هدایت شده از تبادلکده ها 👈 با عضویت، بنر رایگان میذاریم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلـام👋🏽
این کانال ما تازه جـوونه زده 🌱تا باهم سبڪ
زنـدگے (سـردار سلیمانے) رو یـاد بـگیـریم...🙃
از مـا حمایت کنیــد😉👊🏼
https://eitaa.com/joinchat/1617362983C7899fe3176
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_هشتاد_هفتم موقع خداحافظی،لیلا گفت: - مهتاب آرزو
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتاد_هشتم
هر دو بلند شدیم و جلوی در رفتیم. گلرخ و سهیل داشتند از ماشین آخرین مدل پدرم پیاده می شدند. . گلرخ پیراهن زیبایی از حریر شیری رنگ به تن داشت و دسته گلی از رزهای کاهی رنگ به دستش گرفته بود. صورت جذابش با یک ارایش زیبا مثل گلهای نرگس قشنگ و ملیح به نظر می رسید. سهیل از ته دل خوشحال بود. صورت جوانش از شادی می درخشید کت و شلوار دودی رنگی پوشیده بود و موهایش را به عقب شانه زده بود . وای که چقدر برادرم را دوست داشتم. چقدر برایش خوشحال بودم و آرزوی خوشبختی اش را می کردم. با هلهله و صلوات و دود اسفند عروس و داماد جوان وارد شدند. مجلس شلوغ و درهم بود. من اما انگار در حال خفگی بودم. پرهام با نگاه رنجیده ای که به طرفم انداخت سر جایش نشست . لیلا هم متوجه حرکات پرهام بود. زیر گوشم گفت :
- تو دیوانه شدی پرهام خیلی بهتر از حسین است چرا جواب مثبت بهش نمی دی ؟!
با حرص گفتم :
کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی
کی به کی می گه ! تو اگه خودت خیلی عقل کلی چرا مهرداد رو رد نمی کنی بره پی زندگی اش.
فوری گفت : این قضیه فرق داره .
قاطعانه گفتم : پرهام هم با حسین فرق داره .
لیلا که متوجه حساسیتم روی موضوع شده بود بحث را ادامه نداد و هردو برای صرف شام از جایمان بلند شدیم.
اخر شب وقتی به خانه رسیدم خسته و هلاک بودم. پاهایم باد کرده بود و سرم درد می کرد. به محض اینکه لباسم را عوض کردم صدای زنگ تلفن بلند شد . فوری قبل از اینکه پدر و مادرم متوجه شوند گوشی رابرداشتم . ته دلم انتظار حسین را داشتم . با صدایی خفه گفتم : الو ؟
صدای حسین بلند شد : سلام ببخشید ید موقع زنگ می زنم اما نگرانت بودم. می خواستم ببینم رسیدی یا نه ؟
تمام خستگی و سردرد از یادم رفت روی تختم ولو شدم .
- تازه رسیدم . از خستگی هلاکم.
حسین مهربانانه گفت : خسته نباشید . مبارک باشه . انشاءالله هر دو زیر سایه مولا علی خوشبخت بشن.
خندیدم و گفتم : جات خالی بود که یکمی ملت را امر به معروف کنی همه لخت و پتی و آرایش کرده ....
حسین وسط حرفم پرید: مهتاب تعریف نکن ... از خودت بگو . بهت خوش گذشت؟
فوری گفتم : نه همش احساس خفگی می کردم . احساس می کنم کم کم دارم از خواب بیدار می شم به نظرم همه چیز مصنوعی و بی خود می امد.
حسین آهسته گفت : اینطور ها هم نیست .تفریح و شادی برای همه لازمه مخصوصا تو عروسی و نامزدی . ولی خب ....
در همین دو کلمه دنیایی نهفته بود که می دانستم حسین برای اینکه من نرجم چیزی نمی گوید. صدای حسین افکارم را برهم زد:
- خوب مهتاب خانم کاری نداری ؟
با رنجش گفتم : می خوای قطع کنی .
- خوب دیر وقته یک موقع پدرت بفهمه زشته .
بعد گفت : پس فردا همدیگرو می بینیم.
- پس فردا چه خبره ؟
- ثبت نام داری خانوم حواس جمع .
با به یاد آوردن ثبت نام شوقی پنهان زیر رگهایم دوید :
- خیلی خوب پس تا پس فردا خداحافظ
وقتي گوشي را گذاشتم تا چند ساعت به حسين و اينده خودم فكر مي كردم. حسين امكان نداشت بتواند يك عروسي مفصل بگيرد خانه آنچناني و ماشين آخرين مدل نداشت. طرز تفكرش دنيايي با پدر من اختلاف داشت. واي خداي من چقدر همه چيز مشكل شده است. لحظه اي آرزو كردم حسين جاي پرهام بود بعد فوري پشيمان شدم. حسين اگر جاي پرهام بود ديگر حسين نبود. لحظه اي ترس تمام وجودم را فرا گرفت « نكنه از كارم پشيمان شوم ؟ نكنه از حسين خسته شوم و يا حسين مرا محدود و اسير كند » دو دلي بيچاره ام كرده بود.
صبح روز ثبت نام شادي دنبالمان آمد . هر سه در حال صحبت و خنده به دانشگاه رسيديم .مثل هميشه جلوي پنجره هاي اموزش غوغا بود. همه داشتند فرياد مي زدند. دستها در هوا تكان مي خورد و همه همديگر را هل مي دادند. چند ثانيه بعد ما هم در ازدحام بچه هاي فرياد كش غرق شديم. سر انجام با از دست دادن چند دكمه و پاره شدن جيبهايمان موفق شديم برگه هاي ثبت نام را دريافت كنيم .مشغول انتخاب واحد بوديم كه از گوشه چشم حسين را ديدم . كنار تلفن عمومی ايستاده بود و داشت با نگاه دنبالم مي گشت. با سرعت واحدهاي مورد نظرم را نوشتم و با ليلا و شادي چك كردم بعد كاغذ را امضا كردم و به طرف ليلا گرفتمو گفتم :
- ليلا قربونت برم اين برگه من رو هم ببر بده به مدير گروه امضا كنه من بايد برم.
شادي متعجب گفت : كجا بري ؟ ممكنه بعضي از كدها پر شده باشه بايد خودت باشي به جاش واحد برداري !
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتاد_نهم
با عجله گفتم : مهم نيست من و شما با هم واحد برداشتيم اگر كدي پر شده باشه مال شما هم پر شده هرچي جاش برداشتيد برا ي من هم برداريد.
منتظر جواب نشدم و به طرف در خروجي راه افتادم. حسين از دور مرا ديد و سر تكان داد بيرون در منتظرش شدم تا مرا ديد با خنده گفت :
- ثبت نامت تموم شد.
بي حوصله گفتم : نه بيا بريم.
بي حرف دنبالم راه افتاد . اواسط كوچه خودش را به كنارم رسان و گفت :
- اگه ثبت نام نكردي پس چرا از دانشگاه اومدي بيرون.
نگاهش كردم وگفتم : يعني تو نمي دوني؟
متعجب نگاهم كرد ادامه دادم : به خاطر تو آمدم ليلا كارهاي منو انجام ميده .
پياده با هم تا سر خيابان رفتيم . كمي جلوتر يك رستوران و كافي شاپ بود كه پاتوق بچه هاي دانشگه محسوب مي شد. آهسته به حسين گفتم :
- بيا بريم اينجا بشينيم.
حسين مطيع پشت سرم وارد شد در گوشه اي دنج روبروي هم نشستيم . وقتي گارسون با ليست خوراكيها آمد حسين خنده اش گرفت . پرسيدم :
- چرا مي خندي ؟
با دست به ليست اشاره كرد و گفت : اينا ديگه چيه ؟ .. سان شاين ... ميلك شيك ... اصلا چي هست ؟
با خنده گفتم : خودتو لوس نكن يعني واقعا نمي دوني چيه ؟
سر تكان داد . به چشمانش نگاه كردم هيچ رنگي از دروغ به چشم نمي خورد. خدايا چقدر اين پسر يك رنگ و با صداقت را دوست داشتم . حسين هم به من نگاه مي كرد . نجوا كنان گفتم : ديگه از گناه نمي ترسي زل زدي به من ؟
گفت : هدف من فقط ازدواج با توست و اين هم گناه نيست.
شكلكي برايش در آوردم و براي هردومان ميلك شيك شكلاتي سفارش دادم. وقتي ليوانهاي بلند و زيبا مملو از شير و شكلات از راه رسيد حسين آهسته گفت :
- حالا اين چي هست ؟
برايش توضيح دادم جرعه اي با ني نوشيد و فوري گفت :
- هووم خيلي خوشمزه است.
دوباره نگاهش كردم با خنده پرسيد : چيه خيلي دهاتي و امل هستم!؟
از ته دلم جواب دادم : نه خيلي خواستني و عزيز هستي !
مثل هميشه از شرم سرخ شد
مشغول خوردن نوشيدني هايمان بوديم كه صداي بلندي از جا پراندمان.
- به به ببين كي اينجاست . خانم از خود راضي با چه كساني نشست و برخاست مي كنه !
فوري به طرف صدا برگشتم . شروين همرا ه دوستش رضا بود. صورتش را پوزخند تحقير آميزي پوشانده بود. حسين آهسته گفت :
- مهتاب توجه نكن .
سرم را برگرداندم . ولي انگار شروين دست بردار نبود . پشت ميزي كنار ميز ما نشستند و شروع به بلند بلند حرف زدن كردند.
- بعضي ها واقعا لياقت ندارن ... رفته با اين جاسوس دوست شده !
بعد صداي رضا بلند شد :
- خلايق هر چه لايق خوب آدم وقتي پولدار باشه و هر چي بخواد زود براش فراهم كنن دلشو مي زند ديگه مي ره با اين پا برهنه ها كه تقي به توقي خورده و سهميه و هزار تا پارتي دارن دوست مي شه . خوب تنوع لازمه ديگه .
هر چي سعي كردم نشنوم نمي توانستم صدايشان در گوشم مي پيچيد . حسين خونسرد و بي تفاوت داشت كيكش را مي خورد با غيظ گفتم :
- حسين نميشنوي پاشو بريم .
همانطور كه خرده هاي شيريني را از روي لباسش پاك مي كرد گفت :
- براش كم محلي تيزتر از شمشير است. اينا همش حرفه خودتو ناراحت نكن .
دوباره صداي شروين بلند شد :
- واقعا مي گن بعضي ها آشغال خورن درسته ها ! نگاه كن رفته با كي رفيق شده حتما پل ميز رو هم خودش بايد حساب كنه .
بعد رضا با پوزخندي گفت :
- بسه شروين الان دور دست اين آدماست . يهو به تريج قباش بر مي خوره و مي ره زير آبتو مي زنه ها !
شروين هم با نفرت گفت :
- راست مي گي از اينا هر چي بگي بر مياد . اصولا آدم فروش هستن. به برادر و خواهر خودشون هم رحم نمي كنن چه رسد به ما ! خود همين يارو آنتن حراسته بايد مواظب بود.
از شدت عصبانيت در حال انفجار بودم. طوري حرف مي زدند انگار با قاتل پدرشان طرف هستند . هيچ به ياد نمي آوردند كه روزگاري همين ها جلوي كشته شدن و ويران شدن خانه هاي ميليوني اين تازه به دوران رسيده ها را گرفته بودند. وجود امثال همين پا برهنه ها بود كه سرمايه اين زالوها و پسران عياششان را حفظ كرده بود. كه حالا زبان در آورده بودند و حرف مفت مي زدند. چه كسي فراموش مي كند آن روزها كه پسران اين پا برهنه ها جلوي دشمن قد علم كردند پدران اين جوجه عياشها چگونه سوراخ موش را به بهاي وزنش طلا مي خريدند و نور چشمي هايشان را با هزار ضرب و زور روانه كشورهاي خارجي مي كردند كه مبادا به جنگ فرستاده شوند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_ام
حالا چقدر كر كري خوندن آسان شده است. حسين را حت و اسوده آخرين جرعه نوشيدني اش را نوشيد و رو به من گفت :
- مهتاب خيلي خوشمزه بود .... بريم ؟
نگاهش كردم صاحب حق او بود و شكايتي نداشت پس من چرا آنقدر عصبي باشم؟ نفس عميقي كشيدم و با لبخند نگاهش كردم.
- بريم .
بدون اينكه به شروين و رضا نيم نگاهي بيندازم از در بيرون رفتم و منتظر حسين شدم تا پول ميز را حساب كند. نزديك دانشگاه حسين با آرامش گفت :
- خودتو به خاطر دري وري هايي كه حقيقت نداره ناراحت نكن .
با حرص گفتم : يعني هركي هر چي گفت جواب نمي دي ؟
حسين سري تكان داد : نه اگه جواب بدم و حرص بخورم معني اش اينه كه حرفهاشون صحت داره ولي وقتی اين حرفها همه چرت و پرته جواب نمي خواد. اون خودش هم وقتي داره حرف ميزنه مي دونه داره چرند مي كه اگه من جواب بدم خوشحال ميشه ... خوب به من خيلي خوش گذشت من پس فردا ثبت نام دارم از شنبه هم كلاسها شروع مي شه .
با خنده گفتم : اين ترم حل تمرين نداري ؟
حسين خيلي جدي گفت : چرا مدار منطقي و معماري كامپيوتر ... كدوم رو برداشتي ؟
- مدار منطقي با تفضليان !
حسين سري تكان داد : پس حل تمرين با من داري .
خوشحال گفتم : چه خوب حداقل هفته اي يكبار مي بينمت .
حسين معذب گفت : مهتاب زودتر بايد به پدر و مادرت بگي اينطوري درست نيست .
به طرف ليلا كه منتظرم ايستاده بود دست تكان دادم و گفتم :
- خداحافظ حسين .
با خوشحالي و گامهاي بلند به طرف دوستم رفتم
پايان فصل 24
فصل بیست و پنجم
همه دور آیدا جمع شده بودیم. آیدا روی صندلی نشسته و هنوز در حال فین فین کردن بود. كلاس تمام شده بود و تا دو ساعت بعد، كلاسى در اتاق 300 كه ما نشسته بوديم، برگزار نمى شد. شادى و ليلا و فرانک، دور صندلى آيدا نشسته بودند و من روبرويش، با صدايى آهسته گفتم: آخه چى شده؟... از اول ترم تو همش درهمى...
شادى مزه پراند: حتما مى خوان به زور شوهرش بدن!
ليلا با آرنج به پهلوى شادى زد: بس كن!
آيدا دوباره و دوباره بينى اش را در ميان دستمال مچاله شده، فشرد و به ما نگاه كرد. با صدایی خفه گفت: خودم هم هنوز نمی دونم چی شده!
دستم را روی دستش که عصبی در هم می پیچاند، گذاشتم، گفتم:
- به ما بگو، حرف بزن. بذار یک کمی راحت شی!
فرانک با بغض گفت: الهی برات بمیرم، واقعا ً می خوان به زور شوهرت بدن؟
آیدا چشمانش را پاک کرد و گفت:
- نه بابا! کاش این بود. زندگی مون از آخر تابستون بهم ریخته.
شادی فوری پرسید: چرا؟
آیدا روی صندلی جا به جا شد و گفت:
- من فقط یک برادر دارم. وضع زندگی مون تا حالا خوب بوده، بابام توی بازار، فرش فروشی داره و پول خوبی در می آره. مادرم هم زن ساده و بی دست و پایی است که از وقتی من یادمه، دست به سینۀ شوهر و بچه هاش بوده، بابام خیلی مومن و معتقده، خلاصه چی بگم... مادرم هم زن مومن و خدا ترسی است، هميشه هم از اينكه شوهرش چنين مردى است، به همه فخر مى فروخت، يک حاج آقا مى گفت و هزار تا از دهنش مى ريخت. مادرم دوستش داشت و گله اى از وضع زندگى مون نداشت. برادرم از من بزرگتره، آرمان، دانشگاه نرفته و عوضش رفته تو بازار پيش بابام، حالا از خودش حجره داره و مى خواست زن بگيره... همه چيز رو روال طبيعى اش بود تا اينكه...
هر چهارتايى مثل تماشاگران سينما گفتيم: تا اينكه چى؟
آيدا دوباره به گريه افتاد. پس از چند لحظه كه آرام گرفت، گفت:
- تا اينكه همسايه بغلى مون خونه رو فروخت و رفت. چند وقتى خونه بغلى خالى بود تا اينکه يک روز ديديم چراغاش روشنه و كاميون جلوش اثاث خالى مى كنه، خونه بغلى ما كهنه ساز ولى بزرگه، ما هم به خيال خودمون فكر كرديم يک خانواده توش آمدن، بعد از چند روز، آرمان سر شام گفت: امروز آقا جمشيد رو ديدم. مى گفت خونۀ فكور رو به يک دختر تنها اجاره دادن!
مادر ساده ام دلسوزانه گفت: طفلک دختره، حتما دانشجوست! يعنى تو اون خونه درندشت وهم برش نمى داره؟
اون شب ديگه حرفى نشد و كم كم همۀ اهالى محل، به رفت و آمد دختره كه فهميديم اسمش پريوشه، مشكوک شدن، از صبح تا غروب هيچكس به آن خانه رفت و آمد نمى كرد. اما از طرفهای غروب و بعد از تاریکی هوا، مدام کسانی می رفتند و می آمدند. اکثرا ً جوانهایی با ماشین های مدل بالا و سر و وضع خوب، به آن خانه می رفتند. عاقبت یک شب بعد از شام، وقتی همه مشغول میوه خوردن بودیم، آرمان رو به پدرم گفت:
- حاج بابا! این دختره دیگه شورش رو درآورده! تو این محل زن و بچۀ مردم رفت و آمد دارن، درست نیست این دختره اینطوری محل رو آباد کنه!
پدرم به آرمان چشم غره رفت و گفت: بس کن پسر! جلوی خواهر و مادرت صلاح نیست این حرفها زده بشه.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
😊🍃😊🍃😊🍃😊🍃😊🍃😊🍃😊
ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺧﺮﺟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻥ
ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ
⭕️ﭘﺲ
ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ
ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﺟﺎﺭﯼ شـﻮﯾﻢ
🛑ﮐﻪ ﺧﻨــﺪﻩ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻧﺸﺎﻥ ﻧـﻘﺶ ﺑـﺒﻨﺪد
❌ﻧﻪ ﻧـﻔﺮﺕ
👌مثلا اینکه همیشه لبخند بزنیم
☺️مومن شادیش در چهره ش پیداست😃
✅#مومنانه
😊🍃😊🍃😊🍃😊🍃😊🍃😊🍃😊
@romankademazhabi
💗🌸💗
🌸
صَباحاً اَتَنَفّسُ بِحُبِّ الْحُسَین(علیه السلام)؛
صبح را با عشق تو نفس میکشم😍
#عشق جانم💗
🌸سلام ارباب عشق🤗
#صبح_گاه
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
@romankademazhabi
✅ آرام باش! 💗درست می شود...
نه هیچ شبی🌚 و نه هیچ زمستانی❄️ دائمی نیست!
آفتاب🌝 می تابد،
شاخه ها جوانه🌱 می زنند و تمامِ شکوفه های🌸 در انتظار متولد 💐 خواهند شد...
هیچ ابری تا همیشه در مقابلِ مهتاب نمی ایستد و هیچ ماهی🌛 تا همیشه در حصار نمیمانَد..
نور✨، سپاه سیاهی را میدرد حتی اگر به قدرِ روزنه ای باشد
و بهار؛ هزار هزار زمستان❄️ را سبز🍀 میکند،
روزهای سخت رو به پایان است، آرام باش..🙂
👈میگن هرکی #استرس😨😰🤯😱 بیشتری داشته باشه #کرونا 😷 در بدنش بیشتر اثر میذاره🤧🤒
👌پس #آروم باشیم☺️
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
@romankademazhabi
🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ♥️ #قسمت_چهارم فردا سینا و شهاب گزارش تعداد رفت و آمد ها و تیپ افراد و در دائم ب
.
📚 #زنان_عنکبوتی
♥️ #قسمت_پنجم
خانواده اش هم اصرار بر همین مدل داشتند و خودشان هم مانعی نبودند.
سبک سنتی در منزل آن ها سبکی تمام شده بود.
اما در دانشگاه، کنار تمام شیطنت ها، او را خواست و برایش جدی بود.
همه جا و همه چیز را با او می خواست…
در تمام مهمانی ها و پارتی ها،
کوه… وقتی می رفت که با هم بودند:
– حداقل دو سال دوست بودیم، همدیگه رو خیلی می شناختیم و می خواستیم.
جشن بزرگ و پر سر و صدایی گرفتیم… خیلی خوب بود، همه ی دوستای دانشگاه رو گفتیم و اومدند.
خیابون شریعتی رو آخر شب پسرا با ماشینشون بند آوردن و یه ده دقیقه ای همه با هم رقصیدیم…
یادآوری آن لحظات لبخند روی لبانش می نشاند.
هیجان هایی که در شلوغی زندگی درگیرش بود.
شلوغی هایی که حداقل فایده اش این بود که سرش را گرم می کرد.
دلش برای تمام آن لحظات تنگ شده بود، تمام لوازم آرایشش، بدلیجات و ماشین تویوتایش… همه ی اینها بغض را می نشاند در گلویش.
– خب حداقل باید دوسال هم ازدواجمون دوام می آورد… اما نشد. مردا همه عوضی اند. زود عوض شد. منم طاقت نیاوردم.
اشک آرام آرام از گوشه ی چشمش راه گرفت… مثل همان اوایلی که جشن طلاق گرفته بود.
در جشن کلی خندیده بود و با بچه های دانشگاه خوش گذرانده بود و بعد هم کیک سیاه را خودش بریده بود.
اما همان شب تا صبح دو بار بالشش را عوض کرد، بس که اشک ریخته بود. پذیرش شکست سخت است، برای یک زن، سخت تر! چرا این طور شد:
– البته اون می گفت من عوض شدم. دعوامون زیاد شده بود.
خیلی به رابطه ی من با بعضیا حساس شده بود. دلش می خواست من حواسم بیشتر باشه. اصلاً دعوای من با فامیل اون، سر همین بود که خیلی قدیمی فکر می کردند.
قرار بود مثل اونا نباشیم که راحت تر زندگی کنم؛ اما بعد از ازدواج این راحتی من اذیتش می کرد.
خب… خب دوستش داشتم اما یه چیزای دیگه ای هم برام مهم بود که… اختلافمون زیاد شد.
من اون موقع دلم می خواست مثل یه مرد کار کنم. اعتقادی ندارم به کار خونه و بچه داری.
– مهریمو گذاشتم اجرا تا قبول کرد طلاقم بده. خیلی از مهریمو بخشیدم. یه خورده که گرفتم باهاش ماشین خریدم. ماشینی که اول داشتم؛ نه اینی که الان دارم. راستش اینو…
حالا که داشت او را در ذهنش مرور می کرد، دلش تنگ می شد. شاید خنده دار بود اگر می گفت که دلش می خواهد تا دوباره او را ببیند.
شاید اگر غرورش اجازه می داد، می گفت که دلش می خواهد دوباره با او زندگی را شروع کند… یعنی زمان این آرزو را برآورده می کرد؟
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
.
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_ششم
ما ۲
ساعت دوازده بود و کوچه در سکوت سرد پاییزی فرو رفته بود.
سینا حسرت زده به ماشین هایی که از کنارشان رد می شد نگاه می کرد.
شهاب خنده اش گرفت و گفت:
– حسرت بخوری گرم میشی؟ سینا در ماشین خاموش و سرد بیشتر مچاله شد و گفت:
_ بخاری، شوفاژ، کرسی، چایی… همه میاد جلوی چشمم. حال بچم هم همینطور!
شهاب سرش را چرخاند سمت سینا و پرسید:
– مگه تبش قطع نشده؟
– نه طفلکم! امروز سه روز شد که خونه سقفش سرجاشه. گفته ویروسه سه روز تحمل کنید تموم میشه. بنده ی خدا خانمم خواب نداره!
همزمان با این حرف، همراهش زنگ خورد. سینا صدای کودک مریضش را که شنید صاف نشست و کمی برایش شعر خواند و وعده ی آمدن داد.
ارتباط را که قطع کرد، چند لحظه طول کشید تا چشم از صفحه ی روشن موبایل برداشت و برگردد به فضای سرد ماشین.
شهاب با تأسف سری تکان داد.
به خاطر مسائل امنیتی ماشین را خاموش نگه داشته بودند و سرما کلافه شان کرده بود.
ساعت ها بود نگاه دوخته بودند به دیوارهای خانه ای که ارتفاعش بیشتر از خانه های دیگر توی ذوق می زد.
سینا همان طور که برای گرم شدن، دستانش را زیر بغل گرفته بود گفت:
-خونه نیست که، دژِ! ببین قسمت بالای دیوار رو، انگار نیم مترش را بعدا ساختن!
هم بلندی دیوار غیر عادیه، هم دوتا دوربینی که روی خونه سواره!
باید ببینیم توش هم همینجوریه؟
– آقا امیر داره میاد ببینیم چی میگه تا پیشنهاد خودمون رو بهش بدیم!
لحظاتی نگذشته بود که موتور امیر کنار ماشین توقف کرد. صدای گرم امیر در ماشین پیچید:
– سلام سلام… چه سرمای دل چسبی! چه خبر؟
دستان سرد امیر را فشردند و شهاب گزارش داد:
– منتظر شما بودیم. روی در اصلی سه تا دوربین سواره، البته یکیش برای ساختمون روبروییه.
همون که سنگ سیاه کار کرده.
یه در هم توی کوچه داره که برگ های خشک جمع شده جلوش نشون میده خیلی وقته باز نشده!
البته توی این مدت هم ما ندیدیم کسی از کوچه رفت و آمد کنه!
– خب پس شروع کنیم.
شهاب از ماشین پیاده شد و در سکوت شب پهباد را راهی ساختمان کرد. سینا و امیر تصاویری که پهباد از فضای داخل حیاط نشان می داد را روی لب تاب کنترل می کردند. سینا گفت:
– یه دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمون، چه قفل کتابی زدن به درش، تمام پنجره ها هم نرده داره که!
امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجره های این ساختمان دیده می شد اشاره کرد:
– این ساختمونی که کنار حیاطه انگار تازه ساخته شده! یکی هنوز توی این ساختمونه سینا!
سینا با وحشت نالید:
– من مطمئنم که همه رفتند!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#خلوت_شبانه
یا مَن تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ المَکارِه...
⚜ای کسی که گرهِ هر سختی به دستِ تو گشوده میشود...
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
🌌📿📿📿📿📿📿🌌
✍قال على (عليه السلام ):
👈قيام اليل مصحة للبدن و مرضاة للرب - عزوجل - و تعرض الرحمة و تمسك باخلاق النيين.
📚 (بحار الانوار ج 84)
برخاستن براى #نماز_شب ، موجب تندرستى و #خشنودى_پروردگار (عزوجل ) و استحقاق رحمت و تمسك به اخلاق پيامبر است.
🙏قرار عاشقی تون برقراربود، واسه ادمینای کانالم دعا کنید😊
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_نود_ام حالا چقدر كر كري خوندن آسان شده است. حس
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_یکم
دیگه حرف پریوش شده بود نقل زنهای محل و همه پشت سرش حرف می زدند و پچ پچ می کردند. من سرم به کار خودم بود و زیاد کنجکاو نبودم، اما اینطور که مادرم می گفت همه نگران بچه هایشان شده بودند. یک شب وقتی می خواستم بخوابم، صدای مادر و پدرم که با هم سر همین مسئله صحبت می کردند، توجهم رو جلب کرد. مادرم به پدرم می گفت:
- حاج آقا، شما ریش سفید این محله ای! یک کاری بکن...
صدای پدرم بی حوصله بلند شد: چه حرفهایی می زنی زن! آخه من چه کار کنم؟
مادرم ناراحت گفت: صلاح نیست این زن بیشتر تو این محله بمونه... اگه خدای نکرده فردا پس فردا همین آرمان رو بچگی و نادونی یک موقع...
پدرم زود حرف مادرم رو برید: استغفرالله! زن بس کن! آرمان غلط زیادی می کنه.
مادرم دوباره گفت: خوب برو پیش آقا جمشید، بالاخره اون خودش این خونه رو اجاره داده،بگو به صاحبخونه بگه این زن داره تو خونه اش چه کار می کنه!... خوب شاید نمی دونه. والله معصیت داره! ماها جوون تو خونه داریم. ببین حالا من کی گفتم!
پدرم آهسته گفت: خیلی خوب، حالا یک کاری می کنم. تو هم کم نفوس بد بزن!
چند وقتی از آن ماجرا گذشت، اما هنوز پریوش از آن خانه بلند نشده بود. یک روز از دانشگاه که می آمدم، دختر بلند قد و به نسبت جوانی را دیدم که دم در خانه را آب می پاشید. حدس زدم همان پریوش کذایی باشد. با دیدن من، لبخند پر نازی زد و گفت:
- حاج آقا چطورن؟
زیر لب چیزی گفتم و سریع خود را داخل خانه انداختم. خیلی تعجب کردم. « این دختر پدر مرا از کجا می شناخت؟ » بعد با خودم فکر کردم حتما ً پدرم تذکری داده یا به صاحبخانه خبری داده و پریوش او را از آنجا می شناسد. بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، وارد اتاقم شدم. از این ماجرا تقریبا ًیک ماهی می گذشت که یک روز آرمان خشمگین و غران وارد خانه شد. صدایش از شدت خشم دورگه شده بود. مادرم فوری جلو رفت: وای خدا مرگم بده! آرمان جون، چی شده مادر؟
آرمان به سختی سعی می کرد، نعره نزند. فریاد کشید:
- حاجی کجاست؟
مادر دستپاچه پرسید: چی شده؟ چه بلایی سر حاج بابات اومده؟
آرمان چهره در هم کشید: بس کن مامان! از دور و برت خبر نداری.
رنگ مادر مثل گچ دیوار، سفید شد. با هیجان پرسیدم:
- داداش چی شده؟
آرمان لیوان آب قند را از دستم گرفت و سر کشید. کمی آرام گرفت، گفت:
- الان که می آمدم، جمشید رو دیدم... تا منو دید آمد جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خب دیگه، خیال اهل کوچه هم راحت شد. پرسیدم: چطور؟ گفت: پریوش داره از اون خونه بلند می شه...
تا خواستم خداحافظی کنم، لامذهب نیش دار گفت: همه مدیون حاج آقا هستن! وگرنه هیچکس حریف این... خانوم نمی شد. فوری گفتم: چطور؟ به حاج آقا چه مربوط؟ با این سوال انگار دنیا رو بهش دادم، با آب و تاب تعریف کرد که حاج بابا چند روز پیش رفته و یک آپارتمان نقلی همین چند کوچه بالاتر برای این زنیکه خریده...
هنوز آرمان جمله اش را تمام نکرده بود که مادرم غش کرد. از اون لحظه تمام زندگی ما بهم ریخت. همان شب، وقتی پدرم به خانه آمد، غوغا شد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_دوم
آرمان فوری رفت جلو و درباره حرف جمشید و صحت خبرش سوال کرد. من و مادرم با اینکه در یکی از اتاق ها دور از چشم پدر بودیم اما تمام وجودمان شده بود گوش، دلمان می خواست پدرم توی دهن آرمان بکوبد و بگوید:
- جمشید غلط کرده...
اما پدرم با لحنی آرام گفت: آره، یک خونه براش خریدم.
- خوب مگه نباید به این جور زنا کمک کرد؟ می خوام کمکش کنم!
همه در سکوت به آیدا خیره شدیم. شادی اولین نفری بود که سکوت را شکست:
- حالا چه کار می کنین؟
آیدا دوباره زد زیر گریه و دل همه را خون کرد. هیچکدام چیزی به ذهنمان نمی رسید تا کمکش کنیم.
شب باید برای خداحافظی با خاله ام که داشت برای همیشه از ایران می رفت، به فرودگاه می رفتیم. شام خانه دایی علی دعوت داشتیم. برای خاله ام مهمانی خداحافظی گرفته بود. این چند وقت مادرم اغلب پیش خاله ام بود و در حراج وسایل خانه و بسته بندی باقیمانده وسایل کمکش می کرد. وقتی به خانه رسیدم، یادداشت مادرم را دیدم که نوشته بود زودتر به خانه دایی رفته و من خودم باید به آنجا بروم. سهیل و گلرخ هم جدا می آمدند. پدرم هم از طرف شرکت می آمد. « لشکر شکست خورده!! » لباس پوشیدم و موهایم را بافتم. قبل از رفتن به حسین تلفن کردم تا اگر زنگ زد و ما خانه نبودیم، نگران نشود. وقتی به دایی رسیدم، همه جمع بودند. پرهام با دیدن من، زود بلند شد و به آشپزخانه رفت. در دل خنده ام گرفت، شده بود مثل دختران پا به بخت! خاله طناز هنوز داشت چمدان می بست. با دیدنم بلند شد و محکم بغلم کرد:
- مهتاب الهی فدات شم. من همش چشم انتظارت هستم ها!
می دانستم که این حرف ها از طرف مادرم زده شده، هنوز امیدوار بود من با کوروش پسر دوستش ازدواج کنم و به این طریق همه خانواده برای زندگی به امریکا بروند. خاله ام را بوسیدم و گفتم:
- حالا شما برید ببینید چطوریه... تا بعد.
مادرم حق به جانب گفت: چطوریه؟ معلومه پر از آزادی و رفاهه! امنیت شغلی و فکری داری! بیمه می شی، بهترین دکترها، بهترین غذاها و لباس ها، بهترین تفریحات...
با خنده گفتم: مامان مگه شما همین جا این ها رو نداری؟
قبل از اینکه بحث کش پیدا کند از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم. برای کمک به زری جون به آشپزخانه رفتم، پرهام گوشه ای نشسته بود و سیگار می کشید. متعجب سلام کردم. زیر لب جواب داد. تا به حال ندیده بودم سیگار بکشد. گفتم:
- تو از کی تا حالا سیگاری شدی؟
پرهام نیش دار گفت: اینو هم به گناهات اضافه کن.
بی تفاوت گفتم: مگه تو ناقص العقلی که گناهت رو پای کس دیگه بنویسن؟
چند دقیقه بعد، سهیل و گلرخ وارد شدند. منهم از خدا خواسته رفتم و کنار گلرخ نشستم. بعد از شام، همه آماده رفتن به فرودگاه شدیم. محمد آقا، شوهر خاله ام ساکت و ناراحت بود. می دانستم که ته دلش راضی به این رفتن نیست. خاله طناز می گفت شب قبل خانۀ مادر شوهرش دعوت داشتند تا از فامیل خداحافظی کنند، غوغای گریه و زاری بوده و همه هم این مهاجرت ناگهانی را از چشم خاله ام می دیدند.
آخرین بسته های پسته و زعفران و نبات و... در چمدان ها جا گرفت و خاله و شوهر و دو پسرش از زیر قرآن رد شدند. توی فرودگاه جمعیت موج می زد، به قول سهیل اگه کسانی که برای خداحافظی با خاله طناز آمده بودند، می رفتند فرودگاه خالی و خلوت می شد. تمام فامیل شوهر خاله و دوستهای خانوادگی و همکاران آقا محمد جمع بودند. عمو محمد و عمو فرخ هم برای خداحافظی با خاله آمده بودند. جمعیت فشرده ای مثل حلقه دور خاله و خانواده اش گرد آمده بودند.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_نود_سوم
به اطراف نگاه کردم. هرکس در حالی بود. با اعلام فرود هر هواپیما، که می نشست عده ای خوشحال و خندان با دسته های گل به استقبال مسافرینشان می رفتند و با خواندن شماره پروازی که باید بلند می شد، کسانی به گریه می افتادند. عاقبت نوبت ما هم رسید و وقت خداحافظی رسید. خاله طناز اینها باید از در شیشه ای وارد می شدند تا بارهایشان را تحویل بدهند و کارت پرواز بگیرند و ورود ما به آن طرف در ممنوع بود. وقتی همه تک تک ار خاله و محمد آقا و دو پسرشان خداحافظی کردیم و آنها به آن طرف در رفتند، مادرم به گریه افتاد. می دانستم که خیلی سعی کرده تا جلوی خواهرش گریه نکند. پدرم جلو آمد و دستانش را دور شانه های مادرم انداخت، با همه خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتادیم.
پایان فصل 25
فصل بیست و ششم
به زمان امتحانات نزديک مي شديم و خودمان را کم کم براي امتحانات آماده مي کرديم.مادرم بعد از رفتن خاله طناز کمي افسرده شده بود و اغلب اوقات در خانه و جلوي تلويزيون مي نشست.باز از نازي و پسرش کورش که براي مدت کوتاهي به ايران آمده بود،دعوت کرده بود و با حرفهاي معني دار به من گوشه و کنايه مي زد که کوروش را براي ازدواج انتخاب کنم.دفعه پيش که قرار بود نازي خانم به خانه ما بيايدبا بهانه هاي من و پيش آمدن مسافرت پدرم،لغو شده بود،اما اين بار معلوم نبود چه پيش مي آمد،خصوصا اينکه پسره هم ايران بود.جلسات حل تمرين درس مدار منطقي،باعث مي شد که حسين را ببينم و آرامشم را حفظ کنم.سعي مي کردم سر کلاس اصلا نگاهش نکنم و حرفي نزنم تا بچه ها از قضيه چيزي نفهمند،اما شروين با بدجنسي تقريبا همه را خبر کرده بود که من وحسين را باهم در کافي شاپ ديده است.هرکس به من مي رسيد و مي پرسيد اين حرفها راست است يا نه؟با قيافه اي مظلومانه و حق به جانب مي گفتم:مگه نمي دونيد شروين چقدر با من لجه؟اين حرفها رو هم از خودش درآورده...مي خواد حرص منو در بياره.حسين بعد از دانشگاه به شرکتي که تازه در آن استخدام شده بود،مي رفت و تا دير وقت کار مي کرد،براي همين کمتر مي توانستيم باهم تلفني حرف بزنيم.البته از اين وضع ناراضي نبودم،بايد درس مي خواندم و تمام بيست واحد را مي گذراندم.ليلا و شادي هم همراه من،درس مي خواندند.اگر همينطور پيش مي رفتيم،مي توانستيم چهار ساله درسمان را تمام کنيم.
آخر هفته،قرار بود نازي خانم همراه پسرش به خانه ما بيايند.احساس تنهايي عجيبي داشتم.سهيل اکثر اوقات پيش گلرخ بود و خانه نمي آمد.هيچکس نبود که به حرفها و درد دلهايم گوش کند.
از صبح پنجشنبه،مادرم شروع به تميز کردن خانه و خريد ميوه و شيريني کرده بود.قرار بود مهمانان براي شام بمانند و مادرم در تهيه وتدارک يک شام عالي،در رفت و آمد بود.بعد از ناهار حسابي خوابم گرفته بود،هنوز سر را درست روي بالش نگذاشته،خواب تمام وجودم را تسخير کرد،نمي دانم چند ساعت گذشته بود که با صداي زنگ تلفن بيدار شدم.حتما مادرم در آشپزخانه بود و صداي تلفن را نشنيده بود.خواب آلود گوشي را برداشتم.
- الو؟
صداي حسين،خواب از سرم پراند:سلام،چطوري؟
در تختخواب نشستم:حسين؟تو چطوري،کجايي؟
با خنده گفت:من شرکت هستم،تو کجايي؟ امروز دانشگاه نيامدي،نگرانت شدم.گفتم نکنه خداي نکرده ،سرما خورده باشي.
بغض گلويم را فشرد:نه،سرما نخوردم.بعد از ظهر مهمون داريم،مامانم کمک لازم داشت.
دوباره حسين خنديد:معلومه که تو هم داري خيلي کمکش مي کني! از صداي خواب آلودت معلومه!
با حرص گفتم: برو بابا تو هم،دلت خوشه!...
لحن صداي حسين جدي شد:چيزي شده؟
اشکم سرازير شد:آره،قراره دوست مادرم با پسرش بيان اينجا،همه دست به يکي کردن منو شوهر بدن تا بفرستنم خارج...
صداي هق هق گريه ام بلند شد.چند لحظه اي حسين حرفي نزد،بعد با صدايي لرزان گفت:
- کسي نمي تونه تو رو به زور شوهر بده،ناراحت نباش،هرچي مصلحت باشه همون پيش مياد.
ناراحت گفتم:همين؟...
حسين پرسيد:خوب انتظار داري چکار کنم؟هرچي بهت مي گم بيام با پدرت صحبت کنم قبول نمي کني!بگو ديگه چه کار بايد بکنم؟
با بدجنسي گفتم:هيچي بشين دعا کن،نصيب کس ديگه اي نشم!
وقتي با حسين خداحافظي مي کردم،خودم هم مي دانستم که تا چه حد بدجنس بوده ام و بهش طعنه زده ام!
هوا تاريک شده بود که مهمانان از راه رسيدند.
دلم مي خواست به چشمشان زشت بيايم.
سلام سردي کردم و روي يک مبل نشستم.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
❤️💜💙💚💛❤️💜💙💚💛❤️💜💙
عزیزم... حسین ❤️...
می خواستم که مشق لیلی❤️ کنم...
نوشتم حسین❤️ ...
♡
اِنّےوُلِدتُلڪۍأحبِّڪ
متولدشدمتادوستتداشتہباشم...
#حسین_من♥️✨
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین😍 (روحی لک الفداه)
❤️💜💙💚💛❤️💜💙💚💛❤️💜💙