eitaa logo
🥀چنل محافظ عشق ناخواسته🥀
23 دنبال‌کننده
5 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️ ♥️ 🥀عشق ناخواسته🥀 وقتی بیدار شوم در اتاقم‌بسته بود و ملیسا رفته بود... حتما داشتن‌جرعت حقیقت بازی میکردن... آروم بلندشدم در اتاقمو باز کردم و رفتم پایین. کسی نبود...! رفتم اتاق بچه هارم گشتم اما هیشکی نبود. زنگ زدم به سحر. به دوتا بوق نرسیده جواب داد: - بله؟ - سلام سحر جون خوبی؟کجا رفتین همه جارو گشتم نبودین! - داشتیم جرعت حقیقت بازی میکردیم که یهو... (گذشته) نشستیم و بطری رو چرخوندیم تا جرعت حقیقتو شروع کنیم... مارالیا خوابیده بود ومهراد هم داشت با تلفنش حرف میزد. بطری افتاد به من و حسین. من: جرعت یا حقیقت؟ حسین: جرعت. لبخند شیطنت آمیزی زوم و رفتم تو آشپزخونه... آب سرد ریختم تو لیوان و روش دارچین،فلفل،نمک ریختم و باهم‌قاطی کردم. دادم حسین بخوره😁 یه بسم الله گفتو همشو سر کشید که رفت دسشویی و استفراغ کرد🤮 همینجوری داشتیم بازی میکردیم که یهو مهراد اومد تو. دیدیم چشاش به ناراحتی میزنه! طاها: چیشده داداش؟ مهراد: من باید امروز برم خارج یه عمل خیلی سخت هست که گفتن من باید انجام بدم😔 من: خوب اینکه ناراحتی نداره! مهراد: آخه به مارالیا قول داده بودم که هفته‌ی بعد عقدموم باشه... من: خوب میزارین دوهفته دیگه چیزی نیس. باشه ای گفت و از اتاق خارج شد. دقیقه‌ای بعدبا چمدونش رفت سمت در خروجی که ماهم زود حاضر شدیم رفتیم دنبالش. تو فرودگاه بودیم که مارالیا بهم زنگ زد... (حال) - پس ینی واقعا مهراد رفت؟ - آره عزیزکم!خیلی دوست داشت باهات خداحافظی کنه و بره ولی تو خوا ببودی دلش نیومد بیدارت کنه. - الان کنارته؟ - ن گلم هواپیماش همین الان حرکت کرد... ولی منکه دلم براش خیلی تنگ میشد... - مارالیا جونم داری گریه میکنی؟ با صدای سحر متوجه شدم که بغضم شکسته و صداش به سحر رسیده... - آره - چرا؟ - چون دلم برای مهراد تنگ میشه... و بعد دوباره بغضم شکست و گریه کردم... @eshgnakhaste ♥️ ♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️ ♥️ 🥀عشق ناخواسته🥀 ~~~~~~~~~~ الان یه ماه از رفتن مهراد میگذره و من هرروز دلم برای مهراد تنگ تر از قبل میشه... از وقتی که رفته بود خیلی چیزا عوض شد... استایل من... بچه دار شدن جانا و حسین... بزرگ شدن شکم ملیسا... ابداز علاقه‌ی امیرعلی به سحر... و خیلی چیزای دیگه... اما با تمام این خوشبختی ها،من یه غم بزرگ داشتم... دلم شور میزد... همش فک میکردم برای مهراد یه اتفاقی افتاده... تو فکر بودم که نازی با چای اومد و نشست کنارم... دخترا طرف من نشسته بودن پسراهم اونور... نازی: مارالیا جونم تو چِت شده؟چرا هم یا گریه میکنی یا ناراحتی؟ سعی کردم بغضمو قورت بدم: من...من...من نگران مهرادم... و بعد زدم زیر گریه و با صدای بلندی گریه کردم که توجه همه به ما جلب شد... نازی آروم بهم نزدیک شد و بغلم کرد... نازی: نگران نباش عشقم اون برمیگرده... کم کم پلکام گرم شد وخوابم‌گرفت... وقتی بیدار شدم تو اتاقم بودم. رفتم‌پایین که دیدم دخترا دارن گریه میکنن و پسراهم خیلی ناراحت و آشفته‌ان. با نگرانی رفتم پایین: چیزی شده؟ چیزی نشنیدم. من: جانا؟نازی؟ملیسا؟سحر؟آوا؟چرا هیچکدوم هیچ حرفی نمیزنید؟ آوا: ببین عزیزم،اول قول بده آرامشتو حفظ کنی... من: اوکی حفظ میکنم فقط لطفا زودتر بگید چخبر شده؟ آوا: نیما زنگ زدبه مهراد... (گذشته) وقتی مارالیا خوابش گرفت و طاها اونو بردتواتاقش به مهراد زنگ‌زدم. به بوق سوم نرسیده جواب داد: - الو؟ - سلام ببخشید شما؟ - من پرستار بیمارستانی که آقای یوسفی(مهراد) توش کار میکنن‌هستم.کاری دارید؟ - ببخشدی برای آقا مهراد اتفاقی افتاده؟ - راستشو بخواین یه پسر با دوتا بادیگارداومد تو بیمارستان و رفتن تو اتاق عملی که آقا مهراد کارشونو انجام میدادن و یه چاقو تو شکم آقا مهراد ف و کردن و رفتن. - ایشون الان کجان؟ - تو کما هستن و وضعیتشون خیلی وخیمه! ممنونی گفتم و قطع کردم و همه‌ی ماجرارو به بچه هاگفتم کع اونا زدن زیر گریه و آشفته شدن. رفتم به تعداد بلیط‌گرفتم و قرارشد بریم کالیفرنیا... (حال) من: ینی قراره بریم کالیفرنیا؟ آوا: آره عجقم. من: ینی مهراد الان تو کماس؟ آوا: آره عزیزم ولی به زودی خوب میشه مطمئن باش... نه... من نمیتونستم بدون مهراد زندگی کنم... ما هنوز ازدواج نکردیم... نه... نه... نه... نه... @eshgnakhaste ♥️ ♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️ ♥️ 🥀عشق ناخواسته🥀 توفکر بودم و داشتم گریه میکردم که نیما تلفنو قطع کرد و گفت: خوب بچه ها فردا صبح حرکت میکنیم. کلافه رفتم تو اتاقم و از تو کیفم یه عکس از مهراد درآوردم. هیچکس نمیدونست من عکس مهراد رو دارم. رو تختم نشستم و عکسو گرفتم دستم و شروع کردم به درددل کردن با عکس مهراد. بعد از گذشت چندساعت بالاخره پلکام گرم شد و خوابم گرفت. با صدای سحر بیدار شدم که میگفت: مارالیا...؟مارالیا...؟مارالیا جونم بیدار شو!بیدار شومیخوایم نیم ساعت دیگه حرکت کنیم. بیدار شدم که پیشونیمو بوسید و گفت: خوابت خیلی سنگینه هااااا. زدم زیر خنده اما با یاد وضعیت مهراد دوباره غم به دلم چنگ انداخت. سحر: عشقم نیم ساعت دیگه میخوایم حرکت کنیم حاضرشو. باشه‌ای گفتم که از اتاق بیرون رفت و درم پشت سرش بست. تصمیم گرفتم برای یروزم که شده غم رو رها کنم و شاد باشم تا شاید به وضعیت مهراد کمکی بکنه. زودبلند شدم رفتم سرویس بهداشتی و دست و صورتمو شستم و بعد از خشک کردن دستام رفتم اتاقم یه شلوار لی که زانوی راستش یه کوچولو پاره بودو یه مانتوی مشکی بلند و از زیرش یه تاپ سفید که عکس کیوتی داشت پوشیدم. چتریمم کمی ریختم به صورتم و یه اتومو کشیدم . ریملو به چشام مالیدم و یه خط چشم نازک کشیدم و کمی هم با کرم پودر جوش صورتمو کمرنگ کردم و یه رژلب صورتی کمرنگ شدم و خط ابرو کشیدم. جوراب مچی سفید پوشیدم و شال خردلی رنگمو ر سرم انداختم و رفتم پایین صبحونه خوردم. کیف و گوشیمو برداشتمو هندزفری چپوندم تو گوشم و عطرمو زدم و دوتا آدامسم انداختم دهنم. سوییچو از رومیز برداشتمو کفش اسپرت مشکی رنگ هولوگرامی مو پوشیدم و رفتم سمت ماشین و منتظر بچه ها شدم. اوناهم یکی یکی اومدن و نشستن تو ماشین که به سمت فرودگاه روندم. رفتیم رو صندلی ها نشستیم و منتظر هواپیمای کالیفرنیا شدیم... @eshgnakhaste ♥️ ♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️ ♥️ 🥀عشق ناخواسته🥀 بالاخره رسیدیم و رفتیم هتل که دهنم باز موند. چقد خوشگل بود. چون ساعت 12 نصف شب رسیده بودیم قرار شد بخوابیم و فردا بریم پیش مهراد. صب که شد من بیدار شدم و آماده شدم و منتظر بچه ها نشستم رو کاناپه. بچه هام حاضر شدن و یه تاکسی گرفتیم‌ رفتیم بیمارستان. اتاقشو به مانشون دادن. اول از همه من جلوتر راه افتادم. وقتی رسیدم چشام پر اشک شد. لباش خشک و چروکیده شده بود... صورتش رنگ پریده بود... دستمو گذاشتم رو دستش... چقد سرد بود... درست عین دست یه مرده... لب باز کردم: مهراد...تروخدا بیدار شو...از وقتی رفتی خواب به چشام نیومده...تروخدا بیدارشو...بخاطر من نه...به خاطر خودت...بیدار شو...! زدم زیر گریه که ملیسا با ناراحتی اوند بغلم کرد. دکتر اومد تو و به حسین چیزیگفت که حسینم به بچه هاگفت. همشون آشفته شدن اما چیزی بهم نگفتن. پاشدم رفتم پیش نازی. من: نازی؟دکتر به حسین چی گفت؟ حرفی نزد وفقط با ناراحتی بهم خیره شد... رفتم پیش جانا. من: جانا؟حسین چی میدونه؟ اونم حرفی نزد که با کلافگی بلند شدم ورفتم پیش دکتر. من: آقای دکتر؟چه بلایی سر مهراد یوسفی میاد؟ دکتر با صدای من برگشت سمتم. دکتر: اگه تا 2هفته دیگه بهوش نیان...مجبوریم دستگاه هارو قطع کنیم...و اگه دستگاه ها قطع بشن،این آقا میمیره...! با این حرفش چشام پر اشک شد. یهو دیدم تار شد ومثل همیشه...سیاهی مطلق... وقتی بیدار شدم یه سِرُم بهم وصل شده بود. دخترا و با ناراحتی بهم خیره شده بودن. نازی با دیدن چشای باز من گفت: مارالیا؟حالت خوبه؟ من: ن عزیزم خوبم...فقط یکم سرم درد میکنه... دکتر امد تو و با لبخند نگام کرد. دکتر: خانم شما دوروزه بیهوشید! با تعجب به رخترا نگاه کردم که زدن زیر خنده. بهشون نگاه کردم و پرسیدم: مهراد...مهراد چطوره؟ ملیسا با مهربونی لبخندی زد: مهراد دیروز بهوش اومد...ولی چون نو بیهوش بودی دلش گرفت و گفت تا زمانی که مارالیا جونم پیشم نیومده هیچجا نمیرم. با خوشحالی بهش نگاه کردم: کی مرخص میشم؟ دکتر: وقتی سِرُمت تموم بشه. چیزی از تموم شدنش نمونده بود... @eshgnakhaste ♥️ ♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️ ♥️ 🥀عشق ناخواسته🥀 سرم تموم شد با کمک ملیسا بلند شدم رفتم اتاق مهراد. دخترا و پسرا بیرون رفتن و دررو بستن و منو مهراد تنها شدیم. رفتم نشستم رو صندلی و به صورتش خیره شدم... لباش کمی قرمزتر از قبل شده بود. رنگ به روش برگشته بود. دستمو گذاشتم رو دستش... دستش کمی گرم بود. دستموکشیدم رو صورتش و لب باز کردم: میدونم الان خوابیدی و نمیشنوی من چی میگم ولی اینو بدون... من دوستت دارم... دوست دارم باهم ازدواج کنیم و بچه دار بشیم... ولی... میدونم‌ دوسم‌ نداری... مهراد همونطورکه جشاش بسته بود گفت: من دوستت دارم...عاشقتم...همه چیزمی... و بعد چشاشو باز کرد و با لبخند شیطنت آمیزی بهم خیره شد. با تعجب داشتم نگاش میکردم که یهودستمو کشید و افتادم تو بغلش. سرموروی سینه‌ی پهنش گذاشتم که اونم یه دستشو گذاشت زیر سرم و با دست دیگشم موهامو نوازش کرد... نفساش به گوشم میخورد... بلند شدم و نشستم روی صندلی و خواستم برم که یهو یه دختر 16،17 ساله اومد تو و پیش مهراد نشست.😐 دختر: مهراد جونم مهرادم تو چت شده؟ مهراد با اخم بهش زل زد... هردوتاشون انگار منو نمیدیدن. با خشم بلندشدم و رفتم کنار دختره: شما چکارش باشی؟ دختر: من دوست دخترشم شما چکارشی؟ جمله هاش تو ذهنم بود... (من دوست دخترشم) (من‌دوست دخترشم) مهراد‌گفت: تو دیگه هیچیه من نیستی... بخاطر اینکه اونروز اونکارو راضی شدم انجام بدم چون دلم بهت میسوخت ن چیز دیگه‌ای... حالام گمشو بیرون... دختره‌ی هرزه... دختر با اشکرفت بیرون و موقع رفتش تهدید آمیز بهم نگاه کرد وگفت: بدجوری انتقام میگیرم... پشت چشمی نازک کردم و رفتم نشستم کنار مهراد و دلخور نگاش کردم. من: اون کی بود؟ مهراد: اون دختر عمم بود... من: تومگه چیکار کردی باهاش؟ مهراد: اون منو دوست داشت و میخواست باهام رل بزنه ولی من قبول نمیکردم،آخه اون خیلی کوچولو بود...اون 12سالش بود و من 20سال! یه سال بعد مامان و باباش فوت کردن و چون پدر من دایی بزرگ بود و اون دختر اومدتو خونه ما زندگی‌ کرد.پدر مادر منم رفتن شمال و اون جرعت پیدا کرد... @eshgnakhaste ♥️ ♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️ ♥️ 🥀عشق ناخواسته🥀 (گذشته) دوروز بود که پدر و مادرم رفته بودن شمال و هرروز باهم تصویری حرف میزدیم... سمیرا(دخترعمه‌مهراد)خیلی باهام راحت شده بود نمیدونم چرا! مثلا دیروز که نشسته بودم رو کاناپه اومد گفت نوار میخواد... یا همین امروز که داشتم با گوشیم بازی میکردم لخت اط جلوم رد شد رفت حموم! نمیدونم شایدم حواسش نبوده... سمیرا اومد کنارم و با لوندی نگام کرد. سی ثانیه که گذشت لب باز کرد: مهراد جونمممم... جااااان؟؟؟؟ این الان چی گفت؟ مهراد جونم؟ سمیرا: مهراد جونم تو انقد خوشگلی که دل منو بردی...میدونم یکم بی کلاسه ولی...دوست پسرم میشی؟😘😍 من: نه😐😂 سمیرا: خواهش میکنم مهراد...بخدا دوستت دارم...خوب بهت سرویس میدم...فقط رلم باش.. من: اه اه اه!دختره‌ی هرزه...گمشو اونور... سمیرا: آخه چرا دوست دختر صدنفر میشی بعد بمن که میرسه میگی هرزه؟ من: اولا...من سینگلم...دوما...اختلاف سنیمون زیاده... سمیرا دیگه حرفی نزد و رفت تو اتاقش... ینی باید چیکار میکردم که دوست پسرم بشه؟ چنبار سعی کردم تحریکش کنم اما فایده‌ای نداشت... آهان فهمیدم... میرم مشروب میخرم به خوردش میدم میگم آب آلبالوعه... بعدش اون مست میشه و پردم رو میزنه... و مجبور میشه باهام ازدواج کنه... چه دختر باهوشیم مننننن😎 حاضرشدم رفتم‌بیرون مشروب خریدم اما توی ظرف آب آلبالو ریختم... سمیرا رفت آب آلبالو بخره و وقتی برگشت صورتش داشت از شادی برق میزد... کمی آب آلبالو برام ریخت و من خوردم. مست مست شدم... آره... مست شد... رفتم‌بالا یه سوتین و شورت قرمز پوشیدم و یه رژ قرمز جیغ زدم و رفتم پایین... مهراد تا منو دید چشاش برق زد. اومد جلو سی.نه هامو لمس کرد. آهی کشیدم که جونی گفت. کم کم دستاشو از دور کمرم نوازشوار آورد پایین. به آل.تم دست زد و اونو مالید. انگشتشو کمی به داخل فرستاد و با چوچو.لم بازی کرد. آه و ناله کردم که وحشی شد ومنو برد روی کاناپه. خودش روم خیمه زد و روی گردنم بوسه های ریزی کاشت. کم کم بوسههاش رو آورد پایین و به مه.مه هام‌رسید... @eshgnakhaste ♥️ ♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️ ♥️ 🥀عشق ناخواسته🥀 همینجوری ادامه میداد و منم همینجوری زیرش لش شده بودم... کم کم اونجاشو داشتم میدیدم که پف کرده... آورد بیرون و بدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده خودشو داخلم‌فرستاد که جیغی کشیدم. مهراد: جوووووون...آره جن.ده‌ی خودمی... بالاخره زن شدم. خدا یا بالاخره زن شدم. (حال) من: ینی تو واقعا اونو زن کردی؟ مهراد: آره.راستی فردا عقده. من: وایی راست میگی؟ مهراد: اهوم. با خوشحالی پریدم بغلش که امیرعلی اومد تو. امیرعلی: مزاحم نباشم؟ مهراد: مزاحم که هستی ولی چه کنیم... امیرعلی: بیشوووور.برگه‌ی ترخیصو گرفتم مرخصی زالو بیا بریم. مهراد: زالو خودتی کنه. امیرعلی: خفه شو. من: واییییی بس کنین😡 هردوشون ساکت شدن و به مهرا کمک کردم بلند شه. کمی خونه استراحت کردیم و بلندشدیم که بریم لباس بخریم. مهراد به یه لباس عروس دنباله دار اشاره کرد که خیلی خوشگل بود. امتحانش کردم و خریدیمش. جانا یه لباس آبی برداشت...💙 ملیسا صورتی...💖 سحر مشکی...🖤 آوا هم زرد...💛 نازی هم قرمز...❤️ بهشون میومد... یه محضرهم آماده کردیم و رفتم وبه روز بعد فکر کردم... @eshgnakhaste ♥️ ♥️♥️ ♥️♥️♥️ ♥️♥️♥️♥️