هدایت شده از ▫
#سلام_مولاجانم💕💕
وقتي تو از سفر برسي عيد ميشود
دنيا دوباره صاحب خورشيد ميشود
چشمان روشنت که طلوعي دوباره کرد
دلها پر از تجلّي توحيد ميشود
با اهتزاز پرچم سرخت در آسمان
پيمان عشق و عاطفه تجديد ميشود
از چشم خيس گريه کنان شهيد عشق
با بوسه اي به راه تو تمجيد ميشود
يک عمر نوکريِ در خانه حسين
با يک نگاه لطف تو تاييد ميشود
آقا طواف مرقد خاکي مادرت
وقتي که چشم هاي تو تابيد، ميشود
#نذرظهوروهمدلی_ذکرصلواتی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#میلادنورمبارک
┅═✧❁﷽❁✧═┅
📛قَسَم دروغ سوگندی است که به دروغ برای تأکید بر درستی انجام شدن یا نشدن کاری در گذشته مطرح میشود. این قَسم از گناهان کبیره است و کفاره ندارد. در قرآن کریم شیطان، منافقان و مشرکان از جمله کسانی معرفی شدهاند که قسم دروغ خوردهاند.
🔶️برخی معتقدند در قسم دروغ دو گناه وجود دارد. یکی از آنها دروغ است که از گناهان کبیره میباشد و دیگری قسم غیر واقعی به یک امر مقدس مانند خداوند است. بنابراین گناه قسم دروغ، در واقع دو برابر و معادل دو گناه کبیره است.
در وصیت های پیامبر (ص) به امام علی (ع) آمده است که خداوند به کسی که به نام او قسم دروغ میخورد، رحم نمیکند.
در روایت دیگری قسم دروغ خوردن بهمعنای جنگ با خداوند مطرح شده است.
🔷️بر اساس روایات قسم دروغ باعث فقر و تنگدستی انسان، عقیم شدن، قطع رحم و خالی شدن شهرها میشود.
🚫در قرآن کریم نیز عقوبتهایی برای قسم دروغ مطرح شده است:
▪️عذاب دردناک خداوند:
▪️رسوایی و ذلت انسان در قیامت
▪️هلاکت انسان
▪️محروم شدن از بهرههای فراوان آخرت
▪️صحبت نکردن خداوند با کسانی که قسم دروغ خوردهاند.
✴نهى از سوگند خوردن به خداوند سبحان
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
يا عليُّ ، لا تَحْلِفْ باللّه ِ كاذِبا و لا صادِقا مِن غَيرِ ضَرورَةٍ ، و لا تَجْعَلِ اللّه َ عُرْضَةً ليَمينِكَ ؛ فإنّ اللّه َ لا يَرحَمُ و لا يَرعى مَن حَلفَ باسمِهِ كاذِبا .
اى على ! چنانچه ضرورتى در ميان نباشد، نه به راست و نه به دروغ، به خدا سوگند مخور و خدا را دستاويز سوگند خود قرار مده ؛ زيرا خداوند به كسى كه سوگند دروغ به نام او ياد كند، رحم نمى كند و از او مراقبت نمى نمايد .
( بحار الأنوار : ۷۷/۶۷/۶)
✅ تنها برای نجات جان یا مال مسلمان قسم دروغ خوردن جایز است.
#گناهان_کبیره
💕 یا مهدی_جان 💕
خودت گفتے وعده در بهاراسٺ
بهار آمد دلم در انتـــظار اسٺ
بهار هرڪسے عید اسٺ ونوروز
بهار عاشقان دیدار یــــاراسٺ
سلام آقا🌹❤️
با آمدنت
بهار ما دلخواه اسٺ
اى_آرزوے_جانم
از_ما_سلام_بادت
اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج❤️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_پنجم🌻 #پارت_دوم☔️ با بغض و ملتمسانه میگویم -یعنےوا
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_ششم🌻
#پارت_اول☔️
سوگل در آغوش محسن عشق میکند و با زبان بے زبانے صحبت میکند، محسن هم عاشقانه قربان صدقه برادرزاده اش میرود:
-سوگل خانم ، فرشته خانم، عشق عموش جیگرطلا.
نزدیک محسن میشوم و میگویم:
-چه قربون صدقه اشم میره حالا بچه خودت بشه میخواےچیکار کنے.
خنده شیرینےمیکند و میگوید
-زندگیمو میریزم به پاےفاطمه خانم و مامانش.
با تعجب میگویم
-فاطمه و مامانش دیگه کین؟!
قهقه اے میزند و میگوید
-دخترم و مامانش...
نیشم باز میشود
-حالا مامانش کےهست؟
لبش را تر میکند و میگوید
-منکه نمیدونم اما ان شاالله یه خانم خوب باشه به انتخاب حضرت زهراۜ.
صداےمادر شنیده میشود که مرا صدا میزند و پایان فیلم.
اشکهایم را پاک میکنم و لپ تاپ را میبندم و خود را روے تخت رها میکنم دستانم را مقابل دهانم میگیرم تا مبادا صداے هق هقم از اتاق بیرون رود.
چه سخت بود که نماند تا فاطمه دار شود.
صدای در بلند میشود تند اشکهایم را پاک میکنم
-بفرمایید
مامان رعنا وارد اتاق میشود و در را میبندد، تکیه اش را به در میدهد و خیره چشمانم میشود، صدایم را صاف میکنم
-جانم مامان.
جلوی آینه مےایستد و دستےبه روسرےاش میکشد
-مصطفےاومده.
-خوش اومده، اومده خونه عموش دیگه.
مادر برمیگردد و با چشمان ریز شده نگاهم میکند
-تا کےمیخواےبفرستیش پےنخود سیاه، گفتےکنکور بدم بعدش بعد کنکور گفتے یه سال از دانشگاهم رد شه بعد...
آهےمیکشد و میگوید
-میخواستن بیان قرار عقد بزارن که محسن شهید شد الانم یه ماه از چهلم محسن گذشته، دیگه به چه بهانه اےمیخواے ردش کنے؟!
کلافه شده ام از اینهمه مصطفے، کودکے بیش نبودم که اسماً شدم عروس خانه مصطفے، نوجوان که شدم عروسم گفتن هاےعمو باقر و زنعمو ناهید به دلم نشست و محبت هاے مصطفے قند در دلم آب کرد، تازه ۱۷ ساله شده بودم که فهمیدم من براےمصطفے، مصطفےبراے من اشتباهیست بس بزرگ....
تازه فهمیدم مصطفے ۲۳ ساله در کار قاچاق لوازم خانگےاست و عمو باقر نیز در اینکار بوده، نمیدانم چرا تا آن زمان زندگےتجملاتے عمو باقر در روستا برایم غیرعادی نبود و فقط دور دور با ماشین هاے مدل بالا و رنگارنگ مصطفےبرایم دلنشین بود، محسن هم چون تازه وارد سپاه میشد و کارهاےبسیج سرش را خلوت نمیکرد از من و مصطفے غافل شده بود، فقط میدانست خواهرش اسماً نامزد مصطفے است، تا اینکه یکےاز روزها بعد از گردش با مصطفے وارد خانه شدم محسن در تاریکےخانه، روےمبل نشسته بود با تعجب نزدیکش شدم چادرم را از روی سرم برداشتم و چراغ را روشن کردم
-سلام داداش چرا تو تاریکےنشستے؟!!
نگاهےبه من میکند و آرام میگوید
-سلام بشین کارت دارم.
با نگرانےروےمبل کنارےاش مینشینم و شروع میکند
-راحیل تو مصطفے رو دوست دارے؟
سرم را پایین مےاندازم پس از کمےمکث میگویم
-واقعیتش کمےکه فکر میکنم میبینم مصطفے برام مثل بقیه است بعضے اخلاقاش آزارم میده اما خب احساس میکنم به مرور زمان درست میشه.
-راحیل نگاه تو و مصطفےعقایدتون زمین تا آسمون فرق میکنه، مصطفےچون دوستت داره با پوششت کارےنداره اما پوشش ایده آل مصطفے چادر نیست با هیئت رفتنات موافق نیست اونم مثل تو فکر میکنه با گذر زمان درست میشه، اما اگر قرار به درست شدن بود تا الان درست میشد...
مکثےمیکند و میگوید
-تازگیا متوجه شدم زده تو کار قاچاق ادامه کار عموباقر، قاچاق لوازم خانگے..
ببین راحیل فکراتو کن یه وقت احساس نکنے مجبورے با مصطفے ازدواج کنے هنوز چیزے نشده اما عاقلانه رفتار کن.
از همانجا بود که رفتارهایم به کل با مصطفے تڠییر کرد محسن راست میگفت مرد زندگے من مصطفے نبود اما تا بحال نتوانسته بودم مصطفے را رد کنم.
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_دوازدهم به زور جلوی خنده ام را
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سیزدهم
…همه گلستان را گشتیم.
همه بچهها متاثر شده بودند.
آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تڪان میخورد.
ڪنار مزار #شھیدتورجیزاده، میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم.
با ڪمڪ خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم،
و قرارشد بچه ها یڪ ساعتی آزاد باشند.
منتظر این فرصت بودم.
رفتم سراغ شھدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم.
روی سنگ مزار آب ریختم،
و شروع ڪردم به درد و دل کردن.
دیگر نه حواسم به گریه ڪردنم بود و نه به گذر زمان.
احساس ڪردم ڪسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میڪردم.
روحانی بود: آقا سید!
خودم را جمع و جور ڪردم. آرام گفت:
-باهاتون نسبت دارن؟
-خیر ولی چون غریباند میام بالای سرشون.
-عجب… اون شھید که اول رفتید سر مزارش چی؟
-از اقوام هستن.
-ببخشید البته… سوال برام پیش اومد.
-خواهش میکنم.
رفت،
و کنار مزار یڪی از شھدا نشست.
موقع اذان بود،
نماز را به آقاسید اقتدا ڪردیم و رفتیم برای ناهار…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
سلام مولاے ما ، مهدے جان
در پناه نگاه زلالتان
روز و شبم جان میگیرد و به رخصت یاد آسمانے تان
جهان دوباره روشن مےشود
و عطر نفس هایتان سپیده را بیدار میکند
و نسیم محبتتان ، زندگے را جارے مےسازد.
شکر خدا که در پناه شمایم و دست نوازشگر و پدرانهے شما بر سر ماست ...
شکر خدا که با شما دل به دریا میزنیم و از هیچ طوفانے ، هراسے به دل نداریم ....
در افق آرزوهایم
تنها♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡را میبینم...
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام
💞داستان زیبای دو رفیق
دو شهید ....
همہ جا معروف شده
بودن بہ باهم بودن ؛
تو جبهه حتے اگہ از هم
جدا شونم میڪردن آخرش ناخواستہ و تصادفے دوباره برمیگشتن
پیش هم ...!
خبر شهادت علے رو ڪه
اوردن ، مادرِ محمد هم
دو دستے تو سرش میزد و
میگفت : بچم
اول همه فڪر میڪردن علے
رو هم مثل بچش میدونہ بہ خاطر همین داره اینجورے گریہ میڪنہ .
بهش گفتن مادر تو الان
باید قوی باشے ،
تو هنوز زانوهات محڪمہ ،
تو باید مادر علےرو دلدارے بدے .
همونجورے ڪه هاے هاےاشڪ مے ریخت گفت :
زانوهاے محڪمم ڪجا بود ؟
اگه علی شهید شده مطمئنم
محمد منم شهید شده
اونا محالہ از هم جدا بشن .
عهد بستن آخہ مادر ...
عهد بستن ڪه بدون هم پیش سیدالشهدا نرن ....!
مأمور سپاهے ڪه خبر اورده
بود ڪنار دیوار مونده بود
و بہ اسمی ڪه روے پاڪت بعدے نوشتہ شده بود
خیره مونده بود ....
نوشتہ بود #شهید_سید_محمد_رجبے...🌷
🌷امام مهدى عليه السلام در نامه اى
به شيخ مفيد:
هريك از شما بايد كارى كند كه به محبّت ما نزديك شود و از كارى كه او را به نفرت و خشم ما نزديك مى سازد، دورى كند. زيرا كه قضيه [ظهور] ما ناگهانى و بى خبر اتفاق مى افتد به طورى كه ديگر نه توبه اى به حالش سودمند مى افتد و نه پشيمانى از گناه از مجازات نجاتش میدهد.
📗الاحتجاج، ج۲، ص۵۹۹
┅═✧❁﷽❁✧═┅
دائم سوره «قُل هوَ اللهاحد» را
بخوانید و ثوابش را هدیه ڪنید
به امـام زمـــــان علیه الســـــلام.
این ڪار عـمر شما را با برڪت
میڪند و مـــورد تــــوجه خـاص
حضــرت قــرار مـےگیرید.
🌹آیتاللهبهــجت(ره)
#کلام_بزرگان
💓🔅 #قلب ناآرام من داستان قلب ناآروم یه دختره به نام راحیل، دخترے از جنس شبنم، از جنس بارون.
قلب ناآروم.!!
تا حالا تجربش ڪردے؟!!
راحیل با تمام وجودش این قلب ناآروم رو تجربہ ڪرده.
روزگار براش سخت گذشتہ....
گلایہ ڪرده اما سجادش همیشہ براے دردودل با خداے مهربونش پهن بوده...
گریہ ڪرده اما ناامید نشده..
نق زده اما دوستت دارماے درگوشے داشتہ.
راحیل، ریحانہ خلقت خداست.
ریحانہ ای ڪہ همیشہ گفتہ:
راضی ام بہ رضای تو.
💌راحیل عاشقہ...❤️
عشق بازی رو باید با راحیل تجربہ ڪرد...
راحیلے ڪہ هیچ وقت معشوقش رو به باد فراموشے نمیسپاره....
😍💐همراهمون باشیدبارمان قلب ناآرام من🌸🍃
به قلم: زینب قهرمانے🐚
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_ششم🌻 #پارت_اول☔️ سوگل در آغوش محسن عشق میکند و با زبان ب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_ششم🌻
#پارت_دوم☔️
چادر فیروزه اےرنگ را روےروسرے مشکے براقم مرتب میکنم، همراه مادر از اتاق خارج میشوم، مصطفےروےمبل نشسته بود و انگشتانش را تند تند روے صفحه موبایل جا به جا میکرد، متوجه ما نبود.
کمےکه نزدیک تر شدیم مادر با مهربانےگفت:
-مصطفےجان شربتت گرم شد.
زود سرش را بلند کرد و با دیدن منو مادر از جا برخاست.
-نه زنعمو خوبه...
سرےتکان دادم و گفتم:
-سلام پسرعمو خوش اومدے...
لبانش را تر کرد و گفت
-سلام راحیل جان ممنون.
جانش به دلم ننشست و با ابروانےبه هم گره خورده روےمبل جاےگرفتم.
مصطفے شربتش را مینوشد و سپس بعد کمے
مکث نطق میکند:
-زنعمو جان، مامان گفت یه یه هفته اے بیاین رمچاه حال و هواتونم عوض میشه عمو طاهر اینا هم میان.
مادر دستے به موهای بیرون زده از روسرےاش میکشد و میگوید
-منکه مشکلےندارم فقط به عموتو محمدعلے بگم ببینم جور میکنن خبر میدم.
بلند میشود و سینے را از روے میز برمیدارد و به سمت آشپزخانه میرود
-راحیل خانوم ساکتے!!
نگاهےبه چشمانش میکنم و میگویم
-شرمنده یادم رفت ازتون اجازه بگیرم.
پوفی میکند و آرام میگوید
-چیشده راحیل؟ چرا اینطورےمیکنے؟!!
اخم هایم درهم میشود، برمیخیزم و به سمت اتاقم میروم، خود را روےتخت رها میکنم و گیره ام را شل میکنم تا بهتر نفس بکشم...
از طرفےمحبت هاےمصطفے ، عمو و زنعمو پاےدلم را زنجیر کرده بود از طرفےدیگر ترس از واکنش پدر و اقوام.
دلم راضےشده بود که به مصطفےبگویم دست از کارهایش بردارد تا با او ازدواج کنم، از طرفےدلم همسرے میخواست که پا به پاے دلم با دیوانه بازےهاے مذهبےام بدود.
حس عذاب وجدان نسبت به مصطفے و احساسش به من ماننده خوره به جانم افتاده بود.
❄️❄️❄️❄️
حلالم کن..
به تو بد کردم آقا حلالم کن...
آبرو بردم آقا حلالم کن...
تو رو به حق زهراۜ حلالم کن...
هندزفرے را از درون گوش هایم درمےآورم و به کاخ سفید رنگ عموباقر که ماشین وارد حیاطش شد نگاه میکنم، چرا تا ۱۷ سالگے برایم این کاخ سفید رنگ در روستا عجیب نبود؟!!
گوشے و هندزفرے را درون کوله ام میچپانم و در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.
زنعمو ناهید مادر را در آغوش خود میفشارد و سپس لیلا را میبوسد و بعد مرا محکم در آغوش میکشد
-سلام راحیلم کجایے تو دختر دلمون برات تنگ شده بود.
لبخندے به اینهمه مهربانےاش میزنم و میگویم
-ببخشید زنعمو این چند روز سرم شلوغ بود.
چشمے برهم میزند و میگوید
-اشکال نداره عزیزم.
رو به جمع میگوید
-بفرمایید بفرمایید داخل باقر نمیدونم کجا رفته...
سپس رو به ته حیاط طویل داد میزند
-سمیه ملیحه بیاین وسایل مهمونارو ببرید تو اتاقا.
مصطفے که تا الان خبرے ازش نبود از پله ها سرازیر شد و با قدم هاے محکم و تند به سمتمان آمد.
-سلام، سلام خوش اومدین.
با پدر و محمدعلے احوالپرسے میکند و رو به منو مادر خوش آمد میگوید.
به سمت خانه دوبلکس با نماے سفید رنگ و سقفےشیروانے قهوه اے راه میافتیم مصطفے خود را با من همقدم میکند
-از دانشگاه راحت مرخصی گرفتی؟
سرے تکان میدهم و بدون تکان دادن دهان میگویم
-اوم...
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
^
°
°
سیــــنہ امـ
دڪان عطارے است!
دردت رابگــــو...
#محمدصالحعلا
💚🍃☘
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سیزدهم …همه گلستان را گشتیم. ه
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_چهاردهم
نزدیک #اربعین بود،
و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم ڪربلا میسوختم.
آن روز زودتر حرفهایش را تمام ڪرد و در آخر حرفهایش گفت:
_خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال ڪنید؛ بنده عازم ڪربلا هستم. انشاءالله خدا توفیق شھادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما ڪه آرزو داریم در راه #دفاع از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شھید بشیم. انشاءالله در این یڪ هفته ڪه بنده نیستم، یڪ حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند ڪه برنامه نماز جماعت لغو نشه.
اشکم درآمد.
«خدایا چرا هرڪی به تور ما میخوره میخواد بره ڪربلا؟»
بعد نماز عصر با گریه پرسیدم:
-این نامردی نیست ڪه مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟
لبخندی زد و گفت:
-فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و ڪمڪ از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این ڪارها ڪمتر از جهاد مردها نیست.
قانع نشدم اما باخودم گفتم،
اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم ڪرد…
زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم.
رفت،
و من حال عجیبی داشتم…
نمیدانم،...
چرا دنبال شنیدن خبری از ڪربلا بودم.
نمیدانم،....
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
روزی مردی داخل چاله ای افتاد
و بسیار دردش آمد …
یک پدر روحانی او را دید و گفت:
حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت
خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش
با او مصاحبه کرد.
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!
یک پزشک برای او دو قرص
آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت :
ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او
را گرفت و او را از چاله بیرون آورد…!
آنکه می تواند، انجام می دهد
و آنکه نمی تواند، حرف می زند.
اعما شب نیمه ی شعبان🌱
#نیمه_شعبان 💐
#حکایت
شمارۀ۱۱۰
از محبت خارها گُل می شود
با سر و صدای صاحب داروخانه همه نگاهها متوجه پسر بچه ای شد که سرش را پایین انداخته بود.
صاحب داروخانه در حالیکه به چند باند و یک محلول ضدعفونی کننده زخم در دستش اشاره می کرد با عصبانیت بر سر پسرک داد میکشید که:
" چرا دزدی کرده ای؟"
پسرک در حالی که سر به زیر بود با شرمندگی میگفت ::" برای زخمهای مادرم..."
مردی که در همان نزدیکی رستوران کوچکی داشت به سرعت از صاحب داروخانه مبلغ را پرسید و آن را پرداخت کرد .
سپس به کمک دخترش مقداری سوپ را به پسرک داد تا برای مادر ببرد
بغض پسر اجازه حرف زدن به او نمی داد و فقط با چشمان اشکبار از آن مرد و دخترش تشکر کرد و رفت .
سی سال گذشت و مرد رستوران دار سکته مغزی کرد و دخترش او را به بیمارستان برد و بستری کرد پس از عمل جراحی وقتی دختر صورتحساب سنگین بیمارستان را دید در حالی که می دانست هرگز نمی تواند آن را پرداخت کند با چشمان اشکبار در کنار تخت پدر نشست و با قلبی مالامال از اندوه آنقدر گریست تا اینکه خوابش برد وقتی بیدار شد روی تخت پدرش صورت حساب بیمارستان را دید که در انتهای آن نوشته شده بود.
" ۳۰ سال قبل با یک پیاله سوپ و چند باند و پرداخت شده است امضا دکتر ...."
#سبک_زندگی_اسلامی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✅اثر محبت اهل بیت (ع)
🌹یکی از چیزهایی که انسان را در «قبر» از عذاب و ناراحتی نجات می دهد و از همه اعمال کارسازتر است، محبت اهل بیت عصمت و طهارت (ع) است.
✨حضرت امام رضا، علیه السلام، فرمود: «از مواردی که به زیارت زائرم می آیم شب اول قبر اوست».
👈مرحوم «محدث قمی» در مفاتیح نقل می کند که:
ظالمی پس از مرگ به خواب یکی از علما آمد. مرد عالم از او پرسید چگونه در راحتی بسر می بری حال آنکه باید دچار درد و شکنجه باشی؟ ظالم در پاسخ گفت: تا دیشب در عذاب می سوختم و قبرم مملو از آتش بود، ولی از دیشب تاکنون عذاب بطور موقت از قبرستان برداشته شده. زیرا، حضرت سید الشهداء، علیه السلام، دیشب سه بار به دیدن یک بانوی محترم آمد! مرد عالم به جستجو و تحقیق درباره این یانو پرداخت، تا همسر او را پیدا کرد. از او پرسید: «همسر شما چه اعمال نیکی انجام می داد که امام حسین، علیه السلام، به دیدنش آمده است؟!» مرد مقداری از اعمال صالح همسرش را برشمرد که از جمله آنها این بود که او بر خواندن زیارت عاشورا مداومت داشت. یک عمر زیارت عاشورا می خواند. با این سخن مرد عالم پی برد که چرا امام حسین (ع) در شب اول قبر به دیدن آن زن آمده بود.
📚معاد در قرآن؛ ؛ ص140؛ مظاهری، حسین
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان_آموزنده
✅داستان زیبا و واقعی از علامه جعفری در دانمارک
✍علامه محمدتقی جعفری میگفتند: عدهای از جامعهشناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در بارهی موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟ معیار ارزش انسانها چیست. هر کدام از جامعهشناسان، صحبتهایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند. بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر میخواهید بدانید یک انسان چهقدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق میورزد. کسی که عشقاش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزشاش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشقاش ماشیناش است، ارزشاش به همان میزان است.
اما کسی که عشقاش خدای متعال است ارزشاش به اندازه ی خداست. علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعهشناسان صحبتهای مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آنها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهجالبلاغه میفرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازهی چیزی است که دوست میدارد». وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانهی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند....
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
#شھیدآنھ/○•°
پدرشهید:
مامعمولاخیلیدرسالبهمسافرتمیرفتیم
البتهبعدازشهادتبابکمخطلشد
موقعکهماازشهرخارجمیشدیم
بابکتازهزبانبازکردهبودتازهصحبتمیکرد
بااونزبانششیرینشمیگفت:
"برایسلامتیلاننــدهومسافرانصلوات
بفرستید...😍😭"
ایندیگهشدهبودمُلایماشینمون...
همهمیگفتند:
" اقااینمُلایماشینمونکجارفت؟؟
ملاکجارفتی ؟؟😅😍"
سریعمیومدمیگفت:
" بابابامنهستند؟؟!"
میگفتم:"بلهباتوهستند. "
میگفت: "صلواتبفلستم؟؟"
میگفتم:"آرهباباییصلواتبفرست... "😭💔
حالاوقتیازشهرخارجمیشیممیخوایمبریم مسافرتجایبابکروخالیمیبینیمهممون...
میگیمبابکاونموقعتوصلواتمیفرستادیبرای سلامتیهمهمسافرینورانندهوخودمون
الانمکهدرنزدخداییشفاعتمونکنحافظمون
باشپسرگلم...😭💔
شهیدبابکنوࢪے💛
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_چهاردهم نزدیک #اربعین بود، و حا
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_پانزدهم
امام جماعت جدید را ڪه دیدم،
لجم درآمد. سخنرانی هم نڪرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم.
هم عصبانی بودم
و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود.
ظهر ڪه رسیدم خانه،
اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم.
دراز ڪشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم
ڪه صدای گوینده اخبار توجهم را جلب ڪرد:
"انفجار تروریســتی در حله عــراق و شھادت تعدادی از هموطنانمان…
مثل فنر از جا پریدم.
تعداد زیادی از زوار ایرانی شھــید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت:
«نکند آقاسید…»
قلبم ایستاد،
و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه.
مادر هاج و واج مانده بود:
-چی شد یهو طیبه؟
-یکی از دوستام اونجا بود!
میدانم دروغ گفتم؛
ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام!
یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم،
به اندازه یک قرن گذشت. احساسم را نادیده بگیرم.
به خودم میگفتم،
اینها #احساسات_زودگذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم....
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
«وَڪُلعَینتشوفڪلیتَهاعیونۍ»💖💚💖
و همه چشمهایی که تو را میبینند..
کاش چشمهای من بودند ...💖💚💖
#السلامعلیکیابقیهاللهفیالارضه 💚
#میلاد_امام_زمان عجل الله فرجه مبارک💐
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
👏👏🌸 #عیدتونمبارک 👏👏🌸
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
فرارسیدن سالروز ولادت امام مهدی (عج) مبارک😍
دوستان گلم فروشگاه بزرگ حجاب الزهرا (س) به مناسبت فرارسیدن نیمه شعبان بازم براتون #سورپرایز دارند😎 اینبار👇
پارچه چادرتون رنگی یا مشکی رو انتخاب کنید براتون #رایگان دوخت میزنن هر مدلی بخواید😍
علاوه بر این قرعه کشی نگین انگشتری حرم حضرت عباس (ع) رو هم دارن😇
قیمتای و هدایای عالی👏 در👇
https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
#نیمه_شعبان رسید و بازم جایزه بارون شروع شد😍 خانومای عزیز چادر #رنگی میخواید یا #مشکی؟ هر کدومو لازم داری بزن روی چادر که یه سورپرایز بی نظیر منتظرته👏👇
ـ 🔵
ـ 🔵
ـ 🔵🔵 🔵 🔵
ـ 🔵 🔵 🔵 🔵 🔵
ـ🔵 🔵 🔵 🔵
ـ🔵🔵🔵🔵🔵 🔵🔵🔵 🔵
ـ 🔵
ـ 🔴🔴🔴 🔵