فایده
🍃🍂دعــــا جـهــت رفــــع عــصـبانـــیت🍂🍃
🌸✨در کـتاب مکارم الاخلاق
آمده است درهنگام عصبانیت
بر محمد و آل محمد صلوات
بـــــــفــرسـتــیـدو این دعــــا را پس از
صلوات بخوانید تـا عصبانیت
زایـــــل گـــــردد؛
《اللهم صل علی محمدٍ و
آل محمدٍ. اللهم اغفِر ذَنبِـی
وَ اذهِب غَیظَ قَلبِی وَ اَجِرنِی
مِـنَ الـشَّیطانِ الـرَّجِیم و لا
حـَـولَ و لا قُــوَةَ اِلّا بــِالله
الــعــلــی الــعَـظـِیـم》
📚مکارمالاخلاق؛ص350
گشایش
🍂🍃رفــع بلا و سختـــے هـا🍃🍂
🍁✨ﺣﻀﺮﺕ ﺻﺪﻳﻘﻪ ﻃﺎﻫﺮﻩ سلام الله علیها ﺍﻳﻦ ﺧﺘﻢ ﺭﺍ ﺗﻌﻠﻴﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ و ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺠﺮﺏ ﺍﺳﺖ.
ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻭﺑﻠﺎﻳﻲ ﻣﺒﺘﻠﺎ ﺷﺪﻱ ﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﻗﻠﺐ 1001 ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺁﻳﻪ ﻛﺮﻳﻤﻪ...
《رَبِّ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ》
🌸✨ﺑﺎﺧﻀﻮﻉ ﻭﺧﺸﻮﻉ ﻭﺗﻀﺮﻉ ﺑﺨﻮﺍن ﻧﺠﺎﺕ ﺧﻮﺍهی ﻳﺎﻓﺖ.
📚مجموعه اذکار و ادعیه
فایده
🍂🍃جهـــت افــزایـش هــوش؛
🔰✨ آیه ۱۲ سوره مبارک یس را در ظرف چینی نوشته با آب شسته بخورد تا هفت روز چنین کند .
نقل است که این دستورالعمل مجرب است؛
✨《إِنَّا نَحْنُ نُحْيِي الْمَوْتَى وَنَكْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ وَكُلَّ شَيْءٍ أحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ》
📚 خزینة الفوائد ، ص ۲۰۱
💠پنــج ذکــر معجــــزه آســــا💠
🌸برای پیدا شدن گم شده حتی اگر انسان هم باشد این ذکر را زیاد بگویید:
《أصْبَحْتُ في أمانِ اللهِ. أمْسَيْتُ في جِوارِ اللهِ》
🍁درزندگیت موفق نیستی؟ بگو:
《وَمَا تَوْفِيقِي إِلاَّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيب》
سوره هود ایه ۸۸
🌸خوشحال نیستی؟ همیشه بگو:
《حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ》
سوره ال عمران ایه ۱۷۳
🍁ازدنیاخسته ای؟ بگو:
《َاَللّهم اجْعَل هَمّی الآخِرَة》
🌸نمازهایت را به موقع ومداوم نمیخوانی؟ همیشه بگو:
《رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلاَةِ وَمِن ذُرِّيَّتِي رَبَّنَا وَتَقَبَّلْ دُعَاء 》
سوره ابراهیم ایه ۴۰
فایده
🍂🍃جهــت رفـــع پــریشــانــے🍃🍂
🔰✨از امام باقر (ع) روایت شده است که؛
🍁✨ اگر بر شما مشکلى پیش آمده که شما را پریشان ساخت و از آن ترسناک هستید؛
🌸✨دو رکعت نماز بخوانید و بعد از آن به طرف قبله هفتاد مرتبه این ذکر را بگویید و در هر مرتبه حاجت خود را ذکر کنید:
✨《یا ابصر الناظرین و یا اسمع السامعین و یا اسرع الحاسبین و یا ارحم الراحمین .》
ایجاد_آرامش
🍂🍃ذڪر ایجاد آرامش
و برقراری صلح🍃🍂
🌸✨اگر ذڪر 《یا ودود》 و《یا حلیم》را
ورد زبان سازد و روزانه هزار و یک مرتبه تکرار کند و به غذا یا چای بدمد و اهل منزل از آن غذا بخورند در محیط خانه صلح و ارامش برقرار میشود.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_هفتم🌻☔️ چادر بندرےارغوانےام را روے سرم مرتب میکنم، پله
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
#قلب_ناآرام_من
#قسمت_هفتم
#پارت_دوم
داخل میشوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش میروم مرا که میبیند برمیخیزد و در آغوشم میکشد
-واےکجایےتو دختر دلم برات تنگ شده بود..
لبخندےمیزنم و گونه اش را میبوسم
-من بیشتر مادمازل..
کنارش جاےمیگیرم چشمکے میزند و میگوید
-چخبر؟!!باپسرعموجان چه کردے؟
چشم غره اےمیروم و میگویم
-هیچےقرار شد ماه دیگه که اولین عید محسن میگذره بیان بله برون.
ابروان الناز بالا میپرد
-یعنے تو هیچ مخالفتےنکردے؟!
لبانم را جمع میکنم و به گوشه کلاس خیره میشوم
-نمیدونم به این زبونم انگار قفل زده بودن، هیچےنگفتم فقط آرزو میکنم همه چےخوب بشه.
لبانش را روے هم میفشارد و سر تکان میدهد
-ان شاالله همه چے درست میشه.
استاد نصر وارد کلاس میشود همه به احترامش برمیخیزیم پس از سلامےکوتاه حضور غیاب میکند وقتے به نام من میرسد سر بلند میکند و رو به بچه ها میگوید
-خانم سنایےهم نیومدن نه؟!!
پس از شهادت محسن بخاطر وضع روحےبدم دوماهے از دانشگاه مرخصےگرفته بودم، برمیخیزم و میگویم
-سلام استاد.
عینکش را با انگشت اشاره اش عقب میدهد و مشتاقانه میگوید
-سلام خانم سنایے خوش اومدین مشتاق دیدار..
سر پایین مےاندازم و میگویم
-ممنون
مکثےمیکند و میگوید
-اوم بابت شهادت برادرتون هم تسلیت عرض میکنم.
لبخند تلخےمیزنم و آرام میگویم
-خیلےممنون.
-بفرمایین.
مینشینم و تا آخر کلاس خاطراتم را مرور میکنم دلم کمےخالےکردن بغض میخواهد..
کلاس تمام میشود دو کلاس دیگر داشتم کلاس بعدی با شریفے و کلاس آخر با شمس..
ساعت مچےام را نگاه میکنم نیم ساعت تا کلاس بعدےمانده و تا کلاس شمس سه ساعت مانده است رو به الناز میکنم
-الناز من میرم گلزار شهدا تا کلاس شمس خودمو میرسونم..
نگاه نگرانش را به چشمانم میدوزد و آرام میگوید
-زیاد خودتو اذیت نکن مراقب خودت باش.
سرےتکان میدهم و بلند میشوم.
❄️❄️❄️
نگاهم را به سنگ قبر سفید رنگ میدوزم، نمیدانم چرا قلبم فشرده میشود..
آخر هنوز باور نکرده ام که محسن مهمان این خانه ابدےشده کنار سنگ قبر زانو میزنم دستےروےعکس محسن میکشم و با بغض میگویم
-سلام داداش..
جوابےنمیشنوم، به غرورم برمیخورد
-جواب نمیدے؟
میخندم و میگویم
-نه دیگه من عادت کردم...
مکثےمیکنم و میگویم
-آره الان حدود دو ماه و پونزده روزه که عادت کردم.
اشکهایم جارےمیشود
-عادت کردم بیام سلام کنم جواب ندے، دست روےاین سنگ بکشم دستمو نگیرے ،برات گل بخرم تشکر نکنے، گریه کنم کسے نباشه اشکامو پاک کنه....
دماغم را بالا میکشم و لبخند مظلومانه اے میزنم، نرگس هایےکه خریده بودم را روےسنگ قبر میگذارم
-برات نرگس خریدم....
اشکهایم میچکد
-اوندفعه هم برات نرگس خریده بودم، اما اومدم دیدم رفتے...
دستےروےگونه ام میکشم
-ولکن دیگه کار از گله گذشته دلم داره میترکه.
نفس عمیقےمیکشم و میگویم
-محسن میدونم که منو میبینے میدونم که از اون باغ خوشگل دارےنگام میکني و میدونے تو رمچاه چے گذشت، میشه خودت کمکم کنے؟!!کمکم کن...
با گلاب سنگ سفید رنگ را میشویم و نرگس هارا میچینم قرآن آبی رنگم را از کوله ام بیرون مےآورم و عروس قرآن را تلاوت میکنم.
پس از خداحافظے با محسن به سمت دانشکده راه مےافتم.شمس وارد میشود و بلند میشویم با اخم به سمت میزش میرود و مینشیند تند تند حضور غیاب میکند اسم مرا نمیخواند و رد میشود پس از اتمام حضور غیاب برمیخیزم و صدایم را صاف میکنم.
-ببخشید استاد اسم منو نخوندین.
شمس که سرش در برگه هایش بود ناخودآگاه بلند میشود و ابروانش بالا میپرد و با تعجب میگوید
-سلام خانم سنایی حالتون خوبه؟ نمیدونستم تشریف آووردین.
تعجب میکنم از اینهمه احترام شمس بداخلاق اما تعجبم را پنهان میکنم و به یک ممنون بسنده میکنم مینشینم حواسم در کلاس نیست اما چشمانم را به شمس دوخته ام و هرچه میگوید سرتکان میدهم تا فکر کند متوجه میشوم.شمس نگاهےبه ساعت مارکدارش میکند و میگوید
-تایم کلاس به پایان رسید، میتونین تشریف ببرین.
خودش بلند میشود و مشغول پاک کردن تخته میشود، وسایلم را درون کوله ام میچپانم وهمراه الناز به سمت در راه مےافتم، شمس تخته را پاک میکند و برمیگردد.
-خانم سنایے!!
مےایستم
-بله استاد.
آستین هایش را پایین مےاندازد و میگوید
-یه چند دقیقه میتونم وقتتونو بگیرم؟!
مکثےمیکند و میگوید
-اومم درمورد درسه که عقب نمونید.
سرےتکان میدهم و میگویم
-عاهان بله بفرمایین.
الناز رو به من میکند و میگوید
-پس من دیگه میرم خدافظ.
سرےتکان میدهم و میگویم
-خدانگهدار.
رو به استاد میکند و میگوید
-استاد خداحافظ
شمس سرےتکان میدهد، بعداز خروج الناز دیگر کسےداخل کلاس نبود بجز من و شمس.
-خانم سنایےصحبتم یکم طول میکشه اینجا هم یه ربع دیگه کلاس هست حیاط هم نمیشه این نزدیکےها یه کافےشاپ هست اگه موافق باشین بریم اونجا.
سرےتکان میدهم و میگویم
-مشکلی نداره.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_هفتم #پارت_دوم داخل میشوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است،
&ادامه دارد..
❌❌کپی ممنوع❌❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
هدایت شده از ▫
خـــــداۍ من...
اگر محرومم ڪنۍ پسڪیست
آنڪہبہ منروزیدهد؟
#مناجات_شعبانیه #ماه_شعبان
#اللهم_الرزقنا_حلاوة_مناجتک
#استوری
هدایت شده از ▫
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
○•🌱
بھترینشیعیانآخرالزمان؟!
+ چھ کسانے هستنـد .💌
#ڪلیپ مشاهده شــــود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ چالش برانگیز
📌 آقا پسر! دختر خانم! حاضری در این چالش شرکت کنی؟!
💢 امام زمان حاضر و ناظرن، حواست هست؟!
🍀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَ الفرج🍀
#پیشنهاد_دانلود👌👌👌
✨﷽✨
🌼سَر درِ خانه ات بنویس...
✍درخبرها آمده است که فرعون پیش از آن که ادعای خدایی کند امر کرده بود که بالای درب قصرش کلمه شریفه «بسم الله الرحمن الرحیم» را بنویسند و چون ادعای خدایی کرد حضرت موسی علیه السلام از ایمان آوردن او ناامید شد، از وی به خداوند شکایت نمود، از طرف پروردگار متعال خطاب رسید: «ای موسی! تو در کفر او نظر داری و هلاکت او را از من می خواهی اما نظر من در آن کلمه عظیمه ای است که بالای قصر او نوشته شده است. قسم به عزت و جلالم تا وقتی که آن نام در آن جا نوشته شده من او را عذاب نمی کنم.»
وضویی دست و پا کن، قلم و کاغذی بردار و این ذکر مبارک را بنویس و بالای درب ورود به منزلت نصب کن،در این روزهای بیماری ایمن می شود انشاءالله خانه ات از عذاب الهی و برکت و نور جاری می شود در فضای آن، تا رنگ و بوی امام زمان هم بگیرد این ذکر آسمانی انتهای آن بنویس: « وَ بِذکْرِ وَلیّه، یعنی، و به یاد ولی او حضرت صاحب الزمان»
بالای سَرَم نام تو را نقش نمودم
یعنی که سَرِ من به فدایِ قدم تو
#یا_صاحب_الزمان
📚 نفایس الاخبار صفحه ی چهارصد
✨﷽✨
🔴تک تک لحظات عمر خود را غنیمت بشمارید...
✍یک دونده اُلمپیک:
میداند یک ثانیه چقدر ارزش دارد
ویک شخصی که در قبر خوابیده:
می داند یک سجده برای الله در این
دنیا چه ارزشی دارد“
رسول الله (ص)فرمودند:
«دو نعمت است که بیشتر مردم از آن غافل
هستند، سلامتی و فراغت» (صحیح بخاری)
پس بنابراین: قدر تک تک لحظات عمر خود
را بدانید، قبل از آنکه در آخرت پشیمان شوید
و آن موقع بسیار دیر می باشد.
👌الله متعال می فرماید:
آنها در دوزخ فریاد میزنند: پروردگارا! ما را خارج کن تا عمل صالحی انجام دهیم غیر از آنچه انجام می دادیم!“ (در پاسخ به آنان گفته می شود:) آیا شما را به اندازه ای که هر کس اهل تذکّر است در آن متذکّر می شود عمر ندادیم، و انذار کننده (الهی) به سراغ شما نیامد؟! اکنون بچشید که برای ظالمان هیچ یاوری نیست!» (فاطر/37)
🗣و در کلام آخر بگویم:
«شاید در زیر هر خاکی گنج یافت نشود،
اما هر ثانیه ای گنج است
اگر با یاد و ذکر الله متعال سپری شود»
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
عقربه های ساعت هم ...
بی قرار آمدنت هستند❗️...
اگر ساعت آمدنت را می دانستند ...
لحظه های بی تـ❤️ـو بودن را ...
نمی شمردند❗ ...
#موعود مهـ❤️ـربانم ...
اللهم العجل لولیک الفرج الساعه
♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 #قلب_ناآرام_من #قسمت_هفتم #پارت_دوم داخل میشوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است،
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_هشتم🌻
#پارت_اول☔️
داخل میشوم الناز ته کلاس روےصندلےنشسته است، به سمتش میروم مرا که میبیند برمیخیزد و در آغوشم میکشد
-واےکجایےتو دختر دلم برات تنگ شده بود..
لبخندےمیزنم و گونه اش را میبوسم
-من بیشتر مادمازل..
کنارش جاےمیگیرم چشمکے میزند و میگوید
-چخبر؟!!باپسرعموجان چه کردے؟
چشم غره اےمیروم و میگویم
-هیچےقرار شد ماه دیگه که اولین عید محسن میگذره بیان بله برون.
ابروان الناز بالا میپرد
-یعنے تو هیچ مخالفتےنکردے؟!
لبانم را جمع میکنم و به گوشه کلاس خیره میشوم
-نمیدونم به این زبونم انگار قفل زده بودن، هیچےنگفتم فقط آرزو میکنم همه چےخوب بشه.
لبانش را روے هم میفشارد و سر تکان میدهد
-ان شاالله همه چے درست میشه.
استاد نصر وارد کلاس میشود همه به احترامش برمیخیزیم پس از سلامےکوتاه حضور غیاب میکند وقتے به نام من میرسد سر بلند میکند و رو به بچه ها میگوید
-خانم سنایےهم نیومدن نه؟!!
پس از شهادت محسن بخاطر وضع روحےبدم دوماهے از دانشگاه مرخصےگرفته بودم، برمیخیزم و میگویم
-سلام استاد.
عینکش را با انگشت اشاره اش عقب میدهد و مشتاقانه میگوید
-سلام خانم سنایے خوش اومدین مشتاق دیدار..
سر پایین مےاندازم و میگویم
-ممنون
مکثےمیکند و میگوید
-اوم بابت شهادت برادرتون هم تسلیت عرض میکنم.
لبخند تلخےمیزنم و آرام میگویم
-خیلےممنون.
-بفرمایین.
مینشینم و تا آخر کلاس خاطراتم را مرور میکنم دلم کمےخالےکردن بغض میخواهد..
کلاس تمام میشود دو کلاس دیگر داشتم کلاس بعدی با شریفے و کلاس آخر با شمس..
ساعت مچےام را نگاه میکنم نیم ساعت تا کلاس بعدےمانده و تا کلاس شمس سه ساعت مانده است رو به الناز میکنم
-الناز من میرم گلزار شهدا تا کلاس شمس خودمو میرسونم..
نگاه نگرانش را به چشمانم میدوزد و آرام میگوید
-زیاد خودتو اذیت نکن مراقب خودت باش.
سرےتکان میدهم و بلند میشوم.
❄️
رو به استاد میکند و میگوید
-استاد خداحافظ
شمس سرےتکان میدهد، بعداز خروج الناز دیگر کسےداخل کلاس نبود بجز من و شمس.
-خانم سنایےصحبتم یکم طول میکشه اینجا هم یه ربع دیگه کلاس هست حیاط هم نمیشه این نزدیکےها یه کافےشاپ هست اگه موافق باشین بریم اونجا.
سرےتکان میدهم و میگویم
-مشکلی نداره.
به قلم زینب قهرمانے🖊
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_شانزدهم درست یڪ هفته بعد، ڪه رف
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_هفدهم
چندماه پایانی سال،
بیشتر در بسیج فعالیت میڪردیم. مدیریت ڪمیته های مختلف را برعهده داشتیم،
و با همڪاری بچه ها جلسه برگزار میڪردیم.
این میان آقاسید بیشترین ڪمڪ را به ما ڪرد.
با این وجود، چیزی مرا آزار میداد.
بین بچه های بسیج، توجه آقاسید به من حالت خاصی داشت.
انگار سعی میڪرد چیزی را در درونش سرکوب کند، سعی میڪرد مرا اصلا نگاه نکند و با من روبرو نشود.
تازه ۱۵ ساله بودم،
و میدانستم افرادی در لباس دین و مذهب افراد ساده و ڪم سن و سالی مثل من را به بازی میگیرند.
از این سوءظن متنفر بودم.
میترسیدم همه اینها خیال باشد و احساساتم ضرر ببیند.
اما خیال نبود.
حتی چندنفر از دوستانم این را فهمیده بودند. تلاش ڪردم مثل آقاسید ڪمتر با او روبرو شوم.
اما هرچه باهم #سنگینتر برخورد میڪردیم، بیشتر باهم روبرو میشدیم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_هجدهم
وقتی ڪنارم نشست،
و به گرمی سلام و علیڪ ڪرد، فڪر ڪردم مادر یکی از بچه هاست.
با اینکه مسن به نظر میرسید،
بسیار سرزنده و شیرین بود. نماز ڪه تمام شد و تسبیحاتش را گفت،
دستش را به طرفم دراز ڪرد و گفت:
-قبول باشه دخترم!
-قبول حق!
-شما ڪلاس چندمی عزیزم؟
-نھم!
-پس امسال باید رشته تو انتخاب ڪنی! انتخاب رشته ڪردی؟
-بله!
– چه رشته ای؟
– معارف اسلامی.
- آفرین. موفق باشی… ولی اصلا بھت نمیاد ڪلاس نھم باشی. بھت میاد ۱۹-۲۰ سالت باشه!
-لطف دارین!
-شما جوونا دلتون پاڪه! مخصوصا خانمی مثل شما! دختر خوب مثل شما این روزا خیلی ڪمه!
خلاصه ده دقیقه ای،
از محاسن من و مشڪلات جامعه و این مسائل صحبت ڪرد و بعد التماس دعایی گفت و رفت.
تافردا به این فکر میڪردم،
ڪه با من چڪار داشت و چرا انقدر قربان صدقه ام میرفت؟
حدود یکی دو هفته بعد، جوابم را گرفتم.
اواخر اسفند بود.
چون بعد از عید ساعت اذان ظهر بعد از تعطیلی مدرسه بود بعد از عید بساط نماز جماعت هم برچیده میشد
و طبعا آقاسید هم داشت از صحبتهایش درطول سال به یڪ جمع بندی میرسید.
یڪی از همان روزها،
مڪبر پشت میڪروفون صدایم زد…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay