eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
724 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‍📚 رمان قسمت 58 ‍ ‍‍ -آروم باش عزیزم... باشه باشه... فقط آروم باش... چرا عصبانی شدی. . ببخشید.... من احساس کردم از چیزی ناراحتی.....خواستم فقط دلیل شو بدونم فقط بلند بلند گریه می کرد.مانده بود چه کار کند.باز هم اصرار کند تا دلیل این آشفتگی را بداند یا فعلا بیخیال شود.تحمل نداشت او را اینگونه ببیند ترجیح داد بخوابند .شاید حالش مخصوص امروز باشد.فردا شاید اثری نماند.روبروی آینه ایستاده بود و به خودش نگاه می کرد.پشت سرش رفت. -با من که قهر نیستی همانطور که در آینه به تصویر خودشان نگاه می کرد آرام جواب داد -نه نیستم شروع کرد بافت موهایش را باز کردن.زندگی هم گاهی مثل موج موهای فاخته مواج و نا آرام میشد. تشکر کوتاهی کرد و زیر پتو خزید.نیما هم آرام کنارش دراز کشید.نه به عصیان یک ساعت پیشش،نه به سکوت افتضاح الانش. زل زده بود به نیما و نگاهش می کرد. آه چه می گفت به این دختر.الان اگر دوباره می پرسید چرا اینطور است باز می خواست گریه کند.چشمانش را بست. رد انگشتانش را با چشمان بسته روی چشمها ،گونه ها و لبهایش حس می کرد.قلبش که دیگر از تنظیم در آمده بود و محکم و نا مرتب می کوبید اما چشمانش را باز نکرد.دوست نداشت با آن ذهن آشفته فاخته، امشب چیزی بینشان اتفاق بیافتد. صبح دست و صورتش را شست و به آشپزخانه رفت لبخندی به رویش زد و آرام سلام داد.زیر چشمی نگاهش کرد.چشمانش بیحال و بیخواب بود.آهی کشید.لقمه را در دهانش می گذاشت که بوسه آرامی روی گونه اش نشست.کنارش نشست و مظلومانه به او چشم دوخت -بابت داد و بیداد دیشب ببخشید در حالیکه لقمه را می جوید شانه ای بالا انداخت.مهم داد و بیداد نبود چرا نمی فهمید.مهم حال و اوضاع داغون و خرا بش بود که ناراحتش می کرد.دوست نداشت او را اینگونه ببیند.یه چند لقمه ای خورد و تشکر کرد.به اتاق رفت تا حاضر شود دنبالش آمد.تی شرتش را در آورد و پیرهن مردانه ای پوشید خواست دکمه هایش را ببندد فاخته پیش قدم شد.آرام و بدون حرفی دکمه هایش را بست.سرش را روی سینه اش گذاشت. آرام به نوازش موهایش پرداخت -میشه نری همانطور که موهایش را نوازش می کرد بوسه ای روی موهایش کاشت -باید برم....پول باید ردیف کنم.چند جا کار واجب دارم.باید این شر رو از سرم وا کنم.تو حال نداری بمون خونه نچی کرد -با فروغ می خوام برم یه جایی.می خواد بیاد دنبالم با ماشین. -من نباید بدونم کجا می خوای بری؟ حلقه دستانش را محکمتر کرد -می خواد بره آزمایش بده، می خواست یکی باهاش باشه تنها نباشه. ...منم گفتم میرم باهاش تن فاخته را از خودش جدا کرد.صورتش را در دستانش گرفت -فقط می خوام حالت خوب باشه و همیشه بخندی....آره هزار بارم بگی من می گم سنت برای ازدواج کمه....اما حالا من این خانم کوچولو را خیلی دوست دارم گناهه....دوست دارم خندون باشی فاخته.... من دیوونه میشم اینطور باشی گلوله های اشک شروع کردند پایین آمدن. اشکهایش را بوسید -برم الان. ...خیلی کار دارم....گریه نکن دیگه....دلم همش می مونه اینجا....شب با هم حرف می زنیم باشه فقط سرش را تکان داد.پفی کشید واز در بیرون رفت.نخیر! این که از دیروز هم بدتر بود .در دلش خدا خداکرد چیز مهم و بزرگی مثل وجود مهتاب نباشد. . دیگر چیزی به ذهنش برای حال خراب فاخته نمی رسید * ماشین را در گوشه ای پارک کرد و پیاده شد .خانه اش فاصله زیادی با نیما نداشت .دو سه خیابان پائینتر بود.امروز می خواست در خواست انحلال شرکت را بزند اما حیفش آمد.نه انکه حالا شرکت قدری داشته باشند اما برایش کم زحمت نکشیده بودند.از صبح بیرون مانده بود و چیزی نخورده بود.آنطرف پارک یک شیرینی فروشی بود اما برای رسیدن به آنجا اگر از پارک رد میشد راه نزدیکتر میشد.وارد پارک شد و کمی هم اطراف را نگاهی انداخت.بعد از خریدن شیرینی باز هم از داخل پارک رد شد داشت دیگر از ان سر پارک خارج میشد اما با حدس دیدن چهره آشنایی کمی مکث کرد.اشتباه نکرده بود... خودش بود .. فاخته بود....آرام به سمتش رفت...همانطور نشسته بود و به روبه رو خیره شده بود.اشک هم همانطور بی اراده از چشمانش می امد .کمی به سمتش خم شد -فاخته خانم نشنید .اینبار بلندتر صدا کرد -فاخته خانوم سرش به سمت صدا برگشت و با دیدن او سریع خودش را جمع و جور کرد و ایستاد -س...سلام آقا فرهود....من ....چیزه اینجا آنهم با اینحال چه می کرد -اینجا چی کار می کنین ؟!فاخته خانوم طوری شده. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 59 ‍ ‍‍ ‍ نفس عمیقی کشید و به فرهود خیره شد.نگاه فاخته را نمی خواست.. دلش یکجورهایی میشد.کاش سرش را پایین بیاندازد.نگاهش را گرفت و مقنعه اش را مرتب کرد -نشستم یه آب و هوایی بخورم اینجا یک ابرویش را بالا داد -اینجا ....اونم این پارک دوباره نگاه آشنایش را به او داد -مگه چیه....خیلی هوای خوبیه با دو انگشتش دستی به گوشه لبهایش کشید -من فقط محض اطلاع می گم. .....نیما از این پارک متنفره....اگر شما رو اینجا ببینه ....خب ....البته قصد فضولی ندارم ولی.... شانه ای با بی تفاوتی بالا انداخت -مهم نیست دوباره از تعجب ابروهایش بال پرید -اتفاقی افتاده....انگار حالتون زیاد خوب نیست.....برسونمتون؟ چشمان رویایش را به او دوخت -نه.....چرا همه همینو می گن....خوبم.. میرم الان... با اجازه ترجیح داد او را با همان چشمهای آشنا تنها بگذارد.شاید بعد از مرگ، چشمان رویا را به فاخته پیوند زده بودند.اینهمه شباهت ،حتی طرز نگاه کردنش....مظلومیت نگاهش، رویا را پیش چشمانش زنده میکرد. -ببخشید ،پس من مزاحم نمیشم آرام خداحافظی کرد و راه افتاد.هنوز راه نیافتاده بود که باز هم همان پسر مزاحم را دید.هر چند فاخته اصلا انگار در این دنیا سیر نمی کرد و او را ندید. دور پارک که حالت میدانی وسط یک خیابان بود زد و در کنار فاخته آرام ترمز کرد.همینکه پیاده شد پسر هم او را دید -فاخته خانوم غریبه اشنایش دوباره به سمتش برگشت -تا در خونه خیلی راهه....بشینین می رسونمتون بی هیچ مخالفتی عقب نشست.در آینه نگاهش کرد سرش پایین بود -ببخشید ولی این مسیرو خواهشا دیگه پیاده نیاین.....نیما ایندفعه دیگه می کشه این یا رو رو با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت -هیچ اتفاقی نمی افته.....منکه برم نیما هم در آرامش زندگی شو می کنه... ..نیما باید زندگی خوبی داشته باشه چشمانش دیگر داشت از تعجب از کاسه در می آمد. این حرف ها بوی خوبی نمی دادند.همانطور در آینه به فاخته ای نگاه کرد که در دنیای خودش بود **** با فرهود خداحافظی کرد و وارد خانه شد.خانه ای که یادآور خیلی چیزها بود.مامن او شده بود.شش ماه بود همش ،اما چه قدر لحظات خوب زود می گذرد.چقدر زود دیر میشود.....چرا گاهی اوقات دستهای زندگی اینقدر ظالمانه بر گلوی آدم فشار می آورد. چقدر آدمها عمرشان برای خوشی کم است اما عذاب را همه اش باید بکشند.شانزده سال عذاب در برابر شش ماه خیلی بی انصافی بود خیلی.وارد اتاقشان شد.قاب عکس کوچکشان را که عکس دونفره شان را در مشهد در آن گذاشته بود را برداشت.دستی به نیمای خندان درون عکس کشید.لبهایش از بغض جمع شد.دوستش داشت....برای هزار بهانه و یا با هیچ بهانه ای دوستش داشت.اصلا به نظرش دوست داشتنی بود.همه چیزش خواستنی بود..موهایش.. چشمهایش...ابروهایش...ته ریشش....دستهایش....صدایش....اصلا دندانهایش...گوشهایش....همه چیزش را دوست داشت....بغض بزرگ گلویش را محکم قورت داد.کاش زودتر بیاید .بیاید و باز آرام بگیرد.روبروی آینه زل زده بود به قاب عکس.دستی آرام در برش گرفت.نفهمید چقدر همانجا ایستاده بود و امدنش را نشنیده بود. نفس عمیق کشید تا عطر نیمایش را ببلعد، برای حیاتش لازم بود.قاب عکس را از دستش در آورد -دیگه خودم اومدم....به عکس احتیاجی نداری چشمانش را بست....صدایش ترانه بود -من همیشه به وجودت نیاز دارم.....حکم هوایی برای نفس کشیدن بوسه روی گردنش جانسوز بود.نبض حیاتش می زد.محکمتر او را بخود فشرد.کاش آنقدر فشارش می داد تا در وجودش حل میشد. آب حیاتش نیما میشد......آخ نیما ...نیما.....عشق ،همه جو ره اش زهر شیرین است ...حتی وقتی در قله باشی.ترانه صدایش در گوشش پیچید -حال خوشگل خانوم ما که خوبه؟!هوم! -خوبم ....تو که باشی خوبم -پس چرا چشمای خوشگلتو باز نمی کنی در دلش نالید"می خوام به نبود نت عادت کنم.چشمامو بستم به ندیدنت عادت کنم.....عادت کنم به سیاهی" ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ ‍📚 رمان قسمت 60 ‍ ‍‍ ‍‍ -حالم اینجوری خیلی خوبه خندید و اورا فشرد. -حاضر شیم بریم مهمونی چشمانش را باز کرد و به سمتش چرخید -مهمونی؟ اخم ظریفی کرد -آره دیگه ...خونه خاله ... آرام در گونه اش زد -وای من اصلا کلا یادم رفته بود....وای چی بپوشم ...اصلا فکرشو نکردم با خنده نگاهش کرد.می خندید اما چهره اش خسته بود.احتمالا کارهایش آنروز خیلی هم خوب پیش نرفته بود.جمع کردن سیصد میلیون آن هم در مدت کم سخت بود.. نیمایش را آزار میداد.لعنت به آن زن که نیمای او را اذیت می کرد .چشمش به دستهای نیما افتادکه جعبه کوچکی در دستش بود که داشت درش را باز می کرد.او هم چشمش را به جعبه دوخته بود.با دیدن انگشتر ظریفی که در دستان نیما می درخشید ناله اش بلند شد"آه نیما...سخت ترش نکن"داغی دستانش که انگشتان فاخته را گرفته بود و بالا می آورد پوستش را سوزاند.انگشتر که در انگشت دست چپش نشست دیگر نتوانست جلو فوران احساساتش را بگیرد.دستش را جلوی دهانش گذاشت -وای نیما....این خیلی قشنگه....ولی ولی، تو این همه مشکل مالی اصلا لزومی نداشت -تو اصلا حلقه نداری عزیزم....من باید عذر خواهی کنم که این بی توجهی رو به روم نیاوردی. ..حالا اینو داشته باش، حلقه های جفت ،بمونه برای مراسم.... انقدرم گفتم فکر جیب منو نکن او فقط فکر خودش را می کرد.فکر دل بیچاره بد شانس خودش را.... -مرسی ممنونم بابت همه چیز....بخاطر این شش ماه ممنون -برای یه عمرم که شده تو عزیز دل و تاج سر منی.همچین میگه شش ماه انگار قراره از فردا نباشیم با هم. در گوشش پچ پچ کرد -تو فقط مال منی... از دست من خلاصی نداری کاش نمی گفت.اسیرش می کرد. ...اویی را که می خواست پرواز کند را اسیر می کرد. -برم دست و صورت مو بشورم حاضر بشیم. حلقه دستانش را باز کرد.نیما از اتاق بیرون رفت و او فقط محو ان انگشترش بود.دوباره در آینه نگاه کرد.شانه ای برداشت.هی شانه زد برموهایش ......نیما برای او هم نباشد اصلا بجهنم. ..اشکش ریخت.. نه برای او باشد..برای او باشد.....اصلا جز فاخته چه کسی به نیما می آمد. ..خودش گفته بود زیباست.....زیبا بود دیگر. ....ففط خودش ...فقط خودش. با خودش زمزمه نی کرد و محکم شانه را بر موهای بلندش می کشید.دست از شانه کشیدن محکم موهایش کشید.سراغ چشمهایش رفت......خط چشم ...کلی تمرین کرده بود تا بتواند بکشد اما هی دستش لرزید....می لرزید و اشک می ریخت.....با این اشک ،خط چشم را چطور باید می کشید. .....اشکهایش را محکم پاک کرد.انقدر محکم باآستین لباسش روی صورتش کشید که پوستش سوخت...دوباره خط چشم کشید و باز هم خراب شد.....لعنتی .. لعنتی...پس امشب چطور به چشم بیاید....خار بشود در چشمان سارا.....بیخیال خط چشم کشیدن شد....عرضه اش را نداشت، کمی کرم مالید و ریمل زد.همانجور با شدت تند و تند روی مژه هایش می کشید. نیما داخل شد. به سمت کمد رفت تا لباسی بردارد.باز هم زل زده بود به خودش داشت لباسهایش را وارسی می کرد تا یکی را انتخاب کند.صدایش زد -خوشگل شدم -اوهوم حرصش در آمد -تو که نگاه نکردی از پشت کمد صدایش می آمد -من چشم بسته هم می بینم شما خوشگلی بی حوصله تر از قبل به سمت آینه برگشت.زل زده بود به خودش که ریمل چشمانش را درشت تر از قبل کرده بود،پس چرا اینقدر زشت به نظر می آمد -نیما -جان نیما باز هم اشکش ریخت.جان او بود.. آه خدایا -به نظرت سارا زن خوبی میشه در کمد را بست و با چشمانی باریک شده نگاهش کرد -منظورت چیه از این حرف شانه اش را بالا انداخت. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 61 ‍ -فقط خواستم بدونم نظرت چیه. به نظرت زن خوبی برات میشه اخم کرد و ناراحت نگاهش کرد -این حرفای مسخره چیه که می زنی اصلا انگار نه انگار که با اوست -ولی من خوشگلترم مگه نه عصبانی شد.این دختر چه مرگش بود بلند نامش را صدا زد -فاخته اشکش را پاک کرد -ولی هیچ کس تو رو اندازه من دوست نداره. ....هیچ کس... . هیچ کس عصبانی اش کرده بود.چشمان خسته اش حالا از عصبانیت قرمز بود -اگه می خوای نریم بگو نریم. .اما واینسا اراجیف بگو....معلوم نیست چته. ...من خرم آدم حساب نمی کنی بگی چته. ....اه از کنار فاخته گریان رد شد و بلند بلند غر زد -خیر سرم اومدم خونه ذهنم آروم شه.....همچین گند می زنی به اعصاب آدم که... صدای شماره گرفتن آمد .بعد هم صدای ناراحت نیما -الو...سلام مامان خوبی...اونم خوبه....منتظر ما نباش. ...نمی یایم. .خیلی خسته ام....سلام برسون....خداحافظ در نیمه باز اتاق را چنان باشدت کوبید که برخوردش با دیوار صدای بلندی ایجاد کرد.با اخم و ناراحتی به سمت فاخته آمد.فاخته ای که فقط اشک می ریخت.انگشت تهدیدش را به سمتش گرفت ،داد زد -فقط یه روز دیگه بهت مهلت می دم با زبون خوش،خودت بیای بگی چته .....والا....والا فاخته....یه جور دیگه می پرسم.....اون روی سگ منو بالا نیار... دوباره در را محکم بهم کوبید و رفت گریان همانجا روی تخت نشست .دستانش را جلوی صورتش گرفت و گریست.ناراحتش کرده بود اما دست خودش نبود.....به نیمای بعد از خودش زیادی فکر می کرد بس بود دیگر گریه.گاهی اوقات فقط تسلیم شدن چار ساز بود.بلند شد و در اتاق را باز کرد.نیما روی مبل دراز کشیده بود.ساعدش را روی چشمهایش گذاشته بود.ناراحت بود پس چرا داد و بیداد نمی کرد.وقتی اینقدر ساکت میشد بیشتر می فهمید که دوستش دارد.مرد این مدلی ندیده بود.تا قبل از این بی دلیل هم کتک می خورد اما حالا عشقش را ناراحت کرده بود و سکوت از در و دیوار خانه می بارید.رفت و کنار پایش روی زمین نشست. -نیما حرفی نزد ...تکانی نخورد....حتی نفس بلند هم نکشید .. نگفت بلند شو برو حوصلتو ندارم..... فقط سکوت کرد -ببخشید اینبار نفس عمیق کشید.لبخند زد....حوصله اش را داشت -نمی خوای بگی چته دستش را لای موهایش کرد.سکوت کرد.اصلا نمی توانست ...نه نمی شد....تصمیمش برای رفتن جدی تر بود.اصلا دیگر توان چنگ و دندان کشیدن برای این زندگی را نداشت.دوباره به صفر کیلومتری آرزوهایش رسیده بود......بی هیچ حرفی بلند شد که برود.در همان حالت صدایش را شنید -دیگه اصرار نمی کنم برای دونستنش. ارزش من برات معلومه دیگه......وقتی نمی تونی حرف دلت رو باهام بزنی آرام اشک ریخت.حرف دلش سخت بود.ریشه خودش را سوزانده بود دیگر دل نیما را سوزاندن آخر نامردی بود.دوباره به اتاقش پناه برد.این آخرین آرامش را هم با ولع بلعید.دیگر قرار نبود دائم عاشقانه ای ببارد...دستش را روی جای خالی نیما در کنارش گذاشت.فردا ها ......امان از این فردا .....کاش لا اقل اینبار دیر بیاید. صبح بیدار شد.به قیافه در هم در خوابش نگاه کرد.به پشت خوابید و به سقف زل زد.چطور باید سر از کارش در می آورد. هیچ چیز به ذهنش نمی رسید.نفس عمیقی کشید و بلند شد.باید به بنگاه می رفت.صاحبخانه خبر داده بود پولش را تا آخر برج یعنی هفت روز دیگر جور می کند.باید تخلیه کند. دوندگیهای این روزهایش یک طرف ،حال عجیب و غریب عشق کوچکش هم از طرف دیگر بر مغزش فشار می آورد.بلند شد.چند وقت دیگر عید هم بود.کلی هم اینجوری خرج داشت.بعد از تعطیلات عید مراسم داشتند.یک جشن کوچک. مادرش از ذوق برگشت پسرش ،رنگ کردن واحد نیما را شروع کرده بود و تقریبا رو به پایان بود.دوندگی برای تزئین خانه جدیدش با فاخته کلی برایش خوشایند بود از طرفی جمع کردن شرکتش در این زمان برایش شکست محسوب می شد.باز هم باید تا مدتی پیش پدرش می رفت.افکار مزاحم را پس زد و تکانی به خودش داد. به حمام رفت.سریع لباسهایش را پوشید.باز هم میز صبحانه اش آماده بود.کنارش نشست و کمی رویش دولا شد. -تو که اینهمه زحمت چیدن میز صبحونه رو می کشی،نخواب بعدش عشق من، بدنش را جمع کرد -خوابم می یاد خب -اگر بتونم عصری میام دنبالتوو بریم یه جای خوب.یه کم خوش بگذرونیم، شاید اخم وتخمت باز بشه...باشه صدایی نیامد -خوابی فاخته.کاش کمی به دلش می افتاد امروز با تمام روزها فرق دارد. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ❣💕❣💕❣❣💕❣ "طلاق عاطفی و راه‌های پیش‌گیری از آن!" 🍃 همسرداری نیز مانند سایر مهارت‌های دیگر، نیازمند یادگیری و صرف وقت و زمان است؛ دوست داشتن و عشق، آموختنی است. 👈 عشق بین زن و مرد، مانند نهالی است که اگر از آن مراقبت به عمل نیاید، خشک خواهد شد، پس به این مسأله اکتفا نکنید که یک بار ابراز علاقه برای همیشه کافی است. 👈 حالات، روحیات، نیازها و توقعات همسرتان را به خوبی شناسایی کنید و در تأمین آنها بکوشید. 👈 طرز نگاه کردن و صحبت کردن با همسر، باید به گونه‌ای جدا از روشی باشد که با افراد دیگر صحبت می‌شود. 👈 زمانی را برای گفت و گو و ابراز محبت و تبادل نظر با همسرتان اختصاص دهید و این امر را در اولویت امور قرار داده و اشتغال و فرزند و... را بهانه‌ای برای فرار از این موقعیت قرار ندهید. 👈 یادگیری و به کار بردن مهارت‌های گفت وگوی سالم در حل اختلافات خانوادگی، باعث می‌شود رنجش‌ها در دل انباشته نشود و همه‌ی دلخوری‌ها، جای خود را به محبت و صمیمیت بدهد. 👈 سعی کنید هنگام صحبت، ابتدا به نکات مثبت همسرتان اشاره کنید، هرگز خشمگین نشوید، مانع حرف زدن همسرتان نشوید و به او هم فرصت اظهار نظر بدهید. 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدم و نگران بودم, تا اینکه آنها را تجربه کردم و حالا ترسی از آنها ندارم. از "تنهایی" میترسیدم, یاد گرفتم "خود را دوست بدارم" از "شکست" میترسیدم, یاد گرفتم "تلاش نکردن یعنی شکست" از "نفرت" میترسیدم, یاد گرفتم "به هر حال هر کسی نظری دارد" از "درد" میترسیدم, یاد گرفتم "درد کشیدن برای رشد روح لازم است" از "سرنوشت" میترسیدم, یاد گرفتم "من توان تغییر آن را دارم" از "گذشته" میترسیدم, فهمیدم "گذشته توان آسیب رساندن به من را ندارد" و در آخر از "تغییر" میترسیدم, تا اینکه یاد گرفتم, حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند, و "تغییر آنها را زیبا کرد"... ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
YEKNET.IR - shoor 4 - shabe 7 safar 1398 - hosein taheri.mp3
5.52M
🔳 #شور احساسی #اربعین 🌴ای که مرا خوانده ای 🌴راه نشانم بده 🎤 #حسین_طاهری ⏯ #شور http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍✋ یادم رفته بود دلخوربودنم با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم! _ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم! اومدی دنبال من؟ به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت:خب راستش آره! باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش کرده بود زنگ زد اومدم اینجا... میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی.... صدای پراز تردیدش رو نمی خواستم!! سرخوش پریدم وسط حرفش _مرسی که موندی باهم بریم نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت : _ماشین ندارم لحن امیرعلی کنایه داشت! نگاهی به خیابون خلوت انداختم _چه بهتر با اتوبوس میریم اتفاقا خیلی هم کیف داره! نگاهش میخ چشمهای خندونم بود _با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟ یک قدم عقب عقب رفتم!امیرعلی وایساد! دستموزدم زیرچونم ومتفکرانه نگاش کردم _مگه سرو وضعت چشه؟ شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش _ فقط یکم خاکی بود که الان حل شد لکه لباست هم که کوچیکه هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت ... به دستهاش نگاه کردم _بریم یه آب معدنی بخریم دستهات روبشور بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها! نفس عمیق بلندی کشید _محیا؟؟ لبخند نمی افتاد از لبم _بله آقا؟ سرش رو تکون داد _هیچی! یه شیشه آب معدنی کوچیک خریدو من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره! دستهای خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن دستهاش ... خواست مانع بشه که گفتم: _چادرم تمییزه!! صداش گرفته بود _ می دونم نمی خوام خیس بشه! _ خب بشه مهم نیست! هوا سرده دستهات خیس باشه پوستت ترک می خوره! بی هوا دستهام رو محکم گرفت _بهتری؟ چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم! _چه عجب یادت افتاد ...خوبم بی معرفت! فشار آرومی به دست هام داد _ببخشید راستش من ... -باز چی شده امیرعلی؟! اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟ لبهاش رو برد توی دهنش و باناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد! - نه محیاجان نه.... -پس چرا بازم یکدفعه ... !؟ پریدوسط حرفم: _بهت می گم ولی الان نه ...بریم؟! به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه اتوبوس برسیم چون آخرین خط داشت میرفت!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم واز شیشه بزرگ به بیرون خیره شده بودم و امیرعلی ساکت و متفکر کنارم نشسته بود... آروم گفتم: امیرعلی؟؟ بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس ومسافرای کمترش گفت:جونم؟! لبهام به یک خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم! به خاطر سکوتم سربلند کردو با پرسش به چشمهام خیره شد... باصدایی که نشون میداد خوشحال شدم از جونم گفتنش گفتم: میشه دستت رو بگیرم؟؟! لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش ... به جای جواب انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم رو فشار نرمی داد هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشمهامم خوشحالیم رو نشون میداد لب زدم_ ممنون نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شصتش نوازش می کرد پشت دستم رو! - من ممنونم خواستم بپرسم چرا ولی وقتی سرچرخوند نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم! بالشت و پرت کردم سمت عطیه _جمع کن دیگه اون کتابها رو حوصله ام سررفت باته مدادش شقیقه اش رو خاروند -_برم کفگیربیارم برات هم بزنیش سر نره -بامزه! خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت: _ببینم تو امروز میزاری من چهارتا تست بزنم یانه؟ -جون محیا امروز بیخیال این کتابهای تست شو... تو که می خواستی کله ات و بکنی تو کتاب بیخود کردی دعوتم کردی ابروهاش رو بالاداد _مگه من دعوت کردم مامانم دعوتت کرده حالا هم خفه ببینم چی به چیه! اصلاتو چرا اینجایی؟! پاشو برو پیش امیرعلی.. پوفی کردم _نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه عطیه _خب برو پیش مامان بابا! -به زور می خوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟!عمه و عمو خوابیدن.. اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد – آخیش پاشو برو شوهرت اومد! لبخند دندونمایی زدم _ چه بهتر تو هم این قدر تست بزن که جونت درآد! بالشت و برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همون طور پا برهنه کف حیاط سرد دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه درو باز کردم ! امیرعلی با دیدنم ابروهاش بالا پرید و سریع اومد تو خونه و درو بست _محیا؟! این چه وضعیه؟! تو اصلا نپرسیدی کیه و همینجوری درو باز کردی؟!.. اومدی و من نبودم!! اونوقت قرار بود چیکار کنی؟ لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم ... هینِ بلندی گفتم روسری و چادر که نداشتم لب پایینم و گزیدم و مثل بچه ها سرم و انداختم پایین: _ببخشید حواسم نبود! چونه ام رو گرفت و سرم وبالا آورد _خب حالا دفعه بعد حواست باشه لبخندی زد _حالا چرا پا برهنه...؟! تو خونمون دمپایی پیدا نمیشه؟! لبخند دندون نمایی زدم _از دست عطیه فرار کردم می خواست با بالشت من و بزنه! خندید –امان از شما دوتا ...حالا بیا بریم تو خونه... پاهات یخ زد! رفتیم سمت اتاقش _راستی چه زود اومدی بعد نهار این قدر باعجله رفتی گفتی کار داری که گفتم دیگه نمیای در چوبی رو باز کردو منتظر شد من اول برم _کارم و انجام دادم و اومدم چون می خواستم باهات حرف بزنم هم متعجب شدم ..هم خوشحال ...!! کف اتاق نشستم و به بالشت پشت سرم تکیه دادم _راجع به چی اونوقت؟! به لحن فضولم خندید و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش _میگم... اجازه بده لباسم و عوض کنم نیم خیز شدم _برم بیرون؟! خم شد... با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید!! _نمیخواد بشین! از لحن شیطونش خنده ام گرفت... امروز چه قدر عجیب شده بود امیر علی و چه قدر خوب!! نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم.... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ پاهات و دراز می کنی؟! گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم و بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرش رو گذاشت روی پام! نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد _خوبه... راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام ... بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟! باصدای گرم و آرومی گفتم: اگه خوابت میاد... انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم... امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش -خوابم نمیاد ... نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خندبازشدولبخند کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید -میزاری حرف بزنم؟ جمع کردم لبهام رو _ببخشید بفرمایید سرپا گوشم! کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید روبه رو بود ... -شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ... وقتی اون حرفها رو زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم... غرق خوشی شدم ... درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت ... ولی نمیدونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچه گی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری ... با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد ... ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباسهام وخاکی کردم ... میدونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه من و بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی! نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ لبخندی نگاهشو مهمون کردم! – خب نتیجه؟! لبخند محوی صورتش و پر کردولب زد _من وببخش محیا ... تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلامتوجه لباسهای نامرتبم نشدی! آروم گفتم: _دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن! یه بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد – میبخشی منو؟! _کاری نکردی که منتظر بخشش منی!! دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد... یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن ذوق زده گفتم: _وای امیرعلی مال منه؟ لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد! پروانه سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگین ریز _خیلی قشنگه... ممنون!! -نقره است... ببخشید که طلا نیست .. میدونم وظیفم بود که طلا بخرم ولی... پریدم وسط لحن کلافه اش و باذوق گفتم: _مرسی امیرعلی ...بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد! دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش!! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay