#آینده_روشن
#پارت71
خاله:افری ن
صبحونه خوردی م اماده شدی م که
اماده شدی م و بای د میرفت یم به طرف دانشگاه و مدرسمون از خاله خداحافظی کرد ی م منو عسل
و به راه افتادی م رفتی م کنار خ ی ابون ی ه ماشی ن شخصی گرفتی م رفتی م ۱۵دق ی قه نشد که رسی د ی م و
.....پ ی اده شدی م با عسل خداحافظی کردم
وارد دانشگاه شدمو د ی دم ناصر و محمد اومد طرفم
محمد:سالم اقا ماهان
ماهان:سالم آقا محمد و اقا ناصر
ناصر:عه شناخت ی؟
ماهان:نبای د می شناختم؟
ناصر:اخه بچه ها گفتن فراموشی گرفت ی
ماهان:چ ی ه گفتی ماهان فراموشی گرفته هو من امسال رتبه یکم
ناصر:نه داداش اولن تو همش دوم تا سوم بودی اول همش علی بود
ماهان:اره دی گه
محمد:خواهرت اون روز اومد مثل سگ ترسی دم
ماهان:غی رتشو دی دی ؟
محمد:آره واال اگه نم ی شناختمش فکر م ی کردم زنته
ماهان:دهنت
وارد کالس شدی م ای ن زنگ فی زیک داشت ی م و مبحث خی لی سخت بود و به زور ی اد گرفتم
استاد:اقای ماهان اکبری
ماهان:بفرمایی ن استاد جانم
استاد:بهتر ی ن؟
ماهان:بله استاد ممنون
استاد:خداروشکر کل دانشگاه رو نگران کرده بودی
https://eitaa.com/romanmahi