💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_پنجم
کنار شیشه اتوبوس نشستم و کیفم رو ، روی پاهام گذاشتم ...
پرده رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم ، ماشین هایی رو دیدم که در حال رفت و آمد بودند ...
عده ای در حال برگشت بودند و عده ای هم در حال رفتن به سوی مقصدشان ...
چهره های افراد رو آنالیز کردم با خودم گفتم یعنی همه ایناها خوشحالن ؟ یعنی غم تو زندگیشون ندارن ؟!
به چهره های خندان بچه ها پشت شیشه ماشین ها توجه میکردم ای کاش من هم مروای ۴ ساله ای بودم که با پسر ها فوتبال بازی میکرد ... ای کاش ... ای کاش ... بزرگ نمیشدم...
کاش میتونستم من هم مثل همه ی این کودک ها از درون لبخند بزنم و با صدایی بلند فریاد بزنم منم خوشبختم ، ولی کدوم خوشبختی کدوم لبخندی ...
پرده رو درست کردم و گوشیمو که مدت زمان زیادی بود گوشه ای گزاشته بودمش و خاموش بود رو روشن کردم ...
حدس میزدم به محض روشن کردن گوشی تعداد زیادی تماس از دست رفته از مامان و بابا دارم ولی بر عکس تمام تصوراتم فقط یک تماس بی پاسخ اونم از جانب بابا و یک پیغام که باز هم از طرف بابا بود
و نوشته بود (مراقب خودت باش ، پول لازم داشتی باهام تماس بگیر )
دندونام رو ، روی هم فشردم و لبم رو گزیدم این هم دلسوزی پدر ما به روش خودش همیشه پول فقط در اولویت اول هست ...
به درکی زیر لب زمزمه کردم و به سمت مژده خیره شدم در حال صحبت کردن با راحیل بود ...
نگاهم رو از اوناها گرفتم و دوباره وارد گوشی شدم ...
خیلی وقت بود تلگرامم رو چک نکرده بودم درست از وقتی اون بنر رو دیدم و جذبش شدم تمام فکر و ذکرم این سفر بود ...
برای سرگرمی اومده بودم اینجا ولی کلی به خاطر حرف هاشون حالم بد شد ...
وارد تلگرام شدم و تمام گروه ها و کانال ها مثبت نود و نه پیام داشتن اما من چشمم سمت پیغام های آنالی رفت ...
پیغام هایی که تاریخ ارسالشون دقیقا روزی بود که من بنر رو دیده بودم و اون هم از دانشگاه رفته بود
بعد از رفتنشم کلی پیغام داده بود که این کارو کن اون کارو کن...
توی آخرین پیامی که ازش داشتم نوشته بود ( مامانت زنگ زده میگه حالت بده ، میخوام بیام خونتون ، خونه ای الان بیام ؟) و همین یک جمله پایان دوستی ما شده بود ...
پس مامانم بهش خبر داده بود بیاد و اون روز که خیلی از حضورش متعجب شدم برنامه از قبل چیده شده بود ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
آقاجان شرمنده ام که هربار برای غصه های خودم برای فرج شما دعا میکنم.آقاجان محتاج دعاتونم دلتنگتونم
تمام زندگیم فدای قدمهایت
من سرم گرم گناه است سرم داد بزن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#انتخابات
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعَاء
به راستى پروردگار من شنونده دعاست...
جزء سیزدهم🍃ابراهیم🍃39
#آیه_های_نور
🕌🚩
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_دوم🌻 #پارت_دوم☔️ لباسهایم را مچاله شده درون چمدان
🌸☘🌻🌸☘🌻
بسم رب عشق🌸🍃
.
🌱
.
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_سوم🌻
#پارت_اول☔️
-ببخشید اما من نمیدونستم.
صدای پدر بلند میشود
-دخترم من میدونستم.
زنعمو دوباره کنارم مینشیند و دستانم را درون دستهایش حبس میکند و با همان لبخند مهربانش میگوید
-ببین خوشگلم یه صیغه یک هفتهایه کسی هم قرار نیست بدونه، هیچ اتفاقی هم نمیوفته فقط برای دلگرمیه مصطفیاست.
دستهایم را از میان حصار دستانش بیرون میکشم
-فقط دلگرمیه مصطفی مهمه؟!
چشمکی میزند و میگوید
-پنج ساله مصطفی بخاطر دلگرمیت دل دل زده.
گونهام را میبوسد و بلند میشود، رو به مصطفی با شیطنت میگوید
-بیا بشین کنار دلبرت.
سر به زیر میشوم گرمی خون جمع شده زیر گونههایم را حس میکنم، بغض به دیوارههای گلویم فشار میآورد، احساس جوجهای را دارم که گوشهای گیر پسربچهای پر شر و شور افتاده و راه فراری ندارد.
صدای عاقد بلند میشود
-مهریه چیه و مدت محرمیت رو هم بگید.
عمو باقر کمی جابهجا میشود و میگوید
- یک هفته.
زنعمو با سبد گلی نزدیک میشود و رو به عاقد میگوید
-مهریه هم یه سبد گل رز...
سپس جعبه کوچکی را هم از روی گلها برمیدارد و میگوید
-و یه دستبند طلا.
صدای پر شعف مادر بلند میشود
-چرا زحمت کشیدی ناهید جان.
زنعمو باشیطنت من و مصطفی را نگاه میکند و میگوید
-مصطفی از دیروز همه قشم رو زیر و رو کرده تا این دستبند رو پیدا کرده.
مامان لبخندی میزند و میگوید
-دستش درد نکنه.
عاقد شروع میکند و همزمان من هم مشغول کندن پوست های کنار ناخونم میشوم.
-بسماللهالرحمنالرحیم
زَوَّجتُ مُوکِّلَتی راحیل مُوَکَّلی مصطفی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ عَلَی المَهر المَعلُوم
-قَبِلتُ التَّزویجَ لِمُوَکِّلی مصطفی.
سرفهای میکند و میگوید
-به میمنت و خوشی انشالله.
جمع حاضر دست میزنند و زنعمو شیرینی را باز میکند و به سمت لیلا میگیرد تا پخش کند.
به منکه میرسد با تعجب میگوید
-راحیل دستات چرا خونیه؟!
دستهایم را نگاه میکنم، آنقدر پوست انگشتانم را کنده بودم که خونی شدهاند.
ببخشیدی میگویم و برمیخیزم و به سمت سرویس بهداشتی میروم، اشکهایم جاری میشود.
در سرویس را میبندم و به دیوار تکیه میدهم اشکهایم آرام صورتم را مهتابی میکند، نمیدانم تصویر محمد در ذهنم چه میخواهد، دلم برای چهرهاش با آن کلاه سفید رنگ تنگ شده بود.
مشت مشت آب به صورتم میزنم، به آینه نگاه میکنم
-ببین راحیل تو الان محرم مصطفی شدی فکر کردن به سیدمحمد خیانته به مصطفی، مصطفی هرچقدر هم بد باشه بازم محرمته، سید محمد رو ولکن اون اصلا به تو فکر نمیکنه.
اشکهایم را پاک میکنم و ادامه میدهم
-اگه فکر میکرد پا
پیش میزاشت، عاشق مصطفی شو.
صورتم را خشک میکنم و خارج میشوم.
دستانم را نگاه میکنم خونش بند آمده بود، میخواهم وارد اتاقم بشوم که زنعمو صدایم میکند.
-راحیل جان بیا حلقه ننداختین، حلقههارو بندازین بعد برین.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_پنجم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_ششم
در حال خوندن پیام های قبلی بودم که متوجه شدم آنالی آنلاین شد ...
ضربان قلبم بالا رفت و دستانم که به دور گوشی حلقه شده بود خیس عرق شد ...
دلیل این حالات رو نمی دونستم شاید یک نوع دلتنگی بود...
انگشتام رو ، به روی صفحه کیبورد گزاشتم و کلمه سلام رو تایپ کردم سریع پشیمون شدم
و پاک کردم همین کار رو حدود ۵ یا ۶ بار تکرار کردم ولی با خودم گفتم چرا من پا پیش بزارم ؟ چرا غرور من بشکنه ؟
اصلا بهش چی بگم ؟ خودش گفت دوستی ما تمام شده پس دلیلی برای پیام دادن وجود نداره ...
پروفایلش رو چک کردم ...
صفحه ای سیاه گزاشته بود و در قسمت بیوگرافیش هم نوشته بود :
(یادته زیر گنبد کبود دو تا رفیق قدیمی بودیم و کلی حسود ؟
تقصر اون حسودا بود که حالا ما شدیم یکی بود و یکی نبود ...)
دلم هری پایین ریخت ...
یعنی اونم ... اونم دلش برای من تنگ شده ؟...
منظورش از این بیوگرافی چیه ؟ منظورش از اون رفیق قدیمی منم ؟
غرورمو گذاشتم کنار و کلمه سلام رو تایپ و ارسال کردم
سریع دو تا تیک آبی خورد وسین شد باورم نمیشد یعنی اونم توی پی وی من بود؟
+ سلام
_خوبی آنالی
+مرسی ... تو چطوری ؟
_منم خوبم
+کجایی؟
باید بهش چی میگفتم ؟ بگم اومدم راهیان نور ؟ بگم الان دارم میرم شلمچه ؟ بگم گارسونه رودیدم ؟ ماجرای راحیل رو بهش بگم ؟ از کجا شروع کنم ...
_من دارم میرم شلمچه
+به سلامتی ...
و رفت ... آفلاین شد ... از دستش دلخور نشدم مهم اینه که جوابمو داد و مهم تر از همه اینکه توی پی وی من بود و خیلی زود پیام رو خوند ...
گوشی رو برداشتم و چشمام رو ، روی هم گزاشتم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸☘🌻🌸☘🌻 بسم رب عشق🌸🍃 . 🌱 . #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_بیست_و_سوم🌻 #پارت_اول☔️ -ببخشید اما من نمیدونستم.
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت__بیست_و_سوم🌻
#پارت_دوم☔️
سرپا میایستم و به جمع نگاه میکنم،سوگل به سمتم میدود و دستانم را میکشد و با ذوق میگوید
-عمه بیا عمو مصطفی از این انگشتر خوشگلا خریده من دیدم انقدر خوشگل بود.
روی مبل کنار مصطفی مینشینم، حلقهها روی میز است.
مصطفی حلقه درشت و پر نگینی را از جعبهاش برمیدارد و دستش را به سمتم میگیرد، منتظر است دستانم را به دستانش بسپارم، چهره سیدمحمد دوباره چشمانم را پر میکند، در دل استغفراللهی میگویم، چشمانم را میبندم و دست به دست مصطفی میدهم.
آرام انگشتر را در انگشتم جای میدهد، جوری رفتار میکرد که انگار با عروسکی چینی و لطیف طرف است.
سوگل انگشتر سادهای را از جعبه خارج میکند و به سمتم میگیرد
-عمه تو هم اینو دست عمو مصطفی کن.
انگشتر را میگیرم و با احتیاط درون دستان مصطفی جای میدهم، پس از شادیهای بیاساس و کف زدنهای مکرر ببخشیدی میگویم و به سمت اتاقم میروم، وارد که میشوم چادر از سر برمیدارم و دراز میکشم، چشمانم را میبندم نمیخواهم به اتفاقات اطرافم فکر کنم.
پهلو به پهلو میشوم که در زده میشود، بلند میشوم
-بیا تو...
در باز میشود و مصطفی سرش را داخل میکند
-اجازه هست؟!
سری به نشانه تایید تکان میدهم، وارد میشود و کمی با فاصله روی تخت مینشیند.
جعبه دستبند را به سمتم میگیرد
-مهریتو یادت رفت برداری.
جعبه را میگیرم و روی میز میگذارم
-اوم دستت درد نکنه.
کامل به سمتم برمیگردد و پس از کمی مکث شروع میکند
-خیلی دوست دارم.
خیلی ناگهانی خداحافظی کوتاهی میکند و از اتاق خارج میشود.
دوباره دراز میکشم و به مصطفی فکر میکنم. شاید بتوانم عاشقش شوم، شاید هم نه.
جعبه را باز میکنم دستبندی طلا سفید و ظریف پر از نگین، دستبند را به جعبهاش برمیگردانم که موبایلم زنگ میخورد، با دیدن نوشته آقاسید روی گوشی درجا مینشینم و جواب میدهم
-بله بفرمایین.
صدایش درون گوشم میپیچد
-سلام خانم سنایی وقتتون بخیر.
-سلام خیلی ممنون بفرمایین.
-میخواستم بگم دوستمم نمیاد برای یک نفر تو کاروان جا هست، اگه میشه اسم و مشخصات کسی که میاد رو بگید یادداشت کنم.
آرام میگویم
-مصطفی سنایی.
مکثی میکند و سپس میگوید
-ثبت شد.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_ششم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_هفتم
با تکونای دست مژده چشمامو باز کردم ...
با دیدن اتوبوس خالی و مژده تنها ، سریع سر جام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم :
_رسیدیم؟
مژده خنده نمکینی کرد و جواب داد :
+نه ،فعلا خیلی راه مونده
نگاهی به اطراف انداختم
هوا تاریک شده بود ...
_پس چرا ایستادیم؟
+بیست سوالیه ؟
وایسادیم برای نماز ، نمیای ؟
خواستم بگم حتما میام که با یاد آوری راحیل و دعوامون ،شخصیت خبیثم به درونم رسوخ کرد ...
اخمی روی پیشونیم نشوندم و با صدایی که عاری از هر حسی بود گفتم :
_نه نمیام
مژده که معلوم بود از لحنم جا خورده و دلگیر بود گفت :
+آخه ...
باصدای بلند تری ادامه دادم
_نشنیدی؟
گفتم که نمیام
مگه زوریه ؟...
مژده با وجود دلخوریش لبخندی زد و گفت :
+نه عزیزم
اینجا هیچی زوری نیست
پوزخندی به حرفش زدم و رومو به طرف پنجره برگردوندم
مژده هم بعد از چند ثانیه خیره شدن به صورتم ، از کنارم بلند شد و رفت بیرون .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
میشود پنجرهها باز
اگر برگردی
و زمین غرقهٔ آواز
اگر برگردی
باغ باز آمدنت را
به همه می گوید
آه ای سرو سرافراز
اگر برگردی
💚سلام منجی عالم💚
#انتخابات
#امام_زمان
#ایده_معنوی☘
❤️👈حلاله همه کاره جهت👇
💛 #شفا بیماری
💛اجابت #حاجات
💛رفع گرفتاری
💛دفع شر و ظلم
💛 گشایش #بخت
و . . . !
❣سوره 👈 ✨ ⬅ #یس
#تلنگر❗️
{ٺو اگہ موقعـ گـناه ڪردنـ... یاد همیــن یه جملہ بیوفتے مطمئــن باش اون گنـاه ڪوفتٺــ میشــہ...
••[هر گناه= یـہ سیلے به صورٺ امامـ زمان(عج)]••💔😔
⇦و حاجـ حسیــــن یڪتا همـ میگہ:
به خــدا از شهداهمـ جلو میزنیــد اگہ لذّت گناه گردنـ ڪوفتتونــ بشـہ):
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت__بیست_و_سوم🌻 #پارت_دوم☔️ سرپا میایستم و به جمع نگاه می
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_بیست_و_چهارم🌻
#پارت_اول☔️
از زیر قرآن رد میشوم و گونه مادر را میبوسم، پس از خداحافظی سوار ماشین مصطفی میشوم.
برایم جزو محالات بود که روزی در کنار مصطفی راهی مناطق جنگی بشوم.
زیرچشمی به تیپ مصطفی نگاه میکنم، انگار متوجه نگاهم میشود که میگوید
-اوم چیزه لباس حزباللهی نداشتم، بعد اینا نسبت به بقیه بهتر بود.
پوکر نگاهش میکنم
-لباس مگه حزباللهی غیرحزباللهی داره؟!
تک خندهای میکند و میگوید
-آره دیگه از این یقه دکمهایا و این شلوار پاچه گشادا.
خندهام میگیرد از اصطلاحاتش، لبم را به دندان میگیرم تا متوجه خندهام نشود، پس از اینکه خندهام را کنترل میکنم میگویم
-من چیکار به تیپ تو دارم هرجور دوست داری بپوش.
فرمان را میچرخاند و میگوید
-صحیح.
دوباره تیپش را در ذهنم بررسی میکنم، تیشرت سفید رنگ و سویشرت خردلی با شلوار لی تنگ و طبق معمول قسمتی از ساق پایش معلوم است.
شروع میکنم به کندن پوست لبهایم و در دل میگویم
-خدایا چه گناهی به درگاهت کردم که از بین اینهمه آدم این قسمتم شد.
روبهروی هیئت پارک میکند پیاده میشویم، کولهها را از صندوق عقب بیرون میکشد.
میخواهم کولهام را از دستش بگیرم که مانعم میشود
-تا جلو در من میارم راهش هم یکیه.
دلم نمیخواست کسی ما را با هم ببیند اما مگر چاره دیگری هم داشتم، مصطفی چه بخواهم چه نخواهم شریکم شده بود. شریک در همه چیز، شریک زندگی، شریک سفر....
کولهام را جلوی در ورودی خواهران به سمتم میگیرد و میگوید
-چیزی لازم نداری که؟!
همان موقع دستهای از خادمان هیئت وارد محوطه شدند و با دیدن من و مصطفی با تعجب و پچپچ کنان از کنارمان گذشتند.
کلافه میگویم
-نه چیزی نیاز ندارم.
خداحافظی میگوید و راه میافتد، یادم میافتد چفیهاش را ندادم.
خوزستان گرمتر از قشم بود و نمیخواستم در اولین سفرش به راهیاننور اذیت شود.
چند قدم پشت سرش میروم و صدایش میکنم
-مصطفی، یه لحظه وایسا.
برمیگردد
-جانم.
نمیدانم چرا ایندفعه بجای عصبانیت از جانم گفتنش قلبم مثل گنجشک در کف دستم میتپید.
کمی که سرخ و سفید شدم، مصطفی متوجه خجالتم شد و خندهای کرد.
بیتوجه به خندهاش زیپ کولهام را باز کردم و چفیه سفید رنگ را از کیفم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم
-چون راهیان مجردی هستش شاید زیاد همو نبینیم، خوزستان صبحها خیلی سرده، اما ظهرها به شدت گرم، ما هم که میریم مناطق جنگی اونجا بیشتر گرمه، اگه گرمت شد...
با ورود ناگهانی محمد به محوطه صحبتم نصفه میماند، من و مصطفی را که میبیند به سمتمان میآید و با اشتیاق رو به مصطفی سلام میکند
-به سلام آقا مصطفی خوشاومدید.
مصطفی که از استقبال محمد جاخورده بود مبهوت دست میدهد و سلام کوتاهی میکند
آرام سلام میکنم که جوابم را میدهد.
-بهسلامتی عازمید؟!
مصطفی که کمی یخش باز شده بود با لبخند گفت
-بله دیگه، فکر کنم جای شمارو گرفتیم.
-نه داداش اختیار داری، منم میام فقط با گروه دیگه قسمت این بوده ایندفعه یجور دیگه برم.
چفیه را به سمت مصطفی میگیرم و پس از خداحافظی کوتاه به سمت هیئت میروم.
در دل خوددرگیری گرفته بودم و سوالات مختلف از خودم میپرسیدم
زشت شد جلو سیدمحمد به مصطفی چفیه دادم؟
سیدمحمد ناراحت نشه؟
کاش چفیه نمیدادم، کاش مصطفی نمیومد.
با خودم درگیر بودم که مینا را دیدم و به سمتش رفتم.
بهقلمزینبقهرمانی✍
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_و_هفتم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سی_و_هشتم
یک لحظه تمام حس های بد اومدن سراغم ...
من مگه آرامش نمیخواستم ؟
مگه برای همین نیومده بودم اینجا ؟
مگه برای همین آرامش با آنالی قطع رابطه نکرده بودم ؟
عصبی از حرف نسنجیده ای که به مژده زدم ، از جام بلند شدم و به طرف نماز خونه خواهران راه افتادم ...
به طرف سرویس بهداشتی خواهران رفتم تا وضو بگیرم
با دیدن خودم تو آینه روشویی یه لحظه تعجب کردم
خط چشمم پخش شده بود ...
چشمام هم پف کرده بود ...
رژم هم پاک شده بود ولی اثرش هنوز اطراف لبم مونده بود ...
یه لحظه یاد جوکر افتادم ...
با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم در حال تمدید آرایش پاک شدم بودم که شروع کرد به صحبت کردن :
+مروا بخدا همینجوری ساده خوشگل تری تا این رنگ و لعابا ...
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
_مسخره میکنی ؟
+نه
مگه دیوانم؟
بخدا خیلی خوشگلی
با وجود تمام اصرار های مژده آرایشم رو تمدید کردم ...
با خودم گفتم
کسی که توی نماز خونه آرایش میکنه همین میشه دیگه...
هووف من از کِی خرافاتی شدم ؟
وجدان = از وقتی با اینا گشتی ...
بدون توجه به صدای درونم آرایشم رو پاک کردم و با بدبختی وضو گرفتم و به طرف نماز خونه راه افتادم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay