#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_28😍✋
مامان سرزنشگر گفت: خجالت بکشین!
خب دخترم سوال پرسید
محسن هنوزم می خندید
_بی خیال مامان آقا امیرعلی حالا از خودمونه دیگه میشیم سه به یک
دلم میسوزه برای این یکی یدونتون!
چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم امیرعلی هم هنوز بیصدا
میخندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند!
نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت:
میرم به ماشین دایی نگاهی بندازم مثل اینکه ایرادی داره
همه صورتم پراز لبخند رضایت شدو خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود.
_خوبی مادرجون،شوهرت کجاست؟
چادرم رو به جالباسی دم در آویز کردم و همونطور که گونه مامان بزرگ رو می بوسیدم گفتم:
حتما تعمیرگاه
راستش امروز باهاش صحبت نکردم با عمه میاد دیگه
مامان بزرگ هم صورتم رو بوسید
امان از شما جوون ها...الان تو باید بدونی شوهرت کجاست
دختر
لبخند مظلومی زدم و بحث رو عوض
_امشب عمه هدی و عمو مهدی هم میان؟
مامان بزرگ هم قدمم شد و مثل همیشه از درد دستش روی زانوش بود
_مهدی جایی دعوت بود ولی هدی گفت اگه آقا مصطفی زودتر بیاد خونه میان
لبخندی به صورت مامان بزرگ پاشیدم خوب بود که دیگه دنباله ماجرا رو نگرفت تا توبیخم کنه!
_چه خوب دلم تنگ شده برای همه
مامان بزرگ هم با خنده سرش رو تکون داد و من با دیدن بابابزرگ رفتم سمتش.
دستم روی شونه بابابزرگ گذاشتم که بلند نشه و گونه زبرش رو بوسیدم
_سلام بابابزرگ خوبین؟
دست بابابزرگ هم حلقه شد دور شونه ام و صورتم رو بوسید
_ سلام دختر بابا خوبی کم پیداشدی
لبم رو گزیدم
_ ببخشید!
بابابزرگ با همون لبخندی که همیشه روی صورتش بود نگاهم کرد
- پس پسرم کو اونم کم پیدا
شده
با گیجی گفتم _پسرتون؟
بابا چون حواسش به ما بود با خنده و بلند گفت: امیرعلی دیگه
ابروهام و بالا دادم و نگاه بابابزرگ خندون شد از آهان گفتن بامزه من!
خیلی دلم می خواست حداقل گله کنم پیش بابابزرگ از این نوه اش که حالا شوهر بودو همه توقع
داشتن من ازش خبر داشته باشم ولی خودش از من خبری نمی گرفت و منم همیشه بیخبر از
احوالش!
فقط تونستم جوابی رو که به مامان بزرگ دادم رو دوباره طوطی وار بگم
-با عمه میاد
مامان با سینی چایی وارد هال شدو من نفهمیدم مامان کی وقت کرد چادرمشکیش رو با رنگی
عوض کنه و چایی بریزه بیاره به هر حال من خوشحال شدم چون تونستم از زیر نگاهها و بقیه سوالها فرار کنم
طبق عادت همیشگی ام به آشپزخونه سرک کشیدم مهتابی بازم پر پر میزد یادش به خیر بچه که
بودم هروقت مهتابی اینجوری میشد فکر می کردم داره عکس میگیره و سعی می کردم خوشگل
باشم بیام تو آشپزخونه
بلند خندیدم با خودم از فکر دیوونه بازی بچگی هام.
مرغ های خوشمزه زعفرونی روی گاز بودو عطر برنج ایرانی که همیشه مامان بزرگ باهاش غذا درست می کردباعث میشد آدم حسابی احساس گشنگی بکنه
عاشق این دور همی
هایی بودم که همه خونه بابابزرگ جمع می شدیم چه قدر این شام های دسته جمعی و صدای
خنده های بلند و شلوغ بازی ما بچه ها لذت داشت
البته قدیم یک حال و هوای دیگه داشت همه
بچه بودیم و مجرد ولی حالا دوپسر و دودختر عمو مهدی عروس شده بودن وحنانه عمه هدی از
حالا برای کنکور می خوند وچیکار میشد که همه دور هم باشیم با جمعیتی که بیشتر شده بود.
اول از همه عطیه وارد هال شد مثل همیشه باهمه سلام و احوالپرسی کرد و آخر از همه اومد سمت
من و شال روی سرم رو که عقب رفته بود کشید جلو
عطیه_درست کن این شالتو امیرمحمد هم هست
تعجب کردم و همونطور که شالم رو مرتب می کردم که همه موهام رو بپوشونه گفتم: علیک سلام
لبخند دندون نمایی زد_بهت سلام نکردم؟ خب سلام
خندیدم و زیرلب زهرماری نثارش کردم
امیر محمد امیرسام رو که من برای بغل کردنش دستهام رو دراز کرده بودم ؛ توی بغلم گذاشت
عاشق این لپهای سفیدش بودم و چشمهای درشت میشی رنگش که از مامانش ارث برده بود
خوب بود غریبی نمی کرد من هم محکم تو بغلم چلوندمش و بعد جواب احوالپرسی امیر محمد رو
دادم
نفیسه با لبخند نزدیکم شد
_سلام محیا جون خوبی؟
صورتم رو از صورت یخ کرده ی امیرسام جدا کردم و با نفیسه دست دادم_سالم ممنون شماخوبین؟
لبخند پررنگتری به صورت پسر کوچلوش که توی بغل من بود زد _ممنون اذیتت نکنه؟
دوباره محکم به خودم فشردمش
_نه قربونش برم
نفیسه رفت سمت مامان که امیرعلی رو دیدم با همه احوالپرسی کرده بود و نگاهش روی من بودگرم شدم از نگاهش که با یک لبخند آروم بود! قدم هام رو بلند برداشتم سمتش و با لبخندی به
گرمی لبخند خودش سلام کردم:_سلام
نگاه دزدید از چشمهام که داد میزد
عاشقتم
_سلام خوبی
بد نبود کمی طعنه زدن وقتی دلتنگ میشدم و اون بی خیال بود
_از احوالپرسی های شما
_طعنه میزنی؟
سکوت کردم
_هنوز با خودم کنارنیومدم محیاخانوم طعنه نزن!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_29
هنوز پر از تردیدم و ترس از آینده
باز سرم پرشد از سوال !نگاهم رو دوختم به چشمهایی که الیه ی غم گرفته بود از حرفش!
_آینده ترس داره ؟به چی شک داری امیرعلی
امیرعلی_ ترس داره خانومی ! وقتی صبرو تحملت لبریز بشه! وقتی حرف مردم بشه برات عذاب !
وقتی برسی به واقعیت زندگی!وقتی...
پریدم وسط حرفش... خانومی گفتنش آرامش پشت آرامش به قلبم سرازیر کرده بود! مگر مهم
بود این حرفهایی که می خواست از بین ببره این آرامش رو!
_ من نمیفهمم معنی این وقتی گفتن ها رو ...دلیل ترست رو از کدوم واقعیت! ولی یک چیزی یادت
باشه من از روی حرف مردم زندگی ام رو باال پایین نمی کنم ...من دوست دارم خودم باشم خود
خودم در کنارتو پر از حضورتو مگه مهم حرف مردمی که همیشه هست؟!!!
چشمهاش حرف داشت ولی برق عجیبی هم میزد و من رو خوشحال کرد از گفتن حرفی که از ته
قلبم بود!
امیرسام رو محکم بوسیدم و گذاشتمش توی بغل امیر علی_حاال هم شما این آقا خوشگله رو نگه
دار تا من برم یک سینی چایی بریزم بیارم خستگی آقامون دربره دیگه هر وقت من و ببینه ترس
برش نداره و شک کنه به دوست داشتن من!
لبخند محوی روی صورتش نشست و برق چشمهاش بیشتر شد و کال رفت اون الیه غمی که پرده
انداخته بود روی نگاهش...ولی من حسابی خجالت کشیدم از جمله هایی که بی پروا گفته بودم !
باز آشپزخونه شده بود مرکز گفتگوهای خانومانه ...عطیه هم چایی می ریخت و رنگ چایی هر
فنجون رو چک می کرد بعد از آبجوش ریختن!
غرزدم _خوبه رفتی یک سینی چایی بریزی ها یک ساعته معطل کردی!
آخرین فنجون رو توی سینی گذاشت_چیه صحبتهاتون با آقاتون گل انداخته بود که ! بیچاره
داداشم و وایستاده گرفته بودی به صحبت! حاال چی شد یاد چایی افتادی نکنه گلو آقاتون خشک
شده؟!
مشتم رو آروم کوبیدم به بازوش_به تو چه بچه پرو!
سینی رو چرخوندم و از روی کابینت برداشتم
عطیه_آی آی خانوم کجا؟ سه ساعت دارم زحمت می کشم چایی خوشرنگ میریزم اونوقت تو
داری میری برای خودشیرینی!
چشم غره ظریفی بهش رفتم که مامان و نفیسه جون به ما خندیدن و عمه از من طرفداری کرد
عمه_ عطیه این چه حرفیه...(روبه من ادامه داد) بروعمه دستتم درد نکنه امیرعلی که حسابی
خسته است ظهرهم خونه نیومده بود بچه ام... خدا خیرش بده باباش رو باز نشسته کرده خودش
همه کارها رو انجام میده
توی دلم قربون صدقه امیرعلی رفتم که خسته بود ولی بازم باهمه سرحال و مهربون احوالپرسی
کرده بود... لبخندی بی اختیار روی صورتم و پر کرد که از نگاه نفیسه دور نموندو یک تای ابروش
باال پرید !
_فکر نمی کردم من و تو باهم جاری بشیم محیا جون!
با حرف نفیسه که کنار من نشسته بود نگاه از امیرعلی گرفتم که داشت با یک توپ نارنجی با
امیرسام بازی می کرد!
خنده کوتاهی کردم_حاال ناراحتین نفیسه خانوم
خندید_نه این چه حرفیه دختر ! فقط فکر نمی کردم جواب مثبت بدی!
بی اختیار یک تای ابروم باال رفت و نگاهم چرخید روی امیرعلی که به خاطر نزدیک بودن به ما
صدای نفیسه رو شنیده بود ...حس کردم توپ توی دستش مشت شد !
_چرا نباید جواب مثبت میدادم؟
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_30
صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی _خودمونیم حاالا محض فامیلی بود دیگه ...رودربایستی و
دلخوری نشه و از این حرف ها !
با تعجب خندیدم به این بحث مسخره_نه اتفاقا خودم قبول کردم بدون دخالت یا فکر کردن به
این چیزهایی که میگید !
اینبار نوبت نفیسه بود که به جای یک ابرو هر دو لنگ ابروهای کوتاه و رنگ کرده اش باالا بپره
_خوبه!... راستش تو این دوره و زمونه کمتر کسی با این چیزها کنار میاد؟
گیج گفتم: متوجه حرفتون نمیشم!
لبخند ظاهری زد_خب می دونی محیا جون شما وضعیت زندگی خوبی دارین بابات تحصیلکرده و
کارمند بانکه خودتم که به سلامتی داری دانشجو میشی و یک خانوم تحصیل کرده!
حس کردم حرفهای عطیه می چرخه توی سرم و بی اختیار اخم کردم_خب؟؟!
الکی خندید معلوم بود حرص می خوره از اینکه زدم به در خنگی _ درسته امیر علی پسر عمه اته...
نمی خوام بگم بده ها نه... ولی خب تو فکر کن احمد آقا بیسواده و با کلی سختی که کشیده اصلا
پیشرفت نکرده ...من هم بابای خودم اول همون پایین شهر زندگی میکرده و شغلش کفش دوزی
بوده ولی حالا چی ماشالله بیا وببین االان چه زندگی داره ! میدونی محیا دلخور نشو منظورم اینکه
خیلی ها اصلانمیتونن پیشرفت کنن مثل همون تعمیرگاهی که هنوزم احمدآقا اجاره اش داره و
خونه اشون که پایین شهره ...امیرعلی هم به خودش بد کرد درسته درسش خوب بودو رشته اش
مکانیک بودو عالی ! ولی خب وقتی انصراف داده یعنی همون دیپلم ! تو این روزگارهم برای دخترها
مدرک و ظاهر خیلی مهمه ! راستش باور نمی کردم تو جوابت مثبت باشه چون هر کسی نمیتونه با
لباسهایی که همیشه کثیف هستن و پر از روغن ماشین و ظاهر نامرتب کنار بیاد !
مغزم داشت سوت می کشید تازه می فهمیدم دلیل رفتارهای چند شب پیش امیرعلی رو که خونه
ما بود دلیل کلافگیش رو بی اختیار بالحن تندی گفتم: ولی امیرعلی همیشه مرتب بوده!
بازم به خنده الکیش که حسابی روی اعصابم بود ادامه داد_آره خب... ولی خب شغلش اینجوریه
دیگه به هر حال اثر این شغلش بعد سالها رو دستهاش میمونه ! خالصه اینکه فکر کنم فرصتهای
خوبی رو از دست دادی محیا جون
حس بدی داشتم هیچوقت مهم نبود برام باالای شهر پایین شهر بودن ...هیچوقت اهمیت نمیدادم
به مدرک درسی! ...من برای آدمها به اندازه شعورشون احترام قائل بودم و به نظرم عمو احمد بی
سوادی که پیشرفت نکرده بود برام دنیایی از احترام بود به جای این نفیسه ای که بامدرک فوق
لیسانسش آدم ها رو روی ترازوی پولداری و لباسهای تمیزو مارک اندازه می کرد وبه شغل و
باکالس بودشون احترام میزاشت به جای شخصیت آدم بودن که این روزها کم پیدا میشد !
لحنم تلخ تر از قبل شد_ خواستگاری امیرعلی برام یک فرصت طلبی بود من هم از دستش
ندادم!
انگار دلخور شد از لحن تلخم
_ترش نکن محیا جون هنوز کله ات داغ این عشق و عاشقیا تو سن
کمه توه ...واستا دانشجو بشی بری تو محیط دانشگاه اونوقت ببینم روت میشه به همون دوستهات
بگی شوهرت یک دیپلمه است و وتعمیرکار ماشینه اونم کجا پایین شهر و تازه با اون همه سخت
کار کردنش یک ماشین هم هنوز از خودش نداره!
مهم نبود حرفهای نفیسه اصلا مهم نبود من مال دنیا رو همیشه برای خود دنیا میدیدم !چه کسی و
میشد پیدا کرد که ماشین و خونه اش رو با خودش برده باشه توی قبر ! پس اصلا مهم نبود
داشتن این چیزها ...مهم قلب امیرعلی بود که پر از مهربونی بود ...مهم امیرعلی بود که از عمو
احمد بی سواد خوب یاد گرفته بود احترام به بزرگتر رو... مهم امیرعلی بود که موقع نمازش دل من
می رفت برای اون افتادگیش!مهم امیرعلی بود که ساده می پوشیدولی مرتب و تمییز!
صدام میلرزید از ناراحتی_نفیسه خانوم اهمیت نمیدم به این حرفهایی که میگین این قدر امیرعلی
برام عزیز و بزرگ هست که هیچ وقت خجالت نکشم جلوی دوستهام ازش حرف بزنم ... مهم
نیست که از مال دنیا هیچی نداره مهم قلب و روح پاکشه که خوشحالم سهم من شده !
به مزاقش خوش نیومد این حرفهای من اخم کرده بود_خریدار نداره دیگه محیا جون این
حرفهات ...وقتی که وارد محیط دانشگاه شدی و یک پسر تحصیلکردو آقا و باکلاس دلش برات
بره اونوقته که میفهمی این روزها این حرفها اصلا خریدار نداره بیشتر شبیه یک شعاره برای
روزهای اولی که آدم فکر میکنه خوشبخت ترین زن دنیاست !
_شاید خوشبخترین زن دنیا نباشم ولی این و میدونم من کنار امیرعلی خوشبخت ترینم و شعار
نمیدم ... اگه واقعا محیط دانشگاه جوریه که هر نگاهی هرز میره حتی روی یک خانوم شوهر دار
ترجیح می دم همین الان انصراف بدم همون دیپلمه بمونم بهتر از اینکه بخوام جایی درسم و ادامه
بدم که دنیا رو برام با ارزش میکنه و آدمهای با ارزش رو بی ارزش
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇
👌 این متن قشنگه بخونید ...
# وقتی یکیو دوست داری ...
اشکشو در نیار ...
با اشکاش از چشماش میوفتی ...
# ازش فاصله نگیر ...
اگه سرد شه دیگه درست نمیشه ...
# باهاش قهر نکن ...
بی تو بودن رو یاد میگیره ...
# تهدیدش نکن ...
دعواش نکن ...
میره پشته یکی دیگه قایم میشه !
اون آدم پناهش میشه ...!!
# اگه دوستش داری ...
همونجوری که هست دوستش داشته باش ،
سعی نکن عوضش کنی!
# اگه دوستش داری ...
اشتباهاتشو به روش نیار ... آدم جایز و الخطاست...!
# بذار یاد بگیره دنیاش و زندگیش تویی !
نذار بره جای دیگه ازدست تو گریه کنه اون موقعست که دیگه تو ، توی قلبش جایی نداری ...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار عاشقی سپاس های شبانه.mp3
14.04M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
پروردگارم …
شکوفایی روزت را سپاس میگویم که تاریکی شب را پایان می بخشد
و تاریکی شب را نظاره گرم که هیاهوی روز را سرانجام است؛
در این میان این “من” هستم که بالا میروم؛
پایین می آیم ؛
خوشحال و غمگین می شوم؛
تهی و سرشار می شوم و باز….
همان میشوم که بودم،
پروردگارم بندگی ام را بپذیر.
با یه بغل هوای تازه
سلام،صبح زیباتون بخیر
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(1).mp3
2.74M
به آنچه خداوند به ما عطا کرده اطمینان کنید چرا که خداوند هر چیزی را در شرایط مناسب به ما میدهد.
باهم بشنویم...🌱
#کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_ایدی_کانال_مجازه
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 45 دوباره تیره پشتش تیر کشید.کتفش درد میکرد. برای اثبات حق مسلم خودش
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 46
پایین رفت و چراغ ماشینی روشن و خاموش شد. به سمت همان ماشین رفت.ماشینی که راننده اش با دیدن فاخته بدجور حالش دگرگون میشد.دوباره بغضش گرفت. در را باز کرد و عقب ماشین نشست و سلام کرد
اما ناگهان گریه اش در آمد
-بیمارستان برای چی ...لطفا منم ببرین اونجا
برگشت. چشمان آبیش را به چشمان فاخته دوخت اما سریع نگاهش را گرفت
-نمیشه...نیما اصلا به من گفته بود نگم بیمارستانه...خودشم واسه همین زنگ نزد....من گفته نیما رو انجام میدم می برمتون خونه حاجی
کمی جلو آمد و دستانش را به صندلی جلوی ماشین گرفت
-اول بریم بیمارستان بعد بریم خونه
-ببخشید! نمیشه شرمنده
بدون حرف دیگری او را به خانه حاج آقا رساند. داشت از ماشین پیاده میشد که صدایش کرد
-فاخته خانوم
به طرفش برگشت. تا اورا می دید سریع نگاهش را می دزدید
-به خانواده چیزی نگین لطفا
باشه ای گفت و خداحافظی کرد. در خانه هم در جواب سوالات حاج آقا و حاج خانوم گفت نیما کاری داشت شب نبود همین.شب را تنها و نگران در اتاق نیما به سر برد.
صبح با شنیدن صدای نیماکه با مادرش حال و احوال می کرد سریع از اتاق بیرون آمد. اصلا تمام دنیا هم از او دلگیر باشد قلبش او را می دید بیقرار برای او می طپید. دوستش داشت و الان که او را دید فهمید زیادی هم دلتنگش بوده. سلام آرامی داد.او هم آرامتر جوابش را داد.نه به بال بال زدن دیروزش نه به یخ بودن امروزش. از دیروز آشفته تر و کمی هم رنگ پریده بود .موهایش را هم سشوار نکشیده بود. رو به حاج خانوم کرد
-بابا رفته
-نه مادر صبحونه خوردی
رفت و روی مبل نشست. پاهایش را مدام تکان تکان میداد.
-چیه مادر چته
آمد جوابش را بدهد حاج آقا از دستشویی بیرون آمد. بلند شد و به سمت پدر رفت و سلام کرد
-از این طرفا بابا جان
-کارتون داشتم بابا
-صبحونه بخوریم دورهمی بعد؛
این پا و آن پا کرد
-اول کارم رو بگم.... به خودتون می خوام بگم
با هم به اتاق خواب رفتند.حاج خانم رو به فاخته کرد
-این چش بود
فاخته شانه ای بالا انداخت. انتظار بی تفاوتی از سوی نیما را نداشت لااقل بعد از آن همه بی تابی دیشبش
دوباره در باز شد و پدر و پسر بیرون آمدند. حاج خانم سفره را انداخته بود.
-بشین مادر صبحونه... چرا اینقدر پریشونی هان...؟
نشست سر سفره نگاه کوتاهش با فاخته رد و بدل شد اما هیچ حسی در آن نبود. مقداری نیمرو برداشت و لقمه ای درست کرد
-هیچی
لقمه را در دهان گذاشت که موبایلش زنگ زد.دکمه را زد و سلام داد.نگاهی به ساعت انداخت
-بیست دقیقه دیگه اونجام
تلفن را قطع کرد و سریع بلند شد.یک خداحافظ و تمام. بدون هیچ توجهی و یا حتی توضیحی از نبود دیشبش. سرش پایین بود و به صدای حاج خانم به او نگاه کرد
-علی این پسر طوریش بودا !
حاج آقا آه کشید. فرهود جریان را به او گفته بود اما ترجیح داد خودش برای کمک از او پیش قدم باشد به هر حال باید خودش پای اشتباهش می ماند و درستش می کرد
-خیره ان شالله
یک هفته بود که در سراب پیدا کردن مهتاب می گذشت اصلا انگار همچین موجودی در روی زمین زندگی نمی کرده است. از طرفی، مدعیان خانه اعصابش را بهم می ریختند.کارهای دادگاه و غیره ....در نهایت حق با او بود ... خانه برای او بود اما خریدار خانه هم پولش را می خواست و می گفت زن نیما بوده او باید پولش را بدهد. اعصاب اینروزهایش داغون بود و حسابی از فاخته غافل. نه اینکه در فکرش نباشد اما این مساله زیادی در ذهنش جولان می داد. آنروز دیگر از همه روزها بدتر. زن خریدار دعوای حسابی راه انداخته بود و فحاشی کرده بود و کاسه صبر نیما را لبریز. با شوهرش گلاویز شده بودند و کار به کلانتری کشیده بود.برای نیما زور داشت پول به آن زیادی را به آنها بدهد.....آش نخورده و دهان سوخته که می گفتند همین حال و روز نیما بود.سردرد داشت و بیخیال شرکت رفتن شد.اگر زورش نمی چربید و باید پول می داد، ناچارا باید شرکت را جمع می کرد و ماشینش را می فروخت تا به هر حال با هر جان کندنی هست به این زبان نفهم ها پولشان را بدهد. به دم خانه رسید و خواست وارد پارکینگ بشود. چشمش به دختر ریز نقشی که بی شباهت به فاخته نبود خورد. کنارش پسری راه می آمد.چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند...هر چه بهتر می دید عصبانیتش هم بیشتر میشد. امروز دیگر تحمل این یک مورد را نداشت.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 47
با عصبانیتی که فقط اینروزها از خودش دیده بود از ماشین پیاده شد و به سمت فاخته رفت. فاخته که بخاطر مزاحمت پسر همسایه سرش پایین بود و تند تند راه می رفت فقط لحظه ای را دید که ناگهان پسر از کنارش سریع دوید. سر بلند کرد و با چشمانی ترسیده نیما را دید که پشت سر پسر می دود. به پسر رسید و تا می خورد کتکش زد. از مردمی که دور شان جمع شده بودند به پلیس زنگ زده شد.
در کلانتری نشسته بودند. پدر پسر هم آمده بود و دری وری می گفت.گریه های فاخته هم حسابی توی سرش بود. از زمین و زمان عصبانی بود. آخر طاقت نیاورد
-گریه رو بس نکنی میزنم دهنت پر خون شه ها
از ترس خاموش شد. نیما بعد از یک هفته سکوت و بی محلی ،امروز اژدهایی ترسناک بود. فرهود هم از راه رسید.چشمش به فاخته گریان افتاد. آه لعنت به این چشمها که وقت گریه بیشتر شبیه چشمان رویا بود. همان وقتها که دلش پر بود از دوری عشقش. نگاه از او گرفت و سمت نیما رفت
-فقط همین یه مورد رو کم داشتی نیما
با عصبانیت برو بابایی گفت و سرش را به دیوار تکیه داد
دوباره صدای داد پدر را شنید
-عمرا اگه رضایت بدم .... بدبختت می کنم. دست رو بچه من بلند می کنی..... عرضه نداری جمعش کنی تقصیر پسر من چیه
با همان چشم بسته داد زد
-ببند مردک دهنتو. ...بلند میشم ها
فاخته دوباره زیر گریه زد.آخر سر نوبت آنها شد. داخل رفتند. پدر شروع کرد فحشهای ناموسی و داشت باز هم نیما را عصبانی می کرد. مسئول بازپرس مربوطه صدایش در آمد
-بسه آقا خجالت بکشین
دوباره به حرف آمد
-اصلا اینا خودشون مشکوکن .خواهر و برادر تنها زندگی می کنن. این آقا هم گاهی می یاد خونشون
و اشاره به فرهود کرد.گوشهایش زنگ می زدند. همین مانده بود انگ ناموسی هم به او بزنند.
با سرعت بلند شد و یقه اش را گرفت و بلندش کرد و در گوشش داد کشید تا کر شود
-کثافت بی ناموس پسرت افتاده دنبال زن من ....حالا دوقورت و نیمه تم باقیه
صدای داد سرهنگ آمد. سرباز احمدی
سربازی داخل آمد و سلام داد
-این آقا رو ببر بیرون
چند دقیقه ای بیرون مانده بود نمی دانست .اما همه بیرون آمدند. پسر هم از دکتر با سر و صورتی کبود آمد. تا نیما را دید خجالت زده سرش را پایین انداخت
نیما از کنارش رد شد و تفی در صورتش انداخت .دست روی صورتش گرفت و جای تف را با آستین تمیز کرد اما سرش را بالا نگرفت. پدر اما از رو نرفت و دوباره فحاشی را شروع کرد. نیما دیگر صبرش سر آمد به سوی پدر روانه شد و مشتی هم حواله پدر کرد. فرهود از پشت او را گرفت
-چه خبرته دیوونه شدی امروز؟
نگاهش به فاخته ترسیده و بی رنگ و رو افتاد. رو به فرهود کرد
-فاخته رو ببر خونه. میام منم
در گوشش آهسته گفت
-می خوای زنگ بزنم به حاجی؟
چشم غره ای نثارش کرد
-همون کاری رو که گفتم بکن.....فاخته رو ببر خونه...منم میام تا یکی دو ساعت دیگه
باشه ای گفت و دوباره روانه شد.روی این دو تا را باید کم می کرد. فرهود به سمت فاخته رفت
-بریم ما... اینجا کاری نداریم
نگاه سرگردانش را به فرهود دوخت. فرهود اما سرش را پایین انداخت
-اما....اما پس نیما چی
-دیدین که گفت اینجا نباشین.....پس بهتره بریم ...به اندازه کافی اعصابش خورد هست
پشت سرش راه افتاد و از کلانتری با هم بیرون رفتند اما دلش پیش نیما ماند.سوار ماشین شدند. اشک فاخته باز هم در آمد
-این پسره از کجا پیداش شد.
برگشت عقب. از چشمان فاخته دیگر سیل می آمد به جای اشک. نفس عمیقی کشید
-شما هم دیگه گریه نکن...حالا کاریه که شده دیگه
باز زور با بغض گلویش حرف زد
-چند وقته مزاحم میشه. ازش خیلی می ترسیدم.
دوباره نگاهش کرد
-کاش به نیما می گفتین
-فکر نمی کردم براش مهم باشه
دوباره نگاهش کرد
-یعنی چی که براش مهم نباشه....حرفیه می زنی ها. کدوم مردی رو زنش تعصب نداره...الله اکبر از دست شما زنا
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۴۸
دوباره به حالت اول برگشت .ماشین را به سمت خانه نیما به حرکت در آورد.
آرام وارد خانه شد و در را بست.سکوت وحشتناک خانه دلهره اش را بیشتر می کرد.قیافه عصبانی نیما یک لحظه از جلوی چشمانش نمی رفت. او را هم بد نگاه می کرد.کلا این هفته اصلا با او حرف نزده بود.عشق تمام حرفهایش دروغ است. لباسهایش را در آورد و به آشپزخانه رفت.باید خودش را به کاری مشغول می کرد وگرنه افکار بد مثل موریانه ذهنش را می خورد.چیزی نیما را آزار می داد اما فاخته را آنقدر محرمش نمی دانست با او حرف بزند.احتمالا موریانه به ذهن نیما هم زده بود.برای وقت گذراندن وسایل یخچال را دراورد و دستمالی برداشت تا طبقه هایش را تمیز کند.فقط محض منحرف کردن ذهنش نه بیشتر!!!!
مشغول کار بود که در با صدای بلندی باز و بعد بلندتر بسته شد.قلب فاخته فرو ریخت. دستش را روی قلبش گذاشت....همان لحظه که نیما داخل شد فهمید امشب این خانه طوفان خواهد شد
خسته و کوفته با روحیه ای خراب بعد از یک مشاجره طولانی و نهایتا رضایت دادن وارد خانه شد. داخل آشپزخانه فاخته را دید. خوش و خرم،وسایل آشپزخانه را بیرون ریخته بود و یخچال تمیز می کرد. انگار نه انگار که چیزی شده باشد.انگار نه انگار که نیما آنروز به مرز جنون رفته است. جنون نداشتن فاخته... اینکه او هم برای او نباشد... توهم از این بدتر که بدانی کسی دوستت ندارد اما تو با یک دم از نفسش جان بگیری. به نیما خیره شده بود و دستمال را در دستش می پیچاند. اعصاب نیما هم آن شب مثل همان دستمال مچاله مچاله بود. هیچ چیز زندگیش نرمال نبود ... از همان اول...نه ازدواجش...نه دوست داشتن بینهایت فاخته... نه خوشی زندگیش.آرامش به نیما نیامده بود....انگار اصلا اندازه تن نیما خوشی دوخته نشده بود.....چشمان اشکبارش اینبار عصبانی اش می کرد.اصلا اینهمه اشک را از کجا می آورد .کمی جلوتر رفت و وارد آشپزخانه شد.هر چه نیما نزدیکتر میشد فاخته بیشتر در خود فرو می رفت و رنگش می پرید.از نیما ترسیده بود معلوم بود .چقدر بدش می آمد از پنهان کاری. یک مهتاب دیگر کنارش پرورش پیدا کرده بود.با این تفاوت که این دختر او را به مرز جنون خواستن کشانده بود.کاش فقط یک کلمه به او از مزاحمتهای پسر می گفت .... خودش یواشکی دمش را می چید بدون آنکه گزندی از ناراحتیش به فاخته برسد.اما حالا او هم مقصر بود .دستاتش را به کمرش زد
-یخچال تمیز می کنی
صدایش از ته جاه در آمد
-س...سلا. ...
با سیلی جانانه ای که در گوشش خواباند حرفش ناتمام ماند. با چشمانی وغ زده دستش را روی گونه اش گذاشت. آنچنان فریاد زد که حنجره اش شکافته شد
-هر غلطی خواستی صبح کردی حالا اینجا چه غلطی می خوری
به لکنت افتاده بود
-م...م...
دوباره با همان شدت داد زد
-خفه شو. ..خفه شو صداتو نشنوم .....همتون عین همین ، همتون تا میبینین یکی دلش بهتون بند شده بند آب میدین... عین همین همتون .... لاشخورین.....
اشکش مثل سیل می آمد و از ترس به سکسکه افتاده بود
-کثافت کاری رو زود یاد میگیرین
دست خودش نبود اهل خشونت نبود اگر بود که آن مهتاب ...را تا توان داشت میزد....اما فاخته مهتاب نبود.....آن فاخته لعنتی با آن چشمان جادوییش مهمان آمده بود، اما بست در قلب نیما جا خوش کرده بود.حکم زندگیش بود و امروز را اینجوری خراب کرده بود. بازویش را گرفت و کشید و داد فاخته بالا رفت.هلش داد روی زمین. فاخته عقب عقب می رفت و نیما مثل پلنگی زخمی جلو می آمد. دوباره محکم از بازویش گرفت و بلندش کرد. گوش آسمان هم از فریادش کر شد
-ناز و عشوه ها تو جای دیگه خرج می کنی اونوقت جای گرم و نرم و شکم سیرت اینجاست. اینجا کوفت می کنی جای دیگه انرژیتو خالی میکنی
دستهایش را روی گوشش گذاشته بود و از ترس مثل بید می لرزید
-من هیچ کاری نکردم...ق...قس می خوردم
سیلی دیگری بر دهانش زد و روی زمین پرتش کرد
میز را واژگون کرد و فریاد زد
-همینکه به من چیزی از اون کثافت نگفتی ... یعنی همچین بدتم نمیومده... این یعنی چی
هر چه روی کانتر بود را روی زمین زد و فاخته فقط از ترس گوشه ای مچاله شده بود.
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 49
-خیانت کردن اصلا تو ذاتتونه.....خراب کردی ....همه چیزو خراب کردی. ....نمی دونی وقتی بهم گفتن بلد نیستم جمع و جورت کنم چه حالی شدم. ....مثل خر سرم و انداختم پایین. .....وفا دار بودن خیلی سختت بود
بهت روز اول گفتم آسه میری آسه می یای....نگفتم
از بس داد زده بود گلویش می سوخت.خسته شده بود.دیگر اعصاب متشنج یاریش نکرد. دیگر توان فریاد کشیدن نداشت مخصوصا که دید فاخته شدیدا از او ترسیده است.بدنش می لرزید.گوشه ای کز کرده بود و در خودش مچاله شده بود.فرشته کوچکش را آنروز حسابی ترساند و بال و پرش را ریخت.پشتش را به او کرد و از آشپزخانه بیرون رفت....کمی بعد باز ایستاد....آخ فاخته.....فاخته دوست داشتنی من....صدایی شبیه ناله از دهانش در آمد
-من ....من دوستت دارم فاخته.... فهمیدنش اینقدر برات سخت بود....هه....حتمی سخت بوده دیگه تا دو کلمه خوش شنیدی رو از من گرفتی......سرت جایی گرم بوده که تو این یه هفته حتی نپرسیدی چه مرگته نیما. ....اصلا برات مهم بود؟!....اگه بهت می گفتم دارم تو یه باتلاق از اشتباهات گذشتم غرق میشم....چی کار می کردی برام؟ ؟.....دستتو برام دراز می کردی.....هه خب معلومه که نمی کردی.....اصلا بیخیال ... تو که هیچیت نمیشه از یخچال تمیز کردنت معلومه من اندازه یه دوزاری هم برات ارزش ندارم، اما من ...انگار از همون زخم قبلیم دوباره خون اومده. .....نمی دونی خیانت چه طعمی داره......
بلند زیر گریه زد.تازیانه حرفهایش از سیلی دردناک تر بود.کدام خیانت نیما....نمک خوردن و نمکدان شکستن که دیگر اصلا در ذاتش نبود .....
بهتر بود هر کس به اتاقش می رفت.بس بود دیگر داد زدن نیما و تحقیر و سکوت فاخته.شب خودش غم انگیز بود دیگر بیشتر از این سیاه و درد آلود میشد تحملش سخت بود.کاپشنش را در آورد و همانجا روی زمین انداخت. به طرف اتاقش رفت و دستگیره را پایین داد اما با صدای وحشتناکی که از آشپزخانه آمد انگار که جانش را آنجا جا گذاشته باشد سراسیمه به طرف آشپزخانه برگشت
سعی کرد بلند شود.بلند که شد، اما با درد ناگهانی که در پهلویش پیچید تعادلش را از دست داد و روی ظرفهای واژگون و شیشه های شکسته روی زمین افتاد. بریدگیها و خراشها هیچکدامشان درد نداشت اما حرفهای نیما مثل دریل تمام تنش را سوراخ کرده بود. می فهمید عصبانیتش را، اما ناروا حرف زدن در ذهنش نمی گنجید. بویژه حرفهای آخرش وقتی پشت به او زده بود ؛از دوست داشتن گفته بود اما در چشمانش نگاه هم نکرد....بی انصاف بود.. خودخواه بود....امشب ترسناک هم بود. داشت با درد بریدگی دست و پایش بلند می شد که نیما را دید. هراسان به سمتش امده بود.. لعنتی.. لعنتی... چقدر زود دلش وارونه میرفت و برای نیما پر می کشید.به صدای لرزانش سرش را بلند کرد
-چی کار کردی دختر.....
دست به سمتش دراز کرد تا کمکش کند....جسارت پیدا کرد چرا همش نیما داد بزند.. تحقیر کند.. محکوم کند....انگ بزند. ..به لجن بکشاند... احساسش را خورد کند.....او هم باید می توانست... باید او هم خورد می کرد...باید تکه تکه میشد. ....اصلا همان قلبش را باید در می آورد و نیما را از آن بیرون می انداخت. فریاد زد...شاید بخاطر درد فریادش به بلندی نیمای ستمگر نبود اما آن لحظه با آخرین توانش فریاد زد
-نیای جلو ها... دست به من می زنی نجس میشی...تنت بوی خون و خیانت می گیره.....برو اصلا دیگه نمی خواد جلوی چشمم باشی. ...برو گمشو
حرفهایش را نشنید....از فریاد فاخته نترسید...
-از زانوت خون بدی می یاد
-به جهنم ... به تو ربطی نداره....تازه می خوام برم رگمم بزنم ...به تو چه
بلند شد، با درد؛ اما دستش را پس زد. خواست بازویش را بگیرد هولش داد.باید می رفت از آنجا... یک جایی خلوت برای خودش عزاداری می کرد.چرا هی اشکهایش می آمد و او را ضعیف و بدون غرور جلوه می داد. غرورش هم میان آن همه ظرف و ظروف شکسته بود و برای همین نیما شکستنش را ندید. دوباره پشت سرش آمد و از پشت با زویش را کشید تا بایستد.
-پات خیلی خون می یاد
برگشت و زل زد به تیله های مشکی نگرانش. لبهایش آنروز رنگ نداشت. او فقط خواسته بود ذهنش را مشغول کند تا افکار بد به سراغش نیایند اما بیخیال نیمای دوست داشتنی اش نبود. اشکش ریخت، تصویرش تار شد .
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕❣💕❣💕❣❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
"نسبـت به ناراحتـی همسـرت؛ بیتفاوت نباش"
🍃 وقتی بحثتون میشه و دلخوری پیش میاد؛ نزار دلخوری به روز بعد بکشه از دلش دربیار و بیتفاوت نخواب. این حس بیتفاوتی، از تلخترین احساسهاست که روح و روان همسرتون رو آزار میده.
👈 همون شب ناراحتی رو چال کن تا روز بعدتون رو با شادی و رضایت ازهم شروع کنید و گرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میره.
👈 حیف هستند روهزای عمر و جوونیتون. نزار به کام خودت و شریکت تلخ بمونه، با مهربونی و از خودگذشتگی. نترس کوچیک نمیشی.
✅ بازم میگم اگه گذشت آدم رو کوچیک میکرد؛ خدا با این همه گذشتش انقد بزرگ نبود. چه خوشبختند زن و شوهرهایی که حتی تو لحظات ناراحتی و دلخوری کنار هم هستن و جاشون رو از هم جدا نمیکنند.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج پارادوکس مغز
⭕️اين ويدئوي جالب شما را با ٥
تناقض نماي ذهن پرخطاي ما آشنا مي كند كه در تصميمات ما مؤثر است.
پارادوکس هاي :
١-اورول
٢- ارزش
۳-کافکا
۴-هم رأیی
۵-افلاطون
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_30 صداش رو آروم کرد و زد به در شوخی _خودمونیم حاالا محض فامیلی بود دیگ
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_31
با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که حاالا داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم
امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت توی چشمهام و من بی اختیار اشکهام
ریخت
نفس بلندی کشیدو نگاه ازمن گرفت وبا صدای گرفته ای گفت: گریه نکن محیا !
نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند پر از درد گفت:حالا فهمیدی دلیل
تردیدهام رو, ترسهام رو...اصرارم برای نه گفتنت رو! زن داداش زحمت کشید به جای من گفت
برات!
نگاهم رو دوختم به دستهام که از سرما مشتشون کرده بودم
_ تو هم دنیا رو , آدم ها رو از نگاه
نفیسه خانوم میبینی؟
نفسش روداد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد_ نه!
پوزخندی زدم _پس لابد فکر کردی من ...
نزاشت ادامه بدم_محیا جان...
منم نزاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم:
محیاجان؟؟؟ حالا!؟ امیرعلی؟ چراقضاوتم کردی بدون اینکه
من و بشناسی؟
واقعا چی فکر کردی درموردمن ؟
امیرعلی
_ زندگی یک حقیقت محیا بیا باهم روراست باشیم سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن
چیزهایی رو که برات مهم هستن وبعدا مهم میشن!
_هیچوقت دورو نبودم و دلم نمیخواد بشم!
نگاهش چرخید روی نیم رخم ولی سرنچرخوندم_نگفتم دورویی!
_همه حرفهای من و نفیسه خانوم روشنیدی؟
پوفی کردو به نشونه مثبت سرتکون داد
_خوبه پس جواب های منم شنیدی ! همه حرفهام از ته قلبم بود نه از روی احساسات ...از روی
عقل و منطق بود ! امیرعلی من آدمها رو با مال دنیا و هر چیزی که قراره برای همین دنیا بمونه متر
نمیکنم
امیرعلی_ کلاسهات از کی شروع میشه؟
اینبار من سرچرخوندم روی نیم رخش _پس فردا...که چی ؟ به چی میخوای برسی ؟ به حرفهای
نفیسه؟ مگه من االان کم دیدم آدمی رو که اطرافم پولداربودن و به قول امروزی ها باکلاس!
دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد_نه خب ...ولی محیط دانشگاه فرق میکنه ...یک تجربه
جدیده!
_نزدیک سه سال و نیم رفتی... فقط یک ترم مونده بود درست تموم بشه که انصراف دادی... ولی
ندیدم عوض بشی تو این محیطی که به قول خودت فرق داره!
نفس پرصداش اینبار آرومتر بودکه گفتم: راضی نیستی انصراف میدم
تند گفت: من کی همچین حرفی زدم...اتفاقا خیلی هم خوبه ! شنیدم قبول شدی خوشحال شدم
پوزخند زدم بی اختیار _جدااااا!
_طعنه نزن محیا خانوم گفتم که پر از تردیدم ...میترسم نفسم بند بشه به نفست و یک جایی تو
کم بیاری ! میدونی که اونقدر درآمد ندارم که هر چی اراده کنی بتونم برات بخرم! میبینی که حتی
یک ماشین معمولی رو هم ندارم ...نمیتونم به جز یک خونه آپارتمانی نقلی اطراف خونه خودمون
جایی دیگه رو اجاره کنم! تک دختر بودی دایی برات کم نزاشته میترسم نتونی تحمل کنی این
سختی هارو!
_پولدار نیستیم امیرعلی...تو پرقو بزرگ نداشتم ...ماهم روزهای سخت زیاد داشتیم!
روزهایی که
آخر ماه حقوق بابا تموم شده بود وما پول لازم ! باسختی غریبه نیستم!یاد گرفته ام باید زندگی
کنیم کنارهمدیگه تو سختی ,آسونی! آدمها با قلبشون زندگی میکنن امیرعلی... قلبت که بزرگ
باشه مهم نیست بالای شهر باشی یا پایین شهر ...مهم نیست پولدار باشی یا بی پول ...مهم
اینکه خوشبخت باشی با یک دل آروم زیر سایه خدا که همیشه ذکرویادش تو زندگیت باشه ...من
به این میگم مفهوم زندگی!
حس کردم لبهاش خندید آروم !
_هنوز هم تردید داری به منی که از بچگی ذره ذره عشقت رو جمع کردم توی قلبم ؟!
نگاهش چرخید توی صورتم باچشمهای بیش از حد بازش _شوخی می کنی؟؟!!!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_32
نفس عمیقی کشیدم و به جای چشمهاش به سرشونه اش نگاه کردم
_نه ! همیشه احساس گناه
میکردم ...بهم یاد داده بودن فکر کردن به نامحرمم گناهه !چه برسه به من که همیشه برای خودم
رویاپردازی کنارتو بودن می کردم و هرشب با خاطره هایی که نمیدونم چطوری توی ذهنم موندو
توی قلبم ریشه دووند خوابیدم! چطوری دلت اومد به من شک کنی که از وقتی خودم روشناختم
دلم برای این سادگیت میرفت ...
برای این موهایی که فقط ساده شونه میزدیشون ...
برای لباسهای ساده ومردونه ات که همیشه اتو کرده بودو مرتب ...
برای عطر شیرینت که تاشیش فرسخی حس نمیشد که هر رهگذری رو ببره تو خلصه ولی من همیشه یواشکی وقتی باعطیه میرفتم توی اتاقت
یک دل سیر بو میکشیدم عطرت رو! برای تویی که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه درست
اجازه دادی دستهات تو اوج جوونیت سیاه و ضمخت بشه ولی بابایی که از بچگی زحمتت رو
کشیده بیشتر از این اذیت نشه!
از بچگی هروقت یادم میاد تو خونه ما تعریف از تو بود!
از عزاداریهای خالصانه ات و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا...
از دست کمک بودنت تو
تعمیرگاه...
از رفتارو اخلاق خوبت ...
چطور می تونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این
قدر خوبی!
خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم همه حرفهایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود و
آرزو میکردم یک روز به امیرعلی بگم ! امشب گفته بودم!!
چونه ام رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند وبه اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش!
که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم رو از جا کند!!
چیزی توی نی نی چشمهاش موج میزد که برام تازگی داشت...
انگار مهرو محبتی بود که مستقیم از قلبش به چشمهاش ریخته بود!
_حرفهای تازه میشنوم نگفته بودی!؟
(آی عم عاشق اینجاش😂)
بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت می خواست لب
پایینم رو گزیدم
_ دیگه چی ؟ همین یه بی حیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم!
خندید کمی بلند ولی ازته دل!
_یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یک خوشگل خانومی مثل تو به
من فکرهم بکنه؟
عجیب دلم آروم شد ازاین لحن گرم و صمیمیش و تعریف غیر مستقیمش و من هم گل کردشیطنتم
_واقعنی خوشگلم؟!
خندیدبه لحن شیطون و بچگانه ام ولی همونطور که نگاهش میخ چشمهام بود خنده اش جمع
شدو یکباره نگاهش غمگین
لب برچیدم
_خو زچتم بگو زچتی دیگه!
چرا این شکلی شدی یباره؟!
نگاه دزدید از چشمهام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یک حرف نزده پر از درد
_بازم میترسم محیا....
دلخور گفتم: این یعنی شک داشتن به من
سریع گفت: نه!
نه محیا جان زندگی مشترک یعنی داشتن بچه بچه هایی که نمی خوام توی آینده باشم مایه
سرافکندگیشون!
برای همین روزاول بهت گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه!!
از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم ولی زود گفتم:
_دیدگاه بچه هاهم به مادر و
پدرو تربیت اونا بستگی داره
_میخوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟
لب گزیدم
_نه نه منظورم اصلا این نبود.
پوفی کردو دست کشید بین موهاش
_میدونم ولی قبول کن جامعه هم بی نقش نیست توی تغییر دیدگاه ها
_قبول دارم حرفت رو ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد
باید قبولش کرد مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشون بچه ات بدی
یادش بدی برای آدم ها به خاطر خودشون احترام قائل بشه...
حالامیخواد اون فرد یه زحمتکش باشه مثل یک رفتگر شهرداری.. یا یه غسالمثل عمواکبرتو..
یا رئیس یک شرکت بزرگ!
مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کردو هرشغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغلهایی که با این همه سختی
هر کسی حاضر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه
به نظر من این آدمها بیشتر قابل
احترام وستودنین
باید همه ما این و یاد بگیریم و یاد بدیم
بازم خیره شد به چشمهام
_قشنگ حرف میزنی خانومی!!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_33
بازم دلم رفت برای خانومی گفتنش!
دستهاش جلو اومدو برای اولین بار روی موهام نشست ...موهایی رو که باز از روی حرص و
عصبانیت بهم ریخته بودم رو مرتب کردو برد زیر شال و من به جای بیقراری انگار بازم به آرامش
رسیده بودم!
دنباله شال روی شونه ام انداخت و من باهمه عشق نگاهش کردم و بچگانه گفتم: ممنون
لبخندی زد گرم گرم مثل گرمی آفتاب اول بهار که کنار نسیم سردو خنک لذت داشت وجودم و
گرم کرد!
_بریم توی خونه هوا سرده
بلندشد و من خاک پشت شلوارش رو تکوندم... نزاشت ادامه بدم و دستم رو گرفت و کشید تا بلند
بشم و قفل کرد انگشتهاش رو بین انگشتهام... امشب انگاری شب برآورده شدن آرزوهای من
بود!
_خلوت کردین ؟
هم زمان با هم به در ورودی نگاه کردیم و امیرمحمدی که با امیرسام بغلش و نفیسه کنارش آماده
رفتن بودن
امیرعلی_دارین میرین داداش؟
امیرمحمد نگاه از روی دستهای گره کرده ما گرفت_آره فقط اومده بودیم مامان بزرگ وبابابزرگ
رو ببینیم شام خونه بابای نفیسه دعوتیم!
نگاه نفیسه به من اصلا مثل سرشبی نبود انگاری زیادی دلخور بود به جای من! این اولین دیدار
رسمیمون بود بعد از جلسه عقدکنون ... عجب جاری بازیی شده بود امشب!
چند قدم نزدیکتر اومدن که لبخندی به صورت نفیسه زدم ...عادت نداشتم به دلخوربودن و
دلخوری!
_کاش میموندین برای شام؟
سلام به مامان بابا برسونین ...
یک تای ابروش از روی تعجب بالا رفت بابد انتظاراخم داشت از من
_ ان شالله یک فرصت دیگه !!
چشم بزرگیتون رو
بازم لبخند زدم و گونه سرخ و سفید امیرسام رو بوسیدم
_خداحافظ خوشگل خاله!
امیر محمد به لحن بچگانه و لوسم با امیرسام خندید و با یک خداحافظی از ما دور شدن و نگاه ما
هم بدرقه اشون کرد!
انگشتهام آروم با انگشتهای امیرعلی فشرده شد
_دلت بزرگه !
با پرسش چرخیدم به سمت صورتش تا منظورش رو بفهمم!
انگشت سردش نوازشگونه کشیده شد پشت دستم
_باهمه دلخوریت از حرفهایی که شنیده بودی
نزاشتی ناراحت بره با اینکه حق باتوبودو بی احترامی نکرده بودی!
از تعریفش غرق خوشی شدم و با یک نفس عمیق بلند نگاهم رو دوختم به آسمون سیاه و توی
دلم گفتم خدایا به خاطر کدوم خوبی اینجوری پاداشم دادی امشب! شکرت!
_ بیزارم از کینه هایی که بی خودی رشد می کنن و ریشه میدووندن و همه احساس قلبت رو می
خشکونن...
وقتی که میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد!
لبخندی زدو دوباره انگشتهام بین دستش فشرده شد
_دستهات یخ زده بریم تو خونه!
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_34
با ورودمون به هال آروم دستهامون از هم جدا شدمتوجه چشم و ابرو اومدن عطیه شدم که طبق
معمول نگاهش زودتر از همه ما رو نشونه رفته بود به خصوص دستهامون رو!
کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم
انگار تازه متوجه سرمای بدنم میشدم واقعا حوالی لحظه هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب به خصوص که امشب حسابی هم
گرمت می کرد لبخندها و نگاهی که داشت تغییر می کرد!
لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یکهویی هوای سر بیرون و گرمای زیاد خونه!
عطیه_حقته ...آخه حیاطم جای کنفرانس گذاشتنه؟
دستهام رو به هم کشید،دست راستم که اسیر دست امیرعلی بودحسابی گرم بود
_چی میگی تو؟
چشمکی زدو بامزه گفت:میبینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟
چشمهام و ریز کردم
_تو از کجا فهمیدی؟
نیشخندی زد
_از لبخندهای ژکوند نفیسه وصورت آتیشی تو!چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی جواب مثبت دادی صحبت می کرد؟
چشمهام گرد شد که خندید
_اونجوری نکن چشمهات رو قبل اینکه بیایم خواستگاریت این شازده
خانوم به مامان گفته بود بی خودی نیایم خواستگاری عمرا دایی یک یکدونه دخترش رو به ما بده!
باور نمی کردم نفیسه این حرفها رو به عمه گفته باشه بازم حرص خوردم و پوف بلندی کشیدم
_دخترخانوما میاین کمک
به عمه که توی چهارچوب در با سفره واستاده بود نگاه کردم و بلند شدم ...رفتم نزدیک و بی هوا
صورتش رو بوسیدم_چرا که نه!
مامان باسینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به اینکار بچگانه ام که عمه رو هم به خنده ای
با خوشحالی انداخته بود خندید ... بی هوا صورت مامان رو هم بوسیدم که عطیه تنه ای به من زد
_همچین بدم میاد از این دخترهای لوس خودشیرین
دهنش رو جمع کرد و بلند گفت: مامان بزرگ بیاین ببوسمتون تا این محیا جای من و تو قلب همه
اشغال نکرده
من هم همراه مامان و عمه خندیدم و دور از چشم مامان که همیشه اماده به خدمت بود برای دادن
درس اخالق و توبیخم برای رفتارهای بچگانه!... برای عطیه شکلکی درآوردم ولب زدم _حسود هرگز نیاسود!
البته از شکلکهای مسخره عطیه هم بی نصیب نموندم !
با بوق دوم صدای امیرعلی تو گوشی پیچید و اینبار اون زودتر سلام کرد
_سالم محیا خوبی؟ چیزی شده؟
از تو آینه به قیافه پنچرم نگاه کردم _سلام...حتما باید چیزی شده باشه من به آقامون زنگ بزنم
صدای خنده کوتاهش رو شنیدم که حتم دارم به خاطر لحن لوسم بود!
بی مقدمه گفتم: امیرعلی امروز اولین کلاسمه!
امیرعلی_خب به سلامتی!موفق باشی
لحن گرمش لبخند نشوند روی لبهام _استرس دارم
امیرعلی_ استرس؟چراآخه!؟
_از بس دوشب پیش محیط جدید محیط جدید کردی اینجوری شدم دیگه،چیکار داشتی خودم داشتم با خیال اینکه مثل مدرسه است و وقتی معلم میاد همه برپا می کنیم و بایه گروه سرودهماهنگ میگیم به کلاس ما خوش آمدید!
میرفتم دانشگاه دیگه،حالا ببین ترس انداختی به جونم!
خندید از ته دل و به شوخی گفت: محیا نکنی این کارو ها بهت می خندن اونجا مبصر ندارین بگه
برپا و برجاها یه بار تو نگی ها؟!
اینبار من خندیدم
_خیلی بدجنسی امیرعلی حالا شب میای دنبالم؟
کلاسم تا ساعت هشت و نیمه!
لحنش جدی شد_ ماشین ندارم می دونی که!
شیطون گفتم: میدونم یعنی نمیشه ماشین عمو احمدو بپیچونی بیای دنبالم
بازم خندید به شیطنتم ولی آروم
_باشه ببینم بابا لازم نداشت میام!
ذوق زده گفتم:مرسی امیرعلی عاشقتم
سکوتش و صدای نفسهاش که معمولی و آروم نبود بهم فهموند بازم سوتی دادم و بی مقدمه ابراز
علاقه کردم
اینبار خجالت نکشیدم مگه ابراز علاقه به شوهر هم مقدمه می خواست
_کار دیگه ای نداری خانومی؟
لحن مهربون و خانومی گفتنش بی شک نشونه ابراز علاقه بی پروای من بود_نه ممنون فقط برام
دعا کن راست راستی استرس دارم..
_استرس نداشته باش بی خودی! درسته محیطش با مدرسه فرق داره ولی همون محل یاد گرفتن
و علم آموزیه.چندتا صلوات بفرست آروم میشی
بی اختیار صلوات فرستادم زیر لب به همراه وعجل فرجهمی که هیچ وقت جا نمی انداختمش بعد
از صلوات!راست می گفت عجیب این ذکر آرامش میپاشید به روح و قلب آدم!
_ممنون امیرعلی واقعا آروم شدم،ببخشید مزاحمت شدم
_مزاحم نیستی برو ان شالله موفق باشی و یک روزی مثل امروز خوشحال باشی از گرفتن مدرکت
ذوق کردم از این دعای ساده اش که نشون میداد واقعیه و از ته قلب گفته!گاهی حتی باید ساده
دعا کرد!
_بازم ممنون و خداحافظ
امیرعلی_ خداحافظ موفق باشی
دکمه قطع گوشی رو که لمس کردم و تماس قطع شدنفس عمیقی کشیدم و گوشی رو به قلبم
چسبوندم و باز ذکر صلوات بود که زیرلبی می گفتم!
راست می گفت امیرعلی محیط دانشگاه فرق داشت سلب میشد از آدم اون آزادی و شیطنتهای
دخترونه ای که توی مدرسه بود!! اینجا باید خانوم میبودی،وقتی هم که خانوم باشی دیگه هر
نگاهی هرز نمیره روت
باورود استاد وبلند شدن همه به احترامش یاد صحبتم با امیرعلی افتادم
#نویسنده_M_alizadeh
#کپی_ممنوع⛔️
10 قانون کلي انتونی رابینز:
💎قانون يکم:
به شما جسمي داده شده. چه جسمتان را دوست داشته يا از آن متنفر باشيد. بايد بدانيدکه در طول زندگي در دنياي خاکي با شماست.
💎قانون دوم:
در مدرسه اي غير رسمي وتمام وقت نام نويسي کرده ايد که زندگي نام دارد.
💎قانون سوم:
اشتباه وجود ندارد، تنها درس است.
💎قانون چهارم:
درس آنقدر تکرار مي شود تا آموخته شود.
💎قانون پنجم:
آموختن پايان ندارد.
💎قانون ششم:
قضاوت نکنيد،
غيبت نکنيد،
ادعا نکنيد،
سرزنش نکنيد،
تحقيرو مسخره نکنيد و گرنه سرتان مي آيد.
💎قانون هفتم:
ديگران فقط آينه شما هستن.
💎قانون هشتم:
انتخاب چگونه زندگي کردن با شماست. همه ابزار ومنابع مورد نياز رادر اختيارداريد.
💎قانون نهم:
جواب هايتان در وجود خودتان است. تنها کاري که بايد بکنيد اين است که نگاه کنيد،گوش بدهيد و اعتماد کنيد.
💎قانون دهم:
خير خواه همه باشيد تا به شما نيز خير برسد.
👌به هيچ دسته كليدي اعتماد نكنيد بلكه كليد سازي را فرا بگيريد.👉
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فاصله مقدس قضاوت خوابهای طلایی 4.mp3
27.18M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆