هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
دانلود بازی GTA V برای اندروید🌈
بالاخره بعد از چندین سال انتظار برای اندروید انتشار یافت😻🙀
جهت دریافت بازی کلیک کنید👇
http://eitaa.com/joinchat/4176805918Ce0d832cf34
#پیشنهاد مدیر کانال😍👆
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
🔴 #خبرفورری🔴بمب خبری اینترنت⁉️
🔴اینترنت همراه در ۷ استان دیگر در حال اتصال است‼️
🔴لیست استانهایی که تاکنون به اینترنت بینالملل متصل شده است‼️
🔴جزئیات در لینک زیر👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/244711455C8f3480a26a
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_دوازدهم وقتی حرف زدن پریا با عمو تمام شد ,گفت :
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_سیزدهم
صبح وقتی خورشید با انوار لطیفش گونه هایم را نوازش می کرداز خواب بیدارشدم صبح زیبا و دل انگیزی بود .پریا غرق خواب بود ,من آهسته و پاورچین از اتاق بیرون آمدم تا مبادا او از خواب بیدار شود .دست و صورتم را شستم و سپس وارد حیاط شدم .کنار گلهای رز ایستادم و از هوای پاک و خوب صبح استشمام کردم .احساس کودکی را داشتم که سبک بال در حال دویدن است.احساس شادی تمام وجودم را فرا گرفته بود ,دلم هوای پریدن داشت .بر روی لبه های استخر شروع کردم به قدم زدن ,در همان حین که قدم میزدم چشمم به پویا افتاد که کنار درخت سرو ایستاده بود و مرا تماشا میکرد .چادرم را مرتب کردم و گفتم :
-سلام .صبحتون بخیر .نکنه من باعث شدم از خواب بیدار بشید
-سلام ,نه,من همیشه صبح زود برای قدم زدن بیدار میشم .,الان هم قصد پیاده روی داشتم که متوجه شما شدم.ثمین خانم حالا دیگه صبح شده ,نمیخوایین جواب درخواستم رو بدید.من تمام شب به شما فکرمیکردم و نتونستم لحظه ای از فکرشما غافل بشم به امید شنیدن جواب شما شب رو به صبح رسوندم .حالا لطفا بگید نظرتون چیه ؟
-آقا پویا راستش من فکرامو کردم و دیدم که ..... ببینید امیدوارم از دست من ناراحت نشید اما جواب من م....
پویا پرید وسط حرفم و گفت :
-دیگه نمیخوام بشنوم .
حتی لحظه ای به من نگاه نکرد و فقط از کنارم گذشت ,بلند گفتم:
-من هنوز جواب درخواستتون رو ندادم
-من تحمل شنیدن جواب منفی رو ندارم
-اما جواب من مثبته
پویا سرجایش ایستاد و سپس دو زانو روی زمین نشست به سمتش رفتم و گفتم :
-آقا پویا حالتون خوبه ؟
-ثمین خانم میخوام چیزی بهتون بگم .قول بدید نخندید ؟
-باشه قول میدم
-چندلحظه پیش که فکر کردم جوابتون منفیه ,احساس کردم قلبم داره از کار میفته .احساس کردم روحم داره از جسمم خارج میشه .تمام غمهای عالم ریخت تو دلم اما وقتی گفتید جوابتون مثبته قلبم شروع کرد به تپیدن از اینکه جوابتون مثبته خیلی ممنونم
-من فقط یک شرط دارم
-بگید هرچی باشه قبوله؟
-اول از همه باید خانواده هامون در جریان قراربگیرند.
-بله حتما .
پریا وارد حیاط شد و گفت :
به به مرغ و خروسای عاشق ,میبینم سحر خیز شدید .ثمین جون بالاخره جواب مثبت رو دادی به داداش من .
پویا :به کوری چشم دشمنان بعله.
پریا :کور شه همه دشمناتون داداش گلم .راستی ثمین .مامانت الان رو گوشی پیغام گذاشت که تا اخر هفته بر میگردند.
-ممنونم پریا واقعا از شنیدن این خبر خوشحالم .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_سیزدهم صبح وقتی خورشید با انوار لطیفش گونه هایم
📚 #محکمترین_بهانه
📝 نویسنده#زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_چهاردهم
فصل سوم.
عصر شده بود و من از تنهایی خسته شده بودم و بی حوصله بودم .تصمیم گرفتم به دنبال پریا بروم تا باهم به خرید برویم که ناگهان صدای بازشدن در حیاط مرا به سمت در ورودی کشاند .پدرم در را باز کرد ,خانواده ام از سفر برگشته بودند از خوشحالی دیدار انها به سمتشان دویدم و پدرم را در آغوش گرفتم و به آنها گفتم :
-سلااااام خوش اومدید .خیلی منتظرتون بودم خوش گذشت ؟
-دخترم یه فرصتی هم به خودت بده تا فکت آروم بگیره ,ماشاءالله یک ریز حرف میزنی
-وای ببخشید باباجون از خوشحالیه
نگاهی به مادرم کردم و گفتم :
-مامان جون از وقتی رفتی خونه خواهرجونتون خوب جوون شدینا!!!
-بسه بسه انقدر مزه نپرون .سلامت کو خانم خانما؟چه خبره از وقتی مارفتیم زیادی بانمک و خوش خنده شدی ؟
-ببخشید سلام .مامان خوشگلم .
بابا گفت :حرف ها رو بزارید واسه داخل خونه ,دارم از خستگی بی هوش میشم
همگی باهم به داخل خانه رفتیم .
به آشپزخانه رفتم و برای همه چایی ریختم تا خستگیشان را با نوشیدن یک فنجان چای رفع کنند.مادرم که با دیدن رفتارمن متعجب شده بود گفت :
-ثمین جان تو این مدت که ما نبودیم واست اتفاقی افتاده ؟قبلا هیچ علاقه ای به چای دم کردن و چای آوردن نداشتی ,حالا چه اتفاقی افتاده؟
-مامان خانم ببین چقدر شما واسم عزیزید که براتون چایی آوردم
پدرم که به حرفهای ما میخندید گفت :
-بگو ببینم خونه عمو احمد خوش گذشت .احساس تنهایی که نمیکردی؟
-خانواده خیلی مهربون و دوستداشتنی هستندمخصوصا پریا و خاله محیا البته ناگفته نمونه عمو احمد و اقا پویا هم خیلی محترم بودند.
-خب خداروشکر که بهت اونجا سخت نگذشته .قضیه دزد چی بود پای تلفن خوب متوجه نشدم ؟
-اون شب تو خونه تنها بودم .متوجه شدم یکی اومد تو خونه .منم به پریا زنگ زدم .اون هم با داداشش اومد و دزد رو گرفتن.حالا اگه گفتید کی بود ؟
-از کجباید ببدونیم.کی بود؟؟
-رضا پسر آقا غلامعلی باغبونمون .راست یا دروغ میگفت با پدرش دعواش شده و چون جایی نداشته که بره و فکرمیکرده هیچ کس خونمون نیست اومده اینجا.الانم زندان تشریف دارند.رضایت ندادم تا شما بیاید و تصمیم بگیرید.
همش که من حرف زدم شما بگید خاله اینا خوب بودن .مامان فکرکنم خاله حنانه حسابی بهتون رسیده و تحویلتون گرفته ها
-اره عزیزم خیلی خوش گذشت فقط جای تو خالی بود .رامین همش سراغت میگرفت و میگفت چرا تو رو باخودمون نبردیم خلاصه اینکه همه فامیل دلشون برات تنگ شده و سراغت رو میگرفتن .من برم یکم استراحت کنم تا سهیل خوابه از فرصت استفاده کنم .بیدار بشه خونه رو میزاره رو سرش وروجک .
-الهی من فداش بشم دلم براش یک ذره شده بود .مامان جون اگه با من کاری ندارید من میرم بیرون با پریا قراردارم .
-برو عزیزم .سلام منو هم به پریا برسون .
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از کانال دانشجو 🎓
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آگاه_باشیم
8⃣ _ 🎓 🎥 بعضی چیزها خیلی سخت به دست میاد ...
📛 اما ممکنه خیلی آسون از دست بره
⭕️ قدرشو بدونیم
💥پیشنهاد ویژه دانلود💥
#امنیت_اتفاقی_نیست
کانال دانشجو🎓
🆔 @Official_Daneshjou
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_یکم - جواد! چه کار می تونم برات بکنم؟ - یه سؤال دارم. سرجدت درست جواب بده.
#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_دوم
از حالـش😞 واهمـه ای در دلـم می افتـد.😥 نا گهـان از جایش مثل فنر می پرد😰 و صدای فریادهایش تمام نمازخانه را پر می کند.
- سالم بود. می فهمی؟🙁😭
هق میزند:
- داشـت عیـش و نوشـش رو می کـرد. صدتـا، هزارتـا دختـر بـراش می مردند.😍😒
سایت راه انداخته بود، بیا ببین براش چه کار می کردند!
راه می رود.🚶♂️ گاهی آرام. گاهی متشـنج.🤒 حرف می زند. گاهی به زمزمه و گاهی چنان فریادی که... ☹️
- یعنی تموم شـد. آره تموم شـد؟ اون قد بلند، اون همه خوش تیپی، تمام لذت هاش!😔
مقابلـم زانـو می زنـد. دسـتانش را می گیـرم. مردمک چشـمانش آرامش ندارد.
- تو بگو. به همین راحتی تموم میشه؟🤔😞
دستانش سرد است و لب هایش سفید. می لرزد...
- جواد جان!
- من نمی خوام زیر خاکم کنند.😟😐 نمی خوام... می ترسم... می فهمی؟ 😒
اون سـنگا چـی بـود. چـه سـنگین بـود... چقـدر کلفـت بـود... اون سـنگ های سـیمانی رو بـرای چـی مـی ذارن. چـرا بـا سـیمان دورش رو می پوشونن؟ 😰
دارد می لـرزد. بلنـد می شـود. بلنـد می شـوم و محکـم در آغـوش می گیرمـش. انقـدر کـه بازوهایـش را هـم قفـل می کنـم. کمـرش را می مالـم. آرام تـر می شـود. کمـی از لرزشـش می افتـد. بـا فشـار دسـتانم مجبورش می کنم مقابلم بنشیند.
- جواد!
سر خم شده اش را بالا می آورد.
- فرصـت نقاشـی کشـیدن دوسـتت فریـد تمـام شـده. ایـن بـرای همه اتفاق می افتد. برای من هم همین طوره.
با چشمان ترسیده نگاهم می کند. 😳😢
- برای من هم تموم می شه؟
- حالا چه کار به این داری. از فرصتی که داری استفاده کن.
- کی تموم می شه؟ ... من کی می میرم؟ ... تو کی می میری؟😓🤔
این حال کسی که دوستش را زیر خاک کرده، نیست. جواد خودش را گم کرده است و فکر می کند زیر خاک است. حالش از دربه دریاش است.😟 و الا کـه روزی هـزار نفـر از خاکسـپاری می آینـد... می خندنـد😄 و می رونـد... دعـوا می کنند😡 و می رونـد... می خورند😋 و می روند و مرده ای می ماند که هیچکس حالش را نمی داند.🤔🙄
آرام می گویم:
- نمی دونم. تو هم نمی دونی، هیچ کس نمی دونه. فرید دوستت هم نمی دونست.
- اگه می دونست چی می شد؟
- باید از خودش بپرسی؟
لبخندی تمسخرآمیز😏، لب هایش را کش میدهد.
- از خودش. از خودش این دو روزه انقدر سؤال کردم. انقدر سرش فریاد زدم. انقدر التماس کردم که لااقل برای یک دقیقه برگرده.
هق هق می کند.😭😭 بغضی که می خواهد سر باز کند و نمی شود. ناله ای می کند و می گوید:
- مـرده... مـرده. می فهمـی آقـا معلـم؟ مـرده... بـا تمـام عاشـقی هاش مرده.
چهار زانو می نشینم و دستانش را می گیرم. سرش را بالا می آورد:
- دخترهایی😳 که با فرید بودند سر قبرش خیلی جیغ و داد می کردند،😪 امـا هیـچ کـدوم فریـد رو تکـون نـداد. بـراش دسته دسـته گل پرپـر می کردنـد، امـا فریـد حتـی یـه بـار هـم پلـک نـزد. بـا نگاهـش خرابشـون نکرد. باباش خودشو کشت، اما پول🤑 و پارتیش به درد فرید نخورد...
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_دوم از حالـش😞 واهمـه ای در دلـم می افتـد.😥 نا گهـان از جایش مثل فنر می پرد😰
#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_سوم
وحشتش، وحشی اش😡😰 کرده، می ترسم آسیبی به خودش بزند. دست می اندازم دور شـانه اش، سـر می گذارد روی شـانه ام😞 و بغضش با صدا می ترکـد😭 و هق هـق طولانـی اش😪 وقتـی کـم می شـود کـه بـه زمزمـه تبدیل می شود:
- نمی تونسـت حـرف بزنـه... نـگاه کنـه...😣 بخنـده... خیلـی قشـنگ می خندید.😞 بی رحمانه پیچیدنش توی پارچه ی سفید و گذاشتنش تـوی خـاک... بـاور می کنـی فرید عادت نداشـت رو زمیـن بخوابه، اما
اونا صورتش را گذاشتند رو خاک.
می لرزد:
- دستاش بسته بود. پاهاش بسته بود.
با شدت بلند می شود و بلند فریاد می زند:
- اون پنبه ها چی بود دور دهنش؟!
می چرخد رو به من و خم می شود:
- چـرا دستاشـو بسـته بودنـد؟ فریـد همیشـه آزاد بـود، خیلـی قشـنگ می رقصید.
دیوانه شده است و دارد دیوانه ام می کند... زمزمه می کند... گاهی با خودش حرف می زند... گاهی رو به من فریاد می زند:
- لذت رو اون بهمون میداد.
گاهـی مخاطبـش فریـد اسـت. لحظـه ای التمـاس می کنـد. لحظه ای سکوت می کند و خیره می شود.😳 حرف هایش نامفهوم است.
بـه خـودم کـه می آیـم مـن هـم دارم گریـه می کنـم.😢 چـه تصویرسـازی وحشـتناکی راه انداختـه ایـن جـواد! قطره هـای اشـک بی وقفـه از چشـمانش😭😭 سرازیر می شـود. می گذارم فریادهایش تمام شـود. خودش می آید سمتم و مقابلم می نشیند.
- تو چرا گریه می کنی؟ مگه می شناسیش. هان؟
- نـه... نـه! جـواد آروم بـاش! مـن بی تابـی تـو رو طاقـت نـدارم. ایـن حالتت رو نمی تونم ببینم...☹️
انـگار حرفـم آب باشـد. دو زانـو می نشـیند و توی چشـمانم زل می زند. دنبـال همـان چیـزی می گـردد کـه مطمئنـم از قبـل هـم دیـده کـه حـالا مقابلم نشسته است.
- بـرام حـرف بـزن، باشـه؟ بگـو که حـرف می زنی... هر چی خواسـتی. نصیحت کن. فحش بده. فقط امشب حرف بزن، ساکت نباش.😐
بلند می شوم و می روم برایش آب بیاورم. فرار کرده ام از اینکه هق هقم را ببینـد. صورتـم را زیـر آب می گیرم تا حرارت سـوزاننده ی وجودم آرام بگیـرد. زنـگ هـم می زنـم خانـه. می خواهـم از صـدا و دعایـش کمـک بگیرم:
- محبوب جان!❤️
- سلام مهدی! چند دور تسبیح گفته باشم خوبه؟🤔😒
- خوبه! همین خوبه! امشب رو خدا باید به صبح برسونه!
- مهدی!
نفس عمیق را حالا می توانم بکشم.
- یکـی از بچه هـا بـراش مشـکلی پیـش اومـده امشـب نمی تونـم بیـام خونه. شما بخوابید و نگران من نباشید.
- مهدی!
- جانم!
- با این حالت چه جوری نگران نباشم؟😟
- بـا همیـن حالـم بهـت می گـم کـه خوبـم. نگو که شـام بخور و گرسـنه نخـواب کـه هیچـی از گلـوم پایین نمـی ره. اما وای به حالت اگه شـام نخوری! افتاد محبوب خانم!
- خیلی بدی!
خیالش را آرام می کنم و قول می دهد که بخوابد...
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_سوم وحشتش، وحشی اش😡😰 کرده، می ترسم آسیبی به خودش بزند. دست می اندازم دور شـ
#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_چهارم
از داخـل یخچـال برایـش آب و عسـل مـی آورم... می خـورد. بی اصـرار مـن هـم، همـه اش را می خـورد.🙂 دراز می کشـد... پایـم را دراز می کنـم تـا سـرش را روی آن بگـذارد.❤️ حرفـی از غـرورش نمی زنـد و تـن می دهـد بـه این محبت... چشمانش باز است👁 و خیره رو به رو...
- جواد! حال داری جواب سؤال بدی؟
- نمی دونم.
- می خوای بگی چی شده؟
جواب نمی دهد. برای چند دقیقه ای فقط سـکوت اسـت که فضای شب سالن را پر می کند. با ناله می گوید:
- وقتی داری می بینی چی بگم؟😶 بگم فکر کردم که همه ی دنیایی که تـوش راحـت می چرخیدم و زیـر پام می دیدمش یک هو رنگ عوض کرد و دیدم چطوری مثل یه اژدها دهن باز کرد و بلعیدش. بگم اطرافیان هـم نتونسـتند کاری بکننـد و مـرگ پیـروز شـد.😞 بگـم اصلا دلشـون می خواست زودتر برند دنبال کار و بارشون،😒 زودتر خاکش کردند. بگم حتی گریه هاشون به خاطر ترس خودشون بود. خیلی ها نفس راحت می کشـیدند کـه فریـد رفتـه و اونـا نرفتنـد. الآن هـم بیـا دم اون جایـی که ختم گرفتند ببین بقیه دارن چه غلطی می کنند.
مکث می کند. انگار می خواهد حرفی بزند که از آن می ترسد.
- این اژدها قراره من رو هم همین طوری توی خودش بکشه؟🤔😳
جواد دارد خودش را با آتشی که به جان آرزوهایش افتاده می سوزاند. دنیـا بـا همـه ی رنگارنگـی و دل فریبی هایـش در مقابـل چشـم هایش درون خـاک چـال شـده اسـت و نابـود شـدن لذت هـا را دیـده اسـت😟، اما نتوانسته تمامی بود و نبود های سبک و سنگین فرید را هم ندیده بگیرد و در فکر و تحلیلش به بن بست رسیده است. صدایش از خیال بیرونم می آورد:
- حـس می کنـم گـم شـدم. اینجـام امـا دربـه در خـودم شـدم. دو روزه فکـر می کنـم همه چـی عـوض شـده. همـه ی آدم ها هم عوض شـدند؛ یـه عوضـی خودخـواه😣😐. دلـم می خـواد چهار تا کلمـه از فرید بپرسـم، اما پیـداش نمی کنـم. یـه خروار خـاک ریختند روش. میگـم لامصبا چرا این قـدر سـفت و سـخت بسـتید درشـو؟ میگـن بـو مـیده.😷 همـه خفـه می شـند. خیلـی خـرن. همیشـه عطـر مـی زد و بـوی عطـرش مسـتت می کرد. هق هقش نمی گذارد ادامه دهد. دستم بی اختیار می رود لای موهایی کـه مثـل همیشـه نیسـت. خوابیـده به یک طرف. مرتبـش می کنم و به راه همیشگی می زنم بالا. صبر می کنم کمی آرام شود. چرا ما همیشه فکر می کنیم تا ابد هستیم؟ 🤔🙁
- فکر می کردی تا کی زنده بمونه؟
با صدایی که انگار از ته چاه برون می آید می گوید:
- اصـلا فکـر نمی کـردم کـه بمیـره. مـن بـه مردن فکـر نمی کـردم. فرید تو اوج بود.
مگـر مـرگ، اوج و فـرود می فهمـد؟🙄 میآیـد، چـه شـاه باشـی چـه گـدا. میپرسم:
- تو چرا به فکر مرگ افتادی؟🤔
- چون دیدمش. می فهمی. دیدمش.😳😐 جلوی چشـمم خالی بودن تن فرید رو دیدم و خاک شدنش رو.
حرفـی را کـه تمـام آرامشـش را بـه هـم میزنـد آرام می گویـم. میخواهـم بسنجم میزان ترسش را...🤔🙄
- اما فعلا کسی با تو کاری نداره. برو مثل همیشه خوش باش. 🙂
حرفم را می شنود. از جا می پرد.
- مسـخره ام نکـن. امشـب مـن رو آدم حسـاب کـن... بـه جـان خـودم مثل همیشه نیستم... خرابم، می فهمی؟😞
نفس می گیرم و سرش را به زور می خوابانم رو پایم.
- تو رو خدا حرف بزن. دو شبه نخوابیدم. دارم دیونه میشم.
اگر از فضا دور شود آرامتر میشود. میپرسم:
- غذا خوردی؟😋
مینالد:
- نه. فقط آب خوردم. حالت تهوع دارم.😤 از هرچی که هست متنفرم. حرف بزن...
باید سازش را کوک کنم تا بتوانم آرامش را برایش بزنم.
- جواد قرار نیسـت زندگی با مردن تموم بشـه. مثل یک اسباب کشـی می مونه. البته اسـبابی در کار نیسـت. برگه ی مأموریت📄 چند سـاله رو تحویل می دی و راهی محل اسکان ✈️ دائمیت می شی.
سرم را به دیوار تکیه می دهم. به حرفی که زدم یقین دارم. حال جواد را، هـم میفهمـم و هـم نـه. موقـع دفـن پـدر چـرا مـن ایـن حـال و روز را پیـدا نکـردم.😟 چـه فرقـی میکـرد؟🤔 من سـنم از جواد کمتر هـم بود. یعنی به خاطر نوع رفتنش بود؟ یکی به اسـم شـهید، یکی به اسـم مرده. هر دو تـرک دنیاسـت... جـواد بـه حـال خودش میترسـد؛ اما مـن به حال او حسـرت می خوردم. من هم دوسـت نداشـتم سـنگ لحد را رویش بگذارنـد.😢 هرچنـد کـه سـر نداشـت تـا دلـم بـرای صورتـش تنـگ شـود.😞 صحنه خیلی سختتر بود، اما آرامش میداد. همهاش به من آرامش میدهد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#از_کدام_سو
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1