eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
انگشتش روی ماشه بود ودر حال حرف زدن که ناگهان کسی در را با شدت باز کرد و فریاد زد: _سهراب لو رفتیم پ
ارام ارام چشم هایم را باز کردم. همه چیز تار بود و کمی بعد چهره ی سهراب بالای سرم واضح شد. _راه بیفت! از ماشین پیاده شو. وقتی دید کوچکترین تکانی نخوردم استین لباسم را گرفت و از ماشین پیاده ام کرد. مرا جلوی خودش گرفت و ارام ارام جلو رفت. در گوشم گفت: _الان تو با بمبی که به پات وصله حکم نجات منو داری لیلی خانم. پس کوچیکترین تکونی نخور که کافیه یه دکمه فشار بدم تا خودتو دورو بریات برن هوا! یا شنیدن حرفش متعجب به پاهایم نگاه کردم. به مچ پای راستم دستگاه عجیب غریبی که حتما بمب بوده بسته شده بود. بسم الله! عجب غلطی کردم! فکر نمیکردم انقدر حرفه ای عمل کند! زیرلب گفتم: یا حسین من اینطوری نمیرم! هم اون محمد حسین بدبخت یه عمر عذاب وجدان میگیره! هم خانوادم یه عمر عزادار میشن بابا من حالا حالاها جا دارم واس زندگی! ناگهان سهراب مرا سپر قرار داد. گوشه ی خیابان ایستاد و فریاد زد: _خوب گوش کنید! به جاسوستون! لیلی حسینی بمب وصله! کوچیکترین اقدامی کنید با کوچیکترین حرکت از بین میبرمش هم اونو هم خودمو! مخاطبم تویی صابری! بزار برم! فقط ۲۵ دقیقه وقت داریم! ۲۵دقیقه دیگه بمب منفجر میشه! بزار من برم این دخترو تحویلتون میدم. صدای قدم های کسی به گوش رسید و در اخر محمد حسین روبه رویمان ظاهر شد. با همان لباس نظامی و موهای بهم ریخته از خستگیو جذبه ی همیشگی. و چشمان طوسی و نگرانی که به سمت من بود! سهراب خنده ی چندشو شیطانی سر داد و گفت: _بلاخره خودتو نشون دادی! خوشحالم که دوباره دیدمت! اگه میدونستم لیلی باعث میشه تو بیای جلو زودتر اینکارو میکردم! محمد حسین روبه من گفت: _قرار نبود خونه بمونین؟ لبخند حرص دراری زدمو گفتم: _نشد خب! شرمنده! نگاهش را از من گرفت و به سهراب دوخت: _تمومش کن! تو میدونی انتهای این بازی به کجا ختم میشه! یقین داری که گیر میفتی پس جون کس دیگرو به خطر ننداز! مرد باشو تسلیم شو! سهراب نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: _سرگرد صابری فقط ۲۰ دقیقه مونده! ۲۰! خندیدم و گفتم: _خیلی ترسویی سهراب کرمی! خیلی... با زانو محکم به پهلویم زد که اهی از من بالا رفت! محمد حسین خواست به سمتمان بیاید ک سهراب داد زد: _بگووو بزارن من برم! محمد حسین به ناچار گفت: _خیلی خب باشه! برو! هیچکس شلیک نکنه! سهراب همانطور که با من عقب عقبکی به سمت ماشین میرفت گفت: _یکم جلوتر هم بمبو خنثی و هم لیلی و ازاد میکنم! به شرطی که دنبالم نیاید. سوار ماشین شدیم پا به گاز گذاشتو با سرعت حرکت کرد! مطمئن بودم که مارا دنبال میکنند! دقایقی گذشت. در جاده ای بودیم که پرنده پر نمیزد. استرس به تمام جانم افتاده بود! نگاهش کردم و فریاد زدم: _مگ نگفتی خنثی میکنی؟ این منفجر شه توام نابود میشی حالیته؟ _نگران نباش. من از ماشین پیاده میشم تا تو تنهایی نابود شی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چ فکری کردی؟ اونا دنبالمون اومدن تا الان! _تو چه فکری کردی؟ فکر کردی نمیدونم همین الان مارو زیر نظر دارن؟ وسط راه میان کمکم! تو نگران من نباش! درست همون لحظه ای که تو منفجر میشی و میسوزی من، یوهووووو رفتم خانم خانما! نمیدونی چقدر دلم... ناگهان با گلوله ای که درست با مغزش برخورد کرد صدایش قطع شد! بسم الله! متعجب به دورو برم که نگاه کردم با یک موتوری مواجه شدم . کنار ماشین حرکت میکرد و اصلحه را به سمت من گرفته بود! انگار همان رفقایش بودند که قرار بود نجاتش دهند! ناگهان به سمتم شلیک کرد . گلوله درست با بازویم برخورد کرد و با دردی که به جانم افتاد جیغ بلندی کشیدم! تا خواست دوباره شلیک کند چشم هایم را بستم! خبری از شلیکی دوباره و پاچیدن مغز من نبود! چشم هایم را که به ارامی باز کردم. خبری از ان موتوری هم نبود. در شوک خیره به روبه رویم مانده بودم. به پشت سرم که نگاه کردم با محمد حسین و کاشف مواجه شدم که با موتور مدام به من نزدیکتر میشدند. همچنان از دستم خون میرفت و دگر جانی نداشتم! پای سهراب روی گاز بود و ماشین در حال حرکت! با صدای محمد حسین به سمتش برگشتم: _ماشینووو نگه دار! با تکان دادن سرم به او فهماندم که نمیتوانم! کاشف که راننده بود موتور را به ماشین نزدیک کرد. محمد حسین از پنجره وارد ماشین شد. در را باز کرد و سهراب را بیرون انداخت! ماشین را نگه داشت و گفت: _۷ دقیقه بیشتر نمونده! پیاده شو! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 روزا ها و هفته ها سپری میشن هیچ جا مثل اتاقم بهم آرامش نمیده چند وقتیه به شدت ساکت و گوشه گیر شدم دیگه دارم همه رو نگران میکنم تا زمانی که لازم نباشه از اتاقم بیرون نمیام نمیدونم چمه ...تنهایی رو ترجیح میدم به هر چیزی ارتباطمو با دوستام کم کردم از بس دیر به دیر جوابشون رو دادم ازم بشدت دلگیرن... سپیده که بعد اون شب یکی دوباردیگه هم زنگ زد من با تندی جواب دادم که کلی ناراحت شد نگین هم چندباری باهام صحبت کرد خواست برم تو جمعشون حتی فکرشم دیوونم میکنه بهش گفتم کاری به من نداشته باشید لطفا نمیدونم شاید منتظره یه بهونه بودم تا باخودم خلوت کنم امشب قراره زینب اینا بیان خونمون وای اصلا حوصلشونو ندارم چند سالی میشه رفت آمد خونوادگی داریم حسینم با داداش زینب خیلی صمیمیه و همیشه باهمن اون موقع هایادمه چقدر تلاش میکردن منو به زینب نزدیک کنن اما من ازش خوشم نمیومد خیلی راستش یکمم بهش حسودیم میشد اخه همه قبولش دارن همه دوسش دارن از حق نگذریم دختره خیلی خوبیه خیلی هم مهربونه اما خب زمین تا آسمون فرق داریم هیچوقت نتونستم به عنوان یه دوست صمیمی ببینمش تصمیم گرفتم امروز وانمود کنم که حالم خوبه دلم نمیخواد اوناهم پی ببرن به حال خرابم . . ‌. مامان_حلماااااا _بله مامان مامان_بیا بیرون از اون اتاق این خونه جاهای دیگه ای هم داره ها _عه مثلا کجارو داره؟ مامان_حالا سربه سر من میزاریبیایکم کمک من کن شب مهمون داریم _چشششششم شما فقط بگو چیکار کنم؟ مامان_سالاد درست کن بلدی که ان شاالله _سالادمم براتون درست میکنم دیگه چی؟ مامان_تو فعلا سالادو درست کن حلما ریز خوردش کنی ها _چشم خوشگله مامان_تو چرا این مدلی شدی باید ببرمت دکتر نگرانتم _دکترررررر برای چی؟ چی باعث شده فکر کنین دکتر لازم دارم؟؟ مامان_والا انگار جن زده شدی یهو ساکت میشی شب تا صبح تو اون اتاق معلوم نیست چیکار میکنی یهو میخندی خل بازی در میاری بعد میگی من خوبم جواب دوستاتو چرا نمیدی _عه مامان مگه بده همش ور دلتونم مامان_نه والا بد که نیست ولی اخه تورو نمیشد بند کرد تو خونه ولی الان چه میدونم والا سالادتو درست کن حالا چشم مشغول سالاد درست کردن شدم رفتم تو فکر ... مامان راست میگه برای اینکه وانمود کنم حالم خوبه مسخره بازی درمیارم تو جمع ولی وقتایی که تو اتاقم هستم یه مدل دیگم جدی جدی دارم خل میشم آخخخخخ مامان_خدامرگم بده چیشد؟؟ _دستموو بجایِ کاهو بریدم مامان_پاشو پاشو من از تو کار نخواستم برو از تو کابینت چسب بردار بزن دستت _کاهوهارو خونی کردی دختر حلما_اشکال نداره که بشورش مامان_وا حلما_خو نشورش مامان_بیابرو دختر نخواستم اصلا فقط بی زحمت دمه غروب از اتاقت بیا بیرون مهمونا میان زشته تو اتاقت باشی حلما_خو من رفتم کاری بود صدام نکنی ناراحت میشم هاااا از ما گفتن بود مامان_برو بچه میخواستم برم سمت اتاقم که در زدن حسین و بابا بودن درو باز کردم حلما_سلام بابایی بابا_به حلما خانوم چه عجب شمارو هم زیارت کردیم حلما_عه بابا من که همش خونم حسین_علیک سلام ابجی خانوم حلما_عه سلام داداش حسین_من به این گندگی رو نمیبینی حلما_نه چشمایه من ریز بینه حسین_بچه پرو حلما_خب دیگه من برم بابا_کجا باباجان حلما_تو اتاقم استراحت کنم خستم خیلی حسین_ببخشید دقیقا چیکار میکنی که انقد خسته ای همش حلما_خب من استراحت میکنم بعد استراحت کلی انرژی میگره از آدم در نتیجه باید باز کلی استراحت کنم تا خستگی استراحت قبلی در بره حلما_ما رفتیم ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_هفتم همـان لحظـه کـه لبـاس خیـس را پوشـیدم لـرز کـردم، امـا دیگـر نمی‌توانسـتم بما
فردا به دفتر سرک می‌کشم، نیامده است. ظهر که سراغش را می‌گیرم؛ سرماخورده و افتاده است به جا. پس فردا می‌بینمش. صورتش سـرخ تب اسـت. پشـت میکروفون هم که حرف می‌زند صدای گرفته‌ای دارد. لباسـش را می‌دهم. لباسـم را شسته و اتو شده، بی‌حرف، تحویل می‌گیرم. پسفـردا حالـش بهتـر اسـت؛ اما سـرفه‌ی زیـاد باعث می‌شـود که فقط بچه ها را نگاه کند. تقریبا بی‌کلام شده است. وحید جانش می‌رود کنارش و چند ضربه‌ای به پشت کتفش می‌زند و حرفی که نمی‌شنوم. روزهـای بعـد هـم همینطـور. هسـت، امـا هسـت و نیسـت مـن برایش مهم نیست، بودن عین نبودن. دوباره اذیت می کنم. حرف نمی زند. داد معلم را هوا می برم، سکوت می کند. دور و برش می‌پلکم، نمی‌بیندم. آخر هفته‌ی بعد، توی دفتر تنها گیرش می‌آورم. نشسته پشت میزش و دارد با ورقه‌های دور و برش کشتی می‌گیرد. بدون اجازه‌اش می‌روم داخـل و در دفتـر را می‌بنـدم. سـرش را لحظـه‌ای بـالا مـی‌آورد و نـگاه سردی می‌کند و باز خم می‌شود روی ورقه‌ها. یـک دسـتم را لـب میـز و دسـت دیگـرم را روی ورقه‌هایـش می‌گـذارم. مکث می‌کند و عقب می‌کشد. - الآن دقیقـا در فرمـول دو خطـی شـما ایـن سـکوت، حـق طرفینـی رو ادا می‌کنه؟ دست به سـینه بـه صندلـی تکیه می‌دهد. نگاهش تـا آخرین دکمه‌ی لباسم که باز است بالا می‌آید. دکمه را می‌بندم. - آهان، هان، حله؟ دیگه چی؟ پوزخندی می‌زند. - آقا بیا تمومش کنیم. یه قولنومه هم امضا می‌کنیم. اصلا کوتـاه نمی‌آیـد. مـن هـم بلندیـم بـه درد عمه‌ام می‌خـورد. نصف این قد دراز که هی به آن می‌نازم اگر عقل داشتم، به مولا به‌درد‌خورتر بود. داد میزنم. - د خـب باشـه... معاونـی، معلمـی، دوسـتی، هـر چـی هسـتی مـن احترام سرم نمی‌شه، باید امروز تموم بشه. نگاهش را از روی میز برنمی‌دارد. دستانش را به صورتش می‌کشد که یعنی حوصله‌ات را ندارم. - یا امروز حل میشه یا... نگاهـم می‌کنـد. ایـن یک پیروزی اسـت. اما اینبار حس ششـمم کار نمی‌کنـد تـا حرفـش را بفهمـم. میـخ نشسـته و سـرد نگاهـم می‌کنـد. بالاخره لب باز می‌کند: - تئاتر خوبی بود. می‌تونی بری! نه انگار سر سازگاری ندارد. می‌نشینم صندلی روبه‌رویش. - باشه من تئاتر بازی کردم. اصلا من یه بازیگرم. شما هم تماشاچی خوبـی بـاش. حداقـل یـه آدم مشـهور می‌بینـی، یـه ذره (دو انگشـت اشـاره و شسـتم را بـه هـم می‌چسـبانم و بـالا مـی‌آورم و نشـان می‌دهم) یـهذره بـه خودتـون زحمـت بدیـد تـا یـه امضـا ازش بگیریـد. یـه عکـس یادگاری باهاش بندازید. یه مصاحبه ی دبش باهاش بکنید. بـد نگاهـم می‌کنـد و بـا تأمـل چشـمانش را می‌بنـدد. می خواهـد کـه نبیندم! آرام لب باز می‌کند: - به قصد مصاحبه اگر سؤال کنم، تو مثل آدم جواب می‌دی؟ - اختیـار داریـد. مـا کوچیک شـماییم. هرچند تا حـالا فکر می‌کردیم آدمیم. یهویی الآن مثل آدم شـدیم دیگه. شـما بفرما ما هم رو جفت چشمامون. یقـهام را صـاف می‌کنـم. دسـتی بـه موهایـم می‌کشـم. صـاف و صـوف می‌نشـینم و می‌گویـم: در خدمتـم. دسـتانش را همچنـان در آغـوش گرفته و سیخ و میخ است. - بفرما در خدمتیم که... - تو چرا اینقدر لجبازی؟ حاضـر نیسـت ندیـده بگیـرد. مـن هـم حاضـر نیسـتم تسـلیم شـوم. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_هفتم مصطفی که در را پشت سرش می بندد، متوجه می شوم که می خواهد حرف خاصی بزند. نگاهم
صدای خنده ی زن تمام تمرکزم را به هم می ریزد. بی شعوری هم حدی دارد. نمی فهمد این آتوسای خر که کنکور دارم؛ صدای این زنیکه ی عنتر را کم کند. کتاب را پرت می کنم و می روم سمت در. حوصله ندارم از پله ها پایین بروم، خم می شوم رو ی نرده ها و صدایش می زنم: - هووی آتی! کم کن صدای اون گاو... سرش را به سمتم می چرخاند و می گوید: - وای بیا ببین چه فشینه... حال میده... فقط موهایش را می بینم که توی صورتش ریخته است و هیکلش را همراه آهنگ تکان می دهد. نه این خودش امتحان ندارد... فقط نشسته و کانال عوض می کند. لامصب یکی دو تا کانال هم ندارند که، دویست سیصدتا هست. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. کنترل را از دستش می کشم و خاموش میکنم. - هرری... برو سر درس و مشقت، تا حالا که با دوستات ولو بودی. الآن یه نگاه به اون کوفتی بنداز شاید یه چیزی تو مخت رفت. - وای... جون مامان... الآن سریالش شروع میشه. موهایش را می کشم و پشت سرش می اندازم. جیغ می کشد، محلش نمی دهم. صدای خواهش و اعتراض و فحشش تا اتاقم می آید. حداقل تا بابا و مامان بیایند و باز روشن کنند کمی آرامش برقرار است. اول موبایلم را چک می کنم... یعنی اول که چه بگویم... هر پنج دقیقه... هرچند صفحه که می خوانم موبایل را روشن می کنم... منتظر چه هستم؟ می دانم؟ یا شاید هم نمی دانم! ناآرامم... کلافه ام! به هم ریخته ام... نباید این طور باشم! با خودم کلنجار می روم تا دیگر میترا را کنترل نکنم... موفق می شوم. تمرکز می کنم و... این بار یاد مهدوی می افتم؛ پیامک هایی که داده ام... موبایلم را نگاه می کنم. به هیچکدام از پیامک ها جواب نداده است. آدم نیست که... و اّلا یک حرف مقابل پنج کلمهی من می گفت. حتی نپرسیده است شما؟ کلی حرف آماده کرده ام که هر طور او شروع کند من جواب داشته باشم. بدم می آید وقتی می بینم این طور با آرامش دارد جلو می رود. لبخندهایش حالم را به هم میزند! وقتی می بینم با تسلط جواد را رام کرده بیشتر به هم می ریزم. جواد هم مثل کودن ها، با مرگ فرید چنان خودش را باخته که دلم می خواهد یک دل سیر بزنمش. خب همین است دیگر... می خوری تا بترکی... فرید هم ترکید! دنیا همش همین دو حرف است؛ بخور، بخواب! خاک بر سر جواد که دنبال حرف سوم گشت و خودش و همه ی ما را نشاند پای حرف های مهدوی... طاقت نمی آورم و پیام می دهم به میترا: - کجایی؟ چرا آن نیستی؟ به لحظه ای آنلاین می شود: - وای عزیزم. عشقم. گفتم مزاحم درس خوندنت نشم... بی وجدان روزهای اول آشنایی با دخترها یک لذتی دارد که کاش تمام نشود. کوتاه است و می چسبد! اما الآن دلم می خواهد که میترا خفه بشود. لذتش هست اما نمی چسبد دیگر! دائم باید مراقبش باشم! برای چه کسی جز من این طور زبان می ریزد؟ بی خیال هستم اما بی غیرت نه! - کجایی؟ - خونه ام دیگـه! تـو درس داشـتی منـم مونـدم خونـه. خونـدی؟ - تموم شد؟ - مهم نیس. از درس حرف نزن. - باوشه! - یه چیزی می پرسم درست جوابمو بده! - چی شده؟ - من می پرسم. نه تو! - اوکی! کلافه ام! نمی توانم تمرکز کنم! نمی خواهم طوری سؤال کنم که بفهمد... سیگاری روشن می کنم، از پشت میزم بلند می شوم و چرخی در اتاق می زنم... میترا را چند وقتی است که دیده امش. تولد یکی از بچه ها بود، فرید ما را به هم معرفی کرد. قبلا با فرید می پرید و بعد از فوت فرید، خیلی ساکت و غمگین بود، دور و برش را گرفتم و حالا... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پیام که آمد، جواد محل نداد. شب دور هم توی کافۀ سیروس بودیم که فرید آمد، چه تیپی هم زده بود. انگار که آمده بود خواستگاری شاهزاده. موهای خامه ایش با ژل برق می زد. ته ریشش را زده بود و حسابی برق انداخته بود. دکمۀ اول و دوم پیراهن سیاهش باز بود و زنجیر طلای صلیبش توی چشم می نشست. دستش را کنار کت مشکی اش گرفته بود و زیر نور لامپای کافه، انگشترش برق می زد. اول کمی نگاه کرد و بعد کم کم جلو آمد. صندلی کنار جواد خالی بود. کشید عقب و نشست. کج نشست و دستش را گذاشت پشت صندلی جواد: - میدونی که بی تو نمیگذره!!! جواد دست به سینه تکیه داده بود به صندلی و فکش محکم شده بود. - حالا هم پاشو بریم. میرم میزو حساب کنم. بلند که شد ، جواد گفت: - امشب دیگه نه! میخوام برم خونه! فرید چند ثانیه روی صورت جواد قفل کرد و بعد رفت. جواد حتی سرش را هم بلند نکرد تا رفتنش را ببیند. اما رفت که رفت. همه فرید را از دست دادند. همان شب، هم کشیده بود، هم خورده بود. سکتۀ قلبی کرد. چشمانش تا ته باز بود. صورتش کبود شده بود. زبانش بین دندان هایش له شده بود. از دهانش کف سفید بیرون زده بود. سوراخای دماغش. انگار یک وحشتی کرده بود، یک ترس بزرگ. کنار در افتاده بود. پاهایش بیرون بود، بقیه اش توی دستشویی. دختری که شب خانه اش بود، دیده بودش. بدبخت روانی شده بود تا چند وقت! خبر را آرشام برد برای جواد. آرشام کلا نسبت به دنیا دو حالت بیشتر ندارد، یا بی خیال است یا بی خیالتر. هرچند این حال ظاهریش است، اما چنان احمقانه خبر را به جواد داد که جواد پکید. بعد هم ناپدید شد. صبح آرشام آمد دنبال من، اول رفتیم کافۀ سیروس. بعد رفتیم خانه. بعد... من لال و مات بودم. آرشام سعی می کرد خودش را بیخیال نشان دهد. جواد از دسترس خارج شده بود. تا فردا که تشییع بود و آرشام پیدایش کرد. بازوی جواد را گرفت و سرش داد زد. جواد برگشت و چنان محکم کوبید توی گوش آرشام که صدایش در گوش منی که با فاصله ایستاده بودم پیچید. بعد همدیگر را بغل کردند. فرید نه برادر بود، نه پدر، نه هم سن. یک دوستی بود که سیگار و مواد را تعارفمان کرد. کار دستمان داد. پارتی های مختلط راهمان داد. فیلم ها را نشانمان داد. فرید لذت زندگیمان بود که حالا جواد و آرشام و همه برایش گریه میکردیم. استامینوفن، بروفن، ایبوپروفن... مهدوی اینها نبود. چون جواد رفت پیشش و آرام شد موقتا نشد... یعنی مهدوی هم مسکّن بود هم آتش... منتهی دو سه کاره بود... جواد بعد از یک شبی که غیب شد، جور دیگر پیدا شد. آرام شد و مثل اسفند روی آتش هم شد. نمی دانستیم مهدوی را فحش بدهیم یا دعایش کنیم. خراب آبادی شده بود جواد. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
این چند سال نتوانسته ام تفاوت این دو برادر را هضم کنم. آرش و آریا دو قلو هستند!شبیه به هم!یک ترم سرکار بودیم تا بالاخره توانستیم تشخیص بدهیم. فقط مدل موهایشان بهترین راه شناسایی شان بود اگر آریا مثل آرش نمی زد. صورت سفید و کشیده ای دارند با موهای لختی که آریا گاه بلند و گاه کوتاه می کند و آرش همیشه یک دست و فرق از وسط. فقط میماند خُلقشان! _یه چیزی بخوریم؟ بدون آنکه جواب من را بخواهد پارک میکند و پیاده میشود. سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشم میبندم. با صدای تقه ای شیشه را پایین میدهم. باد سرد،گرمای شیر کاکائو و پیراشکی را دلچسب تر میکند. حالا که شکم را به سکوت کشانده ام میشود کمی دل به دل آرش بدهم و با افکار مزاحمی که از دیدن سوسن در سرم بیدار شده است به خانه نروم. از درس و مقاله و پایان نامه و حرف و حدیث استادها تا همایش فلسفه علم و سخنرانی نسجد دانشگاه و بازتاب آن در سایت استاد فیزیکمان که هر اتفاقی در دانشگاه و جامعه را به نقد می کشد و به خاطر بیان نظراتش از طرف دانشجوها پربازدید است تا...نهایت میرسیم به وضعیت اقتصادی و حال و روز خودمان. آرش هم صحبت خوبی است نه فقط برای من،با همه بچه ها زود جوش میخورد. برعکس آریا. صحبت را در همان ماشین ادامه میدهیم و خیابان را کیلومتر میزنیم که دوباره می ایستد برلی خوردن ساندویچ. بوی همبرگر اشتهایم را باز می کند. به خاطر شلوغی مغازه ترجیح میدهیم داخل ماشین بخوریم. آرش راه نمی افتد و همینطور که آرام لقمه اش را می جود میگوید:فکر میکنی آخرش چی میشه؟ _آخر چی؟ به مقابلش زل زده است. _ ... آخرش چه میشود؟نمی دانم. مگر کسی به آخر کارش فکر هم میکند؟مگر خودم فکر کرده ام؟یک طوری میشود دیگر. آرش به در تکیه میدهد و دستی به موهایش می کشد و میگوید:میدونی شاید چه طور تموم شدن خیلی مهم نباشه یا چون از تموم شدن میترسیم بهش فکر نکنیم! اما چه طور زندگی کردن برای همه خیلی مهمه. تو اینو قبول داری؟ نی نوشابه ام را به بازی میگیرم و حرفی نمیزنم. _آریا منو قبول نداره. بار اول است که دارد از آریا حرف میزند. دوباره تفاوتشان برایم تداعی میشود. شاید دیگران گاهی اشاره ای کرده باشند اما من...نفسم را می بلعم تا کلماتی که میخواهم به زبان بیادرم آرش را اذیت نکند؛بعضی آدما رو باید رها کنی تا خودشون طالب بشن. وقتی زیاد هواداری میکنی تازه متهم هم میشی!البته حرفم شعاره. ولی خب. بقیه حرفم را خوردم و نگفتم. ساعت دوازده است که در خانه را باز میکنم. تاریکی حیاط و ساختمان وادارم میکند آرام وارد خانه شوم. در را که میبندم مثل همیشه مادر را میبینم که نشسته است گوشه سالن و زیر نور چراغ مطالعه میکند. مقابلش که می نشینم میگوید:جوونی میکنی نوش جونت،به فکر ما پیراهم باش! خجالت زده لب میزنم:عزیز منی. فقط نگو که بچه مثل خودم گیرم بیاد! سر تکان میدهد به تاسف و من به اتاقم پناه میبرم. سرم را که روی متکا میگذارم اولین چیزی که وسوسه وار در ذهنم شروع به چرخیدن می کند صدای خنده ها و حرفهای سوسن است. دنبال شماره سوسن شفیعی میگردم. خودم هم نمیدانم که چرا دارم بود و نبودش را رصد میکنم. وجودی کسی که برایم تمام شده! با شماره دیگرم که میدانم ندارد در فضای مجازی می یابمش. همان است که نمی خواهم. نخواستنی ها را باید چه کار کرد؟سوسن و نادر و عکس های... خواب از سرم می پرد و برای رها کردن خودم می نشینم پای کارهای عقب مانده. صدای هشدار همراهم که بلند میشود از دنیای درس و فکر بیرون می آیم. سحر شده است و نمیدانم آنچه خوانده ام با آن چه که در ذهن و خیالم جنگیده ام قرار است در پروژه ام چه ثمری بدهد! از اتاق بیرون میروم،مادر هنوز نشسته است همان گوشه همیشگی اش. کنار کتابخانه سفید و پر کتابی که نظم چیدنی اش نه به رنگ است و نه به اندازه؛به علاقه است. مقابلش که می نشینم صورتش را بالا می آورد و لبخند می زند. نگاهم را می برم سمت کتاب های روی میز؛یکی از آن ها را بر می دارم و شروع می کنم به ورق زدن و می گویم:من درس دارم،شما چرا بیدار موندی؟ آنقدر سکوت را کش می دهد که نگاهم را بالا می آورم و به لب هایش می دوزم. به زحمت می شنوم که می گوید:من دل شوره تو رو دارم! مادرها حس ششم دارند در فرایند تبادل انرژی و تعاملات بدون حساب محبتی! برایش زبان می ریزم. _فدای شما! _همین!فکر کن شاید توضیحی مدیون من باشی! سکوت میکنم. حرف زیاد دارم و آدم باید دلش را بار گُرده کسی کند که دستی در عالم داشته باشد. مادر دست دعا دارد. نگاهم را تا چشمانش بالا می آورم و میگویم:خبری نیست،گفتنش برای شما فقط بار اضافه است!برام دعا کنید! دستی می کشد لای موهایم،از این کارش هیچ وقت کوتاه نمی آید،حتی آن موقع هایی که نوجوانیِ لجوجانه ام را رد می کردم هم،نوازشش را در حال قهر و خوشیم داشت. می داند که معجزه می کند. _این جوری جلوی من میشینی هول میکنم!شونه ای،آرایشگاهی،بد نیستا!
بچه های پروژه، داشتند شماره تلفن همدیگر را می گرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش. - آقای امیدی، شماره ی ما رو ذخیره نمی کنید؟ او را برده بودند درجایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی می گشت برای توجیه این برقراری ارتباط. باخودش فکرکرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامه های پروژه شماره ی همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد : - لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره. - نترسید ما لولو خورخوره نیستیم. به این متلک شفیع پور می توانست جواب دندان شکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دخترها عاشق کل کل کردنند و می دانند که پسرها هم از شنیدن این کل کلها خوششان می آید. می خواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمی آید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر می کنید. دندان هایش را بر هم فشرد و سکوت کرد. دفعه ی بعد نوبت کفیلی بود که شیرینی اش را رو کند. بار قبل که شفیع پور شیرینی پخته بود، تا یک ربع از جلسه به وصف و تعریف پخت و پزشان گذشت و حالا بچه ها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینی ای که کفیلی پخته بود صحبت می کردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینی خوران جمع شده باشد، اما افشین آنقدر دیر آمد که برنامه ی او را به هم ریخت. بچه ها منتظر افشین مانده بودند و همزمان با هم وارد کلاس شدند. می خواست دستی را که داشت شیرینی تعارف می کرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده می دید : - نترسید آقای امیدی، به این کیک ها ورد نخوندیم، پولشم هروقت خواستید بدید؛ عجله ای نیست. خودش را زده بود به نشنیدن وبابی خیالی شروع کرده بود باتلفن همراهش ور رفتن. تا آخرترم،سراغ جزوه ی کپی شده نرفته بود.شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه ی دست نوشته ایی افتاد : این که چرا برای شما می نویسم،چون حس بدی را درونم برانگیخته نمی کنید و از کنار جسمم به آسانی می گذرید، وجدانا احترامی که به من می گذارید به خاطرچشم و ابرو نیست. همراه شما بودت در هر کلاس و درسی،دل مشغولی خاصی دارد که تابه حال هیچ همراهی برایم نداشته واین مرا وادار می کند لحظات این روزهایم رادوست داشته باشم و آینده ام را با آن پیش ببرم. میخواهم خودم تدبیر گر زندگی ام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آن قدر می جنگم تا هرچه را می خواهم به دست آورم. همیشه نوشته هایم را برای دیوار مینویسم و در تاریکی، آتشی راه می اندارم و می سوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما می دهم، نمی دانم؛ وبالاخره شاید دیوار شما.... رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمی شود... باصدای در، چنان از جا می پرم که دستم به لرزه می افتد. سعید و مسعود با سر و صدا وارد خانه می شوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش می افتد. از وقتی که مادر بزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفس های آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دوساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. می خواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام می شدم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ - خانم ها و اقایان دكتر سر حدیان از من خواسته براتون تمرین ها رو حل كنم . خواهش مي كنم دقت كنید. یكي لطف بكنه به من بگه تمرین هاي كدام قسمت باید حل بشه … یكي از پسرها با لحن عصبي گفت : تو كه خودت باید بدوني حتما از هفته پیش تا حال ده بار همه رو حل كردي .. دیگه مارو رنگ نكن . بعد پسري از ته كلاس گفت : دكتر سرحدیان ؟ … مگه آناتومي درس مي ده كه دكتره ؟. هرج ومرج دوباره كلس را فرا گرفت . یكي از دخترها از ردیف جلو شماره تمرین ها را به اقاي حل تمیریني داد و پسره شروع كرد به پاك كردن تخته ولي قبل از آن از جیبش یك ماسك سفید رنگ در آورد و جلوي دهان و بیني اش را پوشاند با این حركت سیل متلك و تیكه به طرفش هجوم آورد. - سرحدیان چرا از مریض هاي سل گرفته واسه حل تمرین ما آدم فرستاده .. - اكسیژن برسونید … - اي بابا اینكه اب و روغن قاطي كرده …. - آقا واگیر نداره؟ …. بعد خنده و هرو كر فضاي كلاس را پر كرد . اما پسره بدون توجه به حرفاي ما شروع به حل تمرین ها كرد. صداي ماژیك روي تخته سفید رنگ مو بر تنمان سیخ مي كرد . بعد از حل چند تمرین كلاس تقریبا آرام گرفت و همه مشغول یادداشت كردن شدند . در موقع حل یكي از تمرین ها شیوا دختري كه روي صندلي جلوي ما نشسته بود بلند شد تا سوالي بپرسد من هم با شیطنت صندلي اش را عقب كشیدم وقتي شیوا جواب سوالش را گرفت بي خیال خودشو ول كرد تا روي صندلي اش بشیند اما چون صندلي اش را عقب كشیده بودم محكم روي زمین افتاد و دوباره كلاس از خنده و هیاهو منفجر شد. پسره از پاي تخته به طرف ما نگاهي انداخت اما ما بي توجه به نگاههاي سرزنش امیزش در حال هر وكر بودیم. شیوا هم بلند شده بود و داشت فحش مي داد. پسرها سوت مي زدند وما میخندیدیم بعد وقتي سرانجام آرام گرفتیم متوجه شدیم كه پسره رفته هر كس چیزي مي گفت و حدسي میزد : - بچه ها الان مي ره با رییس دانشگاه مي آد . - نه بابا رفته به سر حدیان بگه یكي دو نمره از ما كم كنه …. در هر حال پسره رفته بود و ما خوشحال حرف مي زدیم و مي خندیدیم لیلا با كمي ترس گفت : - بچه ها نكنه پسره عضو انجمن اسلامي باشه حال همه رو بگیره ؟.. من هم با خنده جواب دادم : مگه ما كار غیر اسلامي انجام دادیم داریم مي خندیم خوشحال بودن هم كار بدي نیست . بعد از اتمام كلاس سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . از آیینه متوجه پشت سرم بودم كه دیدم پاترولي با حفظ فاصله دنبالمان مي آید. مي دانستم مال یكي از پسرهاي همكلاس است . چند نفر از دوستانش هم همراهش آمده بودند مي دانستم كه مي خواهند اذیت مان كنند با لیلا قرار گذاشتیم حالشان را بگیریم . وقتي وارد اتوبان شدیم ، پاترول خودش را به كنار ما كشاند... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 ❤️ سینا با جواب داد: – فکر کنم تازه سجاده نشینی شروع شده باشه! اینا تایم کاریشون بیست و چهار ساعته اس آقا! -تا ده دقیقه ی دیگه تیم جایگزین میاد. برید اداره یه استراحتی بکنید منم میام ببینیم با موشایی که دارن میفتن وسط خونه باید چه کار کنیم! شهاب با مشت و مال سینا، سر از روی میز بلند کرد و نگاه خواب آلودش را دوخت به صورت او: – آقا امیر گفته برای صبحونه بریم اتاقش! پاشو جمع کن! شهاب صاف ایستاد و دستی به موهایش کشید: – من مرده ی صبحونه کاری ام. اونم بعد از بیست وچهار ساعت گرسنگی! صبحانه در میان سکوت امیر خورده شد که سرش داخل پرونده ای بود که می خواند و ابرو هایش را مدام در هم می برد و باز می کرد. سینا نگاهش به کاسه ی حلیم امیر بود که شنید: – روی تمام دخترایی که وارد اون خونه می شن تم سوار کنید و تا فردا بگید که کدومشون به درد کار می خوره. شهاب! تو نه، سینا! تو، کنار خونه می مونی و رفت و آمد دو تا خونه رو کنترل می کنی. شهاب! تو مسئول تعقیب همه باش. شهاب با کمی تامل گفت: -همه رو که نیرو نداریم آقا. خودتون می دونید که با توجه به پخش شدن نیروها توی پرونده های دیگه دست من خالیه! امیر با تامل نگاه از صورت شهاب برداشت و گفت: -همیشه خواهش جواب می ده. از سید کمک بگیر. منم برم پیش حاجی ببینم توی چه ماجرایی داریم پا می ذاریم و تا کجا باید پیش بریم! تو حتما با سید هماهنگ شو! سینا با خنده گفت: – دم سید رو ببین اداره رو بچاپ! روز پر کاری بود برای شهاب و روز و شب سختی برای سینا. از صبح که آمدند با رفت و آمد افراد جدیدی روبه رو شدند. رفت و آمد زنان و دخترانی در رده سنی متفاوت! غافلگیر شده بودند. سینا شماره ی تمام ماشین ها و تصویر برداری تمام افراد را انجام داد. قرار شد شهاب تنها روی کادر موسسه ت.م سوار کند و فعلا زن های دیگر را رصد اطلاعاتی کنند! آن روز بیش از پنجاه بار زنگ در موسسه زده شد و همه هم زن وارد شد و تا عصر و ساعت پایان کاری موسسه، خروج چندانی نداشتند. شهاب با معرفی سینا هر کدام از نیرو هایش را در پی یکی از زن های اصلی موسسه روان کرد! کوچه که خلوت شد امیر با سینا ارتباط گرفت: – سلام تیزبین! شنیدم اونجا پارتی بوده. از تو هم پذیرایی شد؟ سینا لبخند کجی زد و گفت: – آقا باب میل من نبود خوراکشون. خیلی هم شلوغ بود و من هم که می دونید با شلوغی حال نمی کنم و البته که… یه پیشنهاد دارم! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ادامه دارد ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بعدازناهار رفتم اتاقم و خودمو روی تخت پرت کردم و زل زدم به سقف وبه این اتفاقاتی که جدیدن داشت برام میوفتاد فکرکردم،همه چیزیجوری بودحس بدی به خوبی های خانم جون ومامان داشتم آخه کلااین محبت هاتوکتم نمی رفت، خانم جون که زیادبامن حال نمی کنه که بخوادمحبت کنه مامانمم که بدتر، مامانم همیشه به فکرظاهرش بودو زیادبه فکرمن نبود،کل دغدغش رنگ مووبوتاکس وناخن کاشته شده وصورت نقاشی شده وهیکلش بود،بابام وهم زیادنمی دیدم کلایاشرکت وکارخانه بود یاکشورهای مختلف برای قرارداد. کلامن خانوادم وعیدتاعیدکامل می دیدم. بیشتراوقات توخانه تنهابودم،مامان که کلاوقتش وپیش دوستاش وآرایشگاه و باشگاه های مختلف می گذروند،بابام و که گفتم کلاسرش به کارش گرم بودو من وآدم حساب نمی کرد،خانم جونم که کلاسرش به روضه هاوکلاس های قرآنی ومسجدوامام زاده هاگرم بود، تازه خانم جون کلاس نهضت سوادآموزی هم درس می خواندوتنهاچیزی که به من تواین خانه حال می دادهمین بودکه باهاش درس کارکنم. ازفکربیرون اومدم،دستی به صورتم کشیدم وگوشیم وازکناربالشم برداشتم. رفتم تلگرام ببینم اون ناشناس که خودش و شایان معرفی کرده بودچی گفته.برام نوشته بود: شایان:معلومه شایان های زیادی روتو زندگیت تجربه کردی چقدرپرروبوداین بشر،براش دوتاایموجی عصبانیت فرستادم ونوشتم: +حرف بی خودنزن یابگوکدام شایانی یاشَرِت وکم کن‌. شایان:باباپسرعموتم دیگه توچقدراحمقی آخه. هنگ کردم،این پشمک بامن چیکارداره آخه؟ +چیکارم داری؟ شایان:هیچی گفتم حرف بزنیم. +وا،چه حرفی داریم ماباهم؟ شایان:کلی اومدم پیویت گفتم شاید مشتاق باشی باپسرعموی جذاب و خوش استایل وپولدارت صحبت کنی. +کمترپپسی برای خودت بازکن،من باتو حرفی ندارم. شایان:بزاریک طوردیگه برات بیان کنم، نظرت راجب دوستی بایک عددپسر جذاب،خوش استایل وپولدارچیه؟ الان این منظورش خودش بود؟این باچه اعتمادبه نفسی اومده به من پیشنهاد دوستی میده؟براش نوشتم: +اولاکمترقیافه نحست وبه روم بیار،دوما الان این حرف یعنی چی؟ شایان:واضح نیست؟ +چراهست ولی من موندم توباچه رویی اومدی به من درخواست دوستی میدی؟ شایان:نیست توبدت میاددرضمن منظورم دوستی معمولیه +بیشتردلم می خواددرحدپسرعموباقی بمونه. شایان:دوست معمولی +بایدفکرکنم شایان:باش دیگه چیزی نگفتم اینترنت وخاموش کردم وگوشیم وگذاشتم کنار،دوستی باشایان؟پسربدی نبودیکم حس بدی بهم دست می دادکه بافامیل دوست باشم هرچندکه توخاندان مااینجورچیزا مهم نبودتنهاکسی که رواین چیزاحساسه خانم جونه که حرفاش برای هیچکس مهم نیست،خیلی وقت بودباپسری دوست نبودم این بهترین موقعیته چون شایان به قول خودش پسری جذاب و خوش استایل وپولدارهستش پس کیس مناسبی برای دوستیه. همینطورفکرمی کردم که کم کم چشمام گرم شدوبه خواب عمیقی فرورفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 تمامی این عکس العمل ها فقط نشانگر دلتنگی من بود ، تصمیم گرفتم به اولین نفری که کتاب را میدهم *مهدا* باشد ، هر چه مرا یاد او می انداخت بی تاب ترم میکرد ، او هم که بی معرفت خیلی وقت است سراغی از من نگرفته . باز بودن در خانه نشان می داد بابا از شرکت برگشته ، سریع به حیاط خانه پریدم که آقا یوسف راننده بابا با این حرکتم خندید و گفت : ــ سلام ، هانا خانم . چقدر سخته واسه شما زنگ زدن ــ سلام آقا یوسف ، سرور راننده های جاده و خیابون ، آره سخته شما فکر کن من تا دستمو بیارم بالا زنگ رو فشار بدم ، طرف صدای زنگو بشنوه بیاد پای اف اف در رو بخواد باز کنه .... ــ تسلیم خانوم ، حق با شماست خندیدم ، کتابمو بالا گرفتم و گفتم : ــ آقا یوسف ، کتابم حاضر شد لبخندی زد و گفت : ــ خوشحالم که حالت خوبه و سر حالی دخترم هر وقت لبریز از عاطفه یا نگرانم میشد ، این گونه خطابم میکرد . با لبخند ازش خداحافظی کردم و راه عمارت را پیش گرفتم و مثل همیشه اجدادم را مورد عنایت ویژه قرار دادم که چرا اینقدر عمارت از درب اصلی دور است ، همان طور که نق میزدم وارد شدم ؛ وقتی سالن را خالی دیدم ، به سمت اتاقم راه افتادم . بابا ، با یاد آوری اینکه هر کس از بیرون وارد منزل می شود باید سلام کند ، به استقبالم آمد . ــ سلام بر بزرگ مرد خاندان جاوید ، چه خبر ابوی ؟ ــ سلام به حواس پرت خاندان جاوید ، شما چه خبر ؟ چیه کبکت خروس میخونه ؟ خواستم جواب بدهم که هیربد مثل قاشق نشسته با بی اهمیتی تمام گفت : ــ حتما کتابش چاپ شده ، حیف اون دختر بیچاره که سرگذشت خودشو سپرده به تو بابا :‌ من نمی دونم شما ها چرا سلام رو از دایره ی لغاتتون پاک کردین هیربد : پدر جان ، شما کی تشریف آوردین ؟ من چشمام ضعیف شده بس درس خوندم ، متوجه شما نشدم ، میگفتین گاوی گوسفندی چیزی قربانی میکردم لطف کردین قدوم مبارک بر چشم ما گذاشتین . و بعد به حالت تعظیم سر خم کرد ، بابا که دست در جیب نگاهش میکرد گفت : ــ چشات نمبینه ، گوشات که میشنوه ؟! پس ظاهرا فقط طول موج ها رو تشخیص نمیده که نفهمیدی باباته ، نکنه این روزا به چت کردن میگن درس خوندن؟! تو بچه ی منی ، میخوای برا من شاخ بشی ؟! هیربد با تسلیم دست هایش را بالا برد و گفت : حق با شماست بابا جان ، من چاکر شما هم هستم . اصلا بیاین جفت دستاتونو با گلاب بشورم . ــ هانا ؟ این دیشب تو اتاق خودش خوابیده ؟ انگار خوابیده تو آب نمک ! هر سه مون با صدای بلند خندیدیم که مامان با رضایت گفت : ــ همیشه به خنده ! چیشده ‌ ؟ سلام بابا : هیچی این پسر شاخ شمشادت فکر میکنه خیلی زرنگه ! هیربد با حالتی پر از استرس گفت : ــ وای بابا ــ چت شد ؟ ــ یادتون رفت سلام کنید به مامان و بعد شروع کرد به دویدن بسمت راه پله تا دمپایی بابا صورتش را تزئین نکند . بابا : آقای زرنگ ! یکم اون شرکت پتو و جهانگردی رو بسپار به بقیه ، بیا سر کار تا من سر پیری مجبور نباشم اینقدر کار کنم ، هیراد که گفت من به پزشکی علاقه دارم تو هم که رشتت به کار ما میخوره کلا هپروت سیر میکنی ــ حرص نخور بابا جون شما اول جوونیته، بیا این هانا رو ببر بیکاره ، چیکار میکنه مگه چار خط مینویسه بعد میگه ، با مسخره کردن من ادامه داد ، وای ذهنم خسته ست زمان لازم دارم . خواستم جوابش را بدهم که بابا گفت : ــ مهندس ! شما یه انشا با موضوع علم بهتر است یا ثروت بنویس که بشه با انشای یه بچه ۷ ساله در یه تراز گذاشت بعد حرف بزن من : نه بابا اون موقع براش انجمن حمایت از معلولین ذهنی بزن همه جز هیربد خندیدیم که مامان گفت : ــ ته تغاری منو کسی اذیت نکنه بابا گفت : ــ هانا ته تغاری رو ولش کن ، به سالن اشاره کرد و ادامه داد ؛ بیا دختر بابا تعریف کن ببینم. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 8.mp3
3.07M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 با موهای بیرون گذاشتمو رژ لبی که روی لبم بود و غروری که با دیدن این تغییرات پیدا کرده بودم اولین قدم من به سوی گناهی بود که ازش بی خبر بودم 😈😈😈 تو خونه همش میرفتم تو اتاقمو با موهام ور میرفتم انگاری بدمم نمیومد موهامو بذارم بیرون انچنان مغرورانه به خودم نگاه میکردم که لذت میبردم صدای بسته شدن در خونه اومد رفتم پذیرایی سلام مامان خسته نباشی سلام دخترم سلامت باشی بیا این وسایلارو بگیر ببر اشپزخونه رفته بودی خرید مامان ؟؟؟ اره دخترم اما از کت و کول افتادم و خسته شدم 😫😫😫😫 عه خب وای میستادی من از مدرسه میومدم بعدازظهر باهم میرفتیم مادرمن دیگه چیکار کنم خودم تنهایی رفتم، مامان برو بشین میوه بیارم بخوریم یه خرده مادر و دختر باهم گپ بزنیم 😊😊😊 باشه دخترم اول لباسامو عضو کنم الان میام با مامان نشسته بودیم من به مامانم گفتم مامان این سحر و مامانش و میگم نظرت در موردشون چیه ⁉️‼️ از چه نظر میپرسی فرزانه هیچی مامان منظورم اینکه ازشون خوشت میاد ؟؟؟ والا چی بگم تا الان که خوب بودن خطایی ازشون ندیم 😃درسته مامان منم ازشون خوشم میاد ادمایه شادی هستن مخصوصا سحر . نمیدونی مامان چقدر دختر خوبیه خیلی حواسش بهم هست مثل یه خواهره برام 😍😍😍 چقدر خوب اینجوری تو هم احساس تنهایی نمیکنی 😊😊😊 اره مامان خیلی خوبه. صبح اماده شدمو رفتم دنبال سحر تا باهم بریم مدرسه موهامم یه خرده گذاشته بودم بیرون سحر که منو دید گفت باااباااا ایولااااا چقدر باحاااااال شدی 😃😃😃 منم با یه حالت خجالت و لبخند گفتم من که کاری نکردم فقط یه کوچولو موهامو گذاشتم بیرون وگرنه همون فرزانمو و همون قیافه ☺️ باور کن فرزانه با همین کار کوچولو خیلی عوض شدی وارد کلاس که شدیم زینب بهم خیره شده بود با یه حالت تأسفی 😔😔 نگاهم میکرد رو به سحر نزدیک گوشش گفتم چرا زینب اینجوری نگاهم کرد ؟؟🤔🤔 چی شده یعنی ؟؟!!🤔 ولش کن بابا دختره ی حسودو اون داره حسودیش میشه که تو خوشگل شدی 😈😈😈 اهاااان یعنی بخاطره اینه ؟؟؟ اره بابااااا 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 به هرحال ، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون . بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن ، کلید ماشین را از من گرفتند . هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی . طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی کشید . می گفتند: شما دخترم را با این آقا آشنا کردید . البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم ومصطفی را می دیدم . اما این آخری ها او خیلی کلافه و عصبانی بود . یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور . دیگر قطع اش کنید . مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم . باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او ، یکی را انتخاب می کردم . سخت بود ، خیلی سخت . گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف ، تو باید دست مرا بگیری ! گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد آن شب وقتی رسیدم خانه ، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه می‌کردند . تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا ! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ، اذیت نکرده ام ، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می‌خواهم. پدرم فکر می کرد مسئله من با مصطفی تمام شده ، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم پرسید: چی شده ؟ چرا ؟ بی مقدمه ، بی آنکه مصطفی چیزی بداند ، گفتم: من پس فردا عقد می کنم . هر دو خشکشان زد . ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است . فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام ! مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم . مادرم خیلی عصبانی شد . بلند شد با داد و فریاد ، و برای اولین بار می خواست من را بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی ؟ گفتم: دکتر چمران . من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد . مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت. پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطور آرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست . او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود .    گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام . می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان حاکم شرع است و می تواند ولی من باشد . بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم . گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد . البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر . اگر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم . باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید . گفتم: من آمادگی دارم ، کاملاً ! نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم . من داشتم ازهمه امور اعتباری ، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود می گذشتم . البته آن موقع نمی فهمیدم ، اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم، فقط می دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق می ورزیدم ... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ ♦️به روایت ♦️ ♦️معادله غیر قابل حل . . رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد ... . چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ... . . فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... . بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... . . بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... . . با رفتنش بچه ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ... یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه ... بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... . کلا درکش نمی کردم .. 🔺ادامه دارد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 چادرم را در میاورم و همراه کیف شیری رنگم به جالباسی پشت در آویران میکنم و بعد روی تخت مینشینم . سوگل با ذوق میگوید _کلی خبر داغ دارم برات . نگاه پرسشگرم را به صورتش میدوزم +خب تعریف کن ببینم با آب و تاب شروع به تعریف کردن میکند _هفته پیش عمو محسن اینا اومده بودن خونمون . وای باید بودی و میدیدی همشون عوض شده بودن . شهروز و شهریار هردوتاشون بزرگ شده بودن . عمو محسن هنوزم مثل قبل مغرور بود ، حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد فقط به بابام گفت : من از روی جوونی یه اشتباهی کردم حالا هم گذشته ها گذشته به محمد زنگ بزن بگو بیاد دوباره رفت و آمد کنیم . البته اینا چیز هایی بود که بابا بهم گفته بود ولی بنظرم عمو محسن یه چیز دیگه هم گفته بود که بابام انقدر سریع راضی شد . حلا بگذریم ولی خداوکیلی بابام به سختی تونست باباتو راضی کنه . هر روز بابام زنگ میزد با بابات حرف میزد ولی بابات هیچ جوره راضی نمیشد . تویه این ۶ روز بابام هر روز زنگ زد با بابات حرف زد تا تونست با هزار مکافات راضیش کنه . حدس میدم اینطور بوده باشد چون پدرم سخت از آنها دلگیر بود. با سکوت سوگل متوجه میشوم حرف هایش به پایان رسیده . سعی میکنم بحث را عوض کنم +مثل اینکه شما تویه این مدت با عمو محسن رفت و آمد نداشتین. سوگل با خنده میگوید _دختر تو کجای کاری . وقتی شما قطع رابطه کردین ۳ ماه بعد عمو محسن رفت ایتالیا پیش فامیلای بهاره خانم . تازه شیش ماهه از اونجا برگشتن . +راستی سجاد و شهروز هنوزم باهم مثل قبلا رفیقن ؟ سری به نشانه تاسف تکان میدهد _نه بابا . اون چند وقت آخر هی شهروز به سجاد تیکه مینداخت . رابطشون عین کارد و پنیر شده بود . تو فوت بابا رضا هم که خودت دیدی شهروز هی سجاد رو اذیت میکرد دیگه از اونجا کم کم اذیت های شهروز شروع شد . حرف های سوگل مرا دوباره به ۹ سال قبل برمیگرداند . حق با سوگل بود . روز خاکسپاری بابا رضا هم شهروز دائم با لبخند های مرموز در گوش سجاد چیز هایی میگفت که باعث میشد سجاد عصبی شود . چند باری به راحتی توانستم متوجه قرمز شدن سجاد بشوم . این آزار و اذیت ها همیشه شامل حال من بود . یادم هست در اواخر رابطیمان من تازه به سن تکلیف ریسده بودم و شهروز برای اذیت کردن من هر بار از روی عمد به من تنه میزد و وقتی به او اعتراض میکردم با پوزخند میگفت:ببخشید حاج خانوم حواسم نبود 🌿🌸🌿 《تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را》 کاظم بهمنی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_هفتم ماه اول سال را، بدون امام
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 فردای همان روز، با ذوق رفتم نمازخانه و ڪیفم را صف اول گذاشتم. جواب را نوشته بودم. خواستم بنشینم، ڪه دیدم یک سوسڪ نسبتا بزرگ روبرویم ایستاده! زنده بود اما حرڪت نمیکرد. من و بغل دستی هایم، با دیدنش عقب پریدیم، ڪم ڪم تمام بچه ها ماجرا را فهمیدند و هیچڪس حاضر نشد در صف‌ها بنشیند. خانم پناهی-معلم پرورشی‌مان- هم ترسیده بود. حاج آقا ڪه سرجایش نشسته بود، متوجه ماجرا شد. نگاهی به ما ڪه ترسیده بودیم انداخت و سرش را تڪان داد و بلند شد. روبه من ڪه از همه جلوتر ایستاده بودم ڪرد و گفت: -یه دستمالی چیزی میدین ڪه اینو برش دارم؟ سریع یڪ دستمال از جیبم درآوردم، و دادم دستش. به طرف سوسڪ رفت که بگیردش؛سوسڪ در رفت و دوید بین بچه‌ها! صدای جیغ بچه ها بلند شد. همه ڪیفشان را گرفته بودند و جیغ ڪشان فرار میکردند و حاج آقای باحال ما هم دستمال به دست بین بچه ها دنبال سوسڪ میدوید. صحنه به قدری خنده دار بود، ڪه بین جیغ هایمان از خنده ریسه میرفتیم.🤭😅 بالاخره حاج آقا پایش را روی سوسڪ گذاشت و آن را از نمازخانه بیرون انداخت. بعد از نمازظهر، میڪروفون را از مڪبر گرفت و گفت: _همه اینها مخلوقات خداوندند. ترس ندارن که! البته خانوما ڪلا از سوسڪ میترسن!… نمازخانه از خنده بچه ها روی هوا رفت. هرچه میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که این طلبه با بقیه طلبه ها فرق دارد… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_هفتم #پارت_دوم داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است،
💕 🌻 ☔️ داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش می‌روم مرا که می‌بیند برمیخیزد و در آغوشم می‌کشد -واےکجایےتو دختر دلم برات تنگ شده بود.. لبخندےمی‌زنم و گونه اش را میبوسم -من بیشتر مادمازل.. کنارش جاےمی‌گیرم چشمکے میزند و میگوید -چخبر؟!!باپسرعموجان چه کردے؟ چشم غره اےمیروم و می‌گویم -هیچےقرار شد ماه دیگه که اولین عید محسن میگذره بیان بله برون. ابروان الناز بالا میپرد -یعنے تو هیچ مخالفتےنکردے؟! لبانم را جمع می‌کنم و به گوشه کلاس خیره می‌شوم -نمیدونم به این زبونم انگار قفل زده بودن، هیچےنگفتم فقط آرزو می‌کنم همه چےخوب بشه. لبانش را روے هم می‌فشارد و سر تکان میدهد -ان شاالله همه چے درست میشه. استاد نصر وارد کلاس می‌شود همه به احترامش برمیخیزیم پس از سلامےکوتاه حضور غیاب می‌کند وقتے به نام من میرسد سر بلند میکند و رو به بچه ها می‌گوید -خانم سنایےهم نیومدن نه؟!! پس از شهادت محسن بخاطر وضع روحےبدم دوماهے از دانشگاه مرخصےگرفته بودم، برمی‌خیزم و می‌گویم -سلام استاد. عینکش را با انگشت اشاره اش عقب میدهد و مشتاقانه می‌گوید -سلام خانم سنایے خوش اومدین مشتاق دیدار.. سر پایین مےاندازم و می‌گویم -ممنون مکثےمیکند و میگوید -اوم بابت شهادت برادرتون هم تسلیت عرض میکنم. لبخند تلخےمیزنم و آرام میگویم -خیلےممنون. -بفرمایین. مینشینم و تا آخر کلاس خاطراتم را مرور میکنم دلم کمےخالےکردن بغض می‌خواهد.. کلاس تمام میشود دو کلاس دیگر داشتم کلاس بعدی با شریفے و کلاس آخر با شمس.. ساعت مچےام را نگاه میکنم نیم ساعت تا کلاس بعدےمانده و تا کلاس شمس سه ساعت مانده است رو به الناز می‌کنم -الناز من میرم گلزار شهدا تا کلاس شمس خودمو میرسونم.. نگاه نگرانش را به چشمانم میدوزد و آرام می‌گوید -زیاد خودتو اذیت نکن مراقب خودت باش. سرےتکان میدهم و بلند می‌شوم. ❄️ رو به استاد می‌کند و می‌گوید -استاد خداحافظ شمس سرےتکان می‌دهد، بعداز خروج الناز دیگر کسےداخل کلاس نبود بجز من و شمس. -خانم سنایےصحبتم یکم طول می‌کشه اینجا هم یه ربع دیگه کلاس هست حیاط هم نمیشه این نزدیکےها یه کافےشاپ هست اگه موافق باشین بریم اونجا. سرےتکان میدهم و میگویم -مشکلی نداره. به قلم زینب قهرمانے🖊 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هشتم🌻 #پارت_اول☔️ داخل می‌شوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش می‌روم
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 💕 🌻 ☔️ دستانم را در هم قفل می‌کنم، آقایی جلیقه به تن به سمتمان می‌آید -سلام خوش اومدین چی میل دارین؟! شمس منو را به سمتم می‌گیرد، لبخند تصنعی می‌زنم -ممنون چیزی میل ندارم. منو را باز می‌کند و پس از کمی نگاه کردن لبانش را جمع می‌کند و رو به پسری که کنار میز ایستاده می‌گوید -دو تا نسکافه و کیک شکلاتی. اخم هایم درهم می‌شود از بی ادبی اش.. -خب استاد بفرمایین. ابروانش بالا می‌رود -اینجا دیگه دانشگاه نیست خانم سنایی. لبانم را تر می‌کنم و می‌گویم -بفرمایین آقای شمس مکثی می‌کند -خب خانم سنایی فکر کنم اطلاع دارید که من رو از تهران انتقال دادن قشم تا سالای اول تدریسمو تو قشم بگذرونم الانم پایان این ترم باید برگردم تهران، البته اگه خودم بخوام می‌تونم بمونم قشم... مکثی می‌کند و منتظر است چیزی بگویم اما من نمی‌دانم ربط این حرفها به من چیست؟! وقتی می‌بیند من هنوز چیزی متوجه نشده ام ادامه می‌دهد -خب خانم سنایی الان حدود دو ساله که من اومدم قشم و شما یک سالی می‌شه که دانشجوی من هستید.. مکث می‌کند و دستانش را در هم قفل می‌کند سفارشش می‌رسد.. -خب ببینید خانم سنایی تو این یک سال که من شمارو دیدم رفتارتون برام خوشایند بود. به چشمانم خیره میشود -خانم سنایی من به شما علاقه دارم... نفس حبس شده در سینه اش را رها می‌کند و ابروانم بالا میرود از تعجب شمس مغرور به من ابرازعلاقه کرده بود، تند می‌گوید -ببینید خانم سنایی من فقط می‌خوام این مسئله رو با خانواده در میون بزارید تا ما رفت و آمد داشته باشیم.. لبخندی می‌زند و تند می‌گوید -من حتی به خانوادم گفتم خیلی مشتاقن که شمارو ببینن. پلکی می‌زنم و می‌گویم -آقای شمس من نامزد دارم. با چشمان متعجب نگاهم می‌کند -آخه حلقه ندارین یا تو پروندتون وضعیت تأهل چیزی ثبت نشده. ابروانم را بالا می‌اندازمو دستی به روسری ام می‌کشم -ان شاالله یه ماه دیگه کتبی می‌شه. گوشه لبش را به دندان میگیرد سرم را پایین میگیرم و کوله ام را روی شانه ام مرتب می‌کنم و برمی‌خیزم و لبخند مصنوعی می‌زنم -با اجازه آقای شمس. انگار که با صدای من از فکر بیرون می آید برمی‌خیزد -شما که چیزی نخوردید. لبخندی می‌زنم و می‌گویم -ممنون میل ندارم خدانگهدار. سری تکان می‌دهد و می‌گوید -موفق باشید خداحافظ از کافی‌شاپ بیرون می‌آیم، با سرنوشتی نامعلوم شاید اگر محسن بود کمی حال دلم بهتر می‌شد سوار ماشین میشوم. استارت می‌زنم با خود فکر می‌کنم شمس بهتر بود یا مصطفی زمزمه می‌کنم -اونکه معلومه درسته اخلاق شمس گنده اما هرچیه از مصطفی که الکی مهربونه بهتره، اما اصل کاری اینه که من هیچ حسی نسبت به هیچکدومشون ندارم. ❄❄❄ سینی چای را روی زمین میگذارم و مینشینم صدای برخورد شدید قطرات باران به شیشه پنجره دلهره آور است برمی‌خیزم و کنار پنجره میروم و پرده را کنار میزنم، جوی باریکی از آب در حیاط تشکیل شده و در سراشیبی حیاط به حرکت در آمده، رعد و برقی می‌زند و از ترس پرده را رها می‌کنم و کنار می‌روم. به قلم زینب قهرمانی &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +ببین کی اینجاست ! سلام مروای خاله چقدر خوشگل شدی فدات شم . ماشااللّٰه . خوبی عزیزم؟ _سلام خاله جان ،ممنون نظر لطفتونه . شما خوب هستید ... +فدات عزیزم، کامران مامان! بیا ببین کی اینجاست... رد نگاه خاله رو گرفتم و رسیدم به چند تا پسر چهره یکیشون آشنا بود حالت صورتش به کامران می خورد... کامران با شنیدن صدای مادرش، از پسرا خواست از خودشون پذیرایی کنن تا برگرده... هر لحظه نزدیکتر می شد و صورتش واضح تر، خودش بود ، دوست بچگیای من و کاوه ، چقدر تغییر کرده بود . یه پیرهن دیپلمات چسب که دو دکمه یقه شو نبسته بود و یه کت و شلوار نسبتاَ جذب و البته ته ریشش که خیلی جذاب ترش کرده بود... باصدای کامران ، دست از برانداز کردنش برداشتم و نگاهم رو به طرفشون سوق دادم ... +کامران جان یادت اومد؟ ×معلومه مامان جان مگه میشه دوست دوران بچگیامو فراموش کنم ؟ دستاش رو از هم باز کرد تا بغلم کنه و ابراز دلتنگی ، که با نگاهم به خاله فهموندم مانعش بشه... من اهل این کارا نبودم ‌، خاله زهره با سیاست خاص خودش بحث رو خیلی خوب جمع کرد و کامران رو به دست دادن و احوال پرسی ساده، قانع کرد... ×وای دختر چقدر بزرگ شدی ! باورم نمیشه ... یعنی تو همون مروا کوچولویی که همیشه با پسرا فوتبال بازی میکرد؟ با یاد آوری گذشته لبخندی روی صورتم شکل گرفت ... کامران ، همیشه و همه جا هوامو داشت... حتی بیشتر از کاوه _چرا باورت نمیشه پسر خاله ؟ آره من همون مروام همون مروایی که همیشه با پسرا بازی میکرد. خاله که دید ما گرم حرف زدن شدیم تصمیم گرفت ما رو تنها بذاره ... + خب کامران جان من تنهاتون میزارم، مروا عزیزم از خودت پذیرایی کن نبینم دست خالی نشستیا . _چشم خاله جان ... ممنون. ×خب مروا جان چه خبرا ، چیکار میکنی؟! از لفظ جانش که پسوند اسمم گزاشته بود حس بدی بهم دست داد ولی ترجیح دادم یه امشبو چیزی نگم تا بخیر بگذره ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 یک هفته از آن اتفاق گذشته بود، کیان به خوابم نمی‌آمد و همین باعث شده بود، بهم بریزم و حوصله هیچ کس رانداشته باشم،حتی نجلای عزیزم! مثل همیشه داخل اتاقم نشسته بودم که خاله به دیدنم آمد. من روی تخت نشستم و خاله روی صندلی پشت میز آرایشم. _روژان جان، خدامیدونه که تو اندازه زهرام دوست داشته و دارم.لطفا به همه حرفام گوش بده و بعد تصمیم بگیر. سرم را به زیر انداختم _ممنون خاله، بفرمایید گوش میدم _بعد از اون شب که حالت بد شد حاج آقا گفت به خواستگارت جواب منفی بدیم، منم زنگ زدم و جواب منفی رو دارم با قدردانی نگاهش کردم _راستش حالا یه خواستگار دیگه داری! ناخودآگاه ابروهایم همدیگر را به آغوش کشیدند. _خاله من قصد ازدواج... _قراربود اول به حرفام گوش بدی،درسته؟ سرم را به زیر انداختم و انگشتانم بازی میکردم _بله درسته ببخشید،بفرمایید _خواستگارت غریبه نیست مادر، خواستگار جدیدت حمید هستش! چنان سرم را بالاآوردم و گردم صدا داد، که احساس کردم گردنم شکست. _روژان جان تو دخترمی و حمید پسرم.چند روز پیش که من و حاج آقا باهم مشورت کردیم، دیدیم مطمئن تر از حمید پیدا نمیکنیم که تو رو خوشبخت کنه و از طرفی نجلاء حمید رو پدرش میدونه و خیلی وابسته حمید هستش و حس حسادت نسبت به همه اطرافیان حمید داره. من و حاج آقا مطمئنیم حمید میتونه خلاء های زندگی شما رو پر کنه و پدر نجلاء باقی بمونه و دخترم ضربه روحی نخوره. عزیزم نمیخوام الان جواب بدی، درست و حسابی فکر کن و برای آینده ات تصمیم بگیر. اولین قطره اشکم که جاری شد .خاله سرم را به آغوش کشید. روژان جان تو اگه فقط یک سال کیان رو شناختی و باهاش زندگی کردی، من سی و چند سال اون رو بزرگ کردم .برای من و حاجی خیلی سخته امانت پسر شهیدمون رو به کسی دیگه بسپاریم ولی نمیتونیم وصیتنامه کیانم رو نادیده بگیریم. میدونم دوسش داشتی و عاشقانه باهم زندگی کردید ولی من، مادرش بودم. جیگرم سوخت وقتی خبر شهادتش رو شنیدم ولی باید زندگی کرد عزیزم. کیان که عاقبت بخیر شد ان شاءالله تو هم عاقبت بخیر بشی و زندگی شادی در این دنیا داشته باشی .آرزوی همه ما خوشبختی دخترمونه.مادرجون من میرم شما فکراتو کن و بعد خبر بده.هرتصمیمی بگیری ما بهش احترام میزاریم، فقط حمید رو زیاد منتظر نزار عزیزم. خاله مرا از آغوشش جدا کرد و بوسه ای روی دوچشمم کاشت و از اتاق خارج شد. من ماندم و فکر به حمیدی که خواستگارم شده بود. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 ساعت ۸:۲۰صبح امروز در میدان کتابی خیابان گل نبی با انفجار بمب مغناطیسی به شهادت رسید. مصطفی احمدی روشن معاون بازرگانی سایت هسته ای نطنز، فارغ التحصیل رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود. پیش از این سه دانشمند هسته ای کشورمان به دست عوامل موساد به شهادت رسیدند البته هنوز از عامل یا عاملین ترور این دانشمند جوان هسته ای کشورمان خبری در دست نیست... محمد تلوزیون را خاموش کرد و روبه حلما گفت: - بابام به تو هم پیام داد بزنی شبکه خبر؟ عجب از دست بابا... حالا چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ +میخوام بدونم ربط این ترورا به استخدامت تو دانشگاه چیه؟ چرا بابا مخالفه ها؟ محمد راستشو بگو -بابا فقط نگرانه +خب چرا؟ -چون...چونکه این بستنی شیرینی استخدامم تو دانشگاه نیست +شوخیت گرفته نصفه شبی؟ درست و حسابی بگو ببینم چی شده -میگم ولی قول بده آروم باشی +بگو دیگه -قول؟ +قول -جونِ محمد +قسم نده بگو دیگه -با درخواستم برای استخدام تو سازمان انرژی اتمی کشور موافقت شده +آها پس همچین هوای خدمت به وطن زده به سرت که اینجوری نور بالا میزنی -ناراحت نشدی؟ +ناراحت چرا؟ توکه تازه عروس نیاوردی خونه، همش ۲۵ سالت که نیست منم که آرزو داشتم عکس قاب شده اتو سراسر شهر ببینم روحم تازه بشه... -آرومتر حلما جان همسایه ها صداتو میشنون +خیلی خب...گوش کن محمد من نمیذارم بری همین -حلما جان...سادات جانم...حلما... یه دقیقه گوش کن... محمد بلند شد و دنبال حلما در خانه راه افتاد: -بذار یه چیزی بگم بهت بعد هرچی خواستی بگو +مثل بچه ها دنبالم راه افتادی که چی؟ نمیخوام حرف بزنی -دقیقا داری کاری رو میکنی که دشمن میخواد حلما ایستاد برگشت و نگاه لبریز اشکش مهمان مردمک چشمان محمد شد. محمد دستان حلما را گرفت و آهسته گفت: -دشمن هم میخواد ما بترسیم و جابزنیم پیشرفت نکنیم تا همیشه محتاجش باشیم همیشه زیر استعمارش باشیم +گوربابای دشمن... چرا همیشه وقت گذشت و فداکاری برای این آب و خاک که میشه چشما سمت خانواده شهدا میچرخه؟ -تو چرا اینجوری شدی امشب؟ حلما جان مگه خودت نبودی که میگفتی دوست دارم تو لباس افتخار پاسداری ببینمت گفتی آرزومه باهم ... +من غلط کردم. اون موقع فکر کردم میتونم ازت بگذرم اما حالا نمیتونم ...از عشقم بگذرم بخاطر چی؟ بخاطر این مردم؟ این آدمایی که درو باز کنی وضعشونو تو کوچه و خیابون ببینی انگار هیچ آرزویی ندارن جز .... -بسه حلما صورتت داره کبود میشه داری به خودت سخت میگیری حالا چون چندتا از دانشمندامونو ترور کردن هرکی رفت... +هرکی که نمیره نخبه هایی مثل تو که به قول خودت دعوت نامه کشورای خارجی رو رد میکنن که مواجب بگیر و خدمتکار بیگانه و دشمنای. کشورشون نشن، می مونن که موساد در خونه تق بزنه مخشون بپاشه کف آسفالت زن و بچه شونم تا آخر عمر غصه بخورن بعلاوه فحش های رنگارنگ از همین مردمی که بخاطر آزادی و پیشرفتشون خون دادن! -اصلا ولش کن درموردش حرف نزنیم بیا دست و صورتتو بش... +نمیخوام تو صورتمو بشوری مگه بچه ام ...ولم کن میخوام گریه کنم &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 دروباز کردم وااییی یه هاچ بک البالویی داشت منو چشمک میزد بابا رضا اومد سمتم : اینم سویچش ،کادوی دانشگاهت پریدم تو بغلش : واییی باباجووون عاشقتم، دیونتم ، نوکرتم بابا رضا: اووو چه خبرته ،مبارکت باشه شامو که خوردیم،به بابا شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم شماره عاطفه رو گرفتم ) عاطفه خواب بود( - الو عاطفه خوابی؟ عاطی: اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میزاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم - دیوووونه حتما داشتی خواب شاهزادتو میدیدی عاطی : حالا چیکارم داشتی مزاحم - وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام ) انگار خوابش پرید( عاطی: جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟ - به مرگه شاهزادت راست میگم عاطی: بی ادب مگه من به شاهزاده تو کاری دارم - بابا تو هم بیا شاهزاده منو تیر باران کن اگه من چیزی گفتم عاطی: اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم - چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین عشقم عاطی: اره راست میگی ،شب بخیر یه هفته گذشت و فردا اولین روز دانشگاه بود ،توی این یه هفته خاله زهرا و مادرجون هر روز به بهانه ازدواج بابا میاومدن خونمون خسته شده بودم با شروع کلاسا خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خونمون نمیان صبح با زنگ گوشی ساعتم بیدار شدم1 7 رفتم حمام یه دوش گرفتم لباسمو پوشیدو مو طبق معمول یه کم آرایش کردمو و کیفمو برداشتم رفتم پایین نشستم یه کم صبحانه مو خوردمو سویچ ماشینو برداشتمو حرکت کردم ماشینو کنار دانشگاه پارم کردم و پیاده شدم رفتم داخل دانشگاه رفتم کلاسمو پیدا کردم درو باز کردم اوهوکی چه خبره اینجا چه وضعی بود کلاس پسرا و دخترا یه جوری با هم حرف میزدن که یه عمری همدیگه رو میشناسن پوشش دخترا هم که نگم بهتره همونجور وایستاده بودم که یکی از پشت سر گفت : &:همینجور میخوای مثل چوپ خشک وایستی اینجا )برگشتم نگاهش کردم یه پسره چهار شونه هیکل ورزشی،با یه تیشرت سبز جذب ،که رو دستش خالکوبی کرده بود( رفتم کنار : ببخشید بفرمایید بعدن با حضور غیاب استاد فهمیدم فامیلیش یاسری هست کلاسم که تمام میشد میرفتم داخل کافه دانشگاه مینشستم تا کلاس دیگه ام شروع بشه تو کافه که نشسته بودم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره اش مال ایران نیست - الو ) با شنیدن صداش فهمیدم سانازه ،دختر خالم ۲۷سالشه ،خاله صودابه ام ۲۰سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴سالشه ( - واییی ساناز توییی؟ خوبی؟ ساناز : سلام عزیزم ،قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه - مرسی ،چه عجب یاد من کردی؟ ساناز : ما که همیشه به فکرت هستیم شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری - اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله صودابه اومده ،از طرف من عذر خواهی هکن از خاله ساناز: عزیززززم ،حق داری واقعا فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی ! اونم رشته برق &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 تا برگردم خونه دیر شد،وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن. غذامو خوردم، چند جمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم. کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن ... 📖 حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب 📄 تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه 😉 داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه. خیلی زود خوابم برد ... 😴 صبح بعد از کلاس اول ، فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم. پس چندساعت بیکار بودم 👱‍♂️ سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود میدونست الان باید سرکلاس باشم پس اگر زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد و میومد دنبالم گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شمارشو گرفتم ...📱 - الو سعید ... - الو سلام. خوبید؟ - خوبید؟؟ مگه من چندنفرم؟؟؟ 😂 چرا اینجوری حرف میزنی؟؟ - ببخشید من جایی هستم ، بعداً باهاتون تماس میگیرم. تا اومدم چیزی بگم یدفعه شنیدم یه دختر با صدای آرومی گفت سعید زود قطع کن دیگه ، کارت دارم ... سعیدم هول شد و سریع قطع کرد .. هاج و واج به گوشی نگاه میکردم 😥 یعنی چی؟؟ اون کی بود؟؟ سعید چرا اینجوری حرف میزد؟؟😠 چندبار شمارشو گرفتم ولی خاموش بود😡 داشتم دیوونه میشدم ... نمیدونستم چیکار کنم. زنگ زدم به مرجان و همه چیزو تعریف کردم ... - دیدی دیروز بهت گفتم!! بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطه مسخرتون حسودی میکنم 😒 چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟ - مرجان من دارم دیوونه میشم حالم خوب نیست ... چیکار کنم؟؟ - پاشو بیا اینجا بیا پیشم آرومت میکنم ... تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید ... خودمو انداختم بغلش و گریه کردم ... 😭😭 باورم نمیشه سعید به من خیانت کرده ... ما عاشق هم بودیم،حتی خانواده هامون در جریان بودن ... اینقدر گریه کردم که چشام سرخ سرخ شده بود و صدام گرفته بود 😣 تو همین حال بودم که سعید زنگ زد... گوشیو برداشتم و هرچی از دهنم درومد بهش گفتم ... - ترنممممم .... یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم ... - چجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟ 😠 - کدوم کار؟ تو داری اشتباه میکنی ... عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم ... - خفه شوووووو ... من عشق تو نیستم .... دیگه هم نمیخوام ریختتو ببینم .... 😡😭 - ترنم ... - سعید دیگه به من زنگ نزن ... قطع کردم و چنددقیقه فقط جیغ زدم و گریه کردم. - ترنم بسه دیگه ، ولش کن ، بذار بره به جهنم. اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی ... - مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی ... - هه ... عشق اینه؟؟ 😒 اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم ... بیا اینو بگیر ... آرومت میکنه .. - این چیه؟ 😳 - بهش میگن سیگار !! نمیدونستی؟ - مسخره بازی درنیار ... من لب به این نمیزنم ... - نزن 😏 ولی دیگه صدای گریتو نشنوم ... سرم رفت ... - این میخواد چیکار کنه مثلا؟؟ - آرومت میکنه ... امتحان کنو... - نمیخوام .. - باشه پس یه بسته میذارم تو کیفت. اگر خواستی امتحانش کن 😊 شب شده بود و مامان چندبار بهم زنگ زده بود. مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم ... برگشتم خونه و مامان و بابا با دیدن سر و وضعم با تعجب نگام کردن 😳 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay