eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
ما گداها بر دَری غیر از حرم ننشسته‌ایم می‌شود احوال ما را هم بپرسی؟ خسته‌ایم 🌤 ⛅️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نرفته ها...💔:) کلیپ رو ببینید🥺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ 🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🌼 🌸🍃 🌹"مهدی جان"🌹 ❤ به همین سلام ها دل خوش کرده ام همین مستحبى که جوابش واجب است مرا آرام مى کند آن‌قدر آرام که از همه چیز فارغ مى شوم و تنها به تو فکر مى کنم به واقع که فکر کردن به تو، لذت بخش است! آن قدر لذت بخش که شیرینى‌اش را با هیچ آمال و آرزویى عوض نمى کنم اصلاً مگر آرزویى زیباتر از این هم وجود دارد؟! 🍃🌸 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌸🍃 🥀 ای داغدار اصلیِ این روضه ها بیا صاحب عزای ماتم كرب و بلا بیا 🥀 🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَــرَج 🍃 صبحتون امام زمانی
ما گداها بر دَری غیر از حرم ننشسته‌ایم می‌شود احوال ما را هم بپرسی؟ خسته‌ایم ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۵ #نویسنده_زهرا__فاطمی شب فرا رسید و من درمانده به ساعت چشم دوختم. راه فراری
اکراه یک فنجان چای برداشتم. نگاهم با نگاه بهراد تلاقی پیدا کرد.حس می‌کردم او برای هردویمان ناراحت است. این راهی بود که من او را به سمتش هل داده بودم. نگاه گرفتم و به فنجان داخل دستم دوختم. سوره که روبه روی بهراد ایستاد حس کردم، کودک درونم گوشه ای کز کرد. نگاهشان کردم. بهراد بدون اینکه به او نگاهی کند فنجان چای را برداشت. _دخترم بیا پیش من بشین. سوره سینی را روی میز گذاشت و کنار مریم خانم نشست. دلم میخواست از آنجا فرار کنم ولی امکانش نبود پس خودم را با حسنی سرگرم کردم. کنارم نشسته بود و با شوقی کودکانه در مورد لباس عروسش صحبت می کرد. همانی که میخواست در عروسی بهراد بپوشد. آقا سعید همسر بهناز روبه آقای محمدی کرد _آقای محمدی اگر اجازه بدید بهراد جان و دخترخانمتون برن حرف های آخر رو بزنند. با  تایید آقای محمدی ،بهراد پشت سر سوره به راه افتاد و به داخل اتاقی رفتند. با رفتن آنها دوباره بحث ازدواج و مشکلات اقتصادی جوانها و ...شروع شد. نگاههای گاه و بی گاه صادق بر اعصاب بهم ریخته ام ،خط می کشید. تحمل آنجا را نداشتم حس می کردم هوا برای نفس کشیدن کم دارد. _حسنا جون بریم تو حیاط تا خوابت بپره؟ در حالی که چرتش گرفته بود، گفت _بریم تا بپره. لبخندی به رویش زدم و رو به ریحانه که سمت دیگرم نشسته بود کردم _ریحانه جون با اجازه اتون من حسنا رو چند دقیقه ببرم تو حیاط. خوابش گرفته. _راحت باش عزیزم. دست حسنا را گرفتم و به حیاط رفتم. امیرحسن هم پشت سرمان به حیاط آمد. حسنا و امیر حسن را سوار تاب گوشه حیاط کردم و خودم هم چشم دوختم به آسمان. دلم میخواست الان در سوییتم می بودم و یک دل سیر گریه می کردم. خودکرده را تدبیر نیست ،حکایت حال من بود. با صدای دست زدن و هلهله کردن خانم ها، حسنی و امیر حسن با شوق به سمت داخل دویدند. من هم به ناچار وارد خانه شدم. سوره جواب مثبت را داده بود و مشغول روبوسی با خانم ها بود.به سمتش رفتم _تبریک میگم عزیزم ان شاءالله  خوشبخت بشی. کوتاه به بهراد نگاهی انداختم _آقا بهراد بهتون تبریک میگم ان شاءالله خوشبخت بشید. آهسته جوابم را داد _ممنونم. همه چیز روی دور تند افتاده بود. آقای محمدی بین آن دو صیغه محرمیت یک ماهه خواند تا به دنبال کارهای عقد و عروسیشان باشند. آخر شب بود که خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. در طول مسیر مریم خانم قربون صدقه بهراد و سوره می رفت ومن فقط لبخند میزدم. خودم خواسته بودم و دیگر همه پل ها خراب شده بود. به خانه که رسیدیم دوباره تبریک گفتم و سریع به سوییتم پناه بردم. در آن سوییت تاریک  و خلوت میتوانستم تا صبح در عزای عشقم گریه و زاری سر دهم. باید همه چیز را امشب به پایان می رساندم، همه چیز را!!!!! ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۶ #نویسنده_زهرا_فاطمی اکراه یک فنجان چای برداشتم. نگاهم با نگاه بهراد تلاق
بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد. هوا ابری بود و نم نم باران می بارید. لباس گرم پوشیدم و به حیاط رفتم. آسمان دل من هم گرفته بود ولی چشمانم اجازه باریدن نداشت. به اندازه وافی و کافی دیشب باریده بود. سوز و سرما، لرز را مهمان جانم کرد. چشم به آسمان دوختم _خدایا رهام نکن. من که غیرتو کسی رو ندارم. میدونم راه رو کج رفتم ولی تاوان دادم. خودت که شاهدی!از دست دادن خانواده ام ،داداش دانیالم و حالا هم کسی که دوستش داشتم.بسه دیگه. تو مهربونی بهم رحم کن و از خطاهام بگذر. آینده رو برام روشن کن. من خیلی میترسم. میشه بغلم کنی؟ حس میکردم خدا نگاهم می کند. حس میکردم خدا آغوشش را برایم باز کرده است. لبخند تلخی به لب نشاندم و به داخل سوییت برگشتم. برای خودم صبحانه مختصری آماده کردم. یک لیوان چای و چند لقمه نان پنیر و گردو!! روی مبل نشستم و از پنجره به بارش باران چشم دوختم. قطرات باران چند دقیقه ای می شد که با شدت به پنجره برخورد می کرد . جرعه جرعه چایم را نوشیدم .با صدای زنگ ساعت سریع چند لقمه خوردم و آماده شدم. روز اول هفته باید سر وقت به محل کارم می‌رسیدم. چادرم را پوشیدم و کیفم را برداشتم. باران شدت گرفته بود ، چتری نداشتم تا زیرش پناه بگیرم. دل را زدم به دریا و همان طور از سوییت بیرون زدم. جلو در حیاط که رسیدم. بهراد را دیدم که چتر به دست ایستاده است. _سلام صبحتون بخیر. _سلام. صبح شما هم بخیر ، با اجازه. سریع از کنارش گذشتم که صدایم زد _دلارام خانم چند لحظه صبر کنید من میرسونمتون. _ممنونم، خودم میرم. مزاحم شما نمیشم. در حیاط را بست و به سمت ماشینش رفت. _مزاحم نیستید، منم داشتم میرفتم بیرون. در عقب را برایم باز کرد _بفرمایید خواهش می کنم. بارون خیلی شدیده. با اکراه سوار شدم. در را بست و خودش هم سوار شد. از پنجره به بارش باران زل زدم. _تشریف می برید داروخونه؟ _بله صدای زنگ تلفنش بلند شد. تماس را که وصل کرد. صدای پر ناز سوره در ماشین پیچید _سلام بهراد جان. بهراد که مشخص بود مقابل من دستپاچه شده است سریع گفت _سلام ، تو راهم تا پنج دقیقه ی دیگه در خونتونم. _باشه عزیزم. فعلا _یاعلی. تماس که قطع شد ،گفتم _آقا بهراد بی زحمت ایستگاه واحد نگه دارید. بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. سوره جون منتظرتونن. انگار از حرفم چندان خوشش نیامد که گفت _میرسونمتون. اگر دیرتون نمیشه سرراه دنبال سوره خانم بریم. بعد شما رو میرسونم. میخواستم اعتراض کنم که گفت _قراره بریم آزمایشگاه دکتر محبی کنار داروخونه .پس هم مسیر هستیم. دو دل گفتم _ممکنه سوره جون خوششون نیاد. بهتره مزاحمتون نشم. اخمی بر پیشانی نشاند _شما مثل خواهرم هستید و با ما زندگی می کنید. سوره خانم هم این رو میدونن ،پس ناراحت نمیشن، نگران نباشید. هیچ کس به اندازه یک زن هم جنس خودش را نمیشناسد. من از برخورد سوره نگران بودم. میترسیدم در اولین روز محرمیتشان من باعث دلخوری شوم . سکوت کرده و به بیرون زل زدم. جلو در ایستاد و چند بوق کوتاه زد. سوره با چهره ای بشاش و خندان در را باز کرد و نشست _سلام عزیزم. چرا نیومدی... با دیدن من، متعجب شد. _سلام سوره جون. به خودش آمده و با کنایه گفت _سلام . نمیدونستم شما هم میای آزمایشگاه. میخواستم لب باز کنم و بگویم چندان مشتاق همراهی نیستم ولی قبل از من بهراد در حالی که از کوچه خارج میشد،گفت _آزمایشگاهی که میریم کنار داروخونه است. سوره به صندلی تکیه زد _آهان. نمیدونستم. تا مقصد هیچ کدام حرف نزدیم. بارها خودم را لعنت کردم که سوار ماشین بهراد شدم و روز اولی باعث ناراحتی بینشان ولی با لعنت من زمان به عقب بر نمیگشت. ماشین را که مقابل داروخانه پارک کرد، قبل از پیاده شدن گفتم. _ممنونم. ببخشید مزاحمتون شدم. روزتون بخیر سریع پیاده شدم و  وارد داروخانه شدم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤🌹 ❤ عشق یعنی هر زمان یادش کنم بی اختیار قطره یِ اشکی فرو ریزد از این چشمانِ تار 🥀🍃 ❤ عشق یعنی لک زده قلبم به دیدارش ولی تا به کِی باشم نمیدانم چُنین چشم انتظار 🌼🍃 🤲 🌼 ✋سلام بر قطب عالم امکان 🌼🍃 🥀 ماجرای کربلا، شرح بلای زینب است عصر عاشورا، شروع کربلای زینب است 🥀 🍃 اَللّهُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدون اذن توخورشید دیده وا نڪند سحـر بدون خیالٺ دلـی دعـا نڪند... دوباره زندگـیه مـن نمی شود آغـاز لبم سلام اگـر سمٺ ڪـربلا نڪند.. صبحتون حسینی💚🌙
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۷ #نویسنده_زهرا_فاطمی بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد. هوا ابری
وارد داروخانه شدم جز زهره کسی هنوز نیامده بود. پشتِ پیشخوان درخواست دارو نشستم . هرچند دلم میخواست همان لحظه به خانه برگردم و خودم را در اتاقم محبوس کنم، صدحیف که چاره ای جز ماندن نداشتم. در خودم توانایی اینکه هرروز آنها را باهم ببینم و سوره مقابلم قربان صدقه شوهرش برود را نمی‌دیدم. باید کار می کردم و در اولین فرصت به دنبال خانه می گشتم. قطعا بهترین کار همین بود. باید صبر میکردم تا مریم خانم دل مشغولی های این روزهایش تمام شود و بعد با او صحبت کنم و اجازه رفتن بگیرم. به دور از ادب بود که بی خبر کارهایم را پیش ببرم.. با وعده دادن به خودم، کمی آرام گرفتم. _چقدرچادربهت میاد، بهت ابهت میده اولین باره که از چادر خوشم میاد. لبخندی به روی زهره زدم. _ممنون عزیزم.یک مدتی بود گذاشته بودم کنار ولی از دیروز دوباره میپوشم. حس خوبی بهش دارم. توهم یکبار تجربه کن شاید خوشت اومد. بلند زد زیر خنده. _حتی نمیتونم خودمو با چادر تصور کنم. زهره دختر راحتی بود نه از لحاظ روابط با نامحرم، اتفاقا در این مورد خیلی هم سختگیر بود  و با مردها خیلی جدی صحبت می کرد ولی در برابر پوشش خیلی راحت بود. چتری موهایش که همیشه پیدا بود. مانتو اداری سورمه ای به تن می کرد که البته کوتاه بود و بیشتر شبیه کت مردانه بود. این حداقل پوشش را هم فقط در محیط کار داشت. وقتی که تعطیل میشدیم شلوار بگ سفید با مانتو کوتاه سفید میپوشید و یک روسری کوچک که بی شباهت به دستمال سر نبود روی موهای بلند بافته شده اش می انداخت..به نظر او دل آدمها باید پاک باشد.من به جای او در این هوای پاییزی به لرزه می افتادم. با آمدن زن میانسال ، ادامه حرفمان را رها کردیم و هردو مشغول کار شدیم. تا ظهر آنقدر سرم شلوغ بود که یک لحظه هم به اتفاقات صبح فکر نکردم. ظهر وقتی میخواستم به خانه برگردم هنوز نم نم باران می‌بارید.صادق برای دیدن دکتر سلیمانی به داروخانه آمد. جلو در ورودی با هم رودررو شدیم. _سلام ، خداقوت حوصله او را نداشتم ولی ادب حکم می‌کرد بایستم و احوالپرسی کنم _سلام. ممنونم. خانواده خوبن؟ _الحمدالله .تشریف می‌برید خونه؟ _بله .بااجازه من دیگه میرم _بارون میاد صبر کنید برسونمتون. _نه ممنونم، بارون شدید نیست میخوام کمی قدم بزنم. سلام برسونید. منتظر نماندم تا چیزی بگوید سریع خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. از خستگی کم مانده بود بی هوش شوم. سریع نیمرویی درست کرده و خوردم و بعد هم خوابیدم. با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. ╭ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨ای منجی رودهای سرگردانی تعمید جهان درغضبی طولانی... ✨الساعه بیا عزیز من؛الساعه دنیای بدی شده خودت میدانی... 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۸ #نویسنده_زهرا_فاطمی وارد داروخانه شدم جز زهره کسی هنوز نیامده بود. پشتِ پ
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدارشدم. مریم خانم با صدایی که از خوشحالی می لرزید ،گفت _سلام دخترم.بیا بالا خبر خوش دارم. دخترا هم تو راهن. لبخندی به ذوقش زدم _به به چی بهتر از خبر خوش. نمیشه الان  به من بگید قول میدم سریع بیام. خندید _بهراد الان زنگ زد ،گفت جواب آزمایششون مشکلی نداشته و دارن با سوره میان خونه. لبخند روی لبم خشکید. سعی کردم به صدایم رنگ خوشی بدهم. _واای چقدر عالی. با اجازه یه دوش بگیرم تا قبل اومدن دخترا بیام پیشتون. _باشه عزیزم. کارهات رو انجام دادی بیا. شام هم پیش مایی ،چیزی واسه شامت درست نکنی‌. _چشم. زیر دوش آب ایستادم. باید ناراحتی های روحم را میشستم . از امروز در این خانه خوشی به پرواز در می‌آمد و من نمیتوانستم با قلبی زخمی و روحی ناراحت تاب بیاورم علی الخصوص که هیچ کس مقصر نبود جز خودم! بهترین لباسم را پوشیدم و بعد از برداشتن چادر رنگی ام از خانه بیرون زدم. لرز به جانم نشست ،با دو خودم را به خانه گرم مریم خانم رساندم. هنوز کسی نیامده بود.مریم خانم مشغول پخت شام بود. _مریم جون کمک نمیخوای؟ _نه عزیزم فقط واسه خودت یک لیوان چای بریز،تو این هوای سرد می چسبه. برای خودم یک لیوان چای ریختم و پشت میز نشستم. _بهنوششون کی میان؟ _قبل اینکه به تو زنگ بزنم بهش خبر دادم گفت چندتا بیمار داره ،تا یک ساعت دیگه میاد. بهناز هم که امروز بچه ها رو برده بود خونه خواهرشوهرش،گفت از بیمارستان میرم دنبالشون و تا شب میام. گشنه اشون بشه پیدامیشن. با خنده این را گفت و کنارم نشست.با چشمانی که می‌درخشید،گفت _بهراد و خانمش هم  بعد آزمایش رفتن دنبال خرید حلقه. خدا بخواد فردا قراره بریم محضر و خطبه عقد بخونیم. _ان شاءالله  خوشبخت بشن. _ان شاءالله. دستم را گرفت _ان شاءالله  بعد اونا توهم با یک پسر خوب ازدواج کنی و خوشبخت بشی. لبخندی به رویش زدم. _ممنونم ولی من بدون ازدواج خوشبختترم. با شیطنت گفتم. _مریم جون خیلی اصرارداری منو شوهر بدی نکنه دنبال اینی از شرم راحت بشی.شاید هم قصد تجدیدفراش دارید. این آدم خوشبخت کیه؟ زد زیر خنده _خداتورونکشه با این حرفات. با صدای زنگ آیفون حرفش را قطع کرد. میخواست در را باز کند که سریع گفتم _شما بشینید من در رو باز می کنم. نگاهی به تصویر انداختم ،سوره کنار بهراد ایستاده بود و دستش دوربازوی او حلقه شده بود. بدون اینکه گوشی را بردارم درراباز کردم. _مریم جون آقابهراد و سوره اومدند. مریم خانم سریع اسپنددود کن را روشن کرد و بوی اسپند کل خانه را برداشت. باهم به سمت در رفتیم . در را باز کردم و بهراد و سوره روی پله آخر بودند همزمان سلام کردند. مریم خانم با ذوق  گفت _سلام به روی ماهتون .خوش اومدید. اسپند را دور سرشان چرخاند. _چشم دوربشه از عزیزانم ان شاءالله. بهراد با لبخند اسپند را گرفت و روی پله ها گذاشت .دست مریم خانم را بوسید _دورت بگردم ،ممنونم مامان جان. مریم خانم به سمت سوره رفت و او را درآغوش کشید _خوش اومدی عروس گلم. بخاطر اتفاقات صبح از بهراد خجالت می کشیدم _سلام. تبریک میگم. _ممنونم رو به سوره کردم _تبریک میگم سوره جان‌ پشت چشمی نازک کرد و  به اجبار با صدایی که واضح بود که ناراحت است گفت _ممنونم. کاملا مشخص بود از بودن من ناراحت است. دلم میخواست به سوییتم برگردم ولی چاره ای نداشتم جز ماندن و تحمل کردن.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۹ #نویسنده_زهرا_فاطمی با صدای زنگ تلفن از خواب بیدارشدم. مریم خانم با صدای
وارد خانه که شدیم،مریم خانم رو به سوره کرد _دخترم راحت باش از این به بعد اینجا خونه خودته. میتونی داخل اتاق بهرادجان لباست رو عوض کنی. تا بیای منم براتون چایی میریزم. مریم خانم به آشپزخانه رفت ،من مانده بودم و آن دو. حس اضافی بودن داشتم. تا خواستم با اجازه ای بگویم و پیش مریم خانم بروم  سوره با صدایی که پر از عشوه بود رو به بهراد کرد _بهرادجونم میشه منو تا اتاقت همراهی کنی؟ بهراد سربه زیر به سمت اتاقش اشاره کرد _بله بفرمایید. آنها که رفتن ،نفس راحتی کشیدم. حس می کردم سوره مرا رقیب زندگیش می‌بیند باید هرطور شده به او می‌فهماندم که من هیچ کجای زندگی آنها نقشی ندارم و اگر این روزها حضورم پررنگ می شود بخاطر جبران کمک های مریم خانم است. نیم ساعتی بود که آنها به داخل اتاق رفته بودند.من هم خودم را با خواندن یک کتاب جنایی که از کتابخانه بهراد برداشته بودم سرگرم کردم. با صدای زنگ آیفون کتاب را بستم و روی میز گذاشتم . مریم خانم در آشپزخانه خودش را مشغول کرده بود. تصویر خندان بهنوش که مشغول حرف زدن با همسرش بود روی صفحه نمایان شده بود. در را باز کردم و از همانجا گفتم _بهنوش جان و همسرشون اومدند. با صدای بلند من ،بهراد و سوره از اتاق خارج شدند. بهراد به سمت در ورودی رفت سوره هم به دنبالش. ترجیح دادم به سمتشان نروم تا بیشتر از این سوره را دچار سوتفاهم نکنم. به آشپزخانه رفتم _مریم جون ،کاری ندارید من انجام بدم. کفگیررا روی ظرف گذاشت . _بی زحمت چندتا چایی بریز. تا من  لباسمو عوض کنم و بیام. _چشم. مریم خانم قبل وارد شدن آنها به خانه ،به اتاقش رفت.من هم، خودم را مشغول چای ریختن کردم. شش فنجان چای ریختم. _صابخونه کجایی؟ بهنوش همیشه لبخند به لبم می‌آورد. به سمتش رفتم _سلام عزیزم _به به ببین کی اینجاست ،داروگر اعظم! به خنده افتادم. از وقتی فهمیده بود که داروسازی میخوانم به من لقب داروگر داده بود. _سلام به روی ماهت طبیب جان. بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم. با آمدن بهنوش کمی از آن حس معذب بودنم ،کناررفته بود. _سلام علیکم. با صدای همسر بهنوش از او جدا شدم. _سلام آقای دکتر خیلی خوش اومدید.بفرمایید. دکتر به سمت بهراد رفت. بهنوش با خنده آرام گفت _برم یکم خواهر شوهربازی دربیارم. با خنده به سمت سوره رفت . بوسه ای نمایشی روی گونه سوره زد و گفت _سلام عزیزم.خوبی _سلام بهنوش جون .ممنونم. به سمت بهراد رفت و او را خواهرانه درآغوش کشید _سلام داداشی . دورت بگردم چقدر لاغر شدی ؟ بهراد با خنده او را دور کرد _خواهرجون همش بخاطر دوری از توئه. همه به خنده افتادیم. بهنوش کنارم روی مبل نشست. بهراد و سوره کنارهم روی مبل سه نفره نشستند و دکترهم روی مبل تکی نشست. مریم خانم که نزدیک شد همه به احترامش برخواستیم بعد از احوال پرسی با بهنوش و همسرش روی مبل نشست سریع به آشپزخانه رفتم و یک سینی چای آوردم. به همه تعارف کردم . بهنوش برای من هم یک فنجان برداشت. سینی خالی را میخواستم به آشپزخانه برگردانم که صدای آهسته سوره را شنیدم. _خیلی خوبه که دلارام با شما زندگی میکنه. حداقل کارهای خونه رو انجام میده .نیاز به خدمتکارندارید حس کردم یک سطل آب یخ روی بدنم خالی کردند.بهراد توبیخگرانه صدایش زد. همه حرفش را شنیده بودند و این بیشتر اذیتم می‌کرد .نمیخواستم از الان نقطه ضعف دستش بدهم. لبخندی زورکی روی لب نشاندم و پشت سر مریم خانم ایستادم. _مریم جون اونقدر واسم عزیزه که اگر بهم بگه خدمتکارش هم باشم با افتخار قبول می کنم. مریم جون مادر دوممه و افتخاری بالاتر از کمک کردن به مادرم سراغ ندارم. ا  با اخم نگاهم میکرد و بهراد با شرمندگی. دیگر توان ایستادگی نداشتم دلم میخواست هرلحظه فرار کنم. _با اجازه من ازحضورتون مرخص میشم. قدم اول را برداشته بودم که مریم خانم دستم را گرفت. _دلارام عزیزم تو دختر این خونه ای نه خدمتکار.اگر هم به من کمک میکنی بخاطر لطفته دخترم. پس بمون لطفت همسر بهنوش با متانت ادامه حرف مریم خانم را گرفت. _دلارام خانم  همه ما شاهدیم که از وقتی شما اومدید مامان چقدر خوشحاله .بهنوش جان هم که هرلحظه از خوبی های آبجی دلارامش میگه. شما جز این خانواده اید. نگاهم به بهنوش افتاد که  با ناراحتی صدایم زد _دلارام جان بیا بشین. دلم نمیخواست امروزشان را خراب کنم. با اینکه حال خوشی نداشتم ولی بی حرف کنارش نشستم. سوره که دید همه از حرفش ناراحت شدند. با اجازه ای گفت و به حیاط رفت. مریم خانم بعد از رفتنش رو به بهراد کرد _پسرم لطفا با سوره صحبت کن البته با مهربونی و آرامش !تا متوجه بشه که دلارام جز این خانواده است و احترام به اون احترام به همه ماست. دلم نمیخواد دیگه چنین بحثایی پیش بیاد. برو بیرون دنبالش هوا سرده.  📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مےشود عالم پُر از آوازه‌ے آقایےاٺ یوسفان را محو خواهے ڪرد با زیبایےاٺ مےشود تسلیمِ محضِ ذوالفقارٺ شرق و غرب سجده خواهد ڪرد پاے هیبت زهرایےاٺ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شنیدنی اولین خادم زن ایرانی حرم حضرت عباس (ع) از بازدید سرزده حاج قاسم ... حتما بشنویم. به یاد قدم برداریم ... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay