#از_خانه_تا_خدا....
#درس پنجاهم
👇
💎 " سوءاستفاده نمیکنن؟ "
🔹شما سعی کن در هر شرایطی به همسرت آرامش بدی.
- اگه فقط ما آرامش بدیم همسرمون سوء استفاده نمیکنه و پُر رو نمیشه؟!😥
🔶 نه نترس. پر رو نمیشه.
به فرض اگه پر رو هم شد بذار بشه. نگران نباش.
🌺 تو خدایی داری که قول داده از بندۀ مومنش دفاع کنه...☺️
عزیز دلم... شما بد عمل نکن.
✔️ اولاً اگه تو بخوای با "جنگ و دعوا" به منافعت برسی، این یه خیالِ خام هست.🚫
سعی کن زرنگ بازی در نیاری!
🚸 آدم هیچ وقت با درگیری به منافعش نمیرسه، خصوصاً در دراز مدت.
✅ بعدش هم اینکه "هیچ وقت همسرت نمیتونه به تو ضرری برسونه مگر اینکه خدا بخواد تو رو توی اون زمینه #امتحان کنه."
👈 پس خیالت راحت باشه که اگه ضرری هم بهت رسید "آزمایش و امتحانِ الهی" تو بوده و یه "رنجِ خوب" هست.
سعی کن توی امتحاناتِ خدا سربلند بشی.
خدا تک تکِ این بزرگواریهای تو رو حساب میکنه☺️
☑️ ضمن اینکه اون اگه پُررو شد و اذیتت کرد، خدا به حسابش میرسه😊
💎 اینجا اگه "روحِ بزرگی" هم داشته باشی، برای طرف مقابلت "دعا" هم میکنی.👌
💖 و خدا برای همچین "بندۀ فهمیده و بزرگواری" چیکار که نمیکنه...
👆👆👆✔️
🔸 شما خوب باش...🌹
بذار دیگران از خوب بودنت سوءاستفاده کنن.
✅ آخه "تقریباً امکان نداره آدم خوب باشه امّا کسی حقش رو نخوره."
🔵 بالاخره شما هر چقدر هم که خوب باشی، امیرالمومنین علی علیه السلام از شما بهتره؛
هر حق مهمی هم که داشته باشی، از "حق خلافتِ" حضرت مهمتر نیست.
🚸 حق مهمی به نام خلافت رو از امیرالمومنین علیه السلام گرفتن و حضرت بنا به مصالحی حق رو پس نگرفت.
🔺🔸💯
🌏 اصلاً دنیا طوری طراحی شده که طبیعتاً خیلی وقتا ممکنه حق مؤمن خورده بشه.👌
بالاخره آدم باید یه چیزایی داشته باشه که خدا روز قیامت بی حساب بهش ببخشه یا نه؟😊
🌷 بذار دیگران روشون زیاد بشه، همین که شما سعی کنی خوب باشی، کم کم دیگران هم خوب میشن. 💞
✔️ تو سعی کن آرامش بدی و نیش نزنی، آتیش نزنی، مچ نگیری، ندید بگیری و...
🌺🔹🔹✅🔶
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
♥️🍃♥️🍃♥️🍃♥️
🍃♥️🍃♥️🍃♥️
♥️🍃♥️🍃♥️
🍃♥️🍃♥️
♥️🍃♥️
🍃♥️
#یا_مومن🌹
🌹یکی از اسم هایی که خداوند متعال در قرآن کریم خودش را با آن توصیف کرده حشر/ ۲۳
🍃مؤمن از منظر لغت؛
از ماده«امن» مشتق شده و متعدى بنفسه میباشد؛
🍃 بمعنى ايمنى دادن است مثل «وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ» يعنى آنها را از ترس ايمن گردانيد
🌹«مؤمن» كه از اسماء حسنى است از همين معنى است، يعنى؛ "ايمنى دهنده"
♥️او کسی است که به دوستانش امنیت میبخشد و ایمنی عطا میکند.
🌹هم در دنیا هم در آخرت مومنین را رها نکرده و مواظب آنهاست.
♥️🍃♥️🍃♥️🍃
#دل_نوشت🍃
دِلآراما♥️ من مومن به توأم تا با توأم آرامم.
🌹در آغوش امنیت مستحکم تو نگران هیچ چیزی نیستم
🍃 نه اندوهی از گذشته و نه ترسی از آینده دارم.
🌹و در شگفتم از کسی که با تو آرام نگرفت پس با که آرام خواهد گرفت؟!!
🌹بگمانم قبر تمثيلی است از بیقراری انسانی که عمری در کنار تو احساس آرامش نکرد.
🌹حال آنکه من قبر را آغوش محبت تومیبینم...!
و زمزمه میکنم؛
🌸اللهم اجعلنی مشتاقة إلی فرحة لقائک🌸
♥️مرا مشتاق شادی لحظه دیدارت کن !♥️
#مناجات
🍃♥️
♥️🍃♥️ 📚@romankademazhabi ♥️
🍃♥️🍃♥️
♥️🍃♥️🍃♥️
🍃♥️🍃♥️🍃♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_هشتاد_ششم ظرف سالادور
اَلنَّفْسْ:
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هشتاد_هفتم
باآلارم گوشیم چشمام وبازکردم،به ساعت نگاه
کردم هشت صبح بود.باکلافگی ازجام بلندشدم
وبه سمت دستشویی رفتم.ازاین به بعدبایدساعت
هشت بیدارشم،چون ازمهتاب که پرسیدم ساعت
چندبیدارمیشن گفت ساعت نه بیدارمیشن منم
بایدصبحانه روآماده کنم.ازدستشویی بیرون اومدموبه سمت میزتوالت رفتم.
شونه روبرداشتم وموهاموشونه کردم وبالاسرم محکم بستمش.
لباسم خوب بودبه تونیک کوتاه سفیدمشکی باجوراب شلواری مشکی.
نمیدونستم بایدشال بزارم یانه،خیلی زورم میومدتو خونه شال بزارم وحجاب بگیرم،همین تونیکم به زور داشتم تحمل می کردم.
بعدازکلی فکرکردن به این نتیجه رسیدم که نزارم،
اگه بهم گیربدن چی؟
نه بابا اگه گیربدن بهم خودم حالشون ومیگیرم درضمن بهشون میخوره درکشون بالاباشه مسلما درک می کنند که برام سخته توخونه صبح تاشب شال روسرم باشه.پس شالم و گذاشتم روشونم وگوشیم وبرداشتم .ازاتاق زدم بیرون. خونه تو سکوت فرورفته بود باعث می شدکلافه بشم.
واردآشپزخونه شدم،نمیدونستم قهوه می خورن یاچای.کمی فکرکردم وآخرشم به این نتیجه رسیدم چای برای صبحانه بهتره.
به سمت سماوررفتم وروشنش کردم،توقوری رونگاه کردم،چای بود،قوری روگذاشتم روی سماور .به سمت یخچال رفتم وکره و مرباو
خامه روبرداشتم و روی میزگذاشتم.
خداخدامی کردم نون و خودشون برش داده باشن چون من اصلاازاینکه نون برش بدم خوشم نمیومد.داخل جانونی رونگاه کردم، وقتی دیدم نون وبرش دادن نیشم تابناگوش بازشد.
میزصبحانه روآماده کردم وپشت میزنشستم ومنتظر موندم تابیان.
سرم وگذاشتم روی میز وچشمام وبستم.
کم کم داشت چشمام سنگین می شد،قبل ازاینکه خوابم ببره سریع چشمام وباز کردم،سرم وبلند کردم با دیدن امیرعلی ازترس دومترپریدم هوا وهینی کشیدم.
امیرعلی سرش وانداخت پایین وگفت:
امیر:صبحتون بخیر.
هل کرده بودم بدجور،اگه یکی من واینجوری می دید فکرمی کردمن تاحالاباهیچ پسری حرف نزدم.
بامِن مِن گفتم:
+ببخشید،صبح توهم بخیر.
اون سرش پایین بودولی من عین بززل زده بودم
بهش،اخه پسرم انقدرجذاب؟
بعدازچنددقیقه سکوت گفت:
امیر:ببخشیدنمی خواستم بترسونمتون،اومدم آشپزخونه دیدم خوابیدنخواستم بیدارتون کنم پیشونیم وخاروندم وهُول خندیدم وگفتم:
+نه باباعیب نداره.
چیزی نگفت همچنان زل زده بودبه میز،اعصابم خرد می شد وقتی نگاهم نمی کرد،این اولین پسری بودکه بهم نگاه نمی کرد.
لبم وکج کردم ودستم وگذاشتم زیرچونم وبدتر ازقبل زل زدم بهش.که حس کردم معذب شده، معلوم بودخجالت کشیده چون صورتش قرمز شده بودولی معلوم بودبخاطراینکه ناراحت نشم نشسته بودوگرنه بلند می شدمی رفت.
انتظار داشتم الان بگه خواهر حجابتو رعایت کن و ...
اما همچنان سر به زیر تو خودش بود.اصلابه قیافه جدیش واخلاق خشکش نمی خورد که خجالت بکشه.
چند دقیقه ای بودکه زل زده بودم بهش،خودمم کلافه شده بودم،ازاینکه حتی نیم نگاهی هم بهم نمی انداخت حرصم گرفته بود،اخمی کردم واز
جام بلندشدم.
به سمت اوپن رفتم وگوشیم وبرداشتم ودوباره روبه روش نشستم.
دستش ودرازکردولقمه ی نون ومربایی برای خودش گرفت. و مشغول خوردن شد.
نتم وروشن کردم ووارد تلگرام شدم،شایان پیام
داده بود.
عکس غذایی که فرستاده بودم براش وریپلای کرده بودونوشته بود:
شایان:نه باباتوهم بلدی از این جورکارها،ای کاش
خونه ی ماپناه می بردی...
خندیدم ،براش نوشتم:
+من همینجاراحتم،یه نیروی جاذبه ای توی این خونه هست دیگه عمرا ازخونه بیام بیرون.
ایموجی خنده هم براش فرستادم.
یک پیام دیگه هم فرستاده بود:
شایان:به دختره ميگم موهات چه رنگيه ؟؟
ميگه خرمايي عکسشو فرستاد ديدم مشکيه
ميگم تو که گفتي خرماييه ؟؟
ميگه اره از اون خرما مشکياس...
خدايا راه نداشت کمتر خلق ميکردي ولي با کيفيت تر.
بلندزدم زیرخنده وزیرلب گفتم:
+وای شایان دهنت.
امیرعلی نیم نگاهی بهم کردولی همینکه نگاهش
کردم سرش وانداخت پایین.
برای شایان نوشتم:
+خیلی بیخودی،دخترارو مسخره نکنا.
آنلاین نبودوگرنه به ثانیه نکشیده جواب می داد.
نتم وخاموش کردم وگوشی رو گذاشتم کنار.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هشتاد_هشتم
مهتاب ومهین جونم اومدنوبعداز سلامو صبح بخیر،مشغول خوردن صبحانه شدیم.
مهتاب همچنان که چرت می زدگفت:
مهتاب:هالین یه سوال؟
لقمه روقورت دادم وگفتم:
+جونم؟
فنجون چایم وبرداشتم ومشغول خوردن شدم.
مهتاب:توقصدازدواج نداری؟
چای پریدتوحلقم وشروع کردم به سرفه کردن.
مهین جون که کنارم نشسته بودمحکم کوبید پشتم که حس کردم دل ورودم ریخت بیرون.
امیر:مامان جان یواش تر.
مهین جون روبه مهتاب کردوگفت:
مهین:این چه سوالیه؟
همچنان که تک وتوک سرفه می کردم گفتم:
+چه بی مقدمه.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:قشنگ معلومه مثل من ترشیدیا تاحرف خواستگاری شدکم مونده بودخفه بشی.
بعدازاین حرف زدزیرخنده، اداشودرآوردم وگفتم:
+ایشش،بی نمک.
مهتاب سرفه ریزی کردوصداش وصاف کردوگفت:
مهتاب:میگم هالین جدا ازمسخره بازی یه پسرس منو کچل کرده هر دفعه داره زنگ میزنه میگه من مهتاب ومی خوام اگه قصدداری تورومعرفی کنم دست ازسرکچل من برداره.
امیرعلی اخم ریزی کردوگفت:
امیر:کیه؟
مهین جون یه قلوپ ازچاییش خوردوگفت:
مهین:والاماهم نمیدونیم پدرمارو درآورده معلوم نیست شماره مهتاب وازکجاآورده هی میره میاد زنگ میزنه.
باکنجکاوی حرفاشون وگوش می دادم،امیرعلی گفت:
امیر:خانواده نداره که خودش زنگ میزنه؟
مهین:اتفاقایکی دوبارم مامانش زنگ زد.
امیرعلی کمی فکرکردوگفت:
امیر:خب بزاربیان،عیب نداره.
مهتاب باکلافگی گفت:
مهتاب:چی میگی امیر؟من قصدش وندارم.
امیرعلی شونه ای بالاانداخت وگفت:
امیر:خب همین وبهشون بگو.
مهتاب:چندباربگم؟ هردفعه که زنگ زدن بهشون گفتم که قصدازدواج ندارم.
مهین جون گفت:
مهین:البته مهتاب،امیرعلی راست میگه بزاربیان رو درروکه بشین بهتره خیلی جدی بهشون بگوکه قصدازدواج نداری.
مهتاب باعصبانیت ازجاش بلندشدوگفت:
مهتاب:دوست ندارم نمیخوام.
بابغض وقهربه سمت اتاقش دوید.
امیرعلی باچشم های گردشده نگاهش می کرد، مهین جون باهنگ گفت:
مهین:چی شد؟اولین باره اینطوری می کنه،ماکه نگفتیم قبول کنه!!
امیرعلی ازجاش بلندشدوگفت:
امیر:الان میرم باهاش حرف میزنم.
من چون میدونستم علت رفتارمهتاب چیه سریع نیم خیزشدم وگفتم:
+امیرعلی اگه میشه من برم.
بیچاره باتعجب نگاهم کرد، حق داشت تودو روز انقدر باهاش راحت شدم که اسمش ومیگم.
مهین:اره علی جان توبشین صبحانتوبخور،هالین دختره راحت ترمی تونن حرف بزنن.
امیرسری تکون دادوگفت:
امیر:چشم هرچی شمابگید.
قیافم باچندشی جمع شد، اه حالم به هم خورد پسر انقدرمثبت وباادب؟!
ازجام بلندشدم وروبه مهین جون گفتم:
+پس بااجازه.
مهین:بروعزیزم.
هنوزیک قدم برنداشته بودم که مهین جون دوباره گفت:
مهین:فقط هالین جان اگه مهتاب یه چیزی بهت گفت ناراحت نشودخترم.اخلاقشه داغ میکنه ممکنه حرفی بگه..
خنده ی کوتاهی کردم وگفتم:
+منم مثل خودشم مشکلی نیست.
لبخندی زد،سری تکون دادم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هشتاد_نهم
سری تکون دادم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم.
تقه ای به درزدم که جوابی نشنیدم،دوباره ضربه ای به درزدم که باصدای بلندی گفت:
مهتاب:بروامیر،حوصله نصیحتات وندارم.
خندم گرفت،معلوم نیست این امیرعلی چقدراین بدبخت ونصیحت کرده که الان مهتاب اینجوری میگه.
دوباره ضربه ای به درزدم وقبل ازاینکه چیزی بگه،گفتم:
+منم مهتاب،میشه بیام تو؟
چندثانیه سکوت کردوبعدگفت:
مهتاب:بیاتو.
دروبازکردم وسرکی تواتاقش کشیدم،روزانوش
خم شده بودوسرش وگرفته بودتودستش.
وارداتاقش شدم ودروبستم.آروم آروم به سمتش رفتم.
+مهتاب جونم
سری به نشونه ی بله؟تکون داد.
کنارش نشستم وگفتم:
+بخاطراینکه پسرخالت ودوست داری الان انقدر قاطی کردی؟
سرش وآوردبالاوباکلافگی دستش وروی صورتش
کشیدوباناراحتی گفت:
مهتاب:آره،هالین دارم دیوونه میشم،حتی فکر اینکه باکسی غیرازحسین ازدواج کنم دیوونم میکنه.
کمی فکرکردم وجمله بندیمو درست کردم وگفتم:
+ببین مهتاب من نه قصدنصیحت دارم نه ترحم،
ناراحت نشیاولی...
نمیدونستم بگم یانه؟می ترسیدم ناراحت بشه.
مهتاب سرش وخم کردوزل زدبهم وگفت:
مهتاب:ولی چی؟
لبم وباززبونم ترکردم وگفتم:
+ولی توبایدمطمئن بشی که اونم دوستت داره،ببین مهتاب شایداون اصلادوستت نداشته باشه،توکه نبایدبه بختت پشت پابزنی.
اشکش روگونش چکید،بلندشروع کردبه هق هق
کردن،سریع دستش وجلوی دهنش گذاشت که صداش بیرون نره.
خاک برسرم گندزدم،خیر سرم می خواستم طوری
بگم که ناراحت نشه بعد گریش ودرآوردم.
چسبیدم بهش ومحکم بغلش کردم وگفتم:
+مهتاب جونم،چرااینجوری میکنی؟بابامن که
نگفتم حتمادوستت نداره ولی چه بخوای چه نخوای بایدفرضیات ودرنظربگیریم تواول باید مطمئن می شدی دوستت داره بعدانقدرعلاقت
وبیشترمی کردی. مهتاب من وازخودش جدا
کردوگفت:
مهتاب:بروبیرون.
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
+هوم؟
باحرص ازجاش بلندشدو گفت:
مهتاب:پاشوبروبیرون،مثلا اومدی حالم وخوب کنی بیشتربهم ریختی روانمو ،پاشوبرومن نیازی
به دلداری توندارم. هنگ کردم،این چرابامن
اینجوری حرف می زنه؟
یهوحرف مهین خانم یادم اومدکه گفت:
مهین:اگه مهتاب چیزی بهت گفت ناراحت نشوکلامدلشه توعصبانیت نمی فهمه چی
میگه.ناخودآگاه خندم گرفت،نیشم بازشد. باجیغ مهتاب نیشم به طورکل بسته شد.
مهتاب:به من میخندی؟من به تومیگم بروبیرون نیشت وبازمی کنی ودندونات و بیرون میریزی برای من؟
ازجام بلندشدم،خواستم چیزی بگم که ازدلش در
بیارم ولی بلندترازقبل جیغ کشید:
مهتاب:بیررروووون!
دستام وبه نشونه ی تسلیم بالاآوردم وگفتم:
+باشه باشه آروم باش.
پوف کلافه ای کشید،دوباره خواست جیغ بکشه
که سریع گفتم:
+باشه باشه الان میرم.
ازاتاق بیرون رفتم و دروبستم.
همچنان که سرم پایین بودداشتم به مهتاب فکر می کردم،واقعاعشق باآدم چیکاراکه نمی کنه..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼 ✨﷽✨ 🌼🍃🌼
❤️ #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼
❌ رمانی که هیچ وقت ازخوندنش پشیمون نمیشی😱
"هالین" دختر18ساله ای که
به اجبارخانوادش بایدباپسری که اصلا ازش خوشش نمیادازدواج کنه...
کلی نقشه میکشه وتمام تلاشش ومیکنه که ازدست این پسرخلاص بشه ودرآخر...😰
✍نویسنده : #فاطمه_اکبری
🔰رپلای ↪️به قسمت اول👇
eitaa.com/romankademazhabi/19633
📚 @romankademazhabi♥️
🌼🍃🌼 🌼🍃🌼