#آینده_روشن
#پارت62
رفتیم سمت ماشین داداش مهران عسل اول نشست بعدش من کنارش نشستم خیلی خسته بودم
که دیدم قلبم تیر میکشه با هر نفسم قلبم تیر میکشید هوف خیلی میترسیدم که چیزیم بشه
عسل تنها بمونه با کی بمونه؟ داغون میشه
سرمو روی شیشه ماشین گذاشتم همینجوری به عسل و زندگیمون تو این سال ها فکر میکردم با صدای مهران هواسم سر جاش اومدو دیدم مهران گفت رسیدیم و من پیاده شدم
وعسلم پیاده شد رفتیم داخل خونه بچگیمون که قد کشیدیم
وارد خونه شدم دیدم خاله نرگس اومد سمتم منو بغل کرد شاید مادرم نبود ولی بوی مادرمو
می داد چون خیلی کمک کرد که اینجا رسیدیم منم بغلش کردمو بوسش کردم و بهش نگاه کردمو گفتم
ماهان:خاله جون خیلی دلم براتون تنگ شده بود
خاله:خاله فداتشه عزیزم دلم خوش اومدی
این حرفشو با بغض زد منم دستشو بوس کردم
خاله:عه ماهان نکن عزیزم برو داخل
دیدم عسلم خاله رو بغل کرد و ا ومد داخل
مهرانم با خجالتی سلامی کرد و خاله اونم بغل کرد و گفت شاید توخواهرزادم نباشی ولی تو خونه خودم بودی و بزرگ شدی شای د کمتر بودی از عسل و مهران ولی بازم بود
مهران:مرسی خاله جون شمام همینطور
محدثه هم دست داد و همو بوس و بغل کردن
وارد خونه شدیم یادم رفت بگم شوهر خاله اسمش مرتضی و آتش نشانه و امشب شب کار بود منم از فرصت سو استفاده کردمو به خاله گفتم
ماهان:جای شوهر خاله خیلی خالیه خاله:آره دیگه خاله جون سرکاره
ماهان:خیلی به مردم کمک میکنه
خاله:اره ولی خطرناکه
ماهان:هر شغلی خطرناکه مهم کاریه که میکنی
خاله:اره دیگه باید کاره خوب باشه
ماهان:آره
https://eitaa.com/romanmahi