📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_سوم
فصل سي و ششم
چشم باز كردم اطرافم سكوت بود. لحظه اي فكر كردم در اتاقم و در ميان رختخوابم هستم. اما بعد با ديدن زن سفيد پوشي كه بالاي سرم آمد و چيزهايي در دفتر درون دستش يادداشت كرد فهميدم كه در بيمارستان هستم. سرم سنگين و دهانم خشك بود. به سختي سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه كردم. مبل كوچكي با رويه چرم كنار تختم خالي بود. روي ميز يك گلدان پر از گل مريم و رز بود. يك سبد گل بزرگ هم روي يخچال كوچك اتاق به چشم مي خورد. بعد در اتاق باز شد و پدرم وارد اتاق شد. با ديدن چشم باز من لبخند زد و با بغض گفت :
- الهي شكرت .
بعد سرش را از در بيرون برد و گفت : بياييد چشمانش بازه ...
و لحظه اي بعد اتاقم پر از سر و صدا و هياهو شد. مادرم سهيل گلرخ ليلا شادي عموفرخ و زن دايي ام همه با هم داخل شدند و شروع به حرف زدن با من و با يكديگر كردند. خسته و بيحال چشمانم را دوباره بستم.
وقتي دوباره چشم گشودم سر و صدايي نبود. تشنه بودم . سرم را به كندي چرخاندم چشمم به مادرم افتاد كه منتظر روي مبل نشسته بود مادرم هم لاغر و تكيده شده بود. چشمانش سرخ بود. با ديدنم بلند شد و كنار تختم ايستاد. آهسته گفت :
- مهتاب جون درد و بلات تو سر مادرت بخوره نزديك بود بميري از ضعف و كم خوني آخه چرا اينكاو مي كني ؟
حوصله بحث مجدد با مادرم را نداشتم. بنابراين چشمانم را دوباره بستم تا مجبور نباشم جوابي بدهم. بعد صداي پدرم را شنيدم:
- مهتاب ما صلاح تو رو مي خوايم اما حالا كه تو داري با زندگي خودت بازي مي كني حرفي ديگر است ... ما ديگه كاسه داغتر از آش نيستيم. انگار همه جوونها خودشون شخصا بايد سرشون به سنگ بخوره حرفي نيست ...
بارقه اي از اميد در دلم روشن شد. شايد پدر و مادرم راضي شده اند. از شدت ضعف بي حال بودم و زود خسته مي شدم. به بازويم سرم وصل بود و براي ناهار و شام برايم كباب يا جوجه مي آوردند كه با اشتها مي خوردم. آخر شب وقتي همه رفتند به فكر فرو رفتم. مادرم مي خواست شب پيش من بماند كه به اصرار خودم رفت. رفتارش خيلي نرم و ملايم شده بود به گمانم حسابي ترسيده بود و مي ترسيد باز هم كار دست خودم بدهم. احتمال مي دادم سهيل و گلرخ حسابي پخته بودنش و از آينده و جنون من و رفتار بچه گانه ام ترسانده بودنش. در فكر بودم كه در اتاق آهسته باز شد فكر كردم پرستار باشد سرم را برگرداندم در ميان تعجب من حسين داخل شد. دسته گلي در دست داشت. به نظرم او هم لاغرتر شده بود. با ديدن چشمان باز من جلو آمد و سلام كرد . با لبخند گفتم : تو چطور آمدي ؟ .... وقت ملاقات خيلي وقته تموم شده ...
حسين خنديد : انقدر پايين منتظر شدم تا پدر و مادرت رفتند. بعد سبيل نگهبان دم در را چرب كردم و آمدم خانم خودم را ببينم.
با ضعف دستم را جلو آوردم وگفتم : لطف كردي .
حسين روي مبل نشست صدايش غمگين بود همه اش تقصير منه تو به خاطر من اينهمه مدت به خودت سخت گرفتي و روزه دار بودي...
متعجب پرسيدم : كي بهت گفت ؟
حسين سرش را تكان داد : ليلا اومده بود برات ثبت نام كنه منهم آمده بودم تورو ببينم. اونجا بهم گفت آوردنت بيمارستان چون دو هفته است كه به جز نون و آب هيچي نخوردي. الهي من بميرم كه به خاطر من روسياه تو اين گرفتاري گير كردي ....
حرفي نزدم. دوباره صداي بغض آلود حسين بلند شد :
- مهتاب تصميم گرفتم همين الان برم پيش پدر و مادرت و بگم حاضرم خودمو از زندگي دخترشون بكشم كنار من راضي به رنج تو نيستم.
عصبي گفتم : دوباره شروع كردي حسين ؟ تو همينطوري مي جنگيدي ؟ اگه يك كم رنج و زحمت مي كشيدي حاضر بودي خودتو تسليم كني ؟
حسين دماغش را بالا كشيد : مهتاب من براي تو ناراحتم وگرنه خودم حاضرم هر بدبختي رو تحمل كنم به خدا حاضرم از گرسنگي بميرم تو دست دشمن اسير باشم چه مي دونم ... ولي تو اذيت نشي .
خنديدم و گفتم : لازم نكرده من هم ديگه اذيت نمي شم فكر كنم پدر و مادرم كمي نرم شدن فردا از بيمارستان مرخص ميشم. تو بعد از ظهر يك زنگ به بابام بزن و دوباره باهاش حرف بزن احتمالا اين بار جوابش فرق مي كنه.
حسين از جا پريد : راست مي گي ؟ از كجا فهميدي ؟
دستم را بالا آوردم : مادر و پدرم حرفهايي مي زدن كه معني اش رضايت بود. مي ترسن اينبار ديگه من بميرم و داغم به دلشون بمونه .
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
رمان #مهر_و_مهتاب تا ساعتی دیگه تقدیم میگردد
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_بیست_سوم فصل سي و ششم چشم باز كردم اطرافم سك
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_چهارم
(حسین : ) - خدا نكنه از خدا مي خوام هيچ روزي رو بدون تو نبينم.
ديگه احساس ضعف و بي حالي نداشتم از عشق حسين سرشار بودم و دلم مي خواست زودتر از بيمارستان مرخص شوم و تكليفم مشخص شود.
صبح فردا پدرم دنبالم آمد و پس از پرداخت صورتحساب بيمارستان با كمك سهيل مرا سوار ماشين كرد و به طرف خانه راه افتاد. در ميان راه سهيل با ملايمت گفت :
- خدا خيلي رحم كرد مهتاب تو رو خدا بچه بازي رو كنار بذار.
بي حال گفتم : وقتي به حرفهاي منطقي ام كسي گوش نمي ده مجبورم با اين كارهاي بچگانه توجه بقيه رو به خودم و خواسته هاي معقولم جلب كنم.
صداي پدرم غمگين و گرفته بلند شد : مهتاب انقدر حرف بيخود نزن من و مادرت اگه حرفي ميزنيم چون آينده رو مي بينيم نه مثل تو كه از روي احساس فقط همين امروزت رو مي بيني اين پسر بچه خوبيه حرفي نيست ولي مهتاب مريضه مي فهمي ؟ هيچ معلوم نيست تا كي زنده بماند.
عصبي گفتم : عمر دست خداست از كجا معلوم شايد من زودتر بميرم شايد دارويي براي امثال حسين كشف بشه و نجات پيدا كنن.
پدرم پوزخندي زد : شايد اما اگر ! با اين حرفها نمي شه زندگي كرد. بايد واقعيت رو درك كني .
به ميان حرف پدرم دويدم : واقعيت اينه كه من انتخاب خودم رو كردم و پاي همه چيز هم وايستادم اينو بدونيد اگه موافقت نكنيد باز هم من سر حرفم هستم انقدر صبر مي كنم تا بميرم يا شما راضي بشيد !
پدرم نگاهي به سهيل انداخت و حرفي نزد . وقتي به خانه رسيديم عمو فرخم گوسفندي را ميان كوچه كشيد و قصاب سر زبان بسته را جلوي ماشين پدرم بريد با اشمئزاز روي خون رفتم و وارد خانه شدم. حوصله صحبت كردن با كسي را نداشتم به اتاقم رفتم و در رو قفل كردم. چند دقيقه بعد صداي گلرخ بلند شد :
- مهتاب تلفن رو بردار ...
گوشي را برداشتم : بله ؟
صداي ليلا بلند شد : چطوري دختر ؟
- تو چطوري عروس خانم ؟
- همه اش نگران تو بودم اون شب سر ميز شام غش كردي انقدر ترسيدم كه نگو راستي برات ثبت نام هم كردم.
- خيلي ممنون چند واحد برداشتي ؟
- مثل هميشه بيست تا .
با تعجب پرسيدم : معدلم بالاي دوازده شده بود ؟
ليلا خنديد : حواس جمع ترم تابستون مهم نيست معدلت چند بشه ولي ترم قبل معدلت نزديك چهارده شده بود. واحدهاي تابستان را هم پاس كردي ولي نمره هات خيلي درخشان نيست .
منهم خنديدم : به جهنم همين كه پاس شده كافيه . شادي چطوره ؟
- خوبه اونهم نگرانت بود. احتمالا بهت زنگ مي زنه .
گوشي را گذاشتم و دوباره روي تخت دراز كشيدم. مطمئن بودم حسين به حرفم گوش مي كند و بعد از ظهر با پدرم تماس مي گيرد. تمام سلول هاي بدنم انتظار مي كشيد. نمي دانم كي خواب چشمانم را در ربود. اما وقتي بيدار شدم شب شده بود. بي اختيار به ياد حسين افتادم و ذهنم پر از سوال شد ‹ آيا زنگ زده بود ؟ پدرم چه جواي داده بود ؟ چه اتفاقي افتاده ؟› بي توجه به ساعت گوشي را برداشتم و شماره خانه حسين را گرفتم . بوق ممتد و كشداري خط را پر كرد .
چند بوق و بعد صداي خسته و خواب آلود حسين : بفرماييد ...
بي صبرانه گفتم : حسين چي شد ؟
صدايش پر از عطوفت و مهرباني شد : حالت چطوره عزيزم ؟ هنوز نخوابيدي ؟
با خنده گفتم : من تازه بيدار شدم . زنگ زدي ؟
- آره ...
- خوب چي شد ؟
- هيچي قرار شد آخر هفته بيام صحبت كنم .
از شادي جيغ كوتاهي كشيدم : راست مي گي ! واي حسين چقدر خوشحالم.
حسين هم خنديد : خدا كنه جواب مثبت بدن راستي من فردا خونه جديد هستم بايد كليد اينجا رو تحويل بدم.
- اسباب كشي كردي ؟
- تقريبا اما هنوز چيزي نچيدم مي خوام تو اينكارو بكني با سليقه خودت.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_پنجم
تمام وجودم لبريز از شادي شد. وقتي گوشي را گذاشتم دلم مي خواست زودتر روزها بگذرد . اطمينان داشتم همه چيز رو به راه شده مادرم و پدرم دل نازكي داشتند و طاقت ديدن رنج و ناراحتي تنها دخترشان را نداشتند.
كم كم حالم بهتر مي شد و مي توانستم راحت راه بروم و حركت كنم. مادرم نگران غذاهاي مقوي برايم مي آورد و انقدر كنارم مي نشست تا غذايم را تمام كنم. منهم اطاعت مي كردم. دلم نمي خواست فضاي مساعد به وجود آمده را خراب كنم. عاقبت روزي كه منتظرش بودم رسيد . اين بار عمو فرخ و دايي علي هم آمده بودند. مجلس تقريبا مثل يك بله بران معمولي بود. به حسين گفته بودم تا لباس رسمي بپوشد و با سبد گل وارد شود. حسين هم سنگ تمام گذاشته بود. از پنجره اتاقم ناظرش بودم . يك سبد گل بزرگ پر از گلهاي سفيد شيپوري در دست داشت. موهاي اصلاح شده ريش و سبيل مرتب و كوتاه و كت و شلوار مرتب و دودي رنگ همه چيز عالي و كامل بود. حسين داخل شد و من شش دانگ حواسم را جمع كرده بودم تا كلمه اي را هم نشنيده نگذارم. حسين با همه سلام و احوالپرسي كرد و بعد صداي عمو فرخم آمد كه درباره كار و تحصيلات حسين مي پرسيد. بعد هم جوابهاي حسين نزديك يك ساعت صحبت هاي پراكنده و راجع به موضوعات مختلف بود. صداي مادرم اصلا نمي آمد و معلوم نبود اصلا حضور دارد يا نه ؟ مي دانستم از حسين دل خوشي ندارد و فكر مي كند او با حيله و نيرنگ و به خاطر پول خانواده ما مرا فريب داده و من ساده و هالو هم گول او را خورده ام. هيچ امكان ديگري را در نظر نمي گرفت و منهم از متقاعد كردنش خسته شده بودم.
عاقبت صحبت به جايي رسيد كه انتظارش را داشتم. صداي خسته پدرم را شنيدم :
- خوب آقاي ايزدي اينطور كه معلومه شما موفق شديد. ما فقط و فقط به خاطر حفظ سلامتي مهتاب با اين وصلت موافقت مي كنيم. چون جون دخترمون برامون خيلي مهمتر از هر چيز ديگه اي است. فوقش مهتاب يك مدت با شما زندگي مي كنه و سرش به سنگ مي خوره كه من اطمينان دارم همينطوره چون تفاوتهاي تربيتي و فكري شما دوتا خيلي زياده اما حالا كه مهتاب اينقدر پا فشاري مي كنه وقصد كرده حتما خودش به تجربه ما برسه و حرف گوش نمي ده ما هم حرفي نداريم اما بدون كه اين رضايت قلبي نيست ...
چند لحظه سكوت حكم فرما شد و بعد صداي رنجيده حسين بلند شد :
- من خيلي متاسفم جناب مجد . هميشه فكر مي كردم رعايت اخلاقيات و شرعيات از من يك آدم نه ايده آل ولي حداقل قابل قبول ساخته . مي دونم كه طرز فكر و تربيتمون با هم فرق داره اما يك عشق حقيقي و بزرگ بينمون بوجود آمده كه قابل چشم پوشي نيست وگرنه منهم خودم رو تا اين حد كوچك نمي كردم و اين همه تحقير و توهين رو به خاطر عقايدي كه هنوزم برام مقدسه به جان نمي خريدم. من اينجا هستم فقط و فقط به خاطر وجود عزيزي كه بهش قول دادم بر سر پيمان باقي بمانم و او هم همين قول را به من داده بنابراين تمام اين حرفها و پيش بيني هاي توهين آميز شما رو نديده مي گيرم و ازتون مي خوام زودتر به اين وضع خاتمه بديد. هر طور بفرماييد بنده آماده هستم تا مراسمي در خور و شايسته بگيرم ...
پدرم با لحن عصبي و خشك به ميان حرف حسين رفت : مثل اينكه تنها كسي كه از اين وضع ناراحت نيست خود مهتاب است. آخر هفته بعد تولد يكي از ائمه است. همان روز تو يك محضر عقد كنيد و بريد سر زندگي تون ....
عمو فرخ غمگين گفت : آخه داداش همينطوري بي سر و صدا كه نميشه ...
پدرم جواب داد : مهناز اصلا راضي نيست و نمي خوام دلش رو بيشتر از اين خون كنم. ولي باز هم ميل خود بچه هاست. اگه آقاي ايزدي بخوان فاميل و دوستاشون رو دعوت كنن ...
حسين با آرامش جواب داد : من كه يكبار خدمتتون عرض كردم كسي رو ندارم ولي باز هم شما با خانم و بچه ها صحبت كنيد اگر خواستيد مراسم بگيريد من در خدمت هستم. اگر هم نه ميل خودتونه ...
بعد صداي دايي ام به گوشم خورد : صحبت سر مهريه و شير بها چي ميشه ؟...
حسين جواب داد : هر چي بفرماييد بنده قبول دارم.
پدرم با خستگي جواب داد : خيلي خوب پس شما فردا تشريف بياريد من سر اين مسايل يك مشورتي با بچه ها داشته باشم. بعد خبرش رو به شما هم مي دم.
چند لحظه بعد حسين رفته بود و دل من بي قرار در سينه مي طپيد . اهسته در را باز كردم و وارد سالن شدمم. عمو و دايي ام سر به زير انداخته بودند. سهيل خيره به گلهاي قالي مانده بود و پدرم عصبي به سيگارش پك مي زد. لحظه اي دلم گرفت. چرا همه عزا گرفته بودند ؟ انگار قرار بود همين فردا حسين بميرد و دخترشان بيوه شود! صداي مادرم افكارم را بر هم زد :
- خوب مهتاب خانم راضي شدي ؟
سري تكان دادم و گفتم : بله راضي شدم .
مادرم دندان هايش را رويهم فشار داد : روتو برم !
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_ششم
بعد صداي عمو فرخم بلند شد : زن داداش انقدر حرص نخور . اين پسره بچه بدي به نظر نمي رسه. داداش ميگه خونه و زندگي هم داره ... خوب توكل به خدا انشا الله خوشبخت بشن. چه بهتر كه زن و شوهر همديگرو دوست داشته باشن. تا اونجايي كه سهيل به من گفته و از در و همسايه و محل كار اين بابا تحقيق كرده هيچ نقطه سياهي تو زندگي اين پسر نيست. همه رو اسمش قسم مي خورن و بچه با مرام و سالمي هم هست. حالا اگه يك كم مذهبي هم هست به ما چه ؟ خود مهتاب بهش سخت مي گذره كه اون هم خودش قبول كرده ...
صداي بغض آلود مادرم بلند شد : فرخ خان اين پسر تو جبهه مجروح شده شيميايي يه مي فهميد ؟ اين دختر چشم سفيد ما مي خواد زندگي شو آتيش بزنه تا حالا من نشنيدم يكي از اين مجروح هاي شيميايي حالشون خوب بشه همه محكوم به مرگ هستن. آخه چرا مهتاب بايد با چشم باز اين راه رو انتخاب كنه كه فردا پس فردا دائم يك پاش بيمارستان باشه يك پاش تو صف مرغ و گوشت چند وقت بعد هم با يكي دو تا بچه بي گناه بيوه و بي پناه دست از پا درازتر برگرده بيخ ريش خودمون ؟ مگه خواستگار آينده روشن و سرو پا دار كم داره ؟ باز اگه اين پسر مجروح و مريض نبود من حرفي نداشتم به قول شما تعصب داره به خود مهتاب سخت مي گذره خانواده نداره باز به خود مهتاب سخت مي گذره ... اما ...
با غيظ گفتم : اگه بميره هم باز به خود مهتاب سخت مي گذره نترسيد من در هيچ شرايطي دست از پا درازتر بيخ ريش شما بر نمي گردم. خودم انقدر عرضه دارم كه روي دو تا پاي خودم وايستم. اين همه انسانيت و رحم و عطوفت شما واقعا ستودني است. حسين يك آدمه هنوز هم زنده است اميدوارم تا صد سال ديگه هم زنده باشه اون به خاطر آدمهايي مثل ما جونش رو كف دستش گذاشت و سينه سپر كرد حالا كه مريض و مجروح شده طردش مي كنيد ؟ واقعا جاي تاسف داره ... اينو بهتون بگم كه من نه از روي ترحم كه از روي عشق حسين رو انتخاب كردم. توكلم هم به خداست . ممكنه من زودتر از حسين بميرم آن وقت شما بايد جوابگوي پسر مردم باشيد كه بدبختش كرديد!!
بدون اينكه منتظر جواب باشم به اتاقم رفتم و روي تختم افتادم اجازه دادم اشك هايم سرازير شود تا كمي آرام بگيرم.
پايان فصل 36
فصل سي و هفتم
خیره به قرآن کوچک حسین گوش به خطبه زیبا و آشنای عقد داشتم.
- دوشیزه خانم، مهتاب مجد. آیا وکیلم شما را به مهریه و صداق معلوم، یک جلد کلام الله مجید، چهارده شاخه گل مریم، یک شاخه نبات،...
ناخودآگاه خنده ام گرفت. شب قبل با حسین مهریه ام را تعیین کرده بودیم، مادر و پدرم اصرار داشتند خانه را به نام من کند و من نمی خواستم اصلا حرفش را بزنند. عاقبت حسین مظلومانه پرسید: خانم مجد، خوب شما بفرمایید، مهریه دخترتون چیه؟
قبل از اينكه فرصت كنم جلوى حرف زدن مادرم را بگيرم، با لحنى طلبكارانه گفت:
- والله، از دست اين دختر مى ترسيم حرف بزنيم!... ولى من فكر كردم شما به جاى مهريه، خونه اى كه تازه خريديد پشت قبالۀ مهتاب بندازيد، اينطورى...
حسين مهلت ادامه صحبت را از مادرم گرفت، در حالیكه پاكت سفيد رنگ و بزرگى را از داخل كيفش بيرون مى آورد، گفت: من خونه رو به اسم مهتاب خريدم... ملاحظه بفرماييد...
آه از نهاد پدر و مادرم بلند شد، چند لحظه اى كسى حرفى نزد، بعد سهيل متعجب پرسيد:
- جدى؟ تو قبل از اينكه مطمئن بشى با مهتاب ازدواج مى كنى، رفتى خونه رو به اسمش كردى؟
حسين لبخند زد: من مطمئن بودم. فقط مونده امضاى مهتاب پاى قبالۀ خونه!
دوباره به روحانى كه داشت خطبه را مى خواند، خيره شدم.
- وكيلم؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
.
.
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
با رمان زیبا و جذاب امنیتی (واقعی) #زنان_عنکبوتی در بخش ظهر گاهی و
رمان عاشقانه و زیبای #مهر_و_مهتاب در پارت شامگاهی در خدمتتون هستیم
و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با
سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی :
از خانه تا خدا ✨🦋💝
با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود
📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده
و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄
لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻
@serfanjahateettla
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_بیست_ششم بعد صداي عمو فرخم بلند شد : زن داداش
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_هفتم
دفعه سوم بود و مادر شوهرى هم در كار نبود تا زير لفظى عروسش را بدهد، حسين احساس كردم چيزى در دستانم گذاشت، زير چادر سپيد به كف دستم نگاه كردم. یک جفت گوشواره ظريف و زيبا از طلا و سنگ زمرد، با عشق خالص و حقيقى سر بلند كردم: بله...
هيچكس كل نكشيد و هلهله نكرد. صداى پدرم از گوشه اى بلند شد:
- مبارک باشه.
بعد گلرخ جلو آمد و ضمن بوسيدن صورتم، گردنبند زيبا و سنگينى به دور گردنم بست. پدرم هم جلو آمد و كيسۀ كوچكى به دستم داد. مادرم نيامده بود و در آن لحظه اصلا برايم اهميتى نداشت. سرانجام به خواست دلم رسيده بودم. ليلا و شادى هم در گوشۀ سالن محضر ايستاده بودند. نوبت به امضا كردن دفتر رسيده بود، بوى اسفند فضا را پر كرده بود. در كنارى، على دوست صميمى حسين به همراه پدرش ايستاده بودند، شاهدان حسين! پدر و سهيل هم شاهدان من بودند. تصميم گرفته بوديم هيچ جشنى برگزار نكنيم. حوصله اخم و تخم مادر و پدرم را نداشتم. حسين هم كسى را نداشت كه به عروسى دعوت كند، مى ماند فاميل پرمدعاى من، كه همان بهتر اصلا به جشنى دعوت نمى شدند كه تا ماهها پشت سرمان حرف بزنند و ايراد بنى اسرائيلى بگيرند. شب قبل وقتى حسين مى خواست برود، به دنبالش تا حياط رفتم. موقع خداحافظى گفتم:
- آخرش مهر من رو معلوم نكردى...
حسين دستپاچه گفت: راست مى گى، خوب خودت بگو، هر چى تو بگى.
كمى فكر كردم و كنار استخر نشستم. حسين هم كنارم نشست. دستم را بلند كردم و گفتم:
- یک جلد قرآن...
حسين سرى تكان داد: خوب، ديگه؟
- چهارده شاخه گل مريم...
- خوب؟
انگشت سومم را بلند كردم: یک شاخه نبات...
حسين منتظر نگاهم كرد. كمى فكر كردم و با خنده گفتم: صد و بيست و چهار هزار...
حسين متعجب گفت: سكه؟
قهقهه زدم: نه، بوسه!
حسين نگاه عجيبى به من انداخت و گفت: بوسه؟ اون هم صد و بيست و چهار هزار تا؟
با لبخند گفتم: بله، اگر یک موقع خواستى طلاقم بدى بايد مهريه ام رو تمام و كمال بپردازى، اون موقع صد و بيست و چهار هزار بوسه به نيت صد و بيست و چهار پيغمبر، شايد تو رو از تصميمت منصرف كنه، بعد از صد هزارمين بوسه، با من آشتى می كنى و از طلاقم منصرف مى شى...
حسين به خنده افتاد : قبوله، ولى اين آخرى بين خودمون مى مونه، باشه؟
سرى تكان دادم: باشه، ولى يادت نره.
دوباره به اطراف نگاه كردم. پدر و سهيل داشتند دفتر را امضا مى كردند. پدر على، كه مرد مسن و جا افتاده اى بود، جلو آمد ريش و سبيل سفيدى داشت با ابرويى پرپشت و چشمان نافذى كه ناخودآگاه مى ترساندت. دستش را دراز كرد و دست حسين را گرفت. بعد خم شد و سر حسين را بوسيد: مباركت باشه، پسرم. الهى به حق على (ع)، خوشبخت بشى.
بعد رو به من كرد: به شما هم تبریک مى گم دخترم...
جعبه اى به طرفم دراز كرد: قابلى نداره.
گرفتم و آهسته تشكر كردم. بعد ليلا جلو آمد. دستبند پهن و زيبايى با نگين هاى درشت برليان دور دستم بست و گفت: انشاءالله خوشبخت باشيد. اميدوارم سالهاى سال زير سايه حضرت على (ع)، كنار هم خوشبخت و سعادتمند باشيد...
با بغض گفتم: شرمنده كردى ليلا جون...
شادى هم گردن آويز زيبايى به گردنم انداخت و تبريک گفت. قرار بود بعد از محضر، يكسره به فرودگاه برويم. حسين براى مشهد بليط گرفته بود و اصرار داشت اول به پابوس امام رضا (ع) برويم و بعد وارد خانه شويم. پدرم یک چک با رقم بالا به من داده بود تا به انتخاب خودم، جهيزيه بخرم. كمى دلم گرفت ولى حرفى نزدم. عاقبت كارها به پايان رسيد و با همه خداحافظى كرديم. سهيل و گلرخ تا فرودگاه همراهى مان كردند، اما پدرم و بقيه همراهان از جلوى محضر خداحافظى كردند و رفتند. نمى دانم چرا انتظار داشتم مادرم، حداقل در آخرين لحظه ها براى خداحافظى با تنها دخترش به فرودگاه بيايد، تا موقع سوار شدن به هواپيما، چشم انتظار بودم، اما بيهوده بود، چون مادرم نيامد. ساک كوچكى همراهم آورده بودم. به دنبال حسين، سوار هواپيما شدم. وقتى هواپيما از زمين بلند شد، حسين چشمانش را بست و زير لب شروع به دعا خواندن كرد. بعد از چند دقيقه چشم گشود و با لبخند به من خيره شد. منهم لبخند زدم. خم شد و در گوشم گفت: تو ديگه مال من شدى، از امروز تا آخر دنيا بايد بدوم تا بتونم نذرهايم را ادا كنم.
با تعجب پرسيدم: چه نذرى؟
حسين خنديد: هزار جور نذر و نياز كردم تا تو رو به دست بيارم، حالا بايد اداش كنم.
از خستگى چشم روي هم گذاشتم. نفهميدم چقدر گذشته بود كه با صداى حسين به خود آمدم:
- مهتاب، بلند شو عزيزم، رسيديم.
با عجله بلند شدم و ساكم را برداشتم، خواب آلود گفتم: چقدر زود...
- يكساعته خوابيدى خانوم!
باورم نمى شد، به نظرم فقط لحظه اى چشم هايم را بسته بودم. با خيال راحت در تاكسى نشستم و گذاشتم تا حسين به جاى منهم تصميم بگيرد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_هشتم
هتلى كه تاكسى جلويش ايستاد، نزدیک به حرم، و تر و تميز بود. یک اتاق دو تخته گرفتيم، هتل آنچنان لوكسى نبود، اما بد هم نبود.
كفش هايم را جلوى در درآوردم و روى تخت ولو شدم. هنوز خوابم مى آمد، اما با صداى حسين به خود آمدم.
- مهتاب، بيا اول بريم حرم زيارت، بعد ناهار بخور و بخواب.
بى حال گفتم: من خيلى خسته ام!
حسين كنارم نشست و دستانم را در دست گرفت: پاشو عزيزم، مى دونم خسته اى، اما بهتر نيست حالا كه آمدى مشهد، اول بريم خدمت آقا، یک سلام كوچولو بديم؟
نمى دانستم چه بگويم؟ چشمان معصوم حسين، خيره نگاهم مى كرد. ناگزير بلند شدم و گفتم:
- خيلى خوب.
هر دو وضو گرفتيم و به طرف حرم راه افتاديم. از هتل تا حرم، پياده راهى نبود. هوا، آفتابى، ولى سرد بود. اواسط مهر ماه بود و من هنوز سر كلاس نرفته بودم، اما اهميتى نداشت، چون شادى و ليلا مرتب جزوه برمى داشتند و مى دانستم سر امتحان كمكم مى كنند. وقتى به صحن حرم رسيديم، حسين خم شد و كفش و جورابش را در آورد و در كيسه اى كه همراهش آورده بود، انداخت. متعجب به حركاتش خيره شدم. انگار از خود بى خود شده و از ياد برده كه من همراهش هستم. اما لحظه اى بعد، گفت: خوب مهتاب تو بايد برى قسمت خانمها، نيم ساعت ديگر همين جا، خوب؟
سرى تكان دادم و به طرف حرم حركت كردم. به اطرافم نگاه كردم. عده اى در گوشه و كنار صحن، فرش انداخته و ناهار مى خوردند. چند نفرى در حال نماز خواندن و تعدادى مشغول دانه دادن به كفترهاى حرم بودند. جلو رفتم و كفش هايم را به مسئول كفش كن، سپردم. چادر نمازى كه به دستم دادند، روى سرم انداختم و با احترام وارد شدم. جمعيت موج مى زد، اطراف ضريح از شلوغى، غلغله بود. مشغول خواندن زيارتنامه بودم كه ناگهان مقابل ديدگانم، راه باز شد. بى خود از خود، جلو رفتم. انگار كسى راه را برايم باز مى كرد. زنها از سر راهم كنار می رفتند، مثل یک خواب! به آسانى دستم را دراز كردم و ضريح را گرفتم. بعد خم شدم و سرم را روى ميله هايى كه از تماس مداوم دست و صورت زوار، گرم بود، گذاشتم. زير لب گفتم: خدايا شكرت، از تو مى خواهم در كنار حسين، مرا خوشبخت و سعادتمند کنى...
بعد سرم را بالا گرفتم، هوا خفه و دم كرده بود. فشار جمعيت وادارم مى كرد، ضريح را رها كنم، قبل از آنكه انگشتانم از دور ميله ها باز شود، فرياد زدم:
- اى امام رضا، به حسين شفاى عاجل عنايت بفرما!
زنى از كنارم با لهجه غليظ آذرى گفت: آمين، قبول اوستون!
بعد با موج جمعيت، به عقب رانده شدم. راضى و خوشحال، بيرون آمدم و كفش هايم را تحويل گرفتم. لحظه اى بعد، همراه حسين به طرف هتل برگشتم. ناهار را در رستوران هتل خورديم، در تمام مدت حسين نگاهم مى كرد. خسته وبى رمق از جا بلند شدم. حسين با صدايى آهسته گفت:
- تو برو، من الان مى آم.
وارد اتاق شدم و با عجله لباس هايم را عوض كردم. از حسين خجالت مى كشيدم و نمى توانستم راحت لباس عوض كنم، دست و صورتم را شستم و خشک كردم. سر حال آمده بودم. آهسته روی تخت دراز كشيدم و دستانم را زير سرم گذاشتم. «خدايا، يعنى همه چيز درست شده بود؟ حالا من زن حسين بودم، بعد از دو سال، به آرزويم رسيده بودم.» قلبم پر از شادی شد. چشمانم را بستم و در روياى خوشم غرق شدم. نمى دانم چقدر گذشته بود كه چشم گشودم. هوا تاريک شده بود. سرم را برگرداندم، حسين كنارم دراز كشيده و خوابيده بود.
ناخودآگاه لبخند زدم. چقدر اين پسر را دوست داشتم. دستم را دراز كردم و روى موهايش كشيدم.
با اينكه خواب بود ولى خجالت مى كشيدم. خواستم عقب بروم كه ناگهان دستش را بلند کرد و مرا به طرف خودش كشيد. چشمانش را باز كرد و خنديد:
- كجا؟
با خجالت گفتم: حسين... تو بيدار بودى؟
حسين روى دستانش بلند شد و به صورتم خيره شد: عاقبت روزى كه آرزويش را داشتم، رسيد.
در سكوت نگاهش كردم. خم شد و با ملايمت، پيشانی ام را بوسيد. با اينكه ديگر محرم هم بوديم، اما باز از خجالت بدنم گر گرفته بود. چشمانم را بستم، حسين در گوشم زمزمه كرد:
- ناراحتى؟
سرم را تكان دادم، به سختى گفتم: ازت خجالت مى كشم...
دستان مشتاق حسين، دستانم را گرفت، صدايش نجواگون بود.
- مهتاب... تو پاداش كدوم كار خوب منى؟... خيلى دوستت دارم.
با لكنت گفتم: منهم دوستت دارم.
صداى حسين گرم و پرشور بلند شد: من مجبورم از همين حالا شروع كنم تا بتونم مهريه ات رو بدم...
....
چشمانم را محكم رويهم فشار مى دادم كه اگر خواب هستم، بیدار نشوم.
پايان فصل 37
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_بیست_نهم
فصل سی و هشتم
براى چندمين بار بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. حسين هنوز نيامده بود. به اطرافم نگاه كردم. یک دست مبل راحتى، یک قاليچۀ كوچک و دستبافت، تلويزيون بيست و یک اينچ كه تازه از جعبه در آورده بوديم، یک ضبط صوت بزرگ و یک بوفۀ كوچک اما زيبا وسايل هال كوچكمان را تشكيل مى داد. تقريبا دو ماه از زندگى مشتركمان مى گذشت، حسين تمام اثاثیۀ قديمى خانۀ پدرى اش را بخشيده بود. به آشپزخانه نگاه كردم، كوچک اما دعوت كننده بود. یک اجاق گاز استيل، یک يخچال فريزر بزرگ و یک حصير زيبا كف آشپزخانه، روى پيشخوان چند ظرف سراميک و رنگارنگ پر از قند و شكر و چاى قرار داشت، پشت پيشخوان هم چهار صندلى بلند و چوبى گذاشته بودم. فضاى خانه كوچكمان گرم و صميمى بود و من تک تک وسايلمان را دوست داشتم. روى عسلى هاى كوچک ظروف سفالى و آباژورهاى پايه كوتاه و رنگين قرار داشت. يكى از اتاق خوابها خالى بود و وسايل اندكش تشكيل شده بود از يک قاليچۀ كوچک ماشينى و يک كتابخانه، اتاق خواب بزرگتر، شامل سرويس خواب و يک صندلى گهواره اى بود كه با وجود قيمت بالايش، نتوانسته بودم از آن چشم بپوشم. رو تختى سفيد با گلهاى ريز بنفش و آبى و زرد، اتاق را رنگى از شادى مى بخشيد. پرده ها هم تركيبى از اين چند رنگ بود. بالاى تختمان عكس بزرگ، قاب شدۀ من، قرار داشت. حسين اصرار داشت عكس را آنجا بزند و من هم حرفى نزدم. ولى دوست داشتم عكسى از هر دو نفرمان آنجا قرار مى گرفت. روى پاتختى هاى كنار تخت، دو آباژور كوچک و فانتزى، یک قاب عكس از خانوادۀ حسين و یک جلد قرآن قرار داشت. اتاق خوابمان یک كمد سرتاسرى و ديوارى هم داشت كه تقريبا برايمان حكم یک انبارى بزرگ را داشت. چند هفته پيش به اتفاق گلرخ به خانه پدرى ام رفته بودم تا لباس ها و وسايلم را جمع كنم، مادرم با اينكه مى دانست من به آنجا مى روم از خانه بيرون رفته بود. در سكوت، لباسها، كتاب ها و وسايل مورد نياز و مربوط به خودم را جمع كردم، هر چقدر كار بسته بندى وسايلم را آهسته و كند انجام دادم، مادرم به خانه برنگشت، ناچار كارتن ها و چمدان هايم را در صندوق عقب ماشين سهيل گذاشتم و كامپيوترم را هم روى صندلى عقب جاى دادم و با دلتنگى خانه پدرى ام را ترک كردم. حالا كامپيوتر روى يک ميز كوچک در گوشه اى از اتاق خوابمان قرار داشت. اواخر ترم پنجم بودم ولى هنوز لاى كتاب ها و جزواتم را باز نكرده بودم، كمى به پشتگرمى كمک هاى حسين، تنبلى مى كردم. صداى چرخش كليد در قفل، مرا از افكارم بيرون كشيد. یک نگاه كوتاه در آينه انداختم، آرايش كامل و لباس تميز، موهايم را روى شانه ها آزاد گذاشته بودم، چون حسين اينطورى دوست داشت. هنوز از اتاق خواب خارج نشده بودم، كه صداى مهربانش بلند شد:
- مهتاب سلام!
با شادى جلو رفتم: سلام، نمى شه يک بار هم كه شده مهلت بدى من اول سلام كنم؟
حسين خنديد: چه فرقى مى كنه، خوشگلم؟
پاكت هاى ميوه را روى پيشخوان آشپزخانه گذاشت. نگاهى كوتاه به داخل آشپزخانه انداخت و با خنده پرسيد: از شام خبرى نيست؟
آه از نهادم بلند شد، باز يادم رفته بود. انگار به جز من كس ديگرى خانه بود كه بايد به فكر پختن شام و ناهار بيفتد!! با شرمندگى گفتم: يادم رفت، الان درست مى كنم.
حسين جلو آمد و صورتم را بوسيد: غصه نخور، خودم درست مى كنم.
قبل از اينكه فرصت اعتراض پيدا كنم، داخل آشپزخانه، مشغول پوست كندن پياز شد. از خدا خواسته، روى مبل نشستم و تلويزيون را روشن كردم. صداى حسين از آشپزخانه بلند شد: امروز چه كارا كردى، خانوم خانما؟
بلند شدم و به طرفش رفتم، روى یک صندلى نشستم و گفتم:
- هيچى، رفتم دانشگاه، كلاس داشتم. ولى پدرم درآمد، مگه ماشين گير مى اومد؟ حالا باز خدا پدر ليلا رو بيامرزه برگشتنى منو رسوند.
حسين همانطور كه پيازها را درون روغن، هم مى زد، گفت: انشاءالله همين روزا یک پاداش حسابى مى گيرم و یک ماشين كوچولو برات مى خرم.
با تعجب پرسيدم: مگه چقدر بهت پاداش مى دن؟
حسين نگاهم كرد: اونقدرها نيست، ولى یک مقدار از پول فروش خونه دستم مونده...، پول پاداشم رو هم بذارم روش شايد بشه یک رنویی، چيزى خريد.
با خوشحالى گفتم: تقريبا دو ميليون از چک بابا هم مونده... بذاريم رو هم، بلكه يک پرايد خريديم،... هان؟
حسين سرى تكان داد: آخه، اون پولو بابات براى خريد وسايل خونه به تو داده...
فورى گفتم: چه فرقى مى كنه؟ ما كه وسايل خونه رو خريده ايم...
- هر چى تو بگى، حرفى نيست.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_بیست_نهم فصل سی و هشتم براى چندمين بار بلند
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_ام
دوباره به فكر فرو رفتم. هر چه زندگى مان جلوتر مى رفت مى فهميدم چقدر حسين پسر مهربان و دست و دلبازى است. در تمام مدتى كه از زندگى مان مى گذشت، حسين در تمام كارها كمكم مى كرد. اغلب غذا مى پخت و در نبود من، خانه را تميز مى كرد. گاهى كه از كلاس برمى گشتم مى ديدم وسايل شام را چيده و منتظر من است. در تمام اين دو ماه، هرگز نتوانسته بودم در سلام كردن، پيش دستى كنم، اگر از بيرون وارد خانه مى شدم، به محض باز شدن در، صداى حسين بلند مى شد، سلام عزيزم، خسته نباشيد.
و هر وقت خودش از بيرون مى آمد، به محض باز كردن در، سلام مى كرد. صبحها، بعد از نماز صبح ديگر نمى خوابيد. بنابراين هر وقت چشم مى گشودم، مى ديدمش كه كنارم روى تخت مشغول مطالعه است و با دیدن چشمان باز من، با لبخند سلام می کرد. در تمام این مدت، تنها کسی که گاهی سری به ما می زد سهیل و گلرخ بودند. پدر و مادرم، حتی با تلفن احوالی از ما نمی پرسیدند، هر وقت هم من به خانه مان، زنگ می زدم، پیام گیر تلفنی جوابم را می داد. البته چندین بار برای پدر و مادرم روی پیام گیر، حرف زده و سلام رسانده بودم اما جوابی به تماس هایم نمی دادند. گاهگاهی سهيل چک هايى را در حساب من، مى خواباند كه مى دانستم از طرف پدر است و از نگرانى اين كار را مى كند. ليلا و شادى هم يكى دوبارى در نبود حسين به خانه ام آمده بودند، اما خانه كوچكمان مهمان ديگرى نداشت. مى دانستم على، دوست حسين هم در شرف ازدواج است، دخترى از همكلاسهايش را عقد كرده بود و منتظر جور شدن اوضاع و شرايطش بود تا عروسى بگيرد و زندگى تشكيل بدهد. چند بار از حسين خواسته بودم، دوستش را دعوت كند اما جوابش اين بود:
- على تا وقتى مجردى مى گردد نمى آد اينجا، دوست نداره تو معذب بشى! هر وقت خانمش رو آورد خونه اش، مى آن.
گاهى وقتها خيلى دلم مى گرفت. ياد عروس و دامادهاى خانواده مان مى افتادم كه بعد از عروسى تا چند ماه به مهمانى هاى پاگشا دعوت مى شدند، خاله، عمه، عمو، دايى، همه دعوتشان مى كردند، ياد سهيل و گلرخ افتادم كه تا دو، سه ماه بعد از جشن عروسى شان، افراد فاميل به ترتيب سن و سال و نسبت خويشى، به خانه هايشان دعوتشان مى كردند و چقدر بهشان خوش مى گذشت. بعد از عروسى، جشن بزرگ پاتختى در خانۀ مادر شوهر برگزار مى شد و همۀ مدعوین عروسى، با هداياى متعدد به مهمانى مى آمدند. اما براى من، تمام اينها فقط يک رويا بود. نه جشن عروسى در كار بود و نه مهمانى پاگشا و پاتختى! نه جهيز برونى و نه حنابندونى! هيچى و هيچى! گاهى درخلوت، بغضم مى تركيد و براى دل خودم و غريبى و بى پناهى ام گريه مى كردم، اما با به ياد آوردن عشق و علاقه ام به حسين، دلتنگى از وجودم پر مى كشيد و پر از اميد و شادى مى شدم.
در افكارم غرق بودم كه تماس دستان حسين روى صورتم، از جا پراندم.
- كجايى عروسک؟ شام آماده است.
مثل دختر بچه ها لب برچيدم و خودم را لوس كردم:
- بازم ماكارونى؟
حسين خنديد: ببخشيد آقا، بنده خونۀ مامان جونم فقط همين غذا رو ياد گرفتم، البته صد مدل هم تخم مرغ بلدم بپزم كه فكر نكنم تو خيلى خوشت بياد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_یکم
(صبح روز بعد )
صبحانه ام را هنوز تمام نکرده بودم که صدای زنگ در بلند شد. کمی تعجب کردم. امروز کلاس نداشتم و امکان نداشت لیلا دنبالم آمده باشد. پس کی بود؟ گوشی آیفون را برداشتم.
- کیه؟
صدای گلرخ در گوشی پیچید: مهتاب، منم...
خوشحال در را باز کردم. لحظه ای بعد، گلرخ داخل شد.
صورتش از سرما قرمز شده بود. با خنده پرسیدم:
- پیاده آمدی؟
گلرخ روسری اش را برداشت: آره، از خونه ما تا خونۀ شما راهی نیست. تا سهیل رفت منهم آمدم پیش تو...
لیوانی چای برایش ریختم و جلویش روی میز گذاشتم: خوب کاری کردی، چه خبر؟
گلرخ نفس عمیقی کشید: هیچی، دیشب خونه مامان اینا بودیم.
با هیجان پرسیدم: مامان من؟
- آره، حالشون خوب بود. اتفاقا موقعی که ما اونجا بودیم خاله طناز زنگ زد.
- جدی؟ چطور بودن؟
گلرخ جرعه ای از چایش را نوشید: خوب بودن، همه جا افتادن، خاله ات هم توی یک فروشگاه کار پیدا کرده، مثل اینکه داره کار مامانت اینا هم درست می شه.
از جایم نیم خیز شدم: چی؟
گلرخ فوری گفت: هنوز که معلوم نشده...
ملتمسانه گفتم: گلرخ تو رو خدا اگه چیزی می دونی به منم بگو، مامان که اصلا باهام حرف نمی زنه، بابا هم که به یک سلام و احوالپرسی مختصر بسنده می کند، سهیل هم که چیزی نمی گه، آخه منم حق دارم بدونم پدر و مادرم در چه حالی هستن.
گلرخ لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت: اینطور که مامان می گفت از همون موقع که طناز رفته برای شما هم اقدام کرده، بعد از اینکه تو ازدواج کردی انگار کار راحت تر شده، چون به یک دختر مجرد سخت ویزا و اقامت می دن، ولی اینجوری که معلومه پدر و مادرت می خوان برن.
با دلتنگی گفتم: برای همیشه؟
گلرخ روی مبل جا به جا شد: نمی دونم والله، ولی هر کس می ره یا انقدر بهش خوش می گذره که دیگه برنمی گرده یا از خجالت جرات نمی کنه برگرده، حالا هم غصه نخور، هنوز چیزی معلوم نشده، ما هم که هستیم.
بعد از آنکه گلرخ رفت، دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را که منتظر تلنگری از جانبم بودند، بگیرم. در حال گریه بودم که حسین در را باز کرد. صدای شادش در خانه پیچید:
- سلام! خونه ای؟
همانطور دمر روی تخت باقی ماندم، اصلا حوصله نداشتم. چند لحظه بعد حسین وارد اتاق خواب شد و با دیدن من در آن حال با عجله جلو آمد.
- چی شده؟ چرا داری گریه می کنی؟
وقتی من جوابی ندادم، خم شد و مرا به طرف خودش کشید:
- بیا ببینم، چی شده؟ نگرانم کردی...
با هق هق جواب دادم: مامان و بابام می خوان برای همیشه برن خارج...
و دوباره در آغوش حسین به گریه افتادم. حسین بی حرف، نوازشم کرد. عاقبت من آرام گرفتم و حسین پرسید: حالا تو مطمئنی؟ دیگه قطعی شده؟
دماغم را بالا کشیدم: گلرخ می گفت خاله ام از وقتی رفته دنبال کاراشون هست.
حسین، موهایم را از صورتم کنار زد: خوب چرا غصه می خوری؟ اولا هنوز معلوم نیست برن، ثانیا هر کسی زندگی خودشو داره، اونا هم حق دارن برای زندگی خودشون تصمیم بگیرن.
با غیظ گفتم: بله دیگه، من هم اینجا تنها و بی کس و کار بمونم!
حسین صورتم را بوسید: عزیزم، پشت و پناه همه خداس، انقدر ناراحت نشو، حالا راه حلی داری؟
سرم را به علامت منفی، تکان دادم. حسین دلجویانه گفت:
- خوب پس انقدر حرص نخور. سهیل هم اینجا می مونه، اونقدرها هم تنها نیستی، بعدش هم من بهت قول می دم مادر و پدرت طاقت نمی آرن بدون شماها، اونجا بمونن، برمی گردن!
با ناراحتی گفتم: مامان من عاشق خارج رفتنه، اگه بره، دیگه محاله برگرده. اصلا برای همین هم می خواست من زن پسر دوستش بشم، که راحت بتونه بیاد خارج زندگی کنه.
حسین سری تکان داد و گفت: حالا پشیمونی؟
یک بالش برداشتم و به طرفش انداختم: چرت و پرت نگو، دیوانه! من اگه دوست داشتم برم خارج که واسه خاطر تو انقدر مصیبت نمی کشیدم. حالا هم همه باهام قهرن!
حسین بالش را به طرفی انداخت و در آغوشم گرفت. صدای آرامش کنار گوشم پیچید:
- الهی قربونت برم که به خاطر من، اینقدر سختی کشیدی.
فوری گفتم: با این حرفها نمی تونی منو گول بزنی و از زیر شام درست کردن در بری.
صدای قهقهۀ حسین بلند شد: چشم، اطاعت می شه.
وقتی حسین به آشپزخانه رفت، با خودم فکر کردم اصلا از انتخابم پشیمان نیستم و دلم آرام گرفت.
پایان فصل 38
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_سی_دوم
فصل سي و نهم
به ليلا و شادي كه روي مبلها نشسته بودند لبخند زدم. بشقابها را جلويشان گذاشتم و ظرف پر از شيريني را روي ميز قرار دادم و گفتم : بچه ها خودتون برداريد تعارف نكنيد .
ليلا با لبخندي معني دار گفت : نكنه خبري شده كه زياد خم و راست نمي شي ؟
فوري جواب دادم : نه خير هيچ خبري نيست به جز ...
شادي بقيه جمله ام را ادامه داد : تنبلي !
من به كمك حسين كه علي رغم تمام شيطنت ها و بازيگوشي هاي من تمام دروس را برايم توضيح داده و مسايلش را حل كرده بود امتحانهايم را با موفقيت پشت سر گذاشته بودم . شادي و ليلا را دعوت كرده بودم تا كمي بگو و بخند داشته باشيم و خستگي امتحانات را از تن بدر كنيم.
سيني چاي را مقابل دوستانم گرفتم و رو به ليلا گفتم : راستي تو چرا هيچوقت با مهرداد خونه ما نمي آي ؟ حسين هر دفعه مي گه دعوت كن يك شب شام بيان پيش ما من هم هي مي گم بهشون مي گم .
ليلا شانه اي بالا انداخت و گفت : راستش خودم هم خيلي دلم مي خواد با دوستانم رفت و آمد داشته باشم اما خيلي از رفت و آمد خوشش نمي آد.
شادي متعجب پرسيد : آخه چرا ؟ صورت ليلا در هم رفت : چه مي دونم ؟ مي گه دوست نداره هر جا مي ره همه با ترحم به من نگاه كنن و در گوش هم پچ پچ كنن زنه چقدر جوون تر از مرده است !
سري تكان دادم و براي اينكه موضوع صحبت رو عوض كنم گفتم : خوب بچه ها ثبت نام كيه ؟
شادي ابرو بالا انداخت : معلومه خيلي بهت خوش مي گذره ها اصلا به در و ديوار دانشگاه نگاه نمي كني ببيني دنيا دست كيه !
ليلا جرعه اي از چاي نوشيد : فردا ساعت ده صبح نوبت ثبت نام ماست. شادي خنديد : البته ده صبح اگه بياي همه كدها طبق معمول پر شده اين پيش ثبت نام و قرتي بازي ها به درد عمه شون مي خوره .
وقتي بچه ها رفتند هوا رو به تاريكي مي رفت . ناهار خيلي خوبي از كار درآمده بود و من راضي مشغول شستن ظرفها بودم. كم كم به كارهاي خانه عادت و در آشپزي مهارت كسب مي كردم. آخرين ظرف را آب مي كشيدم كه زنگ زدند. دستكش ها را در آوردم و گوشي آيفون را برداشتم :
- كيه ؟
صداي سهيل بلند شد : آقا گرگه !
با خنده گفتم : سهيل خوش آمدي .
لحظه اي بعد سهيل و گلرخ روي مبلها نشسته بودند . چاي و شيريني آوردم و نشستم. سهيل با خنده پرسيد : حسين كجاست؟
- مدتيه عصرها دير مي آد . مي مونه اضافه كاري ولي الان سر و كله اش پيدا مي شه .
سهيل شيريني برداشت : بگو انقدر پول پارو نكنه خسته مي شه .
به گلرخ نگاه كردم و گفتم : گلرخ جون شيريني هاش تازه است بردار .
بعد از سهيل پرسيدم : از مامان اينا چه خبر ؟
سهيل با دهان پر از شيريني گفت : هيچي ديشب اونجا بوديم مامان زانوي غم بغل كرده بود.
هراسان پرسيدم : چرا ؟
گلرخ پنهان از من اشاره اي به سهيل كرد يعني حرف نزن اما من متوجه اشاره اش شدم و سهيل نشد با بي قيدي گفت : چه مي دونم انگار پسر دوستش در تصادف مرده ...
گلرخ با صداي بلند گفت : راستي مهتاب امتحانات خوب شد ؟
مي دانستم كه مي خواهد حواس من را پرت كند بي توجه به سوالش پرسيدم:
- كدوم دوستش ؟
سهيل شانه اي بالا انداخت : چه مي دونم همون كه تو عروسي ما هم آمده بود. نازي ...
ناباورانه پرسيدم : نازي ؟...
اصلا برايم قابل هضم نبود . دوباره پرسيدم : نازي ؟ ... يعني كوروش مرده ؟
سهيل دستش را تكان داد : آهان ! خودشه !
اشك در چشمانم جمع شد : آخه چرا ؟
سهيل خرده شيريني را از لباسش تكاند : انگار تصادف كرده و سر ضرب زحمتو كم كرده ...
گلرخ غريد : سهيل بس كن !
رو به گلرخ كردم : گلي راست مي گه ؟
گلرخ غمگين سرش را تكان داد : آره طفلك خيلي جوون بود . امريكا تصادف كرده و به بيمارستان هم نرسيده بين راه فوت شده حالا قراره نازي خانوم برگرده ايران.
با پشت دست اشك هايم را پاك كردم . چقدر ناراحت بودم . دلم براي كوروش خيلي سوخت در همان چند ديدار متوجه شده بودم كه پسر مودب و متيني است و با اينكه پيشنهاد ازدواجش را رد كردم برايم محترم بود. بي اختيار گفتم :
- كار دنيا رو ببينيد مامان اصرار داشت من زن كوروش بشم. مي گفت حسين رفتني است و حوصله نداره چند سال ديگه با دوتا بچه بيوه و بي سرپرست برگردم خونه حالا ببين كه داماد منتخب مامان چه زود همراه جناب عزرائيل رفته اگه من زن كوروش بودم چه مي كرد ؟ خودم چه خاكي بر سر مي كردم ؟ تو مملكت غريب يك زن تنها و بيوه !
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay