بدون اذن توخورشید دیده وا نڪند
سحـر بدون خیالٺ دلـی دعـا نڪند...
دوباره زندگـیه مـن نمی شود آغـاز
لبم سلام اگـر سمٺ ڪـربلا نڪند..
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
صبحتون حسینی💚🌙
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۷ #نویسنده_زهرا_فاطمی بعد از نماز صبح دیگر خواب به چشمانم نیامد. هوا ابری
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۸
#نویسنده_زهرا_فاطمی
وارد داروخانه شدم جز زهره کسی هنوز نیامده بود. پشتِ پیشخوان درخواست دارو نشستم .
هرچند دلم میخواست همان لحظه به خانه برگردم و خودم را در اتاقم محبوس کنم، صدحیف که چاره ای جز ماندن نداشتم.
در خودم توانایی اینکه هرروز آنها را باهم ببینم و سوره مقابلم قربان صدقه شوهرش برود را نمیدیدم.
باید کار می کردم و در اولین فرصت به دنبال خانه می گشتم.
قطعا بهترین کار همین بود. باید صبر میکردم تا مریم خانم دل مشغولی های این روزهایش تمام شود و بعد با او صحبت کنم و اجازه رفتن بگیرم. به دور از ادب بود که بی خبر کارهایم را پیش ببرم..
با وعده دادن به خودم، کمی آرام گرفتم.
_چقدرچادربهت میاد، بهت ابهت میده اولین باره که از چادر خوشم میاد.
لبخندی به روی زهره زدم.
_ممنون عزیزم.یک مدتی بود گذاشته بودم کنار ولی از دیروز دوباره میپوشم. حس خوبی بهش دارم. توهم یکبار تجربه کن شاید خوشت اومد.
بلند زد زیر خنده.
_حتی نمیتونم خودمو با چادر تصور کنم.
زهره دختر راحتی بود نه از لحاظ روابط با نامحرم، اتفاقا در این مورد خیلی هم سختگیر بود و با مردها خیلی جدی صحبت می کرد ولی در برابر پوشش خیلی راحت بود.
چتری موهایش که همیشه پیدا بود.
مانتو اداری سورمه ای به تن می کرد که البته کوتاه بود و بیشتر شبیه کت مردانه بود.
این حداقل پوشش را هم فقط در محیط کار داشت.
وقتی که تعطیل میشدیم شلوار بگ سفید با مانتو کوتاه سفید میپوشید و یک روسری کوچک که بی شباهت به دستمال سر نبود روی موهای بلند بافته شده اش می انداخت..به نظر او دل آدمها باید پاک باشد.من به جای او در این هوای پاییزی به لرزه می افتادم.
با آمدن زن میانسال ، ادامه حرفمان را رها کردیم و هردو مشغول کار شدیم.
تا ظهر آنقدر سرم شلوغ بود که یک لحظه هم به اتفاقات صبح فکر نکردم.
ظهر وقتی میخواستم به خانه برگردم هنوز نم نم باران میبارید.صادق برای دیدن دکتر سلیمانی به داروخانه آمد. جلو در ورودی با هم رودررو شدیم.
_سلام ، خداقوت
حوصله او را نداشتم ولی ادب حکم میکرد بایستم و احوالپرسی کنم
_سلام. ممنونم. خانواده خوبن؟
_الحمدالله .تشریف میبرید خونه؟
_بله .بااجازه من دیگه میرم
_بارون میاد صبر کنید برسونمتون.
_نه ممنونم، بارون شدید نیست میخوام کمی قدم بزنم. سلام برسونید.
منتظر نماندم تا چیزی بگوید سریع خداحافظی کردم و به خانه برگشتم.
از خستگی کم مانده بود بی هوش شوم. سریع نیمرویی درست کرده و خوردم و بعد هم خوابیدم.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
✨ای منجی رودهای سرگردانی
تعمید جهان درغضبی طولانی...
✨الساعه بیا عزیز من؛الساعه
دنیای بدی شده خودت میدانی...
#سلامآقاجان💚
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۸ #نویسنده_زهرا_فاطمی وارد داروخانه شدم جز زهره کسی هنوز نیامده بود. پشتِ پ
#رقص_درمیان_خون
#پارت۵۹
#نویسنده_زهرا_فاطمی
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدارشدم.
مریم خانم با صدایی که از خوشحالی می لرزید ،گفت
_سلام دخترم.بیا بالا خبر خوش دارم. دخترا هم تو راهن.
لبخندی به ذوقش زدم
_به به چی بهتر از خبر خوش. نمیشه الان به من بگید قول میدم سریع بیام.
خندید
_بهراد الان زنگ زد ،گفت جواب آزمایششون مشکلی نداشته و دارن با سوره میان خونه.
لبخند روی لبم خشکید.
سعی کردم به صدایم رنگ خوشی بدهم.
_واای چقدر عالی. با اجازه یه دوش بگیرم تا قبل اومدن دخترا بیام پیشتون.
_باشه عزیزم. کارهات رو انجام دادی بیا. شام هم پیش مایی ،چیزی واسه شامت درست نکنی.
_چشم.
زیر دوش آب ایستادم.
باید ناراحتی های روحم را میشستم .
از امروز در این خانه خوشی به پرواز در میآمد و من نمیتوانستم با قلبی زخمی و روحی ناراحت تاب بیاورم علی الخصوص که هیچ کس مقصر نبود جز خودم!
بهترین لباسم را پوشیدم و بعد از برداشتن چادر رنگی ام از خانه بیرون زدم.
لرز به جانم نشست ،با دو خودم را به خانه گرم مریم خانم رساندم.
هنوز کسی نیامده بود.مریم خانم مشغول پخت شام بود.
_مریم جون کمک نمیخوای؟
_نه عزیزم فقط واسه خودت یک لیوان چای بریز،تو این هوای سرد می چسبه.
برای خودم یک لیوان چای ریختم و پشت میز نشستم.
_بهنوششون کی میان؟
_قبل اینکه به تو زنگ بزنم بهش خبر دادم گفت چندتا بیمار داره ،تا یک ساعت دیگه میاد.
بهناز هم که امروز بچه ها رو برده بود خونه خواهرشوهرش،گفت از بیمارستان میرم دنبالشون و تا شب میام.
گشنه اشون بشه پیدامیشن.
با خنده این را گفت و کنارم نشست.با چشمانی که میدرخشید،گفت
_بهراد و خانمش هم بعد آزمایش رفتن دنبال خرید حلقه.
خدا بخواد فردا قراره بریم محضر و خطبه عقد بخونیم.
_ان شاءالله خوشبخت بشن.
_ان شاءالله.
دستم را گرفت
_ان شاءالله بعد اونا توهم با یک پسر خوب ازدواج کنی و خوشبخت بشی.
لبخندی به رویش زدم.
_ممنونم ولی من بدون ازدواج خوشبختترم.
با شیطنت گفتم.
_مریم جون خیلی اصرارداری منو شوهر بدی نکنه دنبال اینی از شرم راحت بشی.شاید هم قصد تجدیدفراش دارید. این آدم خوشبخت کیه؟
زد زیر خنده
_خداتورونکشه با این حرفات.
با صدای زنگ آیفون حرفش را قطع کرد. میخواست در را باز کند که سریع گفتم
_شما بشینید من در رو باز می کنم.
نگاهی به تصویر انداختم ،سوره کنار بهراد ایستاده بود و دستش دوربازوی او حلقه شده بود.
بدون اینکه گوشی را بردارم درراباز کردم.
_مریم جون آقابهراد و سوره اومدند.
مریم خانم سریع اسپنددود کن را روشن کرد و بوی اسپند کل خانه را برداشت.
باهم به سمت در رفتیم .
در را باز کردم و بهراد و سوره روی پله آخر بودند همزمان سلام کردند. مریم خانم با ذوق گفت
_سلام به روی ماهتون .خوش اومدید.
اسپند را دور سرشان چرخاند.
_چشم دوربشه از عزیزانم ان شاءالله.
بهراد با لبخند اسپند را گرفت و روی پله ها گذاشت .دست مریم خانم را بوسید
_دورت بگردم ،ممنونم مامان جان.
مریم خانم به سمت سوره رفت و او را درآغوش کشید
_خوش اومدی عروس گلم.
بخاطر اتفاقات صبح از بهراد خجالت می کشیدم
_سلام. تبریک میگم.
_ممنونم
رو به سوره کردم
_تبریک میگم سوره جان
پشت چشمی نازک کرد و به اجبار با صدایی که واضح بود که ناراحت است گفت
_ممنونم.
کاملا مشخص بود از بودن من ناراحت است.
دلم میخواست به سوییتم برگردم ولی چاره ای نداشتم جز ماندن و تحمل کردن.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۵۹ #نویسنده_زهرا_فاطمی با صدای زنگ تلفن از خواب بیدارشدم. مریم خانم با صدای
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۰
#نویسنده_زهرا__فاطمی
وارد خانه که شدیم،مریم خانم رو به سوره کرد
_دخترم راحت باش از این به بعد اینجا خونه خودته. میتونی داخل اتاق بهرادجان لباست رو عوض کنی. تا بیای منم براتون چایی میریزم.
مریم خانم به آشپزخانه رفت ،من مانده بودم و آن دو.
حس اضافی بودن داشتم.
تا خواستم با اجازه ای بگویم و پیش مریم خانم بروم سوره با صدایی که پر از عشوه بود رو به بهراد کرد
_بهرادجونم میشه منو تا اتاقت همراهی کنی؟
بهراد سربه زیر به سمت اتاقش اشاره کرد
_بله بفرمایید.
آنها که رفتن ،نفس راحتی کشیدم. حس می کردم سوره مرا رقیب زندگیش میبیند باید هرطور شده به او میفهماندم که من هیچ کجای زندگی آنها نقشی ندارم و اگر این روزها حضورم پررنگ می شود بخاطر جبران کمک های مریم خانم است.
نیم ساعتی بود که آنها به داخل اتاق رفته بودند.من هم خودم را با خواندن یک کتاب جنایی که از کتابخانه بهراد برداشته بودم سرگرم کردم.
با صدای زنگ آیفون کتاب را بستم و روی میز گذاشتم .
مریم خانم در آشپزخانه خودش را مشغول کرده بود.
تصویر خندان بهنوش که مشغول حرف زدن با همسرش بود روی صفحه نمایان شده بود.
در را باز کردم و از همانجا گفتم
_بهنوش جان و همسرشون اومدند.
با صدای بلند من ،بهراد و سوره از اتاق خارج شدند.
بهراد به سمت در ورودی رفت سوره هم به دنبالش.
ترجیح دادم به سمتشان نروم تا بیشتر از این سوره را دچار سوتفاهم نکنم.
به آشپزخانه رفتم
_مریم جون ،کاری ندارید من انجام بدم.
کفگیررا روی ظرف گذاشت .
_بی زحمت چندتا چایی بریز. تا من لباسمو عوض کنم و بیام.
_چشم.
مریم خانم قبل وارد شدن آنها به خانه ،به اتاقش رفت.من هم، خودم را مشغول چای ریختن کردم.
شش فنجان چای ریختم.
_صابخونه کجایی؟
بهنوش همیشه لبخند به لبم میآورد.
به سمتش رفتم
_سلام عزیزم
_به به ببین کی اینجاست ،داروگر اعظم!
به خنده افتادم. از وقتی فهمیده بود که داروسازی میخوانم به من لقب داروگر داده بود.
_سلام به روی ماهت طبیب جان.
بغلش کردم و گونه اش را بوسیدم.
با آمدن بهنوش کمی از آن حس معذب بودنم ،کناررفته بود.
_سلام علیکم.
با صدای همسر بهنوش از او جدا شدم.
_سلام آقای دکتر خیلی خوش اومدید.بفرمایید.
دکتر به سمت بهراد رفت. بهنوش با خنده آرام گفت
_برم یکم خواهر شوهربازی دربیارم.
با خنده به سمت سوره رفت . بوسه ای نمایشی روی گونه سوره زد و گفت
_سلام عزیزم.خوبی
_سلام بهنوش جون .ممنونم.
به سمت بهراد رفت و او را خواهرانه درآغوش کشید
_سلام داداشی . دورت بگردم چقدر لاغر شدی ؟
بهراد با خنده او را دور کرد
_خواهرجون همش بخاطر دوری از توئه.
همه به خنده افتادیم.
بهنوش کنارم روی مبل نشست. بهراد و سوره کنارهم روی مبل سه نفره نشستند و دکترهم روی مبل تکی نشست.
مریم خانم که نزدیک شد همه به احترامش برخواستیم بعد از احوال پرسی با بهنوش و همسرش روی مبل نشست
سریع به آشپزخانه رفتم و یک سینی چای آوردم.
به همه تعارف کردم . بهنوش برای من هم یک فنجان برداشت. سینی خالی را میخواستم به آشپزخانه برگردانم که صدای آهسته سوره را شنیدم.
_خیلی خوبه که دلارام با شما زندگی میکنه. حداقل کارهای خونه رو انجام میده .نیاز به خدمتکارندارید
حس کردم یک سطل آب یخ روی بدنم خالی کردند.بهراد توبیخگرانه صدایش زد. همه حرفش را شنیده بودند و این بیشتر اذیتم میکرد .نمیخواستم از الان نقطه ضعف دستش بدهم. لبخندی زورکی روی لب نشاندم و پشت سر مریم خانم ایستادم.
_مریم جون اونقدر واسم عزیزه که اگر بهم بگه خدمتکارش هم باشم با افتخار قبول می کنم. مریم جون مادر دوممه و افتخاری بالاتر از کمک کردن به مادرم سراغ ندارم.
ا با اخم نگاهم میکرد و بهراد با شرمندگی.
دیگر توان ایستادگی نداشتم دلم میخواست هرلحظه فرار کنم.
_با اجازه من ازحضورتون مرخص میشم.
قدم اول را برداشته بودم که مریم خانم دستم را گرفت.
_دلارام عزیزم تو دختر این خونه ای نه خدمتکار.اگر هم به من کمک میکنی بخاطر لطفته دخترم. پس بمون لطفت
همسر بهنوش با متانت ادامه حرف مریم خانم را گرفت.
_دلارام خانم همه ما شاهدیم که از وقتی شما اومدید مامان چقدر خوشحاله .بهنوش جان هم که هرلحظه از خوبی های آبجی دلارامش میگه. شما جز این خانواده اید.
نگاهم به بهنوش افتاد که با ناراحتی صدایم زد
_دلارام جان بیا بشین.
دلم نمیخواست امروزشان را خراب کنم.
با اینکه حال خوشی نداشتم ولی بی حرف کنارش نشستم.
سوره که دید همه از حرفش ناراحت شدند.
با اجازه ای گفت و به حیاط رفت.
مریم خانم بعد از رفتنش رو به بهراد کرد
_پسرم لطفا با سوره صحبت کن البته با مهربونی و آرامش !تا متوجه بشه که دلارام جز این خانواده است و احترام به اون احترام به همه ماست. دلم نمیخواد دیگه چنین بحثایی پیش بیاد. برو بیرون دنبالش هوا سرده.
#ادامه_دارد
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یامهدے
مےشود عالم پُر از آوازهے آقایےاٺ
یوسفان را محو خواهے ڪرد با زیبایےاٺ
مےشود تسلیمِ محضِ ذوالفقارٺ شرق و غرب
سجده خواهد ڪرد پاے هیبت زهرایےاٺ
#اللهمعجللولیکالفرج
#اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شنیدنی اولین خادم زن ایرانی حرم حضرت عباس (ع) از بازدید سرزده حاج قاسم ...
حتما بشنویم.
به یاد #حاج_قاسم قدم برداریم ...
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۰ #نویسنده_زهرا__فاطمی وارد خانه که شدیم،مریم خانم رو به سوره کرد _دخترم را
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۱
#نویسنده_زهرا__فاطمی
بهراد برخواست،چشمی گفت و به دنبال نامزدش رفت.
با شنیدن صدای آیفون که خبر از آمدن بهناز و خانواده اش میداد مریم خانم و دکتر به سمت در رفتند.
از فرصت استفاده کردم و رو به بهنوش کردم.
_میشه کمکم کنی؟
بهنوش گیج نگاهم کرد
_به مامان بگو من یک کاری واسم پیش اومده برگشتم سوییتم. .
سرم را کج کردم و با مظلوم ترین حالت گفتم
_خواهش می کنم!!
با خنده گفت
_قیافه ات رو شبیه بعضیا نکن، باشه یه بهانه میارم برو ولی فقط همین یکبار میدونم که تحمل سوره واست سخته.
نیم ساعتی از آمدن بهناز گذشته بود که به بهانه کار از آنجا فرار کردم.
دوقلوها هم وقتی دیدند من میخواهم به سوییتم برگردم با من همراه شدند.
قرار شد شب را پیش من در سوییت بخوابند.
نیمه های شب بود ،خوابم نمی برد.
دوقلوها یک ساعتی میشد که خوابیده بودند.
پالتو بلندم را پوشیدم و به داخل حیاط رفتم.
اهالی خانه در خواب به سر می بردند. روی تخت چوبی نشستم و به آسمان چشم دوختم.
با صدای بسته شدن در حیاط ترسیده به عقب برگشتم.
_کی اونجاست؟
_منم.
با شنیدن صدای بهراد نفس راحتی کشیدم.
سوره را به منزلشان رسانده و برگشته بود.
قبل از اینکه به من نزدیک شود،به سمت سوییت قدم برداشتم.
_دلارام خانم یک لحظه لطفا.
مجبور به ایستادن شدم.
برگشتم و به او که سربه زیر ایستاده بود چشم دوختم
_بفرمایید.؟
دستهایش را در جیب کاپشنش کرد
_بابت امشب عذر میخوام. رفتار سوره خوب نبود. راستش نمیدونم چرا نسبت به شما گارد گرفته ولی نگران نباشید دیگه این اتفاق نمیافته.
هردویمان خوب میدانستیم که این آخرین بار نیست و قطعا سوره بازهم مرا مورد لطف قرار میدهد . بی انصافی بود ولی من بهراد را مقصر میدانستم.
_آقا بهراد شما که میدونستید خانمتون حساسه نباید اون روز من رو میرسوندید. من همجنس خودم رو خوب میشناسم. به سوره هم حق میدم. اون نگرانه که شما رو از دست بده . هرچقدر هم که من و شما بخوایم دیدگاهش رو عوض کنیم سودی نداره. فقط در صورتی که من رو در کنار شما نبینه این مشکل حل میشه. از این به بعد سعی میکنم جلو دید ایشون نباشم.
بهراد میخواست چیزی بگوید که سریع گفتم.
_من کمی پس انداز دارم. ان شاءالله از فردا میرم دنبال خونه. نمیخوام باعث ناراحتی کسانی که دوسشون دارم و مثل خانواده ام هستند باشم. با....
سریع پرید وسط حرفم.
_لطفا یک ماه تحمل کنید. ما یک ماهه دیگه میریم خونه خودمون ، پس دیگه مشکلی نیست.
بابت امشب حلالمون کنید.
شب خوش.
حرفش را زد و رفت.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۲
#نویسنده_زهرا__فاطمی
صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم.
امروز قراربود بهراد و سوره عقد کنند.
اصلا دلم نمیخواست که باعث ناراحتی کسی شوم.
من خوب میدانستم که حضورم چقدر برای سوره ناراحت کننده است و از طرفی می دانستم او این ناراحتی را بروز میدهد ، بهراد و خانواده اش را بیشتر از همه ناراحت می کند.
پس ترجیح دادم برای مراسم عقد آنها را همراهی نکنم.
تنها کسی که میتوانست کمکم کند ،بهنوش بود.
به او زنگ زدم و خواهش کردم به سوییت بیاد.
ده دقیقه نگذشت که صدایش سوییت کوچکم را برداشت.
_داروگر کجایی؟
_بفرمایید تو.
در حالی که یک پاکت خرید دستش بود وارد خانه شد.
پاکت را در اغوشم انداخت و چشمکی زد
_ببین آبجیت چه کرده!
متعجب نگاهش کردم.
_این چیه؟
بی خیال روی مبل کنار پنجره نشست
_یالله بپوش، ببینم به سلیقه ام چند امتیاز میدی؟
داخل پاکت را نگاه کردم یک پیراهن سبز رنگ خودنمایی می کرد،سبز کله غازی!
پیراهن را بیرون آوردم .
یک پیراهن بلند و زیبا که سر آستینش چین دار بود و به زیبایی مچی آن گلدوزی شده بود.
_خیلی خوشگله.
ابرو بالا انداخت
_میدونم!برو بپوش دیر شد .
پیراهن را روی دستم مرتب کردم و کنارش روی مبل نشستم.
_بهنوش میخوام یه چیزی بگم بهت.
خیلی جدی نگاهم کرد
_بگو عزیزم.
_میدونی که سوره از من خوشش نمیاد. من اگر امروز که خاصترین روز زندگیشه ،اونجا باشم اوقاتش رو تلخ میکنم.
چند خط بین ابروهایش نشاند
_اصلا حرفشو نزن
_بهنوش تو خودت هم باشی اگر از کسی خوشت نیاد دوست نداری تو روزهای خاص کنارت باشه. مگه غیر اینه؟
بهنوش برخواست و به پنجره چشم دوخت.
_دلارام من میدونم که بهراد تو رو دوست داشت. بهت پیشنهاد ازدواج هم داد ولی تو قبول نکردی.
با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم.او همه چیز را میدانست. عرق شرم بر پیشانی ام نشست.
به سمتم برگشت و با لبخند نگاهم کرد
_بهراد شاید به مامان و بهناز چیزی نگه ولی از روزی که اسیر نگاه تو شده بود، ریز به ریز جزییات رو به من می گفت. شبی هم که با ناراحتی و حال خراب اومد پیشم بهم گفت تو بهش جواب رد دادی . اونم قول داده که برادرت بمونه.من اون شب ساعتها باهاش حرف زدم تا آروم بشه.
جلو آمد و دستم را گرفت
_دلارام نمیدونم چرا چنین تصمیمی گرفتی و بهراد رو تشویق به ازدواج با سوره کردی؟
واسمم مهم نیست چون هرکسی دلایل خودش رو داره.
میدونم داداشم اونقدر نگاهش پاک هست که وقتی قبول کرد داداشت بمونه پس سر حرفش بمونه.
اونقدر هم مرد هست که وقتی ازدواج کرد به همسرش خیانت نکنه حتی با فکر!
امروز برای بهراد هم روز خاصیه مثل سوره! اون میخواد که خواهرش هم اونجا باشه. همهی خانواده، تو رو دختر و خواهرشون میدونند. پس خواهرما باید تو شادی ها کنارمون باشه. فهمیدی؟
نمیدانم کی چشمهایم شروع به بارش کرده بود، وقتی بهنوش اشک هایم را پاک کرد و مرا به آغوش کشید ،اشکهایم شدت گرفت.
_دوست داشتم زنداداشم باشی ولی حالا که انتخاب کردی خواهرم بمونی، پس به حرف خواهر بزرگترت گوش کن.
درضمن من همیشه هستم تا دردو دلات رو بشنوم. لازم نیست همه رو تو دلت تلنبار کنی. فهمیدی؟
سرم را تکان دادم.
_آفرین دختر خوب. برو صورتت رو بشور و لباس بپوش . دیر بریم بهراد حکم تیرمون رو امضا کرده.
هردو فارغ از صحبتهای قبل ،خندیدیم.
لبخند به لبم نشست .خدا مرا دوست داشت که چنین خانواده ای را سر راهم قرار داده بود.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#صبحتبخیرمولایمن
سینهامزآتشدلْدرغمِجانانہبسوخت
آتشےبوددرینخانہکہکاشانہبسوخت
تَنَمازواسطہیدوریِدلبربِگُداخت
جانمازآتشِمِهْرِرُخِجانانہبسوخت
حافظشیرازے
🏝سلام مولای ما ،
مهدی جان
شکر خدا
که در زلال روشن محبت شما ،
سپیدهدمان دیگری
آغاز شد
شکر خدا که
امروز هم زبانمان
با سلام بر آستان پرکبوترتان
گشوده شد
شکر خدا که
قلبمان پر از عطر یاد زهرایی
و معطر شماست
شکر خدا که
با شما زندهایم🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۶۲ #نویسنده_زهرا__فاطمی صبح با سرو صدای دوقلوها از خواب بیدارشدم. امروز قر
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۳
#نویسنده_زهرا__فاطمی
داخل محضر ایستاده بودم و به بهراد و سوره که کنارهم نشسته بودند،نگاه می کردم.
سوره به قرآن نگاه می کرد و بهراد به آینه!
شاید میخواست بهتر عروسش را ببیند.
سوره با آن لباس سفید و حجاب زیبایی که برای خود ساخته بود، عجیب دلبری می کرد.
عاقد که سه بارخطبه راخواند همه منتظر به سوره چشم دوختند.
دوست صمیمی سوره که از اول مراسم یک ثانیه هم از عکس گرفتن دست برنداشته بود با ناز گفت
_عروس خوشگلمون، زیر لفظی میخواد.
مریم خانم یک جعبه مخملی را به دست بهراد داد.
بهراد جعبه را باز کرد، پلاک و زنجیر را بیرون آورد و به دست سوره داد. پلاک نام سوره را به زیبایی به رخ میکشید.
سوره لبخند بر لبش نشست.
_با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها ، بله.
صدای دست و صوت سالن را برداشت.
بهراد هم با آرامش بله را به عاقد داد و آن ها رسما ازدواج کردند.
عروس و داماد مشغول امضا زدن سند ازدواج شدند. دوست سوره که نامش باران بود کنارم ایستاد.
دختر خوشخنده و مهربانی بود .
_دلارام جون نظرت در مورد این عکس چیه؟
نگاهی به دوربین انداختم. زمانی که بهراد حلقه را درون انگشت سوره می کرد ،را ثبت کرده بود . هردو لبخند به لب داشتند.
_خیلی زیباست و خیلی زیبا عکس گرفتی.
_ممنونم عزیزم ،راستش میخوام بزارم تو صفحه مزون و صفحه سوره جون.
از سر کنجکاوی پرسیدم
_چقدر عالی .میشه آدرس دوتا صفحه رو به منم بدید.
_بله حتما.
آدرس صفحه شخصی سوره و مزونش را داخل گوشیم ثبت کردم .
دلم میخواست او و مزونش را بیشتر بشناسم.
شب بعد مهمانی کوچکی به مناسبت ازدواج بهراد و سوره برگزار شد.
در آن مهمانی چند خواستگارهم برای من پیدا شد که مریم خانم آن ها را رد کرده بود. تنها کسی که چندبار از مریم خانم درخواست کرده بود تا با من برای ازدواج صحبت کند، مادرِ دوست بهراد بود.
همانی که یکبارمرا در حیاط خانه دیده بود. همان شبی که مریم خانم قصیه خواستگاری صادق را گفت و من قهر کرده به سوییتم برگشتم.
وقتی بعد از چند روز مریم خانم قضیه را به من گفت ،نگاههای آن پسر را به یادآوردم و قاطعانه جواب رد دادم. من از او و نگاههایش میترسیدم.
هرچندبعدها فهمیدم قضاوتم اشتباه بوده است.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#رقص_درمیان_خون
#پارت۶۴
#نویسنده_زهرا__فاطمی
بعد از عقد آنها، من در خانه کمتر پیدایم میشد.
از صبح تا شب در داروخانه بودم و شب ها به بهانه خستگی و کار و غیره در سوییت تنها می ماندم.
بهنوش و بهناز، بهراد و همسرش را دعوت کرده بودند،از من هم خواستند تا در مهمانی هایشان شرکت کنم ولی هردفعه یک بهانه آوردم و نرفتم.
شبها گاهی مریم خانم به دیدنم می آمد و از دلمشغولی هایش میگفت .
از بهراد و خانه ای که به خواست سوره در یکی از محله های بالاشهر اجاره کرده بود.
از سوره و توقعاتی که برای جشن عروسیشان داشت می گفت.
انگار تجمل گرایی سوره همین اول کاری، بهراد را کلافه کرده بود ولی صبوری کرده و چیزی نمیگوید.
مریم خانم اعتقادداشت با رفتن به سرِخانه و زندگیشان این مشکلات ازبین می رود و بهتر همدیگر را درک می کنند.
کاش همینگونه میشد!
زمانه روی دور تند افتاده بود.
به چشم برهم زدنی بساط عروسی برپا شد.
یک عمارت زیبا همچون کاخ در وسط یک باغ مکان برگزاری عروسی بود.
از آتش بازی ورودی باغ گرفته تا زنان دف زن با لباسهای یک شکل همه بر خلاف عقاید بهراد بود و فقط بخاطر همسرش تن به آنها داده بود.
بهنوش از حساسیتهای برادرش میگفت و راه برگشتی که برایش نمانده بود.
من هر لحظه در دل میخواستم که مشکلات کمتر شود و بهراد رنگ خوشی را در زندگی متاهلی ببیند.
به اصرار بهنوش با او راهی آرایشگاه شدم.
در آینه نگاهی به خودم انداختم.
آرایش ساده ای روی صورتم خودنمایی می کرد. لباسی صورتی رنگ پوشیده ای که به زیبایی سنگ دوزی شده بود، پوشیدم.
لباسم انتخاب بهنوش بود. او می گفت باید همچون ستاره ای امشب بدرخشم .
پوششم کامل بود ولی زیبایی لباس باعث شد تا مانتو روی آن بپوشم.
دلم نمیخواست موقع ورود نگاهها روی من بلغزد.
با بهنوش راهی تالار عروسی شدیم.
مردها بخاطر سردی هوا در طبقه اول مستقر شده بودند و خانمها در طبقه دوم.
قبل از آمدن مهمانان رسیدیم.
مریم خانم با آن لباس شب طلاییش همچون ستاره می درخشید.
به سمتش رفتم
_مریم جون مثل ماه شدید .
با خنده رو به بهنوش کردم
_امشب باید حواسمون باشه که خواستگارای مریم جون همو نکشن.
با اتمام حرفم هردو خندیدیم.
مریم خانم ضربه آرامی به بازویم زد
_باز شیطونی تو شروع شد. تو حواست به خودت باشه که، مامان حامد امشب تا بله رو ازت نگیره ول کن قضیه نیست.
نیشم خود به خود بسته شد
_بلا به دور، خدانکنه.
بهنوش جون، ننه حامد رو میسپارم به تو خواهر. تو و جون ننه حامد!
بهنوش خندید و با سر تایید کرد.
مریم خانم با مهربانی بوسه ای روی گونهام کاشت
_دورت بگردم من. چقدر امشب خانم شدی. ان شاءالله همیشه لبخند به لبت باشه عزیزم.
با آمدن مهمانان مریم خانم به سمتشان رفت .
من هم روی صندلی ردیف اول نشستم.
بهناز و دوقلوها از راه رسیدند.
امیرحسن کت و شلوار طوسی رنگ با پیراهن سفید پوشیده بود همانند بهراد.
حسنا هم لباس عروس سفید پوشیده بود.
از وقتی که مرا دیده بود ، دم به دقیقه می گفت
_دایی بهراد گفته من از زندایی سوره هم خوشگلترم.
هربار هم مریم خانم قربان صدقه قدو بالای امیرحسن میرفتند.
دوقلوها ذوق ساقدوش شدن داشتند.
با ورود عروس و داماد دوقلوها با سبدهای گلی که داشتند به پیشواز آنها رفتند.
جلوتر از انها راه می رفتند و گلبرگ های گل سرخ را فرش راه عروس و داماد می کردند.
عروس و داماد با همه احوالپرسی کردند.
به من که نزدیک شدند برخواستم
_سلام تبریک میگم. ان شاءالله خوشبخت بشید.
بهراد بدون اینکه نگاه کند، تشکر کرد. سوره با غرور نگاهم کرد وفقط سرش را تکان داد و با بهراد در جایگاه عروس و داماد نشستند.
لباس عروسی که از ترکیه سفارش داده بود بسیار زیبا بود. سوره واقعا زیبا بود و با آن لباس همچون فرشته ای شده بود که نگاه هربیننده ای را مجذوب خود می کرد.
اگر پشت چشم نازک کردن های سوره به من و یا عشوه هایی که برای بهراد میریخت تا به گمانش مرا حرص بدهد، را بگذارم کنار،در کل به من خوش گذشته بود مخصوصا کنار بهنوش !!
آخر شب عروس و داماد ، برای ماه عسل راهی کیش شدند وما به خانه برگشتیم.
#ادامه_دارد
╭
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
#سلام_آفتاب_عالم_تاب_هستی
#اللهمعجللولیکالفرج
🍁گرچه یک عمر من از دلبر خود بیخبرم
لحظهای نیست که یادش برود از نظرم...
🍁نه که امروز بُوَد دیده من بر راهش
از همان روز ازل منتظر منتظرم...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
روزتون امام زمانی
بدون شرح...
عمود ۳۷ جاده نجف به کربلا...👆👆
هم اکنون
-----------------------------------------------
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
#اربعین
#سلام_مولا_جانم
🍂به لب رسیده مرا جان، چرا نمی آیی؟
رسیده عمر به پایان، چرا نمی آیی؟
🍂سیاه چون شب تار است روز یارانت
کجایی ای مه تابان، چرا نمی آیی؟
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
صبحتون امام زمانی ❤️