eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_بیست_یکم باتک زنگی
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 شایان هی من بدبخت و می کشیدو ازاین مغازه به اون مغازه می برد. دیگه ازخستگی داشتم می مردم، باکلافگی گفتم: +شایان بسه دیگه خستم کردی، من هرلباسی انتخاب می کنم یک ایرادی میزاری روش ..عهه شایان باپررویی گفت: شایان:حرف نزن،کسی که همراه من مهمانی میاد باید‌ خوش تیپ باشه. دیگه واقعاحرصم ودرآورده بود،وسط مرکزخرید بلندجیغ کشیدم وباصدای جیغ جیغی گفتم: +حرف مفت نزن شایان،من‌همراه توام یاتوهمراه من؟ اصلامگه من به توگفتم بیای بیرون؟ تو گفتی بیا منم بهت لطف کردم اومدم. پس گندنزن به بیرون اومدنمون،اه ایش اوف. بعدازگفتن این حرف هامحکم پام وکوبیدم روی زمین، شایان خیلی خنثی انگارکه هیچی بهش‌ نگفتم لبخنددندان نمایی زدوگفت: شایان:تموم شد؟ کمی فکرکردم تاحرفی روازقلم نندازم، سرفه ای کردم وگفتم: +آره،می تونیم بریم. چندنفری که اطرافمون ایستاده بودن ازاین ضدو نقیض بودن رفتارمون چشماشون گردشد، الان پیش خودشون میگن چقدر این دوتاخلن‌. البته اگه بگن هم بهشون حق میدم چون خودمم ازرفتارام تعجب کرده بودم. به همراه شایان ازجلوی چشمای گردشده ی اونها گذشتیم ودوباره مشغول نگاه کردن لباسهاشدیم با این تفاوت که شایان ایندفعه جرات نمیکردروی لباس ها عیبی بزاره. گوشی شایان زنگ خورد، ببخشیدی گفت ورفت یک گوشه ایستاد تاحرف بزنه، منم ازفرصت استفاده کردم ولباس هارونگاه کردم... یک لباس بدجورنظرم وجذب کرد یک لباس براق قرمزکه خیلی شیک بودبا یک کمربندبزرگ خوشگل وسطش ،خیلی به دلم نشست. خواستم برم تو ولی ترجیح دادم شایانم بیاد تا نظرش وبپرسم.‌ به ساعت نگاه کردم هفت ونیم بود،پوف کلافه ای کشیدم وزیر لب گفتم: +بیا دیگه شایان. چند لحظه منتظر موندم تا شایان‌ اومد، لباس وبهش نشون دادم و گفتم: +شایان دلیل ومنطق نیاره که لباس بده یاخوب فقط یک کلمه آره یانه؟ خندیدوبعدازچندلحظه فکرکردن گفت: شایان:قشنگه ولی توتن توزشته. محکم کوبیدم توپیشانیم وگفتم: +شایان کمترمسخره بازی دربیار عین آدم بگو خوبه یانه؟ شایان بازخندیدوگفت: شایان:باشه باباشوخی کردم،خیلی خوبه. لبخندبزرگی زدم وباذوق رفتیم تو مغازه وازفروشنده خواستم لباس وبرام بیاره. رفتم اتاق پرو ولباس وتنم کردم، باهرزور و بدبختی بود زیپ وبستم. خیلی ازلباس خوشم اومد ،توتنم حرف نداشت کیپ تنم بود، دقیقاهمونی بودکه می خواستم. لباس ودرآوردم ولباسای خودم وپوشیدم وازاتاق پروبیرون اومدم. لباس وگذاشتم روی میزوکارتم و ازکیفم درآوردم وگفتم: +چقدرشد؟ _حساب شده باتعجب گفتم: +جدی؟ _بله،آقاحساب کردن آهانی گفتم وبسته ی لباس و به دست گرفتم وباشایان از مغازه اومدیم بیرون،روبه شایان گفتم: +شایان چقدرشدبهت پولتوبدم. شایان اخمی کردوگفت: شایان:حرف نزن بچه،وقتی مردهمراه آدمه خوب نیست زن دست توجیب کنه. +اوهو،حالاکه اینجوریه ازاین به بعدهروقت خواستم برم خریدبه تومیگم. شایان بالحن باحالی گفت: شایان:دیگه پررونشو ،یکبار دلم خواست ثواب کنم به یک مستحق کمک کنم عصبی گفتم: +خیلی بدی،مستحقم خودتی شایان خندیدودیگه چیزی نگفت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باخستگی پشت میزنشستم، شایان هم منورو برداشت و مشغول انتخاب کردن غذاشد، زل زدم بهش،‌ قیافش واقعاخوب بود، ازاخلاقش خوشم میومد خیلی شنگول بودآدم باهاش میادبیرون حوصلش سرنمیره، بااینکه خیلی امروزرفت رومغزم ولی خیلی باهاش بهم خوش گذشت، حداقل باعث شده یکم ازاون حال وهوای دِپرسم دربیام. باصداش به خودم اومدم: شایان:ببین اینکه گشنته دلیل براین نمیشه که بخوای من وبخوری،به جای اینکه زل بزنی به من غذاتوانتخاب کن بچه. من وباش چقدرجدی دارم به حرفاش گوش میدم، گفتم چی میخوادبگه هامسخره.چشم غره ای رفتم وگفتم: +کمترخودت وتحویل بگیرتحفه،هرچی خودت سفارش میدی منم همون ومیخورم.‌سری تکون دادوگارسون وصدازدوغذاهاروسفارش داد. حس می کردم یک چیزیش شده چون اخلاقش یجوری شدیهو. باکنجکاوی گفتم: +چیزی شده؟ شایان سری تکون دادوگفت: شایان:نه نه،هیچی نشده. ترجیح دادم دیگه سوالی نپرسم اگه خودش بخواد میگه دیگه. +شایان تاغذاروبیارن من میرم دستم وبشورم. شایان همچنان که زل زده بود به شمع روی میز سری تکون داد،‌قشنگ معلوم بودذهنش خیلی مشغوله،خیلی فوضول شده بودم که چی شده. پوف کلافه ای کشیدم وازجام بلندشدم وبه سمت سرویس رفتم. داشتم دستم ومی شستم که یک پسره تقریبا بیست ساله همچنان که عین جغدنگا نگاهم می کردازکنارم ردشدورفت یک گوشه ایستاد،بااخم بهش نگاه کردم که چشمکی تحویلم داد،‌قیافم با چندشی جمع کردم وطوری که بشنوه گفتم: +بدبخت حداقل برودنبال‌کسی که لیاقتش وداشته باشی. چشماش ازحرفم گردشد،اجازه ندادم حرف اضافه بزنه سریع رفتم بیرون وپیش شایان برگشتم‌. پشت میزنشستم، همون لحظه غذاهاروآوردن. باذوق بچگانه ای گفتم: +آخ جون غذا شایان خنده ی مصنوعی کردوچیزی نگفت و مشغول خوردن شد. ازخنده ی مصنوعیش مطمئن شدم که یک چیزیش هست. لبم وازفوضولی جویدم وسعی کردم بیخیال شایان بشم و به غذاخوردنم بپردازم. غذاتوسکوت خورده شد،من که ازخستگی زیاد حال نداشتم حرف بزنم شایانم که معلوم نبود چش شده،انقدرتوفکربود زیادنتونست غذابخوره. بعدخوردن غذامن رفتم تو ماشین وشایان رفت حساب کنه،بعدازپنج دقیقه شایانم اومدوبدون حرفی ماشین وروشن کرد. دیگه واقعاداشتم کلافه می شدم، آخه شایان کلاشیطونه بعدالان حرف نمیزنه باعث میشه حال منم گرفته بشه. نگاهش کردم وصداش زدم: +شایان انقدرتوفکربودکه متوجه نشد،پوف کلافه ای کشیدم وانقدربه بیرون نگاه کردم،نفهمیدم کی خوابم برد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باضربه های دستی که روی کیفم می خورد چشمام وبازکردم وبه شایان که کلافه زل زده بودبهم‌ نگاه کردم،شایان پوفی کشیدوگفت: شایان:چه عجب،توچراانقدر‌خوابت سنگینه؟ خودم ویکم کِش دادم تاخستگی‌ازتنم بره بعد روبه شایان گفتم: +رسیدیم؟ شایان:آره سری تکون دادم وگفتم: +باش،من برم شایان،دمت گرم خوش گذشت.‌ بالودگی گفت: شایان:او مای گاد، انتظار داشتم‌ بگی روز بدی روبرات رقم زدم. دستم وتوهواتکون دادم و برو‌بابایی بهش گفتم، نایلون خریدام وازصندلی عقب برداشتموگفتم: +من برم شایان:آره برووبایک خداحافظی خوشحالم کن. خندیدم وگفتم: +خیلی بی شعوری. ازماشین پیاده شدم وبه سمت خونه رفتم. شایان منتظرموند تابرم تو، درو که بستم صدای ‌لاستیکای ماشینش وشنیدم که روی زمین کشیده شد. ودروباز کردم وواردشدم. صداهایی ازآشپزخونه میومد،به ساعت نگاه کردم ده شب بود. مستقیم به آشپزخونه رفتم،‌ داشتن شام می خوردن، مامان‌با دیدنم گفت: مامان:اِعزیزم اومدی؟ +آره بی توجه به مامان وباباروبه‌خانم جون کردم وگفتم: +سلام خانم جون خانم جون درحالی که قاشقش وازغذاپرمی کرد گفت: خانم جون:سلام مادر،خوبی؟ +خوبم خواستم به سمت اتاقم برم که باباگفت: بابا:چراانقدردیراومدی؟ باطعنه گفتم: +الهی بمیرم،نگران شدی؟ بابا دور دهانش وپاک کردوبالبخندمصنوعی گفت: بابا:آره خب نگران شدیم. پوزخندی زدم وگفتم: +بخاطرهمین نگرانیتون بود که اصلازنگ نزدید؟ منتظرجواب نموندم وبه سمت اتاقم رفتم، وارد اتاق شدم ودرو‌محکم کوبیدم. لباسام وعوض کردم وروی تخت درازکشیدم، خیلی خسته بودم دلم می خواست بخوابم.ده دقیقه گذشت که دراتاق به صدا در اومد، بابی حالی گفتم: +بله؟ دربازشدومامان باظرف غذا اومد داخل وگفت: مامان:دخترگلم بیاغذابخور پتورو روی سرم کشیدم و گفتم: +میل ندارم مامان:نمیشه که بدون شام بخوابی. +شام بیرون خوردم. پتوروازسرم محکم کشیدکناروگفت: مامان:یعنی چی؟باکی؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بایکی رفتم دیگه‌چیکارداری،‌ بروبیرون میخوام بخوابم. مامان اخمی کردوگفت: مامان:من بایدبدونم باکی رفتی بیرون، زودباش بگو. تودلم گفتم بدبخت شایان الانه که فحش بخوره، بلندشدم وروی‌تخت نشستم وگفتم: +باشایان. چشمای مامان گردشد، ظرف غذاروگذاشت روی میزوگفت: مامان:پسرعموت؟ +آره،حالااگه میشه بریدبیرون میخوام کپه مرگم وبزارم. مامان به جای اینکه ازاتاق بره بیرون صندلی میزلب تاپم وآوردوگذاشت کنارتخت ونشست. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 "بـرای شـادی 😍و خوشحالـی😄 یکـدیگـر💞 تلاش کنیـد" 🍃 متاسفانه بعضی از خانمها🧕 یا آقایون🧔، فکر می‌کنند اگه به همسرشون 💎بها بدن؛ ممکنه همسرشون 👈عادت کنه یا👈 زیاده‌خواه بشه و این رو از همسرشون 🚫دریغ می‌کنند...! 👈 شاید در کوتاه مدت فکر کنند کار خوبی👌 کردن ولی در دراز مدت سردی و دلزدگی💛رو در پی خواهد داشت. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - ای دل اگر عاشقی عشق خدا حیدر است - سیب سرخی.mp3
7.8M
💖✨ ♥️🍃 به عشق پدر مهربانمون امیرالمومنین 🌹روحی فداه چند دیقه قلبتو💖 جلا بده 🌺🍃ای دل اگر عاشقی عشق خدا حیدر😍 است 🌸🍃دلبر تو هر که هست دلبر♥️ ما حیدر است 🎤 👌فوق زیبا ✨💖✨♥️✨💖✨♥️✨💖✨ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✍🏻 کاش از انگشتهای دستمان یاد میگرفتیم.. 🖐یکی کوچک..یکی بزرگ.. یکی بلند و یکی کوتاه.. یکی قوی تر و یکی ضعیف تر.. اما هیچکدام دیگری را مسخره ❌نمیکند هیچکدام دیگری را له 🚫نمیکند و هیچکدام برای دیگری تعظیم ⛔️نمیکند آنها کنار هم یک دست ✊میشوند و کار میکنند.. 👈چرا ما انسانها❓❗️ ❎اگر از کسی بالاتر بودیم,لهش میکنیم❓ ❎ اگرازکسی پایینتر بودیم او رامیپرستیم❗️ ✍🏻 شاید بخاطر همینکه یادمان باشد؛ ✅نه کسی بنده ماست.. ✅نه کسی خدای ما.. ⚜آری,باید باهم باشیم و کنار هم💐 ⚜آنگاه لذت یک دست بودن را میفهمیم🍀 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با شور و شوق برای بابا همه چیز رو تعریف کردم که در آخر گفت : یادت نره واسه منم بیاری بخونم هیربد که با دکمه سر آستینش درگیر بود از پله ها پایین آمد و گفت : همچین تحفه ایم نیست وقتی پارت ، پارت می نوشت واسه من میخوند اصلا خوشم نیومد ــ کی گفت تو نظر بدی ؟ ــ خواستم پدرمو آگاه کنم ــ تو ؟! آقای جذاب ۲۷ سالت شد ، چرا نمیری زن بگیری از دستت راحت شیم ، ترشیدی که ! ــ میخوام در کنار پدر و مادرم زندگی کنم تو چیکاره ای ؟! هرچند معلوم بود شوخی میکند اما بابا مثل همیشه برای اینکه شخصیتم را حفظ کند گفت : ــ با خواهر بزرگترت درست حرف بزن ــ چشم ، بانو برایتان مقدور است این دکمه را برایم ببندید ؟‌ ــ کجا به سلامتی ؟ ــ متاسفم نمیشه برای یک خانوم توضیح داد ــ هیربد ‌؟!! ــ هان ؟ چته ‌؟ مغزت توانایی تحلیلش نداره از دنیا ساقط میشی بابا یقه منو میگیره ــ خیلی لوسی ــ لطف داری ، من رفتم . بابا ؟ مامان ؟ آبجی بزرگه، هَو اِ گود تایم. بابا ‌: نه این آدم نمیشه ثریا بدون شرکت در بحث میان بابا و مامان به اتاقم رفتم ، وقتی وارد اتاقم میشدی اولین چیزی که به چشم میخورد عکس دست جمعی کوه نوردی بود ، با یادآوری اتفاقات آن روز لبخندی روی لبم شکل گرفت . بدون تعویض لباس هایم دمر روی تخت افتادم ، همین که خواستم خواندن را شروع کنم تلفن همراهم به صدا درآمد . با دیدن تماس گیرنده فاتحه ای نثار روح پر فتوحم کردم و روی اسپیکر گذاشتم که صدایش در اتاقم پیچید : ــ الو هانی ؟ بی معرفت چرا به من خبر ندادی ؟ تو باز رفتی سراغ فاطی یادت رفت اول هر کاری باید به من شرح حال بدی ؟! ــ اول سلام دوما اینقدر تند نرو تو کی باشی که من همه چی برات توضیح بدم ؟! ــ دلم نخواست سلام کنم ، من همه کارتم ــ پپسی میخوری یا ... با جیغ جيغ های گوش خراشش حرفم را قطع کرد ، بی توجه به حرص خوردنش گفتم : ــ ســــُلی عمه کجاست ؟ ــ درست حرف بزن ، تو خیر سرت تحصیل کرده ای ! چرا قداست اسم بچم و میاری پایین ؟! ــ خب حالا ‌، بانو سلاله کجا تشریف دارن ؟ ــ ناهار خورد خوابید فداش بشم . ــ باشه موافقم ، سریع تر اقدام کن ــ کوفت ــ تو از کجا فهمیدی ؟ آهان دوباره این شوَر کَنه ات سر صبحی اومده بود اینجا که واسه جناب عالی آمار بگیره !! ــ راجب شوهر من درست صحبت کن ، ضمنا صبح نه ظهر ، نمیدونستی بدون ، بعدشم خواسته به مامانش سر بزنه تو رو سننه ؟! ــ بسه ثمین ، ولم کن با همین شوهرت ، زنش دادیم بره نبینیمش بدتر شد . ــ اگه گذاشتم دیگه بیاد ... ــ خوب کاری میکنی آفرین ــ ول کن ، فاطمه چطور بود ؟ ناراحت نبود ؟ ــ نه حداقل اینجوری نشون نمی داد ــ اون مثل ما نیست که خیلی خانومه ــ آره ... آهی کشید و گفت : ــ البته من میدونم بخاطر مشکات اینقدر به فاطمه سر میزنی ــ همش هم بخاطر مشکات نیست ، فاطمه کتاب خونده نشده ایه برام ! ــ خیلی صبوره ... ــ آره ، واقعا . ــ خب مزاحمت نمیشم بیشتر از این فعلا ، به مامان بابا هم سلام برسون . ــ تو همیشه مزاحمی ، برو ، باشه سلامت باشی . ــ تو درست بشو نیستی ... ــ نکه تو هستی . ــ اَه ولم کن هزارتا کار دارم ، خدافظ ــ بسلامت . ثمین کمک بزرگی به نوشته ام کرد ، هر جا مهدا سعی در سانسور داشت را توضیح داد بدون هیچ کم و کاستی . این شجاعتش خیلی تحسین برانگیز بود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با اصرار مامان ناهار را در سکوت و ذهنی مشغول خوردم و مجددا به اتاقم برگشتم . کتابم را باز کردم ، کتابی که یک سال برای نوشتن و هشت سال برای فهمیدنش تلاش کرده بودم !! دلم میگیرد وقتی میبینم من هم میتوانستم مثل مهدا زندگی را بفهمم ، اوج گرفتن وجودم را تجربه کنم و بی نهایت عشق را بچشم اما سرگرم روزمرگی شدم و اوقات خودم را باطل و پوچ گذراندم و چقدر از خدای مهدا سپاس گزارم که از ورطه ی هلاکت نجاتم داد و نگذاشت بیش از این با اختیاری که به من عطا کرده بود و من با جهل به بدترین نحو تعبیرش کرده بودم دنیا و آخرتم را بسوزانم .... مهدا معتقد است خدا برای آدمی تقدیری از جنس خودش قرار داده و با عقل به او یادآور شده هر کدام چه عاقبتی دارد و حتی قضای او بر اختیار انسان است و اوست که با اختیار خود حالات ممکن را انتخاب میکند و نیت قلبی آدم ها گاهی عامل بزرگی بر حادث شدن اتفاقات زندگی ست . خیلی غم انگیز است روز های بر باد رفته ات را مرور کنی . اما اولین درس این است ؛ که اگر دیروز به حساب خود می نشستی امروز در عذاب گذشته ی بی تغییر نمی ماندی . پنج سال از زندگیم را باختم چون عشق را نفهمیده بودم ؛ باختم ، چون در توهم عشقی که هیچگاه درکش نکرده بودم می سوختم ، در جهلی که هر روز بیش از پیش انکارش میکردم انکاری که تاوانش جدایی بود ، جدایی از کسی که تنها آشنای دلم بود ، اولین خطای من این بود که هیچ قانونی برای دلم نداشتم هیچگاه فکر نکردم این قلب جایگاه اصلی چه کسی است ، قانون دلم غرور بود ... کاش توانسته بودم خودم را نجات بدهم کاش توانسته بودم ‌*کارن* را نجات بدهم تا پس از پنج سال شیفتگی کارمان به فراموشی هم نکشد .... یعنی او هنوز به من فکر میکند ‌؟ یا زمان کار خودش را کرده ؟ یعنی همچنان مرا مقصر می داند ؟ یا به اشتباه خودش پی برده است ؟ یعنی فهمیده با خودخواهیش هردویمان را تباه کرد ؟ . . . افسوس از قانون قلبی که عقل از آن بی خبر است ... افسوس از دلی که هنوز دلتنگ میشود ... افسوس از دلی که با سخاوت می بخشد ، اما کسی این بخشش را نمی خواهد .... آهی میکشم و ترجیح میدهم بیش از این به دیوار خشتی قلبم تکیه ندهم و مطالعه را شروع کنم ، کتاب را بر دانای کل نوشتم تا نقش خودم برای خواننده ملموس باشد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدی‌ڪه‌حاج‌قاسم‌همیشه‌او‌را‌با نام‌ڪوچڪ‌حسین‌صدا‌میزد🌹 و میگفت: اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم☝️🍃؛یڪے و دیگری، "حسین" است.» ڪسی ڪه خـیلی وقـت‌ها به خـاطر مشغله‌ڪاری اش، قبل از دم در خانه حاج قاسم منتظر می‌ایستاد..👌 حتے یڪ کارتن در ماشـین داشـت ڪه نماز صبحش را روی آن مـیخواند و منتظر حاجی میماند❗️ موقع بازگشت هم وقتی مطمئن میشد داخل خانه شده است به منزل‌خودش برمیگشت🚗 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(تقویم همسران) ✴️ یکشنبه 👈31 فروردین 1399 👈 25 شعبان 1441👈19 آوریل 2020 🏛 مناسبت های اسلامی و دینی. 🌙🌟 احکام اسلامی و دینی. 📛صدقه صبحگاهی فراموش نگردد. 📛از قسم خوردن پرهیز شود. ❇️در این روز به دعا و نماز و عبادت مشغول باشید و بیشتر از خودتان مراقبت کنید. 👼مناسب زایمان است و نوزاد عالم دانشمند دانا و نجیب گردد. ان شاءالله. ✈️ مسافرت همراه صدقه باشد. @taghvimehmsaran 🔭احکام نجوم. امروز برای امور زیر خوب است. ✳️افتتاح کارها و پرژه ها. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️و بذر افشانی نیک است. ( قابل توجه شالی کاران عزیز) 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑مباشرت و مجامعت. امشب (شب دوشنبه) مباشرت خوب و فرزند حاصل از ان به قسمت و روزی خود راضی خواهد بود. ⚫️ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،خوب است. 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #فصد انداختن در این روز، از ماه قمری خوب سبب. صفای خاطر است. 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 26 سوره مبارکه شعراء است. قال ربکم و رب ابائکم الاولین و چنین استفاده می شود که شخص خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظه خواب بیننده بر اید تا وی به جواب خود علیه خصمش برسد .ان شاءالله. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید...... تقویم همسران صفحه 116 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ززندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع مطالب ما: 📔تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان عاشقانه تحولی در بخش ظهر گاهی (سعی میکنیم قبل ساعت 14 باشه) 2️⃣ _ رمان بسیار زیبا و جذاب و هیجانی در بخش عصر گاهی ، (سعی میکنیم حدود ساعت 19 باشه) 3️⃣ _ ان شاءالله در ماه مبارک رمضان در بخش شامگاهی با شگفتانه ای جذاب و متفاوت همراهتان خواهیم بود (سعی میکنیم حدود ساعت 22 باشه) 🕋🕌 و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی : از خانه تا خدا ✨🦋💝 با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود 📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄 لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*۹سفارش از قران که اگر عمل کنیم خیلی از رفتارهایمان شاید شکل دیگری بخود گیرد* *👌فَتَبَيَّنُوا:* اهل تحقیق و بررسی باشید، قبل از اینکه سخنی بگویید، خوب در باره آن تحقیق کنید. *👌فَأَصْلِحوُا* اگر بین دوستان و آشنایان شما کدورتی هست، میان ایشان صلح و سازش برقرار کنید و خود نیز اهل صلح و سازش باشید. *👌وَأَقْسِطُوا:* عادل باشید و براساس حق قضاوت کنید و در اجرای حق، میان دوست و آشنا با غریبه فرقی نگذارید. *👌لَا يَسْخَر:* دیگران را مسخره نکنید، مردم‌ و‌ اقوام گوناگون را به سُخره نگیرید. *👌وَلَا تَلْمِزُوا:* به دیگران طعنه نزنید و از آنها عیب جویی نکنید. *👌وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَاب:* لقب‌های زشت و ناپسند بر یکدیگر مگذارید و از اینکه یکدیگر را با القاب زشت و ناپسند صدا بزنید، شدیداً اجتناب کنید. *👌اِجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ:* از بسیاری از گمانها دوری کنید، همچنین از گمان بد در مورد دیگران به شدت خودداری کنید. *👌وَلَا تَجَسَّسُوا:* اهل جاسوسی و پرده دری نباشید و در کار و زندگی دیگران سرک نکشید. *👌وَلَا يَغْتَب:* اهل غیبت پشت دیگران نباشید و جلساتی را که در آن غیبت کسی می شود، ترک کنید. *🗣 🌹این سفارشات ۹گانه در سوره مبارکه حجرات آمده و برخی از رهنمودهای الهی در تعامل با سایر انسانها را به اختصار بیان فرموده است. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧🌧🌧🌨🌨⛈⛈🌦🌦🌦 🌧🌈🌨 مثل باران بهاری که نمی گوید کِی بی خبر در بزن و سر زده از راه برس🌈🌦🌧 🦋اقای مهربان من!😍 🦋دوستت دارم♥️🌹 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... سی و یکم 👇 💎 "لذّت بردن در جوانی و پیری" 💬 تصوّر کنید که توی سالهای پیری، "توان و قدرتِ جسمی انسان" از بین میره و دیگه "توانایی حرکت و غذا خوردن و لذّت بردن از اطرافش" رو نداره. 🔶 در این شرایط👆، روحِ شما هنوز لذّت میخواد! دقیقاً مثل یه جوان ۱۸ ساله دنبال لذّت هست... 💕🌷🌺 🔵 "همین که آدم وجود داشته باشه، طبیعتاً دنبال لذّت هم خواهد بود". ✅ روحِ انسان ضعیف نمیشه، بلکه همیشه دوست داره لذّت ببره و توی زندگیش "هیجان و عشق" داشته باشه. 💥💞✔️ 🔶 البته دقّت کنید که "لذّت بردن توی دورانِ جوانی با لذّت بردن توی دورانِ پیری یه مقدار متفاوت هست". 👇 🌺 مثلاً توی جوانی آدم از "هر چیزِ جدیدی" لذّت میبره. 💍 امّا توی پیری بیشتر دوست داره بگیره.
🔷 یکی از علّت های اینکه انسانها در سنینِ بالا به سمتِ پیش میرن همینه. ❇️ آدمای مسن، معمولاً دوست ندارن وضعیتِ موجود تغییر کنه. به این راحتی حاضر نیستن ریسک کنن. 🌷 یکی از تفاوتهای دوران جوانی با پیری اینه که در دورانِ جوانی آدم "مملو از انرژی" هست 😍💥 برای همین بهتر میتونه سختیها رو تحمل کنه😌 💢 امّا هر چقدر سن انسان بالاتر میره انرژیش کمتر میشه و برای همین زیاد نمیتونه سختیها رو تحمل کنه. 🔺 ✔️ طبیعتاً آدم باید طوری زندگی کنه که وقتی پیر شد بازم بتونه "از زندگی و احساساتش" نهایتِ لذّت رو ببره.👌 ✅🔹🌷➖💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄