eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ علامه طباطبایی (ره) فرمودند : 🍂 هرگاه در میان مشکلات قرار گرفتید ، زیرا آن سیل ، حتما مشکلات را با خود می برد. ✋💚 ❤️
🍃🍂🍃 🌱طنز جبهه😁🌱 🌈یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.😊 ما هم اهل شوخی بودیم😎 یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه... گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء😁 یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فکر میکرد براش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😅 بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😭 رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباکرم بخون 😂😂😂😂 🌹شادی روح شهدا صلوات ★🌻★
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازعالمی پرسیدند؛ برای خوب بودن، کدام روزبهتراست؟ عالم فرمود: یک روزقبل ازمرگ گفتند: ولی مرگ راهیچکس نمیداند عالم فرمود: پس هر روز زندگی را روزِآخرفکر کن وخوب باش شاید فردایی نباشد ✋💚 ❤️
🔥نسـخـه عجیب و جدید لاغری کـه اروپایی ها انگشت به دهن ماندن 😳۱۰کیلولاغری هــر ماه بدون مواد شیمیایی❌بدون خرابی صورت و ریزش مو❌ 〽️نسخه ای عالی برای افـراد استپ وزن شدید و افرادکم تحرک پـــراشتهاوتیروئیدی💪مصرف اسان🍀 بــدون👈 بــدون👈 🔴ظرفیت امشب فقط۳۰نفر اول👇 http://eitaa.com/joinchat/4237623322C446661627d صهیونیست هادر پی از بین بردن شیعیان به‌وسیله تهاجم غذایی هست برای حفظ سلامتی باگیاهان دارویی وطب سنتی👇🚨🚨🚨الان اینجارا لمس کن🚨🚨🚨
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
❌🔴ایـــــــــــــــــــــــست!❌❌‼️‼️درمان قطعی چاقی توسط حکیم ایرانی کشف شد😍 که خدای نکرده دردِ بی‌درمون نیست.🤭اگر نتونستی تا الان لاغر بشی حتما روش‌هات تکراری و اشتباه بوده. من با ۳۰ سال سن و ۱۰۲کیلو وزن بعد از کلی پول حروم کردن و دمنوش و قرص خوردن تازه دو ماهه این کانالو رو پیدا کردم. تونستم ۲٨کیلو لاغر بشم.که نه بهت رژیم بنی‌اسرائیلی میده، نه دمنوش ونه قرص شیمیایی.بایه شیوه عالی کاری میکنه تو۳ماه به وزن دلخواه برسی. خودتون مقایسه کنید👇 http://eitaa.com/joinchat/4237623322C446661627d ⭕️بامشاوره لاغــــــری ما از پزشک بی نیازشو👇 🔲چاقي شكمی دارم👈اینجابزن 🔲چاقی کل بدن دارم👈اینجابزن
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟👈ریپلای به پارت اول از فصل اول👇 eitaa.com/romankademazhabi/22961 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 📣 از فردا 😍 رمان زیبای را در بخش ظهرگاهی☀️ در کانال 📚رمانکده مذهبی❤️ بخوانید. ↪️ریپلای به پارت اول فصل دوم👇 eitaa.com/romankademazhabi/24117 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_هفدهم ♡♡♡♡♡♡
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 دست های یخ زده ام را روی دستگیره ی در میگزارم و به سمت پایین فشار میدهم . با باز شدن در مادرم را رو به روی خودم میبینم . آرامش نگاهش کمی از استرسم کم میکند . مادر وارد اتاق میشود و روی تخت مینشیند . به کنارش اشاره میکند _بیا بشین کارت دارم . این رفتار ها برایم عجیب است . مهمان در خانه باشد و ما در اتاق پچ پچ کنیم .اما باز هم بدون هیچ حرفی میروم و کنار مادرم مینشینم . لبخند گرمی میزند _نورا فکر کن شهریار اون بیرون نیست . نگران شهریار نباش داره با بابات حرف میزنه سرش گرمه تو فقط به حرف های من گوش بده و بی چون و چرا جواب سوالای منو بده . تا آخر حرفم هیچ سوالی نپرس +چشم نگاهش را از چشم هایم میدزدد . انگار نمیداند از کجا شروع کند . بعد از کمی تامل بلاخره لب به سخن باز میکند . _نورا تا حالا فکر کردی چرا انقدر لرای منو بابات عزیزی ؟ +چون تنها بچتونم _نه ، من قبل از تو ۳ بار حامله شدم . دفعه ی اول بچه ۳ ماهگی افتاد ، دفعه ی دوم بچه ۲ ماهگی افتاد . ولی دفعه ی سوم بچه نیفتاد . با هزار جور دارو و قرص بچه رو نگه داشتم . خیلی خوشحال بودم . وقتی بچه بدنیا اومد یه پسر خوشگل و با نمک بود . اسمشو گزاشتیم نیما ، فقط یه مشکل داشت اونم اینکه بعضی از دارو ها به بچه نساخته بود و به ریه اش آسیب زده بود . ریه هاش درست کار نمیکرد . به سختی نفس میکشید . چند مدل عمل روش انجام دادن به ظاهر جواب داده بود و مشکل ریه درست شده بود . نیما همسن شهریار با اختلاف ۱ ماه زودتر از شهریار به دنیا اومده بود . وقتی شهریار به دنیا اومد بهاره مریض شد و آبله مرغون گرفت . شهروز رو بردن پیش خانواده پدریش ولی شهریار رو نمیتونستن چون شیر خواره بود . بخاطر همین من ازشون خواستم که بیارن پیش من . برای احتیاط ۲ ماه بهاره تو قرنطینه بود . تو به این ۲ ماه بیشتر از نیما مراقب شهریار بودم . یه روز صبح که از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده . 🌿🌸🌿 《دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی》 سعدی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _وقتی از خواب پاشدم برم به بچه ها شیر بدم دیدم نیما رنگش سیاه شده . وقتی دستما گزاشتم روی قفسه سینش دیدم نفس نمیکشه . بازم بچرو بردیم بیمارستان ولی گفتن تموم کرده . اشک ها به مادرم اجازه حرف زدن نمیدهند . بعد از کمی ادامه میدهد _بعد از دفن بچه افسردگی گرفتم . هر روز میرفتم ۳ ، ۴ ساعت سر قبرش باهاش حرف میزدم و گریه میکردم . دیگه از روزی که نیما مرد بخاطر حال بدم شهریار رو بردن پیش مادرش . ۱۰ روز گذشت ولی من داشتم دق میکردم . رفتم دیدن بهاره . وقتی شهریار رو بعد از ۱۰ روز دیدم احساس کردم نیمای خودمه . با جون و دل دوستش داشتم . ۲ ماه بزرگش کرده بودم . وقتی بابات دید با دیدن شهریار حالم بهتر شده اجازه گرفت شهریار رو روزی ۲ ساعت بیارن پیش من . شهریار هم به من خیلی وابسته بود . شهریار ۲ سالش بود رفتم مشهد . اونجا تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم . ولی از امام رضا خواستم که بتونم بدون دوا و دکتر یه بچه ی سالم و با ایمان بدنیا بیارم . تا اینکه سر تو حامله شدم و بدون هیچ دوا و درمونی یه دختر سالم صالح به اسم نورا به دنیا آوردم . به اینجا که میرسد لبخند میزند و آرام پیشانی ام را میبوسد . من هم لبخند میزنم . ذهنم پر از سوال بی جواب است . +مامان چرا این همه سال نگفتید ؟ چرا منو تاحالا سر قبر نیما نبردین ؟ چرا الان که مهمون داریم دارید میگید؟ _انقدر سوال نپرس . یکم صبر کن انقدر عجول نباش با پایان جمله اش بلند میشود و در را باز میکند و بلند میگوید _شهریار پسرم میشه یه لحظه بیای تو اتاق کارت دارم . مادر صندلی میز آرایش را روبه روی تخت میگزارد و بعد سر جای قبلی اش مینشیند . شهریار وارد اتاق میشود و بالبخند میگوید _سلام دختر عمو حال شما ؟ به نشانه احترام بلندمیشوم +سلام خیلی ممنون شما ...... مادر میان حرفم میپرد _سلام و احوالپرسی باشه واسه ی بعد الان کار مهمتری دارم بعد به صندلی اشاره میکند _بفرما بشین پسرم شهریار آرام مینشیند _خب خاله حالا شما شروع کنید من هم مینشینم و کنجکاو به لب های مادرم چشم میدوزم 🌿🌸🌿 《عشق یعنی به سرت هوای دلبر بزند درد از عمق وجودت به دلت سر بزند》 پروانه حسینی &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 مادر روبه شهریار میگوید _مادرت برات ماجرای نیما رو توضیح داده درسته ؟ +بله _یک چیزی هست که شما دوتا نمیدونید . توی اون ۲ماهی که شهریار پیش من بود من به شهریار شیر میدادم . بخاطر همین شهریار به من محرمه و پسر من محسوب میشه بخاطر همین شما دوتا هم به هم محرم هستید و خواهر و برادر به حساب میاید . با گفتن این حرف هم من و هم شهریار به شدت جا میخوریم . بعد از مدت کوتاهی شهریار به خودش می آید و لبخند عمیقی میزند . چشم هایش از خوشحال برق میزنند بعد از چند لحظه مادرم دوباره به حرف می آید _بعدا با بهاره خانم و آقا محسن صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که وقتی هر دو به سن تکلیف رسیدید بهتون بگیم چون قبلش سنتون کم بود و درکش براتون سخت بود . متاسفانه بخاطر قطع رابطه فرصت نشد بگیم . فردای مهمونی آقا محمود با بهاره خانم صحبت کردم و قرار بر این شد که امروز بهتون بگم و مهمونی امشب هم برای اعلام خواهر و برادر بودن شما به بقیه هست . با پایان حرفش از روی تخت بلند میشود _یک ربع وقت دارید تا من ناهار رو میکشم خواهر برادری با هم حرف بزنید و بعد از اتاق خارج میشود . هنوز گیج هستم . مغزم نتوانسته درست تجزیه و تحلیل کند و این من را کلافه میکند . شهریار با خوشحالی از روی صندلی بلند میشود کنار من مینشیند . دستش را دور شانه ام می اندازد و مرا محکم به خود میفشارد و با ذوق میگوید _بلاخره شدی خواهر کوچولوی خودم . میدونی همیشه آرزو داشتم یه خواهر داشته باشم ، حتی خیلی وقت ها میگفتم کاش شهروز دختر بود ولی الان دیگه یه خواهر دارم اونم از نوع خوبش . وبعد بلند میخندد. بی اختیار به خود میلرزم . دست خودم نیست هنوز اورا نامحرم میدانم . هنوز برای اینکه او برادر و محرمم باشد آمادگی ندارم . بخاطر آشفتگی ذهنم و حرکت دور از انتظار شهریار ناخودآگاه بغض میکنم . دلم نمیخواهد شهریار بفهمد که بغض کرده ام بخاطر همین سرم را پایین می اندازم . شهریار از تخت پایین می آید و جلوی پایم زانو میزند . مچ دستم را میگیرد و با شادی که در صدایش موج میزند میگوید _وای نورا احساس میکنم دارم خواب میبینم . نمیدونی چقدر خوشحالم . بی اختیار دست هایم شروع به لرزیدن میکنند . شهریار متوجه لرزش دست هایم میشود . دست هایم را میگیرد و با اخم به آنها نگاه میکند _چرا دستات داره میلرزه ؟ چرا انقدر دستات سرده؟ 🌿🌸🌿 《ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
(تقویم همسران) ⬅️اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی. ✴️ یکشنبه 👈 11 آبان 1399 👈 15 ربیع الاول 1442👈 1 نوامبر 2020 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی . 🌙🌟 احکام دینی و اسلامی . ❇️ روز شایسته ای است برای امور زیر : ✅ خواستگاری و عقد و ازدواج . ✅ آغاز نویسندگی . ✅ و شکار و صید نیک است . 👼 برای زایمان خوب نیست . ✈️ مسافرت : مسافرت خوب و مفید و سودمند است . @taghvimehamsaran 🔭 احکام نجوم. 🌗 امروز برای امور زیر خوب است : ✳️ خرید ملک . ✳️ نقل و انتقال و جابه جایی . ✳️ و آغاز بنایی و خشت بنا نهادن نیک است . 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت 👩‍❤️‍👨 مباشرت امروز ....# مکروه و فرزند حاصل همیشه حقیر و فقیر و خوار دیگران باشد . 💑مباشرت و مجامعت. مباشرت امشب (شب دوشنبه) ، برای سلامتی مفید است و فرزند آن حافظ قرآن گردد . ان شاءالله ⚫️ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری، باعث سرور و شادی می شود . 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #فصد انداختن در این روز، از ماه قمری ، باعث قولنج می شود . 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه 16 سوره مبارکه " نحل " است. و علامات و بالنجم هم یهتدون .... و چنین استفاده میشود که برای خواب بیننده حالتی غیر آن حالتی که داشت روی دهد و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد . ان شاء الله و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید...... 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🍃[اگر‌برای‌فرج دعا‌میڪنید نشانہ‌ے‌آنسٺ‌ڪہ ایمانتان‌هنوز‌ پابرجاسٺ🍃] ✋💚 ❤️
-چشم آلوده ڪجا، دیدن دلدار ڪجا؟" دل سرگشتہ ڪجا وصف رخ یار ڪجا؟! -قصہ عشق من و زلف تو دیدن دارد🙃 نرگس مست ڪجا همدمۍ خار ڪجا؟! -سر عاشق شدنم لطف طبیبانہ توست..🍂 ور نہ عشق تو ڪجا این دل بیمار ڪجا؟! -منتی بود نهادۍ ڪہ خریدۍ ما را♡! رو سیہ برده ڪجا میل خریدار ڪجا؟! -هر ڪسۍ را ڪہ پسندۍ بشود خادم تو خدمت شاه ڪجا نوڪر سربار ڪجا؟! -ڪاش در نافلہ‌ات نام مرا هم ببرۍ ڪہ دعای تو ڪجا عبد گنہ‌ڪار ڪجا ؟...💔 •🌱•[] •🌱•[]
🌺 واقعا قشنگه حتما بخونید 🌸 اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده ای، او را خوار مساز؛ بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی. 🌸 گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت میگیری تا خیلی آرام رهایش کنی،شاپرک میان دستانت له میشود.... نیت تو کجا و سرنوشت کجا 🌸 هنگامی که افسرده ای ،بدان جایی در اعماق وجودت ،حضور " خدا " را فراموش کرده ای... 🌸 لحظه ها ، تنها مهاجرانی هستند که هر گز بر نمی گردند هرگز ! 🌸 سه چیز را نگه دار: گرسنگیت را سر سفره دیگران زبانت را در جمع و چشمت را در خانه دوست . . 🌸 عاشــق طرز فکر آدمهـــا نشویــد آدمهـــا زیــبا فکـــر میکنند زیـــبا حرف میزنند امـــا زیــبا زندگـــی نمیکنند... !! 🌸 مراقب باش بعضی حرف ها فقط قابل بخشش هستند نه فراموش شدن ! 🌸 آرزوهایت را کنار نگذار دنیا بالاخره مجبور می شود با دلت کنار بیاید
🌸🌿🦋 🌿🌸 🦋 عاشقانه❣مذهبی 🦋🌿 ✍درحال نگارش.. به قلم دلنشینِ : میم بانو🌸 🌿🦋✨ ای ارام که شما را به دنیای پاک و معصوم دختران و سرزمینم دعوت میکند..✨🦋🌿 💐🌟💐درپارت شبانگاهی 🌙 حضور منورتان تقدیم میگردد.💐🌟💐 🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋 ❌ رمانها بدون ممنوع ❌ ↪️ریپلای به رمان🔰 🌸🌿 eitaa.com/romankademazhabi/24534 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_بیستم مادر ر
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 خجالت میکشم و دست هایم را سریع از دست هایش بیرون میکشم . اخم هایش را باز میکند و به صورتم نگاه میکند . از ترس سر باز کردن بغضم نگاهش نمیکنم . با لحن آرامی میگوید _سرتو بیار بالا ببینمت وقتی دوباره جوابی نمیشنود دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد گ به اجبار به چشم هایش نگاه میکنم . آبی چشم هایش نگران است . بغضم تقلا میکند برای سر باز کردن اما نمیخواهم حال خوش شهریار را با گریه ام خراب کنم و کامش را تلخ کنم . با تعجب میپرسد _چرا بغض کردی ؟ از اینکه برادرت شدم ناراحتی ؟ به سختی و بریده بریده میگویم + خوبم فقط یکم گیجم . مغزم هنوز درست تجزیه و تحلیل نکرده . میشه از اتاق بری بیرون تا یکم به اوضاع ذهنم سر و سامون بدم ؟ وقتی حالم را میبیند بی چون و چرا به سمت در میرود +آقا شهریار _از این به بعد به من بگو شهریار ما دیگه بهم محرمیم بی توجه به حرفش میگویم +میشه به مامانم چیزی نگید سر تکان میده . به سمت در میرود اما میان راه می ایستد . کلافه به موهایش چنگ میزند و نگاهم میکند _مطمئنی خوبی ؟ +آره بر میگردد و از اتاق خارج میشود . همزمان با بسته شدن در بغضم میترکد . دستم را جلوی دهانم میگزارم تا صدایم از اتتق خارج نشود . میدانم کمی نازک نارنجی هستم اما به وقتش هم در برابر مشکلاتم جدی و سر سخت میشوم . از اینکه شهریار برادرم شده است بشدت خوشحالم ، اما حرکت شهریار دور از انتظار بود . تقصیر از شهریار نبود . او حتی با نامحرم های فامیل مادرش هم دست میدهد . نباید از او بیش از این انتظار داشت . از نگاهش میتوانم بفهمم که اصلا متوجه نشده که این حرکتش من را ناراحت کرده است . کمی حالم بهتر میشود . مدتی صبر میکنم تا صورتم به حالت عادی برگردد و بعد از اتاق خارج میشوم . شهریار انگار منتظر من بود چون به محض شنیدن صدای در سریع به سمت من بر میگردد . نگاهش پر از سوال است . چشمهایش نگران اجزای صورتم را میکاود . با آرامش لبخند میزنم و آرام چشم هایم را باز و بسته میکنم تا خیالش را راحت کنم. 🌿🌸🌿 《فردا اگر بدون تو باید به سر شود فرقی نمیکند شب من کی سحر شود》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 مادرم با فنجان های چای وارد هال میشود و آن هارا روی میز میگزارد . پدرم با لبخند رو به من میگوید _خب نورا جان الان خوشحالی یا ناراحت ؟ از سوال پدرم کمی جا میخورم . ممکن است شهریار چیزی به پدرم گفته باشد . به شهریار نگاه میکنم ، به نشانه ی بی خبری شانه بالا می اندازد . سعی میکنم ظاهرم را حفظ کنم +معلومه که خوشحالم چرا باید ناراحت باشم ؟ بعد با لبخند به شهریار نگاه میکنم . شهریار هم لبخندی از روی شادی میزند . پدر سری به نشانه ی رضایت تکان میدهد . بعد از خوردن ناهار و یک گپ و گفت ساده شهریار قصد رفتن میکند و بلند میشود ‌ _خب من دیگه رفع زحمت میکنم مادرم بلافاصله می ایستد +پسرم حالا نشسته بودی چرا انقدر زود میری ؟ _خیلی ممنون . دیگه باید برم به مامان کمک کنم ایشالا شب در خدمتتونیم . +باش پسرم هر جور راحتی بعد از خدا حافظی گرم و صمیمی با شهریار به اتاقم میروم تا به کار هایم برسم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ از ماشین پیاده میشویم و شیرینی را بدست پدرم میدهم . نزدیک در خانه میشویم ولی قبل از اینکه در را بزنیم در باز میشود و صدای عمو محسن در آیفون میپیچد _خوش آمدید بفرمایید بالا پدر ابرو بالا می اندازد و با خنده میگوید _فکر نمیکردم انقدر مشتاق باشن پدر در قهوه ای را هل میدهد و با هم وارد میشویم . خانه ی عمو محسن بر عکس خانه ی عمو محمود بسیار جدید و به روز است . این را براحتی میتوانم از نمایه بیرون خانه تشخیص بدهم . سوار آسانسور میشویم و به طبقه ی چهارم میرویم . به محض باز شدن در خانواده ی عمو محمود و عمو محسن را میبینم که برای استقبالمان آمده اند . از روی احترام ابتدا با بزرگتر ها سلام و احوالپرسی میکنم . کمی عقب تر سوگل را میبینم . مانتوی لیمویی بلندی همراه با روسری همرنگش به تن کرده است . شلوار جذب مشکی اش را با ساق دست هایش ست کرده است . 🌿🌸🌿 《هر آن وصفی که گویم بیش از آنی یقین دارم که بی شک جان جانی 》 عطار نیشابوری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 و سوم با ذوق به سمت سوگل میروم و محکم در آغوش میکشمش +سلام سوگلی . چقدر دلم برات تنگ شده بود . فقط به عشق دیدن تو اومدم . سوگل از آغوشم بیرون می آید و خنده ی ریزی میکند _سلام عزیزم . منم دلم برات تنگ شده بود ولی ماشالا تو این مدت یه زنگم بهم نزدی ، فقط من چند بار بهت زنگ زدم +بخدا اگه بدونی چقدر درگیر بودم بهم حق میدی . حالا بعدا برات تعریف میکنم . بر میگردم تا به بقیه سلام کنم اما جز سوگل بقیه ی عمو زاده ها را نمیبینم . با تعجب از سوگل میپرسم +پس پسرا کجان ؟ _ما هم همین پیش پای شما رسیدیم ، ولی عمو محسن گفت شهروز و شهریار در دوتاشون تازه از باشگاه برگشتن . شهریار رفته حموم شهروز هم خوابیده ، شجاد هم یه کار کوچیک براش پیش اومد رفت ولی چند دقیقه پیش بهش زنگ زدم گفت تو راهم فکر کنم تا نیم ساعت دیگه برسه . از نبودن شهروز خوشحال میشوم ولی دلم میخواهد زودتر شهریار را ببینم میخواهم از دلش در بیاورم . وارد خانه میشویم ، خانه ی بزرگ و مجللی هست . در یک طرف هال مبل ها سلطنتی نسکافه ای رنگ و در طرف دیگر میز ناهار خوری صدفی رنگی خود نمایی میکنند . کف زمین پارکت های شکلاتی رنگ و روی دیوار کاغذ دیواری های آجری رنگی به چشم میخورد . سوگل آرام روی شانه ام میزند _محو خونه شدیا +آره خونشون خوشگله _آره خیلی قشنگه بهاره به سمتمان می آید _نورا جان اگه میخای چادرتو عوض کنی تو اتاق شهریار عوض کن با گفتن (ممنون) به سمت دری که بهاره به آن اشاره کرد میروم . در اتاق را باز میکنم و وارد اتاق میشوم . نگاهی به دور تا دور اتاق می اندازم . دکور اتاق بسیار شیک و اسپرت است . اکثر وسایل اتاق قرمز و مشکی هستند . تخت مشکی با روتختی قرمز و کمد قرمز در یک طرف اتاق و میز تحریر قرمز در طرف دیگر اتاق است . روی میز تحریر لپ تابی با نماد سیب گاز زده ی معروف خود نمایی میکند . 🌿🌸🌿 《زان شبی که وعده کردی روز بعد روز و شب را میشمارم روز و شب》 مولانا &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
✋😍سلام امام زمانم🌟❤️ 💫ستاره ای بدرخشید و 🌙 °•✓💚 شد دل💓 رمیده ی ما را و شد😍✨ ✋💚 ❤️
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🌸💐🌸💐🌸 زیبا بمناسبت میلاد پیامبر اکرم (ص) و 💐🌸💐🌸💐🌸 میلاد حضرت محمد (ص) و هفته وحدت مبارک👏👏😍 💐🌸💐🌸💐🌸 ✋💚 ❤️ 💐🌸💐🌸💐🌸 💐💐پیشاپیش عیدتون مبارک👏👏💐💐
(تقویم همسران) (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ دوشنبه 👈 12 آبان 1399 👈 16 ربیع الاول 1442👈 2 نوامبر 2020 🕌مناسبت های دینی اسلامی . 🌙⭐️امور دینی و اسلامی . 📛 تقارن نحسین ، صدقه اول صبح مطلوب و رفع نحوست است . 👶برای زایمان مناسب و نوزاد بعدازظهر عاقل و صالح خواهد شد . ان شاءالله 🤒بیمار امروز شفا یابد. ان شاءالله ✈️ مسافرت خوب نیست در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 👩‍❤️‍👩حکم مباشرت امشب. مباشرت امشب (شب سه شنبه ) ، فرزندش بسیار مهربان و دل رحم و دهانی خوشبو خواهد داشت . ان شاءالله 🔭 احکام نجوم 🌓 امروز انجام امور زیر تا ظهر نیک است : ✳️ خواستگاری و عقد و ازدواج . ✳️ دیدار دوستان . ✳️ و خرید جواهرات نیک است . 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، موجب حزن و اندوه می شود . 🔴 یا در این روز از ماه قمری، باعث فرج و نشاط میشود . 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد @taghvimehamsaran 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از آیه ی ۱۷ سوره مبارکه " اسراء " است . و کم اهلکنا من القرون من بعد نوح و کفی .. و از معنای ان استفاده می شود که کاری که باعث آزردگی و موجب حزن و اندوه او باشد ظاهر شود ، ولی عاقبت بخیر باشد و خیرات و صدقه بدهد که رفع بلا کند . ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸 ✋💚 ❤️
❄️⇦ می‌گویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او می‌گوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد می‌دهد و می‌گوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد. ❄️⇦ مرد کشک ساب می‌رود و پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی می‌کند و چون کار و بارش رواج می‌گیرد طمع کرده و شاگردی می‌گیرد و کار پختن را به او می‌سپارد. بعد از مدتی شاگرد می‌رود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز می‌کند و مشغول فرنی فروشی می‌شود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد می‌شود. ❄️⇦ کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی می‌رود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم می‌کند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او می‌گوید: «تو راز یک فرنی‌پزی را نتوانستی حفظ کنی حالا می‌خواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ تو برو کشکت را بساب.»
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
💐🌸💐🌸 با سعادت حضرت ، بر تمامی مسلمانان جهان مبارک باد 🌸💐🌸💐🌸 مشاهده‌ی کارت پستال دیجیتال 👇 💌 digipostal.ir/payambaram 🎊 ✋💚 ❤️