#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_صد_و_چهل
- مامان!
زن دایی با دستش او را وادار به سکوت کرد و ادامه داد:
- می خواستم همین امشب مطرح کنیم که این طوري شد.
کـم کـم جـو حالـت عـادي پیـدا کـرد و همـه بـه مـن تبریـک گفتنـد . مهـر ي خـانم خوشـحال شـده بـود ظــاهراً خواســتگار ي حامــد از مــن را بــرخلاف مــیلش انجــام داده بــود، حامــد پکــر بــود و هانیه بــی خیـال مشـغول پیامـک بـاز ي بـا شـوهرش بـود . عاطفـه و عاتکـه هـر دو خوشـحال بودنـد و سـر بـه سـر مـن مـی گذاشـتند و لقـب آب ز یرکـاه را بـه مـن داده بودنـد . آقـا و خـانم غفـاري بـی تفـاوت بودنـد در
این میان فقـط مونـا گرفتـه و مغمـوم بـه نظـر مـی رسـید دقیقـا همـان حالتهـا ي چنـد سـاعت پـیش مـن را داشـت. دلـم بـرایش سـوخت دختـر خـوبی بـود. همـان جـا از خـدا خواسـتم تـا او خوشـبخت شـود .
آن شب یکی از خاطرانگیزترین شـبها ي عمـرم شـد . علیرضـا هـر بـار بـا محبـت بـه مـن نگـاه مـی کـرد و لبخند می زد. دو روز بعد به طور رسمی عقد کردیم.
امتحانـات تـرم آخـر را بـا موفقیـت پشـت سـر گذاشـتم. بـه عنـوان پایـان نامـه ارشـد قـرار شـد بچـه هاي کلاس سه گروه بشوند و هـر گـروه یـه تئـاتر بـا موضـوع مـذهبی اجـرا کننـد . آخـر ین بـار نگـاهیبه گـریمم در آیینـه کـردم و نفسـی کشـیدم و بـرو ي پـرده رفـتم مـن نقـش مـر یم مقـدس را در حـالی
کـه حضـرت عیسـی را بـاردار بـود بـاز ي مـی کـردم قسـمت جـالبش ا یـن بـود کـه خـودم هـم پـنج مـاه باردار بودم. بین من و سـاناز و روشـنک بـر سـر ا یـن نقـش دعـوا بـود آخـه هـر سـه بـاردار بـود یم! امـا
قرعـه بـه نـام مـن افتـاد و نقـش بـه مـن رسـید. نزدیـک صـحنه شـدم دسـتم را رو ي شـکمم گذاشـتم و گفتم:
- مامان جون امیدوارم خراب نکنی. باشه پسرم!؟
خوشـبختانه هـیچ مشـکلی پـیش نیامـد و همـه چـی بـه خـوبی برگـزار شـد . در آخـر هـم مـورد تشـویق حضار کـه البتـه تعـداد ي اسـتاد و دانشـجو و همسـران و دوسـتان بعضـی بچـه هـا بودنـد قـرار گـرفتیم.
علیرضاي عزیزم با دسته گلی از گلهاي رز به طرفم آمد.
- حال مریم مقدس و عیساي ناصري من چطوره؟
با خستگی گفتم:
- این پسرت که من رو کلافه کـرد، بـه خـدا از وقتـی رفـتم تـو سـن همـین جـور لگـد مـی زد تـا همـین الان.
- غلط می کنه مامان خوشگلش رو اذیت کنه بذار به دنیا بیاد خودم خدمتش می رسم!
علیرضا به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
- دوتا خانم دارن میـان طرفـت، مـن دیگـه مـیرم تـو ي ماشـین تـا راحـت باشـین و بـا خیـال راحـت بـا دوستات خداحافظی کنی!
چشمکی زد و گفت:
- فعلاً.
با دیدن ساناز و روشنک کـه بـه طـرفم مـی آمدنـد لبخنـد زدم سـاناز تقر یبـاً شـبیه تـوپ گـرد شـده بود ولی روشـنک هنـوز تغییر چنـدانی نداشـت ! سـاناز در حـالی کـه یـک لواشـک را بـا ولـع مـی خـورد گفت:
- سلام مریم مقدس!
#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_پایانی
آب دهنم آویزان شد و با اعتراض گفتم:
- کوفت بخوري دلم آب افتاد به منم بده.
روشنک گفت:
- راست می گه منم الان هوسم شد!
ساناز بی مقدمه شوهرش را صدا کرد و ما را متعجب کرد. شوهرش سلامی کرد و گفت:
- چی شده ساناز جان؟
- محمد جان بازم لواشک داري؟
شوهرش لبخندي زد و گفت:
- آره ولی زیادشم خوب نیست ها!
- بـراي خـودم نمـی خـوام، بـراي ایـن دو تـا دوسـتم مـی خـوام آخـه ایـن دو تـا هـم دارن مامـان مـیشن!
مـن و روشـنک از خجالـت سـرخ شـدیم. روشـنک اخمـی بـه سـاناز کـرد و مـن چشـم غـره بـه او نگـاه کـردم. شـوهر سـاناز محجوبانـه لبخنـدي زد و چنـد بسـته لواشـک بـه سـاناز داد و بـا خـداحافظی از مـا جدا شد.
- دیوونه چرا این جوري کردي؟
- راست می گه ساناز مردم از خجالت!
- با این شکماتون بـه حـد کـافی تـابلو هسـتین، در ثـانی بیخـود مـی کنـین هـوس لواشـک کـردین حـالا بگیرین بخورین دیگه کار از کار گذشته!با دیدن لواشک چشمانمان برقی زد و خندیدیم و شروع کردیم به خوردن لواشک!بعــد از اینکــه کارتهــاي عروســی المیــرا را بــه بچــه هــا دادم بــرا ي همیشــه از دانشــگاه خــداحافظی کردم و بیرون آمدم.
- ببخشید دیر شد!
- چیکار می کردي؟
- خداحافظی!
- خدا وکیلی باید توي رکوردهاي گینس خداحافظی زناي ایرانی را ثبت کنن!
- چرا از این ور میري علیرضا!
- می خوام به افتخار موفقیت تئاتر شما، شام مهمونت کنم!
آن شــب بــه اتفــاق همســرم شــب بــه یــاد مانــدنی را در گنجینــه خــاطرات دلــم بــرا ي همیشــه ثبــت کردم.
خانواده عمو فرخ بـا مـرگ رهـام کنـار آمـده بودنـد . زن عمـو خیلی عـوض شـده بـود دیگـر مثـل قبـل بـه خـودش نمـی رسـد، بـی حوصـله و کـم حـرف شـده بـود بعـد از طـلاق پـرمیس هـم بـدتر شـده و دائــم بــه دیگــران پرخــاش مـی کــرد. عمــو بــه روال عــادي برگشــت و تجــارت مـی کــرد، نمــی دانــم بـراي چـه کسـی ایــن همـه ثـروت را جمـع مــی کـرد؟ بـراي پسـري کــه مرد؟ یـا دامـاد شــارلاتان و بداخلاقی که مـدام مشـغول کتـک کـار ي همسـرش بـود؟ پـرمیس کـه بـه خـاطر هـیچ و پـوچ از همسـر اولـش کـه پسـر ي خـوب و معقـول بـود طـلاق گرفـت . بـا مـرد ي ازدواج کـرد کـه روزي چنـد بـار ز یـردستش کتک می خورد.
عمــه فــروغ زنــدگی آرام و بــی دغدغــه اي دارد. تهمینــه و تــورج هــر دو یــک پســر دارنــد، عمــه و دکتر نیازي هم سرشان با نوه هایشان بند بود!
فـرزین هـم بخـاطر وضـعیت اقتصـادي بـد اروپـا، بـا ورشکسـتگی از اروپـا راهـی ایـران شـد و همسـر سـومش همـان جـا طـلاق گرفـت، همسـر اولـش خوشـحال از ایـن کـه مهبد پسـرش را مـی توانسـت
بیشتر ببیند هـر هفتـه به دیـدن پسـرش می رفـت در ا یـن رفـت و آمـدها فـرزین و سـالومه مـادر مهبـد، دوباره بهـم علاقمنـد شـدند و بـا هـم ازدواج کردنـد، سـالومه هـم عـلاوه بـر پسـرش سرپرسـتی دانیـال را هـم قبـول کـرد. فتانـه کـه هرچـی نشسـت تـا بلکـه خواسـتگار مـورد پسـندش پیـدا شـود، نشـد کـه نشــد. بــالاخره بــا همــان پســرعمه اش کــه ده ســال پــیش جــواب منفــی بــه او داده بــود ازدواج کــرد .
عروس سی و سه و داماد چهل و دو ساله بود. فقط از نادر برادرم بـی خبـر بـودم اصـلاً نمـی دانـم کجاسـت و چـه کـارمی کنـد . خیلـی وقـت اسـت کـه او را بخشـیده ام. هـر چنـد دیگـر امیــدي بـه آمـدنش نـدارم امـا امیــدوارم هـر جـا هسـت خوشــبخت باشد!
یادم می آیـد همیشـه کتابهـاي سـهراب سـپهري را دوسـت داشـتم . ولـی همیشـه ایـن قطعـه از یکـی از شعرهایش مرا مشغول خود کرده بود.
"چشمها را باید شست جور دیگر باید دید."
#پایان
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
همراهان گرامی از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم🌹🙏
ما همچنان با رمان زیبای #نمنمعشق در خدمتتان هستیم
و از فردا علاوه بر به وقت رمان عصر گاهی، در به وقت رمان ظهر نیز، این رمان جذاب را تقدیم نگاه پر مهر شما خواهیم کرد
💐❤️🌺
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
💞نکتهای در باب ارتباط زوجین💞
✅ درخواست کنید! شکایت نکنید!
💞 شکایت بر گذشته تأکید میکند و موجب ناامیدی میشود، چون گذشته را نمیتوان تغییر داد. اما درخواست کردن بر خواستهی شما انگشت میگذارد، به رفتارهای آتی اشاره میکند و برای بهبود حال، راهحلی پیشنهاد میکند.
⚠️ گاه شکایتها بهصورت سؤال مطرح میشوند. از «چرا نمیتونی...؟»ها پرهیز کنید. جملههایی از قبیل «تو باید فلان کار رو میکردی!» هم نوعی شکایت کردن است.
🔰اما درخواست، سؤالی واقعی است که پاسخی واقعی میطلبد. مثلاً «مایلی این کاری رو که من دوست دارم با هم انجام بدیم؟» سؤالی است واقعی که ممکن است پذیرفته شود، رد شود یا به بحث گذاشته شود.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع
Moghadam-Shab1ShahadatHazratRoghaye1391[04].mp3
6.8M
🎧 #نوحه بسیار زیبا و دلنشین
#حضرت_رقیه
هرکی حاجتی داره بیاد
در خونه دختر شاه
🎤 #کربلایی_جواد_مقدم
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمتهشتم #نمنمعشق مهســو باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم... شروع کردم فحش دادن به یاسر...
#قسمتنهم
#نمنمعشق
چیییییی وای خدای من هیچکس توکوچه نبود...ینی اصلا نیومده؟
همون لحظه گوشیم زنگ خورد...
باخشم زیادتماسووصل کردم
_منومسخرهکردی شما؟؟؟
با خونسردی جواب داد
+اولا سلام ،دوما من که گفتم تادودقیقه دیگه منتظرم،فک میکنم حرفم واضح بود.من اینقد بیکارنیستم که شما لج کنین و بخاین با من کل کل کنین.نازکشیدنم بلدنیستم.الانم آدرس رومیفرستم تشریف بیارید.نیم ساعت دیگ منتظرم...توجه کنین فقط نیم ساعت.یاعلی.
تااومدم منم حرفی بزنم صدای بوق آزادپیچیدتوگوشم...
این بشر خییییلی بی نزاکته...نه میزاره حرف بزنی نه ....
نه چی مهسو..ها؟نه چی؟تو معطل کردی تو خواستی لج کنی اون بی نزاکته؟
باخشم حاصل از نتیجه ای که گرفتم به طرف خیابون به راه افتادم...مسلما اگر برمیگشتم توی خونه تاماشینموبیارم خیلی ضایع بود پس تاکسیوترجیح دادم.به محض رسیدن سرخیابون یه دربست گرفتم و به سمت آدرسی که برام فرستاده بود حرکت کردم...
یاسر
بعدازینکه از توی آینه ی ماشین دیدمش که سوار تاکسی شده به سمت آزمایشگاه تقریبا پروازکردم.نمیخواستم بفهمه که نرفته بودم.هنوزم بایادآوری کارش کفری میشم...بابا چجوری به چه زبونی بگم از بدقولی متنفرم...والا...ولی خب سرخیابون منتظرموندم چون هم دستم امانت بود هم یجورایی بخاطر تهدیدا میترسیدم هنوزهیچی نشده همه چی خراب بشه...توی این فکرابودم که به آزمایشگاه رسیدم...سریع وارد شدم و ماشینوپارک کردم.پیاده شدم و نوبت گرفتم و منتظر شدم تاعلیاحضرت
نزول اجلال بفرمایند.
درست سرنیم ساعت رسید رفتم جلو سلام دادم.ازچهرش خشم میبارید.منم تودلم عروسی بود که گربه رو دم حجله کشته بودم.جواب سلامموداد و باهم رفتیم و روی صندلی نشستیم.بعداز یک ساعت کارای آزمایش تموم شد و با نامه ای که از اداره گرفته بودم گفتن منتظربمونیم تااورژانسی جواب آزمایشو آماده کنن..
رفتم پیش مهسو:
_مهسوخانم پاشیدبریم یه چیزی بخوریم تا این جواب آماده بشه
+مگه الان میدن؟
_بله نامه داشتم اورژانسی انجام میدن
پشت چشمی نازک کرد و جلوترازمن رفت...
به طرف ماشین رفتیم و سوارشدیم...
+ماشینخودته؟
_بله چطور؟
پوزخندی زد و گفت:
+فک نمیکردم ازین پولاداشته باشی
اخمی کردم و جوابشوندادم
اصلاازحرفش خوشم نیومد.زدم کانال بیخیالی ...
_بعدازینکه جواب آزمایش روگرفتیم میریم یجایی برای اسلام آوردن شما.....
غم رو به وضوح توچهرش دیدم
+حالاچه عجله ایه؟
_خب فرداقراره محرم بشیم،هرچه زودتربهتر
+ببخشید قراره چی بشیم؟
_چیزه،محرم،یعنی عقدکنیم و شما به من حلال بشین
خودم ازخجالت آب شدم تااین جمله رو گفتم 😁
ولی اون اصلا عین خیالش نبود. فکر کنم اصلامنظورمونفهمید😂چه بهتر....
#مسلمانکردهایمنراخودتاینرانمیدانی
#توباآوایچشمانتموذنزادهمیخوانی
#محیاموسوی
ادامه دارد..
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتدهم
#نمنمعشق
مهسـو
با شنیدن حرفهاش راجع به مسلمون شدن یک لحظه تردید به دلم افتاد...
آخه این چه کاریه که باید انجام بدم..
مگه پلیس نمیتونه همینجوری جلوی اون خلافکاراروبگیره؟
پس جونم چی...😞
من هنوز کلی آرزو داشتم که به خیلیاش نرسیده بودم...
درسته مسیحی هستم و دینم اسلام نیست...ولی خدا و پسر خدا رو که قبول دارم..
هیچوقت اونقدری که پدرومادرم به دین و اعتقاداتشون پایبندی داشتن من نداشتم ولی هیچوقت خط قرمزهارونمیشکستم...
مسلما زندگی با پسری که قراره شب و روز محافظ من باشه آسون نیست و فراترازخط قرمز منه..
پس من مجبورم که این کار رو انجام بدم...
نه فقط به خاطر خودم بلکه بخاطر جون هزاران آدمی که درمعرض مصرف اون داروهان...
داشتم به افکارم پر و بال میدادم که باترمز ماشین به خودم اومدم...سرمو بالا آوردم ولی با دیدن تصویر روبه روم وحشت کردم..
به این زودی؟؟؟
یه ماشین مشکی که سرنشیناش داشتن پیاده میشدن و بدترازهمه این که ازهمین فاصله هم اسلحه ها شون رو میشد دید...
همه ی این تحلیل ها تو چند ثانیه رخ داد
آروم سرم رو به سمت یاسر برگردوندم تابپرسم حالا چی میشه که گفت...
+کمربندتوببند ومحکم بشین صندلیتم یکم بخوابون که سرت جلوی شیشه نباشه
میخایم یکم بازی کنیم
موقع گفتن این حرفا نفرت و خشونت و صدالبته جدیت خاصی توی صداش موج میزد...
با دیدن اینکه اون مردهادارن باپوزخند به طرف ما میان حسابی ترسیده بودم
باعجله کاری که یاسر گفته بود انجام دادم و فقط شنیدم که یاسر گفت:
یک،دو،سه...
و چرخش ماهرانه ی ماشین که سبب شد صدای جیغم دربیاد ...
ولی اون اصلا توجهی نداشت...
اون مردای سیاه پوش که متوجه هدفمون شده بودن سریعا سوارماشینشون شدن و پشت سرما حرکت میکردن....
یاسر
تمام تمرکزم روی رانندگیم بود ..
برای هزارمین بار خداروشکر کردم که توی دانشکده بهترین راننده ی مواقع بحرانی من بودم و بالاترین نمره رو کسب کرده بودم...
صدای جیغ های ممتد مهسو که ناشی از سرعت بالا و هیجان ناشی از تعقیب و گریز بود روی اعصابم بود.میدونستم ترسیده.بهرحال هدف اونا مهسوبود..
دختری که الان توی ماشین من بود.
بیست دقیقه بود که درگیر تعقیب و گریز بودیم
دیگه داشتم خسته میشدم چون به جیغ های مهسو گریه هم اضافه شده بود.دخترک بزدل...اه
چشمم به یه دوراهی افتاد وسریعا تصمیم گرفتم نقشموعملی کنم...
خوب میدونستم دوراهی سمت چپ میره به خارج شهر و پیچ در پیچه
ولی به سمت جاده ی سمت راست رفتم و سرعتمو کم کردم
کمی عقب ترازاول جاده ایستادم ...
ماشین مشکی حالا درست به یک متریم رسیده بود و از شانس همیشه طلایی من کنار ماشین پارک کرد خواستن پیاده شن که دنده عقب گرفتم و با سرعت عملی که در خودم سراغ نداشتم به سمت جاده ی سمت چپ روندم...
پاموتاآخر روی گاز فشارمیدادم تاازون محدوده دوربشم....
از آینه نگاهی انداختم ...
به جز خودمون کسی توی جاده نبود...
توی دلم خداروشکرکردم و سرمو روی فرمون گذاشتم....
اینم به خیر گذشت..😰
#گرچهدرچشمتکماکانیکسیاهیلشکرم
#راضیامحتیبهنقشیسادهدرسریالتو.!
#حرفآخریکدعایکآرزویکخواسته!
#دوستدارمخوبباشیخوبباشدحالتو.!
#محیاموسوی
ادامه دارد
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتیازدهم
#نمنمعشق
یاسر
سرموروی فرمون گذاشتم تاازالتهابم که ناشی از هیجان بود کم بشه.برای یک لحظه یادم اومد که ای وای مهسو...
سرموبالاآوردم و به سمت مهسوچرخیدم...
کیفشو که توی بغلش بود رو محکم چنگ زده بود و توی بغلش فشارمیداد...چشمهاشم بسته بود و روی هم فشارشون میداد...رنگ صورتش مثل گچ دیوارسفیدشده بود.دقت کردم دیدم تندتندزیرلب داره یه چیزی رو میگه...
_مهسوخانم؟؟؟
+...
_مهسووخانم،خانم امیدیان؟؟؟
+.......
_ای بابا مهسووووو
اینو باداد گفتم ،ولی انگاراصلانمیشنید
سریع از ماشین پیاده شدم و در طرف مهسو رو بازکردم..
بازهم صداش زدم ولی انگار نه انگار سرمونزدیکتربردم وگوشمو طرف دهنش بردم تابشنوم چی میگه بلکه بتونم کاری کنم...
+من.....سرعت......یواش...
ولی من فقط اینارومیفهمیدم
بازهم تلاش کردم ولی افاقه نکرد...
سعی کردم توذهنم تحلیل کنم ...که..واااای..نه...
اون از سرعت میترسههههه
و الان هم شوکه شده...
یه نگاه بهش انداختم و با درموندگی گفتم...
_منوببخش...
ودستموروی صورتش فرودآوردم...
یهوسکوت کرد...ونگاهی بهم انداخت...
یکهوزدزیر گریه:
+تومثلا قراره محافظ من باشی؟؟؟هان؟من ازسرعت وحشت دارم،وححححشت،خاطره ی بد دارم،میفهمی؟؟؟نه نمیفهمی چون توروتهدیدنکردن،چون تو قرارنیس دینتوعوض کنی،چون توقرارنیست با یه پسر متحجر امل که اعتقاداتت باش زمین تا آسمون فرق داره زندگی کنی و شناسنامتو بخاطرش سیاه کنی...میفهمی؟؟؟؟؟
و بعد دستاشو جلوی صورتش گذاشت و گریه سرداد....
دستامو توی جیبم گذاشتم و به کاپوت ماشین تکیه زدم...
درسته حرفهاش بهم برخورده بود ولی بهش حق میدادم...
مهسو
یکم که گذشت آرومترشده بودم و انگار بااون غرغرا و داد و بیدادایی که سر پسره زدم خالی شده بودم...
یادحرفهام که افتادم شرمنده شدم..
جون منونجات داده بود،واقعا حرفهام بدبود..
از ماشین آروم پیاده شدم و به طرفش رفتم..
_چیزه،عههه،عذرمیخام😁
اینقدرتندگفتم که شک کردم شنیدیا نه..
بعداز چند لحظه که برام مثل چند ساعت گذشت با یه لحن آروم گفت:
_من نه متحجرم،نه امل...اتفاقا خیلی هم انسان به روزی هستم..
عقایدمن مبنی بر تحجرم نیست...
اینو به مرورزمان متوجه میشین...
بابت سرعت بالای ماشین هم واقعا نمیدونم چی بگم،اگر معذرت خواهی نمیکنم چون عقیده دارم اشتباهی نکردم.
اتفاقا اگر رانندگیم آروم میبودباید یک عمر شرمندگی رو جلوی روی خانوادتون تحمل میکردم...
چون من مسئول جون شماهستم.
درسته من تهدیدنشدم ولی من هم به اندازه ی شما یاحتی بیشتر جونم درخطره.چون اوناخوب میدونن تا از روی جنازه ی من ردنشن نوک انگشتشونم به شما نمیخوره...
واما راجع به زندگی بامن...خیالتون راحت،زندگی آرومی رو بامن خواهید داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت...
+سوارشید،دیرشدبرای جواب آزمایش...
#ازعشقچراچشمبپوشمكهندارد
#اينتازهمسلمانشدهباكفرميانه
#محیاموسوی
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتدوازدهم
#نمنمعشق
یاسر
سوار ماشین شدم و پشت رول نشستم
چند لحظه بعد از من مهسوهم سوارشد.
توی سکوت به سمت آزمایشگاه به راه افتادم و همزمان از آینه ها حواسم به اطراف بود که سروکله ی اون ماشین مشکی پیدانشه.که ظاهرااثری هم نبود...
+شماتوماشینتونآهنگمپیدامیشه؟
_بلهولیبابمیلشمانیست
+چرابابا،منهمهچیگوشمیدم،حالایدونشوبزارید..
_بااینکهمیدونمباب میلتون نیست ولی چشم میذارم.
از توی داشبورد یه سی دی درآوردم و توی دستگاه گذاشتم:
باپیچیدن صدای حامد زمانی توی ماشینم انرژی گرفتم..
*مردان ماموریت سخت
مردان روز کارزاریم
تا خون غیرت در رگ ماست
این سرزمین را پاسداریم
ما وارث از خود گذشتن
از نسل عشق و اعتقادیم
ما وَأَعِدُّواْ مَّا اسْتَطَعْتُم
اینک مهیای جهادیم..
+اینننن آهنگه؟
_گفتم که باب میلتون نمیشه...من اهل موسیقی نیستم...
فقط آهنگ های ارزشی وحماسی ازهمین یک خواننده روگوش میدم بقیه اش فقط نوحه و مداحی.
پوزخندی زد و گفت:
+اونوقت این خشکه مقدس بازی نیست؟واقعا که امثال شماها املن.افسردگی نگرفتین؟
_خانم،اعتقادات دین من بادین شما تفاوت داره.من شیفته ی این دینم.لطفاعقایدکسی رو به سخره نگیرید.
همون لحظه به آزمایشگاه رسیدیم،ماشین رو پارک کردم و گفتم:
درضمن به مرورزمان متوجه میشین که من نه تنها افسردگی ندارم بلکه بسیار هم سرزنده ام حالاهم منتظرباشیدتاجواب رو بیارم.
و از ماشین پیاده شدم..
مهسو
من که نفهمیدم چی گفت دقیقا ولی واقعا باید اعتراف کنم به قدری قاطع حرف میزنه که جای مخالفتی نمیمونه.
معلومه خوب به حرف آدم گوش میده چون به تک تک سوالات وحرفهابه ترتیب جواب میده.چه تناقضایی داره این بشر،پولداره،خوش چهره و خوشتیپه،ولی بچه مذهبیه وحسابی مقیده اینجور که مشخصه،خیلی وظیفه شناس و زرنگ هم هست،یکمم بداخلاقه البته.
ولش کن بابا یه مدت تحملش میکنم دیگه..هرچی باشه ازاون همه تنهایی که یه عمرکشیدم که بهتره...
همون لحظه دیدم که از آزمایشگاه بیرون اومد و به سمت ماشین اومد..
بعد از اینکه سوارشد دستشو برد به سمت گوشیش..
+سلام الهام جونم،خوبی فداتشم؟
چشمام اندازه ی یه توپ تنیس گردشده بود...ازاین بعیده..نکنه زنشه...
چه بگوبخندم میکنن
+آره فداتشم جواب آزمایشوگرفتیم،یه سرمیایم خونه برااون جریان که گفتم...
اره...کاری امری؟قربونت یاعلی ع
_کی بود؟کجامیریم؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
+مادرم بود...میریم خونه ی ما...
و بعد ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد....
#گویاخداتوراهمهچیزآفریدهاست
#اینازنینترازهمهیآفریدهها
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هيچ كس در هيچ كجا چمداني همراهش نيست كه پر از حال خوب براي ما باشد و آن را به ما سوغات بدهد .
حال خوب از درون ما مي آيد .
مهم اين است كه با توجه به داشته هايمان حال خوب را براي خودمان ايجاد كنيم .
مهم اينست كه شادي هاي كوچك را براي خود بسازيم و از آنها احساس رضايت كنيم .
گاهي با يك بستني قيفي ، با يك پياده روي همراه با موزيك دلخواه ، با ديدن يك فيلم كمدي و ...
مي توانيم حال خوب را به خودمان هديه كنيم .
مهم اين است كه بخواهيم حال خوب داشته باشيم و حس قرباني به خودمان نگيريم!
به همين سادگي ...
زندگي همين لحظه هاست ...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
قرار عاشقی درد دل.mp3
14.79M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
شادی ها را جذب کنیم.mp3
4.8M
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمتدوازدهم #نمنمعشق یاسر سوار ماشین شدم و پشت رول نشستم چند لحظه بعد از من مهسوهم سوارشد.
#قسمتسیزدهم
#نمنمعشق
یاسر
به سمت خونه به راه افتادم،رسیدیم به قسمت سخت ماجرا،آموزش احکام اولیه ی اسلام😁
حالا اگه طرف پسربود یه چیزی،دخخخختره...یاسرفاتحه ات خونده است.مجبورم از مامان و یاسمن بخوام انجامش بدن،مسلمااونابهتربلدن...
_خب،مهسوخانم جواب آزمایشمون خوب بوده الان میریم پیش مادرم و یاسمن یه سری چیزها رو براتون توضیح میدن که لازمه برای مسلمون شدن رعایتشون کنین.ممنون میشم اگر دقت کنید به حرفاشون که سریعتر بریم پیش یه بنده ی خدایی برای اسلام آوردن...
+بله،ممنون،چشم.
به در خونمون رسیدم ریموت روزدم تا دربازبشه، به سمت پارکینگ روندم..
بعداز پارک کردن ماشین پیاده شدم و..
_اینم از کلبه ی درویشیه ما،بفرمایید.خوش آمدید
ولبخندی هم چاشنیش کردم..
«اولین ضربه،اسلام دین مهربانیه»
آروم پیاده شد و پشت سرم اومد
مامان اینارو میدیدم که از در سالن خارج شدن و بالای پله ها منتظرمونده بودن..
مادرمو توی بغل گرفتم و دستشو بوسیدم...
عادت هرروزه ام بود...
«دومین ضربه،وبِالوالِدَینِ اِحسٰاناً»
_الهی قربون قدوبالات برم الهااام جونم.بترکه چشم حسودت.بگوایشالا
«سومین ضربه،مامذهبیاافسرده نیستیم»
بادست ب عقب هلم داد و گفت:بروعقب ببینم هرکول،لهم کردی...مردگنده فک کرده هنوزم دوسالشه ...بارآخرتم هست به من میگی الهام جون.
_یوهاهاها.حرص نخور قندعسلم😋😍
_بح سلام یاسمن خانم گل گلاب.میگم بوی ترشی فضاروبرداشته بودا...نگو ...
باضربه ای که توی بازوم زد آخم رفت هوا...
_چه ضرب دستی داری تو ...اه اه
مهسو
داشتم به صمیمیت و شوخیای یاسرو خانوادش نگاه میکردم که با شنیدن اسمم اززبون یاسمن به خودم اومدم.
+بحححح عروس بعدازاین...خوش اومدی گل من...ببخشید بس که این بشرحرف زدنذاشت اصل کاری روتحویل بگیریم..
بعد هم با خنده بغلم کرد و گونه ام رو بوسید.
لبخندی زدم و سلام دادم
به سمت مادرش رفتم وبغلش کردم و اونم بهم خوش آمد گفت.
دوس داشتنی بنظرمیرسیدن.و برخلاف تصوراتم شوخ و شنگ و سرزنده بودن...پس چراتوی خونه ی ما ازین خبرانبود😞
بعداز تعارفات معمول واردخونه شدیم و روی مبل ها یه گوشه نشستم.
یاسر گفت:ببخشید،میرسم خدمتتون..
و ازپله ها بالارفت...
#غروریداریازجنسسیاسیونآمریکا
#ولیمناهلایرانممقاومسختوپابرجا😌
#محیاموسوی
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتچهاردهم
#نمنمعشق
مهسو
یاسمن کنارم نشسته بود و یه سری از مسائل و احکام اسلام رو برام توضیح میداد..
+ببین خانمی،الان شما چون دینت با دین مافرق داره پس مسلما مسائلش هم فرق داره.البته اصول پرستش یکیه ولی یک سری از احکام رعایتشون الزامیه.
خب،اون مسائلیو که توضیح دادم قبلا اونا واجبات و کلیات هست که یک سری از اونا هم مربوط به خانمهاس.
الهی بگردم داداشم بس که سر به زیر و خجالتیه روش نشده خودش بگه.
و بعد ازین حرف ریزریز خندید و من به این فکر میکردم که یاسر و خجالت😕؟
والا این اینقدربداخلاقه که دیگ جایی برای خجالت نمی مونه....
یهو باصدای آخ گفتن یاسمن توجهم بهش جلب شد..
خندم گرفت،یاسرگوش یاسمنوگرفته بود و میپیچوند و میگفت
+یالااعتراف کن پشت سرم چی میگفتی که میخندیدی؟
++من؟کی گفته من پشت سرت حرف میزدم؟ول کن آخ آخ ..بابا مگه من اون خلافکاراییم که میگیریشون؟آخ ول کنننن
_ولش کنیدآقا یاسر،گناه داره
++آره آقایاسر ولم کن...خخخخ
خندم گرفت که این دختر چه شیطنتایی داره.مثل خودمه
یاسرگوششو ول کرد و روی مبل تک نفره نشست و اخم کرد...
+شانس آوردی مهسوخانم پادرمیونی کرد وگرنه تااعتراف نمیکردی ولت نمیکردم...
اومد رو به روی من و مثل سریالهای تاریخی جلوی روم زانو زد صلیبی روی سینه اش کشیدوگفت:
+آه ای دخترپاکدامن،به راستی که از سلاله ی پاک مریم مقدس هستی.
خدایان توراحفظ کنند.باشد که در رکابتان جان دهم بانو.پدر،پسروروح القدس نگهدارتان
شلیک خندم به هوا رفت.
_وای پاشودخترمردم بس که بهت خندیدم.عالی بود.
بعدم براش دست زدم.
تعظیمی کردوشکلکی برای یاسردرآورد و متواری شد و ضربه ی دمپایی رو فرشی یاسر بی نتیجه موند..
یاسر
این دختر زلزله اس
ازهمین روزاول چهره ی واقعیشونشونداد.آبروی ماروبرد
نه اینکه خودت خیلی بهتری؟شاگردخودته دیگه آقایاسر...
وجدان جان کافیه😒
_خب مهسوخانم مادرحمام رو آماده کردن.یه دست لباس نو هم مال یاسمنه که هنوز دست نخورده است براتون کنارگذشته اونم.
تشریف ببرید یه غسل طهارت انجام بدید که بریم حاج آقا منتظرمونن.
+بلهچشمممنون.
_خواهش میکنم.خ وب یادگرفتید دیگ؟خجالت نکشید از یاس بپرسید اگ خواستین.اگرم باهاش راحت نیستین خودم درخدمتم.
سرشو انداخت پایین و گفت
+نخیر،تشکر.بایاسمن خیلی راحتم
_خب خداروشکر .
یاسمن رو صدازدم و اومدتا مهسو رو راهنمایی کنه.
واردآشپزخونه شدم و نشستم،سرمو روی میز ناهارخوری گذاشتم.
به شدت احساس خستگی داشتم...
یکهو یادم اومد که باید با سرهنگ تماس بگیرم و ماجرای صبح رو توضیح بدم..
گوشیمو دست گرفتم و شماره ی همراه سرهنگ رو گرفتم...
بعد از اینکه ماجراروتوضیح دادم و یک سری نکات مهم رو بهم یادآوری کردتماس روقطع کردم.
باصدای سلام به پشت سر چرخیدم.
مهسوبود که از حمام اومده بود،سریع سرموپایین انداختم و جواب سلامشودادم.
_علیکم السلام،عافیت باشه اگرکه حاضرید حرکت کنیم تادیرنشده.
+بله من کاملا آماده ام.
_بریم پس.
_مامان؟حاج خانوم؟یاسی؟مارفتیما
+کجامادر؟
_میریم پیش حاج آقا رضوی
+باشه عزیزم به سلامت.مراقب خودتون باشین.
و بعد جلواومد و صورتامونوبوسید و مهسوروبغل کرد.
_یاسی کو؟
+حمامه مادر
_باشه،خداحافظی کن.راستی بعدش میرم اداره.فعلایاعلی
+یاعلی پسرم
تا امامزاده صالح توی ماشین سکوت برقراربود
دلم نمیخاست خلوت روحی مهسوروبشکنم.میدونستم حال خوشی نداره
بعدازرسیدن بی حرف از ماشین پیاده شدیم و به سمت دفتر آستانه رفتیم.حاج اقارودیدم و سلام دادیم.
+آماده ای دخترم؟
باصدای زیروپرازبغضی جواب داد
++بله حاج آقا
+کف دست راستت رو بالا بیاروهرچی میگم دقیقاتکرارکن..
«اشهد انْ لا اله الّا الله و اشهد انّ محمّداً رسولُ الله و اشهدُ انّ عليّاً و ابنائه المعصومينَ حججُ الله و اوصياءُ رسولِ الله و خلفائه»
شهادتین رو تکرار کرد و
+مبارکه دخترم.ان شاءالله توی این دین بمونی و ثابت قدم باشی.بعدهم یک گواهی مسلمان و شیعه شدن همراه با چندتا کتاب و بروشور بهمون دادوگفت مطالعه کنه...
برگه رو ازش گرفتم
_بدینش به من،کارای قانونیش با من.بریم...
و پشت سرم به راه افتاد..
#خوبانهـمیشہباسڪوتخودسرندانگار
#نهمذـهبےهـاازهـمـہعاشقترندانگار
#محیاموسوی
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتپانزدهم
#نمنمعشق
مهســو
پشت سرش به آرومی حرکت کردم.
یه حس و حال عجیبی داشتم...
خیلی سردرگم بودم،خیلی زیاد..
حس میکردم از یه پرتگاه پرت شدم پایین ولی وسط راه یه دست منو نگه داشته...
نه رهام میکنه نه منوبالامیکشه...
سوار ماشین شدیم.
+خب بریم یه ناهار بخوریم که من یکی خیلی گشنمه.
چیزی نگفتم و فقط به معنای موافقت سرتکون دادم.توی ماشین سکوت بدی برقرار بود...
ولی اصلا تمایلی به شکستنش نداشتم.
_بفرماییداین هم یه رستوران که خیلی هم من عاشقشم...
کیفموبرداشتم و پیاده شدم
کتش رو تنش کرد و توی آینه بغل ماشین موهاشو درست کرد و پیاده شد.
باهم وارد رستوران شدیم.فضای قشنگ و شیک و دنجی داشت.
خوبه، الان تنها جایی که حال نداشتم برم جای شلوغ بود.یه گوشه نشستیم.بعدازچندلحظه رفت که دستاش روبشوره.
وقتی اومد چند لحظه بعد هم گارسون تشریف فرما شد.
+چی میل دارید؟
++خب مهسوخانم انتخاب کردید؟
_نه هرچی خودتون میخورین.
++باشه.پس سامان جان دوتا باقالی پلو با ماهیچه و سالادومخلفاتش بیار.درضمن زیتون پرورده یادت نره
گارسون باخنده گفت
+چشم سیدجان شماجون بخواه.کیه که بده😅
ورفت
_خیلی میاین اینجا؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
+نگفتم مگه؟اینجا رستوران پدرمه. پدر صاحب رستوران های زنجیره ایه( ....)هستن.
با تعجب گفتم
_عججججب،فک میکردم پدرتون شغلشون مذهبی باشه.
تک خنده ای کرد و گفت:
+مگه الان کارش غیرمذهبیه؟😅چه فرقی داره.خدمت به خلق خدا هم یه نوع عبادته دیگ مهسوخانم.
سرش رو پایین انداخت و بینمون سکوت ایجاد شد...
یاسر
_خیلی ناراحتین؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
+مگه فایده ای هم داره؟کلافه ام،خیلی کلافه،من هیچی ازدین شمانمیدونم،عملاهیچی...داغونم آقایاسر...من یه عمری بااین اعتقادات بزرگ شدم.حالا اعتقاداتم که عوض شده هیچ باید توی شرایطی زندگی کنم که نمیدونم کی روزآخرمه...ببخشید اینو میگم ولی من حتی ذره ای شناخت از شماهم ندارم...😔
اینوکه گفت یه قطره اشک ازچشمش چکید پایین..
دلم گرفت،چقدراین دختر شکننده اس...
_لطفاگریه نکنید.ضعف شما همون چیزیه که اونامیخوان.ولی من و شماوخانوادتون که اینونمیخوایم...
ولی راجع به من،بزاریدچندتامساله رو باهم روشن کنیم..فرصت خوبیم هست،من ازونا نیستم که بگم خب چون ازدواجمون برای این کار بوده بهتون سخت بگیرم و کل کل کنم باهاتون،ازاونانیستم که بگم توی کارام دخالت نکن و خودمم بکشم عقب.درسته مصلحت خاصی برای این ازدواج بوده نه علاقه.ولی من خودتاهل وتعهدمومیبینم..
از شماهم میخام اینارودرک کنین.
معلوم نیست این موقعیت چقدرطول بکشه...
ولی من میخام توی این مدت باهم مثل دو دوست باشیم.صمیمی و تکیه گاه برای همدیگه.میخام زندگی کنم.نمیخام از هردوطرف هم کار هم خونه ام که یه خانم بااسم همسر توشه خسته باشم.
متوجهین؟
لبخند ملیحی که حس کردم کمی خجالت هم چاشنیشه زد و سرشو پایین انداخت و گفت:بله میفهمم.خوبه☺لااقل منم اینجورتنهانیستم.
_بله دقیقا،نمیخام دوتامون احساس تنهایی داشته باشیم.من بچه مذهبیم به قول شما.خدای من و دین من میگه باهمسرت بامهربانی رفتارکن.
پس شک نکنین که اگه امروز برای من مهسوخانم و خانم امیدیان هستین بعدازمحرمیت ،من فرقی با تازه دامادای دیگه ازلحاظ اخلاقی ندارم.نگران نباشید.امن ترین جا برای شما خونه ی من میشه.خونه ی «ما» البته..
به محض این که صحبتم تموم شد سامان اومد و غذاهارو روی میز گذاشت.
+چیزی کم نیست سید؟
_نه پسر ممنون.چیزی خواستم صدات میزنم.
فقط اون مورد که برات پیامک کردم رو آماده کن...
+چشم بااجازه.
ورفت
_خب،بفرمایید...سردمیشه.
ومشغول غذاخوردن شدیم....
#اینخاصیتعشقاستبایدبلدتباشم
#سختاستولیبایددرجذرومدتباشم
#محیاموسوی
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمتشانزدهم
#نمنمعشق
مهسو
حرفهای جالبی میزداین پسر...کنجکاوشده بودم راجع به اخلاق و رفتارش بیشتربدونم...
هرچی نباشه دانشجوی جامعه شناسی ام دیگه...
ولی خب غرورم اجازه نمیدادبیشترازاین کنجکاوی کنم...
بعداز صرف غذا که انصافا هم خوشمزه بود گفتم:
_اون برگه که ازم گرفتین جریانش چی بود؟
+خب اون یه گواهیه برای این که شما دین ومذهبتون تغییرکرده برای اثبات به مراجع قانونی...
کارت ملی،شناسنامه،مدارک تحصیلی واینادیگه....بایدتغییرکنن...من کارشوانجام میدم
سرموپایین انداختم و اروم گفتم:
_اهان.ممنون
+وظیفس
_بااجازه برم دستاموبشورم...
+بفرمایید
بلندشدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.دستاموشستم و چندمشت آب به صورتم زدم...
خنکای اب روهمیشه دوست داشتم..
به سالن برگشتم...
وقتی به میزرسیدم باصحنه ی جالبی رو به رو شدم...
یه کیک شکلاتی که خیلی خوشگل تزئین شده بود و روش نوشته بود«مسلمون شدن مبارک»
از تعجب دهنم بازمونده بود...
_این...این کیک برامنه؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
+صددرصد..مگه بجز شما کسی دیگ الان اینجا هست که تازه مسلمون باشه؟
روی صندلیم نشستم و:
_واقعاممنونم.کیک قشنگیه.فک نمیکردم اهل سوپرایزکردن باشید...
تک خنده ی مردونه ای زد و گفت:
+واقعاشما منواینقدر بد تصورکردین؟من بلدم خوبشم بلدم.حالا اجازه هس بخوریمش ؟اخه بدجوری چشمک میزنه...😂
خنده ای کردم و گفتم:
_باشه باشه بفرمایین...
و کیک رو برش زدم...
یاسر
بعد از خوردن کیک ازرستوران خارج شدیم.
به سمت ماشین رفتیم و سوارشدیم.
_خب بریم که من شماروبرسونم منزلتون...
یکمم کاردارم بایدانجامشون بدم.
و به راه افتادم...
تا رسیدن دم خونه ی آقای امیدیان هردوسکوت کرده بودیم.
دم در خونه پارک کردم ...
_اینم منزل شما.ببخشید اگه خسته شدین...
+نفرمایید ممنون ازشما.لطف کردین.
ازخانوادتونم تشکر کنین.
پیاده شد
_من دم در میمونم تا برید داخل خونه.
+باشهممنون.خدانگهدار
_یاعلی
وقتی مطمئن شدم که وارد خونه شده تلفن همراهموبرداشتم
_سلام،مرحله ی اول تموم شد.میریم برا فاز دوم.
و قطع کردم.
سیمکارت رو شکوندم و توی جوب آب انداختم.
عینک دودیمو زدم و به راه افتادم...
#منپایبدیهایخودممیمانم
#منپایبدیهایتوهممیمانم
#محیاموسوی
ادامه دارد....
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#همسرانه
✅ دعوا هم رسم و رسومی داره. سعی کنید توی دعواها، دائم همسرتون رو متهم نکنید. مثلا دائم نگین...
🔹 تو اینجوری هستی!
🔸 تو اونجوری گفتی!!!
🔹 همیشه حواست پرته!!!
🔸 تو همیشه همین اشتباه رو تکرار میکنی!!!
✅ اولا با طرز بیان بهتر با همسرتون صحبت کنین. دوما کلمه «همیشه» و «لحن اتهام» رو از صحبتهاتون حذف کنید. مثلاً بگید: «بعضی وقتها» اونم نه با حالت قهر و دعوا و نه با بیان مستقیم بلکه با مهربونی...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI 🖤
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمتشانزدهم #نمنمعشق مهسو حرفهای جالبی میزداین پسر...کنجکاوشده بودم راجع به اخلاق و رفتارش
#قسمتهفدهم
#نمنمعشق
یاسر
توی اتوبان مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد...
زدم روی بلندگو
_جانممامان
+سلامپسرم.کجایی مادر؟
_سلام.دارم میرم یه سری کاردارم بعدهم میرم اداره..
+باشهعزیزم.مراقبخودتباش.خداپشت و پناهت.
_یاعلی .
و تماس رو قطع کردم..
بارسیدن به مقصدموردنظرم از ماشین پیاده شدم...
به سمت در کوچک مشکی رنگ رفتم...
زنگ رو زدم...
مدل خاص خودم...
دوتا پشت هم...یکم فاصله یدونه زنگ ...دوتا پشت هم دوباره...
باصدای تیک بازشدن در رفتم داخل...کوچه رو ازنظر گذروندم و بعدازاطمینان از نبودن کسی در رو بستم..
یکی از بچه ها اومد سمتم...
+سلام میلادجان..خوش اومدی...چه عجب از این ورا...شنیدم گردوخاک کردی
پوزخندی زدم و به سمت کاناپه ی وسط اتاق رفتم...روش ولو شدم و پاهامو روی میزانداختم...
+سلام ... چقد کلاغا فعال شدن جدیدا...خبر گرد و خاکم پخش میکنن؟
+بس کن میلاد...خودت خوب میدونی چه خبره...کلاغا باید حواسشون به ادامس خوردناتم باشه...
با نفرت نگاش کردم و گفتم
_این هفدهمین باریه که بت میگم ازت بدم میادیاشار...
چندش ترین و غیرقابل اعتمادترین آدم روی زمینی برام...
کم حرف بزن...مسعود کجاست؟
+میخای کجاباشه؟خودت بش گفتی بره دنبال کارای مهمونی...
_خیلی خب...حواستو به همه چیز جمع کن...یه تارمو از سر کسی کم بشه خودم میکشمت...
میدونی که انگیزشم دارم...
+چشم رئیس😏کم رجز بخون...
حواسم هست...
پوزخندی به نشونه ی تمسخرزدم و از خونه خارج شدم...
دستمالمو درآوردم و اثرانگشتمو ازروی در پاک کردم...
سوارماشین شدم.و به سمت اداره به راه افتادم.
مهسو
وقتی رسیدم خونه در کمال تعجب بابا و مامان و مهیار خونه بودن.
نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
با عجله رفتم وگفتم:
_سلام چیزی شده؟
مامان :وا،سلام.دختر چته .چرابایدچیزی شده باشه..؟
_آخه...آخه..آخرین باری که هممون باهم خونه بودیم رو یادم نمیاد...
ترسیدم ...همین
مامان نگاهش پرازغم شدو به بابا که باشرمندگی به نگاه پراز غم مهیارخیره شده بود نگاه کرد...
بابا:نه چیزی نیست دخترم.یاسرگفته تاوقتی که بهمون اطلاع نداده ازخونه خارج نشیم...
راستی شما کجارفتین؟
تازه همه چیزیادم اومده بود.کل وقایع امروز ازجلوی چشمم گذشت..
_لباسم رو عوض کنم میام میگم براتون...
بعداز تعویض لباسم به جمع برگشتم و جریانات رو براشون تعریف کردم.
وقتی شنیدن که یاسرچجور جونمونجات داده کلی ازش تعریف کردن.ومنم کلی حرص خوردم...
تاشب خودم رو مشغول درس کرده بودم.
بعدازشام رفتم توی اتاقم گوشیموبرداشتم و به طناز زنگ زدم..
+سلامبفرمایید.
_سلامطنازیچطوری؟
+ببخشیدشما؟؟؟
_واااااا.طناااز؟؟؟منم ها...مهسو
+ببخشیدنشناختم
_کوفت.خب سرم شلوغ بود.نگو سر خودت شلوغ نبوده.خودت که میدونی چه بدبختیایی سرمون اومده...
+خیلی خب بخشیدمت.ولی خیلی پستی.چون خودمم سرم شلوغ بود درک میکنم فقط...
کمی باهم حرف زدیم و قرارشد فرداصبح بیاد پیشم تا کمی همدیگه رو ببینیم.
بعداز قطع کردن تلفن لباس خواب خرسیمو پوشیدم و روی تخت ولوشدم و چراغ رو خاموش کردم...
حجم فشارهای امروز برام زیادبود...
توهمین افکاربودم که صدای تماس گوشیم اومد...
_سلام آقاسید
+سلام خانم..خوبید؟ببخشیدبدموقع مزاحم شدم
_خوبم ممنون.شما خوبین؟اختیاردارین مراحمین
+غرض از مزاحمت این که ان شاءالله فرداشب خدمت میرسیم برامحرمیت.
البته مادرم صبح اول وقت تماس میگیرن.فقط خواستم شمابدونین واطلاع داشته باشین.
_ممنون.لطف کردین.
+خواهش میکنم.امری نیست؟
_عرضی نیست
+شبتون زیبا.یاعلی ع
_خدانگهدار
بعدازقطع تماسش افکار مختلف به سرم هجوم آوردن...
ولی بعدازمدتی چشمام گرم شد و به خواب رفتم...
#روزیکهنمانددگریبرسرکویت
#دانیکهزاغیاروفادارترممن
#محیاموسوی
ادامه دارد...
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay