eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
710 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگردان  ساعتی در خیابان چرخ زدم . مقصد مشخصی نداشتم. از نگاه چپ چپ بقیه خسته شده بودم ،برای اولین تاکسی دست تکان داده و سوارشدم. فقط مزار دانیال می‌توانست در این لحظات پناهگاهم باشد. مدت ها بود به او سرنزده بود. سر روی مزار سردش گذاشتم _سلام داداشی، قربونت برم .دلم برات تنگ شده. دانیال کاش بودی و پناهم می‌شدی . همه رهام کردند .من موندم و این چمدون. داداشی نمیشه منم باخودت ببری؟دیگه نمیتونم مزاحم بهرادشون بشم.تو بگو چیکار کنم؟درمونده و بی چاره ام داداشی صدای گریه ام سکوت  مزار را شکست. درهوای سرد زمستانی پرنده پر نمی‌زد چه رسد به آدمیزاد. به خودم که آدم هوا تاریک شده بود.ترس به جانم نشست. یک دختر تنها در مزار شهدا. تنها کسی که به خاطرم آمد تا در این لحظات کمکم کند زهره بود. زهره عزیزم که بعد از مراسم خاکسپاری دانیال دیگر او را ندیدم. چندین بوق خورد و جواب نداد ناامید تلفن همراهم را داخل کیفم انداختم. سرویس مزار گذاشتم و گریه کردم. بی کسی بدترین دردی بود که می‌توانست گریبانگیرم شود. صدای زنگ تلفنم بلند شد سریع گوشی را برداشتم با دیدن نام زهره لبخند به لبم آمد. _الو دلارام جان   _سلام _سلام عزیزم، خوبی ؟ببخشید گوشیم سایلنت بود متوجه تماست نشدم. چه عجب یادی از ما کردی بی وفا.معلوم هست کجایی؟ _فکر می‌کردم تو هم مثل خانواده ام چشم دیدن منو نداری. ازت خجالت می‌کشیدم. میترسیدم تو هم  مثل همه منو مقصر شهادت دانیال بدونی. داغ دلم تازه شده بود و اشکهایم جاری شد. _دیوونه این چه حرفیه؟تو خواهر دانیال بودی چرا باید چنین فکری کنم.الان کجایی ؟برگشتی خونه. ناخودآگاه پوزخند بر لبم نشست،چه خوش خیال بود او! _از کدوم خونه حرف میزنی؟همونجایی که منو مثل یک تیکه آشغال انداختن بیرون. پدر و مادرم منو رها کردند .من جایی تو اون خونه ندارم زهره. میدونی الان به کی پناه آوردم؟ با ناراحتی گفت _کجایی؟ _اومدم پیش دانیال. فقط مزار اون میتونه پناهگاهم باشه صدایش مملو از عصبانیت شد _دیوونه شدی؟هوای به این سردی ، این وقت شب اونجا چیکار میکنی تو؟ برای بارهزارم بغضم شکست _مگه جایی دیگه داشتم که برم؟ چندماه خونه آقای شهریاری بودم ولی دیگه نتونستم اونجا بمونم. به اندازه کافی مزاحمشون شدم. _خونه داداشت هست عزیزم. الان میام دنبالت .به روح دانیال قسمت میدم ازاونجا تکون نخوری تا بیام. _باشه، ممنونم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
زهره را که دیدم خشکم زد، به اندازه ده سال پیر شده بود. باور نمی‌شد این همان دختری باشد که زیبایی و با نشاط بودنش، همیشه زبان زد همه بود. چقدر لاغر شده بود . بعد شهادت دانیال او آب شده بود. آغوشش را برایم باز کرد. گریه هایم شدت گرفت، او هم همپای من گریه می‌کرد. انگار داغ دانیال برای هردویمان تازه شده بود. _منو ببخش زهره.منو ببخش مرا از خود جدا کرد و به چشمانم زل زد. تاکیدگونه گفت _تو مقصر هیچ اتفاقی نیستی دلارام. تو خودت قربانی اون اغتشاشات بودی. بفهم چی‌میگم بهت. باشه؟ او که نمی‌دانست بارها و بارها خاطرات گذشته را مرور می‌کردم و خودم را می‌دیدم میان همان کوچه!بین همان دخترانی که وحشیانه به دانیال ضربه می‌زدنند. _حتی اگر همه منو ببخشند ،من نمی‌تونم خودمو ببخشم زهره! _بهتره بریم دیر وقته،بعد فرصت هست حرف بزنیم!فقط یک دقیقه صبر کنن. مرا رها کرد و کنار مزار دانیال نشست. _عشقم حالا میتونی راحت باشی ،دلارام اومده پیش من. خودم مواظبشم ،نبینم نگران باشیا!بوس بوس. چه بد روزگاریست! حق آنها این زندگی پر از تنهایی نبود. عشق آنها باید جوانه میزد. باید درخت عشقشان به ثمر می‌نشست . وای برمن و هم نوعانم که تیشه به ریشه  درخت زندگی‌شان زدیم.                    **** چشم دوختم به تیربرق های بتنی کنار خیابان. باید با زندگی‌ام چه می کردم؟ تا کی قرار بود آواره باشم در خانه این و آن! صدای زنگ گوشی مرا از افکارم جدا کرد. اسم بهنوش روی گوشی به من دهن کجی می‌کرد. تا الان حتما از مهمانی و برگشته و همه متوجه نبودم شده اند. توانایی سخن گفتن با او را نداشتم. _نمیخوای جواب بدی؟خودشو کشت. _نه! به ثانیه نکشید که دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. بازهم بهنوش بود. _دلارام جان ،جواب بده ،هرکسی هست حتما کارمهمی داره. به اجبار تماس را وصل کردم _سلام _سلام و درد بی درمون صدای عصبانی‌اش به گوش زهره هم رسید که لبخند بر لب آورد. با حرص صدایش زدم _بهنوش! _بهنوش وکوفت. کدوم قبرستانی رفتی؟ _همون قبرستانی که مزار داداشم داخلش. متحیر نالید _این وقت شب دیوونه شدی.همونجا صبر کن تا بیایم دنبالت. _لازم نیست. _چرا اون وقت؟نکنه میخوای همنشین ارواح بشی؟ صدایم از بغض لرزید: _نه!دارم میرم خونه داداشم! چند ثانیه سکوت برقرارشد. زهره دستم را فشرد. او خوب می‌فهمید چقدر درد داشت جمله ای که به زبانم آورده بودم. صدای مردانه و نگران بهراد در گوشم پیچید _دلارام خانم ،لطفا برگردید خونه ما.رفتنتون پیش مسعود اصلا به صلاحتون نیست. _سلام آقا بهراد.خونه اونا نمیرم. _بهنوش گفت دارید میرید خونه داداشتون. _درست گفته، میرم خونه داداشم ولی منظورم خونه مسعود نیست اون که منو اصلا به خواهری قبول نداره. سخت بود حرف زدن برایم _میرم خونه دانیال. به بهنوش و مریم خانم بگید نگرانم نباشند. خدانگهدار. قبل اینکه او حرفی بزند تماس را قطع کردم و گوشی را خاموش کردم. سرم را به صندلی تکیه داده ، چشم بستم. اجازه دادم چشمانم برای بار هزارم  ببارد. ممنون زهره بودم که در سکوت رانندگی کرد و چیزی نپرسید.اجازه داد تا خودم را خالی کنم. با ایستادن ماشین،چشم باز کردم. جلو در حیاط ماشین را پارک کرد. پیاده شدم و پشت سر زهره وارد خانه شدم. به هر سمت که نگاه می‌کردم دانیال را می‌دیدم که با لبخند نگاهم می‌کرد. همون جلو در روی زمین نشسته و زار زدم. زهره نگران مرا به آغوش کشید _دلارام جان گریه نکن عزیزم. _به هر گوشه که نگاه می کنم دانیال رو میبینم. تو این خونه کم خاطره با اون ندارم. گریه اجازه نداد بیشتر حرف بزنم ،نفسم تنگ شده بود. _اگر به جای من بودی چیکار میکردی. من شبانه روز اینجا کنار دانیال زندگی کردم. باید صبوری کنیم عزیزم ،فقط صبوری.پاشو قربونت بشم بریم اتاقت رو نشون بدم. به کمک زهره برخواستم و به سمت اتاقی که برایم آماده کرده بود رفتم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب ڪہ شب میلاد احمد باشد مشمول همہ عطاے سرمـد باشد یا ربّ چہ شود طلوع فجــر فردا صبحِ فرج آلِ محمّـد«ص» باشد 🌼 (ص)🌿🌸 (ع)💫 🌿🌸
یک ماه از همخانه شدنم با زهره می‌گذشت. یک هفته بعد که حالم روبه راه شد با دکتر سلیمانی تماس گرفتم . باید کار جدیدی برای خودم پیدا می کردم. دکتر وقتی فهمید می‌خواهم دوباره سرکار بروم از من درخواست کرد تا در داروخانه مشغول به کار شوم ولی چون می‌خواستم از همه دور شوم و دیگر با سوره و صادق رو به رو نشوم،درخواستش را رد کردم. او هم بزرگی کرد و مرا به خانم دکتر سیاوشی معرفی کرد. حالا دوهفته‌ای می‌شود که من در آنجا مشغول به کار شده‌ام. اسفندماه بود و هوا گاهی چنان سرد که یخ می‌بستی و گاهی چنان آفتابی که حس می کردی بهار از راه رسیده است. امشب  هوا به شدت سرد بود، داروخانه خلوت بود، نگاهی به ساعتم انداختم . یک ساعت دیگر با زهره در بازار قرار داشتم. به اصرار او، راضی شده بودم تا باهم برای خرید عید برویم. _خانم دکتر، با اجاره من میرم. _برو عزیزم.شب خوش. در را که باز کردم هوای سرد تنم را به آغوش کشید و لرز به جانم انداخت. محکم گوشه چادرم را گرفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس که در همان نزدیکی ها بود، رفتم. وارد بازار که شدم، از دیدن آن جمعیت انگشت به دهان ماندم. انگار نه انگار که هوا سرد است. چنان همه غرق خرید بودند که انگار سرما را حس نمی کردند. زهره مشغول نگاه کردن به سبزه ها بود. _فقط تنبلا سبزه آماده می خرند!!! با خنده به سمتم برگشت _قربون توئه زرنگ برم من. امسال با سبزی که تو کاشتی سالمون رو نو می کنیم، چطوره؟ لبخندی نثارش کردم _نه دیگه جانم، منم شونه ام به شونه تو خورده تنبلی کردم. ان شاءالله سال بعد. لبخندزنان از او دور شدم و زهره با عجله خودش را به من رساند. در آن هوای سرد، یک ساعتی در مغازه ها چرخیدیم و کمی لباس خریدیم. من مانتو عبایی و روسری ،زهره هم مانتو و شلوار و روسری خرید، بعد از خوردن یک شام سبک، به خانه برگشتیم. صدای زنگ تلفن به گوش می رسید، زهره سریع در را باز کرد و وارد خانه شد. خریدها را کنار دیوار گذاشتم و  مشغول آویزان کردن چادرم شدم. _سلام مادرجون! قلبم از تپش ایستاد. زهره همیشه مادرم را مادرجون صدا می زد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
چادر از میان دستهایم سر خورد و روی زمین افتاد. زهره نگاهی به من کرد. دلم لک زده بود برای شنیدن صدای مادرم. التماس نگاهم را خواند که انگشت گذاشت روی دکمه بلندگو  و صدا در قلبم بازتاب پیدا کرد _سلام دخترم. خوبی مادر؟ کی بود که او دیگر حتی مرا دخترم صدا نزده و حالم را نپرسیده بود. _الحمدالله خوبم ،شما و آقاجون چطورید؟ صدای بغض آلود مادرم به قلبم چنگ انداخت ! _خوب نیستیم مادر! صدای گریه اش بلند شد. زهره نگران نگاهی به من کرد و لب جنباند _ چی شده مادرجون؟چرا گریه می کنید؟ _آقا جونت چند شب پیش خواب دانیال رو دیده بود.دیشبم من خوابش  دیدم _خوش به حالتون .من خیلی وقته درآرزوی دیدن خوابشم. اینکه ناراحتی نداره مادرجون. صدای گریه مادرم اوج گرفت. _تو خواب هر دو نفرمون ،دانیالم خیلی ناراحت بود ، روش رو ازمون برگردوند . اشک های منم جاری شد، کنار زهره روی زمین زانو زدم. _به آقاجونت گفته بود در حق دلارام بد کردی بابا.  میدونی دخترت الان کجاست؟ دست روی دهانم گذاشتم تا صدای گریه ام به گوش مادرم نرسد. دانیال به خاطر من بی ارزش در آن دنیا آرامش نداشت. زهره هم پای من و مادرم اشک می‌ریخت. مادرم با گریه ادامه داد _دیشب وقتی میخواستم به سمتش برم ،روش رو برگردوند و عقب رفت. چندبار گفت مامان برو دنبال دلارام . در حقش ظلم‌ نکنید . دانیالم کلی التماس کرد برم دنبال دلارام. زهره دست روی شانه ام گذاشت و مرا همانطور نشسته به آغوش کشید. _مامان جان حق با دانیال هستش. شما باید دلارام رو برگردونید خونه. من چندبار خواستم بهتون بگم ولی ترسیدم با حرف زدن در مورد دلارام ناراحتتون کنم . مادرم فین فین کنان گفت: _هربار که میخواستم آقا جونت رو راضی کنم بریم دنبال دلارام،مسعود با حرفاش در مورد دلارام بیشتر آقاجونت رو عصبانی می‌کرد. هربار میومد می‌گفت دلارام امروز تو خیابون بلوز و شلوار بوده،یک بار میومد می گفت با یک پسر دوست شده و تو پارک ها می چرخه. از وقتی آقاجونت خواب دانیال رو دیده حتی اجازه نداده مسعود بیاد خونه. روزها پشت پنجره میشینه و به در زل می زنه. هرچقدر میگم بیا بریم دنبال دلارام، میگه کجا دنبالش بگردیم .اون خودش باید بیاد. من نمیدونم چیکار کنم. زهره، مادرجان تو میتونی دلارام رو پیدا کنی. زهره می‌خواست بگوید من کنارش هستم که با تکان دادن سرم منصرفش کردم. او هم به اجبار گفت: _نگران نباش مادرجون، من خودم دلارام رو میارم پیشتون .بهتون قول میدم. تا قبل عید دلارام پیشتون. _راست میگی مادر؟تو میدونی اون کجاست؟ زهره نگاهی به من کرد و ادامه داد _همه حرف های آقا مسعود دروغه. من دلارام رو دیدم یه تیکه جواهره، این تهمت ها به اون نمی‌چسبه. خودم میارش،قول می‌دم. _خداخیرت بده مادر.منتظر خبرت هستم دخترم. _چشم حتما .به آقاجون سلام برسونید. شبتون بخیر. تماس را که قطع کرد ،دست هایم را گرفت _پاشو برو صورتت رو بشور بیا باهم حرف بزنیم. پاشو دختر خوب. بدون حرف به سمت سرویس بهداشتی رفتم 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عید است و هوا شمیم جنت دارد نام خوش مصطفی حلاوت دارد با عطر گل محمدی و صلوات این محفل ما عجب طراوت دارد (ص)🌺 (ع)💫🌺 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زهره آنقدر مرا نصیحت کرد که راضی به رفتن شدم. به خودم که نمی‌توانستم دروغ بگویم. از این دربه دری و آوارگی خسته شده بودم‌، باید به خانه بر‌میگشتم تا پایان دهم به این قصه جدایی!!!                                  **** _دلارام زودباش دیگه، یک ساعت پیش قراربود آماده باشی. باباجان تو هرچی بپوشی خوشگلی.! چادر روی سرم انداختم و سریع از اتاق خارج شدم. _اومدم دیگه، خانم غرغرو!! _اگه من جیغ جیغ نکنم که، تو تا فردا هم حاضر نمی‌شدی  دختر خوب. _بله ،بله! حق با شماست. بریم عزیزم. سر راه، یک سبد گل خریدیم و به سمت منزل پدری‌ام رفتیم. ترس به جانم افتاده بود، ترس  دوباره رانده شدن! زهره زنگ را فشرد و در باز شد. دستم می‌لرزید،سعی کردم خودم را محکم نشان بدهم. زیر لب ذکر می گفتم. مادرم درب ورودی را باز کرد و روی ایوان ایستاد. اشک هایش جاری شد و قلبم فشرده شد. حتی از آخرین باری که او را در مزار دیده بودم هم،پیرتر شده بود. آغوشش را که برایم باز کرد به آنی خودم را به او رساندم و در آغوشش جای گرفتم. اشک هایمان جاری شده و زبانم بند آمده بود. _دلارامم.خوش اومدی مادر! مادرم سر و صورتم را بوسید و مرا تنگ تر در آغوش کشید. _مادرجون ،منم هستم!کم کم داره حسودیم میشه!! صدای زهره لبخند به لبم آورد. مادرم مرا از خودش دور کرد و زهره را به آغوش کشید _ممنونم که دلارام رو پیدا کردی . هم قدم با مادرم وارد خانه شدم. با عطش به گوشه گوشه خانه چشم چرخاندم. همه خاطرات تلخ و شیرین از مقابل دیدگانم رد شد. دانیال را دیدم که با لبخند نگاهم می کرد . خاطرات شیرینم با دانیال  لبخند به لبم آورد و ثانیه ای بعد خاطرات تلخ رانده شدن و کتک خوردنم از مسعود اشک هایم را جاری کرد. _بشینید من برم براتون دوتا چایی بیارم. زهره سریع گفت _مادرجون شما بشینید، من میارم. شما حتما خیلی باهم حرف دارید. زهره به ثانیه نکشیده غیبش زد. مادرم کنارم نشست و دستم را گرفت _ما در حقت بد کردیم. منو ببخش که نتونستم بابات رو از اشتباه دربیارم. گریه مادرم اوج گرفت و اشکهایم جاری شد _قربونتون بشم. شما باید منو ببخشید که با خطاهام شمارو رنجوندم . ممنونم که اجازه دادید برگردم به خونه و دوباره زیر سایه شما زندگی کنم حالا می‌فهمم که چقدر دوری از شما برام عذاب آور بوده.... چند ساعتی با مادرم درد و دل کردم .از کمک های مریم خانم و بهراد گرفته تا سفرم به روستاهای مرزی  و بعد برگشتم به پیش زهره برایش گفتم. زهره در این مدت خودش را درآشپزخانه مشغول پخت شام کرده بود! مدیون  او و مهربانی هایش بودم. صدای باز و بسته شدن در حیاط آمد . _پدرت اومد مادرم شتابان برخواست و به پیشواز پدرم رفت شاید هم می‌خواست او را آرام کند تا کمتر از دستم عصبانی باشد. هرچه بود که تپش های قلبم از هم سبقت گرفته و عرق بر تیره کمرم نشسته بود. پدرم وارد شد و من از شرم نمی‌توانستم سرم را بالا بگیرم. _سلام آقاجون زهره بود که به دادم رسیده بود . _سلام باباجون صدای مهربان پدرم را مدت ها بود که نشنیده بودم. _سلام آقاجون. جوابم را به آهستگی داد _سلام. درگیر فکر کردن به تن صدای پدرم بودم که در آغوش گرمش فرو رفتم. آنقدر گیج و مبهوت بودم که اصلا یادم نیست جلو آمدن پدرم را دیدم یا نه. فقط در آن لحظه صدای آرامش بخش قلبش ،قلبم را نوازش می‌داد. _به خونت خوش اومدی باباجان. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
کم مانده بود از تعجب چشمانم از حدقه بیرون بزند . پدرم و این همه محبت برای غریب بود. از آغوشش بیرون آمدم و سربه زیر گفتم _آقاجون ببخشید.من هیچ وقت دختر خوبی براتون نبودم. خیلی با ندونم کاریهام اذیتتون کردم.حلالم کنید. دوباره همه اتفاقات را برای پدرم تعریف کردم. نمی‌خواستم شک در دلش باقی بماند و ظن بدی نسبت به من داشته باشد. پدرم بعد از شنیدن حرفهایم از بدگویی های مسعود گفت و اینکه آنها تصور می کردند من دچار خطاشده و زندگی ام را تباه کرده ام. سر سفره شام بودیم که صدای زنگ خانه به صدا در آمد. تصویر مسعود روی صفحه آیفون افتاده بود. مادرم در را باز کرد. مسعود با توپ پر وارد خانه شد _کجاست این دختر بی آبرو؟ شرمنده از روی پدرم به سفره چشم دوختم. پدرم ابرو در هم کشید و لا اله الا الله  گویان برخواست. _چه خبرته پسرجان؟؟ مسعود تن صدایش را پایین آورد _سلام آقاجون. _علیک سلام. نیم نگاهی به سمت مسعود انداختم و او نگاهم را شکار کرد. وحشی وار به سمتم هجوم آورد و از شانه ام گرفت و مرا به سمت در کشاند. پدرم دستم را گرفت و مرا از مسعود جدا کرد _رهاش کن تا دستت رو نشکستم. مسعود متحیر پدرم را صدا زد _آقا جون! پدرم دستش را دور شانه ام گره زد. _در این مدت تا تونستی پشت سر خواهرت بدگویی کردی. با اعتمادی که به تو داشتم حرفات رو قبول کردم. دخترمو از خونه انداختم بیرون چون هربار اومدی گفتی ما بی غیرتیم که اجازه دادیم بمونه تو خونه. من حماقت کردم و تو روزهایی که بخاطر شهادت دانیال عصبانی بودم، عقلم  رو دادم دست تو و هیچ وقت نرفتم دنبال دخترم. پدرم با صدایی که از بغض می لرزید ،آهسته نجوا کرد _دانیال منو از این خواب غفلت جدا کرد. خدا منو ببخشه. صدای گریان مادرم توجهمان را جلب کرد _تو رو به روح دانیالم قسم میدم، تموم کن این دشمنی با خواهرت رو. بسه هرچقدر تو این ماهها زندگیمون تلخ گذشت. زهره به سمت مادرم رفت و او را با خود به سمت مبل ها برد. _آروم باش مادرجون! مادرم اشک ریزان قضیه خواب خودش و پدرم را برای مسعود گفت. مسعود شوکه کنار دیوار نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت. اشک‌هایش می‌ریخت. دلم طاقت نیاورد به سمتش رفتم و دستش را گرفتم. _داداش منو ببخش اگه خواهر خوبی برات نبودم. هرچقدر میخوای منو دعوا کن ،منو بزن  ولی این طور خودت رو اذیت نکن. مسعود نگاه کوتاهی به من انداخت و بدون حرف رفت. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼💖 آه ای کریمه ای ملیکه عمهء سادات با کوله‌باری آمدم لبریز از حاجات بانوی عالم حفظ کن دنیا و دینم را دریاب خانم دختران سرزمینم را 🌼 💖 بر_همگان_مبارکباد🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ۚ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥رسانه عبری: پدافند ما نابود شده است 🔥🔥🔥🔥🔥فرودگاهی که هواپیماهای ترور سید حسن نصرالله از آنجا بلند شدند، توسط موشک های ایرانی به طور کامل منهدم شد. پایگاه و فرودگاه نواتیم به دستور فرمانده معظم کل قوا حضرت امام خامنه ای (مدظله العالی) از نقشه خارج شده است. امشب یهودیان ، شب جشن سال نو داشتند و خود را برای جشن فرداصبح آماده می‌کردند. 🔥🔥هاآرتص: وزیر دفاع در دسترس نیست و از وضعیتش کسی خبر ندارد. جووووووووووووووون💪 خدا به حق آبروی اباعبدالله الحسین قسم میدم که خبر به جهنم واصل شدنش صحت داشته باشد برخی منابع می‌گویند ایران در حال انتقام برخی پیامبران که به دست بنی اسرائیل کشته شدند هم هست. 🤣😂🤣😂🤣😂
بالاخره بعد از مدت ها من به خانه برگشتم و شب را با آرامش در خانه خودمان گذراندم. بعد نماز صبح، صبحانه را آماده کردم و  مادرم را صدا زدم _مامان صبحانه حاضره. سه نفره دور سفره نشستیم. زهره همان دیشب به خانه خودش برگشت ،فقط من می‌دانستم که او شب ها پیراهن دانیال را به آغوش می‌کشد و به خواب می‌رود، برای همین شب ها هیج کجا  تاب نمی آورد. _دلارام جان، امروز با خانم شهریاری هماهنگ کن شب برای تشکر خدمتشون برسیم. _چشم آقا جون . _این صبحانه خیلی دلچسب بود. لبخند بر لبم نشست. پدرم نیز مثل من زیادی تغییر کرده بود. این دوری برای هردویمان لازم بود و خداوند به ما فرصت داد تا بهتر زندگی کنیم و بیشتر قدر هم را بدانیم. خانم دکتر یک هفته به من مرخصی داده بود تا در کنار خانواده ام باشم. بعد از انجام کارهای خانه ،با بهنوش تماس گرفتم. _سلام خانم دکتر. _سلام و درد . چی شده یاد ما افتادی خانم فراری! حق داشت که از دستم دلگیر باشد _منو ببخش عزیزم. _بخششی در کار نیست. _بهی جونم دلت میاد منو نبخشی؟من که ناز می‌کنم برات؟ خندید _باشه بابا. بخشیدمت. _فدای مهربونیت بشم من. کی بیام برای دست بوسی؟ _عرضم به حضورتون ،که فعلا وقتم پره . خنده کنان گفتم _باشه عزیزم پس مزاحم وقتتون نمیشم. لطفا یه وقت از مریم جون واسم بگیرید ،میخوایم با خانواده بریم دیدنشون. شوخی را کنار گذاشت _خانواده؟آشتی کردی؟ _بله خانم دکتر جدی گفت _چطوری؟ به عکس دانیال که روی دیوار بود، زل زدم _قضیه اش مفصله، فقط بدون دانیال وساطت کرد و خانواده ام منو بخشیدند. چند ثانیه هردو سکوت کردیم. _من به مامان زنگ میزنم و بهت خبر میدم. او بهتر از هر کسی مرا می شناخت پس بدون هرگونه شوخی تماس را به پایان رساند. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
بهنوش برای شب هماهنگ کرده بود. با مشورت مادرم  به خیابان رفتم تا برای همه هدیه بخرم. برای  مریم خانم و دخترانش روسری  خریدم. برای بهراد یک پیراهن چهارخانه طوسی رنگ،برای دامادهای خانواده هم پیراهن ! با اکراه برای سوره  هم یک روسری خریدم هرچند دل خوشی از هم نداشتیم. برای دوقلوها هم اسباب بازی خریدم. برای فرزند تو راهی بهراد هم یک ست جغجغه و یک رامپر زیبای قرمز رنگ خریدم چون نمی‌دانستم فرزندشان دختر است یا پسر. بعد از خریدن یک سبد گل و یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. حوالی ساعت هشت شب بود که راهی منزل مریم خانم شدیم. بهراد در را به رویمان باز کرد. با پدر و مادرم احوال‌پرسی کرد و بعد مقابل من ایستاد _خوبید؟خیلی تبریک می‌گم بهتون. _ممنونم شما خوبید؟سوره جون چطوره؟ نمیدانم چرا با شنیدن نام سوره ابرو در هم کشید و خیلی جدی گفت _الحمدالله . بفرمایید داخل. از رفتارش متعجب بودم. با تعارف بهراد همراه خانواده وارد خانه شدیم .هردو خانواده با گرمی باهم احوال‌پرسی کردند. مریم خانم مرا به آغوش کشید _خوش اومدی دخترم گلم. خیلی خوشحالم که با خانواده آشتی کردی عزیزم. با بهناز و دامادها هم احوال‌پرسی کردم. خبری از سوره نبود و این بیشتر مرا متعجب می‌کرد. بهنوش نیشگون از بازویم گرفت و بی حواس صدایم بالا رفت _آخ. همه نگاهشان به سمت ما کشیده شد .من شرمنده لب گزیدم و بهنوش لبخند گله گشادی بر لب نشاند و گفت _چیزی نیست خار رفت تو دستش، شما بفرمایید داخل .ماهم الان خدمت می رسیم. لبخند بر لب همه آمد. همه به داخل رفتند .بهنوش را بغل کردم _خیلی دلم برات تنگ شده بود وحشی جونم. ضربه آرامی به سرم زد _حیف ! اونقدر دوست داشتنی هستی که نمیشه کشتت ولی حتما واست یه تنبیه خوب در نظر می‌گیرم. _ممنونم واقعا! اخم های بهراد و نبود سوره ، چنان مرا متعجب کرده بود که بدون خجالت از بهنوش پرسیدم _سوره خوبه؟فکر می کردم اینجا باشه؟حالش رو از  بهراد هم پرسیدم ولی چیزی نگفت. بهنوش به نرده تکیه زد و دست هایش را به آغوش کشید _راستش بعد رفتن تو، ما فکر می کردیم بهانه گیری های سوره تموم بشه ولی حماقت های اون تمومی نداشت. جدیدا پیجش رو دیدی؟ کنارش ایستادم _نه،! _اوایل که عکس های بارداریش رو میزاشت ولی کم کم همون عکس ها رو  هم حذف کرد. سن بارداریش که بالاتر رفت ویاراش خیلی اذیتش می کرد. بهراد براش هرکاری می‌کرد ولی خب سوره دیدگاهش نسبت به بچه تعییر کرده بود. دائم می گفت باید بچه رو سقط کنه چون داره هیکلش خراب میشه و کلی بهانه الکی دیگه. یک ماه پیش هم بدون اطلاع بهراد رفته بود تا بچه رو سقط کنه. خدا رحم کرد و بهراد خبر دار شد و رفت اون رو به خونه برگردوند ،از دکتر هم شکایت کرد. بهراد خیلی تلاش کرد نظرش رو عوض کنه ولی فایده نداشت. آخرش هم به بهراد گفت بین اون و بچه باید یکی رو انتخاب کنه. با دهانی باز به حرفهای بهنوش گوش می دادم. اصلا نمی‌توانستم تصور کنم که سوره اینگونه زندگیش را تباه کند _تازه فهمیدیم که سوره قرارداد بسته تا مدل بشه واسه همین میخواست بچه رو بندازه. بهراد هم گفته بچه رو به دنیا بیاره بعد هرجا می خواد بره.تهدیدش کرده اگر بلایی سر بچه بیاد ازش شکایت میکنه و پیجش رو می بنده. بهنوش غمگین دستم را گرفت _این دردناک نیست که اون بخاطر صفحه مجازیش و فالوراش هرکاری انجام میده، حتی اگر شده زندگیش رو قربانی کنه. تو صفحه اش کلی عکس از خودش گذاشته، بیشتر شبیه آلبوم شخصی می‌مونه تا صفحه مجازی. طفلک داداشم ، تو این چند وقت خیلی عصبی شده و روحی بهم ریخته. بخاطر اشتباهات زنش آبرو واسش نمونده.چندماه دیگه بچه به دنیا میاد ، سوره میره دنبال زندگی خودش. بهراد می‌مونه و نوزادش. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
دلم برای بهراد  و عاقبت زندگیش به درد آمد. او لیاقتش یک زندگی آرام بود نه این زندگی تلخ! _اگر حرف زدنتون در مورد زندگی من تموم شد بفرمایید داخل. شرمنده لب گزیدم و سریع به داخل خانه رفتم. اگر شرمندگی‌ام از بهراد را کنار بگذاریم، شب خوبی را در کنار هم گذراندیم. پدرم از مریم خانم و خانواده اش تشکر کرد و من هدیه ها را به همه دادم . آخر شب بود که به خانه برگشتیم. به اتاقم پناه بردم و به اتفاقات امشب و زندگی بهراد فکر کردم. کم کم خواب مهمان چشمانم شد و به عالم بی خبری فرو رفتم.                        ** آن سال با همه تلخی ها و سختی ها به پایان رسید و سال جدید آغاز شد. در ایام نوروز چند نفری برای خواستگاری از زهره پیش قدم شدند. پدرو مادرم به شدت بهم ریخته بودند . پدرم با تمام اندوهش معتقد بود زهره حق دارد خودش انتخاب کند . وقتی برای زهره مطرح کردند به شدت ناراحت شد و گفت داغ دانیال برایش زنده است و جز او نمی‌تواند به هیچ کس دیگر فکر کند و عشق اول و آخر زندگی اش دانیال است. خواهش کرد دیگر برای او عنوان نکنیم و خودمان جواب منفی را بدهیم. هر از گاهی بهنوش را می دیدم و به یاد گذشته باهم به بازار می رفتیم و گاهی هم با اجازه پدرم همراه او برای اردوهای جهادی می رفتم. در چشم برهم زدنی تابستان شد و  محرم از راه رسید . مریم خانم به رسم هر ساله‌شان در منزل مراسم عزاداری داشتند. یک روز قبل شروع  ماه محرم با زهره به بازار رفتم و مانتو عبایی مشکی ساده خریدم. شب سوم محرم  بود شبی که به شب شهادت حضرت رقیه س  معروف بود. من و مادرم از عصر به خانه، مریم خانم رفتیم تا اگر نیاز به کمک بود،کمکشان کنیم. در آشپزخانه مشغول پخت حلوا بودم که بهنوش سراسیمه سر رسید. رنگ به رو نداشت _بهنوش چی شده؟ به سمتم آمد و دستم را گرفت. _سوره زایمان کرده. لبخند به لبم نشست _خداروشکر، این که خبر خوبیه چرا ناراحتی عمه خانوم.؟ روی صندلی نشستم و گریان گفت _بهراد زنگ زده میگه بچه رو گذاشتن تو دستگاه، حالش زیاد خوب نیست. سوره از وقتی بچه دنیا اومده نگذاشته بچه رو بیارن پیشش ،به بچه هم شیر نداده. _مگه میشه؟شاید حالش خوب نبوده. کدوم مادری سراغ داری که جگرپاره اش رو نخواد. _سوره بی عاطفه تر از این حرفاست. برخواست و دستم را گرفت _من باید برم بیمارستان ،میشه حواست به مراسم باشه؟بهناز الان بیمارستانه،من میرم تا اون بیاد خونه. _برو عزیزم نگران نباش. وسط های مراسم عزاداری بودم که بهناز از بیمارستان برگشت. نمیدانم در بیمارستان چه اتفاقی افتاده بود که حسابی ناراحت و عصبانی بود. خجالت می کشیدم در مورد بهراد و نوزادش سوال بپرسم پس صبر کردم تا خبرها را از بهنوش بگیرم. بعد از رفتن مهمان ها ،بهناز با ناراحتی روبه مریم خانم کرد و گفت _سوره از بیمارستان مرخص شد. دختره بی  شخصیت داد میزد  بچه اتون رو دادم دیگه کاری به کارم نداشته باشید، بعد هم مرخص شد و رفت خونه مادرش. همونجا گفت بهراد فردا باید طلاقش بده. طفلک داداشم از خجالت روش نمی‌شد سرش رو بیاره بالا. فقط وقتی  که خواستم جواب سوره رو بدم، اجازه نداد و گفت خودمو کوچیک نکنم. خودش هم دوست داره این زندگی فردا به اتمام برسه. مریم خانم گریه کنان روی مبل نشست. مادرم  آهسته با او حرف می‌زد و دلداری اش می داد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
نوزاد بهراد که بعد فهمیدم دختر است بخاطر قرص هایی که سوره سرخود مصرف کرده بود دچار مشکل ریوی شده بود. به تشخیص دکتر باید چند روزی داخل دستگاه گذاشته می شد و تحت نظر پزشک می ماند تا این مشکل بر طرف شود. باید هرروز یک نفر به بیمارستان می‌رفت و کنار نوزاد می‌ماند. از آنجایی که دهه اول در خانه آنها مراسم بود و میهمان داشتند من داوطلب شدم تا روز عاشورا در کنار نوزاد بمانم و بهراد به خانه برگردد و به مراسم برسد. بار اول که به آنجا رفتم ، دکتر مرا به اتاقی برد که پر از کودکانی بود که درون دستگاه گذاشته بودند. پرستار با دیدنم نوزاد را نشانم داد _این کوچولو ،مهمون جدیدتون هستش. به دست و پای  کوچک و سرخش نگاه کردم چشمانش را با چشم‌بند بسته بودند تا نور دستگاه اذیتش نکند. با اینکه بسیار کوچک و کم وزن بود ولی زیبا بود. در نگاه اول شبیه بهنوش بود و کمی هم به بهراد شباهت داشت . پرستار رو به من کرد _لطفا جلو دکمه مانتوت رو باز کن .باید چند دقیقه ای نوزاد با بدن مادرتماس پوستی داشته باشه. _من که مادرش نیستم. _میدونم عزیزم،به جای مادرش شما باید هرروز این کاررو انجام بدید. نوزاد را از دستگاه خارج کرد و داخل یقه لباسم گذاشت. آنقدر کوچک بود که دلت می‌خواست هر دقیقه بغلش کنی . وقتی اولین تماس پوستی بینمان برقرارشد انگار برق چند ولتی به قلبم  وصل کرده‌اند حسی ناشناخته پیدا کرده بودم. حسی به شیرینی حس مادرشدن. تا آخرین روز دهه اول محرم ،هرروز به دیدن نوزاد می رفتم نوزادی که پدرش نامش را رقیه زهرا  گذاشته بود.نامی که بسیار برازنده او بود دختر کوچکی که درخشان بود و به قلبم نور  تابانده بود. نوری از عشق به کودکی که بخاطر بی محبتی مادر رها شده بود و پدر مستاصل بود و نگران! روز عاشورا بود، قرار بود رقیه زهرا را از بیمارستان مرخص کنند. هم خوش حال بودم و هم حس غم به جانم نشسته بود. غم دوری از آن کودک ریز جثه و زیبا! منتظر دکتر بودم تا نظر نهایی را بدهد. بهراد به داخل رفته بود تا کودکش را ببیند . روی صندلی های سرد بیمارستان نشسته بودم ،بوی الکل مشامم را آزار می‌داد و از طرفی نگرانیم برای رقیه زهرا دلم را به آشوب انداخت بود. زیر لب ذکر می گفتم . دکتر را از دور دیدم که پرونده به دست به سمتم می‌آید . سریع برخواستم و خودم را به او رساندم _سلام آقای دکتر .حال نوزادمون خوبه؟میتونیم ببریمش؟ _سلام خانم. بله خداروشکر مشکل رفع شده ، نگران نباشید. نفس حبس شده از نگرانیم را بیرون فرستادم. _ممنون آقای دکتر. دکتر سری تکان داد و وارد قسمت نوزادان شد. دوباره پشت در روی صندلی جا خوش کردم. چند دقیقه ای که گذشت ،بهراد خندان از در خارج شد. برخواستم _مرخص شد؟ بهراد سربه زیر روبه رویم ایستاد. _بله مرخص شد، خانم فروتن نمیدونم چطوری ازتون بابت زحماتی که واسه دخترم کشیدید تشکر کنم. شما کاری برای دخترم کردید که مادر بی عاطفه اش نکرد. هرچند حیف نام مادر برای اون. بگذریم. من ازتون خیلی ممنونم. دکتر گفتن که چقدر نگران دخترم بودید .خیلی ممنون. ان شاءالله  تو شادیاتون جبران کنم.منو مدیون خودتون کردید _نیازی به تشکر نیست. کمترین کاری بود که در برابر لطف شما و مریم خانم به خودم انجام دادم. اگر دِینی هم باشه ،به گردن منه ،بخاطر لطف های چند ماهتون. _از بزرگواریتونه. با اجازه من برم کارهای ترخیص رو انجام بدم. _خواهش می کنم بفرمایید. بی زحمت لباس‌های رقیه زهرا رو بیارید تا من تنش کنم. _بله الان میارم براتون. ممنون با ساک لباس وارد بخش نوزادان شدم. رقیه زهرا را از داخل دستگاه خارج کرده و درون یک تخت گذاشته بودند. _فدات بشم خوشگلم. هر تکه را که تنش می کردم قربان صدقه اش می رفتم .با آن چشمهای درشتش نگاهم می کرد و من هرلحظه بیشتر عاشقش می‌شدم. بهراد که با نامه ترخیص آمد ،رقیه زهرا را به آغوش کشیدم و از بخش مراقبت کودکان خارج شدم. وقتی به خانه رسیدیم نزدیک ظهر بود. خانواده برای سلامتی رقیه زهرا گوسفندی را جلو در قربانی کردند. بهنوش بعد قربانی به سمتم آمد و نوزاد را گرفت _عمه فداش بشه الهی. همه دور نوزاد جمع شدند مریم خانم به سمتم آمد و مرا در آغوش کشید _دخترم ازت خیلی ممنونم. لطف بزرگی به ما کردی. _این چه حرفیه خاله جون. انجام وظیفه کردم. مریم خانم گونه ام را بوسید. از پدر و مادرم نیز بخاطر اینکه اجازه دادند من ده روز در بیمارستان بمانم خیلی تشکر کرد. امروز آخرین روز برگزاری مراسم عزاداری محرم  بود. رقیه زهرا از وقتی بیدار شده بود بی تابی می کرد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رقص_درمیان_خون #پارت۱۰۳ #نویسنده_زهرا_فاطمی نوزاد بهراد که بعد فهمیدم دختر است بخاطر قرص هایی ک
بهنوش و بهناز هر کار کردند نتوانستند ساکتش کنند . بهراد هم چندباری او را به آغوش کشید و راه رفت ولی فایده ای نداشت. وقتی دیدم بچه خیلی بی تابی می کند به سمت بهراد رفتم _لطفا بدید به من. دستش را دراز کرد و نوزاد را به من سپرد _جانم عزیزم. صورتم را روی صورتش گذاشتم. به ثانیه نرسیده،آرام شد. همه با تعجب به من و نوزاد در آغوشم نگاه می کردند. شیشه شیر را از دست بهنوش گرفتم و به دهان رقیه زهرا گذاشتم. مشغول خوردن شد و کم کم خواب مهمان چشمان زیبایش شد. نوزاد را درون اتاق پدرش روی تخت کوچکش  گذاشتم و بیرون آمدم. بهنوش با خنده به مادرم گفت _خاله فکر کنم باید چند روزی دلارام رو ازتون قرض بگیریم. فسقل ما فقط اون رو میخواد. لبخند روی لب همه نشست. پدرم شدیدا به فکر فرو رفته بود . انگار چیزی ذهنش را درگیر کرده بود. تا پایان مراسم ، من در اتاق بهراد پیش دخترش ماندم . صدای روضه به گوش می رسید. در حالی که رقیه زهرا در آغوشم بود روضه گوش می دادم و برای اربابم گریه می کردم. بعد از مراسم رقیه زهرا را که خوابیده بود درون تختش گذاشتم  و از اتاق خارج شدم. بعد از خداحافظی با همه ،همراه خانواده ام به خانه خودمان برگشتم. حس می کردم همه وجودم بوی الکل و بیمارستان می‌دهد،سریع دوش گرفتم و بعد خودم را به آغوش خواب سپردم. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
روزها یکی یکی می‌گذشت و من بی تاب دیدار رقیه زهرا می‌شدم. برای خودم نیز این وابستگی عجیب بود. من فقط ده روز پرستار او بودم و دلم برایش هرلحظه تنگ می‌شد سوره نه ماه او را با خود حمل کرد،چگونه بی او تاب می‌آورد. هرروز حال رقیه زهرا را از بهنوش می‌پرسیدم، می‌گفت دائم در حال گریه است و هیچ کدام نمی‌توانند ساکتش کنند .در این یک هفته که او را به خانه آوردند درست و حسابی نه خواب داشته و نه خوراک .بدون فکر از او خواستم تا رقیه زهرا را به خانه ما بیاورد. صبح قضیه را به پدر و مادرم گفتم. مادرم حرفی نداشت ولی پدرم اخمهایش درهم رفت .او نمیخواست بین من و کودک دلبستگی و وابستگی ایجاد شود. معتقد بود این کار برای هردویمان ضرر دارد ولی قلب بی منطق من باور نداشت. با صدای زنگ از فکر و خیال رقیه زهرا بیرون آمدم. با عجله به سمت در دویدم با دیدن بهنوش و کودک، سریع کودک را به آغوش کشیدم _سلام خوشگلم. فدات بشم ،چه آروم خوابیدی! هنوز حرفم به اتمام نرسیده بود که صدای گریه اش بلند شد. بهنوش به خنده افتاد _ببین چشمات چه شوره!! کمی هم مارو تحویل بگیر خانم. صورت رقیه زهرا را بوسیدم _ای جانم ،گریه نکن خوشگلم. نگاه کوتاهی به بهنوش انداختم _نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده بود. بفرمایید  داخل بانو. باهم وارد خانه شدیم. مادرم با گرمی از بهنوش استقبال کرد و برای آوردن شربت به آشپزخانه رفت. _بهنوش جان راحت باش. بابام خونه نیست. بهنوش مانتو و روسری اش را درآورد و روی دسته مبل گذاشت . کنارش نشستم. شیشه شیر رقیه زهرا را برداشتم و به دهانش گذاشتم بی وقفه خورد و به خواب رفت. بهنوش با لبخند گفت _ببین وروجک تو بغل تو چه آرامشی داره،سریع خوابید. یک هفته است پدر ما رو درآورده. بهراد یک هفته مرخصی گرفت تا به این وروجک برسه. این وروجک تو رو مامان خودش میدونه. نگاهی به صورت زیبای رقیه زهرا انداختم _فداش بشم. نمیدونی چقدر دلم براش تنگ شده بود. بهنوش از سوره خبری نشده؟نیومد دیدن دخترش؟ بهنوش ابرو در هم کشید _نه تنها نیومد بلکه سه روز پیش دادخواست طلاقش اومد در خونه.  باهم صحبت کردن و قراره فردا توافقی جدا بشن. دلارام ، میدونی چه شرطی برای برگشت گذاشته بود؟ _چه شرطی؟ _به بهراد گفته باید اجازه بدی هرطور دوست دارم لباس بپوشم و هر کلیپی که خواستم تو صفحه ام بزارم. بچه رو هم نمیخوام بده به مامانت بزرگش کنه، من وقت بچه بزرگ کردن ندارم و یا براش پرستار بگیر. از یک طرف متعجب بودم و از طرفی دلم برای رقیه زهرا می‌سوخت مادری داشت که او را نمی خواست. _داداشت چی گفته؟ _گفته تو رو به خیر و مارو به سلامت. همون بهتر داداشم از دستش راحت بشه.تو این مدت کم سختی نکشیده. مادرم با سینی شربت و شیرینی وارد شد. سینی رو مقابل بهنوش گذاشت _بفرمایید _ممنون خاله جون. نگاهی به من کرد و لیوان را مقابلم گذاشت. _اون طفل معصوم رو بزار رو تختت ، بدنش درد گرفت. _حواسم نبود ،چشم. مادرم مشغول حرف زدن با بهنوش شد .منم به اتاقم رفتم و او را روی تختم گذاشتم.  کنارش بالشت گذاشتم تا نیفتد ،هرچند او هنوز نمی‌توانست غلت بزند. دخترکم آرام خوابیده بود صورتش را بوسیدم و از اتاق خارج شدم. به اصرار مادرم ،بهنوش ناهار پیش ما ماند و عصر به خانه برگشت. رقیه زهرا موقع رفتن گریه می‌کرد و دل من بیشتر گرفت و به درد آمد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay