📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_یکم
#فصل_چهارم
همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست.
هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش.
من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛
از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش،
از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده،
اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد،
گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت.
خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده.
زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود.
صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت:
«دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد.
با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_دوم
#فصل_پنجم
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند.
مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم.
آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم.
مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند.
من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش.
دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود.
شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و
گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛
اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم
و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش.
همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه.
سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت:
«بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_سوم
#فصل_پنجم
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود.
توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود
. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت.
وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود.
عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.»
بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم.
عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد.
پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.»
من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم.
کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.»
کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد.
پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد.
خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم
و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»
پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.»
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت:
«خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍀 #عید_غدیر وفضایل روز عید🍀
🍃حجت الاسلام پناهیان
بسم الله الرحمن الرحیم
🔰 اساساً شاد بودن به شادی اهلبیت(ع) ثواب بیشتری هست تا غمگین شدن به مظلومیت اهلبیت(ع)؛ چون رنج اهلبیت(ع) دیده میشود و اگر کسی عقلش به دیدهاش باشد مظلومیت اهلبیت(ع) را لمس میکند، متأثر میشود و تأثر خودش را نشان میدهد اما نمیتواند فرح و سرور جایگاهی مثل عید غدیر را ببیند.
شاد شدن به شادی اهلبیت(ع) دشوارتر است تا غمگین شدن در عزای اهلبیت(ع).
✅. در روایت میفرماید: مؤمنین در عید غدیر مورد عفو و بخشش و مغفرت و رحمت قرار میگیرند، بیش از ماه مبارک رمضان و شب عید فطر-شب عید فطری که هر کسی در ماه رمضان بخشیده نشده باشد در شب عید فطر بخشیده میشود و بیش از تمام طول سال.
(فَإِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ لِکُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ وَ مُسْلِمٍ وَ مُسْلِمَةٍ ذُنُوبَ سِتِّینَ سَنَةً وَ یُعْتِقُ مِنَ النَّارِ ضِعْفَ مَا أَعْتَقَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ وَ لَیْلَةِ الْقَدْرِ وَ لَیْلَةِ الْفِطْرِ؛ تهذیبالاحکام/6/24)
✅. میفرماید: کسی که عید غدیر را گرامی بدارد تا وقتی گناه کبیرهای انجام نداده اگر از دنیا برود «مات شهیدا!»
(فَمَنْ تَزَیَّنَ لِیَوْمِ الْغَدِیرِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ کُلَّ خَطِیئَةٍ عَمِلَهَا صَغِیرَةً أَوْ کَبِیرَةً وَ بَعَثَ اللَّهُ إِلَیْهِ مَلَائِکَةً یَکْتُبُونَ لَهُ الْحَسَنَاتِ وَ یَرْفَعُونَ لَهُ الدَّرَجَاتِ إِلَى قَابِلِ مِثْلِ ذَلِکَ الْیَوْمِ فَإِنْ مَات مَاتَ شَهِیداً وَ إِنْ عَاشَ عَاشَ سَعِیدا؛ اقبالالاعمال/1/464)
✅. در عید غدیر شما هر کاری از ثواب انجام میدهید، ثواب هشتاد ماه عبادت را به شما میدهند!
در روز عید غدیر هر بِرّی، هر قدمی برای برادران دینی برداشته شود «لا تُعدّ و لا تُحصی» است.
✅. امام صادق(ع) در روایتی میفرماید: اطعام به مؤمنین مانند اطعام همۀ انبیاء و صدیقین است!
(وَ مَنْ أَطْعَمَ مُؤْمِناً کَانَ کَمَنْ أَطْعَمَ جَمِیعَ الْأَنْبِیَاءِ وَ الصِّدِّیقِین؛ اقبالالاعمال/1/465)
✅. امام رضا(ع) سنتشان این بود که عید غدیر هر کسی به خانۀ ایشان میآمد او را برای شام، نگه میداشت و وقتی میخواست برود، به او هدایای متنوعی-از انگشتر تا پارچه تا هدایای مختلف-میداد تا برای بچههایش ببرد.
✅. امام صادق(ع) میفرماید:
غدیر در آسمانها شناختهشدهتر و مشهورتر از زمین است
(قَالَ إِنَّ یَوْمَ الْغَدِیرِ فِی السَّمَاءِ أَشْهَرُ مِنْهُ فِی الْأَرْضِ؛ تهذیب الاحکام/6/25)
و آنجا جشن ویژه می گیرند.
✅. هر یک درهمی که شما در راه خدا صدقه بدهی، انفاق کنی یا صله بدهی-در روزهای عادی-دهبرابر حساب میشود، اما روز عید غدیر اگر این کار را انجام دهی، دویست هزار برابر برایتان حساب میشود!
(فَالدِّرْهَمُ فِیهِ بِمِائَتَیْ أَلْفِ دِرْهَمٍ وَ الْمَزِیدُ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَل؛ اقبالالاعمال/1/463)
در روز عید غدیر خدا چهکار میکند؟
1⃣. «فَإِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ لِکُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ وَ مُسْلِمٍ وَ مُسْلِمَةٍ ذُنُوبَ سِتِّینَ سَنَةً»
خدا گناه شصت سال را میبخشد
2⃣. «وَ یُعْتِقُ مِنَ النَّارِ ضِعْفَ مَا أَعْتَقَ فِی شَهْرِ رَمَضَانَ وَ لَیْلَةِ الْقَدْرِ وَ لَیْلَةِ الْفِطْرِ»(تهذیبالاحکام/6/24)
و خدا در روز عید غدیر دوبرابر شب قدر، دو برابر شب عید فطر، دوبرابر ماه مبارک رمضان، از آتش جهنم نجات میدهد.
3⃣. میفرماید: «وَ اللَّهِ لَوْ عَرَفَ النَّاسُ فَضْلَ هَذَا الْیَوْمِ بِحَقِیقَتِهِ لَصَافَحَتْهُمُ الْمَلَائِکَةُ فِی کُلِّ یَوْمٍ عَشْرَ مَرَّات»(تهذیبالاحکام/6/24)
اگر مردم فضل این روز را به حقیقتش درک کنند، ملائکه-نه فقط در روز عید غدیر بلکه- در طول سال هر روز ده مرتبه با آنها مصافحه میکنند!
دیگر چهطور باید به ما بگویند که «مهم است»؟!
🌺 والسلام علی من تبع الهدی 🌺
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
#صبحتبخیرمولایمن
💠یا صاحب الزمان ادرکنی
ای مخزن سرّ کردگار،
ادرکنی!
ای هم تو نهان و آشکار،
ادرکنی!
بگزیده برای خویش،
هر کس یاری
ای در دو جهان مرا تو یار،
ادرکنی!
#غدیر
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌏(تقویم همسران)🌏
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ دوشنبه 👈 13 مرداد 98
👈13 ذی الحجه 1441👈3 اوت 2020
🕌مناسبت های اسلامی.
🌙معجزه شق القمر رسول خدا صلی الله علیه و اله..
🐪امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا منزل پنجم وادی صفراء.
📛تقارن نحسین صدقه صبحگاهی فراموش نگردد.
👶برای زایمان مناسب نیست.
🤒بیمار امروز شفا یابد ان شاءالله.
🛫 مسافرت مکروه است اگر ضروری است حتما حتما همراه صدقه باشد.
👩❤️👩حکم مباشرت امشب.
🔭 احکام نجوم
🌓انجام اموری از قبیل:
✳️ختنه و نام گذاری نوزاد.
✳️انجام امور کشاورزی کاشت و برداشت.
✳️و بنایی وتعمیر خانه نیک است.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، خوب نیست.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، باعث ملال است.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند
تعبیرش از ایه 14 سوره مبارکه ابراهیم علیه السلام است.
و لنسکننکم الارض من بعدهم ذالک لمن خاف مقامی....
و از معنای ان استفاده می شود که دوست یا کسی از خواب بیننده به وی برسد. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
♥️🍃 #غدیر راقدر بدانیم
و عهدمان را با حضرت امیربیان ، مولای متقیان علیه السلام تازه کنیم🍃🌺
🌟💐پیشاپیش #عید_غدیر مبارک💐🌟
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 #رمان_روزگار_من 💞 📑🖌به قلم: #انارگل 🌸 🌱 #ق
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هفتاد_هفتم
منو زینب یه خرده بعده رفتن مامان اماده شدیموو رفتیم...
وارد یه مغازه شدیم ...
داشتیم لباسارو نگاه میکردیم
اکثر لباسای مغازه پوشیده نبود
فروشنده یه اقای جوونی بود که اومد سمتمون ...
ببخشید خانم چه چیزی میخواین تا کمکتون کنم...
زینب گفت : یه لباس خیلی پوشیده میخوایم ...
اینا همشون مدله بازن ...
فروشنده یه مدل لباس اورد که از قسمت جلو کاملا گرفته اما قسمت پشتی لباس باز بود...
زینب یه خرده عصبانی شد اقا گفتم که لباس کاملا پوشیده میخوام ...
خانم چرا تند میری اونی که شما میخوای لباس نیست مانتوعه ... الان همه جا این جور لباسا مده ...
کی دیگه اون لباسی که شما میگی رو میپوشه
زینب میخواست جوابشوو بده اما من مانع شدم لباسوو از دست زینب گرفتم ...
اقای محترم این پوششی که شما الان داری با افتخار تبلیغش میکنی ...درواقع داری بزرگترین لطف و در حق دشمنات میکنی ...
چی میگی خانم برو بیرون ...
زینب ـ بیا بریم ابجی اینا چه میدونن پوشش زهرایی یعنی چی ...
اینا خیلی مونده مفهومه این چیزارو بدونن..
امثال اینا به گرد پای جوونای با غیرتمونم نمیرسن...
از مغازه زدیم بیرون...
هردومونم عصبانی شده بوده اما از یه طرفم خنده مون گرفت چون اولین مغازه که رفتیم دعوامون شد 😂😂😁😁
وارد یه مغازه دیگه شدیم دوتا فروشنده خانم و اقا بودن ...
خانمه اومد جلووو ... خوش اومدین میتونم کمکتون کنم ...
ما یه لباس خیلی پوشیده برای مجلس رسمی میخوایم ...
بله بفرمایید، این سمت تمام لباسایه پوشیده ست ...
فروشنده خیلی خوش برخورد بود ...
چند دست لباس زینب پرو کرد...
اخرشم یه پیراهن بلنده یاس رنگ براش انتخاب کردم عالی بود ...
مثله یه تیکه ماه شده بود ...
بعد خرید رفتیم تویه بستنی خوری نشستیم و بستنی سفارش دادیم خیلی هوا گرم بود...
زینب ـ فرزانه جدی لباسم خوب بود...
اره عالی بود...
فرزانه ـ چه حسی داری ؟؟؟؟
زینب از هولش بستنی رو قورت داد
چرا دروغ بگم خیلی استرس دارم ...
فرزانه میترسم هول بشم سوتی بدم..
😁😁😁😁
نه بابا فکر میکنی وقتی که چشمت بهشون بیفته اروم میشی
زینب امروز پنج شنبه ست یه سر بریم مزار .... دیروز رفتم اما بازم میخوام برم بدجوری دلم هوای عباس کرده...
باشه بریم منم همین طور😔😔
فرزانه ـ ول بستنی هامون و بخوریم تا اب نشده 😊😊
نزدیک مزار عباس که شدیم یه اقایی سر قبر عباس نشسته بود چهره اش مشخص نبود ... نزدیکتر که شدیم با حضور ما سرشو برگردوند ....
محسن بود با دیدن ما از جاش بلند شدو سرش و انداخت پایین سلام داد
ماهم جواب سلامشو دادیم
زینب از خجالت گونه هاش سرخ شده بود...
محسن ـ رسیدن بخیر دختر عمو
ممنون اقا محسن . خانواده خوب هستن ؟؟
شکر . مادرتون خونه ما بودن ، بابا خیلی خوشحال شد که شما اومدین
عمو همیشه به گردن من حق پدری داشتن . بله مامانم اومد خونه شما من چون یه خرده کار داشتم نتونستم بیام ان شاالله فردا شب میبینمشون
محسن یه خرده رنگش پرید وقتی اسم فردا شب و اوردم ...
یه نگاه به قبر عباس انداخت و گفت خدا عباس و رحمتش کنه خیلی در حقم برادری کرد منم حتما لطفشو جبران میکنم ... خدانگهدار...
منم خشکم زده بود ...
زینب ـ فرزانه پسرعموت انگار ناراحت به نظر میومد...
نه احتمالا بخاطر اینکه سر مزار بود اون حالی شده اخه با عباس خیلی صمیمی بودن....
اهاان شاید...
مامان دیگه شب نیومد خونه زینب اینا، ناهارو خونه عمو بود از اونجا هم یه راست رفته بود خونه خودش...
منم از زینب اینا خواستم که برم پیشه مامان تا تنها نباشه . قرار شد فردا شب بیام ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞
💞🌱💞🌱💞🌱💞
🌱💞🌱💞
🌱هوالمحبوب💖
📙 #رمان_روزگار_من 💞
📑🖌به قلم: #انارگل 🌸
🌱 #قسمت_هفتاد_هشتم
روز جمعه رسید ...
صبح از مامان خواستم که باهم یه سری به خونه خودم بزنیم ...
به کوچه که رسیدم خاطرات گذشته اومد جلوی چشمم ...
یادش بخیر بعد تموم شدن عروسی مهمونا مارو تا خونمون همراهی کردن عباس چادرم و گرفته بود که خاکی نشه مامان تو هم اسپند دود میکردی..
فامیل با صلوات پشت سرمون میومدن زینب رو سرمون نقل میپاشید ...
عجب روزی بود ....
یاد هر خاطره ای که میوفتادم اه عمیقی از ته دلم میکشیدم
درو بازکردم وارد حیاط شدیم ...
رفتم سمت باغچه ...مامان نگاه کن گلا هنوز مثل اون روزن ...
اروم دور خودم میچرخیدم مامان اون روز یادته هممون دست به دست هم داشتیم اینجارو تمیز میکردیم ...
مامان فقط گوش میدادو من حرف میزدم اصلا مهلت نمیدادم مامان جواب بده ...
با انگشتم به طرفه پنجره ها اشاره کردم 👈👈👈
وااای چقدر اون روز منو زینب خندیدیم داشتیم این پنجره رو رنگ میزدیم عباس از پشت پنجره اومد منو بترسونه از حولم قوطی رنگ و پاشیدم صورتش یه خنده ی تلخ و ظاهری کردم ....
نشستم روی پله با گریه گفتم من خیلی خوش بودم همیشه با خودم میگفتم انگار به ارزوم رسیدم اخه عباس یه مرده همه چی تموم بود
یه بارم نشد ناراحتم کنه همیشه تو ناراحتیام منو شادم میکرد اما افسوس که همه ی این روزای خوش با وزش یه باد ازم دور شدن ...😞😞😞😞
ناراحتی و غصه هام از اون شبی که عباس خبر اعزام و داد شروع شد😢😢😢
ماماااان ...
جانم دخترم ....
مامان راسته که میگن بعد هر خوشی غمی هست یا بعد هر غمی خوشی؟؟؟
اینطور میگن دخترم ولی راست و دروغشو نمیدونم چطور مگه؟؟؟
مامااان😭😭😭وقتی که من شاد بودم غم و غصه دوری عباس اومد سراغم خب من که زمان اعزامش کلی گریه کردمو ناراحتی کشیدم 😭😭
پس چرا بعد اینا شادی نیومد تو خونم
چرا عباسم برای همیشه رفت 😭
چرا دیگه رنگ خوشی رو ندیدم و تنها شدم مگه من چند سالم بود ...😭
دخترم گریه نکن من مطمئنم اون روزم میرسه که تو همیشه لبات خندون بشه ...
چیزی نمونده ... شاید همین بچه ی توی شکمت نور و چراغ زنگیته ...
فرزانه منم باباتو از دست دادم با یه بچه تنها شدم ... اما باید صبور باشیم اونیکه رفته دیگه بر نمیگرده زندگی برای ما زنده ها ادامه داره...
فرزانه جان تو با گریه هم خودتو اذیت میکنی هم بچت و پاشو دخترم بهتره بریم این خونه بدتر ناراحتت میکنه...
بهتره بریم خونه من اونجا ارومتر میشی ....
باید کارامونو انجام بدیم برای شب اماده باشیم ...
بلند شدمو یه نگاه دیگه به دورو بره خونه انداختم و رفتیم ....
شب شدو ما جلوتر رفتیم خونه زینب اینا که بهشون کمک کنیم ...
🔖 &ادامه دارد....
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#علے_ولے_اللہ💚
🌸این سلطنتِ عشق فقط لایقِ مولاست
✨جز آل علے هیچ امامے نشناسیم
🌸ما نسلِ #غدیر یم و پس از رحلت احمد
✨جز حیدرکرار امامے نشناسیم
پیشاپیش #عید_غدیر مبارکباد💚🎊
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_چهارم
#فصل_پنجم
صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر.
عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و
بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد.
به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم.
من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند.
به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
ظهر بود و موقع ناهار.
به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم.
صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم.
خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود.
مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_پنجم
#فصل_پنجم
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم.
از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم.
وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم.
آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم.
صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم.
آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم.
پدرم هم کنارم نشست.
می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند.
خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند.
تا من را دیدند، به طرفم دویدند.
تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند.
صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام.
دوست داشتم بود و کنارم می ماند.
تا شب چشمم به در بود.
منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #سی_ششم
#فصل_پنجم
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم.
از پدرم خجالت می کشیدم.
منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده.
پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم.
از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم.
صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود.
برای اولین بار زودتر از او سلام دادم.
خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم.
دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود.
گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم.
صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد.
دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند.
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#عیدغدیر مبارک💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌏 تقویم همسران🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی)
@taghvimehamsaran
@taghvimehamsaran
✴️ سه شنبه 👈14 مرداد 99
👈14 ذی الحجه 1441👈4 اوت 2020
🕌مناسبت های دینی و اسلامی.
🕋بخشیدن فدک به فاطمه زهرا سلام الله علیها توسط رسول خداصلی الله علیه و اله(7 هجری)
🐪امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا منزل ششم ذات عرق.
❇️امروز برای:
✅وام گرفتن و وام دادن.
✅طلب علم و دانش.
✅و دیدار علماء و حاکمان خوب است.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد به دانش علاقمند باشد.ان شاءالله.
🤕بیمار امروز نیزشفا می یابد ان شاءالله.
✈️ مسافرت همراه با صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم.
✳️عهد و پیمان گرفتن از رقیب و عهدنامه نوشتن.
✳️معامله و خرید و فروش خانه.
✳️و امور کشاورزی نیک است.
💑 امشب
زمان مباشرت جنیان و ممکن است فرزند دچار صرع گردد.فردا نیز همین حکم را دارد.
🔲این اختیارات یک سوم مطالب سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در کتاب تقویم همسران مطالعه بفرمایید.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) موجب شادی است.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری موجب خارش است.
✂️ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 15 سوره مبارکه حجر است...
لقالوا انما سکرت ابصارنا.....
و مفهوم ان این است که کسی بی حد و حساب با خواب بیننده گفتگوی باطل کند ولی بجایی نرسد و کار وی روبراه گردد .ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است
📛📛📛📛📛📛
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
💕پُر برکت می کنیم
🌸صبحمان را معطر می کنیم
💕نفسمان را خوشبو می کنیم
🌸به ذکر صلوات بر
💕حضرت محمد(ص)
🌸و خاندان مطهرش
🌸برای امروزتون برکتی عظیم
💕و معجزه های خدایی آرزومندم
🌸 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم
4روز تا #عیدغدیر🍀
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
❣ #سلام_امام_زمانم❣
آواره ای بودم مرا نوکر نوشتی
نوکر شدن، شد افتخارم ای نگارم!
با تـــ🌹ــــو که باشم قدر یک دنیا میارزم
منهای تـــ✨ــو بی اعتبارم ای نگارم❗️
این آبرو، این اشکها، این مِهر زهرا
من هرچه دارم از تــ🦋ـــو دارم ای نگارم!
بخشید اگر ما را خدا، لطف خودت بود
ای رحمت پروردگارم، ای نگارم❗️
ازروز عید قربان تا #عید_غدیر برای ظهور یار، زیاد دعا کنیم
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
✅ این داستان مربوط به قبرستان تخت فولاد اصفهان است
✍یکی از آقایان نقل می کند: برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود. گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه را برداشتی؟! گفت: من کلاه کسی را برنداشتم. گفتم: من تو را می شناسم. این لباس و این موقعیت از آن تو نیست. گفت: آری . دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود. آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم. بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام
از خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد. برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند. از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن
احوال پرسی کردم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود
گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟ گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟ داستان را گفتم ، او گفت: هر روز زیارت عاشورا می خواند
📚حکایاتی از عنایات حسینی، ص111
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
💗پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
🍃اگر تمام درختان قلم، و دریاها مرکب و همه جنیان شمارشگر و همه انسانها نگارشگر باشند قادر به شمارش فضائل علی ابن ابی طالب ♥️ نخواهند بود🍃
📘مناقب خوارزمی، ص۳۲
#غدیری_ام
#غدیر
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️