eitaa logo
♡زاپ‍‌اس‍‌ ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌ ♡
150 دنبال‌کننده
20 عکس
57 ویدیو
0 فایل
زاپاس کانال گاندوییمونه😊 لینک کانال اصلی؟ بله بفرمایید:) https://eitaa.com/romanFms
مشاهده در ایتا
دانلود
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۳۷(پارت اخر) رسول: آقا شما اینجا چیکار دارید ؟🥺 آقای امامی: راستش گفتم اگر میخوای حالا که این پرونده هم تموم شده به همراه حامد به اداره قبلی برگردی اگر هم میخوای همینجا بمون🙂 داوود : چ..چی؟ برای چی باید برگرده؟🥺 محمد: با شنیدن اون حرف یه لحظه نفسم بالا نیومد .نمیتونم تحمل کنم که رسول برگرده و دیگه پیشمون نباشه .سعی کردم به خودم مسلط باشم .با ترس نگاهی به رسول و حامد کردم که بهمون زل زده بودن . رسول با غم نگاهمون میکرد. نفس عمیقی کشید و گفت. رسول: ممنونم آقا. اما فکر میکنم همینجا بمونم بهتره .میخوام جای داداشم رو پر کنم .نمیخوام میز داداشم خالی بمونه 🙂 حامد: آقا منم همینجا میمونم . اینجا فکر میکنم برامون بهتر باشه🙃 فرشید: رسول و حامد که اون حرف رو زدن نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی بهشون نگاه کردم و لبخند زدم. رسول هم چشماش رو روی هم گذاشت و لبخند زد اقای امامی: مطمئنید ؟پشیمون نمیشید ؟ رسول : نه اقا .مطمئنیم .مگر نه حامد ؟😉 حامد: بله اقا .خیالتون راحت باشه 😊 اقای امامی: باشه پس .خوشحالم که حالتون خوبه .من باید برگردم .به امید دیدار .یا علی☺️ رسول: خدانگهدار حامد : خداحافظ آقا. راوی: همه فکر میکردند که رسول تنها به خاطر حال آنها قبول نکرد که به سایت قبلی برگردد اما متوجه نشدند که او واقعا از صمیم قلبش دلش میخواست جای برادرش را برای رفقایش پر کند و با آنها پرونده های زیادی را به پایان برساند 🙃 آقای شهیدی: خب زیارت قبول باشه بچه ها.اقا رسول چیشد که تونستی راه بری دوباره؟ رسول: با لبخند نگاهی به اقا محمد کردم که متقابلا لبخندی زد و خودش به حرف اومد . محمد: آقا توی راه وقتی داشتیم از حرم برمیگشتیم ماشین نزدیک بود به من بزنه که رسول فداکاری کرد و نجاتم داد .🙂 من الان جونم رو مدیون رسول هستم . رسول: نه آقا اینجور نگید.من کاری نکردم:) داوود : آقا اونجا دیگه من دهقان فداکار نبودم رسول فداکاری کرد 😂 آقای عبدی: خداروشکر الان حالتون خوبه همتون .رسول جان پسرم خوشحالم که حالت خوب شد و قراره در همینجا در کنار بچه ها کار انجام بدی .🙂 حالا هم بهتره برید و استراحت کنید تا پرونده جدید هم برسه .در ضمن آقا محسن احتمالا شما و گروهتون باید برای این پرونده هم در کنار ما کار کنید 😊 محسن : چشم آقا.ما که از خدامونه دوباره پیش هم باشیم .مگه نه بچه ها؟ بچه ها : بله 😁 آقای عبدی : خداروشکر . شهیدی جان بیا بریم .خسته نباشید همگی .یاعلی . بچه ها : علی یارتون (پایان ) به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست📒 تاریخ شروع : ۱۴۰۲/۹/۱۵ تاریخ پایان:۱۴۰۲/۱۲/۱۹ پ.ن.قبول نکرد که برگرده 🙃 پ.ن. میخواد جای خالی برادرش رو پر کنه 💔 پ.ن. پارت آخر رمان آغوش امن برادر 💗 https://eitaa.com/romanFms
21.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت 😅 تقدیم به شما دوستان عزیز پیشنهاد ویژه دانلود 👌
❤️با نام و یاد خدا ❤️ 🖤پارت دلی شهادت فرشید 🖤 فرشید : با عصبانیت از سایت خارج شدم و سوار موتور شدم و رفتم به سمت گلزار شهدا.تنها جایی که توی مواقعی که حالم خوب نیست بهم انرژی میده و حالم رو خوب میکنه .از دست محمد ناراحت بودم.مثلا من برادرش هستم اونوقت طرف اون پسره ی تازه وارد رو میگیره .از وقتی که وارد سایت شده بود میدونستم ریگی به کفشش هست اما دیروز تونستم بفهمم که نفوذی هست. به محمد هم گفتم اما اینقدر بهش اعتماد کرده که باور نمیکنه من چی گفتم .جالبه حرف برادرش رو باور نمیکنه اونوقت حرف اون پسره رو قبول میکنه 🥺 به خودم قول دادم هیچوقت بغض نکنم اما ایندفعه فرق میکنه. اینکه متوجه بشی برادرت ،کسی که از بچگی باهاش بزرگ شدی بهت اطمینان نداره و باورت نمی کنه بدترین شکنجه هست 💔 آروم به طرف مزار شهید گمنام حرکت کردم و کنارش زانو زدم ‌.بطری آبی که همراه خودم آورده بودم رو برداشتم و آبش رو روی مزار ریختم و سنگ رو شستم ‌.بعد از مدتی که حسابی با شهید گمنام درد و دل کردم و اشک ریختم بلند شدم و گفتم: میرم اما زود بر میگردم. دعا کنید دفعه بعد خودم نیام به عنوان شهید بیارنم🥺💔 به طرف موتور رفتم و سوار شدم و به سمت سایت حرکت کردم .با این وضعی که من دیر کردم حتما یه توبیخی از محمد دریافت میکنم .مهم نیست .اینم روی همه ی ناراحتی هام 💔با وارد شدنم به سایت دوباره اون پسره رو دیدم که توی این مدت خودش رو حسابی توی دل بقیه هم جا کرده بود اما بچه ها هم مثل من حس خوبی بهش نداشتن.با لبخندی که فقط خودم میتونستم حال بهم زنیش رو حس کنم به سمتم اومد و شروع به صحبت کرد . ماهان: سلام آقا فرشید .خوبید ؟ فرشید: سلام .خوبم 😒 به طرف میز رسول رفتم و کنارش نشستم که توجهش بهم جلب شد .با لبخند هدفون رو از گوشش پایین آورد و به طرفم چرخید و گفت رسول: به اقا فرشید .پارسال دوست امسال آشنا 😁 فرشید : رسول خسته شدم .محمد امروز بدتر از هر دفعه باهام حرف زد .رسول ،محمد داره منو به خاطر اون پسره کنار میزنه🥺💔 رسول: خدا بزرگه داداشم .انشاالله آقا محمد هم متوجه اشتباهش میشه . فرشید: رسول با صدای آرومی زیر لب چیزی زمزمه کرد که از گوشم پنهان نموند . رسول: البته امیدوارم دیر نشه( با صدای آروم) فرشید : بلند شدم و به طرف اتاق محمد رفتم .در زدم و داخل شدم.با دیدن من اخماش توی هم رفت و بلند شد و به طرفم اومد .جلوم ایستاد و شروع به حرف زدن و طعنه زدن کرد . محمد: چه عجب آقا فرشید. لازم نیست اجازه هم بگیری 😏دوباره کجا رفته بودی ؟ فرشید من تو رو نمیفهمم چطور میتونی به این راحتی دروغ به هم ببافی و بگی ماهان نفوذی هست با اینکه اون کلی کمک کرده بهمون😠 فرشید : یه چیزی از درون بدنم فرود ریخت .مطمئنم قلبم بود که با این حرف محمد شکست .شکست؟نه خورد شد .نابود شد .تکه تکه شد .💔 محمد نفهمید که با این حرفش نابودم کرد .نفهمید که با این حرفش باعث شد برادرش بشکنه 😭نفهمید و دل شکست .دل شکست به خاطر کسی که جاسوس بوده . پشتم رو بهش کردم و خواستم خارج بشم اما ایستادم و گفتم: امیدوارم از حرفات پشیمون نشی .با اینکه میدونم اون روز نزدیکه و شاید دیگه فرصتی هم برای جبران پیدا نکنی آقا محمد 💔 محمد : یه لحظه پشیمون شدم از رفتارم اما توجهی نکردم و پشت میزم نشستم ‌. نمیدونم چقدر وقت گذشته بود که در یکدفعه باز شد و داوود با ترس داخل شد .با دیدن قیافه ترسیده اش سریع بلند شدم و گفتم: چی شده داوود ؟ داوود : ا.اقا.فر..فرشید🥺 محمد: نفهمیدم چی شد که از پشت میز بلند شدم و سریع پایین رفتم .به میز مرکزی رسیدم اما با چیزی که دیدم نفسم رفت .ا..اون داداش من بود ؟اون داداش من بود که ماشین بهش زد و سریع بردنش؟ کیا بردنش؟ کجا بردنش🥺💔 رو کردم سمت سعید و گفتم: ماهان کجاست؟ سعید : آقا ماهان بعد از اینکه فرشید رفت شیفتش رو زودتر تحویل داد و رفت .آقا.نکنه؟ محمد: نه .نه امکان نداره 😭 رسول: استرس داشتم ‌فرشید برام مثل برادر بود .نمیتونم تحمل کنم و ببینم اون نامردا داداشم رو شکنجه بدن🥺داشتم فیلم دوربین های بین شهری رو دنبال میکردم تا اینکه به اون مکان رسیدم. بلند داد زدم: آقا محمددددد پیداش کردم. محمد : سریع به طرف رسول رفتم و به مانیتور خیره شدم .ماشینی که به فرشید زده بود به جاده ای خاکی رفت و به کارخونه ای که کمی از شهر فاصله داشت رفت .رو کردم سمت داوود و گفتم: سریع آماده عملیات بشید .باید زودتر فرشید رو نجات بدیم . فرشید :با درد وحشتناکی چشمام رو باز کردم .با دیدن کسی که این مدت هم میدونستم جاسوس هست چشمام رو بستم. احتمالا بچه ها تا الان دیگه فهمیدن که من کجام. محمد : به اون مکان رسیدیم . میترسیدم .نکنه واقعا دیر بشه و داداشم اتفاقی براش بیوفته؟🥺نه محمد این چه فکریه که میکنی 😣اون حالش خوبه . سریع آماده شدیم و اسلحه هامون رو مسلح کردیم .در کارخونه رو باز کردیم و داخل شدیم .
داوود : با دیدن سایه یه نفر سریع تفنگ رو به اون سمت گرفتم . یکدفعه صدایی از پشت اومد.لعنتی این فقط یه لباس بوده برای اینکه گمراه بشیم 😠‌ محمد : همه جارو گشتیم به جز یک جا . یه انبار .سریع در رو باز کردم د داخل شدم .با دیدن اون صحنه کپ کردم .داداشم با صورتی غرق در خون به صندلی بسته شده بود و ماهان هم اسلحه رو به سمتش گرفته بود .ناباور بهشون نگاه میکردم.که با صدای ماهان به خودم اومدم. ماهان: به به .ببین کی اینجاست .جناب فرمانده .اشتباه کردی که به حرف داداش کوچولوت گوش نکردی .حالا هم اون ضرر میکنه و هم تو .ازش خداحافظی کن فرمانده . محمد: نه تو همچین کاری نمیکنی .ماهان اون تفنگ رو بیار پایین . ماهان : فرمانده فکر کنم وقتشه دیگه .خدانگهدار . راوی: و صدای تیر که با صدای فریاد محمد مخلوط شد .تیر به قلب فرشید اصابت کرد و او بود که قلب پاکش مورد هدف قرار گرفته شده بود .سعید از پشت تیری به ماهان زد و او را کشت .محمد به طرف برادرش دوید و او را درآغوش گرفت .فرشید اما با چشمانی خمار به او نگاه کرد . محمد: داداش .توروخدا فکر رفتن نکن .باشه قربونت بشم؟ اگه بخوای بری محمدم باهات میاد .اصلا غلط کردم اون حرفا رو زدم ‌.بیا بزن تو گوشم ولی فکر رفتن نکن 😭💔 فرشید:ح..حلا..لم ...کن..دا..دا..ش🖤 محمد : چشماش رو بست؟؟ نه .نه امکان نداره .تکونش میدادم و با فریاد اسمش رو صدا میزدم اما دریغ از هیچ جوابی .داداشم رفت ؟ نه .اون بی معرفت نبود. اون بهم قول داده بود مواظب خودش باشه 😭 محمد تو باعث این اتفاقاتی .محمد تو به داداشت اعتماد نکردی .💔 نه فرشید نه تو نمیری نهههههه😭🖤 رسول: با دیدن اون صحنه اشکام روی صورتم ریخت .باورم نمیشه .داداشم رفت؟ اونی که همیشه باهاش درد و دل میکردیم رفت ؟پشت وپناهمون رفت ؟ شهید شد 🥺💔 اما اون قرار نبود به این زودی بره .قراربود ؟🖤 (روز خاکسپاری) راوی: هیچ کس حال خوبی نداشت .مادر محمد و فرشید کنار خاک نشسته بود و صورتش را چنگ میزد .محمد با صورتی رنگ پریده و چشمانی سرخ کنار خاک زانو زده بود و اشک میریخت و رفقای فرشید که خود حالشان بد بود اما میخواستند فرمانده خود را که داغ برادر چشیده بود آرام کنند اما او آرام نمی شد. زیرا در آخرین روز ها و ساعت ها تلخی هایی جبران نا پذیر برای برادرش کرده بود و قلب او را شکسته بود ‌💔🖤 (پایان پارت دلی) پ.ن.شَھـٰادَت‌یَعنۍ❤️‍🩹:>" مُتِفـٰاۅِت‌بِہ‌پـٰایـٰان‌بِرسیم ۅَگَرنَہ‌مَرگ‌پـٰایـٰان‌ِهَمِہ‌قِصِہ‌هـٰاست…!🌱:) پ.ن. مواظب باش چه رفتاری میکنی. گاهی برای طلب بخشش دیره 💔خیلی دیر ... https://eitaa.com/romanFms
❤️با نام و یاد خدا❤️ 🖤پارت دلی شهادت محمد 🖤 حنانه: بعد از تموم شدن کار ها توی سایت با عمو محمد به طرف خونه راه افتادیم .یکم مونده بود برسیم که با دیدن شیرینی فروشی سریع به عمو گفتم ماشین رو نگه داره و سریع پیاده شدم و داخل شیرینی فروشی رفتم .یک کیلو شیرینی خریدم و از مغازه خارج شدم .خواستم به طرف ماشین برم که یهو نگاهم به عمو محمد افتاد که فریاد زد فرار کنننن. محمد: حنانه رفت توی شیرینی فروشی .نگاهم به خیابون بود که متوجه ماشین سیاهی که خیلی مشکوک بود شدم .خوب دقت کردم که با دیدن هاتف یکی از سوژه های پرونده هوش از سرم پرید .یکدفعه نگاهم به حنانه که داشت به طرف ماشین میومد افتاد.سریع فریاد زدم :حنانه فرار کننن. حنانه : شیرینی از دستم افتاد .نگاهم به ماشینی که به سرعت به طرف من میومد افتاد .یه نفر هم اسلحه دستش بود .جیغ بلندی کشیدم و شروع به دویدن کردم . آخرین لحظات صدای شلیک گلوله به گوشم خورد .در حین دویدن نگاهی به پشت سرم کردم تا ببینم کسی دنبالم نیاد یکدفعه پام پیچ خورد و زمین خوردم .مچ پام خیلی درد گرفت 😣دستم به طرفش رفت که با برخورد نوک انگشتم به مچ پام درد وحشتناکی توی پام پیچید و باعث شد اشکام از چشمم خارج بشن🥺نگرانی بابت عمو محمد یک طرف و درد پام یک طرف باعث شده بود که به گریه بیوفتم .خدایا من از کی اینقدر ضعیف شدم؟؟💔 آره. درست از همون روزی که مامان و بابام توی اون آتیش سوزی کشته شدن .اون روز به خودم قول دادم باعث و بانی اون آتیش سوزی رو پیدا کنم و انتقام بگیرم .از همون روز با عمو محمد و زن عمو عطیه زندگی کردم.اونا منو مثل دختر خودشون دوست داشتن و بهم محبت میکردن . دستم رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم .آروم از اون کوچه خارج شدم .با دیدن ماشین عمو که شیشه اش هم شکسته شده بود ترسیده هینی کشیدم و به طرف ماشین دویدم .در رو باز کردم .کیف عمو هم نبود .خواستم برگردم که سوزشی توی گردنم حس کردم و بی حال روی زمین افتادم و چشمام بسته شد 🖤 حنانه :با درد سرم پلک هام رو از هم جدا کردم .با دیدن خون که روی زمین ریخته شده بود ترسیده تکونی خوردم که متوجه شدم دستم بسته هست .نگاهم به عمو خورد که با دیدن وضعیتش بهت زده بهش خیره شدم ‌.ن..نه این عموی منه که از پهلوش خون سرازیره؟؟🥺💔 هاتف: رفتم توی اتاق .اون دختره بهوش اومده بود اما عموش بیهوش بود. سطل اب داغی که همراهم آورده بودم رو برداشتم و بهش نزدیک شدم و توی یک حرکت ناگهانی روی صورتش و بدنش ریختم که تکون خورد و بهوش اومد . محمد: با درد و سوزش چشمام رو باز کردم .اولین چهره ،تصویر هاتف با نیشخندی بود که داشت بهم نگاه میکرد و بعد از اون صدای نگران حنانه که داشت با گریه صدام میزد 💔 حنانه: اون مرده بهم نزدیک شد و چادرم رو از سرم برداشت .دستش به سمت روسری ام رفت که با فریاد عمو دستش ثابت موند و بعد از مدتی کنار کشید . هاتف: خانم خانما .نمیخوای بدونی اینجا چیکار داری؟؟ عموت که مشخصه چرا اینجا هست اما فکر کنم تو از هیچ چیزی خبر نداشته باشی .من همونم که اون آتیش سوزی رو راه انداختم😈 حنانه: چ..چی؟ یع..یعنی ..تو باعث مرگ مامان و بابای من هستی؟؟؟؟ هاتف: درسته 😏 محمد : توی مدتی که هاتف با حنانه صحبت میکرد سریع ردیاب ریزی که بین یقه پیراهنم بود رو فعال کردم .خوشبختانه دستای من باز بود و راحت تونستم انجامش بدم.نمیتونم تحمل کنم توی اینجا اتفاقی برای حنانه ،برای یادگار برادرم بیوفته. راوی: با کاری که محمد انجام داد و ردیاب را فعال کرد باعث شد رفقایش متوجه مکانی که او در آنجا گرفتار شده بود شدند و فورا به سمت آن مکان خرابه حرکت کردند . محمد: یه ساعتی از زمانی که ردیاب رو فعال کردم میگذره و احتمالا الان دیگه بچه ها تو راه هستند .نگاهم به پهلوم خورد .خونریزی داشت اما کم بود .خوشبختانه تیری که زده بودن فقط خراش ایجاد کرده بود و تیر داخل بدنم نبود.نگاهم به حنانه خورد که نگران با چشمای اشکی نگاهم میکرد و بالاخره شروع به صحبت کرد . حنانه:عمو حالت خوبه؟🥺 محمد: خوبم عمو جان .نگران نباش حنانه جان. حنانه: عمو من میترسم .نکنه کسی نیاد کمک 😭 محمد: با صدای آرومی گفتم: حنانه جان ردیاب رو وصل کردم احتمالا تا یکم وقت دیگه بچه ها میرسن 🙂 حنانه: و..واقعا؟خدایا شکرت🥺 حنانه: نمیدونم چقدر گذشته بود که اون مرده که اسمش هاتف بود با عصبانیت داخل شد و به طرف من اومد .همون موقع صدای تیراندازی بلند شد و من با لبخند محوی به عمو نگاه کردم .مرده اومد و خواست دستش رو به سمت صورتم و روسریم ببره که عمو فریاد زد . محمد: بیشرف چیکار به این دختر داری ؟دستت رو بکششش😠 هاتف: نه .مثل اینکه خیلی دلت میخواد بمیری 😏 نشونت میدم .جای منو لو میدید؟ راوی: و در همان هنگام اسلحه اش را به طرف محمد گرفت و صدای شلیک تیر با صدای جیغ بلند حنانه یکی شد و تیر درست در وسط سینه محمد نشست .حنانه بلند فریاد میزد و کمک می خواست اما...
حنانه: عموووووووو😱😱😱توروخدا نرو .عمو من بدون تو نمیتونم زندگی کنم 😭😭 اون مرده سریع از اتاق خارج شد .دستم رو با ترفندهایی که یاد گرفته بودم باز کردم و به طرف عمو محمد دویدم. کنارش زانو زدم و گریه میکردم و گفتم: ع..عمو .عموجونم به خدا بخوای بری من میمیرم. ا..اصلا به فکر من نیستی باشه اشکال نداره. به فکر زن عمو عطیه باش .به فکر عزیز جون باش .عمو ما نمیتونیم بدون شما زندگی کنیم .توروخدا فکر رفتن نکن😭💔 محمد :ح.حنا..نه ح..حلالم..کن 🥺 حنانه: عمو توروخدا همچین حرفی نزن .من بدون شما میمیرم. عمو توروخدا تحمل کن .شما قوی تر از این حرفایی😭 راوی:چشمان مشکی محمد بسته شد و به خواب ابدی رفت اما حنانه بود که فریاد میزد و عمویش را صدا میزد .ناگهان در باز شد و رسول داخل شد .با دیدن آن صحنه که حنانه ،کسی که میخواست از او خاستگاری کند با ان وضع در کنار عمویش نشسته بود و گریه میکرد حس کرد قلبش نمیزند.او فرماندیشان نبود .محمد به آن زودی جا نمیزد اما چه شد که اینبار بدون هیچ کاری به مقام شهادت رسید 🖤رسول با ترس به طرفشان دوید و اول دستش را روی نبض فرمانده اش گذاشت. با حس آنکه ضربانی ندارد دستانش بی حس شد و فرود اومد .صورتش خیس از اشک شده بود .نگاهش را به حنانه که دیگر جانی برای حتی حرف زدن هم نداشت اما با آن حال برای عمویش گریه میکرد انداخت و آرام به طرفش رفت و شروع به صحبت کرد . رسول: حنانه خانم حالتون خوبه؟؟🥺 حنانه: آقا رسول عموم رفت .عمو قرار نبود منو به این زودی ترک کنه😭 رسول: دستم رو روی ایرپاد درون گوشم زدم و خانم محمدی و خانم اکبری رو صدا زدم تا بیان و کمک کنند حنانه خانم رو ببرن.نگاهم به چادر مشکی گوشه ی دیوار خورد .بلند شدم و چادر رو برداشتم و جلوی حنانه خانم گرفتم و گفتم: لطفا سرتون کنید 😔 حنانه:ممنون🥺🖤 رسول: خواهش میکنم . خانم ها اومدن و حنانه خانم رو بردن .من هم به طرف جسم خونی و بی جان آقا محمد رفتم و کاپشنم رو در آوردم و روی بدنش و صورتش کشیدم و کنارش فرود اومدم و گفتم:اقا محمد کجا رفتی فرمانده .مگه نمی خواستی عروسی منو ببینی .پس چرا الان نیستی که بهت بگم میخواستم بیام خاستگاری حنانه خانم 😭خب من دیگه به کی بگم میخواستم با حنانه خانم ازدواج کنم💔😭 راوی: تمام بچه های گروه به داخل آمدند و با دیدن جسم محمد که رسول بالای پیکرش گریه میکرد کپ کردند اما چند ثانیه نگذشته بود که همگی به طرفش دویدند و بالای جسمش اشک ریختند . (سه سال بعد ) رسول: خب حنانه خانم ما .نمیخوای بگی جنسیت بچه چیه؟؟بابا مثلا من پدرشم نباید بدونم بچم دختره یا پسر؟ حنانه: نه نباید بدونی 😁 رسول: چی؟😐 حنانه: خب از اونجایی که خیلی مهربونم بهت میگم .😌آقا رسول شما باید بری و دو تا سیسمونی بخری😁 یه دختر و یه پسر رسول: وا..واقعا🥺خدایا شکرت🤲 حنانه: بله واقعا .حالا بگو اسمشون رو چی بزاریم؟ رسول: به نظر من اسم دخترم رو فاطمه بزاریم . اسم پسر هم شما بگو . حنانه: اسم پسرم رو میزارم محمد 🥺😔 رسول: محمد قشنگه .خیلی قشنگه 🙂 به فاطمه هم میاد .خب خانمم بلند شو بریم خونه .هوا سرده ممکنه سرما بخوری🙃 حنانه: باشه .بریم 😊 (پایان پارت دلی شهادت محمد و ماجرای شهادت عمو جلوی برادرزاده اش) پ.ن. بعد از هر سختی ای آسونی جلو میاد فقط کافیه توکل داشته باشی به خودش .خدا خودش کار رو تموم میکنه❤️!) https://eitaa.com/romanFms
❤️آغازفصل‌دوم‌رمان‌آغوش‌امن‌برادر ❤️
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: دو زانو کنار سنگ قبر حامد فرود اومدم .سنگی که یک ماه هست با اشک های من خیس میشه. کنار سنگ قبرش قبر دیگه ای بود .اخ داوود تو چرا رفیق نیمه راه شدی 💔شما دو تا که همیشه به من میگفتید شما رو ترک نکنم پس چرا الان هر دو شما رفتید و منو تنها گذاشتید؟ به روی سنگ قبر ها نگاه کردم .اسم شهید چقدر پشت اسم خودشون قشنگ بود .(شهید حامد اسماعیلی ) و (شهید داوود رستگار) چیشد که اینجوری شد . چیشد که داداشام رفتن و به فکر قلب مریض من نبودن؟💔چیشد که تنهاشدم .حضور کسی رو کنارم حس کردم ‌.اروم سرم رو به سمتش برگردوندم.چشام دیگه باز نمی شد. این چند وقت کارم به صورت شبانه روزی بود . صبح تا شب گریه و شب تا صبح گریه . با مرور هر خاطراتمون اشک میریختم و حتی دو بار هم حالم به قدری بد شد که به بیمارستان رفتم.اقا محمد دستم رو گرفت و آروم گفت . محمد: رسول جان .میدونم سخته .میدونم و درکت میکنم چون خودمم درد جدایی رو چشیدم .خودمم به داوود و حامد وابسته بودم و برام مثل برادر بودن .پس نمیگم گریه نکن چون میدونم امکان نداره و نمیشه آدم بالای سر رفیقش و از همه مهم تر برادرش اشک نریزه.اما یکم به فکر خودت باش .این چند وقت دو سه تا قاشق رو هم به زور غذا خوردی .اینجوری پیش بری که همش باید بری زیر سِرُم.خواهش میکنم یکم به فکر قلبت باش .به فکر این باش که دکتر گفته قلبت ضعیف تر هم شده .مگه تو بهشون قول نداده بودی که مواظب خودت باشی پس چرا حالا اینجوری میکنی؟؟ رسول: آقا، تحمل ندارم دیگه .آخه چرا همش باید بدبختی بکشم؟؟چرا خدا به من نگاه نمیکنه؟💔 محمد: خدا بهت نگاه کرد .اگر نگاه نمی کرد ما رو برای تو نگه نمیداشت.رسول یادت که نرفته .اون روز منو و فرشید هم باهاشون رفتیم ‌وسط راه مجبور شدیم پیاده بشیم که اون اتفاق افتاد .پس بدون خدا خودش خواست که اونا رو ببره و ما پیش تو بمونیم ‌.فهمیدی؟ 🖤 راوی: رسول با چشمانی خسته و خمار که به خاطر گریه زیاد خیس از اشک بود با صدای لرزان و بغض آلودی لب زد و رو به محمد که سعی میکرد آرامش کند تا حالش بدتر نشود گفت . رسول: ای کاش من به جاشون بودم .ای کاش هیچ وقت به اون ماموریت نفرین شده نمی رفتید .محمد چقدر بهتون گفتم استرس دارم. چقدر گفتم نرید .این یه بار رو بزارید تیم دیگه ای بره .ولی رفتید .حالا چیشد ؟؟حالا دیگه داداشام نیستن.حالا دیگه داغ برادر دیدم و آتیش گرفتم. حالا دیگه حامد نیست که صبح ها بلند بشه و به زور منو بیدار کنه .حالا دیگه داوود نیست که مثل دفعات قبل هر دفعه که حوصلش سر میره بره و برام چایی بیاره.نیستن .رفتن و دوباره منو نابود کردن💔 محمد: آروم دستش رو گرفتم و بلندش کردم .به سمت خیابون رفتیم تا سوار ماشین بشیم .توی ماشین نشست. منم رفتم تا از سوپری یه بطری آب بگیرم . رسول: آقا محمد که رفت سرم رو به پنجره تکیه دادم برگشتم به خاطرات گذشته. خنده هامون ،مسخره بازیامون،روزایی که ما سه تا سربه سر آقا محمد میزاشتیم،روزایی که می رفتیم گلزار شهدا و هر کدوم دعایی رو که هممون ازش خبر داشتیم میکردیم .چقدر حامد و داوود لیاقت داشتن که رفتن ولی من موندم 💔 با صدای روشن شدن ماشین سرم رو به طرفش چرخوندم . آقا محمد داشت میومد طرف ماشین با سرعت زیادی بهش نزدیک شد و باهاش برخورد کرد و من بودم که فریاد زدم :محمددددد دویدم به طرفش .ماشینه که فرار کرد .کنارش روی زمین افتادم ‌دستش رو گرفتم .خون از سرش جاری بود . محمد: ر..رس.ول..ح..حلا..لم ..کن🖤 رسول: نه محمد تو دیگه نه .تو دیگه نباید بری .نهههههههه💔 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. حامد و داوود 💔 پ.ن. چیشد که اینجور شد 😔 پ.ن.محمد تو نباید بری🖤 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: از پله ها رفتم پایین و به سمت میز رسول حرکت کردم .با دیدنش ‌که سرش رو گذاشته روی میز و چشماش بسته هست اخمام رفت توی هم .چقدر بهش گفتم برو نمازخونه استراحت کن همش گفت خوبم و خوابم نمیاد اونوقت الان اینجا پشت میز خوابیده .به سمتش رفتم و خواستم صداش کنم که متوجه عرق روی پیشونیش و آروم حرف زدنش شدم .سرم رو نزدیک کردم .با شنیدن حرفاش چشمام رو بستم .خدایا .دوباره داره کابوس میبینه 😔اروم دستم رو روی شونه اش گذاشتم و صداش کردم :رسول .رسول جان .داداش بیدار شو رسول: با ترس از خواب پریدم .اشک توی چشمام جمع شد .با دیدن محمد بدون وقفه خودم رو توی بغلش پرت کردم و اشکام جاری شد .چند وقت بود کابوس نمیدیدم اما دوباره شروع شدن🥺😔اون اتفاقات یعنی چه معنی ای میده؟؟چرا باید همچین خوابی ببینم اخه😭 محمد: آروم باش .هیچی نیست. اروم باش رسول 😔 رسول: آقا محمد دوباره اون کابوس رو دیدم .چیکار کنم.خسته شدم .دیدن اون تصاویر حتی توی خواب هم برام زجر آور هست 🥺💔 محمد:آروم باش رسول .گذشت دیگه .تموم شد .حالا هم بلند شو برو یکم آب بخور و بچه هارو صدا کن .پرونده جدید بالاخره بعد از دو هفته اومد 😉 رسول: چشم .با اجازه . رسول:بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم .یه لیوان برداشتم و توش رو آب کردم. یه قرص از توی جیبم برداشتم و خواستم بخورم که صدای حامد اومد .سریع خواستم قرص رو توی جیبم بزارم که متوجه شد و با قیافه ای سوالی بهم نگاه کرد و گفت . حامد : اون چی بود ؟؟ رسول: چ..چی؟ هی..هیچی نبود 😬 حامد : رسول دارم میگم اون چی بود ؟تو دوباره قرصات رو بدون اینکه زمانش رو بدونی میخوری؟؟رسول دکتر گفته سر ساعت بخوری اونوقت تو هر وقت میخوای میخوری و هر وقت نمیخوای نمیخوری😠 رسول دکتر گفته قلبت ضعیف تر شده .چرا اصلا به فکر خوردت نیستی 😤 رسول: ب..ببخشید 😔 حامد : از آشپزخونه اومدم بیرون و به گوشه ای رفتم .اشکام روی صورتم ریخت .من نمیخواستم ،نمیخواستم اینجوری باهاش حرف بزنم ‌نمیخواستم ازم عذر خواهی کنه فقط میخواستم مراقب خودش باشه .فقط میخواستم بدونه که برامون اهمیت داره و سلامتیش مهمه 🥺💔همین. من قصد نداشتم ناراحتش کنم 😭 رسول : بعد از رفتن حامد قرص رو برداشتم و با یکم آب خوردم .حالم خوب نبود .خوابی که دیدم حالم رو خراب کرد و حالا هم که حامد اینجوری حرف زد و از یه طرف اون باعث شد من ناراحت بشم و از طرفی من باعث ناراحتی اون شدم 😔دیدید وقتی یه خواب بد میبینی تا چند ساعت حال خوبی نداری و نفست بالا نمیاد .دیدید نمی تونی کاری بکنی و منتظر یه تلنگر ریز هستی تا بغضت بشکنه .من دقیقا توی اون حال هستم .دلم میخواد برم یه جایی که فقط راحت باشم .بدون هیچ فکر و دغدغه ای .بدون هیچ درد و رنجی .راحت .خیلی خیلی راحت💔 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.کابوس 🖤 پ.ن. قرص قلب💔 پ.ن. منتظر یه تلنگری تا بغضت بشکنه🥺❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول : آروم رفتم و به بچه ها گفتم که بیان بریم اتاق کنفرانس .نگاهم به حامد خورد .هنوز اخماش توی هم بود و بهم خیره بود .سرم رو پایین انداختم و جلوتر از همه راه افتادم .در زدم و بعد از اجازه ورود اولین نفر وارد شدم و کنار ایستادم.همه داخل شدن و سلام کردن‌ .پشت میز نشستیم .اقا محمد هم جلوی مانیتور ایستاد و شروع به توضیح پرونده کرد . محمد: خب به نام خدا .موضوع پرونده ما در مورد دو نفر به نام های هاتف اکبری و شریکش یعنی سینا فاتحی هست .این دونفر قاچاق اعضای بدن مخصوصا کودکان و نوجوانان رو انجام میدن. ما نتونستیم به سردسته اینها برسیم اما امیدوارم با کمک هم بتونیم این پرونده رو هم به خوبی حل کنیم . سوالی نیست ؟ رسول:آقا یه سوال .اینا اعضای بدن این آدم هارو به کجا میدن؟ محمد: این سوالی هست که ما نتونستیم هنوز براش جوابی پیدا کنیم اما امیدوارم بشه از پیام ها و ایمیل هاشون چیزی پیدا کرد. حالا استاد شما باید به کمک حامد و داوود لیست تمام تماس ها و پیام ها و ایمیل های این دونفر رو در بیاری .چون زیاده گفتم حامد و داوود هم کمک کنند .بعد از اون آقا سعید شما باید بگردی و ادرس خونه هاشون رو پیدا کنی و فرشید هم باید زحمت ت میم رو بکشه. به محسن هم خبر دادیم و قراره فردا بیان اینجا و دوباره با هم پرونده رو انجام بدیم🙂 بچه ها :چشم . محمد : پس بفرمائید کار هایی که گفتم رو انجام بدید 😁 رسول : خواستم برم بیرون که حامد با اخم مچ دستم رو گرفت و نزاشت بلند بشم ‌بچه ها با تعجب نگاه کردن اما حرفی نزدن و بیرون رفتن‌.اقا محمد منتظر نگاهمون کرد و وقتی دید حامد هم حرفی نزد گفت . محمد: خب .اتفاقی افتاده؟ حامد: آقا میشه یه چیزی به رسول بگید ‌. رسول: با تعجب به حامد نگاه کردم .حامد بچه شده بود؟ داشت منو به آقا محمد لو میداد ؟؟مثل بچه کلاس اولی ها که میرن به مدیر دوستاشون رو لو میدن رفتار میکرد.میخواست آقا محمد به من یه چیزی بگه؟🤨 محمد: چرا مگه دوباره چیکار کرده؟؟ رسول: آقا دوباره؟؟؟یجوری میگید دوباره فکر میکنم هر روز دارم خرابکاری میکنم و شما ها باید نجاتم بدید 😐 محمد:مگه غیر از اینه؟🤨😁 رسول: اقاااا😩 نگید اینجوری آخه مگه من چیکار کردم؟ 😢 محمد: اون من بودم که دو روز پیش خواست چایی بریزه هواسش نبود ریخت روی دست یه بنده خدایی🤨 رسول: چ..چی؟خب..خب آقا داوود خودش دستش رو آورد جلو منم خواستم چایی رو بریزم توی ظرفشویی چون بچه ها توش نمک ریخته بودن اشتباهی ریختم روی دست اون😕 محمد: جدی می‌فرمائید؟ 🤨اون وقت اون کی بود که خواست فرشید و سعید بدبخت رو اذیت کنه جلوی پاشون آب ریخت که لیز بخورن🤨 رسول: برای اون توضیحی ندارم😬 ولی آقا خب اونا خودشون منو اذیت میکنن که منم براشون جبران میکنم😐 محمد: باشه حالا .خب حامد جان حرفت رو بزن . حامد: آقا رسول قرصاش رو سر موقع نمیخوره .هر وقت دلش میخواد میخوره و هر وقت دوست داره نمیخوره .دکتر گفته قلبش ضعیف تر شده بعد از این کارا میکنه😠 محمد: رسول ،حامد راست میگه؟ 😤😠 رسول: ب.بخشید اقا😔 محمد: رسول چرا به فکر خودت نیستی ؟😤 توبیخ میشی رسول .اگر فقط یه بار دیگه بفهمم همچین کاری رو کردی من میدونم و تو .از این به بعد سر ساعت قرصات رو میخوری .فهمیدی؟؟ رسول: بله 😔 محمد: حالا هم برو تا بعدا بیام و بهت بگم توبیخت چیه . سریع برو کارایی که گفته بودم برای پرونده رو انجام بده . رسول: چشم آقا. با اجازه . حامد: نمیخواستم ببینم که رسول ناراحته.من فقط دوست ندارم حال بدش رو ببینم .همین 🥺 از اتاق خارج شدم و به طرف میز رسول رفتم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن‌هاتف اکبری و سینا فاتحی .. پ.ن. پرونده قاچاق اعضای بدن💔 پ.ن.فقط کارایی که رسول کرده 😂 پ.ن. جدی می‌فرمائید؟ 😁 پ.ن. نمیخواد حال بدش رو ببینه 😔 https://eitaa.com/romanFms