eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_پنجم از کتابخانه که می آیم اول سری به تلگرام میزنم. گروه«بچه های معرکه» انقدر پیام
- حالا که خوشیتو کردی؟ - تو الآن خیلی مثلا خوشی؟ منم مثل تو... حرفی نمی زنم. حرفی ندارم بزنم، فقط دوست دارم جواد خفه بشود و دیگر ادامه ندهد. معادله های چیده ام را به لجن کشید.نقد و نسیه ام به هم ر یخت. دفتر را پرت می کنم و دنبال پاکت سیگار می گردم. افتاده گوشه ی اتاق... بی پدر! آرام نیستم... موبایل را برمی دارم تا دودمان میترا را به باد بدهم... شماره را که می گیرم پشیمان می شوم. باید مطمئن شوم. اگر... اگر... خودم می کشمش... با زندگی من اگر بازی کند... تمام آرزوهایش را به باد می دهم... تکیه می دهم به دیوار... نمی دانم چرا اما برای مهدوی می نویسم: «از تو که وعده ی خراب شدن آرزوهایم را دادی متنفرم. از تو که گفتی هیچ آرزویم رنگ واقعیت نمی گیرد بیزارم. از تو که زیراب دوست داشتنی هایم را زدی حالم به هم می خورد. اصلا دنیا و من و زندگی در نگاه تو چه تعریفی دارد؟ خودت هم نمیدانی.» پیام را می فرستم و حالم خراب تر می شود. از سیاهی و تاریکی شب وحشتزده ام. میترا را کاش می شد بکشم. سیگارم را آتش می زنم، نمی کشم، می خواهم ذره ذره سوختن و تمام شدنش را ببینم، نمی گذارم آینده ام اینطور بسوزد و ذره ذره همه ی زندگی ام را تلخ کند. یکی را درمی یابی، آن یکی از دستت می رود. کلا در این دنیای کوفتی همه اش باید یک کمبودی باشد که تو بخواهی اش و نداشته باشی اش. تازه همانی را هم که داری و فکر می کنی مال خودت است، هم دلهره و ترس از دست دادنش را داری. مثل حال الآن من که همه اش فکر و خیال دارم. حالا که پیش من نیست در فکر چه کسی است؟ دارد با چه کسی چت می کند؟ دروغ می گوید یا راست؟ بودنش هم لذت درستی ندارد! کشوی میزم را بیرون می کشم و تیغ را برمیدارم. آرام نیستم. تیغ را رو ی پوست ساعدم می کشم... می سوزد... عصبانی نیستم! دوباره تیغ را می کشم... خون از هر دو جا بیرون می زند... به هم ریخته نیستم! سه باره تیغ را می کشم... سوزشش اشک را به چشمم می آورد... دیوانه ام! چند بار دیگر خط می اندازم... دلم می خواهد همه چیزهای اطرافم را بشکنم... تیغ را پرت می کنم... بلند می شوم و برای غلبه بر سوزش دستم قدم می زنم... پنجره را باز می کنم... دوباره موبایل را برمی دارم و میترا را رصد می کنم. باد سرد به دستم می خورد و سوزش را بیشتر می کند. پنجره را می بندم... دلم می خواهد سخت تلافی کنم. دوباره پیام می دهم به مهدوی: «لعنتی حرف هایی که می زدی مثل چسب بود که وقتی از دیوار می کنی، رنگ دیوار را هم با خودش می کند. زیبایی را زشت می کند. اما من به تو ثابت می کنم که خوشی های کوتاه دم دست را، می شود طولانی و دائمی هم کرد. اصلا هر چه نقد است باید استفاده شود. لذت نسیه ای را کی دیده؟! ... ارزانی خودت...» . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
می دانستیم آرشام همین قدر دیوانه است. جواد آمد با کلید ماشین پدرش. سوار شدیم بی حرف. ابرو و چشمش پیوستگی پیدا کرده بود. تا خود بام تهران خفه رفتیم. ترمز که کرد پرت شدم جلو. سرم توی موبایل بود. داشتم خواهرم را توجیه می کردم که بابا و مامان را بسازد برای این بیرون ماندن شبانه! فقط صدای جیغ ترمز و... جواد پیاده شد و در را به هم کوبید. آرشام هم. من هم. من سکوت را ترجیح می دادم، اما آرشام غرید: - تو چه مرگته جواد؟ چرخشش به سمت آرشام، یک قدم عقب نشینی من را داشت. - بعدی؟ - بعدی و درد. چته؟ برای چی جلوی فرید وایسادی؟ - بعدی؟ - اصلا به تو چه که اون دخترا میخوان چه کار کنن. منجی شدی؟ - بعدی؟ هوار آرشام مقابل جواد هم تاثیری نداشت. می دانستم الآن سیگار اگر باشد دو سه دقیقه می شود عربده ها را کنترل کرد. از توی داشبورد ماشین برداشتم، روشن کردم دادم دست جواد؛ گرفت و پک زد و راهش را کشید تا مقابل درّه. یکی دیگر آتش زدم و دادم دست آرشام؛ گرفت و پرت کرد و پا کشید تا کنار جواد و صدای فریادش در درّه پیچید. - دخترا خودشون میان، پسرا هم خودشون میان. فرید با زور که نمیاره. تو سایت فرید میرن، تو گروه میرن، میبینن میان. این ربطی به فرید داره که اینطوری جلوش وایسادی؟ جواد اینبار نگفت بعدی و فریادش تاریکی شب را هم لرزاند: - بعد از اینکه هزارتا حرف تحریک آمیز می زنه، بعد از اینکه تمام داشته های اونا رو هیچ می کنه، بعد از اینکه مسخره می کنه، بعدش به همه میگه باید متمدن باشید. بعد هم تمدن رو به دخترا میگه هرچی لخت تر بهتر، به پسرا هم میگه هرچی رذلتر متمدن تر. کدوممون بلدیم بگیم نه... تو میتونی، من تونستم، هان؟! آرشام چرخی دور خودش زد و نالید: - خودتم که همینی. جواد سیگارش را گذاشت کنار لبش و پک عمیق زد. دستانش را فرو کرد توی جیب عقب شلوارش و سر عقب کشید و گفت: - نه. اشتباه میکنی! من همین نیستم. من کسی رو با خودم توی گنداب نمی کشم. من می فهمم که دارم تو چه لجنی دست و پا میزنم. اما اونا نمیدونن دارن پا تو چه لجنی می ذارن. اینو خودتم می گفتی. خود خرت یادته گفتی کاش دوسه سال پیش، یکی به ما گفته بود بمیر تا اینطوری دور خودمون گند نزنیم. آرشام سیگار جواد را از دستش کشید و رو برگرداند: - بازم به ما چه؟ جواد دست گذاشت روی شانۀ آرشام و به شدت برش گرداند: - اوکی بی وجدان. پس فردا خواهرت رو می کشونم پارتی فرید. دست آرشام که بلند شد، جواد در هوا گرفت: - باشه. پس به من حرف نزن. من همون کاری رو می کنم که اگر خواهر تو و وحید رو ببینم می کنم. این دخترا دفعۀ اولشونه آرشام. چهارتا از اون رمانایی که فرید توی سایتش میذاره رو خوندن. خیال برشون داشته که عشق و حال یعنی همین گندکاریا. دوتا پیام به فرید دادن. تو که فرید رو میشناسی بلده همه رو خر کنه. آرشام به مسخره خندید و دستش را از دست جواد بیرون کشید: - آفرین به تو. جوانمرد شدی. پس خودت کنار فرید چه غلطی می کنی؟ توی عوضی هم هستی. کنار فرید هستی. همه میدونن تو چیپ تو چیپ اون از آمریکا برگشته ای. تو نمیدونی؟ معلوم نیست فرید این همه پول رو از کجا میاره؟ چه جوری سایتش رو اداره میکنه. نمیدونی داره هرمی جلو میره. حواست هست که دخترا رو، پسرا رو خیلی ماهرانه تور می کنه. گند کشیدن همه رو می دونی. فقط می خوام بدونم تو هم مثل اون برنامه ای از کسی گرفتی یا اینکه مثل خر نفهمی؟ کی داره به فرید خط میده؟ تو هم داری خط می گیری یا نه؟ بچه ها رو دونه دونه جمع می کرد تا پارسال، اما الآن دهتا سایت و وبلاگ پشتیبانیش می کنن. حرف بزن جواد. می دونی فرید آدم ها رو بیچاره که میکنه، ولشون می کنه. آره یا نه لعنتی؟ ناباورانه زل می زنم به صورت آرشام. تمام ذهنم یکباره پر از دیده ها و شنیده ها می شود... و یکباره پاک... دیگر هیچ نمی ماند. دانسته ها و داشته هایم تمام می شوند. رو برمی گرداند آرشام. نگاهم را می چرخانم سمت جواد. جواد می لرزید. نفس کشیدنش سکته ای شده بود. تابلو داشت می لرزید. عقب عقب رفت. هیچ حرفی نزد جز صدای عربده اش که همۀ دربند را پر کرد. اینها را کور نبودیم، می دیدیم اما... اما انگار نمی فهمیدیم، نمی خواستیم بفهمیم. صدای ماشین آمد. سوار ماشین شد و رفت... من گفتم جواد زنده نمی ماند اما... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تا چشم برهم بگذارم سه هفته بعد است و سر خود میروم بدرقه منصور و نامزدش. دورشان شلوغ است. همه آمده اند و دسته گل و کار و بساط خداحافظی را رنگی کرده اند. پذیرش گرفته اند از بوستون! دانشگاهی نگاه نمیکنم!کشوری میبینم یک برنامه ریزی دقیق است نه یک سیاست دانشگاهی. اتریش،کانادا،آمریکا،هلند،سوئد. منصور فوق متالوژی داشت و همسرش هم لیسانس شیمی اینها ترسیم روزهای آینده زندگی دانشجوی المپیادی و رتبه یک و دو رقمی کنکور است و شاید هم رفتن من. من هم این مدت که آمده ام دعوت نامه از چند دانشگاه دارم و پذیرش گرفته بودم. کمتر از یک ماه بود که مدارکم را برای دانشگاه دیویس فرستاده بودم و حالا جواب پذیرشم آمده بود به دعوت نامه های دانشگاه های دیگر که مدام تکرار میشد جواب نداده بودم اتریش هم کشور انتخابی ام نبود،اما امتحان کرده بودم سه روز پیش هم استاد دانشگاه بوستون فول فاند پذیرشم کرده بود و حالا چند روز است که پیگیرند تا جواب بدهم. شهاب هم دعوت نامه داشت و پذیرش هم گرفته بود بقیه هم کم و بیش درگیرند مهمترین گزینه کلامی این روزها بررسی دانشگاه ها،رفتن و نماندن،کیفیت کار و درس و امکانات و کمیت مالی است. حتی پروژه ها پیش از رفتن مشخص شده است و میتوانیم از همینجا کار را شروع کنیم. الان هم که با شهاب و آرش روی یک پروژه داخلی کار میکنیم برایمان ایمیل زده اند که میتوانند پشتیبانی کنند. آمار کار و بارمان را خوب دارند. اندرونی ایران،کم کم دارد بیرونی میشود. دیوار که سوراخ بشود،اسناد و اوراق و اندیشه ها دو دستی تقدیم میشود به یک کشور دیگر. از فرودگاه بیرون میزنم برای فرار از حال افتضاحم موبایل را در می آورم و اینستا را باز میکنم پست مسعود را اول میبینم،عکسی از دعوت نامه دانشگاهش گذاشته و کپشن نوشته بود؛خوشحالی یک گوشه از حسم است اما فعلا خداحافظ ایران!میروم تا شاید به گوشه ای از خواسته هایم برسم. خواسته هایی که در ایران ممکن نبود. میروم برای تجربه ای جدید. برایش کامنت آرزوی موفقیت میگذارم و میگذرم. گاهی باید گذاشت و گذشت. دید و دل نداد. خورشید از پس و پشت درخت های کنار جاده و از میان غبارهای دودی تهران آهسته خودش را بالا میکشد. این روزها از روزهای آلوده ای است که هم نفست را بند می آورد و هم چشمانت را به سوزش می اندازد. فضا و هوای آلوده،ذهن ها راهم از کار می اندازد و قدرت زندگی پاک را کم میکند. اما باز هم خورشید پرقدرت و آرام،خودش را در پهنای آسمان نشان می دهد و همه جا را روشن میکند و من باید زودتر به قرارم برسم. با شهاب از در دانشگاه تهران میزنیم بیرون. کیف را روی شانه ام میچرخانم و جزوه را درمی آورم. شهاب نگاهش که به جزوه می افتد،ابرو درهم میکشد و نچی میکند:نکن این کارو با من میثم!به قرآن خبری نیست! شهاب را اگر رها کنی دو دست مبل میگذارد کنارش و سیستمی میچیند تا فقط با چشم و نظر دنیا را بچرخاند. اگر کمی مدیریتش کنی آنوقت همه را توی جیبش جا میدهد. بی توجه به التماسش میگویم:عزیزمی!از صبح تا حالا وسط بخارات شیمیایی بودیم الان زیر این بارون قدم میزنیم،نتایج رو مرور میکنیم ببینیم چه کردیم. غر میزند:بابا صد رحمت به استاد! آهسته میرویم و بحثی را که با استاد به تجزیه و تحلیل نتایج گذرانده بودیم را مرور میکنیم. تصمیم نهایی دکتر برای تنظیم مقاله بر پایه نتایجم،مقدار زیادی از سنگینی فکرم را کم کرده است و تحمل پارازیت های شهاب را بیشتر! _جان میثم،کافیه! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
باور کن‌ قصد بدی نداشتم. می‌خواستم بگم، یعنی منظورم این بود که ... چرا این‌جوری نگام می‌کنی؟ درس عملی دادم. می‌دونی تو علم امروز تئوری درس دادن فایده نداره، ولی عملی، برای همیشه توی ذهن می‌مونه. منتظرم ببینم معذرت خواهی می‌کند یا نه. خبلی جدی دستش را توی جیب شلوارش می‌کند و می‌گوید: _ باشه باشه. بقیش رو می‌ذاریم بعداً. نمی‌خوای نگاهتو مهربون کنی؟ من الآن باید برم خرید. برگشتم صحبت می‌کنیم. چند قدم عقب عقب می‌رود و بعد هم با سرعت از در بیرون می‌زند. حالا با این لباس‌های خیس چه‌ کنم؟ سرما می‌پیچد توی تنم. لباسم را که عوض می‌کنم نگاهم به دفتر کلاسوری علی می‌افتد. ذوق می‌کنم. چه‌قدر دنبال این دفتر بودم و هر بار با قفل کردن در کمدش من را از دسترسی به آن نا امید کرده بود و حالا آن را جا گذاشته است. این قدر ذوق زده شده‌ام که دیگر فکر نمی‌کنم در اتاق من چه‌کار داشته و چرا دفترش جا مانده است؟! علی گاهی چند خطی از نوشته‌هایش را برایم می‌خواند. حالا که این فرصت را بدست آورده بودم، باید تمام روزهایی را که مجبورم می‌کرد هرجور و هروقت شده نوشته‌هایم را تمام و کمال، به دستش بدهم تلافی می‌کردم. دفتر را مثل نوزادی شیرین و دوست داشتنی در آغوش می‌گیرم. قفل کمدم خراب است؛ دنبال جان‌پناهی برای دفتر، همه جا را با دقت نگاه می‌کنم: اتاق خودم، اتاق پسرها، آشپزخانه، انباری، کتابخانه، نه، زیر مبل سالن! محل رفت و آمد همه که هیچ بنی بشری آن‌جا چیزی پنهان نمی‌کند. زانو میزنم روی زمین و کلاسور را آرام هل می‌دهم زیر مبل سه نفره. مادر با سینی چای از آشپزخانه بیرون می‌آید‌. فوری خودم را جمع و جور می‌کنم و به استقبالش می‌روم و در انتظار فرصتی ناب برای کاویدن دفتر علی، لحظه‌ها را می‌شمارم. به این لحظات آرام و ساکت خانه، آن هم با دفتری که پاسخ بسیاری از سوالات کنجکاوانه‌ی من را در خود جا داده است، چه‌قدر نیاز داشتم! خم می‌شوم و دفتر را از زیر مبل، بیرون می‌آورم. صفحه‌ی اول یک پاراگراف کوتاه است: " اگر روزی بخواهم قانونی برای دنیا بنویسم، گمان نکنم قواعدی فراتر یا فروتر از آن‌چه می‌بینم و می‌دانم بنویسم، حتی سختی‌ها و رنج‌هایش را بازنویسی‌ نمی‌کنم؛ اما با چشم دیگری به دنیا خواهم نگریست؛ با چشم بینایی که دوست و دشمن را درست می‌بیند، درست قدم بر می‌دارد و خوشبختی را رقم می‌زند." حس غریبی احاطه‌ام می‌کند. احساس می‌کنم با یک علیِ جدید روبه‌رو خواهم شد؛ با یک علی پیچیده و ناشناخته. دفتر را ورق می‌زنم و می‌خوانم: *** دو نخ موازی، با لحظه‌ای بی‌توجهی درهم می‌پیچد و گره می‌خورد. بعضی از گره‌ها را راحت می‌توان باز کرد، اما گاهی گره‌ها چنان کور می‌شود که برای باز کردنش نیازمند چنگ و دندان می‌شوی. گاهی هم انسان خودش کور می‌شود و نمی‌بیند. در هر صورت، هر دوی این‌ها زندگی را سخت می‌کند.... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ در حیاط را با پا بستم و سوار ماشین شدم . لیل با هیجان گفت : مهتاب كدوم گوري بودي ؟ چقدر لفتش دادي … اه . با خنده گفتم : همش پنج دقیقه است اومدي ، عجله نكن به تو هم مي رسه . وقتي جلوي دانشگاه پارك كردیم ، هر دو سر تاسر هیجان بودیم . لیل با ژستي بچگانه ، دزدگیر ماشین را زد و هردو وارد شدیم . جلوي در اتاقكي مخصوص ورود دخترها ساخته بودند كه سر تا پاي دختران را در بدو ورود زیر ذره بین مي گذاشتند . جلوي در پرده برزنتي سبزي نصب كرده بودند . پرده چنان كیپ شده بود انگار پشت آن استخر زنانه بود و همه پشت آن در ، برهنه بودند. ما هم وارد شدیم خانم محجبه اي كه مشغول خواندن دعا از یك كتاب كوچك بود از زیر ابروان پر پشتش نگاهي به سر تا پاي ما انداخت و با صداي خشكي گفت : موهاتونو بپوشونید . بعد دوباره مشغول پچ پچ با خودش شد . دستمان را نا خود آگاه به طرف مقنعه هایمان بردیم پرده را كنار زدیم و وارد شدیم. ساختمان دانشگاه ، مثل دانشگاههاي بزرگ و معروف نبود. یك ساختمان سه طبقه و كهنه ساز با یك حیاط كوچك و معمولي كه پر از دختر و پسر بود . البته نا خود آگاه پسرها كمي از دخترها فاصله گرفته بودند . من ولیل هم وارد جمع شدیم و بعد از چند دقیقه ایستادن و كنجكاوانه نگاه كردن به طرف ساختمان به راه افتادیم . ترم اول ، خود دانشگاه اجبارا چند واحد عمومي و دروس علوم پایه به ما داده بود و فقط انتخاب ساعت كلسها به عهده خودمان بود . بیشتر درسهایمان عمومي و آسان بود . سر كلس با بقیه بچه ها هم اشنا شدیم و هفته اول دانشگاه به خوبي و خوشي به پایان رسید. آخر هفته سهیل مهماني دعوت داشت و نبود. من مانده بودم با پدر و مادرم ، حسابي حوصله ام سر رفته و دلم مي خواست زودتر شنبه از راه برسد تا به دانشگاه بروم. دانشگاه برایم مثل همان دبیرستان بود و محیطش باعث نمي شد كه من و لیل دست از شیطنت برداریم . البته آن حالت پر شر و شور را دیگر نداشتیم . چون جو دانشگاه سنگین تر بود ولي بدون شیطنت هم نمي گذشت . صبح شنبه نوبت من بود كه ماشین ببرم و دنبال لیل بروم . صبح زود سوار ماشین مادرم شدم و صداي ضبط را هم بلند كردم . وقتي جلوي در خانه ي لیل رسیدم ، منتظر ایستاده بود . لیل هم تقریبا در نزدیكي ما زندگي مي كرد و خانه انها هم مثل خانه ما شیك و بزرگ بود . ولي اپارتمان بود و مثل ما حیاط و استخر نداشتند . لیلا به جز خودش دو خواهر داشت كه هر دو ازدواج كرده بودند و سر زندگیشان بودند. خودش هم دختر خوب و مهرباني بود با قد وهیكل متوسط و صورت با نمك سبزه و چشم و ابروي مشكي ، وقتي ایستادم سوار شد وگفت : سلام ، اصلا حوصله نداشتم بیایم . ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
. 📚 ❤️ ما ۲ ساعت دوازده بود و کوچه در سکوت سرد پاییزی فرو رفته بود. سینا حسرت زده به ماشین­ هایی که از کنارشان رد می­ شد نگاه می­ کرد. شهاب خنده­ اش گرفت و گفت: – حسرت بخوری گرم می­شی؟ سینا در ماشین خاموش و سرد بیشتر مچاله شد و گفت: _ بخاری، شوفاژ، کرسی، چایی… همه میاد جلوی چشمم. حال بچم هم همین­طور! شهاب سرش را چرخاند سمت سینا و پرسید: – مگه تبش قطع نشده؟ – نه طفلکم! امروز سه روز شد که خونه سقفش سرجاشه. گفته ویروسه سه روز تحمل کنید تموم می­شه. بنده ­ی خدا خانمم خواب نداره! هم­زمان با این حرف، همراهش زنگ خورد. سینا صدای کودک مریضش را که شنید صاف نشست و کمی برایش شعر خواند و وعده­ ی آمدن داد. ارتباط را که قطع کرد، چند لحظه طول کشید تا چشم از صفحه ­ی روشن موبایل برداشت و برگردد به فضای سرد ماشین. شهاب با تأسف سری تکان داد. به خاطر مسائل امنیتی ماشین را خاموش نگه داشته بودند و سرما کلافه ­شان کرده بود. ساعت­ ها بود نگاه دوخته بودند به دیوارهای خانه ­ای که ارتفاعش بیشتر از خانه ­های دیگر توی ذوق می­ زد. سینا همان­ طور که برای گرم شدن، دستانش را زیر بغل گرفته بود گفت: -خونه نیست که، دژِ! ببین قسمت بالای دیوار رو، انگار نیم مترش را بعدا ساختن! هم بلندی دیوار غیر عادیه، هم دوتا دوربینی که روی خونه سواره! باید ببینیم توش هم همین­جوریه؟ – آقا امیر داره میاد ببینیم چی می­گه تا پیش­نهاد خودمون رو بهش بدیم! لحظاتی نگذشته بود که موتور امیر کنار ماشین توقف کرد. صدای گرم امیر در ماشین پیچید: – سلام سلام… چه سرمای دل ­چسبی! چه خبر؟ دستان سرد امیر را فشردند و شهاب گزارش داد: – منتظر شما بودیم. روی در اصلی سه تا دوربین سواره، البته یکیش برای ساختمون روبروییه. همون که سنگ سیاه کار کرده. یه در هم توی کوچه داره که برگ­ های خشک­ جمع شده­ جلوش نشون می­ده خیلی وقته باز نشده! البته توی این مدت هم ما ندیدیم کسی از کوچه رفت و آمد کنه! – خب پس شروع کنیم. شهاب از ماشین پیاده شد و در سکوت شب پهباد را راهی ساختمان کرد. سینا و امیر تصاویری که پهباد از فضای داخل حیاط نشان می­ داد را روی لب ­تاب کنترل می­ کردند. سینا گفت: – یه دوربین بالای در ورودی حیاط، اینم دومی بالای ورودی ساختمون، چه قفل کتابی زدن به درش، تمام پنجره ­ها هم نرده داره که! امیر به نور ضعیفی که از یکی از پنجره ­های این ساختمان دیده می­ شد اشاره کرد: – این ساختمونی که کنار حیاطه انگار تازه ساخته شده! یکی هنوز توی این ساختمونه سینا! سینا با وحشت نالید: – من مطمئنم که همه رفتند! 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بعدازخداحافظی ازدنیاازسرویس پیاده شدم وبه سمت خانه حرکت کردم. ازیک طرف خیلی خسته بودم ودوست داشتم زودتربرم خانه ازطرفی هم به وجودخانم جون توخانه فکرمی کردم عین سگ پشیمون می شدم ودلم می خواست همان جاوسط کوچه بشینم ولی خانه نرم. خانم جون دوساله که بامازندگی می کنه، جونم براتون بگه که وقتی آقاجونم عمرش ودادبه شماخانم جون هم یه سکته ناقص زد،تایک مدت پاهاش لمس بودولی خب به لطف دکترای پنجه طلا وخالی شدن جیب پدرگرامی من خانم جونم ازافلیجی دراومد،اولش تصمیم داشت تنهاتوعمارت بمونه ولی خب ترس ومی شدازچشماش دیدآخه خانه ی آقاجون خدابیامرزخانه ی انسان نبودکه خانه ی ارواح بود. عمارتی که آقاجون وخانم جون زندگی می کردن برای قبل ازدوره ی رضاشاه بودوارثیه ای بودکه به آقاجون رسیده بودوهمچنان همان دکوراسیون قدیم راداشت،یک عمارت آجرنمابودکه هرچی درخت توحیاطش بودخشک شده بود. خانه یک جوری ترسناک بودکه تاوقتی که خانم جون وآقاجون زندگی می کردن من جرئت نمی کردم برم خانشون وبه هربهانه ای می پیچوندم. خلاصه اینکه تاحرف ازنگهداری خانم جون شدعمم همه خانه وزندگیش وجمع کردورفت کانادا،عموم هم زیربارنگهداری ازخانم جون نرفت وفقط موندبابای من، بابای من ازهمون اول هم هیچ مشکلی با نگهداری ازخانم جون نداشت برای همین باکمال میال قبول کرد. من خانم جون ودوست دارم ولی عقایدش من ودیوونه می کنه بدجور توقرن دایناسورهامونده بود،هی میره میادمیگه موهات وبده تو،میدونی همین چندتاتارموچقدرجوان هاروازراه به در می کنه؟،جلوی مهمان هاباتاپ وشلوارک نیا،اینکاروکن اینکارونکن خب یک کاره بگوبروبمیردیگه. رسیدم به خانه زنگ وزدم ودرباصدای تیکی بازشد،دروبازکردم وبه سمت خانه رفتم. بعدازسلام واحوال پرسی بامامان وخانم جون ازپله هابالارفتم ووارداتاقم شدم وبعدازعوض کردن لباسام به دستشویی رفتم وصورتم وشستم واومدم بیرون. یادشماره ی ناشناس افتادم،سریع به سمت مانتومدرسم رفتم وگوشیم وبرداشتم. روی تخت نشستم،اینترنت وروشن کردم وواردتلگرام شدم،حدسم درست بود،چند تاپیام داده بود،پیام هابه ترتیب این بود: _چه بی ادب _رفتی؟ _هالین _الو _کجایی؟ _جواب بده دیگه _شایانم هالین حالاجواب بده _گاوباتوام متفکرزل زدم به روبه رو،شایان کیه؟ سوالم روازش پرسیدم: +شایان؟کدوم شایان؟ آنلاین نبود،اینترنتم وبعدگوشیم وخاموش کردم وبعدازبستن موهام ازاتاق بیرون رفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مکالمه کوتاهشان نشان میداد صبر و مهربانی فاطمه کار خودش را کرده و روح پر از درد همسرش را التیام بخشیده است و وجود این موجود کوچک محبت را در دل پدر و مادرش پرورده ، محبت به خود و به یکدیگر . رو به مشکات گفت ‌: برو بابا اجازه داد ــ دوست دارم مامانی ــ منم دوست دارم قشنگم ولی ، مشکات ! اذیت کنی بابا ناراحت میشه ها ، تو قول دادی . با ترس و اندوه سری تکان داد و پا به فرار گذاشت . ــ فاطمه ؟ مشکات خیلی از باباش حساب میبره ها ! ــ بیشتر دوسش داره ، اصلا نفسش میگیره باهاش قهر کنه ، یه بار با مهدیار دعواش شد ، دست مهدیار رو گذاشت وسط ماهیتابه داغ ، باباش باهاش قهر کرد ، باورت میشه دو ساعت نشد از گریه و غصه تب کرد ؟! فاطمه با چنان ناراحتی تعریف کرد که اگر یه کلمه دیگر میگفتی اشکش اش سرازیر میشد . ــ آره ، شنیدم هیراد گفت آوردینش بیمارستان ــ سید تا صبح به پاش نشست و ... ، هانا از رابطه عاطفی شون خیلی میترسم ... ، جدایی اینا هر دوشون رو نابود میکنه ــ این حرفا چیه ، آینده هر جا دانشگاه قبول شد باهاش برین ــ ما دو تا بچه دیگه هم داریم هانا ، ولی سید با مشکات طور دیگه است ــ همه میدونن ــ گاهی میگه فاطمه این شوهر کنه بره من دق میکنم ــ اوه ، شما دو تا هم تا کجا رفتین ــ منم بهش میگم ، تازه گاهی واسه داماد آینده مون خط و نشون میکشه با چندش گفتم :‌ ــ تو شوهرت هم شیش و هفت میزنینا !! خندید و گفت : ــ درست حرف بزن من رو ناموسم حساسم به این لحن داش مشتی که استفاده کرده بود خندیدم و گفتم :‌ ــ حالا اینقدر حرف نزن خسته میشی بعد شوهرت میاد میگه ؛ ادای آقا سید رو در میارم و ادامه میدم ، چرا باز بهش کار دادین ؟! خداوکیلی مردم مثل چی ..... !! دنبال کارن اون وقت آقا میگه چرا به زنم کار دادین !!! ــ خب نگرانمونه و به شکمش اشاره کرد . با لودگی گفتم : ــ حالا انگار مردم زن حامله ندارن با هاگ زایی و قطعه قطعه شدن ، تولید مثل میکنن !!! بلند خندید ، میوه ای را از روی میز برداشت و به سمتم نشانه گرفت که پشت در پناه گرفته و گفتم : ــ چته ؟! این وحشی بازیا جلو سید جونت بکنی که طلاقت میده !! دوباره خندید و گفت :‌ به خدا بچم کج و کوله بشه تقصیر توئه ، خفه شدم بس خندیدم . ــ شما دوتاتون زن و شوهری دیوونه اید به من چه ! بچه تون هم مثل خودتون . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 6.mp3
3.06M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 سحر گفت:میام خونتون همه چیزو بهت میگم ،فقط عجله کن که دیرمون شده. 🏃🏃🏃🏃 بعدازظهر سحر اومد خونمون وتو اتاق نشسته بودیم سحر کادو رو باز کرد که توش یه دستبند نقره با سنگای آبی بود 💠💠💠💠 چقدر خوشگلههههه سحر اره می بینی 😌😌 خب حالا زود باش توضیح بده ببین فرزانه این پسره ، دوست پسرمه که یه مدتی هست باهم دوست شدیم ... یه دفعه پریدم وسط حرفاش واااای😱😱 سحر تو با پسر دوست شدی😳😳 سحر گفت دیووونه ... مگه چیه تو چقدر پرتی این هم دختر و پسر هستن که با هم دوستن خب منم یکیشون نگووو که این چیزاااا رو نمیدونی که اصلا باورم نمیشه 😒😒😒😒 فرزانه: نه اینکه من چیزی نمیدونم تو فیلما و بیرون دیدم اما اینکه دوست خودم با یه پسر دوست شده تعجب کردم ولی فرزاانه خیلی خوبه همیشه درکم میکنه وقتی دلم میگیره باهاش حرف میزنم نمیدونی چقدر اروم میشم 😍😍😍😍 اینم از کادوش... تازه فقط این نیست بیای خونمون بهت نشون میدم . مامانت چی ،چیزی نمیگه⁉️ نه بابااا اون فکر میکنه خودم خریدم یا دوستای دخترم برام خریدن 😉😏😏😏 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 قانع نمی شدم که مثل میلیون ها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و ... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم ، یک روح بزرگ ، آزاد از دنیا و متعلقاتش . اما این چیزها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی آمد. آنها در عالم دیگری بودند و حق داشتند بگویند نه ، ظاهر مصطفی را می دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ چیز نداشت . مردی که پول ندارد ، خانه ندارد ، زندگی ... هیچ ! آنها این را می دیدند اصلاً جامعه لبنان اینطور بود و هنوز هم هست بدبختانه . ارزش آدم ها به ظاهرشان و پول شان هست به کسی احترام می گذراند که لباس شیک بپوشد و اگر دکتر است باید حتما ماشین مدل بالا زیر پایش باشد . روح انسان و این چیزها توجه کسی را جلب نمی کند. با همه اینها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده ام خواستگاری کرد . گفتند : نه .   آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم . اگر دخترم بزرگ بود دخترم را تقدیمش می کردم . این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد، اما اختلاف به قوت خودش باقی بود . آنها همچنان حرف خودشان را می زدندو من هم حرف خودم را . تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم . فکر کردم در نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد می کنیم ، اما مصطفی مخالف بود ، اصرار داشت با همه فشارها عقد با اجازه پدر و مادرم جاری شود .می گفت: سعی کنید با محبت و مهربانی آنها را راضی کنید . من دوست ندارم با شما ازدواج کنم و قلب پدر و مادرتان ناراحت باشد . با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می آمد .وسواس داشت که آنها هیچ جور در این قضیه آزار نبینند . اولین و شاید آخرین باری که مصطفی سرمن داد کشید به خاطر آنها بود .... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay