eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتی‌اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: «بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!» بی‌اختیار با نگاهم پله‌ها را پاییدم. شاید خجالت می‌کشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «دیشب داشتم می‌دوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...» که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: «نمی‌خواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!» دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی‌تعادلی دمپایی‌هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی‌اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی‌ام را به رخم می‌کشید که حلقه گرم اشکی روی مژه‌هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی می‌کردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر می‌شد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش می‌دهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری‌های عبدالله دل می‌داد. رنگ سبزه صورتش به زردی می‌زد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گل‌های سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: «مامان! تو رو خدا غصه نخور!» و نمی‌دانم جمله‌ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: «بابا رو که می‌شناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره‌ای تو کارش می‌افته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.» ولی مادر بدون اینکه از پدر گله‌ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: «نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.» و من بلافاصله با مهربانی دخترانه‌ام پاسخ دادم: «حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.» که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: «الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً می‌خورم.» عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمی‌خورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین می‌رفت که بلند شدم و نان‌ها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که می‌توانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم می‌رسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار می‌شد. مادر از حال غمزده‌اش خارج نمی‌شد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه‌دارتر می‌کرد. می‌دانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمی‌گوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن می‌خورد، پایه‌های سکوت اتاق را لرزاند. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ کارمون واجبه معلوم بود خسته و بی حوصله است - یا بگو یا در رو ببند و برو سرده سوز میاد چند لحظه مکث کردم - مهران خودت گند زدی و باید درستش کنی تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود نیومدن آقای غیور امتحان خداست امتحان خدا؟ یا امتحان علوم؟ - آقا ما تقلب کردیم یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا چشم هاشون گرد شده بود علی الخصوص مدیر و ناظم که توی زاویه در تا اون لحظه ندیده بودم شون - برو فضلی مسخره بازی در نیار تو شاگرد اول مدرسه ای چرخیدم سمت مدیر سلام آقا به خدا جدی میگیم من سوال سوم رو یادم نمی اومد بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی بعدشم دیگه آقای رحمانی یکی از معلم های پایه پنجم بدجور خنده اش گرفت - همین یه سوال؟ همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی برو بچه جون همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من معلوم شد اصلا شوخی نیست خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم - آقا اجازه لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید از ما گفتن بود آقا از اینجا گناهی گردن ما نیست ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید حق الناس گردن هر دوی ماست عجب پر رویی هم هست ها قد دهنت حرف بزن بچه سرم رو انداختم پایین حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ با خودت فکر نکردی اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ترسیدم جواب بدم دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن آقا ما اونقدر از شما چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم حقی از ما وسط نیست نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد اما دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم و سرم رو انداختم پایین دوباره دفتر ساکت شد برو در رو هم پشت سرت ببند کارنامه ها رو که دادن علوم 20 شده بودم اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد نماز که تموم شد رفتم جلو نشستم کنار امام جماعت - حاج آقا یه سوال داشتم از حالت جدی من خنده اش گرفت - بگو پسرم حاج آقا من سر امتحان علوم تقلب کردم بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه منم رفتم گفتم اما معلم مون بازم بهم 20 داده الان من هنوز گناه کارم یا نه پولم حروم میشه یا نه؟ خنده اش محو شد مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده همیشه می گفت به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد - سوال سختیه اینکه شما با این کار چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده و حق الناس گردنت بوده توش شکی نیست اما علم من در این حد نیست که بدونم آینده شما چی میشه آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه یا نه اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده چون شما گفتی که این کار رو کردی و در صدد جبران براومدی ناخودآگاه در حالی که سرم رو تکان می دادم انداختمش پایین - ممنون حاج آقا ولی نامه عمل رو با فکر کنم و حدس میزنم و اما و اگر و شاید نمی نویسن و بلند شدم و رفتم تا شنبه دل توی دلم نبود سر نماز از خدا خجالت می کشیدم چنان حس عذابی بهم دست داده بود که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه سبک تر از حال و روز منه شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون کارنامه به دست و امضا شده رفتم جلوی دفتر در زدم و رفتم تو .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... ‌eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍ می‌گفت می‌روم آلمان، اما از سوریه سر درآوردمجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد. حتی با رفتنش.حتی با شهید شدنش. مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود. عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی می‌فهمیم گردان امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه می‌آورند ڪه چون رضایت‌نامه نداری، تک پسر هستی و خال‌ڪوبی داری تورانمی بریم و بیرونش می‌ڪنند. بعدازآن گردان دیگری می‌رود ڪه ما بازهم پیگیری می‌ڪنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم مجید را بیرون می‌اندازند. تا اینڪه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نڪردیم (خنده) وقتی هم فهمید ڪه ما مخالفیم. خالی می‌بست ڪه می‌خواهد به آلمان برود بهانه هم می‌آورد ڪه ڪسب‌وکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم مادرم به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. ما روزهای آخر فهمیدیم ڪه تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری می‌شود. هر ڪاری ڪردیم ڪه حتی الکی بگو نمی‌روی. حاضر نشد بگوید. به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌ڪند که من سوریه نروم» وقتی واڪنش‌هایمان را دید گفت ڪه نمی‌رود. چند روز مانده به رفتن لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: «من ڪه نمی‌روم ولی شما حداقل یڪ عڪس یادگاری بیندازید ڪه مثلاً مرا از زیر قرآن رد ڪرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الڪی بگویم رفته‌ام سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمی‌ڪردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز جدی است. 👈شهید مجید قربانخانی 💐 ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍با عصبانیت گفتم :یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه با لج گفتم : _چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد ! خاله افسانه همیشه خوبی میگه _بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما من اصلا به این چیزا کار ندارم _آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیه ی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن ! +بخدا خوشحال شدم من ولی آخه اینهمه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟ ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت و جواب دادم _یعنی چی دقیقا ؟ یعنی خیلی خوبه که بعد از چند سال قصد ادامه تحصیل کردین ولی چرا یه شهر دیگه و به سختی ؟ _فقط همینم مونده بود که این وسط پاسخگوی عموم مردم باشم واسه تصمیمات شخصیم ! من که ... با دست اشاره کردم که چیزی نگوید و خودم ادامه دادم: _ببین آقا بهزاد خوب گوش کن ببین چی میگم ، حالا دوبار خالت میون داری کرده و بیخودی دوتا از تو به من گفته و سه تا از من به تو ، هوا ورت نداره که خبریه ها ، من تا بوده جز شر از افسانه بهم چیزی نرسیده پس اصلا تو تصورمم نمیگنجه که قاطی خانوادش بشم ، مخصوصا عروس خواهرش که احتمالا نیتی پشتش داره و اتفاقا می خوام بدجور بزنم تو ذوقش ! سرخ شده بود ، اولین بار نبود که آماج تیرهای در رفته از زبان تندم می شد و از همین صبور بودنش متعجب بودم. سرش را بلند کرد و کلافه نگاهم کرد.گفت : _شالتون افتاده نیشخندی زدم و شال سبزم را تا وسط سرم بالا کشیدم موهای تازه پیرایش شده ام هنوز بوی خوش تافت می داد نمی خواستم بیخودی اعصابم را خورد حرف های صد من یه غاز این و آن بکنم راهم را کشیدم که بروم ولی جوری اسمم را صدا کرد که دلم سوخت +پناه خانوم ! بخدا من اونجوری که شما فکر می کنید نیستم .اصلا به خالم کار ندارم .مگه خودم کور بودم تو این سالها ندیدمتون که یکی دیگه بیاد با چهار کلوم خوب و بد بکشه شما رو جلوی چشمم ؟ شما خیلی زود از کوره در میری و موضع می گیری _وقتی میخوای ادای ادمای خوب و دلباخته رو دربیاری اما گند می زنی نتیجش میشه همین یه لطفی کن دست از سر کچل من بردار بهزاد خان ! وگرنه پای بابامو می کشم وسط پسر خوبی بود اما شاید همین که از طرف افسانه معرفی شده و زیاد دور و ورم می پلکید باعث شده بود تهاجمی با او برخورد کنم . چه بهتر که همین حالا پر بزنم سرم را تکان می دهم تا از خاطرات چند روز پیشم دور بشوم آمده ام اینجا تا از نو بسازم نه اینکه در گیر و دار گذشته وا بروم می ترسم که اینجا هم چیزی گریبان گیرم شود از فضای زیادی مذهبی این خانه هم حالا کم واهمه ندارم اگر قرار باشد آواره ای در قفسه دوباره باشم ... پس سرم را روی زمین می گذارم و نمی فهمم که کی و در چه فکری تقریبا بی هوش می شوم . صبح اولین روز تهران بودن را آن هم بعد از چند سال دوست دارم تازه می فهمم این آزادی واقعیست و خواب نبوده باید زودتر بروم سراغ کارهای دانشگاه تا وقت بیشتری برای خودم داشته باشم ضمن اینکه هنوز استرس ماندن یا نماندن در خانه ی حاج رضا را هم دارم همان شال و مانتویی که دیروز تنم بود را می پوشم و جلوی آینه ی نیم قدی اتاق طبق عادت آرایش کامل می کنم . موهای بلوطی رنگم را یک طرفه روی صورتم می ریزم از چشم های مشکی و پوست کمی برنزه شده ام خوشم می آید ،چقدر گشتم تا این کرم را پیدا کنم برای کمی تغییر کردن . اعتماد به نفسم را بیشتر می کند به چهره ی زیبا شده ی خودم لبخند می زنم . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود. پای راستش را که از دوجا شکسته بود عمل کرده و برایش پلاتین گذاشته بودند ،هرچند می دانست خیلی درد دارد اما ارشیا حتی بی تابی هایش هم پر غرور بود.آن چنان ناله و فریاد نمی کرد و فقط بد خلق تر می شد. و ریحانه ای که ساعت ها پشت در اتاق عمل و یا در انتظار به هوش آمدنش اشک ریخته و داشت پر پر می زد،حالا همه ی نق زدن هایش را به جان می خرید این روزها برای سلامتی شوهرش آنقدر نذر و نیاز می کرد که مطمئن بود همه را فراموش می کند و بخاطر همین مجبور شده بود تا ریز و درشت نذوراتش را گوشه ای بنویسد! مخصوصا نذری که روز عمل کرده بود و باید ادا می شد چیزی که فعلا بین خودش و امام حسین بود و بس. ارشیا خواسته بود تا بهتر شدن حالش ملاقاتی نداشته باشد،فقط ترانه و همسرش و رادمنش بودند که هر روز سر می زدند. گل ها را درون پارچ آب می گذاشت و به خاطره ی نوید از تصادف سه سال قبلش گوش می کرد که ترانه کنار گوشش گفت: _ببینم ریحان بالاخره از ماجرا سر در آوردی یا نه؟ _اوهوم،اینجوری که نوید تعریف می کنه ماشین پشتی ... _نچ!چرا گیج بازی درمیاری؟من به خاطره ی نوید چیکار دارم؟دارم میگم نفهمیدی دلیل تصادف شوهرت چی بوده؟ کمی کنارتر کشیدش و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد ادامه داد: _یک هفته گذشته و تو هنوز نفهمیدی ارشیا چرا و چطور به این حال و روز افتاده ،حتی متوجه رفتار مشکوکش با این آقای وکیل هم نشدی!؟ ناخودآگاه نگاه ریحانه سمت رادمنش کشیده شد که دست در جیب کنار پنجره ایستاده و غرق تفکر بود. _چه رفتار مشکوکی؟! _یعنی یادت رفته همین که ارشیا به هوش اومد سراغ اینو گرفت؟بنظرت چرا باید از بین تمام دوست و همکاراش فقط همین یه نفر باشه که مدام میاد و میره؟ _خب ارشیا خیلی به ... _بس کن ریحانه، چقدر ساده ای تو خواهر من !حاضرم قسم بخورم که کاسه ای زیر نیم کاسه ست و تو بی خبری،هر چند الانم بهت امیدی ندارم اما باید حتما بفهمی که قضیه از چه قراره _خب آره راست میگی رادمنش کلا یه مدت هست که بیشتر از قبل میاد و میره،باشه حالا از ارشیا می پرسم خوبه؟نه عزیزم، ایشون کی تا حالا از جیک و پوک همه چیز حرف زده که الان با این حال و اوضاعی که داره و با یه من عسل نمیشه خوردشم بشینه برا تو مفصل توضیح بده!؟باید از خود رادمنش بپرسی _چی؟! _هیس چته داد می زنی؟ _آخه تو که می دونی ارشیا اصلا خوشش نمیاد که من با همکاراش مچ بشم اولا که قرار نیست بفهمه چون مطمئن باش مانع میشه،دوما مچ شدن نیست فقط یه نوع تخلیه ی اطلاعاتی باید صورت بگیره که بازم متاسفانه خیلی خوشبین نیستم بهت! با ذهنی که حالا درگیر و آشفته شده بود گفت: _داری کم کم می ترسونیم ترانه _خلاصه که از من گفتن بود حالا خواه پند گیر خواه ملال! _چی بگم _لااقل در موردش فکر کن _باشه ترانه .... _فقط زودتر تا خیلی دیر نشده! و انقدر تحت تاثیر شک و تردیدی که ترانه در دلش انداخته بود قرار گرفت که کل عصر را به مرور این چند روز گذراند حق با خواهرش بود حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍دیگه هیچ چیز جلودارم نبود شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست خیلی خوشحال بودن وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم و هم کامل بشناسمش با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم سخنرانی شب اول شروع شد از سقیفه شروع کرد هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد دقیقا خلاف حرف وهابی ها اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت و این آغاز طوفان من بود .. فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت توی سینه ام آتش روشن کرده بودن تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم حتی شب ها خواب درستی نداشتم تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت فارسی و عربی رو زیر و رو کردم هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد کم کم کارم داشت به جنون می کشید آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم گریه ام گرفته بود به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا خدا خدا آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: اشک هایم برای تو اوبران اومد سمتم ... - چی شده توم؟ ... به چی خیره شدی؟ ... - اون دختر رو نگاه کن ... همون که تل مخمل زرد با موهای بلند قهوه ای داره ... بین تمام آدم هایی که امروز بهشون برخوردیم ... مطمئنم اون تنها کسیه که به خاطر کریس تادئو گریه کرده ... با حالتی بهم نگاه می کرد انگار داره به یه احمق گوش می کنه ... - اما اون که رژ بنفش نزده ... حوصله اش رو نداشتم ... چرا باید با کسی حرف می زدم که فکر می کنه یه احمقم ... بدون توجه به اوبران راه افتادم سمت اون دختر ... تا متوجهم شد ... نایستاد ... سریع شروع به حرکت کرد ... دو مرتبه صداش کردم اما با همون سرعت می رفت و بهم بی توجهی می کرد ... دویدم و از پشت کوله اش رو کشیدم ... - نمی خوای بشنوی یا واقعا کری؟ ... توی این فاصله لوید هم رسید ... - من، لوید اوبران هستم و ایشون همکارم توماس مندیپ از واحد جنایی ... میشه چند لحظه با شما صحبت کنیم؟ ... کیفش رو دوباره گذاشت روی شونه اش ... و در حالی که سعی می کرد صداش رو کنترل کنه و خودش رو مسلط و بی تفاوت نشون بده ... یه قدم عقب رفت ... - من چیزی نمی دونم ... چند بار دیده بودمش اما اصلا نمی شناختمش ... اونجا هم ایستاده بودم ... عین بقیه ... می خواستم ببینم چه خبره ... فقط همین ... دوباره کیفش رو جا به جا کرد ... عصبی شده بود و اون بند کیف واسش نقطه تعادل ... - دوست بودید یا محبتت یه طرفه بوده؟ ... پاش بین زمین و آسمون خشک شد ... و برگشت سمتم ... - چی؟ ... چشم هاش توی حیاط دبیرستان، دو دو می زد ... می ترسید؟ ... یا نگران بود؟ ... حالت جدی به خودش گرفت ... کمی هم تهاجمی ... آشفتگی درونش رو بین اون حالت ها مخفی کرد ... - گفتم که من اصلا اون رو نمی شناختم ... - پس چرا به خاطرش گریه کردی؟ ... خوب پاک شون نکردی ... هنوز جای اشک ها گوشه چشمت مونده ... جمله تمام نشده یهو دستش رو آورد بالا سمت چشمش ... پوزخند معناداری صورتم رو پر کرد ... و سرم رو جلو بردم ... تقریبا نزدیک گوشش ... - به این چیزی که تو الان خوردی میگن گول ... و این حرکتی که کردی یعنی تمام مدت، حق با من بود ... حالا جواب سوال هام رو میدی یا می خوای یه بار دیگه تکرارشون کنم؟ . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💞💞💞💞💞💞💞💞💞 _اونش به تو ربطی نداره برو تو اتاقت. مهرزاد با نا رضایتی به اتاقش رفت و حورا با قلبی شکسته تمام ظرف ها را شست. مارال که از مدرسه برگشت یک راست به اتاق حورا رفت و گفت:حورایی امتحانمو ۲۰شدم. حورا خوشحال شد و بغلش کرد. _آفرین عزیزدلم. خیلی خوبه. _اومدم ازت تشکر کنم خیلی زحمت کشیدی همش بحاطر کمکای تو بود. _و البته باهوشی خودت گل خوشگلم. مارال با مظلومیت گفت:امشبم میای باهام علوم کار کنی؟ _فردا امتحان داری؟ _نه اما اگه تو نباشی نمیتونم درس بخونم. _چشم خانمی تا اونموقع درسامو میخونم میام. الانم برو دست و صورتت و بشور، ناهارتو بخور، استراحت بکن.. بیدار که شدی میام عزیزم _چشم.. گونه حورا را بوسید و گفت:دوست دارم حورا جونی. مارال که رفت، حورا دلش قنج رفت برای این دختر کوچولو شیرین که هدیه خدا بود به او در این خانه. تا شب درس هایش را خواند که بتواند راحت به درس مارال رسیدگی کند. ساعت۸شب بود که به اتاق مارال رفت و ۱۰بیرون آمد. شام را که خورد بدون فرمایش زندایی اش به اتاق رفت تا مهرزاد از اتاقش بیرون بیاید. مکالمه آن شب بین خانواده ایزدی چندان جالب نبود. بحث درباره عروسی دختر عمه مریم خانم بود و برای حورا چندان جذابیتی نداشت چون در هیچ مهمانی او شرکت نمیکرد.. یعنی او را نمیبردند. بین کتابهایش نشست و مشغول درس خواندن شد تا اینکه خوابش برد. اولین امتحانش فردا بود برای همین صبح زود برخواست و با عزم و اراده شروع کرد تا شب. شب هم بعد از شستن ظرف ها به تخت خواب رفت تا بتواند۸ساعت قبل امتحان استراحت کند. صبح زود برخواست و با صبحانه اندکی که خورد راهی دانشگاه شد. در راه آیت الکرسی و صلوات میخواند تا استرسش برطرف شود. دانشگاه حسابی شلوغ بود. همیشه موقع امتحانات میان ترم همین قدر شلوغ میشد. به سختی هدی را پیدا کرد و با او مشغول حرف زدن شد. ساعت برگزاری امتحان که رسید به کلاس های مربوطه رفتند و امتحان برگزار شد. حورا به آسانی هر سوال را با بسم الله الرحمن الرحیم پاسخ میداد و میگذشت. ۴۵دقیقه که گذشت برگه را به مراقب داد و کلاس را ترک کرد. هدی همیشه دیر می آمد و حورا نمی توانست معطل شود. بنابراین سریع راهی خانه شد و پیامکی برای هدی فرستاد تا منتظر او نماند و برود. 💞💞💞💞💞💞💞💞💞 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤🎗❤🎗❤🎗❤🎗❤🌺هوالرزاق #دختر_رویاها #قسمت_هفتم نگاهی به داخل کوچه می اندازم.خبری از دختر مورد علاقم ن
🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🌺هوالرزاق روز سوم رو جدول خیابون نشسته بودم که از دور دیدمش.سریع بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم.به چند قدمی ام رسید.میخواست از کنارم رد بشه که صداش کردم:خانم؟ اعتنایی نکرد،دوباره صدا کردم:خانم؟ سرشو بطرفم برگردوند. _بله؟ سرفه ای کردم و نزدیکتر شدم.با چادر روشو گرفت. _ببخشید مزاحمتون شدم؛میخواستم...میخواستم... _میخواستید چی؟من کار دارم آقای محترم.لطفا سریع امرتونو بگید. _میخواستم که...آدرس محل کار پدرتونو ازتون بگیرم. _من پدر ندارم آقای محترم. (چشام چهارتا شد.آب دهنم پرید گلوم.) _حالتون خوبه آقا؟ _بله،بله خوبم.گفتید پدر ندارید؟چه اتفاقی براشون افتاده؟ _ببخشید شما اصلا کی هستید که نمیدونید پدرمن شهید شدن؟ (مونده بودم که چی جوابشو بدم.گفتم که...) _من...من...پسر دوست پدرتون هستم و اصلا از شهادتشون خبر نداشتم. _اصلا به ظاهرتون نمیخوره. _خب من راه زندگیمو انتخاب کردم و به خانوادم کاری ندارم. _آهان.میتونم اسم پدرتونو بدونم؟چون منو خانوادم همه دوستای بابامو میشناسیم. _سلمان کورشی. یکم فکر میکنه و بعد جواب میده:_ولیi پدرمن دوستی به این اسم نداشت. _خب حتما یادش رفته بهتون بگه یا شاید دلیل دیگه ای داشته که نگفته. _نمیدونم؛شاید.با پدر من چیکار داشتین؟ _یه کار شخصی باهاشون داشتم. _خب حالا کارتونو به من بگید شاید بتونم بهتون کمک کنم. _آخه نمیتونم به شما بگم.برادری ندارید که به ایشون کارمو بگم؟ _چرا،یه برادر کوچکتر از خودم دارم.میتونم شمارشو بهتون بدم. _اگه میشه لطف کنید. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀🍃🎀 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _________ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هنوز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟ :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_هفتم بوی گل محمدی که از جانماز فاطمه بلند شده بود بی اختیار سهیل رو از
فاطمه من عاشق توام، من... وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و سرش رو گذاشت روی بالشت و رو به سقف اتاق دراز کشید، به لامپ بالای سرش نگاه کرد. گفت: -نمیخوای چیزی بگی؟..... من از دیشب تاحالا خیلی فکرکردم، بهت حق میدم، یعنی من خیلی توی روابطم ازادم و تو اینو دوست نداری، شاید خنده و شوخی من با دخترا اذیتت کنه اما تو میدونی که اینها همش از روی یک عادته که به خاطر تو ترک میکنم، تو قبل از ازدواج هم میدونستی من هم عقیده تو نیستم، اما قبول کردی که باهام ازدواج کنی ... نمی فهمم الان چرا یهو داری میگی طلاقم بده، الاقل می تونستی اول ازم بخوای که خودم رو جمع و جور کنم... توی این مدت ازدواجمون این اولین بار بود که این قدر سخت حرف زدی، حتی توی بدترین شرایط تو باز هم راضی بودی و صبر میکردی و مشکلات رو با آرامشت حل میکردی ،چی شد که یهو اینقدر رک و صریح میزنی توی دهن من؟ ... - نمی خوام بهم دروغ بگی، مخصوصا الان که همه چیزو میدونم و تو هم میدونی که من میدونم -میدونم. اما قول میدم تکرار نشه -چی تکرار نشه؟ -همون چیزی که آزارت میده، -چرا قولی میدی که نتونی عمل کنی؟ -میتونم، حالا ببین اگه دیگه دیدی من با دختری گل انداختم بیا و همون آن بزن تو دهنم -اگر دختری رو در آغوش گرفتی چی؟ سهیل خشکش زد، امیدوار بود که فاطمه حداقل درین حد ندونه، به من و من افتاد و گفت: -چی؟ ... در آغوش بگیرم؟... چی داری میگی؟ روش نمیشد به صورت فاطمه نگاه کنه، همچنان به لامپ بالای سرش نگاه میکرد، کل امیدش ناامید شد، آره ... مفهوم کلمه خیانت رو الان میتونست توی ذهن فاطمه تصور کنه... چیزی نداشت بگه فاطمه نیم خیز شد و روی سینش قرار گرفت، چشماش رو دوخت به چشمای سهیل، رنگ قهوه ای چشمهای فاطمه شرم رو مهمون نگاه سهیل کرد، سعی کرد به جای دیگه ای خیره بشه، اما نمیشد، فاطمه دقیقا روی سینش بود و هیچ چیزی جز صورت فاطمه نمیدید، سعی کرد لبخند بزنه، اما با نگاه جدی فاطمه خیلی زود لبخندش خشکید.... دارد... 📝نویسنده:مشکات . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده درکانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🔮داستان🔮 . ❤❤ . راوی داشت صحبت میکرد بچه ها اینجا شلمچه هست اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن... این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم های قشنگ و قلب های مهربون بچه های ماست... اینجا همون جاییه که جوون های مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن... . یهو دلم میلرزید...تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو زیر نظر دارن....کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار اشکام رو اروم اروم جاری کرد... -وحید:داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟😯 -بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم😔 -خب پس...بزار تو حال خودش باشه...اصلا نمیخواد پاشه 😂 -گفتم ولم کنین 😔 -خا باشه...بی جنبه 😑 -شما برین سمت اتوبوس من خودم میام... حرفهای راوی تموم شده بود و بچه های کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن.. من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولین تجربه میکردم رو تموم کنم... تو حال خودم بودم...در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد😯 . نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود...داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد...به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم😕 شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اسک میریخت... میگفت حاج ابراهیم این رسمشه؟؟ سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟ . اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت😕 نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه😔 دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق بود 😕...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم... -داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟ آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟!😂 -ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو😑 -خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده😀😀 -وحید😑 -خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟!😂😂 -یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم 😡 . . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨ وقتی کاملا نزدیکم شد بجاي سلام و احوالپرسی گفت: -زودتر می گفتی پول موبایلم زیاد می شه! - چطوري اقتصاد؟ کله سحر اومدي دانشگاه چه غلطی بکنی؟ منم از خواب ناز انداختی؟ - سلام! ببخشید که انتخاب واحد داریم ها! - باشه تسلیم. - حالا پاشو بریم انتخاب واحد کنیم، بعد اینقدر با هم فک بزنیم که خودمون از نفس بیفتیم! المیرا بهتـرین دوسـتم بـود، اگرچـه از نظـر تیـپ و عقیـده از زمـین تـا آسـمون بینمـان تفـاوت بـود، امـا مثــل خــواهر نداشــته ام، دوســتش داشــتم، یکســال از مــن بزرگتــر بــود، از ابتــداي ورودمــان بــه دانشــگاه تــا امــروز کــه دومــین تــرمِ دوره فــوق لیســانس ادبیــات نمایشــی را شــروع مــی کــردیم بــا یکدیگر دوست شـده بـودیم و همیشـه و همـه جـا بـا هـم بـودیم. پـدرش جانبـاز شـیمیایی بـود و شـش سال پیش شهید شده بـود، المیـرا بـا مـادرش تنهـا زنـدگی مـی کـرد، یـک بـار از المیـرا پرسـیدم: «چـرا از وضعیت پـدرت بـراي تحصـیلت اسـتفاده نکـردي؟» اخـم مـی کـرد و مـی گفـت : «مگـه بابـام بخـاطر پیشرفت مـن تـو درس و مدرسـه رفـت شـهید بشـه؟ اینجـوري خـون پـدرم بـی ارزش مـیشـه و فکـر مــی کــنم پــدرم بخــاطر هیچــی جــونش رو از دســت داده» آنهــا هــیچ گــاه از امکانــات بنیــاد شــهید و جانبــازان اســتفاده نکــرده بودنــد . کــاراي انتخــاب واحــد را بــا هــزار مشــقت انجــام دادیــم و یــه جــاي دنج را براي فک زدن انتخاب کردیم. - چه خبر؟ - چی خبر؟ - مسخره! خواستگاري را می گم. - آها! هیچی جواب رد دادم. - ا ...چرا؟ - ول کن سهیلا! تو چیکار می کنی؟ خونه داییت چطوره؟ چه جوري ان؟ - خیلــی بهتــر از اون چیــزيان کــه فکــر مــی کــردم، از همــون اول اونقــدر باهــام صــمیمی شــدن کــه انگار چند سالِ داریم با هم زندگی می کنیم. خیلی بهشون علاقه پیدا کردم. - تو کـه مـی گفتـی نمـی دونـم چـه جـوري بـا اخلاقیاتشـون کنـار بیـام. مـدل زنـدگی مـا بـا اونهـا خیلـی فرق داره؟! - خوب الانم می گم! منتها... - منتها چی؟ مدل زندگی اونا بهتره یا مال شما؟ با کلافگی گفتم: - چه می دونم! - مـی خـوام نظـرت رو بـدونم، حـالا کـه تـو جمـع یـه خـانواده مـذهبی هسـتی دیـدت چقـدر نسـبت بـه اون ها عوض شده؟ ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay