♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️
♥️♥️
♥️
🥀عشق ناخواسته🥀
#پارت16
وقتی بیدار شوم در اتاقمبسته بود و ملیسا رفته بود...
حتما داشتنجرعت حقیقت بازی میکردن...
آروم بلندشدم در اتاقمو باز کردم و رفتم پایین.
کسی نبود...!
رفتم اتاق بچه هارم گشتم اما هیشکی نبود.
زنگ زدم به سحر.
به دوتا بوق نرسیده جواب داد:
- بله؟
- سلام سحر جون خوبی؟کجا رفتین همه جارو گشتم نبودین!
- داشتیم جرعت حقیقت بازی میکردیم که یهو...
#فلشبک(گذشته)
#سحر
نشستیم و بطری رو چرخوندیم تا جرعت حقیقتو شروع کنیم...
مارالیا خوابیده بود ومهراد هم داشت با تلفنش حرف میزد.
بطری افتاد به من و حسین.
من: جرعت یا حقیقت؟
حسین: جرعت.
لبخند شیطنت آمیزی زوم و رفتم تو آشپزخونه...
آب سرد ریختم تو لیوان و روش دارچین،فلفل،نمک ریختم و باهمقاطی کردم.
دادم حسین بخوره😁
یه بسم الله گفتو همشو سر کشید که رفت دسشویی و استفراغ کرد🤮
همینجوری داشتیم بازی میکردیم که یهو مهراد اومد تو.
دیدیم چشاش به ناراحتی میزنه!
طاها: چیشده داداش؟
مهراد: من باید امروز برم خارج یه عمل خیلی سخت هست که گفتن من باید انجام بدم😔
من: خوب اینکه ناراحتی نداره!
مهراد: آخه به مارالیا قول داده بودم که هفتهی بعد عقدموم باشه...
من: خوب میزارین دوهفته دیگه چیزی نیس.
باشه ای گفت و از اتاق خارج شد.
دقیقهای بعدبا چمدونش رفت سمت در خروجی که ماهم زود حاضر شدیم رفتیم دنبالش.
تو فرودگاه بودیم که مارالیا بهم زنگ زد...
#فلشبک(حال)
#مارالیا
- پس ینی واقعا مهراد رفت؟
- آره عزیزکم!خیلی دوست داشت باهات خداحافظی کنه و بره ولی تو خوا ببودی دلش نیومد بیدارت کنه.
- الان کنارته؟
- ن گلم هواپیماش همین الان حرکت کرد...
ولی منکه دلم براش خیلی تنگ میشد...
- مارالیا جونم داری گریه میکنی؟
با صدای سحر متوجه شدم که بغضم شکسته و صداش به سحر رسیده...
- آره
- چرا؟
- چون دلم برای مهراد تنگ میشه...
و بعد دوباره بغضم شکست و گریه کردم...
@eshgnakhaste
♥️
♥️♥️
♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️