eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
‍ #قسمت‌چهل‌و‌چهارم #نم‌نم‌عشق یاسر نگاهی به ساعت انداختم،هشت بود...سریع لباس کارم رو تنم کردم و
یاسر بعدازتوضیحاتی که بقیه ی همکارا دادند جلسه به پایان رسید و کم کم همه از اتاق خارج شدند... من و امیرهم خواستیم خارج بشیم که سرهنگ صدام زد... +سرگردموسوی،شماتشریف داشته باش امیرنگاهی به من انداخت و آروم گفت ++داداش گاوت زایید،دوقلو...من که الفرار... و سریعا متواری شد... به سمت سرهنگ رفتم و بعدازاحترام نظامی گفتم _درخدمتم ... بادست اشاره به نشستن کرد...روی نزدیک ترین صندلی نشستم... +چته یاسر،پریشونی... واقعااحتیاج داشتم یکی اینوازم بپرسه... _دایی...هیچی تحت کنترل من نیست،روزی که این نقشه رو پیشنهاددادم فکرمیکردم همه چی خوب پیش میره ولی الان.... لبخندی زد و گفت +از تو توقع بیشتری داشتم. هنوز که چیز جدی رخ نداده... _میدونید اگه مهسو جریان اصلی رو بفهمه چقدر داغون و شوکه میشه؟ +یاسریادت باشه قرارنیست بچه بازی کنی و این همه ادم بی گناه رو پای احساساتت قربانی کنی... باعجز بهش نگاهی کردم و گفتم _استانبول برای مهسویعنی جهنم...میدونم به محض رسیدن به اونجا همه چیو میفهمه... نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت +تحمل کن دایی جان...توکل و تحمل... سری به نشونه ی تاییدتکون دادم و بعدازکسب اجازه از اتاق خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم...امیررو کنار ماشین دیدم...ریموت رو زدم و سوارشدیم و ماشین رو به حرکت درآوردم.. هردومون اخمامون درهم بود...سخت بود..راهی رو میخواستیم بریم که هیچ تضمینی نداشت...میخواستیم باپای خودمون به قتلگاه بریم... گوشیم رو برداشتم و سیم کارت دو رو فعال کردم... شماره ی مسعود رو گرفتم... سریع برداشت...زدم روی بلندگو +جانم میلادجان.. _سلام مسعود.مهمونی رو کنسل کن... +عه ،چراداداش؟ماکلی تدارک دیدیم _همین که گفتم،چراشم به خودم مربوطه... و قطع کردم...سریع شماره ی عفریته ارو گرفتم...خیر سرش مادرمه...هه..فقط اسمش مادره...نه رسمش... بانازجواب داد.. +جااانم گل پسر.. _سلام غزال من +سریع بگوچی شده _مهمونی کنسله...یعنی من برام یه کاری پیش اومده ،به مسعودگفتم کنسل کنه.گفتم درجریان باشی... +ولی این قرار ما نبود میلاد اخمام توی هم رفت و گفت... _مسلما قرارمونم نبود من رو بااون دختره ی عوضی دوباره رو به رو کنی... و تماس رو قطع کردم و سیم کارت رو خاموش... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
مهسو به ساعت زل زده بودم...حالم از خودم واین ضعفم بهم میخورد... ازطرفی هم دلشوره ای داشتم که همون اول صبح به محض چشم بازکردن درگیرش شده بودم... اصلا حال خوبی نبود... هوای ابری هم موجب دل گرفتگی بیشترم شده بود.. صدای بارون رومیشنیدم...فنجون نسکافه ام رو دست گرفتم و کنار پنجره رفتم... همون لحظه صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد...سریع به پشت سرم چرخیدم...بادیدن قامت یاسر نفس راحتی کشیدم... اینو نمیتونستم انکار کنم که وقتی خونه بود آرامش توی خونه موج میزد... +سلام مهسوووخانم... آروم گفتم _سلام +حقیقتا فقط سین اول سلام رو شنیدم...ولی خب باز.. روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون زل زدم... روی مبل روبه روی من نشست... باجدیت گفت +چیزی شده؟ بهش نگاهی انداختم و پوزخندی زدم و سری به علامت نفی تکون دادم... باکلافگی گفت +بریم بیرون بگردیم؟ _واقعا؟ +اره واقعا _یعنی خطری نداره؟ +تامنوداری غم نداری بابا،بروآماده شو.منتظرم... باذوق مثل بچه ها گفتم _باوووشع،مررررسی وارد اتاقم شدم و باذوق و شوق مشغول لباس انتخاب کردن شدم... یاسر توی ماشین نشسته بودیم و درحال حرکت به سمت شهربازی بودیم _آخه کی توی این هوا میره شهربازی... اونم دوتا آدم به سن من و تو... +غرنزن دیگه بادیگارد..اینجا من دستووور میدم..یالااا... همه ی اینهارو باخنده میگفت... بیچاره چه زجری کشیده توی خونه..داشت افسرده میشدا... بعدازطی کردن یه ترافیک طولانی به مقصد رسیدیم... وای خدا این دختر ازهمون بدو ورود شروع کرد به جیغ جیغ کردن و شلوغ بازی _مهسسسو،زشته بابا،همه دارن نگاهمون میکنن +خب نگاه کنن _آخه صحیح نیس شما اینقدبلندبلند میخندیا...جلب توجه داره...من باخندیدنت مخالف نیستم دخترخوب...ولی میگم درشأن دختر خوبی مثل تونیست که انگشت نما باشی... چشماشو ریز کرد و گفت +یعنی باخندیدنم مشکل نداری؟فقط باصداش؟ _آره،آخه نگاه کن پسراچقد بد نگاهت میکنن.. باتخسی گفت +خب اونا نگاه نکنن... _مگه میشه؟خودت باشی یه چیزی نظرتو جلب کنه نگاهش نمیکنی ؟برات جالب نمیشه؟ کمی فکر کرد و گفت +خب چرا ولی... _نه دیگه ولی نداره...بازم هرجوری راحتی... +باشه حواسم هست... لبخندی ازسررضایت زدم و گفتم... _آفرین.درضمن،فقط کنارخودم بمون...نمیخام اتفاقی بیافته مهسو... +باشه... به دستور مهسوخانم بستنی خریدیم و به سمت چرخ و فلک رفتیم .... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
یاسر _وااای مهسووو من ناهارنخورده بودم ولی الان دارم میترکم...حالمم داره بهم میخوره... +عههه اذیت نکن دیگگگه...پشمک بخریم بعدش بریم ترن هوایی..خسیس خان چشماموگردکردم و گفتم _مهسومن خسیسم؟الان دوساعت و نیمه که اینجاییم و یه سره داریم بازی میکنیم... من واقعا دیگه نا ندارم...بریم برات پشمک بخرم ولی ترن رو بیخیال لباش رو برچید و گفت +باشه ،ضدحال * اب معدنیش رو سرکشید و گفت +الان کجا داریم میریم؟ _بام +بااام؟توکه گفتی خسته ام _ازبازی خسته بودم...حوصله ی خونه رو ندارم..ناراحتی بریم خونه +نه نه...من راضی توراضی گوربابای ناراضی نیشخندی زدم همینه،ازم حساب میبره حسابی..ایولا جذبه وقتی که به بام رسیدیم غروب بود دیگه.. تا پارک کردیم ماشین و این حرفا... اذان شد... یادم افتاد که وضودارم... بعداز طی کردن یه مقدارازمسیر به جایی رسیدیم که چندتا تخت داشت... بعدازپرسیدن قبله از مردی که اون نزدیکی ایستاده بود و صاحب جگرکی اونجا بود،برای مُهر سنگی رو از روی زمین برداشتم و شستمش... روی تخت گذاشتم و رو به قبله قامت بستم.... * به سمت مهسو برگشتم دیدم داره خیره نگاه میکنه... لبخند ملیحی زدم و گفتم _چیزی شده؟ باصدای آرومی گفت +نمازکه میخونی چه حسی داری؟ میدونستم بالاخره میپرسه... _حس عالی دارم....آرامشی که توی نماز جاریه مثال نزدنیه...ماتوی نماز باخدا صحبت میکنیم...دردودل میکنیم،شکرمیکنیم،همه چی.. خیلی لذت بخشه وقتی بفهمی بین تو و خدا واسطه ای نیست...لبخندش روحس کنی... لبخندی زد و سکوت کرد _خب جیگر که دوس داری؟ +خیییلی _پس من برم سفارش بدم ** یک ساعت و نیم گذشته بود و حالا روی این بلندی ایستاده بودم... مهسو روی زمین نشسته بودم...خوشم میومد که خاکی و بی ریاس...برعکس ظاهرش... _مهسو،بایدبریم... +کجابریم تازه اومدیم این لبه بابا... آروم و پرغم گفتم _ازینجا نه مهسو... بایدازایران بریم... مهسو بابهت گفتم _چی؟کجابریم؟شوخیه نه؟ +نه مهسو،بایدبریم ترکیه،استانبول... اینجا امن نیست... با خشم بلندشدم و گفتم _اهااا،پس این همه مهربون شدنت بخاطرهمممین بود...شهربازی و بستنی و دربند و اینور اونور...آره؟همه چیمو که گرفتی خانوادمم ازم میخوای بگیری؟ازکشورمم دوربشم؟ باخشم گفت +بارآخرته که منومتهم میکنی به اینکه مجبورت کردم...اینجا کشورمنم هست،منم خانواده دارم...از هیچی خبرنداری تو...هیچی...پس حق قضاوت نداری...آخرهفته ازکشورخارج میشیم...فعلا هم به کسی اطلاع نمیدی...خودم حلش میکنم... به سرعت کوله امو روی دوشم انداختم و از راهی که اومده بودیم برگشتم... کمی ازراه روطی کرده بودم که بازوم کشیده شد... +مهسو....خواهش میکنم ادامه دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
یاسر واردخونه شدیم.... مهسو یکراست به سمت اتاقش رفت و درروکوبید... انگار من مقصرم...همه اش تقصیر بابای خودته دیگه... دررو قفل کردم و وارد اتاق شدم و بعداز تعویض لباسم روی تخت ولو شدم... گوشیم زنگ خورد.... وااای امیرتروخدا حوصله ندارم... _الو،جانم امیر +خوبی داداش؟ _عی بدک نیستیم...توچی خوبی؟بهش گفتی؟ +آره خیلی استقبال کرد.... _خوشبحالت مال ماهم استقبال کرد ولی با فحش و دادوبیداد +اوه اوه،پس هوا ابریه _نه داداش،بارش همراه با رگبارورعدوبرقه +یاصاحب صبر...خدا بهت صبربده داداشی _قربونت...من میرم یه چرت بخوابم امیر،معدم اذیت میکنه... +باشه،مراقب خودت باش،حرص نخور...خوب بخوابی،یاعلی _قربانت،یاعلی گوشیم رو کنار گذاشتم و خودم رو به دستای خواب سپردم... *** باهم وارد دانشگاه شدیم... میتونستم نگاه خیلی هارو حس کنم... یکراست واردبخش اداری شدیم و به سمت دفترریاست رفتیم... +بایدمیرفتیم آموزش... نگاه جدی انداختم و گفتم _من میدونم دارم چکارمیکنم... یه چیزی زیرلب گفت که نشنیدم...خودموزدم به بیخیالی و راهمو ادامه دادم... وارد دفترریاست شدیم...ازمنشی اجازه ورودگرفتیم و بعدازدرزدن وارداتاق آقای رئیس شدیم... جلورفتم و بادکتر دست دادم... _سلام آقای دکتر،خوشحالم که دوباره زیارتتون میکنم... +من هم همینطور پسرم... مهسو هم سلام کردو بعداز اینکه آقای دکتر جواب داد روبه مهسو کرد و گفت ++چرانمیشینی دخترم؟شماهم بشین یاسرجان مهسو باتعجب نگاهم کرد توجهی نکردم و مشغول حرف زدن با رئیس شدم.. _دکترجسارتا ما باید برای این ترم مرخصی بگیریم،درجریانید که...متاسفانه اینجا دیگه برای خانم امیدیان امن نیست و هرچه سریعتر باید به یکی از مقرهای ما درخارج ازکشور منتقل بشن. دکترابرویی بالاانداخت و گفت ++واقعامتاسف شدم.امیدوارم هرچه سریعتر اوضاع مساعدبشه و هردوتون زندگی عادیتون رو به دست بیارید... من شخصا برگه مرخصی اضطراری شمادونفرروامضامیکنم...راستی اون برادرتونم وضعش مثل شماست... مهسو یکهو گفت +برادر؟ _من برای شماتوضیح میدم. ادامه دادم _بله آقای دکتر.اوناهم میرسن خدمتتون.... بعد ازاین حرف شروع کرد به امضاکردن نامه مرخصی.... ... ... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
مهسو واردمحوطه شدیم...عه عه عه،پسره ی خونسرد....انگار نه انگار... _یاسرخان باشماما... +چی شده باز؟ _این چه طرز حرف زدنه؟ +چشه مگه؟مگه من آدم بده ی این ماجرانیستم؟؟؟پس رفتارمم بده حاضرجواب پرو...بداخلاق...اه _توبرادرداری مگه؟ +بله دارم... _امیرحسین برادرته؟ باخشم عینک دودیش رو ازروی چشماش برداشت و گفت +لطف کن فعلا سکوت کن،قرارنیست فعلا چیزی بگم.هرچی کمتربدونی به نفعته...جونت درخطرنیست...درضمن توی حیاط دانشگاه سکوت کن...اینجاکم جاسوس نیست.. +حاااالم از این اخلاق ناپایدارت بهم میخوره.اه و جلوترازون راه افتادم...به ماشین رسیدم بعدازچندلحظه یاسرهم رسید به محض سوارشدن و بستن درها گفت +منم ازاین خودشاخ پنداریات متنفرم...فکرکرده تخس باشه جذابه... _چچچچچی گفتی؟؟؟؟توکی هستی که بخوام خودمو درنظرت جذاب جلوه بدم؟ جز یه پسر امل کی هستی؟دو قرون قیافه داره فکرکرده پادشاهه...انگار برای من کم پسر ریخته،کمترینش همین یاشار... یهو زد روترمزو همزمان دادزد +خفهههه شوووو... یکباردیگه،فقط یکباردیگه اسم این سوسمار رو جلو روی من بیاری،قیدهمه چی رو میزنم و حالیت میکنم من کیم و بات چه نسبتی دارم...حالیت شد؟ یکبار حرفش رو تجزیه کردم و بعداز پی بردن به منظورش ازفرط خجالت گرگرفتم...سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.... یاسر ازحرفی که زده بودم پشیمون شدم... حالا چه فکرایی راجع به من میکنه... ازشدت عصبانیت معدم میسوخت و حالت تهوع بهم دست داده بود... نمیتونستم تحمل کنم...ماشین رو کنار اتوبان پارک کردم و ازماشین پیاده شدم و کنار جاده رفتم... روی زمین خم شدم تا حالت تهوعم رفع بشه... بعدازچندلحظه که حس کردم حالم بهترشده به ماشین برگشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم... درهمون حالت گفتم _معذرت میخام مهسو...بابت حرفم...داغ بودم نفهمیدم چی گفتم...متاسفم آروم گفت +من هم متاسفم...حالت خوبه؟چی شدی؟ جون نداشتم جواب بدم...سرم گیج میرفت... داشتم منگ میشدم... با کرختی گفتم _خوبم... داغی دستش رو روی سرم حس کردم...حسش کردم...حسی رو که سالهابود انکارش میکردم رو حس کردم... واین آژیرخطر بود... پیاده شد و درسمت من روبازکرد... +برو اونوربشین ،من پشت رول میشینم...انگارروفرم نیستی... جون نداشتم مخالفت کنم... روی صندلی کناری نشستم و چشمام رو بستم.... ** بانوری که توی چشمام خورد ازخواب بیدارشدم... مهسورو دیدم که پایین تخت من خوابش برده بود... هیچی یادم نمیومد... خواستم از اتاق خارج بشم که دلم نیومد مهسوروبااون وضع رها کنم... به حالت نشسته کنارتخت خوابش برده بود... مسلما گردن و کمرش خشک میشد... ولی دودل بودم...دوست نداشتم این کارروانجام بدم....دریک لحظه تصمیمموگرفتم و به سمتش رفتم و بغلش زدم و اززمین بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش و پتوروش کشیدم... و سریع ازاتاق خارج شدم... به سمت آشپزخونه رفتم و سرم رو زیر شیرآب توی سینک ظرفشویی گرفتم.... بلکه کمی از التهابم کم بشه... خاک برسرت یاسر... مثل پسرای دبیرستانی شدی.... .... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🔹 زندگی‌تان را به میدان غر زدن‌های دائمی تبدیل نکنید. می‌دانیم که همسرتان باز هم کمد را به هم ریخته اما به جای غر زدن یا جنجال به پا کردن برای موضوعات ساده، به این فکر کنید که آیا خودتان بی‌عیب و نقصید؟! 🔸 مطمئن باشید که همه ما گاهی به خاطر کاستی‌های‌مان دیگران را رنجانده یا ناامید می‌کنیم. پس به جای آنکه مدام خودتان را در مقام قاضی یا معلم قرار دهید، از کنار مشکلات کوچک آسان‌تر بگذرید و صحبت کردن در مورد آنها را به زمانی که آرام‌ترید موکول کنید. 🔹 باور کنید انتخاب کلمات بهتر در زمان آرامش تاثیر حرف شما را چند برابر خواهد کرد. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
شمر نمازش را میخواند، روزه‌اش را هم میگرفت، آشکارا هم فسق و فجور نمیکرد، و شاید اهل رشوه و ربا هم نبود... معاویه و ابن‌زیاد و عمربن‌سعد هم همینطور..... یادمان باشد، زیارت عاشورا که میخوانیم وقتی رسیدیم به «وَ لَعنَ الله...»هایش؛ لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم: نکند این «لعن الله...» شامل حال ما هم بشود؟؟؟!!!!! مایی که گاه خودمان را "ارزانتر" از شمر و عمر و ابن‌زیاد میفروشیم...... جمله ای بس سنگین از شهید آوینی: "کربلا"به رفتن نیست... به شدن است!.. که اگر به رفتن بود! شمر هم "کربلایی" است! #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
2340705.mp3
11.45M
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
‍ #قسمت‌چهل‌و‌نهم #نم‌نم‌عشق مهسو واردمحوطه شدیم...عه عه عه،پسره ی خونسرد....انگار نه انگار... _ی
مهسو باتابش شدید نورازخواب بیدار شدم.... نگاهی به دور و اطرافم انداختم...من اینجا چکار میکردم؟؟؟؟ کمی به ذهنم فشارآوردم... دیشب بعدازرسیدن به خونه با کمک نگهبان یاسررو آوردم توی خونه... بعدهم تا صبح مشغول پرستاریش بودم... پس حالا چراروی تخت یاسر بودم؟؟ باکرختی ازروی تخت بلندشدم ،با تیرکشیدن وحشتناک گردنم آخ بلندی گفتم... لعنتی.. ازاتاق خارج شدم و به سمت سرویس اتاق خودم رفتم ** پای تلویزیون نشسته بودم و مشغول تماشای فیلم بودم.... باصدای چرخیدن کلید به سمت در برگشتم... مثل همیشه یاسر با لبخندمحوی واردشد.. +سلام مهسوخانم... پاشدم ایستادم،لبخندکجی زدم و گفتم _سلام،خسته نباشی... کتش رو ازتن خارج کرد و به سمت اتاق رفت... +درمونده نباشی...میبینم که مثل همیشه بوهای خوب هم میاد.. لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا میزروبچینم... * +تشکرمهسو..هم بابت دیشب هم بابت قرمه سبزی خوشمزه ات...انصافا چسبید... _نوش جان...امروز تب نداشتی دیگه؟ باتعجب گفت +تب؟؟مگه من تب داشتم؟ _خب آره،یادت نیست؟تاصبح توی تب میسوختی و هذیون میگفتی... لبخندخسته ای هم زدم و گفتم.. _هذیوناتم باحاله ها...تو توی خواب هم ملت رو تهدید میکنی؟ _مگه چی میگفتم؟ +نمیفهمیدم ،ولی انگار برای یه نیلا نامی نقشه میکشیدی... آبی که داشت میخوردتوی گلوش پرید و به سرفه افتاد... +نه بابا،نیلا کیه...راستی مهسو گفتم پاسپورتت و مدارکتو درست کردم؟ _نه...الان گفتی دیگه... تشکر کرد و به سمت اتاقش رفت... بعداز چندلحظه با پوشه ای که دستش بود برگشت... +اینم خدمت شما،شروع کن وسایلتم جمع کن بیزحمت... _ممنون.باشه... دوباره به سمت اتاقش رفت ولی وسط راه برگشت و گفت +امشب میریم خونه بابات اینا..باید باهاشون حرف بزنم.خوبه؟ لبخندی ازته دل زدم وگفتم _عااالیه مررررسی یاسر... چشمکی طبق عادت زد و گفت +قابل نداره عیال.... و وارد اتاقش شد... ؟ ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
یاسر بیچاره چقدر خوشحال شد ...یه هفته اس ازدواج کردیم ولی این بچه انگار توی قفس بوده... ای بابا... گوشیم که روی میز کارم بود زنگ خورد... بادیدن اسم مهیار خنده ای از ته دل روی لبهام نشست... +سلام جانا... _سلام بی معرفت +قربون تو داداش،دلم برات لک زده بودا... _باشه باشه کم لاف بزن...تو دلت برای من تنگ نمیشه... +یه جوری میگی انگار خودت صبح تا شب زیرپنجره ی اتاقم داری گیتارمیزنی... خنده ی بلندی سردادم و گفتم _دلم برای این نمک ریختنات تنگ بود رفیق....خیرسرت رفیق چهارسالتما... +آقامن شرمنده...خب خودت چطوری؟اون موش ما چطوره؟مو ازسرش کم بشه گردنتو خوردمیکنما... _موش شما زن منه ها...گردن منم از مو باریکتر بیابزن... _مهسو یک ساعته داری آماده میشی،پدرم دراومدبابا...بیادیگه... بالاخره از اتاق خارج شد و درهمون حال گفت +کم غربزن،خب من روی تیپم حساسم... نیشخندی زدم و باشیطنت گفتم _مگه اینکه باتیپت خوشگل بشی... و با خنده از در بیرون رفتم... دستم رو از پشت کشید و گفت +آی صبر کن ببینم،کی گفته من زشتم!تا چشمات دربیاد ...شب کوری داری تو؟ لبخندملیحی زدم و گفتم... _شوخی کردم...غلط کرده هرکی بگه مهسوخانم امیدیان زشته... چشمکی زدم و به سمت آسانسوررفتیم... * کلید انداختم و وارد خونه شدیم... اول مهسو واردشد و به سمت اتاقش رفت و گفت +خیلی خوش گذشتا...ممنون _آره..خواهش،وظیفه بود... من هم مشغول آب خوردن بودم که با صدای جیغ مهسو سریع به سمت اتاق دوییدم... بادیدن تصویر روبه روم شوکه شدم...و این شوک کم کم جای خودش رو به خشم می داد... سریع به خودم اومدم و به سمت مهسو رفتم که خیره خیره به دیوار نگاه میکرد و مثل بیدمیلرزید... درست مثل یه جوجه که زیر بارون مونده توی خودش مچاله شده بود...آروم دستمو دورکمرش انداختم و دستمو روی چشمش گذاشتم... وارد هال شدیم...روی کاناپه خوابوندمش...وبه سمت آشپزخونه رفتم..سریعا آب قند درست کردم و حلقه ی مهسو رو که طلا بود توی لیوان انداختم... _بیااینوبخوربهترمیشی... بااصرارمن کمی از محتویات لیوان رو خورد و بازدوباره کز کرد روی کاناپه... خواستم برگردم توی اتاق خودم تا پتو براش بیارم.. +میشه نری؟میترسم یاسر... بامهربونی نگاهش کردم و گفتم.. _تامن هستم هیچی نمیشه...نگران نباش... سریع وارداتاقم شدم و پتو آوردم و روی مهسو انداختم... _سعی کن بخوابی... +نمیشه،همش اون نوشته میادجلوی چشمم... _هیییش..آروم باش دختر،من درستش میکنم.بهم اعتمادکن... +یه چیزی بگو آروم بشم... چشمام رو آروم بستم و شروع به خوندن قرآن با صوت کردم... بعدازگذشت دوسه دقیقه صدای نفس های منظمش رو شنیدم که نشون از خواب داشت... .... ادامه دارد.... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
یاسر لبخندآرومی زدم و ازسرجام بلندشدم و گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با سرهنگ تماس گرفتم و ماجرا رو شرح دادم... قراربراین شد که تا چنددقیقه ی دیگه بچه های انگشت نگاری و لابراتوار رو اعزام کنن اینجا... وارد اتاق شدم و به دیوار زل زدم... دیواری که باخون روش نوشته شده بود... «Welcome to the game» انگارزیادی سکوت کردم... شماره اش رو گرفتم...بابوق دوم برداشت.. +جانم پسرم.... _به منم رحم نمیکنی نه؟ +چی میگی؟جای سلامته؟ _بهت گفته بودم که پای نیلا یکباردیگه توی زندگیم بازبشه قیدهمتونومیزنم...نگفتم؟ +بله گفته بودی...درضمن خودت خوب میدونی که من بااون دختره ی بدذات الان دشمنم... _غزال من پسرتم،اون زیردستای احمقت نیستم که ندونم کی به کیه توی این تشکیلات..اگه اون عقربه توام خرچنگی... باهم تفاوتی ندارین..بهش بگو باردیگه به خونه ی من نزدیک بشه و ازین تهدیدا روی درودیواربنویسه و بخواد نقشه های من رو خراب کنه کاری میکنم بره اون دنیا وردل باباجونش...متوجه؟ +اوکی...توام حواست باشه...پسرمن بودن دلیل بر پیچوندن و زیرآبی رفتنات نیست،امیدوارم بیشتر توی جلسات ببینمت.بای و تماس روقطع کرد... همون لحظه صدای آیفن اومد... بچه های انگشت نگاری بودن... دررو بازکردم ..یادم اومد مهسو روی کاناپه خوابیده... بازهم تبدیل شدم به یه پسربچه ی دبیرستانی... ای خدا چرا توهمش خوابی مهسو... بلندش کردم و بردم توی اتاق خودم خوابوندم... زنگ واحد زده شد ...به سمت دررفتم و بازش کردم و با بچه های انگشت نگاری و لابراتوار سلام کردم... .... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
یاسر یک ساعت از کارکردن بچه ها گذشته بود که سروان جاویدی به سمتم اومد... +جناب سرگرد _چی شد جاویدی؟چیزیم فهمیدی؟ +چیزخاصی که نه...ولی..یه چیزی که عجیبه این وسط اینه که برخلاف تصور من و شما نوشته ی روی دیوار با خون انسان هست... به وضوح جاخوردم و گفتم.. _انسان؟مطمئنی جاویدی؟ +بله قربان،حتی من نمونه برداری کردم تا برای مرکز دی ان ای بفرستم و نتیجه رو به یقین اعلام کنم...بااینکه باتوجه به نوع انعقادخون به راحتی میشه گفت خون انسان هست... باکلافگی گفتم _میتونی مشخص کنی خون مربوط به کدوم قسمت از اعضای بدنه؟ +مسلمااین حجم ازخون مربوط به یکی از اعضای اصلی بدن هست.ولی حتما فردا جزئیات رو توی گزارش درج میکنم. _خوبه...به کارتون برسین... وارداتاق خودم شدم...مهسو بیداربود...و گوشه ی تخت کزکرده بود... با مهربونی کنارش نشستم و گفتم.. _سلام خانوم خرسه...بهتری؟ نگاهی بهم انداخت وگفت.. +یاسرمنوازینجاببر...تحمل ندارم.. دستی به صورتم کشیدم و گفتم _آخه این وقت شب کجابریم؟هوم؟بریم بگیم خونمون چرانموندیم؟ +خواهش میکنم یاسر...خواهش _باشه یه کاریش میکنم... گوشیم رو ازجیبم درآوردم و شماره ی امیررو گرفتم +سلام..جانم داداش... _امیربیدارید بیایم طرفتون؟ +آره.داداش چیزی شده؟ _نه،میام میگم برات...ببخشیدا داداش +این چه حرفیه...منتظریم...یاعلی _یاعلی * امیردر رو بازکرد و واردخونه شدیم... ساک دستی مهسو رو که دستش بود دید و گفت +آبجی اومدین قهر؟جریان چیه یاسر؟ واردپذیرایی شدیم و مهسو و طناز کنارهم نشستن... نگاهی به امیرانداختم و گفتم... _اومدن سراغم..فهمیدن زیرآبی میرم... +چیییی؟کدومشون؟ _عقرب... +نه؟؟؟اون که تازه رسیده ایران... باکلافگی گفتم.. _روی دیواراتاق مهسو باخون نوشته بود به بازی خوش اومدی... طناز جیغ خفه ای زد و مهسو رو بغل کرد... مهسو آروم شروع کرد به اشک ریختن... _امیر،زودتر جمع و جور کنین پس فردا از کشور خارج میشیم...فقط...میشه مهسو این دوروزاینجاباشه؟ +این چه حرفیه داداش من...من و تو این حرفا رو داریم؟قدم آبجیمون روی چشم ماست مهسو گفت +پس تو کجا میمونی؟خب من میرم خونه بابااینا _نه به جز اینجا بقیه ی جاها امن نیستن...نگران منم نباشید...من جام امنه... از جام بلندشدم و همزمان مهسو هم بلندشد ... به طرف در خروجی رفتیم...بچه ها توی اتاقشون رفتن... _مهسو،متاسفم که مجبوری اینجوری سر کنی...مطمئنم جات امنه..وگرنه .. +میفهمم یاسر...فقط..خودت چی _من جام امنه...تو فقط مراقب خودت باش... نگاهش پراز بغض بود لبخندی زدم و ناخودآگاه دستاشو گرفتم و گفتم _مراقب خودت باش...نه بخاطربادیگارد بودنم...نه بخاطرشغلم...بخاطر...خودم.. سریع دستاش رو رها کردم و به سمت دررفتم که گفت +یاسر...مراقب خودت باش... بلند گفتم _خداحافظ بچه ها.... و از درخارج شدم... ... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
مهسو با بسته شدن در ،دل منم ریخت.... حس خوبی نداشتم...دلشوره ی عجیبی داشتم... +مهسوجان به سمت طناز برگشتم.... باغم نگاه میکرد.. _طناز....حالم خوب نیست بغلم کرد و گونه ام رو بوسید... +بریم یکم استراحت کن توی اتاق...بریم که دست ماامانتی خواهری لبخندی زدم و همراهش رفتم... * باصدای زنگ تلفنم سراسیمه ازخواب پریدم... _الویاسر؟ +مهیارم آبجی...منتظریاسربودی با من و من گفتم _ها؟آها،آره خب ...منتظربودم... +اهاببخشید.زنگ زدم احوالتوبپرسم.. _ممنون‌داداشی...شماهاخوبین؟ +مام‌خوبیم...شماچطورین؟ _میگذره....ممنون بعدازکمی حرف زدن بامهیار تلفن رو قطع کردم...و دوباره روی تخت ولوشدم... صدای درزدن اومد... ناخودآگاه شالم رو درست کردم و گفتم _بفرمایید طناز وارداتاق شدوگفت +مهسوجان،پاشو بیاناهار... _ناهار؟!مگه ساعت چنده؟ +الهی فداتشم آبجیم ازدیشب تاحالا خوابی با خجالت بلندشدم و گفتم _ببخشیدتروخدا +این چه حرفیه مهسو ؟من و تو این حرفاروداریم؟پاشوقربونت برم ** حس غربت زیادی داشتم،دلم خونه ی خودمومیخواست... خونه ی خودم؟آره خونه ی خودم.... خونه ای که برای اولین بار توش حس کردم مهمم... حس کردم آرومم.... هنوز چندساعت نگذشته بود دلم اینجور برای خونه تنگ بود،چه برسه بخوام ترکیه هم برم.... فقط خونه؟..... آره فقط خونه... وارد پلی لیست گوشیم شدم... به عادت نوجوونی هام نیت کردم و پخش تصادفی رو زدم.... باپخش شدن آهنگ بغض کردم.... با تک تک جملاتش اشک ریختم.... به یکی از تیکه هاش که رسیدم صدای هق هقم بلندشد.... (عشق‌دوم،احسان خواجه امیری) توی دلم اعتراف کردم...دلتنگیه من برای صاحب اون خونه است.... ادامه دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گُفت : جگرَم مےسوُزد ڪاش در ڪربلا بوُدَم ... آن وَقت پاسخِ هل من ناصر حسِین ع را مےدادم! ڪاش از اهالے ڪوفِه بودم مسلم تنها نمےماند... لااقل یڪ نامِه وفایِ عهد مےڪرد... چرا نمیمیرد این نَفسِ جان سخت!! چرا برای غربت حسین ع نمےمیرد!! زنده باشے امامت تنها باشد! آواره بیابان باشد... درماندِه اطراف خیمه اش بگردد... خُدا لعنتشان ڪند ڪاش در ڪربلا بوُدم... گفتم : حالا هم ڪربلاست... امامت آواره ی بیابانها... سالهاست غروب عاشوراست.... نمیبینے؟! آنجا بودیم ڪه چه؟! مگر حالا چه میڪنیم ؟!... فقط حرفیم... باید خودِمان را لعنت ڪنیم... خودِمان را ... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
قرار عاشقی الطاف حق.mp3
7.55M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🏴 السَلامُ عَلیکَ یا اَباعَبدِللّه و عَلی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین ع🏴 ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایام سوگواری حضرت اباعبدالله به استحضار میرسانیم از امشب تا " ۲۰ شهریور " به احترام حضرت اباعبدالله هیچ پستی در کانال گذاشته نمی شود . ان شاءلله بعد از عاشورا در خدمتتون هستیم . در این ایام مارو از دعای خود محروم نکنید التماس دعای فراوان داریم 🙏🏻 و اگر کسی حقی به گردنمون داره به عظمت این شبها و حرمت سید الشهدا بزرگواری کنید حلال بفرمایید 🙏🏻🙏🏻 🖤 ازطرف خادمان کانال 🖤
چهارشنبه تون آرام روز اسیری بی بی ست منم برای تک تک تون از خدا میخوام درروزگاراسیر گرفتاری درلحظه هااسیرغم درشیرینی عمراسیر مریضی ودرزندگی اسیر آدم های بد نشید🏴 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
587223581.mp3
4.79M
به خداوند ایمان داشته باشید و با باور قلبی برای انجام کارها تلاش کنید و به افکار و صحبت‌های منفی بی‌اهمیت باشید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قسمت‌پنجاه‌و‌چهارم #نم‌نم‌عشق مهسو با بسته شدن در ،دل منم ریخت.... حس خوبی نداشتم...دلشوره ی عج
یاسر +آقا،کاراتاقتون تموم شد...بیزحمت اگه میشه بیایدنگاه آخرروبندازین... با کلافگی سری به معنای تایید تکون دادم و از جام بلندشدم و به سمت اتاق رفتم... نگاهی به دیواراانداختم.... ازروزاولش هم بهترشده بود... کاغذدیواری های یاسی رنگ آرامش رو به آدم منتقل میکردند... _ممنون آقا محمد...عالی شده...مثل همیشه... بعداز پرداخت پول دستمزد وسایلشون رو جمع کردند و ازخونه خارج شدند... گوشیم زنگ خورد،ازاداره بود... _بله،بفرمایید +سلام قربان...جاویدی هستم... _سلام،چیشدجاویدی؟گزارش آماده اس؟ +بله قربان،اگه الان تشریف بیاریدعالی میشه... _الان میام.فعلایاعلی و تماس رو قطع کردم. سریعا سوییچ رو برداشتم و ازخونه خارج شدم **** _پس مطمئنی که خون انسان بوده؟ +بله قربان،ومطمئنم خون مربوط به شقیقه اس... اخمام رو درهم کردم و گفتم _لعنتی...نمیشه گفت خون مال کیه؟ +نه قربان،چون هیچ گزارش قتلی توی اون محدوده نبوده که بتونیم به موضوع ربطش بدیم... _زن و مردش رو که میتونی بگی... +بله،متاسفانه خانم بوده...جوون هم بوده... بااعصاب بهم ریخته ای گفتم _همینا؟دیگه چیزی پیدانشد؟ +چراقربان...بچه ها یه شئ رو پیداکردن... بلافاصله در پاکتی رو باز کرد و پلاک و زنجیر طلاسفیدی رو نشونم داد... «_تولدت مبارک عشقم +توخیلی خوووبی میلاد...واقعاممنون _ارزش توبیشترازاین پلاک و زنجیر ساده اس نیلای من.... گونه ام روبوسید و لبخندی زد...» اشکی روی گونه ام سر خورد.... _میشناسمش...ضمیمه کن بفرست برای سرهنگ....من میرم... **** توی اتوبان با سرعت بالا حرکت میکردم و اشک میریختم... کی گفته مردگریه نمیکنه؟ من گریه میکنم بخاطرحماقتام،بخاطر بزرگترین خبط هام،بخاطرمرزهایی که شکستم...بخاطر قلب شکسته ی پدرم... من خودمونمیبخشم بخاطر بلایی که سرمهسوآوردم... وارد خونه شدم و یکراست وارد اتاق مهسو شدم.... خدایااا...اگر بفهمه من چکاری کردم؟اگر بفهمه من کی ام...خدا.... خودت دستموبگیر.... گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و با امیرتماس گرفتم +جانم بابغض گفتم _حالش چطوره؟ +خوبه یکم پکره...فقط برای ناهار دیدیمش... _بزاریدتوی خودش باشه...مراقبش باش امیر...خودت خوب میدونی که چقدر دوسش دارم.... +آروم باش داداشم...بااین حالت که سریع همه چیو لومیدی...آروم باش... _باشه...مراقبش باش...یاعلی تماس رو قطع کردم و به سمت سرویس رفتم و وضو گرفتم... به سمت سجاده رفتم و قامت بستم .... ... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
مهسو +مهسومطمئنی‌همه‌چیو‌جمع‌کردی؟ _وااااای‌طناز‌ازوقتی‌مهیاروسایلموآورده‌یک‌سره‌داری‌اینومیپرسی...کچلم‌کردی‌پلانگتون +خب‌چه‌کنم استرس دارم،دست خودم که نیست...اه.. دستش رو گرفتم و به سمت آشپزخونه بردمش.... _الان یه لیوان آب خنک بخور تا بهترشی... آب رو یک نفس سر کشید .... +آخییییش،خداخیرت بده ها... صدای زنگ آیفن اومد...لیوان ازدست طناز رها شد _چتهههه تو...ای واویلاااا...برو درروبازکن،من اینوجمع میکنم... +باشه... به سمت در دویید روی زمین نشتم و مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم.... _آخخخخ،لعنتی.... یه تیکه شیشه نسبتاکوچیک رفت توی دستم... دستی دستمو گرفت... سربلندکردم و یاسررو دیدم... حواسش کامل به شیشه ی توی دستم بود... درش آورد و روش دستمال گذاشت _پاشو ،پاشو بیا بشورش بدون سوال و جواب از سر جام بلندشدم و به سمت سینک رفتیم ،دستم رو که شست...ازجعبه ی امداد روی یخچال چسب زخم گذاشت روی بریدگی دستم وگفت _اولاسلام...دوما اینجورمراقب خودتی؟ +سلام...چیزی نشده که..یه بریدگیه ساده است... _بخاطرهمین بریدگی ساده مهیار سر منو جدامیکنه....بله پس چی.... خنده ای کردم و نگاهش کردم.... حس میکردم بعداز دوروز بهم اکسیژن رسیده.... اونم با لبخندمحوی خیره نگاهم میکرد... +وسایلت آماده است؟ _آره.. تک سرفه ی کاملا مصنوعی زد و باکلافگی گفت _خب برو وسایلتو بیار که دیرمون شده...خونتونم باید بریم... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay