eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
717 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‍📚 رمان (قسمت آخر) ‍ امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء دست دعا می برم به درگاهت برای پاک شدن از گناهم...تو خدای بزرگی که به کرمت یکبار به عزیز من جان دادی....اینبار هم نظری بیانداز و جانی تازه کن... از نفس خودت بر روح عزیزی جان بده.... حسبنا الله و نعم الوکیل توکل می کنم بر تو که خودت ولی و سرپرست مایی از روی سجده بلند شد. تسبیح برداشت و ذکر می گفت یالله...یالله...سبحان الله....یا ارحم الرحمین با روی سیاه اومدم و روبروت نشستم. مگه نمی گن تو ستار العیوبی ببخش و جون بده به معصومی و بی گناهی که امروز مظلومانه رو تخت بیمارستان افتاد... یکبار اجابتم کردی اما روم زیاده اومدم یه بار دیگه برای اجابت دعا....تو رو به بزرگیت قسم کمکش کن. یه بار دیگه بی برادرم نکن. اشک دوباره از چشمانش سرازیر شد.موبایلش را که کنارش گذاشته بود زنگ خورد. با دیدن شماره ناشناس که حدس می زد از طرف بیمارستانی که فرهود در آنجا بود باشد ،خودش موقع خروج شماره داره بود، بسم الله هی گفت و تلفن را پاسخ داد. سر روی پاهای مادر گذاشته بود و به رایحه گلهای بهاری مست میشد. تاجی از گل بر روی سرش بود. گلهای رنگ و رو رفته چادر مادرش هم عطر یاس داشت.مادر دست بر چهره زیبایش می کشید و برایش دعا می خواند. -مامان....صدای دعا می یاد -آره مادر. ...صدای دعا می یاد از روی پای مادرش بلند شد.مادر هم چادر کهنه را بر سر کشید و از جایش برخاست. چهره مادرش در پس آن چادر کهنه مانند حوریان بهشتی بود اما -کجا داری میری مامان -برم مامان! نشسته بودم تنها نباشی....عزیزت اومد چهره بهاری دخترش را بوسید .گونه هایش گل انداخته و با طراوت بود.نگاهش به جوانی افتاد که از کنارشان عبور کرد -مامان من این جوون و میشناسم پیشانی دخترش را بوسید -من باید برم ....این جوون هم مثل تو بوی یاس می داد مادر.....اومده بود اینجا اما داره بر می گرده، موندگار نشد اینجا همانطور که به جوان خیره شده بود مادرش دور و دور تر شد. * ***** چشمانش را باز کرد. در میان آنهمه سفیدی در آن اتاق رنگ شب موهای مجعد نیما ،برایش از هر گل معطر زیباتر بود. خیلی تشنه بود و گلویش خشک شده بود. اما نامش را که مسکن روحش بود صدا زد -نیما نیازمند جانی بود که خالصانه تقدیمش می کرد -جان نیما -اومدی بالاخره بد قول -مگه میشد نیام عشقم. چشمانش را بیحال باز کرد. دلش برای لبخندهایش تنگ بود -چند ساعته مگه ندیدمت -چطور -خیلی دلم برات تنگ شده با احساس لبهای نیما روی پیشانیش دوباره چشمانش را باز کرد -دل من بیشتر برات تنگ بود عزیزم.به زندگی دوباره خوش اومدی لبخند زد. هرچند بی جان بود اما از ته دل بود. تازه بهوش آمده بود و زیاد توان حرف زدن نداشت اما برای شنیدن صدای نیما بیتاب بود -نیما -جانم -من داشتم خواب عجیبی می دیدم سکوتش یعنی منتظر ادامه است. چشمانش را باز کرد -مامانم تا همین الان که تو بیای، پیشم نشسته بود. تو خواب خیلی خوشگل تر و جوون تر بود.اما همینکه تو اومدی رفت آه از این خواب فاخته.. مادرش برای دیدن رویش آمده بود.....بعضی خوابها مو بر اندام آدم سیخ می کنند .سعی کرد صدایش نلرزد -خیره ان شالله -یه نفر دیگه رو هم دیدم....دوست تورو دیدم....اما رنگ و رو پریده بود اشکی که داشت از قفسه جشمانش آزاد می شد را پس زد. -مامان گفت اومده بوده بمونه ولی برگشت.....اتفاقی برای دوستت افتاده پیشانی اش از بوسه عشقش داغ شد -خدا امروز با اجابت دعاهام منو بد جوری شرمنده خودش کرد. فعلا استراحت کن....کلی راه داری برای خوب شدن....باید خوب بشی....کلی وقت باید تلافی کنیم......نمی خوام دیگه حتی یه لحظه از کنار تو بودن غافل بشم. تو نه تنها عشق زندگیم هستی دلیل تمام زندگیم شدی.......چشم بسته من رو به روی خیلی چیزا با خوبیهات باز کردی ......از اینکه تو زندگیم هستی روزی هزار مرتبه شاکر خدا هستم عزیزم......بگیر استراحت کن چشمانش را اینبار با شیرینی حرفهای عشقش که از هر سرمی موثرتر بود بست -نیما -جان نیما -دوستت دارم -منم دوست دارم عشقم...تا ابد ❤️ :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
💠از همسر خود تعریف کنید💠 ✍وقتى همسرتان لباس خودرا عوض می‌کند ❣به اوبگویید چقدردوست‌داشتنی شده. ❣یامثلا بگوییدفلان رنگ چقدربه اومی‌آید ❣چقدر خوب آشپزی می‌کند، ❣چقدر خوب صحبت می‌کند ❣یا چقدر زیبا می‌خندد... بی توجهی مردان به نوع پوشش همسرشان و ظاهرشان باعث میشود زنان کم کم نسبت به ظاهرخود بی اهمیت شوند و احساس کنند که با بی ذوق ترین و بی تفاوت ترین مرد دنیا ازدواج کرده اند که هیچگاه زیبایی های همسرش را نمیبیند این حس در خانم هایی که چهره ی زیبا و جذاب تری دارند خیلی شدید تر است زیرا همیشه کسانی بوده اند که در اطراف آن ها به او بگویند زیبا است و از او تعریف کنند اما حالا همسرشان هیچ توجهی به زیبایی و یا تغییر او به هنگام تعویض لباس.تغییر رنگ موها.ارایش و...نمیکند 💥بزرگترین اشتباه مریخی ها این است که به همسرشان نمیگویند که چقدرزیبا و جذاب هستند اگر بدانند که شنیدن این جمله با قلب خانم ها چه میکند لحظه ای از گفتن این جمله غافل نمیشدند. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
به حقیقت زندگی فکر کنیم: اگه همه با تو شاد و خوشحالند، پس مطمئنا در زندگیت خیلی سازش کرده ای. اگه تو با همه شاد و خوشحالی، پس مطمئنا اشتباهات زیادی از دیگران رو نادیده گرفته ای... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با عرض سلااام و ارادت،خدمت دوستان عزیزم در محفل گرم و صمیمی رمانکده مذهبی💚💚 خواهش میڪنم براے بهتر شدن ڪانال پستا رو به دوستان و گروهاتون فروارد ڪنید و از دوستانتون هم دعوت کنید تا همراه ما باشند❣❣ قدردان حضورتون هستیم مهرتان مستدام🙏🙏 قدیمی ها خوبان همراه کانال خودشون هستن ... جدیدا خوش آمدیدمقدمتون گلباران🌹 متشکریم ازانتخابتون♥️♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🌸🍃🌸🍃 #هوالعشق #معجزه_زندگی_من #قسمت_چهارم _سپیده گفتی جشن تا ساعت چند طول میکشه؟ سپیده_ خود
🍃🌸🍃🌸🍃 سپیده-اینم از شال حیف نیست قشنگی لباستو زیر شال پنهان میکنی اخه؟؟ حلما- این جوری راحت ترم... سپیده- چی بگم نرود میخ اهنی در سنگ... بریم که همه مهمونا اومدن . برای اخرین بار خودمو تو اینه نگاه کردم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یه امشبو خوش بگذرونم و از تولد دوستم لذت ببرم لباسم که تقریبا پوشیده بود... با شالی هم که انداختم رو شونم دیگه مشکلی نبودحجاب موهامم اونقدرا برام اهمیت نداره موهای لختم ازادانه صورتمو قاب گرفته بود فقط یکم ارایش صورتم زیاد بود... یه لحظه قیافه حسین اومد جلوی چشمم که ناامیدانه بهم نگاه میکنه حس بدی بهم دست داد ... تصمیم گرفتم ارایشمو پاک کنم که سپیده دستمو کشید و گفت: خشگلی بابا چشم عسلی من بریم عشق و حال... سعی کردم همه ی افکار منفی رو از خودم دور کنم ...صدای موزیک کر کننده بود جشن رو شروع کرده بودن... سپیده -ببین کیا اومدن به به ، چه شبی شود امشب... عه عه این اشکان بیشعور هم که اومده .. حلی من برم یه سلامی کنم برمیگیردم پیشت... سپیده رفت و من هم چنان مات و مبهوت به منتظره رو به رو چشم دوختم این همه ادم کی اومده بودن که من نفهمیدم... کل حال بزرگ خونه پر بود از دختر و پسرهایی که مشغول پای کوبی بودن... عده ای هم گوشه کنار مشغول حرف زدن که چه عرض کنم... مشغول دلبری بودن حالم دگرگون شد من اینجا چیکار داشتم واقعا؟؟؟ اینا که این جور از خود بیخود شدن واقعا دوستای منن؟؟ این مهمونی به هر چی شبیه بود جز تولد... هر چی لابه لای جمعیت رو نگاه کردم بچه های اکیپ خودمونو ندیدم ... همه به نظرم غریبه اومدن کلافه شده بودم ... اووووف کاش نمیومدم روی اولین صندلی نشستم و سرگردون به مهمون ها نگاه کردم واقعا عجیب بود انقدر راحت لباس پوشیده بودن که انگار نه انگار این جمع پره نامحرم بود... درسته منم حجابم کامل نبود ولی اینا دیگه خیلی راحت بودن... جای من اینجا نیست ... خیره سرم یه شب اومدم خوش بگذرونم... تو حال و هوای خودم بودم که موزیکو قطع کردن نگین: دوستای خوبم خیلی خوشحالم که تو بهترین روز زندگیم کنارم هستید یکم از خودتون پذیرایی کنید انرژی بگیرید که تا اخر شب قراره بترکونیم بچه ها با دست و جیغ از حرفش استقبال کردن ... ولی من حس خوبی نداشتم سپیده- دختر کجایی تو ؟؟؟ 3 ساعته دنبالت میکردم چه اخمی هم کرده برا من بیا با بچه ها اشنا شو جیگر... هر چی میکشم از دست این سپیدش ... ناخوداگاه دنبال کشیده شدم حلما- بی شعور این همون تولد سادس که میگفتی؟؟ ساناز و سمیرا کجان پس؟؟ مگه نگفتی همه اشنا هستن؟ سپیده- وای دختر چقدر غر میزنی تو... اونا کار داشتن نیومدن مگه مهمه حالا؟ بیا که قراره دوست های جدید پیدا کنی شاید خدا زد تو سرت و تا این تنهای دربیای... حلما- سرت به جایی خورده سپیده؟ چرا چرت میگی؟ سپیده- لیاقت نداری دیگه... اها پیداشون کردم سپیده- میبینم که جمعتون جمعه گلتون کمه که امد.. احسان- اخ گل گفتی و با سر به من اشاره کرد و گفت بله گلمون امد معرفی نمیکنی سپیده؟ سپیده یه چشم غره بهش رفت و گفت دوست خوبم حلما همون که تعریفشو میکردم حلما جان ایشونم احسان خان هستن ، یه دوست قدیمی احسان با اون نگاه وقیحش یه جور بهم نگاه میکرد که برای اولین بار دلم میخواست چادر داشتم... دستشو سمتم دراز کرد و گفت: خوشبختم حلما جان من عمرا به این ادم هیز دست نمیدم نیشخندی زدم و گفتم منم سپیده با چشم و ابرو هی اشاره میکرد که دست بده ولی بهش توجه نکردم احساس اخمی کرد و دستشو پس کشید... ببخشیدی گفتم و از اون جمع مزخرف فاصله گرفتم یه جای خلوت یکم دور از هیاهو نشستم من چیکاد کردم این بود جواب اعتماد بابا و حسین.. هر لحظه حالم بدترمیشد انگاری که خودمو گم کردم همش یه سوال میاد تو ذهنم من کیم ؟من هم از این قماشم از اینا‌که انقدر راحت بانامحرم میرقصنو خوشن اگه نیستم پس اینجا چیکار میکنم متوجه سنگینی نگاهی شدم دیدم احسان بالا سرم وایستاده و با پوزخند نگام میکنه همینو کم داشتم ، این چی میگه این وسط؟ داشتم نگاش میکردم که خم شد کنار گوشم و با لحن خاصی گفت: این بی ادبیتو بی جواب نمیزارم کوچولو انقدر نزدیکم شده بود که هرم نفس هاش حالمو بد میکرد اومدم یه چی بهش بگم که خودش پیش دستی کرد راشو کشید رفت... مردم رد دادن دیگه اون روز حرفشو جدی نگرفتم فکر نمیکردم یه ادم بتونه انقدر کینه ای باشه... دیدم سپیده با رنگ پریده داره میاد سمتم سپیده: وای حلی بدبخت شدیم حلما_چیشده سپیده:حسین حسینتون جلوی دره خیلیی هم عصبانیه گفت گفت بگم هرچه زودتر بری پایین حلما_چی؟! _وای خدا آبروم رفت حالا چیکار کنم _حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم _ای خدا غلط کردم ادامه دارد 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال
🍃🌸🍃🌸🍃 سپیده:حلما جونم اروم باش بیا برو تا نیومده بالا خیلی عصبانی بود میترسم زنگ بزنه پلیس حلما_هااان باشه باشه بزار برم اماده شم میرم الان وای یعنی الان حسین به بابا گفته؟ چه برخوردی در انتظارمه هر چی باشه حقمه اومدم سمت اتاق لباسامو بردارم انقد گیج شده بودم که نمیدونستم کیفم کجاست سپیده هم دنبالم اومد سپیده:حلی بیا گوشیتم بگیر رو میز بود حلما_وای یه 20 تا تماس از حسین دارم سپیده:زودباش حلما لباساتو عوض کن حلما_باشه تو برو منم الان میام لباسامو عوض کردم شالم رو روی سرم مرتب کردم کولم رو برداشتم داشتم از اتاق میومدم بیرون که یادم افتاد آرایشمو هنوز پاک‌نکردم برگشتم جلو آینه یکم آرایشم رو کم کردم خدا لعنتت کنه سپیده هی گفتم انقدر غلیظ آرایشم نکن ها.. وای خدا چرا پاک نمیشن لعنتی اه خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن اومدم بیرون از اتاق یه نگاهی به جو چندش آور رو به روم انداختم تهه دلم یه حس خوشحالی بود که حسین اومده منو از اینجاوببره اما حس اینکه بهشون دورغ گفتم و از اعتمادشون سو استفاده کردم با ترسی که قراره چه واکنشی نشون بدن داره دیونم میکنه . . . خیلی آروم و بدون خدافظی از در خونه زدم بیرون پله ها رو یکی در میون رد میکردم رسیدم داخل حیاط پشت در ایستادم یه نفس عمیق کشیدم شالم رو کمی جلو اوردم و روی سرم مرتب کردم درو باز کردم سرم پایین بود کفشایه حسینو میدیدم فقط که با فاصله کمی از من ایستاده بود حلما:حسین من... حسین_تو چی هاااان توچییی حلما_بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست برات توضیح میدم حسین_چیو میخوای توضیح بدی این بود جواب اعتماد ما حالا من جهنم اینه دست مزده بابا و مامان آرههه؟ صدای حسین انقدر بلند بود که غیر ارادی همینجور اشک از چشمام سرازیر شد هیچی نمیگفتم فقط بی صدا اشک میریختم حسین _اینجوری واینستا اینجا بیا تو ماشین حلما گریه نکن با توام بیا تو ماشین باهم صحبت میکنیم کولم رو از دستم گرفت رفت سمت ماشین حسین_بیاسوار شو اروم راه افتادم سمت ماشین درو باز کردم و نشستم سرم پایین بود حسین هم هیچ حرفی نمیزد مشغول رانندگی بود... باید باهاش صحبت میکردم تا وضع ازاین بدتر نشه _داداشیی؟ حسین_فعلا هیچی نگو حلما هیچی.. انقدر جدی و عصبییه که ساکت میشم سرمو تکیه میدم به شیشه.. یه ربی گذشت حسین جلوی یه پارک نگه داشته بود با تعجب نگاهش کردم حسین_حلما نمیخوام اینطوری بریم خونه پیاده شو باهم صحبت کنیم باید توضیح بدی همچیو حلما_باشه ولی مامان و بابا چی حسین_چیزی بهشون نگفتم تو نمیفهمی چیکار کردی اونا بشنون کجا بودی زبونم لال سکته میکنن _پیاده شو حلما یکم آروم شدم که مامانو بابا نفهمین بهشون دروغ گفتم اما پیش حسین آبروم رفته بود انگاری کل دنیا رو سرم خراب شده داشتم به بدبختیام فکر میکردم... حسین_میشنوم همچی رو از اول بدون دروغ برام تعریف کن حلما_باشه داداش میگم برات قول بده باور کنی _بخدا دروغ نمیگم همچیو راست میگم _حسین:منتظرم شروع کن حلما همه چیز رو از اول برای حسین تعریف کردم تو این مدت من اشک میریختم اما حسین حتی تو چشمام نگاه نمیکرد هووووف از وقتی که سپیده زنگ زد رو تا اومدن خودش مو به مو براش تعریف کردم سرشو بلند کرد تو چشمام نگاه کرد حسین_حلما...این حرفا چیزی رو از اشتباهه تو کم‌نمیکنه اشتباهیی که هر دفعه قول میدی جبرانش کنی اون دوستا به درد تو نمیخورن چرا نمیخوای بفهمی دخترر؟؟؟ حلما_اونا با اطلاع خونواده هاشون همه کار میکنن حسین_دِ بخاطر همین میگم به درد تو نمیخورن ما مثل اونا هستیم؟ _نه حسین_چرا نمیخوای تلاش کنی بفهمی ما مثل اونا نیستیم چرا خیلی از این گناهایی که اسمش رو میزارن خوش گذرونی برای ما شرم آوره حلما هیچ چیزی زوری نمیشه خودتم میدونی ما هیچ وقت چیزی رو بهت تحمیل نکردیم اما وقتی میبینم خواهرم پاره تنم داره جایی میره که جاش نیست کاری میکنه که فقط خودش آسیب ببینه دیونه میشم ... حلما_حسین من حالم خوب نیست نه با نگین نه با سپیده نه هییییچ کس دیگه میخوام باخودم باشم تنها حسین_این حرفارو میزنی که من بیخیال شم .خواهری من نمیخوام به من دروغ بگی بعد قایمکی بری با دوستایی که تو رو از خودت دور میکنن بگردی... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 جوابی نمیدم با خودم فکر میکنم واقعا من این حرفارو زدم تا حسین کوتاه بیاد .یاد مهمونی میوفتم من اونجا حالم خوش نبود دوست ندارم حتی یه ثانیه دیگه تو اون جمع باشم...پس‌ حرفایی که الان زدم دروغ نبوده حلما_داداش حسین من این حرفارو جدی زدم میخوام یه مدت تنها باشم ... رسیدیم خونه بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم رفتم سمت خونه سعی کردم لبخند بزنم و وانمود کنم حالم خوبه _سلام مامان_سلام دخترم چه زود اومدی _کارش زودتموم شد منم دیگه اومدم بابا کجاست؟ مامان_رفت خرید میاد الانا دیگه _ آهان ‌. من خیلی خستم میرم بخوابم با اجازه مامان_شام بخور بعد بخواب _میل ندارم قربونت برم میرم بخوابم دیگه واینستادم رفتم داخل اتاقم درو بستم حوصله روشنایی نداشتم دلم تاریکی میخواست با سکوت همونجا پشت در نشستم هم میخوام گریه کنم هم گریم نمیاد کلی حس بدِ مزخرف اومده سراغم حس غم تنفر خستگی .. من دارم کجا میرم اصلا من کیم ... گوشیم زنگ میخوره سپیدس حوصلشو ندارم اما جوابشو ندم ول نمیکه بس ک زنگ میزنه _بله سپیده_حلیییییی خوبییییی زنده ایییییی گفتم الان خونت ریخته شدههههه _من خوبم سپیده سپیده_وااا چرااینجوری حرف میزنی بیشور منو باش که نگرانت شدم _نگران !!باشه مرسی _سپیده کاری نداری سرم درد میکنه میخوام استراحت کنم سپیده_ایییش ن بای گوشی رو خاموش کردم گذاشتم رو میز ‌یاد چند ساعت پیش افتادم اون مهمونی اون جو چندش آورر دروغی سپیده بهم گفت منو کشوند اونجا وای اون پسره با نگاهای هیزش اسمش چی بودآها احسان هنوزم معنی حرفشو نفهمیدم مگه من چیکار کردم که انقدر سوخت هووووف... دارم دیونه میشم دلم میخواد با خدا حرف بزنم اما چه فایده وقتی صدای منو نمیشنوه... قبلا به زور خونواده نمازمو میخوندم یه وقتایم از زیرش در میرفتم هیچوقت حسی که مامان بابا و حسین موقه نماز خوندن دارن رو من نداشتم یه مدتی میشه که کلا نمیخونم بابت این کارمم بابا و مامان کلی ازم دلگیرن . . . گوشیم رو برمیدارم یه موزیک پلی میکنم شاید کمی آرومتر شم غبار غم گرفته شیشه دلم شکستن عادت همیشه دلم دوباره از کناره گریه رد شدم به جای تو دوباره با خودم بدم کنارمی غمامو کم نمیکنی یه لحظه هم نوازشم نمیکنی منو به خلوت خودت نمیبری یه عمره بی دلیل ازم تو دلخوری یه عمره من کناره تو قدم نمیزنم یه عمر میشکنم و دم نمیزنم... چند بار گوشش کردم و کلی باهاش گریه کردم صدای در اتاقم اومد سری اشکامو پاک کردم موزیکو خاموش کردم دلم نمیخواد کسی متوجه حال خرابم بشه... _بله حسین_میتونم بیام تو _بیا تو داداش حسین_چرا شام نخوری _گرسنه نبودم حسین_درباره حرفام فکر کردی؟ من_اره فکر کردم حسین_خب تصمیمت چیه؟ حلما- فعلا هیچی شاید زمان مشخص کرد ... حسین-من به تصمیمت احترام میذارم اما حواسم بهت هست حلما ... _باشه ممنون داداش حسین_شب بخیر _شب بخیر ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 روزا ها و هفته ها سپری میشن هیچ جا مثل اتاقم بهم آرامش نمیده چند وقتیه به شدت ساکت و گوشه گیر شدم دیگه دارم همه رو نگران میکنم تا زمانی که لازم نباشه از اتاقم بیرون نمیام نمیدونم چمه ...تنهایی رو ترجیح میدم به هر چیزی ارتباطمو با دوستام کم کردم از بس دیر به دیر جوابشون رو دادم ازم بشدت دلگیرن... سپیده که بعد اون شب یکی دوباردیگه هم زنگ زد من با تندی جواب دادم که کلی ناراحت شد نگین هم چندباری باهام صحبت کرد خواست برم تو جمعشون حتی فکرشم دیوونم میکنه بهش گفتم کاری به من نداشته باشید لطفا نمیدونم شاید منتظره یه بهونه بودم تا باخودم خلوت کنم امشب قراره زینب اینا بیان خونمون وای اصلا حوصلشونو ندارم چند سالی میشه رفت آمد خونوادگی داریم حسینم با داداش زینب خیلی صمیمیه و همیشه باهمن اون موقع هایادمه چقدر تلاش میکردن منو به زینب نزدیک کنن اما من ازش خوشم نمیومد خیلی راستش یکمم بهش حسودیم میشد اخه همه قبولش دارن همه دوسش دارن از حق نگذریم دختره خیلی خوبیه خیلی هم مهربونه اما خب زمین تا آسمون فرق داریم هیچوقت نتونستم به عنوان یه دوست صمیمی ببینمش تصمیم گرفتم امروز وانمود کنم که حالم خوبه دلم نمیخواد اوناهم پی ببرن به حال خرابم . . ‌. مامان_حلماااااا _بله مامان مامان_بیا بیرون از اون اتاق این خونه جاهای دیگه ای هم داره ها _عه مثلا کجارو داره؟ مامان_حالا سربه سر من میزاریبیایکم کمک من کن شب مهمون داریم _چشششششم شما فقط بگو چیکار کنم؟ مامان_سالاد درست کن بلدی که ان شاالله _سالادمم براتون درست میکنم دیگه چی؟ مامان_تو فعلا سالادو درست کن حلما ریز خوردش کنی ها _چشم خوشگله مامان_تو چرا این مدلی شدی باید ببرمت دکتر نگرانتم _دکترررررر برای چی؟ چی باعث شده فکر کنین دکتر لازم دارم؟؟ مامان_والا انگار جن زده شدی یهو ساکت میشی شب تا صبح تو اون اتاق معلوم نیست چیکار میکنی یهو میخندی خل بازی در میاری بعد میگی من خوبم جواب دوستاتو چرا نمیدی _عه مامان مگه بده همش ور دلتونم مامان_نه والا بد که نیست ولی اخه تورو نمیشد بند کرد تو خونه ولی الان چه میدونم والا سالادتو درست کن حالا چشم مشغول سالاد درست کردن شدم رفتم تو فکر ... مامان راست میگه برای اینکه وانمود کنم حالم خوبه مسخره بازی درمیارم تو جمع ولی وقتایی که تو اتاقم هستم یه مدل دیگم جدی جدی دارم خل میشم آخخخخخ مامان_خدامرگم بده چیشد؟؟ _دستموو بجایِ کاهو بریدم مامان_پاشو پاشو من از تو کار نخواستم برو از تو کابینت چسب بردار بزن دستت _کاهوهارو خونی کردی دختر حلما_اشکال نداره که بشورش مامان_وا حلما_خو نشورش مامان_بیابرو دختر نخواستم اصلا فقط بی زحمت دمه غروب از اتاقت بیا بیرون مهمونا میان زشته تو اتاقت باشی حلما_خو من رفتم کاری بود صدام نکنی ناراحت میشم هاااا از ما گفتن بود مامان_برو بچه میخواستم برم سمت اتاقم که در زدن حسین و بابا بودن درو باز کردم حلما_سلام بابایی بابا_به حلما خانوم چه عجب شمارو هم زیارت کردیم حلما_عه بابا من که همش خونم حسین_علیک سلام ابجی خانوم حلما_عه سلام داداش حسین_من به این گندگی رو نمیبینی حلما_نه چشمایه من ریز بینه حسین_بچه پرو حلما_خب دیگه من برم بابا_کجا باباجان حلما_تو اتاقم استراحت کنم خستم خیلی حسین_ببخشید دقیقا چیکار میکنی که انقد خسته ای همش حلما_خب من استراحت میکنم بعد استراحت کلی انرژی میگره از آدم در نتیجه باید باز کلی استراحت کنم تا خستگی استراحت قبلی در بره حلما_ما رفتیم ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay