل نداشت می شه مامانم رو صدا کنین؟ - بله حتماً! زن دایــی را صــدا کــردم و او مشــغول گفتگــو بــا پســرش شــد . مــن هــم بــراي اینکــه راحــت باشــند بیرون آمدم طولی نکشید که زن دایی موبایل به دست به پذیرایی آمد و با لحن خاصی گفت: - سهیلا جان علیرضا با تو کار داره! متعجـب نگــاهش کــردم. گوشــی را گــرفتم بــا وجــود زن دایــی کــه بــالاي ســرم ایســتاده بــود، بســیارمعذب بودم با هر جان کندنی بود صدایم را از ته گلویم بیرون دادم و گفتم: - بفرمایین؟ - سلام مجدد، مامانم اونجاست؟ جـاخوردم . متوجـه شـدم مـی خواهـد حرفـی را کـه مـی زنـد در خلـوت باشـد . از آنچـه تصـورش را مـیکردم رنگ به رنگ شدم و با لکنت گفتم: - بله. چطور مگه؟ علیرضا آهسته گفت: - می شه برین یه جاي دیگه! - آخه... - قضیه مهمه! در بـد مخمصـه اي گیـر کـرده بـودم از طرفـی رویـم نمـی شـد مخالفـت کـنم و از سـوي دیگـر وجـود زن دایـی بسـیار دسـت پاچـه ام کـرده بـود. بـه هـر زحمتـی بـود از مقابـل چشـمان متعجـب زن دایـی بلند شدم و به آشپزخانه برگشتم. - من اومدم توي آشپزخونه می شه حرفتون رو زودتر بگین! - خب بهتر شد. اول خواستم نظر شما رو بدونم تا بعد دست به کار بشم. حدســم درســت درآمــد. آب دهــانم خشــک شــد و کــف دســتانم عــرق کــرد و صــورتم داغ شــد بــه طــوري کــه حــرارتش را کــاملاً حــس مــی کــردم. بــاورم نمــی شــد خواســتگار ي آن هــم بــه ا یــن سرعت؟؟ - نظر من؟ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- عالیه، مکه رو چند وقت پیش براشون نوشتم، براي آخر شهریور کربلا بنویسم؟ - حتماً این کار رو بکنین! راستی شما مشهد چیکار می کنین؟ با خوشحالی گفت: - خـادم افتخـاري شـدم هـر یـه مـاه بایـد بیـام. تـوي اردو بهـم زنـگ زدن و مـنم اومـدم مشـهد. الانـم کشیک دارم. خندیدم و گفتم: - اي بابا شما نصف عمرتون رو توي کشیک گذروندین! اونم خندید و گفت: - درست می فرمایین، اما این کشیک با اون کشیک هاي دیگه خیلی فرق داره! - از طرف ما هم نایب الزیاره باشین! - شب از رو به روي ضریح زنگ می زنم تا خودتون سلام بدین! ذوق زده گفتم: - لحظه شماري می کنم تا شب! - حتماً، راستی ممنون از راهنماییتون! بــا خــودم گفــتم : «تــو کــه کــادو ي پیشــنهادي منــو رد کــرد ي دیگــه چــرا فــردین بــازي در میــاري!! مطمئنم از قبل هم خودت به فکر سفر بودي و الکی به من گفتی!!» - خواهش می کنم، خداحافظ! او هم خـداحافظی کـرد . مطمـئن بـودم از قبـل هـم خـودش برنامـه سـفر را ر یختـه بـود و بـرا ي احتـرام بـا مـن مشــورت سـوري کـرده بــود. امـا ایـن مشـورت سـاختگی اش نـه تنهـا نـاراحتم نکـرد بلکــه از اینکه به ایـن بهانـه بـه مـن زنـگ زده بـود از اعمـاق قلـبم خوشـحال بـودم . نمـی دانـم شـاید اینهـا همـه ساخته و پرداخته ذهن من بود! بعد از پایان مکالمه دسـتم را زیر چانـه ام گذاشـتم و بـه فکـر فـرو رفـتم . تـا همـین یـک سـال پـیش از مردانی بـا خصوصـیت علیرضـا بـدم مـی آمـد امـا از وقتـی از نزدیـک بـا او و دا یـی آشـنا شـدم خیلی از ویژگی هـا یش را مـی پسـندیدم. سـنگینی و وقـار در رفتـار بـا خـانم هـا یکـی از همـین خصـلت هـا بـود یـا احتـرام بـه پـدر و مـادرش و کمـک بـی منـت بـه آنهـا و یـا همـین اردوهـاي جهـادي و تـلاش بـراي ســلامتی هموطنــان محــرومش مــرا وادار بــه تحســین پنهــانی اش مــی کــرد. از اینکــه حــرف او را خواسـتگاري برداشـت کـردم خنـده ام گرفـت خـدا را شـکر کـردم کـه متوجـه سـوتی ام نشـد! شـاید هم متوجه شد ولی به رویش نیاورد!!! عــزم رفــتن کــردم کــه بــا دیــدن دایــی و زن دایــی در چهــارچوب کــه لبخنــدزنان بــه مــن نگــاه هــاي معنــی داري مــی کردنــد از تعجــب میخکــوب شــدم اصــلاً متوجــه حضورشــان نشــدم . همــان طــور کــه نیم خیز از روي صندلی بلند شده بودم دوباره نشستم و با تعجب نگاهشان کردم و گفتم: - چیزي شده؟ زن دایی مرموز لبخندي زد و گفت: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- خدا بخواد داره می شه! از خجالــت آب دهــانم را محکــم قــورت دادم بطــور ي کــه فکــر کــنم صــدا یش را شــنیدند بعــد در حالی که تا بناگوش سرخ شده بودم آن ها را ترك کردم و به اتاق کوچک خودم پناه بردم. شـب قبـل از آمـدن علیرضـا خـواهرانش هـم بـراي تعطـیلات آخـر شـهریور بـه تهـران آمدنـد و جمـع کوچک ما را صفا بخشیدند. صـبح زود از خـواب بیـدار شـدم آرام و قـرار نداشـتم. امـروز علیرضـا بعـد از دو هفتـه برمـی گشـت و من بی صـبرانه منتظـرش بـودم تـا سـیل سـؤالات گونـاگونی را کـه ذهـنم را درگیر خـودش کـرده بـود بــه ســویش روانــه کــنم . شــوقی عجیــب در خــودم احســاس مــی کــردم. بــراي ناهــار بــه زن دا یــی و دختــرانش کمــک کــردم و بــه ســرعت خــودم را در اتــاقم انــداختم تــا بتــوانم بهتــرین تیــپم را در جلـوي پسـردایی ام داشـته باشـم. نمـی دانـم چـرا سـعی داشـتم جلـوي او از همـه بهتـر بـه نظـر بیـایم! شـاید بـه خـاطر علاقـه اي کـه در گذشـته بـه مــن داشـت و شـا ید بـا احساسـات گنگـی مواجـه بــودم. احتــرام زیــادي بــرایش قائــل بــودم و از اینکــه مــورد توجــه اش باشــم لــذت مــی بــردم. بــا وســواس لباسـهایم را برانـداز کـردم. در نهایـت مـانتوي شـنلی سـبز و شـال سـفید رنگـم بهتـرین انتخـاب بـود. با صـدا ي سـلام و احوالپرسـی کـه از پـا یین آمـد . متوجـه شـدم آمـده اسـت از عمـد کمـی معطـل کـردم سـپس نفسـی تـازه کـردم و آهسـته و خرامـان خرامـان بـا اعتمـاد بـه نفـس زیـادي کـه از خـودم بعیـدمــی دیــدم از پلــه هــا پــایین آمــدم امــا بــا دیــدن صــحنه اي کــه مــی دیــدم خشــکم زد. وجــود مونــا و مــادرش کــه در کنــار علیرضــا ایســتاده بودنــد بــرایم غیــر قابــل بــاور بــود . تمــام شــوق و ذوقــم را بــا دیدنشــان یکبــاره از دســت دادم و همچــون مجســمه گچــی ایســتاده و نگاهشــان مــی کــردم! آنهــا اینجـا چکـار مـی کردنـد؟ یعنـی همـراه علیرضـا آمـده بودنـد؟ هنـوز در شـوك دیـدار آنهـا بـودم کـه همـان لحظـه عاطفـه بـا سـینی شـربت از آشـپزخانه بیـرون آمـد و بـا دیـدن مـن کـه هنـوز در پلـه ي آخر ایستاده بودم با لبخند گفت: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- سهیلا جون چرا اونجا وایستادي؟ بــا حــرف عاطفــه دیگــران متوجــه حضــورم شــدند و بــه طــرفم برگشــتند . اجبــاراً لبخنــد ي زدم و از همــان دور ســرم را بــه نشــانه ســلام تکــان دادم و بــه آشــپزخانه فــرار کــردم ... آنقــدر ســرعت عمــل داشتم کـه هـیچ یـک از آنهـا را بـه درسـتی ندیـدم، برخـوردم دور از ادب بـود امـا د یگـر نمـی توانسـتم آنجا را تحمل کنم. با چهره گرفته و مغموم به صندلیهاي چوبی و کهنه میز تکیه دادم. - سهیلا جون ما رو نشناختی؟ بـا صـدا ي ظریـف و زیبـاي مونـا هراسـناك از رو ي صـندلی بلنـد شـدم بـه طـور ي کـه صـندلی بـا شـدت به زمین افتـاد . مونـا ي زیبـا و باوقـار کـه صـورت گنـدمگونش در قالـب چـادري سـیاه جـا ي گرفتـه بـود بـا لبخنـدي ملــیح بـه مـن نگــاه میکــرد. تمـام اعتمـاد بــه نفسـم را کــه لحظـاتی پـیش ســر بـه کـوه اورســت مــی زد را بــا دیــدنش از دســت دادم. شــاید مــن از او زیبــاتر بــودم امــا امتیــازات او بســیار بیشــتر از مــن بــود. او دکتــر بــود و حجــابش همــان طــور کــه علیرضــا و خــانواده اش مــی پســندیدندچــادري بــود و البتــه بــا کــانون خــانواده ي گــرم و صــمیمی و مهتــرین دلیــل برتــري اش گذشــته ي پــاکش بــود . هرگــز درگذشــته اش مــردي وجــود نداشــت . امــا مــن بــا خــانواده ي از هــم پاشــیده و اقـوامی آشـفته و حجـابی کـه مـورد تأییـد خـانواده دایـی نبـود و البتـه گذشـته دردنـاکم کـه حاصـلش دو بار نامزدي بی سرانجام بود! نمی دانـم چـه مـدتی بـه او خیره شـده بـودم. از حالـت صـورتش مشـخص بـود از نگـاه خیره ام بسـیارمعــذب شــده اســت. بــا ایــن وجــود کماکـان ســعی مـی کــرد همچنــان لبخنــدش را هــر چقــدر شــل و وارفتـه روي لبـانش نگـه دارد. در حـالی کـه بغـض کـرده بـودم بـه زور لبخنـدي چاشـنی لـبم کـردم. و سر صحبت را با اوباز کردم. - چرا شناختم چطور مگه؟ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❣💕❣💕❣💕❣ "در شرایط بحرانی روبروی هم قرار نگیرید!" 🍃 در تمامی‌‌ خانواده‌ها شرایط بحرانی به‌وجود می‌‌آید اما آنچه اهمیت دارد هماهنگ شدن روحی و عاطفی زوجین با یکدیگر است. 👈 مسلماً تعلقات و حمایت عاطفی به زوجین کمک بسیاری کرده تا شرایط بحرانی را پشت سر بگذارند. ✅ زمانی که زن و مرد به هر دلیلی دچار استرس و شرایط روحی نامناسب باشند بهتر است از هرگونه مشاجره دوری کرد. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار خوبه خدا درست کنه ، سلطان محمود ........ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
1_25867054.mp3
8.42M
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
سلام دوستان، ایام محرم‌ و شهادت امام حسین علیه السلام و یارانشون رو به همگی تسلیت عرض نموده و عزاداریهاتون قبول حق . از امروز با رمان جدید در خدمتون هستیم . ‌قسمتهای باقی مونده از رمان دو روی سکه بنابه دلایلی به فردا و پس فردا موکول شد ممنون از صبوری و همراهی شما عزیزان .
❤به نام خدا❤️ رمان شماره:0⃣3⃣ نام رمان:نم نم عشق نام نویسنده: محیا موسوی تعداد قسمتها:۸۴ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ خوش
روزهایم راورق میزنم.. در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی خوشتری به مشامم میرسد.. گاهی رنگهایم زیباترند.. من،دخترسرسخت سرنوشت خودم.. روایتگر روزهای خوشبوی زندگی هستم... روایتگر ____ _وااای خدا..یکی نیس بگه دختر،آخه آبت نبود،نونت نبود جامعه شناسی خوندنت چی بود؟؟ +چقدغرمیزننننی تو آخه... _همش تقصیرتوعه..تو منو آوردی این رشته +ای خدا تاوان کدوم گناهم همنشینی بااین معیوب العقله؟؟ _برو بابا...اخه تو برامن توضیح... +واااای،طنازدودقیقه برای رضایت خدا سکوت کن... اه حتما باید ضایعش کنم...خب آخه دختر تو که میدونی دوساله داری میخونی این رشته رو پس دیگ دردت چیه هی غرمیزنی... سرهرامتحانی اوضاع همینه... پاشدم رفتم تو اشپزخونه اون پلانکتون هم با گوشیش سرگرم بود انگار نه انگار امتحان داریم.. یهوبانیشخند داد زدم +چی میخوری بیارم پلانکتون؟ جیغش رفت هوا..میشناختمش..😜 _پلانکتون خواهرشوهر نداشتته +فحشای جدیدیادگرفتی عمووویی😂 _کوفت +عخی چ بددهن ی نگاه چپ چپ بم انداخت ک شلیک خندم رفت هوا.. دختره ی لوس.. میوه های اسلایس شده رو توبشقاب چیدم و کنارشم دوتا ساندویچ ژامبون باسس گذاشتم دوتا لیوان نوشابه تگری هم ریختم... مشغول خوردن شدم..دوردهنم سسی شده بود درهمون حال گفتم +بیابخوردیگ نفله..چیه هی منودیدمیزنی _نیس خعلی جذابی +تاچشات دراد _پرو +رودایره لغاتت کار کن.. _میگما خوبه ماه رمضونه ها..فک کن مهیارتون الان بیاد خونه... +اهههه باز ضدحال زدی؟؟بزاردولقمه کوفت کنم خب.. دیگ ب خوردن ادامه ندادم... مهیار برادر بزرگترمه...توخونواده ما که همه مسیحی ان فقط مهیار شیعه است... وقتی هجده سالش بود شیعه شد.. اونم تحت تاثیر اون رفقای رومخ املش.. اصلا ذره ای نمیتونم درکش کنم... من ب جای بابابودم طردش میکردم.. پسره ی خیره سرو.. ولی خب..ازونجایی که بابام دریایی از محبت و منطقه،متاسفانه دست مهیارو تو انتخاب راه و رسمش بازگذاشت... البته خب ی چن وقتیوباش سرسنگین بود.. مهیارم خداروشکر جدازندگی میکنه... البته تاقبل ازشیعه شدنش رابطه ی من و اون عالی بود ولی خب... لابدازنظراون ما نجسیم..والا..پسره ی... اه چندش ولش کن... طنازرو راهی خونه اشون کردم و بعدش با خیال راحت ولوشدم روی تخت خواب نازنینم... .. ، ؟ ...؟! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
‍ ‍ وسطای خواب شیرینم بودم که صدای آیفون بلند شد... تف به من که خوابم سبکه ایفونو ورداشتم یه پسر بود که پشتش به آیفون بود و من دیدی بش نداشتم... +کیه؟؟ پسرکه صدای بمی داش همونجورپشت به من گف _سلام،میشه چن لحظه تشریف بیارید دم در؟ +اوکی اِشارپ پاییزیمو انداختم روی دوشم ویه شالم رهاکردم روموهام.. از وسط باغ گذشتم و رسیدم به در... بازش کردم و بازم اقاپسرمحترمو پشت ب در دیدم... یــاسر: برگشتم سمت در...ولی با دیدن صحنه روبه روم یه قدم رفتم عقب و سرموانداختم پایین... استغفرالله... _سلام خواهرم +ایووول بابا،بزار بگم،حدسش کارسختی نیس..رفیق اون مهیار املی.درسته؟ _مهیارامل؟؟؟؟ اینوباتعجب فراوون گفتم باصدای پوزخندی سرمو بالااوردم که با دیدن وضعیت دخترک روبه روم دوباره به حالت قبل برگشتم +اوووپس،مای گاد..باشه بابا فهمیدیم چشمت پاکه.خونه مهیاراینجانیس.من موندم اون داداش خل و چل من به شماهانگفته اینو؟ چی می گفت این؟؟؟مهیار کیه؟داداش؟ _خانم محترم انگاری اشتباهی پیش اومده من با اقای مهندس مهرداد امیدیان کاردارم... به وضوح دیدم که دختره جاخورد.. +با پدرم؟؟پدرمن باامثال شماها چکارداره؟ چه دختربددهنی اه...نچسب هوی یاسر مگه قراره بچسب باشه؟؟پرو _خانم محترم من بامهندس قراردارم به من گفتن خونه منتظرشون باشم..اصا یه چن لحظه.. گوشی اپلمو از جیبم دراوردم روی اسم مهندس ضربه زدم تماس برقرار شد...پشتمو به دخترک کردم ومنتظرپاسخگویی شدم.. مهندس:بله‌جانم‌پسرم _سلام مهندس.خسته نباشید مهندس:سلام ممنونم.جانم؟؟؟ _مهندس من طبق قرارمون دم‌در هستم‌تشریف نداریدانگار؟؟دخترخانمتون گفتن البته مهندس:اوه شرمنده یاسرجان برو داخل بشین تا بیس دقیقه‌دیگ رسیدم ..بازم متاسفم _ممنون منتظرم پس.خدا نگهدار و تلفنوقط کردم..من از بدقولی متنفرررم ادامه دارد.. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
.. مهســو پسره همونجور که سرش پایین بود گف:پدرتون فرمودن داخل منتظرباشم چن دقیقه دیگ میرسن... +اوکی بیاتو اومد داخل درو پشت سرش بستم...راستش ترسیدم ببرمش داخل خونه..درسته مسیحی بودیم ولی منم یه دخترم... ترجیح دادم بزارم توی حیاط منتظرباشه... بادست به آلاچیق اشاره کردم و گفتم +میتونید اینجامنتظرباشید.. با گفتن لفظ متشکرم به سمت الاچیق رفت و نشست‌... ازش دور شدم.. رفتم توی آشپزخونه ‌تا براش قهوه دم کنم... ازپشت پنجره شروع کردم دیدزدنش... قدبلند چارشونه بود و هیکل ورزشکاری قشنگی داشت...ازون قلمبه ها نبود شیک بود.. موهای مشکی که حالت خاصی شونه کرده بود مثل مهیار... صورت کشیده و گندمگونی داشت و چشایی که فقط برای یه لحظه دیده بودمشون... ابی یا سورمه ای حتی... و یه شکستگی بالای ابروی راستش که چهره اشو خشن جلوه میداد ولبایی که برجسته وقلوه ای بودنش ازدورهم معلوم بود. یه پیرهن یقه دیپلمات مشکی که دکمه هاشم تااخر بسته بود و شلوار کتون نوک مدادی و یه کیف سامسونت شیکم دستش بود.. وااای مهسو کارت به جایی کشیده که این بچه بسیجیارو انالیزمیکنی؟؟؟ قهوه اماده شد و ریختمش تو یه فنجون و با ی برش کیک خونگی بردم براش.. گذاشتم جلوش که با حرفی که زد حسابی از دست خودم و خنگ بازیام کفری شدم... _لطف کردید خانم.ولی من روزه ام +عه چیزه...شرمنده حواسم نبود.. و سریع سینی رو برداشتم و ازونجادورشدم خاااک توسرت مهسو..ببینم شرف باباتو به باد میدی یا ن؟؟؟ توهمین فکرابودم که صدای جیغ لاستیکای ماشین بابااومد... چه عجب بعد از دوروز به خونه برگشت..اونم لابدبخاطر این پسره اس... رفتم توی اتاقم و روی تخت ولوشدم و فکرمو رها کردم.. هه..مسخرس.. زندگیمونومیگم.. ازوقتی یادمه همین بوده وضعمون.. پدرم مدیرعامل بزرگترین شرکت داروسازی ایران بود.و مادرمم جراح قلب هیچکدومشون هیچوقت خونه نبودن.. همه کسم شده بود مهیار از بچگی که اونم ازهجده سالگیش ازینجارفت... منم دیگ باش ارتباط انچنانی نداشتم.مگه هرازگاهی ک میاد یه سر به بابامامان میزنه. خودمم که.. دختر همیشه تنها..مغرور..سرکش..جذاب وپولداربین رفقا رفقایی که مگسن دورشیرینی.. هیچوقت دور و ور پسرجماعت نرفتم حوصله دردسر نداشتم.. بااینکه دینمون اسلام نیس ولی بابا روی ارتباطم با جنس مخالف حساسه... ولی خب نوع پوششم... ازفکر و خیال رهاشدم و‌دوباره خوابیدم... 😋 ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
یـاســر بعدازتموم شدن حرفامون بامهندس ازخونشون خارج شدم...خونه ای که قراربود... هوووف سوار پرادو عزیزم شدم.. به سمت خونه روندم... _ماماننننن _حاج‌خااانمممم _الهام‌جووونم باصدای مامان که از پشت سرم میومد دومتر پریدم هوا +مامان و یامان،صدبارنگفتم به من نگو الهام جون؟خجالتم نمیکشه پسره صدکیلویی _عههه واااا الی جون من کجا صدکیلوام؟من همش هشتادوهفتام +اگه جرعت داری وایسا تا الهامونشونت بدم با خنده از پله ها میدوییدم بالا و گفتم _نامردم اگه وایسم و خودمو شوت کردم تواتاقم صداش میومد که می گفت: +خدایاایشالاهمیشه پسرم بخنده خنده ای رو لبم نشست ولی با یاداوری مهندس و حرفاش اخمی نشست رو صورتم.. چته یاسر؟مگه تو نمیدونستی قراره با کی روبه رو بشی؟مگه ازقبل درجریان نبودی ؟ بودم وجدان جان بودم ولی... ولی نداره دیگ...شغلته..مجبوری... باهمین افکار سرمو گذاشتم رو بالش تا ی چرت بزنم... مهسو +چیییی بابا؟؟؟؟؟بگو که شوخیه _نه دخترم شوخی نیست.. به قیافه جدی بابا نگاه کردم..چی میگفت؟؟؟من؟شیعه بشم؟؟؟اونم برای ازدواج بااون پسرک؟ عمممممرا _بابا اخه شمارو به مسیح قسم چیشده؟ +قسم نده دختر...خودت میفهمی..حالا هم برو خودتو برااخرهفته اماده کن...درضمن..یاسر پسر مذهبی هست و نفوذشم همه جا زیاده..دلم نمیخاد با سرتق بازیات زندگی و جون چندین هزارادمو به بازی بگیری بابا چرااینقدمبهم حرف میزد؟؟مگه یاسر کیه؟؟ وای عیسی مسیح خودت کمکم کن.. میدونم بنده خوبی نبودم ولی دستموبگیر... رفتم تواتاقم.. باباگفته بود اخرهفته ینی پس فردا برای خواستگاری رسمی میان... رفتم جلوی اینه به خودم نگاه کردم.. صورت سفید و موهای لخت طلایی که خیلی بلندبود و بابا اجازه نمیدادکوتاشون کنم.. چشمای خمارخاکستری و لبای قلوه ای سرخ که هیچوقت جز برق لب چیزی بهشون نمیزدم و بینی قلمی که خدادادی عمل شده بود.. و هیکلی که به لطف کلاس های مختلف و باشگاه بی نقص بود... خنده داربود که قراره من مهسو امیدیان دخترسرسخت روزگار بخاطر اهداف دیگران زندگیم که سهله..دینم رو هم عوض کنم... یا عیسی مسیح ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
خیلی قشنگه بخون محرم از راه رسید خوش بحال کسانی که هم زنجیر میزنند !! و هم زنجیری از پای گرفتاری باز میکنند .. هم سینه میزنند !! و هم سینه ی دردمندی را از غم و آه نجات میدهند .. هم اشک میریزند !! و هم اشک از چهره ی انسانی پاک میکنند .. هم سفره می اندازند !! هم نان از سفره کسی نمیبرند .. آنوقت با افتخار میگویند : " یاحسین " 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
قرار عاشقی برکت از خدا.mp3
10.52M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🌷دوشنبه ۱۱ شهریور ماهتون بخیر🌷 🌸زیبایی هنر زندگی ست 🌺تنفس شروع زندگی ست 🌼عشق جزیی از زندگی ست 🌸اما دوست ، قلب زندگی ست 🌺هر چه آسایش روح 🌼هر چه آرامش دل 🌸هر چه تقدیر بلند 🌺هرچه لبخند قشنگ 🌼هر چه از لطف خداست 🌸همه تــقدیــم شــمــا 🌺روزتون عالی دوستان مهربانم #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
587223581.mp3
2.98M
دنبال فقر نباشید، افرادی که دنبال فقر هستند همت کسب مال حلال را نداشته‌اند، همه‌ی ما تصویر خداوند هستیم پس باید غنی باشیم. با هم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_دو_روی_سکه #قسمت_صد_و_سی_و_یک - سهیلا جون چرا اونجا وایستادي؟ بــا حــرف عاطفــه دیگــران م
- اي بی وفا حداقل اندازه یه بوس کوچولو هم نبودم؟! از خجالــت ســرخ شــدم صــندلی را از زمــین بلنــد کــردم و ســر جــایش گذاشــتم و بــه طــرف او کــه همچنــان در نزدیکــی خروجــی آشــپزخانه ایسـتاده بــود رفــتم او هــم انــدکی جلــو آمــد و بــا یکــدیگرروبوســی کــردیم. او بــا مهربــانی مــرا بوســید امــا مــن بــا اکــراه ! انگــار متوجــه رفتــار ســردم شــد و بــا لبخند مصنوعی گفت: - برم لباسام رو عوض کنم الان میام توي آشپزخونه کمکت! بـا تکــان دادن سـرم تأییــدش کــردم. او رفـت و مــن از پشـت سـر نگــاهش مـی کــردم. از کنجکــاوي دل توي دلم نبود تا بدانم چطور غفاري ها با علیرضا سر از اینجا درآورده اند؟ با آمدن عاطفه به آشپزخانه فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: - عاطفه اینا اینجا چیکار می کنن؟ آنچنـان خصـمانه و بـه دور از ادب دربـاره آنهـا حـرف زدم کـه عاطفـه متعجـب نگـاهم کـرد سـپس بـا سرزنش گفت: - سهیلا! مهمون حبیب خداست! زورکی لبخندي زدم و گفتم: - می دونم... حالا می شه بگی! - مونا هم مثل علیرضا رفته بود اردوي جهادي. باورم نمی شد، چی می شنیدم؟ مونا با علیرضا دو هفته در یک اردوي جهادي! - آخه مونا دانشجوي اصفهانه چه ربطی به تهران داره! عاطفه مشکوك نگاهم کرد سپس گفت: - منم نمی دونم حالا چه فرقی می کنه!؟ دست و پایم را جمع کردم و با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم. - محض کنجکاوي! خــودم را مشــغول درســت کــردن ســالاد نشــان دادم، در حــالی کــه زیــر نگــاه عاطفــه در حــال ذوب شدن بـودم. ظـاهراً قـانع نشـده بـود . همـان زمـان صـدا ي علیرضـا بلنـد شـد . اخمهـایم درهـم رفـت و از عصـبانیت صـورتم ملتهـب شــد لحظـه ا ي رو بـه روي میــز ایسـتاد امـا مـن همچنــان سـرم را بـه خــرد کردن کاهوها گرم کرده بودم. - سلام سهیلا خانم. تپشــهاي بلنــد قلــبم، عصــبیم کــرده بــود. تمــام عصــبانیتم را ســر خــرد کــردن کاهوهــا درآوردم کــه ناگهان سوزشی در انگشتم احساس کردم. - آخ. صداي نگران عاطفه و علیرضا همزمان بلند شد: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- چی شد؟ اشــکم روي انگشــتم چکیــد. ســوزش انگشــتم مهمتــر از ســوزش دلــم نبــود . علیرضــا بــراي آوردن پانسمان بیرون رفت. عاطفه با محبت کنارم نشست با دیدن اشکهایم پرسید: - چرا گریه می کنی دختر خوب؟ از ایـن همـه ضـعفی کـه نشـان داده بـودم از خـودم بیـزار شـدم. مـن کـه در گذاشـته طعـم تلـخ طـرد شـدن را تجربـه داشـتم پـس چـرا ایـن چنـین خـودم را باختـه بـودم؟ احسـاس شکسـت تمـام قلـبم را تکـه تکـه کـرده بـود. یـادم مـی آیـد دقیقـاً همچـین حـالی را زمـانی کـه در کـافی شـاپ بـه بخشـی از اعترافـات بهــزاد گـوش مــی دادم داشـتم. چهــار سـال پــیش بهـزاد مــرا بـه نیلــوفر فروخـت و اکنــون علیرضا، مونا را به من ترجیح داده بود و باز هم من کنار گذاشته شده بودم. همــه خانمهــا بــراي دیــدن انگشــت چــاك خــورده ام بــه آشــپزخانه هجــوم آورده بودنــد و هــر کــدام نظـر ي مـی دادنـد امـا مـن بـی توجـه بـه آنهـا تنهـا بـه یـک چیـز فکـر مـی کـردم "وداع دائمـی بـا ایـنخانواده". دست آخـر مونـا آن را پانسـمان کـرد . دیگـر نمـی توانسـتم خو یشـتن داري کـنم و همـه پـی بـه چهـره گرفتــه و نــاراحتم بــرده بودنــد ... بــالاخره آن ناهــار جهنمــی تمــام شــد. طبــق روال بــه کمــک خانمهــا سـفره را جمـع کـردیم و هـر کـس مسـئول کـاري شـد. مونـا و عاتکـه ظرفهـا را مـی شسـتند و مــن و عاطفه جمع و جور می کردیم. عاتکه پرسید: - مونا جون نگفتی چطوري با علیرضاي ما توي یه اردو بودین؟ عاطفه زیر چشمی نگاهم کرد. تمام وجودم گوش شده بود. - مــنم از طریــق دانشــگاه تهــران اومــدم. آخــه کــل ســه مــاه تابســتون رو پــیش دختــر خالــه ام تــوي تهـران بـودم. اون دانشـجوي ارشـد پرسـتاریه و بـراي راحتـیش یـه خونـه اجـاره کـرده مـنم تابسـتونا مــیرم پیشــش، خیلــی دختـر خوبیــه، خلاصــه پیشــنهاد داد مــنم قبــول کــردم و دیــدم تــوي اردومــون آقــاي شــهریاري هــم هســتن، البتــه ایشــون یــه دو روزي رفــتن مشــهد! خیلــی خــوش گذشــت خــدا قبول کنه بازم میرم. حرصم گرفته بودچقدر آمار علیرضا را هم دقیق می دانست! عاتکه گفت: - مامانم می گه می خواین بیاین تهران زندگی کنین؟ - هنوز قطعی نیست من اصرار دارم آخه اینجا امکانات دانشگاهیش بهتره. صــداي (یــااالله) علیرضــا مــا را متوجــه خــود ســاخت . مونــا دســت از کــار کشــید و از روي میــز چــادر سفیدش را پوشید. علیرضا خطاب به عاطفه گفت: - عاطفه جان لطف کن بشقابهاي میوه رو بده! - باشه. - اقاي شهریاري شما نمونه سؤالات دستیاري پزشکی رو دارین به من بدید؟ - قدیمیه ولی اگه بخوایین حتماً میدم. چه رشته می خوایین تخصص بگیرین؟ - توي اطفال و قلب موندم. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- رشته هاي سختی رو انتخاب کردین امیدوارم موفق باشین. از گفتگـوي میـان علیرضــا و مونـا حسـادتی تلــخ بـه دلـم چنـگ زد . در آن لحظـه از تمـام کسـانی کــه آنجــا بودنــد متنفــر شــده بــودم انگــار همــه دســت بــه دســت همــه داده و قصــد تخر یــب کــردن مــرا داشتند. آنقدر از حرص لبم را جوییدم که مزه بد خون را درون دهانم احساس کردم. سـردرد را بهانـه کـردم و تـا شـب از بـودن در آن جمـع خـوددار ي کـردم. تنهـایی را بـه بـودن در آن جمـع و صـحبتهایی را کــه بـین مونـا و علیرضــا احیانـاً رد و بـدل مــی شـد، تـرجیح مــی دادم. مـن حــق حسـادت نداشــتم، علیرضــا هـیچ تعهــدي بـه مــن نداشــت و مــی توانســت آزادانــه زنــدگی خــودش را انتخاب کند پس چـرا حـالم دگرگـون شـده بـود؟ حـالا مطمـئن بـودم زمـانی کـه بهـزاد بـه مـن خیانـت کـرد هـم، آن قـدر بهـم ریختـه نشـده بـودم. تمـام مـدتی کـه در اتـاق بـودم افکـار بهـم ر یختـه ام در ذهنم جولان می دادند. حالم بد بود امـا بـا شـنیدن خبـر آمـدن خالـه مهـر ي بـدتر هـم شـد د یگـر حوصـله آنهـا خـارج از تـوانم بود. زن دایی چنـد بـاري بـه اتـاقم آمـد و دربـار آخـر در حـالی کـه رنجیـده خـاطر بـود بـه مـن اصـرار کرد که تنها نمـانم و پـا یین بیـایم. دلـم نمـی آمـد نـاراحتش کـنم امـا حـال خـرابم دسـت خـودم نبـود و هر کـاري مـی کـردم تـا فکـر مونـا و علیرضـا را از سـرم دور کـنم بـی فایـده بـود . بـه هـر حـال تسـلیم اصــرارش شــدم و تصــمیم گــرفتم میــان مهمانــان برگــردم. بــا بــاز کــردن در کمــد و د یــدن مــانتو و شــلوار ســاتنم ناگهــان درصــدد جبــران برآمــدم . بلافاصــله فکــرم را عملــی کــردم و مــانتوي بســیارکوتـاه و چسـب سـاتنم را بـا شـلوار لولـه تفنگـی اش پوشـیدم. و روسـري زیتـونی ام را عقـب کشــیدم تـا موهـایم در دیـد باشـد. صـورتم نیـز از آرایـش بـی بهـره نمانـد و بـیش از معمـول سـرخاب سـفیدآب مالیدم. تمام وجـودم لبریـز از کینـه شـده بـود و حسـادت چشـمم را کـور کـرده بـود هـر طـور بـود باید لـج علیرضـا را درمـی آوردم. بـا همـان تیـپ پـا یین آمـدم هنـوز چنـد تـایی پلـه بـه انتهـا و رسـیدن بـه پـذیرایی مانـده بـود کـه علیرضـا بـه همـراه مـادرش از اتـاقش بیـرون آمدنـد و بـا دیـدن تیـپ مـن خشکشــان زد و مــات و مبهــوت نگــاهم مــی کردنــد. اخمهــاي علیرضــا درهــم رفــت و بــا تحکــم بــه مادرش گفت: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- مامان لطفاً یه لحظه بیا تو اتاق کارت دارم. زن دایـی نـاگزیر بـه همـراه پسـرش بـه اتـاق رفـت . بـا سـرعت دوبـاره بـه بـالا برگشـتم و خـودم را در حمام انداختم تا حرفهایشان را که مطمئن بودم درباره من است را استراق سمع کنم. - اگه برگشت توي صورتت و گفت به تو چه ربطی داره چی؟ - سهیلا همچین کاري نمی کنه. - حرفایی می زنی ها! یه کارِ برم بهش بگم پسرم از تیپت خوشش نمی آد عوضش کن؟! - اگــه نگــی خــودم مــی رم بهــش مـیگــم. مــن خوشــم نمیــاد ایــن طــوري جلــوي حامــد بیــاد تمــام اندامش معلوم بود! - من اصـلاً نمـی دونـم ا یـن دختـر امـروز چـش شـده؟ ! بـا کـی داره لـج مـی کنـه؟ بـه خـدا همـین چنـد وقت پیش که خاله مهریـت و حامـد اومـده بـودن ا ینجـا یـه مـانتوي پوشـیده تـا کـف پـاش، سـاده و بـی آلایش. علیرضا کجا؟ از حمــام بیــرون آمــدم و بــه اتــاقم برگشــتم . رو بــه روي آیینــه بــه صــورت پــر از آرایــش و موهــاي چتــري ریختــه شــده روي پیشــانی ســفیدم نگــاه کــردم. واقعــاً بــا چــه کســی لــج کــرده بــودم؟ ا یــن لجبازي با علیرضا و مونـا و یـا هـر کـس دیگـر نبـود بلکـه لجبـاز ي بـا خـدا بـود. مـن د یـن را وسیله اي براي نیل بـه مقاصـدم قـر ار داده بـودم . آخـر این چـه دیـن داري بـود کـه هـر وقـت از علیرضـا دلخـور بــودم بــی حجــاب مــی شــدم و هرگــاه از او رضــایت داشــتم مطــابق میــل او پوشــیده و بــا حجــاب مــی شدم! مگر او خداي مـن بـود؟ تـا کـی بایـد نگـاه ایـن چنینـی بـه دین مـی داشـتم؟ مـن باید حجـاب را فقط به خاطر رضایت خدا انجام می دادم نه خوشنودي این و آن!!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💕💕💕 🔴 💠 وقتی روابط شما و صمیمی است چند دقیقه وقت بگذارید و از تمام صفات زیبا و که در همسرتان وجود دارد و به ذهنتان می‌رسد تهیه کرده و روی کاغذ بنویسید. 💠 اگر روزی در زندگی مشترکتان در برخی شرایط از دست او دلخور و ناراحت شدید و روابط شما تیره شد این فهرست را خوانده و بر روی صفات خوبش در لحظات دلخوری خود، کنید تا به تدریج و به آرامی ناراحتی شما کم شده و دلتان نسبت به او گردد. 💠 با این‌کار جلوی جولان دادن شیطان را گرفته و از ایجاد کینه، تنفّر و جلوگیری می‌نمایید. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️