🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_هشتم
✍ #ز_قائم
_آخه زهرا نمیدونی چقدر حرص دادن و اذیت کردنت کیف میده و میچسبه.
_دیوونه. راستی علی پروژه ات چیشد؟ تا کجا پیش رفتین؟
_فعلاً با بچه ها داریم روش کار میکنیم.
استاد این پروژه خیلی سختگیره، باید بگذرونیمش.
_داداش قربونت برم یکم به خودت برس. الان چند شبه که اصلا نخوابیدی و بیداری!
_باید این پروژه را بگذرونیم؛نه فقط من بلکه بقیه دوستام هم دارن سخت تلاش میکنن.میگی چیکار کنم؟
_خب...حداقل تا اذان صبح بخواب بعد از اذان شروع کن.
علی همونطوری که بلند میشد گفت:
_تا خدا چی میخواد....امروز بعد از دانشگاه رفتم کارخونه پیش بابا خیلی خسته م.
نگاهی به صورت مهربونش کردم و گفتم:
_پس برو تا اذان بخواب قربونت برم
با لبخند نگام کرد و سریع بوسه ای روی گونه ام زد و گفت:
_قربونت برم آبجی دلسوز من، چشم رفتم..
علی که رفت؛ نگاهم را روی درخت های سرسبز و گلهای لاله عباسی وسط حیاط چرخوندم.با وجود رسیدگی مامان و محمد اینقدر سرسبز و قشنگ شدند.
نگاهم را روی یکی از گلهای لاله عباسی چرخوندم که رنگ بنفش قشنگی داشت
به سمتش رفتم و به صورتم نزدیک کردم و از عمیق بوییدم. احساس می کردم روحم سرحال شده. چقدر بوی خوبی داشت بهتر از هر عطر شیمیایی و الکلی
صدای گوشی ام بلند شد؛ حتما ریحانه ست. وقتی گوشی را از جیب مانتوم بیرون آوردم با دیدن اسم ریحانه روی صفحه گوشی لبخندی زدم و تماس را وصل کردم:
_الو جانم ریحانه
_سلام زهرا جان خوبی؟
_خوبم الحمدالله...خودت خوبی؟ رقیه و خاله پروانه خوبن؟
_الحمدالله خداراشکر همه خوبیم.
_خب چیشد کتاب گرفتی؟
همونطور که نفس نفس میزد گفت:
_اره گرفتم؛ دستت درد نکنه
_خواهش میکنم چرا نفس نفس میزنی؟
_وای زهرا نمیدونی هر جا رفتیم یا تموم شده بود یا نداشتنش. با رقیه و بابا تا کنار پارک ملت رفتیم تا از کتابخانه نزدیک اونجا بگیریم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫 در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
⚘﷽⚘
🖇وَ_هُوَ_الطَرید
#یامهدی
بہ گذشتہ نگـاه میکنم
بہ حال
بہ آینده ...
در تمـامِ ایــامِ زندگے نشانِ تــو را میبینم...
من
پشیمانم از تمامِ روزهایی ڪہ بی یادِ تــو گذشتــ ...
از تمامِ روزهایی ڪہ
تو بہ یاد من بودے و من غافل بودم ...
من
از اینڪہ عاشق اتــ شدم پشیمان نیستم
پشیمانم از اینڪہ چرا دیر عاشق اتــ شده ام
پشیمانم از اینڪہ مهربانے ات را دیر فهمیدم و تو را نشناختم...
اما...
تــو برایم دعا کن
ڪہ دیگر لحظہ اے را بی یادِ تــو سپری نکنم
تو براے همه ما دعا کن
تا عاشقات شویم و
عاشقات بمانیــم...
الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَج
#محرم
✨﷽✨
🔰جبران کردن اشتباه شیخ مفید توسّط امام زمان علیهالسلام
✍ می گویند از روستایی کسی خدمت شیخ مفید رسید و در مورد زنی حامله که فوت کرده و فرزندش زنده است سؤال کرد که:
«آیا باید شکم این زن را پاره کرده و طفل را بیرون آوریم و یا این که با آن بچّه، او را دفن کنیم؟»شیخ مفید فرمود: «با همان بچّه او را دفن کنید.» پس آن مرد برگشت. در وسط راه دید مرد اسب سواری از پُشت سر، سریع می آید، وقتی به نزدیک مرد رسید، گفت: «ای مرد! شیخ مفید فرموده است که شکم آن زن را پاره کنید و طفل را بیرون بیاورید و زن را دفن کنید.»
آن مرد نیز همین کار را کرد. پس از مدّتی اتّفاق را برای شیخ مفید بیان کردند، شیخ فرمود: «من کسی را نفرستادم و معلوم است که آن شخص صاحب الامر (ع) بوده است. حالا که در احکام دینی اشتباه می کنم همان بهتر که دیگر احکام دینی را بیان نکنم.» پس به خانه رفتند و درب خانه را بستند و بیرون نیامدند.
ناگاه از حضرت ولی عصر (ع) نامه ای برای شیخ مفید آمد که: «بر شما واجب است تا احکام دینی را بیان کنید و ما هم شما را همراهی کنیم و مواظب باشیم که اشتباه نکنید.» پس شیخ مفید دوباره شروع به بیان احکام دین کرد.
📔 نجم الثّاقب
6924769_600.mp3
18.67M
#حسین_جان
شب جمعه هوایت نکنم می میرم😭
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
«حرم میگن شبای جمعه غوغاس
میگن زهرا زائر قبر مولاس..
با صدای امیر عباسی
بیاد همه ی درگذشتگان بخوانید
فاتحه با صلوات
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_هشتم ✍ #ز_قائم _آخه زهرا نمیدونی چق
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥
#قسمت_نهم
✍ #ز_قائم
_اااپس چرا از کتابخانه رو به روی دانشگاه نخریدی؟
_اتفاقا اول اونجا رفتیم؛ تموم شده بود.
_که اینطور. خسته نباشی
_سلامت باشی. راستی زهرا قضیه رو پدرتون گفتی؟
_اره گفتم ولی خودشون نمیان. بابا درگیر کار های کارخونه اس پس مامان هم پیشش می مونه؛ میمونه علی، که فعلا درگیر پروژه اس
_خب پس تنها میری؟
_اره به امید خدا. علی من و تا اونجا میرسونه و خودش بر میگرده
_کی راه می افتین؟
_فردا ان شالله
_ان شالله. زهرا رفتی قم حتماً از طرف من به عاطفه سلام برسون. دلم خیلی براش تنگ شده.
_چشم حتماً
ریحانه با بغض ادامه داد:
_زهرا اونجا تو حرم برام خیلی دعا کن. من قسمت نشد امسال بیام حرم!
_قربونت برم چشم. جان من بغض نکن
_ممنون عزیزم...راستی زهرا جان رقیه میگه میشه از اون تسبیح شیشه ای ها برام از داخل حرم بگیری؟
_جانم عزیزم چشم براش میگیرم. از طرف من یه بوس از اون لپش بگیر.
_چشم امری دیگه نیست فرشته بانو؟
_نه عزیزم. کاری نداری؟
_نه زهرا جان التماس دعا
_چشم حتماً خداحافظ
_خداحافظ
تماس که قطع می شود وارد خانه میشوم و یک راست به سمت آشپزخانه میروم. لیوانی را از شیر آب پر میکنم و جرعه جرعه می نوشم.
بعد از شستن لیوان، راهی اتاق شدم؛ تا روی تخت نشستم چشمم به دفتر محمد افتاد.لبخندی زدم و دفترش را برداشتم و صفحه اولش را باز کردم.
چشمم به دستخط خوب محمد افتاد؛ یدفعه بغض کردم و قطره ی اشکی روی گونه ام سرخورد. چقدر دلم برای مهربونی هاش تنگ شده.
اول صفحه نوشته بود
یا اباصالح المهدی
خط اول را خوندم:
به نام خداوند لوح و قلم
حقیقت نگار وجود و عدم
خدایی که داننده راز هاست
نخستین سرآغاز آغاز هاست.
پایین صفحه نوشته بود:
آنچه خدا خواست همان میشود و آنچه دلت خواست نه آن میشود.
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_دهم
✍ #ز_قائم
صفحه بعدی را ورق زدم:
زندگی ام را مینویسم تا شاید کسی بخواند و بداند که بعضی از انسان ها از همه چی خود گذشتند تا ما آسایش داشته باشیم.....
زندگی من از جایی شروع شد، که پانزده سال بیشتر نداشتم؛ توی تلویزیون سریالی پخش شده بود که تلنگری در ذهن من زد.
آن سریال مرا به فکر فرو برد؛وقتی هفت سال داشتم، دوست داشتم دکتر شوم؛
وقتی هشت ساله بودم دوست داشتم کارمند شوم وقتی ده سالم بود دوست داشتم مثل پدر کارخانه ای بزنم و تا پونزده سالگی هم بر همین شغل در آینده، اصرار داشتم؛
اما وقتی آن سریال را دیدم همه ی شغل ها را از ذهنم بیرون ریختم؛
حس کردم شغلی مهم تر از آن نیست. در ذهنم خودم در آن لباس تصور کردم.
چقدر به خاطر آن روز ذوق داشتم.
دفتر را بستم و به خاطرات محمد فکر کردم. یک سریال به او تلنگر زد که شغلش را در آینده تغییر دهد؛ و بالاخره شد آخرتش هم چه خوب به پایان رساند.
چقدر خوب میشد آخرت همه ی ما بهترین رفتن بود.
دفتر را توی کشو گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. از دل دعا کردم که من هم مثل محمد از دنیا برم.
تو دلم به محمد گفتم بی معرفت خودت رفتی و مارا تنها گذاشتیم مگه نمیدونستی من هم دوست دارم بیام پیشت. بغض به گلوم چنگ میزد. قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ام سراریز شد. پتو را روی سرم کشیدم و هق هق گریه م را توی بالش خفه کردم.
و نفهمیدم از شدت گریه وخستگی امروز کی خوابم برد....
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_یازدهم
✍ #ز_قائم
"با او"
از دانشگاه که بیرون اومدیم، ماشین محمد را جلو در دیدم. رو به ریحانه گفتم:
_محمد اومده من دیگه برم. کاری نداری؟
_نه زهرا جان فقط جزوه تو میدی من ببرم بنویسم، فردا برات بیارم؟
_باشه عزیزم.
جزوه ام را از توی کیفم برداشتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
_بفرمایید
_ممنون عزیزم. فردا برات میارم
_اشکال نداره ریحانه. راحت باش؛ خب کاری نداری؟
_نه عزیزم خداحافظ
_خداحافظ
محمد را منتظر توی ماشین میبینم اما با شیطنت نگاهی به او میندازم و راه خونه را در پیش میگیرم.
حدس میزدم شوکه شده باشد چون
نگاه خیره اش که به دنبال من کشیده میشود را حس میکنم. هنوز به انتهای خیابان نرسیده ام که ماشینش با شتاب جلوی پام ترمز کرد و گفت:
_خانم منتظری بفرمایید سوار شید
_ببخشید آقا من آژانس نگرفته بودم
_آژانس نگرفته بودید ولی برادرتون منتظرتون بودن
با شیطنت گفتم:
_کدوم برادرم؟
_برادر بزرگترتون که الان منتظرتون تو اوج گرما توی ماشین نشسته.
همونطور که سعی می کردم خنده ام را کنترل کنم گفتم:
_ببخشید داداش میخواستم سر به سرت بزارم.
محمد همونطور که دستش را به شیشه ماشین تکیه داده بود جواب داد:
_بله دیگه؛ وقتی یه نفر اینطوری از کارش میزنه و میاد و دنبال سرکار علیه و بهت محبت میکنه اینطوری ناز میکنی. تو به من بگو آخه کی برادرش توی این اوج گرما میاد و از سرکارش میزنه و دنبال خواهر برادرش؟!!
شرمنده سرم را پایین انداختم و گفتم:
_شرمنده داداش ببخشید اصلا حواسم نبود. اصلا....میخوای بزار من پیاده بیام تا خونه تا تنبیه بشم.
همونطور که در ماشین را باز میکرد گفت:
_نمیخواد الان تو گرما پیاده بری خونه. گرما زده میشی بیا بشین
چادرم و جمع کردم و داخل ماشین نشستم و با یک دست در ماشین را بستم.
محمد ماشین و روشن را کرد و حرکت کردیم. نفس عمیقی کشیدم و سرم را به سمت پنجره چرخوندم و به بیرون خیره شدم.
چند دقیقه سکوت فضای ماشین را پر کرده بود و هیچ کدوم قصد نداشتیم این سکوت را بشکنیم؛ تا اینکه محمد این سکوت را شکست:
_زهرا جان ناراحتی؟ به جان خودم شوخی کردم اصلا تنبیه ات نمیکنم!!
نگاهم را از بیرون برداشتم و به سمتش دادم و گفتم:
_نه داداش از خودم ناراحتم که سر به سرت گذاشتم. بعد تو که میدونی وقتی ماه محرم میشه کلا دلم میگیره
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫 در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 هلال نو دمیده، شب اول رسیده💔🥺
السلام علیک یا ابا عبدالله 😔
#محرم
📣🌏عالم همه برمدار عشق💫 است و دایره دار ان حسین♥️علیه السلام است.
🕌 برسرسفره امامحسین (ع)مهمانیم 👇🏻
🕌[ @emamhoseniam ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مولا_جانم♥️
🍃علّتش چیست؟چرا از تو جدا افتادم؟
🌷علّتش چیست؟چرا فرصت دیدار نشد
🍃نفس امّاره و شیطان و گناه و غفلت
🌷علّت اینهاست اگر یار پدیدار نشد
🍃گفته بودی که به دنبال معاصی نروم
🌷گوش من هیچ به این حرف بدهکار نشد
🍃سر اعمال به هم ریختهام گریانم
🌷هر چه کردم نشوم مایهی آزار،نشد!
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#محرم
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_یازدهم ✍ #ز_قائم "با او" از دانشگاه
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_دوازدهم
✍ #ز_قائم
سرش را تکان داد و گفت:
_اره میدونم....
تا خونه حرف دیگه ای نزدیم؛ نمیدونم اینروزا من زیاد حساس شدم بخاطر ماه محرم یا محمد واقعا مشکوک شده؛
خیلی کلافه است و همش تو فکر میره. بعضی مواقع عصبی میشه
با ایستادن ماشین از فکر بیرون اومدم و پیاده شدم و رو به محمد که کلافه به نظر میومد و مدام دستش و توی موهاش فرو میکرد، گفتم:
_داداش چیزی شده؟ کلافه ای؟
با محبت نگام کرد و گفت:
_نه چیزی نیست عزیزم
_ باشه پس داداش کاری نداری؟
نفس عمیقی کشید تا شاید آروم بشه و جواب داد:
_نه قربونت برم برو خونه
_خداحافظ
آروم لبخندی زد و گفت:
_خداحافظ
تا وقتی که از دید چشمام دور شد، داشتم نگاش میکردم. بعد از رفتنش به سمت در خونه رفتم و کلید و از توی کیفم برداشتم و در خونه را باز کردم و وارد شدم.
در حال نگاه کردن به گل های حیاط بودم که چشمم خورد به کفشای زنونه ای که جلوی در بود. کی اومده؟ شونه ای بالا انداختم
تا وارد شدم دیدم که عمه مهدیه روی مبل نشسته و با مامان صحبت میکنه.
صدای در باعث شد که سرشون به سمت من برگرده به مامان سلام کرده م و با ذوق به سمت عمه رفتم و بوسه ای روی گونه اش کاشتم و گفتم:
_سلام عمه خوبی؟ کی اومدی
عمه هم صورتم را بوسید و با مهربونی گفت:
_سلام عزیز عمه. قربونت برم یه نیم ساعتی میشه.
با لبخند گفتم:
_خوش اومدی عمه
_قربونت برم
مامان روبه من گفت:
_تنها اومدی؟
چادرم را از سرم در آوردم و گفتم:
_نه محمد من و رسوند و رفت سرکار
مامان سری تکون داد و گفت:
_محمد نهار خورد و رفت سرکار. نمیدونستم میاد دنبالت. نهار خوردی زهرا جان؟
_نه مامان نخوردم الان میل ندارم
سری تکون داد رو به مامان و عمه گفتم:
_پس من برم لباسام را عوض کنم و بیام.
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سیزدهم
✍ #ز_قائم
هر دو سری تکون دادن و مشغول صحبت شدند. چادر و کیفم را از روی دسته مبل برداشتم و به سمت اتاق رفتم؛ بعد از اینکه چادرم را توی کمد آویزون و لباسم را عوض کردم، به سمت حال رفتم و پیش عمه نشستم و مشغول صحبت با عمه شدم.
همونطور که داشتم میوه برمی داشتم، گفتم:
_عمه! اربعین مبخوای بری کربلا؟؟
عمه مهدیه آهی کشید و با صورتی که غم به راحتی ازش دیده میشد گفت:
_نه عمه. امسال جور نشده که برم
من و مامان هم از دیدن صورت غمگین عمه ناراحت شدیم.
پرسیدم:
_چرا عمه؟
عمه با صورتی اشکی گفت:
_داشتم میرفتم که ثبت نام کنم و هزینه را بدم یه خانم مسنی را دیدم که داشت به مسئول کاروان خواهش میکرد که اسمشو توی لیست جا بدن میگفت که تابحال کربلا نرفته.
دنبالش رفتم و باهاشون صحبت کردم گفت که نذر داره و باید کربلا بره هر جا رفته لیست زائرین پر بوده گفت که تابحال زیارت نرفته و تا زنده هست دوست داره یکبار هم که شده بره.
اونجا دلم خیلی براشون سوخت. من هر سال داشتم میرفتم ولی اون خانم بار اولش بود و سنش هم زیاد بود از کجا معلوم که سال بعد زنده بود؛
توی یه لحظه تصمیم گرفتم که جام را به اون خانم بدم تا کربلا بره؛
وقتی بهش گفتم خیلی خوشحال شد و تشکر کرددرسته که دل یه نفر و شاد کردم ولی دلم میخواست امسال هم زیارت برم.
مامان دست های عمه را گرفت و گفت:
_مهدیه جان، ناراحت نباش، خدا بزرگه عزیزم ان شالله سال دیگه. حتما صلاحی بوده
و واقعا هم صلاحی بود در نیامدن عمه
من هم رو به عمه گفتم:
_مامان راست میگه عمه نگران نباش.
عمه اشکی که از چشمش آمده بود را پاک کرد و گفت:
_چکار کنیم عزیز دلم. هر سال میرفتم امسال جور نشده برم دلتنگم مگه من کی و دارم؟
عمه را بغل کردم و گفتم:
_قربونت برم عمه ناراحت نباش. ما را داری عمه
عمه هم منو توی بغلش فشرد وگفت:
_دورت بگردم زهرا جان. به جان خودم تو مثل بچه ی نداشتمی
اشک های عمه را پاک کردم و بلند شدم و روبه مامان گفتم:
_میرم چایی بیارم
وقتی وارد آشپزخونه شدم، اشکام سرازیر شد.
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_چهاردهم
✍ #ز_قائم
دروغ چرا دل تنگ شدم؛ دل تنگ حرمی که از پنج سالگی تا الان به آنجا نرفته بودم.
از وقتی که به بلوغ دینی رسیدم دلم لک زده بود برای پیاده روی، برای زیارت، برای راه رفتن در بین الحرمین، برای گریه کردن
هر سال که محرم میرسید، از ته دل دعا میکردم که امسال زائر امام حسین علیه السلام باشم؛ ولی تا الان لیاقت زیارت رفتن نداشتم.
از ته دلم دعا کردم امسال بتونم راهی کربلا بشم.
با پشت دستم، اشک هایی که روی گونه ام سرازیر شده بود را پاک کردم و صورتم را شستم.
چایی ریختم و با سینی چایی پیش عمه و مامان اومدم. جلوی عمه و مامان چایی گذاشتم. تشکر کردند که با خواهش میکنمی جواب دادم و روی مبل نشستم.
استکان چایی را بر داشتم و آروم نوشیدم.
عمه بعد از اینکه چایی ش را خورد عزم رفتن کرد و بلند شد و گفت:
_مرضیه جان من دیگه برم دستت درد نکنه زحمت کشیدی
مامان هم به تبعیت از عمه از روی مبل بلند شد و گفت:
_حالا کجا با این عجله مهدیه، تازه اومدی!!
عمه همونطور که چادرش را سرش می کرد،گفت:
_قربونت مرضیه جان دیر شده باید برم. پرستو خانم منتظرمه!
مامان هم که دید عمه کار داره دیگه اصرار نکرد
روبه عمه گفتم:
_عمه خیلی خوشحال شدم اومدین دوباره بیاین
عمه گونه ام را بوسید و گفت:
_منم خوشحال شدم عزیز عمه. چشم دوباره میام
آروم کنار گوشم گفت:
_یادت نره توی این شبها من و دعا کنی!
لبخندی زدم و گفتم:
_نه عمه یادم نرفته شما هم مارا دعا کنید
_انشالله
عمه را راهی کردیم و توی خونه اومدیم
مامان رو به من گفت:
_نهار میخوری الان گرم کنم؟
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌅 #امام_زمان علیه السلام:
🔹 به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را قسم دهند به حق عمهام حضرت زینب سلام الله علیها که فرج مرا نزدیک گرداند.
📚 شیفتگان حضرت مهدی، جلد ۱، ص ۲۵۱
🌧أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌨
#محرم
#امام_حسین ع
🖤🥀🍂
🥀
❇️ سلام امام زمانم 🌤
🏴 صاحـب عــزای مـاتــم کــرب و بلا بيــا
🏴 تنهـــا اميــد خلــق جهـــان يـابـن فاطمه
🏴 بيش از هزار سال تو خون گريه کردهای
🏴 ای خـون جــگر ز قـامت زينـب بيــا بيــا
🤲 اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🤲
🤲 اللَّهُمَّ اجْعَلْنٰا مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ 🤲
#امام_زمان علیهالسلام
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
🥀
🖤🥀🍂
#امام_زمان عج💔
صاحب عزاےماتم ڪرب وبلا بيا🥀
تنها اميدخلق جهان يابن فاطمہ🥀
بيش از هزارسال تو خون گريہ ڪردهاے🥀
اےخون جگر ز قامٺ زينب بيا بيا🥀
🥀اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ🥀
#محرم
#امام_حسین علیه السلام
#صبحتبخیرمولایمن
🏴عالم یکپارچه شور و غوغاست
و عطر محرم ،
همچون اسپند ،
در هوای جانهای بیقرار
میپیچد و تازهشان میکند
هرکس
در گوشهای میگرید
و می.بالد
و زنده میشود ...
تو اما ،
ای عزیزترین ،
ای صاحب عزا ،
کجای عالم نشستهای
به عزای جد غریبت🏴
#محرم
#امام_حسین علیه السلام