♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۱۳۰
رسول: حدودا دو ساعتی توی حرم موندیم و به زور آقا محمد و آقا محسن که می گفتن برای امروز دیگه کافیه به هتل برگشتیم اما من دلم رو توی حرم آقا جا گذاشتم. با اینکه هتل نزدیک حرم بود اما من دلتنگ حرم شدم .حالم خیلی بهتر شده بود . گریه هام رو برای امام رضا جانم کردم و آقا بدون هیچ حرفی به دردو دل های من گوش کرد.
داوود :میتونستم حس کنم که رسول حالش بهتره .خداروشکر میکنم که امام رضا ما رو هم طلبید و داداشم حالش الان بهتره .
محمد: بیدار موندیم تا اذان صبح بشه و بعد بخوابیم .به پیشنهاد بچه ها قرار شد بازی کنیم .امشب حال رسول خوب بود و همش به لطف خدا و امام رضا بود .هر کدوم یه بازی گفتن ولی در آخر جرئت و حقیقت شد .فرشید بطری رو چرخوند و افتاد به حامد و رسول .حامد لبخند خبیثی زد و دستاش رو به هم کوبید و گفت .
حامد: خب خب. آقا رسول .جرئت یا حقیقت ؟
رسول: حقیقت .
حامد: خب آقا رسول گل .خان داداش شما بگو ببینم تا حالا عاشق شدی؟🤨
رسول:چ..چی؟ 😬
داوود: اوه جالب شد .چرا هول شدی؟ عاشق شدی آقا رسول؟؟
رسول:قبلا آره اما الان نه .
حامد: کِییییی؟ چرا هیچوقت به من نگفتی؟
رسول: خب حالا .گذشته ها گذشته .اونم خودش رفت سر خونه و زندگیش و الان من به هیچ عنوان بهش فکر نمیکنم .
محمد: خب کافیه بچه ها.سعید ایندفعه تو بچرخون .
سعید: بطری رو چرخوندم که به کیان و داوود افتاد .داوود با دیدن این صحنه لبخند روی لبش اومد و نیم نگاهی به رسول کرد .چشمکی بهش زد و گفت.
داوود:جرئت یا حقیقت؟ 😏
کیان: جرئت 😐
داوود: بلند شدم و به سمت چایی ها رفتم. هتلی که ما توش بودیم مجهز بود و حتی لوازم آشپزی هم داشت .برای همین ادویه های مختلف هم داشت .سریع یه لیوان برداشتم و چایی ریختم .توش فلفل قرمز و سیاه و زردچوبه و نمک ریختم و هم زدم. حتی قیافه ناجوری هم داشت رنگ بشدت حال به هم زنی داشت و مطمئن هستم هر کی اینو بخوره تا دو روز توی دستشویی هست فقط .بیچاره کیان 😁 سریع چایی رو بردم و جلوی کیان گذاشتم .با ترس بهش نگاهی انداخت .از این قیافه اش خندم گرفته بود .هر کاری کردم نتونستم جلوی خودم بگیرم و با صدایی که ته خنده توش موج میزد لب زدم و گفتم: بخور😂
کیان: من اینو بخورم باید یه راست برم قبرستون .داوود تو این کارو نمی کنی.تو همچین آدمی نبودی 😬🥺
محمد: از قیافه کیان خندمون گرفته بود .بنده خدا مشخص بود از دیدن اون رنگ و لعاب چایی هم حالش بهم داره میخوره .بعد داوود چجور توقع داره بتونه بخوره😂
داوود : نه .تا آخرین قطره باید بخوری😁
حامد: داوود بنده خدا اینو بخوره می میمیره .تو از کی تا حالا اینقدر شرور شدی😬
رسول: راست میگه داوود .این کارا از تو بعید بود.
داوود: نه همین حالا باید بخوری😌
کیان: مجبور شدم لیوان رو بردارم .زیر لب میگفتم:بسم الله .خدایا خودت کمک کن .خدایا من هنوز جوونم. حیفه جوون به این خوشتیپی جوون مرگ بشه. من هنوز بچم رو ندیدم .خودت نجاتم بده .
داوود: اه .بخور دیگه چقدر حرف میزنی .
کیان: لیوان رو توی دستم گرفتم و نگاهی به بچه ها که بهم خیره بودن کردم و گفتم: حلالم کنید .🥺
داوود: میخوری یا بیام؟😠
کیان: نه نه.لازم نیست .خودم میخورم.
داود: تو نمیخوری . خودم باید دست به کار بشم .
کیان: داوود بلند شد بیا سمت من سریع چایی رو برداشتم و یه نفس خوردم .با حس طعم بشدت بدی که داشت دستم رو روی دهنم گذاشتم و به سمت دستشویی هجوم بردم.داوود هم ترسیده بود .بچه ها سریع دنبالم اومدن ولی من سریع در رو بستم و عق میزدم. حالم بد بود و معده ام درد میکرد. بالاخره حالم یکم جا اومد .
پ.ن. آقا رسول عاشق شده بوده😉
پ.ن. جرئت یا حقیقت🤨
پ.ن. داوود و کیان😐
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۱۳۱
داوود : وای خدای من .حال کیان خوب نبود و ما پشت در نگران صداش میزدیم .بالاخره در رو باز کرد و بیرون اومد . رنگش بشدت پریده بود و دستش روی معدش بود .آروم دستش رو گرفتم و روی مبل نشوندمش. بچه ها هم اومدن و کنارش وایسادن.
محسن: کیان حالت خوبه؟؟
کیان: ب..بله ..اقا
محمد: مطمئنی ؟ بلند شو بریم دکتر
کیان: نه لازم نیست😣
داوود: ببخشید فکر نمیکردم اینقدر حالت بد بشه😔
کیان: اشکال نداره داداش .خودم جرئت و انتخاب کردم .نترس برات جبران میکنم 😏
رسول: خب اگر حالت خوبه بیاین ادامه بازی .
کیان: آره خوبم .فقط من الان میام . بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه. به دستور مامان همیشه مجبورم میکرد با خودم قرص های مختلف بردارم تا اگر مریض شدم بتونم قرص داشته باشم و بخورم. خداروشکر ایندفعه قرص معده درد هم برام داده بود .سریع از توی کیف که روی صندلی آشپزخونه بود برداشتم و با یکم اب خوردم.نمیخواستم جلوی بچه ها بگم ولی حالم واقعا بد بود و معده درد زیادی داشتم .به هر حال مجبور شدم حفظ ظاهر کنم تا مبادا مجبور بشم برم دکتر .آخه اگر برم دکتر احتمال داره بگه معدم رو شست و شو بدن و خب درد زیادی داره .آروم قدم برداشتم و به طرف بچه ها رفتم .بین آقا محمد و داوود نشستم. داوود کنار گوشم با صدای آرومی لب زد .
داوود : ببخشید. نمیخواستم حالت بد بشه🥺😔
کیان: اشکال نداره داداش .الان که حالم خوبه.چرا اینطوری میکنی؟😩
داوود: آخه تقصیر منه .
کیان: داوود دیگه حرفش رو نزن لطفا .من حالم خوبه و همش هم تقصیر خودم بوده.باشه؟
داوود: باشه داداش🙂
کیان : خب نوبت کیه حالا؟؟
سعید:بزارید ایندفعه آقا محمد یا اقا محسن بچرخونن.
راوی: بعد از مدتی بازی تمام شد .همه حالشان جوری دیگر بود .حس آرامش تمام وجودشان را در بر گرفته بود. راست است میگویند در صحن و سرای آقا حال و هوا جوره دیگریست.همه حالشان جور دیگری بود .اما رسول .رسول بود که دلش هنوز پر بود .دلش می خواست بتواند باز هم به حرم برود اما باید تا صبح از پشت شیشه حرم را تماشا کند. رسول به درخواست خودش به طرف پنجره رفت.ویلچر را به جلو هول میداد .دستانش قدرت زیادی نداشت اما شوق دیدن گنبد طلایی حتی از پشت شیشه باعث میشد قدرت بگیرد و بتواند راحت تر چرخ های ویلچرش را به جلو هول دهد . هر چقدر رفقایش خواستند به او کمک کنند او اجازه نمی داد و خود کارش را میکرد .
رسول: به پشت پنجره رسیدم .نمیدونم چرا دستام میلرزید .ذوق داشتم یا استرس؟مطمئنم حسی نبود جز حس ارامش .دستم به سمت پنجره رفت . پنجره رو باز کردم .نسیم خنک به صورتم خورد .چشمام رو بستم و گذاشتم آرامشی که حتی از این فاصله هم میتونستم متوجه بشم رو حس کنم . چقدر خوب بود .چقدر ارامبخش. اومدن کسی رو کنارم حس کردم .نگاهم به طرف چپ خورد .آقا محمد و داوود بودن .لبخندی زدم و گفتم: آقا محمد،داوود شاید باورتون نشه اما اینجا بودنم حس خیلی خوبی رو بهم میده .چقدر خوشحالم که خدا شما رو سر راهم قرار داد .اون روزای اول ،روزایی که هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم ،روزایی که تازه داداشم رو از دست داده بودم .تنها پشت و پناه زندگیم حامد و پدرش شده بودن .تنها کسی که میتونستم توی بغلش گریه هامو بکنم حامد بود 🥺 اما با شما که آشنا شدم زندگیم به کل تغییر کرد .پشت و پناه های زندگیم تعدادشون بیشتر شد .داداشام زیاد شدن همدم تنهایی هام بیشتر شدن .نمیدونم اگر نبودید باید چیکار میکردم .نمیدونم چی میشد اگر شما رو نداشتم . اینجا میفهمم که خدا هنوزم هوام رو داره .😭 فهمیدم که خدا هنوز باهامه .روزایی که باهام خوب نبودید ناراحت میشدم اما وقتی فهمیدم شما به خاطر داداش من این کار هارو میکردید ، به داداشم ،به داداش مهدیم حسودی کردم .فهمیدم چند تا مرد پشتش بودن و کمکش کردن.🥺😭💔
پ.ن. حال کیان♡
پ.ن.حرفای رسول 🥺💔
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۱۳۲
رسول: محمد باورت میشه به داداشم حسودی کردم .چون فهمیدم شما ها پشتش بودید .اما حالا شما پشت برادر مهدی هستید .پشت من هستید .پشت و پناه من شماها هستید .محمد ازت ممنونم که همیشه همراهم بودی.ازت ممنونم که مردونه پیشم بودی.محمد ممنونم که بعد از هشت سال منو به ارزوم رسوندی. ممنونم داداش محمد .🥺😭
محمد: رسول چرا اینجوری شدی داداشم .چرا اینقدر نا ارومی؟ چرا حالت اینجوریه؟تو مگه دوست نداشتی بیای مشهد پس چرا حالا اینجوری شدی؟ 🥺
رسول: محمد حالم بده .محمد میخوام ولی نمیشه .میخوام خوب باشم اما نمیشه.امیدم رفته .هفت ماهه داداشم رفته و من ندیدمش.محمد کمکم کن .مثل تمام این مدت که پشتم بودی همراهم باش .به کاری کن بتونم این گذشته رو فراموش کنم. کاری کنم فقط یه دقیقه فکرم سمت داداشم نره😭
محمد قلبم گنجایش این همه دوری رو نداره .قلبم تحمل این وضعیت رو نداره 💔
حامد: داشتیم صحبت میکردیم که با صدای گریه های رسول همه به هم نگاه کردیم. سریع بلند شدیم و به طرف آقا محمد و داوود و رسول رفتیم .با شنیدن حرفاش قلبم به درد اومد و مچاله شد .هنوز نتونسته آروم بشه؟داداشم خیلی صبوره و تا حد امکان از درداش به کسی چیزی نمیگه .چقدر فشار بهش وارد شده که الان اینجوری داره درداش و غم هاش رو میریزه بیرون🥺 اشک توی چشمام جمع شده بود .نگاهم به بچه ها افتاد که وضع اونا هم بهتر از من نبود .هممون از دل پر از درد و غم رسول آگاه هستیم ولی فکرش رو هم نمی کردیم در این حد حالش گرفته باشه.
رسول: داوود داداشم نمیدونی از روز اولی که توی سایت دیدمت با وجود اینکه رفتارت اون شکلی بود اما جاتو توی قلبم محکم کردی .شدی یه تیکه از قلبم .داداش مهدیم کل قلبم رو تصاحب کرده بود ولی وقتی رفت من بخش کوچکی از جاش رو بین دوستاش تقسیم کردم. 🥺 از همون روز اولم شدی داداشم .حالا خوشحالم که هستی. خوش حالم که گذاشتی آغوشت نصیب من هم بشه .خوشحالم که شما ها پیشم هستید .😭💔
داوود: داداشم توروخدا آروم باش .به خدا حالت بد میشه 🥺
رسول: حالم بد نمیشه .اومدم دیدن امام رضا جانم .مگه اما رضا میزاره کسی که بهش پناه آورده و ازش کمک میخواد اتفاقی براش بیوفته؟🥺 خوشحالم .حالم خوبه .حالم عالیه🙂 الان احساس سبکی میکنم .حرفام رو هم به آقا زدم و هم به شما🙃 چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم .بوی عطر حرم امام رضا از این فاصله هم به مشامم میخورد .ارامبخش ترین بو توی کل جهان .آرامبخش...
محمد: رسول آروم شده بود .اذان صبح شد .بلند شدیم و نمازمون رو خوندیم .جاهامون رو پهن کردیم و دراز کشیدیم .نگاهم به رسول خورد .چشماش باز بود و به سقف خیره بود .دستش رو توی دستام گرفتم. نگاهش رو به من داد و لبخند ریزی زد .لبخندی زدم و گفتم: آقا رسول .خدا تو رو به من هدیه داد .من سعی میکنم همیشه مراقب این هدیه گرانبها باشم ولی تو هم مراقب باش .باشه؟🙂
رسول: چشم .شما هم مراقب قلب استاد رسولتون باشید. گفتم که نصف قلبم رو شما ها تسخیر کردین 🙃
محمد: شب بخیر استاد .
رسول: شب شما هم بخیر داداش🌚
(صبح ساعت هشت)
محمد: در حال جمع کردن سفره صبحانه بودیم .قرار شد ساعت ۹ بریم حرم .کیان و حامد زودتر رفتن حرم تا وقتی ما میخوایم بریم اونا خونه باشن و بتونن ناهار بپزن.البته که فقط من و محسن خبر داریم که قراره اونا ناهار درست کنند .بلند شدیم و حاضر شدیم .کلید اتاق رو به پذیرش دادم تا حامد و کیان بتونن برن توی اتاق . خودمون هم به سمت حرم حرکت کردیم و باز هم خوشحالی بود که توی صورت رسول نمایان بود .خوشحالم از خوشحالی داداشم .خدایا این خوشحالی هارو از ما نگیر. رفتیم و بعد از بازرسی به داخل رفتیم .ایندفعه چون نزدیک ظهر بود نتونستیم بریم دم ضریح و مجبور شدیم توی حیاط بشینیم .کتاب های دعا رو برداشتیم و شروع به خوندن کردیم .باز هم دعا کردیم .و باز هم دعای من شفای داداشم بود و توکل به اینکه خدا کمک کنه تا داداشم بتونه باز هم روی پاهای خودش به ایسته.
پ.ن. حال رسول و حرفاش💔
پ.ن.و باز هم دعای من شفای رسول بود🥺
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۱۳۳
رسول: بعد از حدودا دو ساعت از حرم خارج شدیم .توی حرم تا تونستم اشک ریختم و آروم شدم و باز هم آرامش بود که از حرم آقا توی هوای این شهر پخش شده بود.ایندفعه به درخواست حامد اون ویلچر رو هول میداد. آقا محمد جلوتر حرکت میکرد .خواستیم از خیابون رو بشیم که یکدفعه نگاهم به ماشینی خورد که داشت با سرعت بالایی به طرف ما میومد و اصلاحواسش به ما که وسط خیابون هستم نبود .اقا محمد جلوتر بود .بلند فریاد زدم :محمددددد😱
و نمیدونم چطور شد که روی پاهام بلند شدم و محمد رو به اون طرف هول دادم و با هم به زمین خوردیم .دستم روی زمین کشیده شده بود و خراش افتاده بود و کمی خونی شده بود .بچه ها به طرفمون دویدن .محمد با بهت بهم نگاه میکرد. به خودم اومدم که متوجه شدم چه اتفاقی افتاده.لبم مثل ماهی باز و بسته میشد اما هیچ صدایی ازم خارج نمیشد. اشکام روی صورتم ریخت .
محمد: نفهمیدم چیشد که به طرفی پرت شدم .سریع بلند شدم که دیدم رسول کنارم افتاده .با بهت بهش نگاه کردم او..اون چطور تونست .چطور تونست بلند بشه؟ 😧🥺
داوود: ر..رسول؟ت.تو ..تو خودت وایسادی؟🥺😭
محسن: خداروشکر .اقا امام رضا خودش رسول رو خوب کرد🥺
رسول: ام..امکان نداره باورم نمیشه😭 تونستم خودم راه برم .خودم بلند شدم 😭😭
فرشید: رسول تو خودت دویدی .خودت تونستی🥺
رسول: یعنی آقا خودش منو شفا داد 🥺آقا منه بی لیاقت رو طلبید حالا هم خودش شفام داد 😭
محمد: رسول .تو جون منو نجات دادی .تو تونستی راه بری .همه ی اینا فقط خواست خدا و امام رضا هست🙂
ناشناس: ببخشید آقا حالتون خوبه؟ توروخدا ببخشید اصلا حواسم به شما نبود 😔
محمد: نه آقا مشکلی نیست .شما بفرمائید.
ناشناس : خیر از جوونیت ببینی داداش. بازم ببخشید. با اجازه .
داوود : به سلامت .
رسول: دستم رو روی زمین .گذاشتم و آروم بلند شدم هنوز پاهام یکم گز گز میکرد و نمیتونستم درست تعادلم رو حفظ کنم برای همین داوود و امیرعلی کمکم کردن و دستم رو گرفتن تا بتونم راه برم و آروم به طرف خونه رفتیم .
حامد: کیان زیر خورشت رو کم کن که گوشتش بپزه . برنج رو هم کم کم کن که نسوزه.
کیان:باشه .به گفته حامد عمل کردم .مطمئنم بچه ها اگر بفهمن من غذا رو پختم عمرا یه قاشق هم ازش بخورن😁😂
حامد: زنگ خونه خورد .بلند شدم و در رو باز کردم و دوباره نشستم روی مبل .سرم پایین بود که یهو یه نفر دستاش رو روی چشمام گذاشت. دستش رو لمس کردم .مطمئنم دست های رسول بود.گفتم: رسول داداش میشه دستت رو برداری؟ این کارا قدیمی شده .
حامد: دستاش رو برداشت .اولین قیافه، قیافه بشدت متعجب کیان بود که لباش رو باز و بسته میکرد اما هیچ حرفی نمیتونست بزنه .بعدش هم نگاهم به بچه ها افتاد که لبخند به لب داشتن .سرم رو برگردوندم که با دیدن رسول که روی پاهای خودش ایستاده بود کپ کردم.کم کم با فهمیدن اتفاقی که افتاده اشکام روی صورتم ریخت و به سرعت خودم رو توی بغل رسول انداختم .اونم نزدیک بود بخوره زمین که دستش رو به مبل گرفت.
حامد: رسول داداشم .تو چطوری تونستی راه بری😭
رسول: یه اتفاقی افتاد که به خواست خدا تونستم دوباره راه برم🥺
کیان: ب..باورم نمیشه 😧 رسول ت..تو راه میری؟😭
رسول: باور کنید .باور کنید میتونم دوباره راه برم 🙂
پ.ن. تصادف ❤️🩹
پ.ن. بالاخره تونست روی پاهاش به ایسته🥺💔
پ.ن. هیچ کس باورش نمیشه😭
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۱۳۴
کیان :خب خداروشکر. پس این ناهاری که پختم خوردن داره 😁
امیرعلی: یا خدا .تو کی غذا پختی؟ تو چرا اخه😱
معین :من لب به این غذا نمیزنم . بریز بیرون این بمب دست ساز رو 😨
رسول: میشه بگید چیشده؟
امیرعلی: کیان هر وقت میخواد غذا درست کنه به جاش دینامیت دست ساز درست میکنه .یه دفعه خواست قیمه بپزه به جای نمک جوش شیرین ریخته بود . حالا به خاطر چی؟ چون آقا دیده اون سفیده فکر کرده نمکه😐 یه دفعه هم ماکارانی درست کرده بود .به جای فلفل دارچین ریخته بود اشتباهی😬😑
رسول: یا خدا .کیان فکر نمیکردم اشپزیت اینجوری باشه 😱
کیان: نه به جون تو .بعضی موقع ها یخورده خراب میکنم همین .
محسن :حالا چی درست کردی؟
کیان: قرمه سبزی پختم.
معین: من نمیخورم .
حامد: نترس منم کمکش کردم .
محسن: تو آشپزی بلدی؟
حامد: به صورت حرفه ای که نه ولی یه چیزای دست و پا شکسته بلدم که از گشنگی نمیرم😁
رسول: رفتیم لباس هامون رو عوض کردیم . بچه ها غذا رو کشیدن و آوردن سر سفره .معین و امیرعلی ترسیده به خورشت نگاه میکردن و ما هم از قیافه اون ها خندمون گرفته بود .
کیان: خب بفرمائید. شروع کنید .
امیرعلی: میشه من پنیر بخورم 😰
محسن :نه اتفاقا اول از همه تو بخور اگر خوب بود ما میخوریم😂
امیرعلی: یا خدا .خودت کمک کن .
یه قاشق از خورشت رو برداشتم و گفتم:با نام و یاد خدا سر میکشم شربت...نه نه نه خورشت شهادت را .
سریع قاشق رو توی دهنم گذاشتم .مزه بدی نمی داد. چشمام برقی زد از خوشحالی .چون خوشحال شدم که ایندفعه خراب کاری نکرده . نگاهم به بچه ها خورد که همه منتظر نگاهم میکردن تا من بگم خوبه یا بده .غذا رو قورت دادم و گفتم : اهم اهم(صداش رو صاف کرد) خب تبریک میگم قابل خوردن هست 😂
رسول :خداروشکر .پس بسم الله. شروع کنید لطفا 😁
محمد: غذا هامون رو خوردیم و فرشید و سعید گفتن که میخوان ظرف هارو بشورن.
فرشید: ظرف ها رو من میشورم.
سعید: منم میام کمک .
رسول:آقا فرشید کد بانوی خوبی هستی خودم بیام خاستگاری؟😂
حامد: نترس سعید خانم .منم میام تو رو میگیرم 😁😂
فرشید: هار هار هار بانمک ها😒
رسول: عصبانی نشو خانمم .پیر میشی ها. البته که عصبی میشی جذاب تر میشی😂
سعید: ای خدا تو حالت خوب شد دوباره شروع کردی ؟
رسول: سعید جان من کاری رو شروع نکردم .من همانطور که از ابتدای آشنایی خویش شروع کرده بودم با همان فرمان هم ادامه خواهم داد 😁
راوی: امشب از آن شب هایی بود که خنده روی لبانشان جای خوش کرده بود .همگی خدا را بابت حال خوب رسول شکر میکردند و خوشحال بودند که او میتواند اکنون بدون کمک و مراجعه به دکتر راه برود و از طرفی دیگر با شوخی های رسول خنده از روی لبانشان کنار نمیرفت
پ.ن.دینامیت دست ساز😂
پ.ن.خورشت شهادت😁
پ.ن.شوخی های رسول🙃
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۱۳۵
رسول: راستی آقا محمد قراره کی برگردیم؟؟
محمد: بلیط داریم برای سه روز دیگه .
رسول: نمیشه بیشتر بمونیم؟
محمد: احتمالا قراره هفته ی دیگه پرونده جدید به دستمون برسه. باید برگردیم دیگه .
رسول: آهان. باشه. فقط یه سوال یعنی آقا محسن و تیمشون دیگه نمیتونن با ما کار کنن؟؟
محمد: نمیدونم اما اینطور که تا الان من متوجه شدم احتمالا این یکی پرونده هم مشترک باشه و شاید شما هم دوباره مجبور بشید بیاید سایت ما🙂
محسن: نمیدونم. من که فعلا خبری ندارم تا اون موقع هم خدا بزرگه.
حامد: میشه بگید چی شد که رسول تونست دوباره راه بره؟؟
داوود: خب ببین ما داشتیم بر میگشتیم که(اتفاقاتی که رخ داده گفته شد ) و همین دیگه رسول تونست دوباره راه بره .
حامد:الان حالتون خوبه ؟؟ صدمه ندیدید ؟؟
رسول: تا اسم صدمه اومد یادم افتاد دستم به آسفالت کشیده شد و خراش افتاد .سریع به دستم نگاه کردم و گفتم: آهان گفتی صدمه میشه یه پماد به من بدید ؟
حامد: مگه کجات آسیب دیده؟🤨
رسول: ه..ها ؟چیزی نیست .دستم فقط کشیده شد به آسفالت و یه خراش جزئی افتاد .میخوام پماد بزنم که وقتی میخوام وضو بگیرم و اب میخوره بهش نسوزه.الان پماد رو بزنم تا موقع اذان بهتر میشه و خیلی نمیسوزه.
داوود: باشه. صبر کن من میارم.
رسول: ممنون داداش 🙂
(۳روز بعد )
رسول: این سه روز مثل برق و یاد گذشت و ما الان توی فرودگاه نشستیم و منتظریم که شماره پرواز خونده بشه .از وقتی که تونستم خودم راه برم در روز چند بار با حامد یا داوود یا آقا محمد به حرم میرفتم و دعا میکردم .هیچ کس خبر نداشت که من حالم خوب شده و من منتظرم که هر چه زودتر برم سایت تا ببینم واکنش بچه ها با دیدن من که راه میرم چی هست.
محمد: سوار هواپیما شدیم . ایندفعه من و رسول کنار هم بودیم و معین و کیان و فرشید و داوود وسط و حامد و امیرعلی سه ردیف جلوتر و محسن و سعید هم دو ردیف عقب تر نشسته بودن . کنار رسول نشستم .نگاهش کردم .خوشحالی و ناراحتیش باهم مخلوط شده بود .خوشحال بود که پاهاش خوب شده و میتونه هر چه زودتر بیاد سایت و ناراحت بود که قراره مشهد رو ،شهر امام رضارو ترک کنه .البته که این حس رو همه ی ما داشتیم اما رسول احتمالا بیشتر.
رسول: سرم رو روی شونه ی آقا محمد گذاشتم و گفتم: خوشحالم که پشتم هستید و خوشحالم که میتونم به شما تکیه کنم .🙂
محمد: رسول شاید باورت نشه .اما من حتی از خودت هم خوشحال تر هستم آخه نمیدونستم اون دنیا چطور باید جواب مهدی رو بدم و بگم که نتونستم از برادرش به خوبی محافظت کنم .اما الان خوشحالم که یه بار سنگین از روی کمر من برداشته شد.تو حتی جون منم نجات دادی .ممنونم ازت .به عنوان فرمانده نه بلکه به عنوان برادر ازت خیلی ممنونم که هستی ❤️
رسول: منم خوشحالم که خدا شما رو به من داد .
داوود : یه حس خوب داشتم .خوشحالی بابت اینکه داداشم تونست راه بره و الان خوشحاله .و اینجا هست که میفهمیم خدا هواسش بهمون هست 🥺
هواپیما بلند شد و ما از شهر عاشقان اما رضا دور شدیم و ای کاش میشد برای همیشه توی شهر امام رضا بمونیم🥺❤️
پ.ن. خوشحالم که هستی❤️🩹
پ.ن. از شهر عاشقان امام رضا دور شدن🥺💔
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۱۳۶
رسول: به تهران رسیدیم .خودم روی پاهای خودم ایستادم و پایین رفتم .حس خیلی خوبی داشت که بتونی روی پاهات راه بری .حس خوبی داره که وقتی داشتی به ملاقات امام رضا میرفتی حالت اون شکلی بود و نمی تونستی راه بری اما آقا خودش شفات داد .حس با ارزش بودن میکنی . با ارزش برای خدا .میفهمی که خدا هواسش به همه ی بنده هاش هست. چه کوچیک و چه بزرگ .همه برای خدا یکسان هستند و خدا هیچ جوره از اونا غافل نمیشه🙃 خدایا نوکرتم. مرسی که هوامو داری ❤️
محمد: رسول با ذوق بهم نگاه کرد و گفت.
رسول: آقا الان میریم سایت ؟؟
محمد: دیگه یه استاد رسول که بیشتر نداریم. به خاطر اونم که شده میریم.بیاید سریع بریم سایت که منم مشتاقم ببینم وقتی بچه ها تو رو میبینن چه واکنشی نشون میدن😉
رسول: با بچه ها توی ماشین ها نشستیم و راه افتادیم. راستش رو بخوام بگم حالم از وقتی که با امام رضا حرف زدم به کل عوض شد .واقعا دردام کم شد .واقعا آروم شدم .الان با اتفاقاتی که برام افتاد و به خواست خدا خوب شدم فهمیدم که خدا چقدر دوستم داره .بالاخره به سایت رسیدیم .آقا محسن میخواست به سایت خودشون بره اما با اسرار ما باهامون همراه شد و اومد . ماشین هنوز کامل واینستاده بود که سریع از ماشین پیاده شدم. صدای آقا محمد که داشت میگفت (این چه وضعشه تو تازه خوب شدی مثلا)به گوشم خورد اما بدون توجه بهشون به طرف در حرکت کردم .دم در ایستادم تا همه بیان .پاهام یکم درد میکرد اما خیلی بهتر شده بود و این تنها میتونه معجزه امام رضا و خداوند باشه که من تونستم دوباره روی پاهام راه برم.بچه ها اومدن و پشت سر هم راه افتادیم .سوار آسانسور شدیم و به طبقه مورد نظر رسیدیم .اول آقا محسن و آقا محمد پیاده شدن و بعد بچه ها . منم آخرین نفر خواستم پیاده بشم تا یهو ظاهر بشم 😁 بچه ها با دیدن آقا محمد و... سریع اومدن و خوش آمد گفتن .آقای عبدی و شهیدی هم حتی اومدن .صدای یه نفر آشنا به گوشم خورد .شک داشتم که درست شنیدم یا نه .سرم رو جلوتر بردم که با تصویری که دیدم مات موندم .اشک از چشمام خارج شد و روی گونه هام ریخت . آقای امامی بود (فرمانده اداره مفاسد اقتصادی که قبلا رسول در اونجا حضور داشت).چقدر وقت بود ندیده بودمشون.اروم راه رفتم و به طرفش رفتم .همه از اینکه دیدن من میتونم راه بدم تعجب کردن اما من فقط به طرف آقای امامی رفتم و در آغوش کشیدمش و شروع کردم به صحبت .
رسول: آقا دلم براتون تنگ شده بود .آقا چقدر وقت بود ندیده بودمتون😭 میدونید تو این مدت چه اتفاقاتی برامون افتاد. آقا سهیل برگشته بود 🥺😭 الان گذشته مهم نیست من فقط میخوام از آغوش شما استفاده کنم 🥺
اقای امامی : منم دلم برات تنگ شده بود پسرم .نباید یه سر به من میزدی؟ حالا تو رو میگم سرت شلوغ بوده آقا حامد شما چی؟
حامد: آقا 🥺 دلم براتون تنگ شده بود .😭
اقای امامی: هر دوشون رو توی بغلم گرفتم و دستم رو روی سرشون کشیدم .از آقای عبدی شنفتم که چه اتفاقاتی افتاده بود و حتی رسول توی سرد خونه برگشته .تعجب کردم آخه اقای عبدی گفت رسول فلج شده و نمیتونه راه بره اما الان خودش اومد پیشم.
محمد :سلام آقا . خیلی خوش آمدید. من محمد هستم .
اقلی امامی: سلام آقا محمد .تعریفتون رو از آقای عبدی شنیدم .مشتاق بودم خودم ببینمتون که الان باهاتون آشنا شدم .خوش حالم که بچه ها همچین فرمانده خوب و آقایی دارن🙂 هواشون رو داشته باش لطفا .
محمد: منم از آشنایی باهاتون خوشبختم . نظر لطفتونه آقا. حتما .😊
آقای عبدی:محمد اینجا چه خبره ؟رسول چطور تونست روی پاهاش راه بره؟😧
محمد: آقا امام رضا رسول و رو شفا داد .همش به خاطر امام رضا هست🙃
پ.ن.اقای امامی🙂
پ.ن. خوشحالم که همچین فرمانده آقایی دارن:)
پ.ن. امام رضا رسول رو شفا داد 🥺
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡
✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿
پارت ۱۳۷(پارت اخر)
رسول: آقا شما اینجا چیکار دارید ؟🥺
آقای امامی: راستش گفتم اگر میخوای حالا که این پرونده هم تموم شده به همراه حامد به اداره قبلی برگردی اگر هم میخوای همینجا بمون🙂
داوود : چ..چی؟ برای چی باید برگرده؟🥺
محمد: با شنیدن اون حرف یه لحظه نفسم بالا نیومد .نمیتونم تحمل کنم که رسول برگرده و دیگه پیشمون نباشه .سعی کردم به خودم مسلط باشم .با ترس نگاهی به رسول و حامد کردم که بهمون زل زده بودن . رسول با غم نگاهمون میکرد. نفس عمیقی کشید و گفت.
رسول: ممنونم آقا. اما فکر میکنم همینجا بمونم بهتره .میخوام جای داداشم رو پر کنم .نمیخوام میز داداشم خالی بمونه 🙂
حامد: آقا منم همینجا میمونم . اینجا فکر میکنم برامون بهتر باشه🙃
فرشید: رسول و حامد که اون حرف رو زدن نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی بهشون نگاه کردم و لبخند زدم. رسول هم چشماش رو روی هم گذاشت و لبخند زد
اقای امامی: مطمئنید ؟پشیمون نمیشید ؟
رسول : نه اقا .مطمئنیم .مگر نه حامد ؟😉
حامد: بله اقا .خیالتون راحت باشه 😊
اقای امامی: باشه پس .خوشحالم که حالتون خوبه .من باید برگردم .به امید دیدار .یا علی☺️
رسول: خدانگهدار
حامد : خداحافظ آقا.
راوی: همه فکر میکردند که رسول تنها به خاطر حال آنها قبول نکرد که به سایت قبلی برگردد اما متوجه نشدند که او واقعا از صمیم قلبش دلش میخواست جای برادرش را برای رفقایش پر کند و با آنها پرونده های زیادی را به پایان برساند 🙃
آقای شهیدی: خب زیارت قبول باشه بچه ها.اقا رسول چیشد که تونستی راه بری دوباره؟
رسول: با لبخند نگاهی به اقا محمد کردم که متقابلا لبخندی زد و خودش به حرف اومد .
محمد: آقا توی راه وقتی داشتیم از حرم برمیگشتیم ماشین نزدیک بود به من بزنه که رسول فداکاری کرد و نجاتم داد .🙂 من الان جونم رو مدیون رسول هستم .
رسول: نه آقا اینجور نگید.من کاری نکردم:)
داوود : آقا اونجا دیگه من دهقان فداکار نبودم رسول فداکاری کرد 😂
آقای عبدی: خداروشکر الان حالتون خوبه همتون .رسول جان پسرم خوشحالم که حالت خوب شد و قراره در همینجا در کنار بچه ها کار انجام بدی .🙂 حالا هم بهتره برید و استراحت کنید تا پرونده جدید هم برسه .در ضمن آقا محسن احتمالا شما و گروهتون باید برای این پرونده هم در کنار ما کار کنید 😊
محسن : چشم آقا.ما که از خدامونه دوباره پیش هم باشیم .مگه نه بچه ها؟
بچه ها : بله 😁
آقای عبدی : خداروشکر . شهیدی جان بیا بریم .خسته نباشید همگی .یاعلی .
بچه ها : علی یارتون
(پایان )
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست📒
تاریخ شروع : ۱۴۰۲/۹/۱۵
تاریخ پایان:۱۴۰۲/۱۲/۱۹
پ.ن.قبول نکرد که برگرده 🙃
پ.ن. میخواد جای خالی برادرش رو پر کنه 💔
پ.ن. پارت آخر رمان آغوش امن برادر 💗
#سرباز_امام_زمان
https://eitaa.com/romanFms
21.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت 😅
تقدیم به شما دوستان عزیز
پیشنهاد ویژه دانلود 👌
#ارسالی_اعضا
❤️با نام و یاد خدا ❤️
🖤پارت دلی شهادت فرشید 🖤
فرشید : با عصبانیت از سایت خارج شدم و سوار موتور شدم و رفتم به سمت گلزار شهدا.تنها جایی که توی مواقعی که حالم خوب نیست بهم انرژی میده و حالم رو خوب میکنه .از دست محمد ناراحت بودم.مثلا من برادرش هستم اونوقت طرف اون پسره ی تازه وارد رو میگیره .از وقتی که وارد سایت شده بود میدونستم ریگی به کفشش هست اما دیروز تونستم بفهمم که نفوذی هست. به محمد هم گفتم اما اینقدر بهش اعتماد کرده که باور نمیکنه من چی گفتم .جالبه حرف برادرش رو باور نمیکنه اونوقت حرف اون پسره رو قبول میکنه 🥺 به خودم قول دادم هیچوقت بغض نکنم اما ایندفعه فرق میکنه. اینکه متوجه بشی برادرت ،کسی که از بچگی باهاش بزرگ شدی بهت اطمینان نداره و باورت نمی کنه بدترین شکنجه هست 💔 آروم به طرف مزار شهید گمنام حرکت کردم و کنارش زانو زدم .بطری آبی که همراه خودم آورده بودم رو برداشتم و آبش رو روی مزار ریختم و سنگ رو شستم .بعد از مدتی که حسابی با شهید گمنام درد و دل کردم و اشک ریختم بلند شدم و گفتم: میرم اما زود بر میگردم. دعا کنید دفعه بعد خودم نیام به عنوان شهید بیارنم🥺💔 به طرف موتور رفتم و سوار شدم و به سمت سایت حرکت کردم .با این وضعی که من دیر کردم حتما یه توبیخی از محمد دریافت میکنم .مهم نیست .اینم روی همه ی ناراحتی هام 💔با وارد شدنم به سایت دوباره اون پسره رو دیدم که توی این مدت خودش رو حسابی توی دل بقیه هم جا کرده بود اما بچه ها هم مثل من حس خوبی بهش نداشتن.با لبخندی که فقط خودم میتونستم حال بهم زنیش رو حس کنم به سمتم اومد و شروع به صحبت کرد .
ماهان: سلام آقا فرشید .خوبید ؟
فرشید: سلام .خوبم 😒
به طرف میز رسول رفتم و کنارش نشستم که توجهش بهم جلب شد .با لبخند هدفون رو از گوشش پایین آورد و به طرفم چرخید و گفت
رسول: به اقا فرشید .پارسال دوست امسال آشنا 😁
فرشید : رسول خسته شدم .محمد امروز بدتر از هر دفعه باهام حرف زد .رسول ،محمد داره منو به خاطر اون پسره کنار میزنه🥺💔
رسول: خدا بزرگه داداشم .انشاالله آقا محمد هم متوجه اشتباهش میشه .
فرشید: رسول با صدای آرومی زیر لب چیزی زمزمه کرد که از گوشم پنهان نموند .
رسول: البته امیدوارم دیر نشه( با صدای آروم)
فرشید : بلند شدم و به طرف اتاق محمد رفتم .در زدم و داخل شدم.با دیدن من اخماش توی هم رفت و بلند شد و به طرفم اومد .جلوم ایستاد و شروع به حرف زدن و طعنه زدن کرد .
محمد: چه عجب آقا فرشید. لازم نیست اجازه هم بگیری 😏دوباره کجا رفته بودی ؟ فرشید من تو رو نمیفهمم چطور میتونی به این راحتی دروغ به هم ببافی و بگی ماهان نفوذی هست با اینکه اون کلی کمک کرده بهمون😠
فرشید : یه چیزی از درون بدنم فرود ریخت .مطمئنم قلبم بود که با این حرف محمد شکست .شکست؟نه خورد شد .نابود شد .تکه تکه شد .💔 محمد نفهمید که با این حرفش نابودم کرد .نفهمید که با این حرفش باعث شد برادرش بشکنه 😭نفهمید و دل شکست .دل شکست به خاطر کسی که جاسوس بوده .
پشتم رو بهش کردم و خواستم خارج بشم اما ایستادم و گفتم: امیدوارم از حرفات پشیمون نشی .با اینکه میدونم اون روز نزدیکه و شاید دیگه فرصتی هم برای جبران پیدا نکنی آقا محمد 💔
محمد : یه لحظه پشیمون شدم از رفتارم اما توجهی نکردم و پشت میزم نشستم . نمیدونم چقدر وقت گذشته بود که در یکدفعه باز شد و داوود با ترس داخل شد .با دیدن قیافه ترسیده اش سریع بلند شدم و گفتم: چی شده داوود ؟
داوود : ا.اقا.فر..فرشید🥺
محمد: نفهمیدم چی شد که از پشت میز بلند شدم و سریع پایین رفتم .به میز مرکزی رسیدم اما با چیزی که دیدم نفسم رفت .ا..اون داداش من بود ؟اون داداش من بود که ماشین بهش زد و سریع بردنش؟ کیا بردنش؟ کجا بردنش🥺💔
رو کردم سمت سعید و گفتم: ماهان کجاست؟
سعید : آقا ماهان بعد از اینکه فرشید رفت شیفتش رو زودتر تحویل داد و رفت .آقا.نکنه؟
محمد: نه .نه امکان نداره 😭
رسول: استرس داشتم فرشید برام مثل برادر بود .نمیتونم تحمل کنم و ببینم اون نامردا داداشم رو شکنجه بدن🥺داشتم فیلم دوربین های بین شهری رو دنبال میکردم تا اینکه به اون مکان رسیدم. بلند داد زدم: آقا محمددددد پیداش کردم.
محمد : سریع به طرف رسول رفتم و به مانیتور خیره شدم .ماشینی که به فرشید زده بود به جاده ای خاکی رفت و به کارخونه ای که کمی از شهر فاصله داشت رفت .رو کردم سمت داوود و گفتم: سریع آماده عملیات بشید .باید زودتر فرشید رو نجات بدیم .
فرشید :با درد وحشتناکی چشمام رو باز کردم .با دیدن کسی که این مدت هم میدونستم جاسوس هست چشمام رو بستم. احتمالا بچه ها تا الان دیگه فهمیدن که من کجام.
محمد : به اون مکان رسیدیم . میترسیدم .نکنه واقعا دیر بشه و داداشم اتفاقی براش بیوفته؟🥺نه محمد این چه فکریه که میکنی 😣اون حالش خوبه . سریع آماده شدیم و اسلحه هامون رو مسلح کردیم .در کارخونه رو باز کردیم و داخل شدیم .
داوود : با دیدن سایه یه نفر سریع تفنگ رو به اون سمت گرفتم . یکدفعه صدایی از پشت اومد.لعنتی این فقط یه لباس بوده برای اینکه گمراه بشیم 😠
محمد : همه جارو گشتیم به جز یک جا . یه انبار .سریع در رو باز کردم د داخل شدم .با دیدن اون صحنه کپ کردم .داداشم با صورتی غرق در خون به صندلی بسته شده بود و ماهان هم اسلحه رو به سمتش گرفته بود .ناباور بهشون نگاه میکردم.که با صدای ماهان به خودم اومدم.
ماهان: به به .ببین کی اینجاست .جناب فرمانده .اشتباه کردی که به حرف داداش کوچولوت گوش نکردی .حالا هم اون ضرر میکنه و هم تو .ازش خداحافظی کن فرمانده .
محمد: نه تو همچین کاری نمیکنی .ماهان اون تفنگ رو بیار پایین .
ماهان : فرمانده فکر کنم وقتشه دیگه .خدانگهدار .
راوی: و صدای تیر که با صدای فریاد محمد مخلوط شد .تیر به قلب فرشید اصابت کرد و او بود که قلب پاکش مورد هدف قرار گرفته شده بود .سعید از پشت تیری به ماهان زد و او را کشت .محمد به طرف برادرش دوید و او را درآغوش گرفت .فرشید اما با چشمانی خمار به او نگاه کرد .
محمد: داداش .توروخدا فکر رفتن نکن .باشه قربونت بشم؟ اگه بخوای بری محمدم باهات میاد .اصلا غلط کردم اون حرفا رو زدم .بیا بزن تو گوشم ولی فکر رفتن نکن 😭💔
فرشید:ح..حلا..لم ...کن..دا..دا..ش🖤
محمد : چشماش رو بست؟؟ نه .نه امکان نداره .تکونش میدادم و با فریاد اسمش رو صدا میزدم اما دریغ از هیچ جوابی .داداشم رفت ؟ نه .اون بی معرفت نبود. اون بهم قول داده بود مواظب خودش باشه 😭
محمد تو باعث این اتفاقاتی .محمد تو به داداشت اعتماد نکردی .💔
نه فرشید نه تو نمیری نهههههه😭🖤
رسول: با دیدن اون صحنه اشکام روی صورتم ریخت .باورم نمیشه .داداشم رفت؟ اونی که همیشه باهاش درد و دل میکردیم رفت ؟پشت وپناهمون رفت ؟ شهید شد 🥺💔
اما اون قرار نبود به این زودی بره .قراربود ؟🖤
(روز خاکسپاری)
راوی: هیچ کس حال خوبی نداشت .مادر محمد و فرشید کنار خاک نشسته بود و صورتش را چنگ میزد .محمد با صورتی رنگ پریده و چشمانی سرخ کنار خاک زانو زده بود و اشک میریخت و رفقای فرشید که خود حالشان بد بود اما میخواستند فرمانده خود را که داغ برادر چشیده بود آرام کنند اما او آرام نمی شد. زیرا در آخرین روز ها و ساعت ها تلخی هایی جبران نا پذیر برای برادرش کرده بود و قلب او را شکسته بود 💔🖤
(پایان پارت دلی)
پ.ن.شَھـٰادَتیَعنۍ❤️🩹:>"
مُتِفـٰاۅِتبِہپـٰایـٰانبِرسیم
ۅَگَرنَہمَرگپـٰایـٰانِهَمِہقِصِہهـٰاست…!🌱:)
پ.ن. مواظب باش چه رفتاری میکنی. گاهی برای طلب بخشش دیره 💔خیلی دیر ...
https://eitaa.com/romanFms
30.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت دلی شهادت فرشید 🖤
❤️با نام و یاد خدا❤️
🖤پارت دلی شهادت محمد 🖤
حنانه: بعد از تموم شدن کار ها توی سایت با عمو محمد به طرف خونه راه افتادیم .یکم مونده بود برسیم که با دیدن شیرینی فروشی سریع به عمو گفتم ماشین رو نگه داره و سریع پیاده شدم و داخل شیرینی فروشی رفتم .یک کیلو شیرینی خریدم و از مغازه خارج شدم .خواستم به طرف ماشین برم که یهو نگاهم به عمو محمد افتاد که فریاد زد فرار کنننن.
محمد: حنانه رفت توی شیرینی فروشی .نگاهم به خیابون بود که متوجه ماشین سیاهی که خیلی مشکوک بود شدم .خوب دقت کردم که با دیدن هاتف یکی از سوژه های پرونده هوش از سرم پرید .یکدفعه نگاهم به حنانه که داشت به طرف ماشین میومد افتاد.سریع فریاد زدم :حنانه فرار کننن.
حنانه : شیرینی از دستم افتاد .نگاهم به ماشینی که به سرعت به طرف من میومد افتاد .یه نفر هم اسلحه دستش بود .جیغ بلندی کشیدم و شروع به دویدن کردم . آخرین لحظات صدای شلیک گلوله به گوشم خورد .در حین دویدن نگاهی به پشت سرم کردم تا ببینم کسی دنبالم نیاد یکدفعه پام پیچ خورد و زمین خوردم .مچ پام خیلی درد گرفت 😣دستم به طرفش رفت که با برخورد نوک انگشتم به مچ پام درد وحشتناکی توی پام پیچید و باعث شد اشکام از چشمم خارج بشن🥺نگرانی بابت عمو محمد یک طرف و درد پام یک طرف باعث شده بود که به گریه بیوفتم .خدایا من از کی اینقدر ضعیف شدم؟؟💔 آره. درست از همون روزی که مامان و بابام توی اون آتیش سوزی کشته شدن .اون روز به خودم قول دادم باعث و بانی اون آتیش سوزی رو پیدا کنم و انتقام بگیرم .از همون روز با عمو محمد و زن عمو عطیه زندگی کردم.اونا منو مثل دختر خودشون دوست داشتن و بهم محبت میکردن .
دستم رو روی زمین گذاشتم و بلند شدم .آروم از اون کوچه خارج شدم .با دیدن ماشین عمو که شیشه اش هم شکسته شده بود ترسیده هینی کشیدم و به طرف ماشین دویدم .در رو باز کردم .کیف عمو هم نبود .خواستم برگردم که سوزشی توی گردنم حس کردم و بی حال روی زمین افتادم و چشمام بسته شد 🖤
حنانه :با درد سرم پلک هام رو از هم جدا کردم .با دیدن خون که روی زمین ریخته شده بود ترسیده تکونی خوردم که متوجه شدم دستم بسته هست .نگاهم به عمو خورد که با دیدن وضعیتش بهت زده بهش خیره شدم .ن..نه این عموی منه که از پهلوش خون سرازیره؟؟🥺💔
هاتف: رفتم توی اتاق .اون دختره بهوش اومده بود اما عموش بیهوش بود. سطل اب داغی که همراهم آورده بودم رو برداشتم و بهش نزدیک شدم و توی یک حرکت ناگهانی روی صورتش و بدنش ریختم که تکون خورد و بهوش اومد .
محمد: با درد و سوزش چشمام رو باز کردم .اولین چهره ،تصویر هاتف با نیشخندی بود که داشت بهم نگاه میکرد و بعد از اون صدای نگران حنانه که داشت با گریه صدام میزد 💔
حنانه: اون مرده بهم نزدیک شد و چادرم رو از سرم برداشت .دستش به سمت روسری ام رفت که با فریاد عمو دستش ثابت موند و بعد از مدتی کنار کشید .
هاتف: خانم خانما .نمیخوای بدونی اینجا چیکار داری؟؟ عموت که مشخصه چرا اینجا هست اما فکر کنم تو از هیچ چیزی خبر نداشته باشی .من همونم که اون آتیش سوزی رو راه انداختم😈
حنانه: چ..چی؟ یع..یعنی ..تو باعث مرگ مامان و بابای من هستی؟؟؟؟
هاتف: درسته 😏
محمد : توی مدتی که هاتف با حنانه صحبت میکرد سریع ردیاب ریزی که بین یقه پیراهنم بود رو فعال کردم .خوشبختانه دستای من باز بود و راحت تونستم انجامش بدم.نمیتونم تحمل کنم توی اینجا اتفاقی برای حنانه ،برای یادگار برادرم بیوفته.
راوی: با کاری که محمد انجام داد و ردیاب را فعال کرد باعث شد رفقایش متوجه مکانی که او در آنجا گرفتار شده بود شدند و فورا به سمت آن مکان خرابه حرکت کردند .
محمد: یه ساعتی از زمانی که ردیاب رو فعال کردم میگذره و احتمالا الان دیگه بچه ها تو راه هستند .نگاهم به پهلوم خورد .خونریزی داشت اما کم بود .خوشبختانه تیری که زده بودن فقط خراش ایجاد کرده بود و تیر داخل بدنم نبود.نگاهم به حنانه خورد که نگران با چشمای اشکی نگاهم میکرد و بالاخره شروع به صحبت کرد .
حنانه:عمو حالت خوبه؟🥺
محمد: خوبم عمو جان .نگران نباش حنانه جان.
حنانه: عمو من میترسم .نکنه کسی نیاد کمک 😭
محمد: با صدای آرومی گفتم: حنانه جان ردیاب رو وصل کردم احتمالا تا یکم وقت دیگه بچه ها میرسن 🙂
حنانه: و..واقعا؟خدایا شکرت🥺
حنانه: نمیدونم چقدر گذشته بود که اون مرده که اسمش هاتف بود با عصبانیت داخل شد و به طرف من اومد .همون موقع صدای تیراندازی بلند شد و من با لبخند محوی به عمو نگاه کردم .مرده اومد و خواست دستش رو به سمت صورتم و روسریم ببره که عمو فریاد زد .
محمد: بیشرف چیکار به این دختر داری ؟دستت رو بکششش😠
هاتف: نه .مثل اینکه خیلی دلت میخواد بمیری 😏 نشونت میدم .جای منو لو میدید؟
راوی: و در همان هنگام اسلحه اش را به طرف محمد گرفت و صدای شلیک تیر با صدای جیغ بلند حنانه یکی شد و تیر درست در وسط سینه محمد نشست .حنانه بلند فریاد میزد و کمک می خواست اما...
حنانه: عموووووووو😱😱😱توروخدا نرو .عمو من بدون تو نمیتونم زندگی کنم 😭😭 اون مرده سریع از اتاق خارج شد .دستم رو با ترفندهایی که یاد گرفته بودم باز کردم و به طرف عمو محمد دویدم. کنارش زانو زدم و گریه میکردم و گفتم: ع..عمو .عموجونم به خدا بخوای بری من میمیرم. ا..اصلا به فکر من نیستی باشه اشکال نداره. به فکر زن عمو عطیه باش .به فکر عزیز جون باش .عمو ما نمیتونیم بدون شما زندگی کنیم .توروخدا فکر رفتن نکن😭💔
محمد :ح.حنا..نه ح..حلالم..کن 🥺
حنانه: عمو توروخدا همچین حرفی نزن .من بدون شما میمیرم. عمو توروخدا تحمل کن .شما قوی تر از این حرفایی😭
راوی:چشمان مشکی محمد بسته شد و به خواب ابدی رفت اما حنانه بود که فریاد میزد و عمویش را صدا میزد .ناگهان در باز شد و رسول داخل شد .با دیدن آن صحنه که حنانه ،کسی که میخواست از او خاستگاری کند با ان وضع در کنار عمویش نشسته بود و گریه میکرد حس کرد قلبش نمیزند.او فرماندیشان نبود .محمد به آن زودی جا نمیزد اما چه شد که اینبار بدون هیچ کاری به مقام شهادت رسید 🖤رسول با ترس به طرفشان دوید و اول دستش را روی نبض فرمانده اش گذاشت. با حس آنکه ضربانی ندارد دستانش بی حس شد و فرود اومد .صورتش خیس از اشک شده بود .نگاهش را به حنانه که دیگر جانی برای حتی حرف زدن هم نداشت اما با آن حال برای عمویش گریه میکرد انداخت و آرام به طرفش رفت و شروع به صحبت کرد .
رسول: حنانه خانم حالتون خوبه؟؟🥺
حنانه: آقا رسول عموم رفت .عمو قرار نبود منو به این زودی ترک کنه😭
رسول: دستم رو روی ایرپاد درون گوشم زدم و خانم محمدی و خانم اکبری رو صدا زدم تا بیان و کمک کنند حنانه خانم رو ببرن.نگاهم به چادر مشکی گوشه ی دیوار خورد .بلند شدم و چادر رو برداشتم و جلوی حنانه خانم گرفتم و گفتم: لطفا سرتون کنید 😔
حنانه:ممنون🥺🖤
رسول: خواهش میکنم . خانم ها اومدن و حنانه خانم رو بردن .من هم به طرف جسم خونی و بی جان آقا محمد رفتم و کاپشنم رو در آوردم و روی بدنش و صورتش کشیدم و کنارش فرود اومدم و گفتم:اقا محمد کجا رفتی فرمانده .مگه نمی خواستی عروسی منو ببینی .پس چرا الان نیستی که بهت بگم میخواستم بیام خاستگاری حنانه خانم 😭خب من دیگه به کی بگم میخواستم با حنانه خانم ازدواج کنم💔😭
راوی: تمام بچه های گروه به داخل آمدند و با دیدن جسم محمد که رسول بالای پیکرش گریه میکرد کپ کردند اما چند ثانیه نگذشته بود که همگی به طرفش دویدند و بالای جسمش اشک ریختند .
(سه سال بعد )
رسول: خب حنانه خانم ما .نمیخوای بگی جنسیت بچه چیه؟؟بابا مثلا من پدرشم نباید بدونم بچم دختره یا پسر؟
حنانه: نه نباید بدونی 😁
رسول: چی؟😐
حنانه: خب از اونجایی که خیلی مهربونم بهت میگم .😌آقا رسول شما باید بری و دو تا سیسمونی بخری😁 یه دختر و یه پسر
رسول: وا..واقعا🥺خدایا شکرت🤲
حنانه: بله واقعا .حالا بگو اسمشون رو چی بزاریم؟
رسول: به نظر من اسم دخترم رو فاطمه بزاریم . اسم پسر هم شما بگو .
حنانه: اسم پسرم رو میزارم محمد 🥺😔
رسول: محمد قشنگه .خیلی قشنگه 🙂 به فاطمه هم میاد .خب خانمم بلند شو بریم خونه .هوا سرده ممکنه سرما بخوری🙃
حنانه: باشه .بریم 😊
(پایان پارت دلی شهادت محمد و ماجرای شهادت عمو جلوی برادرزاده اش)
پ.ن. بعد از هر سختی ای آسونی جلو میاد فقط کافیه توکل داشته باشی به خودش .خدا خودش کار رو تموم میکنه❤️!)
https://eitaa.com/romanFms
❤️با نام و یاد خدا❤️
🖤پارت دلی شهادت رسول🖤
راوی: با ضربات متعددی که به بدنش میخورد لبش را به دهان گرفت .درد عجیبی در بدنش در حال پیچیدن بود. با آخرین ضربه که به سمت قلبش خورد دنیا جلوی چشمانش تیره و تار شد و آخرین تصویر صورت های خونی اما زیبای رفیقایش بود و سیاهی نصیب چشمانش شد 🖤
داوود :با چشمایی که به زور باز میشدن به جسم خونی داداشم نگاه کردم .این چند روز خیلی سختی کشیدیم اما بیشتر از همه اون سختی کشید. چقدر دلم تنگ شده واسه روزهای خوب زندگیمون.چقدر اون روزهایی که مسخرش میکردیم و با خنده هاش و حرفاش حالمون خوب میشد خوب بود💔 چشمام رو بستم .هر لحظه و هر ثانیه تصویر حال بد و صورت خون آلودش از جلوی چشمم عبور میکرد.
محمد: بهش خیره شدم سه روز پیش من و داوود و اون رو گروگان گرفتن .هر کاری کردیم تا شاید بتونیم با بچه های سایت ارتباط برقرار کنیم نشد. خودم رو به سمت داوود کشوندم و کنارش نشستم .سرش رو روی شونه ام گذاشت. درد گرفت .ضربه های بدی به کتفم زده بودن و همین باعث شد که الان درد بگیره اما حرفی نزدم و چشام رو روی هم گذاشتم.
رسول: سیاهی و سیاهی .با درد وحشتناکی که توی قلبم پیچید چشمام رو باز کردم و آروم به اطراف نگاه کردم .باز هم همون مکان تنگ و نیمه تاریک .باز هم خون که روی زمین ریخته شده بود .بازم چشمای نگران محمد و داوود رو دیدم و نتونستم حرفی بزنم .💔 حالم بد بود .دردی که توی بدنم و از همه بدتر قلبم پیچیده بود باعث شده بود که نتونم صحبت کنم و فقط درد بکشم و رفقام هم شاهد درد کشیدنم بودن💔
محمد: آروم به طرف رسول رفتم و بغلش کردم .کنار گوشش گفتم: تحمل کن. اینم تموم میشه . مثل تمام سختی هایی که کشیدی اینم تموم میشه .فقط یکم تحمل کن رسول 🥺
رسول: محمد ،باورم نمیشه .اسم خودش گذاشته عمو؟ داره بچه ی برادرش رو شکنجه میده .اون شما هارو گروگان گرفته چون میدونه من بعد از مرگ مامان و شهادت بابام به شما ها وابسته شدم .میخواد زجرم بده 😭💔
داوود: آروم باش داداش .مرد که گریه نمی کنه.
رسول: داوود تو دیگه اینو نگو. از قدیم گفتن مرد گریه نمی کنه ولی نمیدونن حتی مرد ها هم تا یه جایی تحمل دارن.از یه جایی به بعد دیگه نمیتونن جلوی اشکاشون رو بگیرن.داوود همه ی حرف هارو نمیشه گفت برای همین خدا آه، اشک و لرزش دستان رو هم خلق کرد .داوود من دیگه نمیتونم . آخه چه عمویی رو دیدی که شاهد زجر کشیدن برادرزاده اش باشه و کاری نکنه. با اینکه عموی من خودش داره زجرم میده 😭💔 با اینکه من حتی نمیدونم دلیل این کاراش چیه🖤
محمد: بغلش کردم و آروم موهاش رو نوازش کردم .اشکاش روی پیراهنم میریخت اما حرفی نزدم تا خودش رو آروم کنه .یکدفعه یاد انگشتری که برای تولد رسول خریدم افتادم .سریع بهش نگاه کردم و گفتم: رسول انگشتری که برای تولدت خریدم دستت هست؟
رسول:بله اقا .از اون روز به بعد همیشه دستمه .چطور؟؟
محمد: بدش به من .
رسول: انگشتر رو از دستم در آوردم و به آقا محمد دادم .سریع نگینش رو کند و چیزی رو در اورد .دقت کردم که دیدم ...
محمد: نگین انگشتر رو کندم. اون روزی که میخواستم این انگشتر رو براش بخرم رفتم پیش یکی از دوستام که از شغل منم خبر داشت و خودش هم مامور بود .مغازه پدرش انگشتر فروشی بود .ازش خواستم زیر نگین انگشتر یه ردیاب جاساز کنه برام .انگار اون روز به دلم افتاده بود که شاید همچین روزی بهش نیاز داشته باشیم .سریع ردیاب رو فعال کردم و گوشه ای انداختم تا مشخص نباشه . همون موقع صدای در اومد و عموی رسول به همراه افرادش داخل اومدن. به سمت رسول رفتن و بلندش کردن .بمیرم براش .از بس که زده بودنش جون نداشت که حتی روی پاهاش راه بره .
رسول: عمو داخل اومد. هه .چرا بهش میگم عمو؟ اون که لیاقت اسم عمو رو نداره . اومد و جلوم ایستاد و گفت .
عموی رسول: میدونی چیه؟ بابای تو هم مثل تو همچین شغلی داشت .اگر اون روز که فهمید من توی کار قاچاق هستم حرفی نمیزد و من رو که برادرش بودم دستگیر نمی کرد زن من ولم نمی کرد. مادرم نفرینم نمی کرد. همش تقصیر داداش خودمه. همش تقصیر بابای تو هست .حالا با این که خودش دیگه نیست من میخوام انتقام ناراحتی هام و اون شب هایی که مامانم دیگه نمیزاشت برم توی خونه و مجبور بودم توی خیابون ها شب رو صبح کنم و صبح رو شب بگیرم . از تو میگیرمممم😠
محمد: تفنگش رو به سمت رسول گرفت .نه امکان نداره .اون نمیتونه همچین کاری بکنه .اون حق ندارهههه .من و داوود سعی داشتیم به سمتش بریم اما افرادش جلومون رو گرفته بودن .رسول چشماش رو روی هم گذاشت که اشکاش ریخت. نمیدونم چیشد یکدفعه ...
داوود : صدای تیر اومد .چشمام به رسول بود که با تعجب به اطراف نگاه میکرد .همه تعجب کرده بودن که یه نفر اومد داخل و گفت جامون رو پیدا کردند.لبخند روی لبم اومد که با کاری که عموی رسول کرد خون توی بدنم منجمد شد .
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱
رسول: دو زانو کنار سنگ قبر حامد فرود اومدم .سنگی که یک ماه هست با اشک های من خیس میشه. کنار سنگ قبرش قبر دیگه ای بود .اخ داوود تو چرا رفیق نیمه راه شدی 💔شما دو تا که همیشه به من میگفتید شما رو ترک نکنم پس چرا الان هر دو شما رفتید و منو تنها گذاشتید؟ به روی سنگ قبر ها نگاه کردم .اسم شهید چقدر پشت اسم خودشون قشنگ بود .(شهید حامد اسماعیلی ) و (شهید داوود رستگار) چیشد که اینجوری شد . چیشد که داداشام رفتن و به فکر قلب مریض من نبودن؟💔چیشد که تنهاشدم .حضور کسی رو کنارم حس کردم .اروم سرم رو به سمتش برگردوندم.چشام دیگه باز نمی شد. این چند وقت کارم به صورت شبانه روزی بود . صبح تا شب گریه و شب تا صبح گریه . با مرور هر خاطراتمون اشک میریختم و حتی دو بار هم حالم به قدری بد شد که به بیمارستان رفتم.اقا محمد دستم رو گرفت و آروم گفت .
محمد: رسول جان .میدونم سخته .میدونم و درکت میکنم چون خودمم درد جدایی رو چشیدم .خودمم به داوود و حامد وابسته بودم و برام مثل برادر بودن .پس نمیگم گریه نکن چون میدونم امکان نداره و نمیشه آدم بالای سر رفیقش و از همه مهم تر برادرش اشک نریزه.اما یکم به فکر خودت باش .این چند وقت دو سه تا قاشق رو هم به زور غذا خوردی .اینجوری پیش بری که همش باید بری زیر سِرُم.خواهش میکنم یکم به فکر قلبت باش .به فکر این باش که دکتر گفته قلبت ضعیف تر هم شده .مگه تو بهشون قول نداده بودی که مواظب خودت باشی پس چرا حالا اینجوری میکنی؟؟
رسول: آقا، تحمل ندارم دیگه .آخه چرا همش باید بدبختی بکشم؟؟چرا خدا به من نگاه نمیکنه؟💔
محمد: خدا بهت نگاه کرد .اگر نگاه نمی کرد ما رو برای تو نگه نمیداشت.رسول یادت که نرفته .اون روز منو و فرشید هم باهاشون رفتیم وسط راه مجبور شدیم پیاده بشیم که اون اتفاق افتاد .پس بدون خدا خودش خواست که اونا رو ببره و ما پیش تو بمونیم .فهمیدی؟ 🖤
راوی: رسول با چشمانی خسته و خمار که به خاطر گریه زیاد خیس از اشک بود با صدای لرزان و بغض آلودی لب زد و رو به محمد که سعی میکرد آرامش کند تا حالش بدتر نشود گفت .
رسول: ای کاش من به جاشون بودم .ای کاش هیچ وقت به اون ماموریت نفرین شده نمی رفتید .محمد چقدر بهتون گفتم استرس دارم. چقدر گفتم نرید .این یه بار رو بزارید تیم دیگه ای بره .ولی رفتید .حالا چیشد ؟؟حالا دیگه داداشام نیستن.حالا دیگه داغ برادر دیدم و آتیش گرفتم. حالا دیگه حامد نیست که صبح ها بلند بشه و به زور منو بیدار کنه .حالا دیگه داوود نیست که مثل دفعات قبل هر دفعه که حوصلش سر میره بره و برام چایی بیاره.نیستن .رفتن و دوباره منو نابود کردن💔
محمد: آروم دستش رو گرفتم و بلندش کردم .به سمت خیابون رفتیم تا سوار ماشین بشیم .توی ماشین نشست. منم رفتم تا از سوپری یه بطری آب بگیرم .
رسول: آقا محمد که رفت سرم رو به پنجره تکیه دادم برگشتم به خاطرات گذشته. خنده هامون ،مسخره بازیامون،روزایی که ما سه تا سربه سر آقا محمد میزاشتیم،روزایی که می رفتیم گلزار شهدا و هر کدوم دعایی رو که هممون ازش خبر داشتیم میکردیم .چقدر حامد و داوود لیاقت داشتن که رفتن ولی من موندم 💔
با صدای روشن شدن ماشین سرم رو به طرفش چرخوندم . آقا محمد داشت میومد طرف ماشین با سرعت زیادی بهش نزدیک شد و باهاش برخورد کرد و من بودم که فریاد زدم :محمددددد
دویدم به طرفش .ماشینه که فرار کرد .کنارش روی زمین افتادم دستش رو گرفتم .خون از سرش جاری بود .
محمد: ر..رس.ول..ح..حلا..لم ..کن🖤
رسول: نه محمد تو دیگه نه .تو دیگه نباید بری .نهههههههه💔
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. حامد و داوود 💔
پ.ن. چیشد که اینجور شد 😔
پ.ن.محمد تو نباید بری🖤
https://eitaa.com/romanFms
13.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۲
محمد: از پله ها رفتم پایین و به سمت میز رسول حرکت کردم .با دیدنش که سرش رو گذاشته روی میز و چشماش بسته هست اخمام رفت توی هم .چقدر بهش گفتم برو نمازخونه استراحت کن همش گفت خوبم و خوابم نمیاد اونوقت الان اینجا پشت میز خوابیده .به سمتش رفتم و خواستم صداش کنم که متوجه عرق روی پیشونیش و آروم حرف زدنش شدم .سرم رو نزدیک کردم .با شنیدن حرفاش چشمام رو بستم .خدایا .دوباره داره کابوس میبینه 😔اروم دستم رو روی شونه اش گذاشتم و صداش کردم :رسول .رسول جان .داداش بیدار شو
رسول: با ترس از خواب پریدم .اشک توی چشمام جمع شد .با دیدن محمد بدون وقفه خودم رو توی بغلش پرت کردم و اشکام جاری شد .چند وقت بود کابوس نمیدیدم اما دوباره شروع شدن🥺😔اون اتفاقات یعنی چه معنی ای میده؟؟چرا باید همچین خوابی ببینم اخه😭
محمد: آروم باش .هیچی نیست. اروم باش رسول 😔
رسول: آقا محمد دوباره اون کابوس رو دیدم .چیکار کنم.خسته شدم .دیدن اون تصاویر حتی توی خواب هم برام زجر آور هست 🥺💔
محمد:آروم باش رسول .گذشت دیگه .تموم شد .حالا هم بلند شو برو یکم آب بخور و بچه هارو صدا کن .پرونده جدید بالاخره بعد از دو هفته اومد 😉
رسول: چشم .با اجازه .
رسول:بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم .یه لیوان برداشتم و توش رو آب کردم. یه قرص از توی جیبم برداشتم و خواستم بخورم که صدای حامد اومد .سریع خواستم قرص رو توی جیبم بزارم که متوجه شد و با قیافه ای سوالی بهم نگاه کرد و گفت .
حامد : اون چی بود ؟؟
رسول: چ..چی؟ هی..هیچی نبود 😬
حامد : رسول دارم میگم اون چی بود ؟تو دوباره قرصات رو بدون اینکه زمانش رو بدونی میخوری؟؟رسول دکتر گفته سر ساعت بخوری اونوقت تو هر وقت میخوای میخوری و هر وقت نمیخوای نمیخوری😠 رسول دکتر گفته قلبت ضعیف تر شده .چرا اصلا به فکر خوردت نیستی 😤
رسول: ب..ببخشید 😔
حامد : از آشپزخونه اومدم بیرون و به گوشه ای رفتم .اشکام روی صورتم ریخت .من نمیخواستم ،نمیخواستم اینجوری باهاش حرف بزنم نمیخواستم ازم عذر خواهی کنه فقط میخواستم مراقب خودش باشه .فقط میخواستم بدونه که برامون اهمیت داره و سلامتیش مهمه 🥺💔همین. من قصد نداشتم ناراحتش کنم 😭
رسول : بعد از رفتن حامد قرص رو برداشتم و با یکم آب خوردم .حالم خوب نبود .خوابی که دیدم حالم رو خراب کرد و حالا هم که حامد اینجوری حرف زد و از یه طرف اون باعث شد من ناراحت بشم و از طرفی من باعث ناراحتی اون شدم 😔دیدید وقتی یه خواب بد میبینی تا چند ساعت حال خوبی نداری و نفست بالا نمیاد .دیدید نمی تونی کاری بکنی و منتظر یه تلنگر ریز هستی تا بغضت بشکنه .من دقیقا توی اون حال هستم .دلم میخواد برم یه جایی که فقط راحت باشم .بدون هیچ فکر و دغدغه ای .بدون هیچ درد و رنجی .راحت .خیلی خیلی راحت💔
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.کابوس 🖤
پ.ن. قرص قلب💔
پ.ن. منتظر یه تلنگری تا بغضت بشکنه🥺❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۳
رسول : آروم رفتم و به بچه ها گفتم که بیان بریم اتاق کنفرانس .نگاهم به حامد خورد .هنوز اخماش توی هم بود و بهم خیره بود .سرم رو پایین انداختم و جلوتر از همه راه افتادم .در زدم و بعد از اجازه ورود اولین نفر وارد شدم و کنار ایستادم.همه داخل شدن و سلام کردن .پشت میز نشستیم .اقا محمد هم جلوی مانیتور ایستاد و شروع به توضیح پرونده کرد .
محمد: خب به نام خدا .موضوع پرونده ما در مورد دو نفر به نام های هاتف اکبری و شریکش یعنی سینا فاتحی هست .این دونفر قاچاق اعضای بدن مخصوصا کودکان و نوجوانان رو انجام میدن. ما نتونستیم به سردسته اینها برسیم اما امیدوارم با کمک هم بتونیم این پرونده رو هم به خوبی حل کنیم . سوالی نیست ؟
رسول:آقا یه سوال .اینا اعضای بدن این آدم هارو به کجا میدن؟
محمد: این سوالی هست که ما نتونستیم هنوز براش جوابی پیدا کنیم اما امیدوارم بشه از پیام ها و ایمیل هاشون چیزی پیدا کرد.
حالا استاد شما باید به کمک حامد و داوود لیست تمام تماس ها و پیام ها و ایمیل های این دونفر رو در بیاری .چون زیاده گفتم حامد و داوود هم کمک کنند .بعد از اون آقا سعید شما باید بگردی و ادرس خونه هاشون رو پیدا کنی و فرشید هم باید زحمت ت میم رو بکشه. به محسن هم خبر دادیم و قراره فردا بیان اینجا و دوباره با هم پرونده رو انجام بدیم🙂
بچه ها :چشم .
محمد : پس بفرمائید کار هایی که گفتم رو انجام بدید 😁
رسول : خواستم برم بیرون که حامد با اخم مچ دستم رو گرفت و نزاشت بلند بشم بچه ها با تعجب نگاه کردن اما حرفی نزدن و بیرون رفتن.اقا محمد منتظر نگاهمون کرد و وقتی دید حامد هم حرفی نزد گفت .
محمد: خب .اتفاقی افتاده؟
حامد: آقا میشه یه چیزی به رسول بگید .
رسول: با تعجب به حامد نگاه کردم .حامد بچه شده بود؟ داشت منو به آقا محمد لو میداد ؟؟مثل بچه کلاس اولی ها که میرن به مدیر دوستاشون رو لو میدن رفتار میکرد.میخواست آقا محمد به من یه چیزی بگه؟🤨
محمد: چرا مگه دوباره چیکار کرده؟؟
رسول: آقا دوباره؟؟؟یجوری میگید دوباره فکر میکنم هر روز دارم خرابکاری میکنم و شما ها باید نجاتم بدید 😐
محمد:مگه غیر از اینه؟🤨😁
رسول: اقاااا😩 نگید اینجوری آخه مگه من چیکار کردم؟ 😢
محمد: اون من بودم که دو روز پیش خواست چایی بریزه هواسش نبود ریخت روی دست یه بنده خدایی🤨
رسول: چ..چی؟خب..خب آقا داوود خودش دستش رو آورد جلو منم خواستم چایی رو بریزم توی ظرفشویی چون بچه ها توش نمک ریخته بودن اشتباهی ریختم روی دست اون😕
محمد: جدی میفرمائید؟ 🤨اون وقت اون کی بود که خواست فرشید و سعید بدبخت رو اذیت کنه جلوی پاشون آب ریخت که لیز بخورن🤨
رسول: برای اون توضیحی ندارم😬 ولی آقا خب اونا خودشون منو اذیت میکنن که منم براشون جبران میکنم😐
محمد: باشه حالا .خب حامد جان حرفت رو بزن .
حامد: آقا رسول قرصاش رو سر موقع نمیخوره .هر وقت دلش میخواد میخوره و هر وقت دوست داره نمیخوره .دکتر گفته قلبش ضعیف تر شده بعد از این کارا میکنه😠
محمد: رسول ،حامد راست میگه؟ 😤😠
رسول: ب.بخشید اقا😔
محمد: رسول چرا به فکر خودت نیستی ؟😤 توبیخ میشی رسول .اگر فقط یه بار دیگه بفهمم همچین کاری رو کردی من میدونم و تو .از این به بعد سر ساعت قرصات رو میخوری .فهمیدی؟؟
رسول: بله 😔
محمد: حالا هم برو تا بعدا بیام و بهت بگم توبیخت چیه . سریع برو کارایی که گفته بودم برای پرونده رو انجام بده .
رسول: چشم آقا. با اجازه .
حامد: نمیخواستم ببینم که رسول ناراحته.من فقط دوست ندارم حال بدش رو ببینم .همین 🥺 از اتاق خارج شدم و به طرف میز رسول رفتم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.نهاتف اکبری و سینا فاتحی ..
پ.ن. پرونده قاچاق اعضای بدن💔
پ.ن.فقط کارایی که رسول کرده 😂
پ.ن. جدی میفرمائید؟ 😁
پ.ن. نمیخواد حال بدش رو ببینه 😔
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۴
رسول: داوود کنارم نشسته بود و باهم مشغول پیدا کردن مشخصات اون دو نفر شدیم . حضور کسی رو کنارم حس کردم .فهمیدم که حامد هست .بهش محل ندادم و مشغول کارها شدم .فکر کنم چهار ساعتی مشغول پیدا کردن مشخصاتشون بودم تا بالاخره تونستم پیداش کنم . محکم روی میز کوبیدم و گفتم: ایولللل 😁
محمد: ایول یعنی چی رسول؟ تو این همه وقته اینجایی من هنوز نتونستم تورو درست کنم که هی ایول نگی🤦
رسول: آقا مشخصاتش رو پیدا کردم .این بار دیگه ایول 😉😁
محمد: هوفف .باشه حالا توضیح بده ببینم چی پیدا کردی؟
رسول: آقا خب اول از همه هاتف اکبری . این آقا ۳۵ ساله هست .و آقای سینا فاتحی ۳۶ ساله هست .این دو نفر توی این یک ماه اخیر یه سفر به عربستان داشتن به مدت ۸ روز و یه سفر به انگلیس داشتن به مدت ۶ روز .توی عربستان به یه هتل خیلی بزرگ و اصلی ترین هتل عربستان رفتن که خوب هزینه ی زیادی هم میخواد . بر اساس پیام ها و تصاویر دوربین اون هتل فهمیدم توی اونجا با یه مردی ملاقات کردن که مشخصات اون مرد رو پیدا کردم .ایناهاش آقا. این مرد یه رگه ایرانی و یه رگه آلمانی داره و البته اسمش هم ایرانی هست . حمید محبی .۳۹ ساله .مادرش ایرانی و پدرش آلمانی. وقتی ۱۷ ساله بوده پدر و مادرش از هم طلاق گرفتن و در کنار مادرش زندگی کرده و حدودا ۱۰ ساله پیش پدرش فوت شده. همچنین توی سفری که به انگلیس داشتن در روز دوم حضورشون در اونجا به یه رستوران درست در وسط شهر رفتن و باید بگم که این دو نفر با هم رفیق هستن و توی سفر هاشون هم همیشه باهم بودن. خلاصه که توی اونجا با یه زن و مرد ملاقات داشتن و خب ما نمی دونیم در مورد چی حرف زدن اما بر اساس دوربین اون رستوران متوجه شدم که حرف هایی که زده شده موجب عصبانیت هاتف و سینا شده . فعلا همین هارو پیدا کردیم .
محمد: کارت عالی بود رسول .آفرین. اطلاعات خوبی پیدا کردی 😉
رسول: کاری نکردم آقا. 🙂
محمد: خب خسته نباشید بچه ها .امشب کی شیفته؟
رسول: من آقا.
محمد: خب پس .بچه ها بقیه میتونید برید . فردا محسن و گروهش میان دوباره و ازتون خواهش میکنم ایندفعه ابرو داری کنید و مثل دفعه قبل آبروی منو نبرید😂
داوود : آقا ما که اینقدر خوبیم .کی آبروی شما رو بردیم؟
محمد: بله خوبید .مخصوصا تو یکی داوود .هنوز یادم نرفته توی مشهد کیان بدبخت رو با اون چایی خوبت نابود کردی 😐
داوود : آقا اون خودش جرئت رو انتخاب کرد دیگه .وگرنه می خواست مثل رسول حقیقت انتخاب کنه .اِ راستی رسول نگفتی عاشق کی شده بودی؟؟🤨
رسول: ای بابا .این دوباره شروع کرد اقا جان بنده یه بار عاشق شدم که به دلایلی نشد و اون خانم هم خودش با کسی که دوستش داشت ازدواج کرد .همین 😐
حامد: باشه داداش .حرص نخور پیر میشی .😂
رسول: دوباره شروع کردن اینا .ای خدا بیا منو ببر راحت بشم 🥺😫
فرشید: از پشت پس گردنی محکمی به رسول زدم و به همراه سعید رفتیم جلوش .فکر کنم خیلی محکم زدم که سرش خورد توی مانیتور😬 سرش رو بلند کرد و در حین اینکه سرش رو ماساژ میداد و چشماش بسته بود و شروع کرد به فحش دادن 😂
رسول: ای خدا نابود کنه مردم آزار هارو .ای ریششون خشک بشه 😫😠آخه بیشعور چیکار به من بدبخت داری که میزنی؟😩
سعید: اینو زد که دیگه حرف مفت نزنی داداش .
رسول: باشه .ولی میشد با مشاجره حلش کرد نه با کتک 😬
فرشید: انشاالله دفعه بعد .
محمد: پسرا چه خبره😐 من اصلا فقط گفتم ابرو داری کنید .حالا هم برید خونه هاتون فردا صبح زود باید بیاید که بچه ها میان شما توی سایت باشید
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.ایوللل😂
پ.ن. مشخصات پیدا کرد 😉
پ.ن. با مشاجره هم حل میشه😁
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۵
رسول : بچه ها خداحافظی کردن و رفتن .منم طبق عادت هر شبانه روزم بلند شدم و رفتم آشپزخونه و دور از چشم آقا محمد یه چایی ریختم و رفتم پشت سیستم .مطمئنم اگر آقا محمد ببینه دارم دوباره چایی میخورم توبیخ میشم .آخه دکتر گفته بود نوشیدنی های کافئین دار برای قلبم ضرر داره اما طبق معمول بنده اصلا توجهی نکردم و مشغول چایی خوردنم شدم .آخه یکی نیست بگه مگه میشه آدم بتونه از چایی بگذره ؟؟نه والا نمیشه .😁 خلاصه که مشغول نوشتن گزارش شدم و چایی خوردم و در بین کارام به این فکر کردم که اگر حامد یا آقا محمد بودن و میدیدن من اینقدر چایی خوردم حسابی ازم پذیرایی میکردن .حامد که با صحبت های فوق العاده زیباش به من باز هم لطف میکرد و آقا محمد هم با توبیخ های بشدت قشنگش ازم پذیرایی میکرد 😂
(صبح ساعت ۸ و۳۰ دقیقه)
کیان: از دیشب که آقا محسن گفت قراره بریم دوباره سازمان اطلاعات هم من و هم معین و امیرعلی خوشحال شدیم و ذوق کردیم .خوشحال شدم که قراره دوباره با بچه ها کار انجام بدیم و میتونیم دوباره شوخی بکنیم .چقدر دلم برای شوخی های رسول و مسخره بازی های حامد و داوود و خودم تنگ شده. با صدای اقا محسن به خودم اومدم .
محسن :کیان آماده شدی ؟؟بابا دیر شد .😩.
کیان: بله اقا .بریم .
امیرعلی: بعد از خداحافظی از بچه ها سوار ماشین شدیم به سمت محل کار جدیدمون حرکت کردیم .البته که همیشگی نیست اما باز هم قراره تا آخر پرونده جدید با هم همکاری داشته باشیم. بعد از حدودا ۳۰ دقیقه رسیدیم. به ساعت نگاه کردم .۹ بود .تا الان بچه ها حتما اومدن .
کیان: رفتیم بالا و وارد شدیم .از همون اول میز رسول مشخص بود .آروم با بچه ها بی صدا به طرفش رفتیم .داوود و حامد سر میزاشون بودن .آروم دست گذاشتیم روی شونه هاشون که نگاهشون به ما افتاد .خواستن حرفی بزنن که سریع جلوی دهنشون رو گرفتیم و نداشتیم حرفی بزنن . آروم سرشون رو تکون دادن .سریع با بچه ها رفتیم داخل آشپزخونه و اونجا بود که شروع به حرف زدن کردن .
داوود : بهههه. خوش آمدید. صفا آوردید. از این طرفا 😁
کیان :این دوباره با مزه شد .ای خدا دو هفته راحت بودیم نمک زندگیمون اندازه بود .الان دوباره داره زیاد میشه😂
حامد : نه خدایی خوش آمدید. دلتنگتون شده بودیم .
امیرعلی : ماهم همینطور .
معین: چه خبرا ؟فرشیدو سعیدکجان؟
حامد: فرشید و سعید رفته بودن اتاق آقا محمد .حالا میان .
سعید : از اتاق آقا محمد خارج شدیم که همون موقع آقا محسن اومد .لبخندی روی صورت من و فرشید نشست و به طرف آقا محسن رفتیم و سلام و احوالپرسی کردیم .بعد از اینکه ازشون پرسیدیم بچه ها کجان و آقا محسن گفت که دیده به طرف آشپزخونه رفتن سریع به اونجا رفتیم .با وارد شدنمون صدای خنده بچه ها هم به گوش خورد و به طرفشون رفتیم و هم رو بغل کردیم .
کیان :خب بسه دیگه .صبر کنید یه چایی بریزم میخوام ببرم برا رسول .ببینم از دیدن من خوشحال میشه یا از دیدن چایی😂😁
حامد: هر کی ندونه من خوب میدونم از دیدن چایی خوشحال میشه😂
کیان: حالا میبینیم 😉 سریع چایی رو ریختم و کنارش هم دو تا شکلات تلخ گذاشتم . اخ اخ .اگه آقا محمد بفهمه من همچین کاری کردم از دست توبیخ هاش زنده از سایت بیرون نمیرم. 😂 با بچه ها به طرف میز مرکزی رفتیم .نزدیک که شدم با دیدن چهره رسول ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم. رنگش مثل گچ سفید شده بود و دستش روی قلبش بود و چشماش رو روی هم گذاشته بود .سرش پایین بود و در حال ماساژ دادن قلبش بود. حامد و داوود با ترس به سمتش رفتن و حالش رو میپرسیدن.
رسول: داشتم کارهام رو انجام میدادم که یکدفعه قلبم تیر کشید. دردش مثل هر دفعه نبود .خیلی بدتر بود .دست از کار کشیدم و به زور کشوی میز رو باز کردم تا قرص بردارم .از شانس بدم قرص ها تموم شده بود .نگاهی به میز بچه ها کردم .نه حامد و داوود بودن و نه فرشید و سعید .از این بهتر نمی شد. خودم متوجه عرق روی پیشونیم که از شدت درد بود شدم . دستم رو به طرف قلبم بردم و آروم ماساژش دادم.رفته رفته به جای اینکه بهتر بشم نفسم هم داشت تنگ میشد .خواست خدا بود که همون موقع داوود و حامد به طرفم دویدن .
حامد: روی صورتش پر بود از عرق که مطمئنم کرد حالش بدتر از اون چیزی هست که فکر میکنم . در کشو رو باز کردم اما با دیدن پوسته خالی قرص ترسیدم .داوود که دید آروم آروم داره نفسش هم تنگ میشه سریع اسپری رو توی دهنش گذاشت و فشار داد .رسول که نفسش خوب شده بود و فقط از درد قلبش رنج میکشید دستش رو محکم تر روی قلبش گذاشت و فشار داد
رسول: آییی😣
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. درد ❤️🩹
پ.ن. چایی و شکلات تلخ😂
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶
حامد: یادم اومد دفعه قبل یکی از بسته های قرصش رو توی میز خودم گذاشتم . سریع به طرف میزم دویدم و قرص رو برداشتم .به طرف رسول که حالا با کمک فرشید و سعید دو زانو روی زمین نشسته بود و دستش روی قلبش بود رفتم .قرص رو توی دهنش گذاشتم و آروم آبی که روی میز بود رو بهش دادم . حالش یکم بهتر شد که سرش رو بالا آورد. رنگش پریده بود و موهاش رو پیشونیش چسبیده بود .همون موقع صدای آقا محمد اومد .یا خدا .فاتحه خودمون رو باید بخونیم😐
محمد: چند دقیقه ای با محسن صحبت کردیم و بعد با هم رفتیم پیش بچه ها .از دور دیدم بچه ها دور میز رسول ایستادن.فکر کردم دارن دوباره با رسول شوخی میکنند اما وقتی دیدم حامد با عجله به طرف میزش رفت و قرص برداشت و فرشید و سعید رسول رو روی زمین نشوندند ترسیدم .این بچه دوباره کار دست خودش داد .😔با سرعت به طرفشون رفتم رسول هنوز نفس نفس میزد و دستش روی قلبش بود .موهاش به پیشونی خیس از عرقش چسبیده بود و رنگش بشدت پریده بود اروم صداش زدم که چشمای به رنگ شب و مشکیش رو باز کرد و مظلومانه نگاهم کرد .با این نوع نگاهش کاری کرد که دیگه نتونم دعواش کنم که چرا مراقب خودش نیست. آروم بلندش کردم و با اشاره به حامد گفتم بیاد .با هم به طرف نماز خونه بردیمش.نمیتونست درست راه بره و یه جورایی ما داشتیم با خودمون می کشوندیمش .بی جون و بی حال کنار نماز خونه نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد . همه کنارش نشستیم .آروم صداش زدم :رسول .
رسول: چشمام رو باز کردم .تازه متوجه شدم که آقا محسن و بچه ها اومدن اینجا .لبخند محوی زدم .درد قلبم بهتر شده بود اما هنوز یکدفعه تیر میکشه. آروم صاف نشستم و گفتم: سلام آقا محسن .سلام بچه ها 🙂
محسن: سلام رسول جان .حالت خوبه؟
رسول :ممنون آقا خوبم.
کیان: تو که دوباره ما رو نصف عمر کردی پسر😐
رسول: این که کارمه کیان جان😁
کیان:که کارته؟ بچه ها که بهت گفتن دست بزنم خیلی خوبه🤨
رسول: آقا محمد ببین میخواد منو بزنه🥺😁
کیان: آقا محسن ببین رفته داره دروغ میگه 😂
محمد:شما ها دوباره شروع کردید؟؟ آقا رسول من که برای شما دارم . دلیل اون حالت رو هم باید بگی🤨
اقا کیان از شما بعید بود پسر. از رسول توقع داشتم ولی از تو نه😑
رسول: وا آقا محمد .دوباره شروع کردید؟ خب برادر من میخوای ضایع کنی لااقل قبلش یه خبر بده امادگی داشته باشیم😐
محسن:این یکی رو با رسول موافقم محمد😂
محمد: آقا رسول میخوام ضایع کنم . حالا خبر داری دیگه پس آمادگی داشته باش .😁
حامد: اول تو بگو ببینم دوباره چرا حالت بد شد ؟؟
محمد: دوباره؟🤨کی مگه حالت بد شده بود ؟؟
رسول: چ..چی؟؟هیچی آقا. حامد داره الکی میگه 😐
محمد: به هر حال که من میفهمم آقا رسول .ولی بدون دارم برات داداش.
رسول: آقا محمد تو روز روشن مامور امنیتی رو تهدید میکنی؟؟😐😂
محمد: محسن جان من کسی رو تهدید کردم؟؟😁
محسن: نه داداش تهدید کجا بود 😂
محمد: کافیه حالا .بلند بشید بریم پرونده رو براتون توضیح بدم البته حامد و داوود شما ها میمونید همینجا پیش رسول تا یکم استراحت کنه و نمیزارید پاشو از نماز خونه بیرون بزاره منم میرم پرونده رو توضیح میدم .
حامد و داوود : چشم آقا.
رسول: ولی آقا من نیا
محمد: رسول حرف نزن .استراحت میکنی تا یکم بهتر بشی .فهمیدی؟؟
رسول: بله آقا 😐
محمد: محسن ،بچه ها بریم تا من پرونده رو براتون توضیح بدم🙂
بچهها: چشم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.با شما رفقا 🙃❤️
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۷
محسن: محمد پرونده رو توضیح داد .پرونده پیچیده ای به نظر میرسید .بچه ها که رفتن من و محمد هم نشستیم و یکم صحبت کردیم .
فرشید: با بچه ها رفتیم توی نماز خونه.از دور هم صدای رسول میومد با شنیدن صحبت هاش لبخند روی لبمون آورد .داخل شدیم و به سمتش رفتیم .
رسول: حامد تو رو جان هر کی دوست داری بزار برم .داوود تو یه چیز بگو 😫
داوود : من خودم دارم میگم تو حق نداری بری بعد الان میگی به حامد یه چیز بگم😐
حامد:رسول تو واقعا نفهمی یا خودتو زدی به دیوانه بودن؟ تو حالیت نمیشه همه ی اینا به خاطر حال خودته؟😠
رسول: میفهمم ولی اینجوری احساس میکنم سر بار شدم .برای همینه که نمیخواستم ...😔 به هر حال من نمیخوام هی نگرانم باشید .این باعث میشه که احساس کنم آدم اضافی ای هستم و نمیتونم کاری بکنم 💔
کیان: به سمت رسول قدم برداشتیم و کنارش نشستیم. داوود و حامد هم نشستن .داوود رو به رسول گفت .
داوود : رسول این چه حرفیه که میزنی؟تو هنوز نفهمیدی برای ما عزیزی؟تو هنوز نفهمیدی برامون برادری ؟ما برای برادرمون نگران هستیم .همین.
رسول: میدونم اما ... به هر حال بزارید برم دیگه. خواهش میکنم .به خدا اینجا باشم حالم بدتر میشه😩
حامد: برو .
رسول: واقعا؟
حامد: برو ولی اگر توبیخ شدی یا محمد فهمید تقصیر خودته و همه چیز رو گردن میگیری. حله؟
رسول: حله
رسول: سریع بلند شدم و دویدم .از کنار بچه ها رد شدم و زود کفش هام رو پوشیدم .صدای خنده ی بچه ها به گوشم میخورد اما من سریع به طرف میزم رفتم و پریدم رو صندلی .تکیه دادم به صندلی .آخیش هیچی مثل صندلی خود آدم نمیشه 🙂
....................
با درد گردنم به خودم اومدم .نگاهم به ساعت خورد .یا خدا .من دو ساعته دارم کار میکنم و گردنم پایینه؟واقعا عجیبه تا الان گردنم نشکسته😐 عینکم رو در آوردم و روی میز گذاشتم . دستی به چشمام کشیدم و گردنم رو تکون دادم.اخیش .سرم رو به طرف میز بچه ها چرخوندم .با دیدنشون که هر کدوم مشغول بودن لبخند روی لبم اومد .نگاهم به یه لیوان چایی که کنارش شکلات بود افتاد .دستم رو به طرفش بردم .یخ بود .حالا یادم اومد .اون موقع که حالم بد بود متوجه شدم اولش کیان این رو اینجا گذاشته بود .سرم رو به طرف میز کیان چرخوندم. داشت توی برگه چیز می نوشت. آروم بلند شدم و به طرف میزش رفتم .به میزش که رسیدم دیدم اصلا هواسش به وجود من نیست😂دستم رو روی شونه اش گذاشتم که ترسیده دو متر پرید بالا 😁با چهره رنگ پریده و ترسیده سرش رو به طرفم چرخوند . با دیدنم اولش نفس عمیقی کشید و بعدش با عصبانیت بهم نگاه کرد .آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو به نشانه تسلیم بالا آوردم و آروم آروم به عقب قدم برداشتم و در همون حالت گفتم: ببخشید .میخواستم بابت چایی تشکر کنم .
کیان: رسول ،رسول ،رسول آخه من چی به تو بگم بشر .خوشت میاد آدم رو سکته بدی؟اولش که به خاطر حال تو سکته کردم حالا هم که به خاطر کار تو 😐😩
رسول: خب میخواستی سکته نکنی .مگه من گفتم😐😁
کیان: رسول شوخی میکنی؟الان وقت شوخیه اخه؟😐 من میدونم .
رسول: چی میدونی؟
کیان: من خیلی عمر نمیکنم.با وجود تو من تا آخر این پرونده زنده نمیمونم.من رفتنی ام .اخ مادر کجایی که قراره پسر دست گلت تا چند وقت دیگه بمیره😫😩
رسول: باشه فقط یه سوال
کیان: چی؟
رسول: پسر دست گل ؟تو و دست گل اصلا نمیشه شما دوتا رو باهم تصور کرد .گل به اون خوشگلی و بعد تو😐😁😐😁
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.از ترس دو متر پرید هوا😂
پ.ن.پسر دست گلت میمیره😁
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸
کیان: از روی صندلی بلند شدم و گفتم :که اینطور آقا رسول .خنجر رو از رو کشیدی .پس منم شروع میکنم .
رسول: از حرفش خندم گرفت .خواستم فرار کنم .تا سرم رو برگردوندم و خواستم فرار کنم دستم بین دستای یه نفر گیر کرد .چشمام رو با ترس به کیان که دستم رو گرفته بود دادم .همون موقع رو به حامد و داوود کرد و گفت
کیان: حامد، داوود بیاید که یه شکار خوب گرفتم 😁
حامد: رفتم به سمت کیان که دست رسول رو گرفته بود و گفتم: جانم .چی شده؟
کیان: همون موقع داوود هم اومد. رو بهشون گفتم :وقتشه بریم یخورده جبران اعصاب خوردی هایی که رسول برامون داشته رو داشته باشیم 😉
حامد: چرا که نه 😈
رسول: غلط کردم اصلا .کیان توروخدا حامد نیاد.😬 کیان حامد بیاد من دیگه زنده نمیمونم.
کیان: نه دیگه اصلش وجود حامده😈
رسول: دستم رو گرفتن و به طرف نماز خونه بردنم.میدونستم که میخوان شوخی کنن اما اینا شوخی هاشون هم آدم رو به بیمارستان میکشونه.نزدیک نماز خونه بودیم که دستم رو یکدفعه از دست کیان و حامد بیرون کشیدم و هر چقدر جون داشتم توی پاهام ریختم و فقط دویدم .حالا من میدویدم و اونا هم دنبالم . صدای فحش دادن هاشون هم دیگه بلند شده بود و من بودم که داشتم میخندیدم و تا میتونستم میدویدم😂 دیگه دویدم و داخل نمازخونه شدم .از شانس بدم هیچ کس نبود که بتونم بهش پناه ببرم تا کمکم کنه.از شدت سرعتی دویدن ضربان قلبم بالا رفته بود و تیر میکشید .بچه ها داخل شدن .با دیدن اینکه من ایستادم و نگران دارم نگاه میکنم تا راه فراری پیدا کنم لبخند خبیثی روی صورت هر سه تاشون نشست .به صورت خیلی سریعی حامد به طرفم پرید .یا خدایی گفتم و جاخالی دادم که از اونجایی که پشتم به دیوار بود و من جاخالی دادم سرش به دیوار خورد .بچه ها ترسیده به طرفش دویدن اما من رفتم طرف دیگه ای ایستادم و دلم رو گرفتم و تا میتونستم خندیدم. حامد با صورتی که از شدت عصبانیت کبود شده بود با چشمای به خون نشسته به طرفم هجوم آورد.ایندفعه از شدت خنده دیگه نمیتونستم راحت فرار کنم اما بازم خودم رو نباختم و شروع کردم به دویدن و حامد پشتم شروع کرد به تعقیب و گریز من 😂حالا من بدو و اون بدو. یکدفعه نگاهم به جلوم افتاد که دیدم کیان دست به سینه با لبخند خبیثی داره نگاهم میکنه .سر جام ایستادم .حالا دیگه کاملا محاصره شده بودم .کیان از سمت چپ، حامد سمت راست و داوود از جلو .پشتمم دیوار بود . دستم رو روی قلبم گذاشتم و جوری نشون دادم که فکر کنن قلبم درد میکنه .با ترس به طرفم اومدن و هر کدوم غلط کردمی گفتن و من بودم که هر لحظه امکان داشت از خنده پخش زمین بشم . بچه ها که کنارم نشستن یکدفعه دویدم و ازشون دور شدم و طرف دیگه ی نماز خونه رفتم .اولش با تعجب نگاهم کردن ولی وقتی متوجه شدن که بهشون دروغ گفتم ایندفعه با عصبانیت به طرفم هجوم آوردن. خواستم فرار کنم که با حس تیر کشیدن شدید قلبم نفسم یه لحظه رفت و برگشت و دستم به سمت قلبم رفت .بچه ها فکر کردن دارم شوخی میکنم اما ایندفعه واقعی بود . ایندفعه درد وحشتناکش واقعی بود .از شدت درد نمیتونستم حرف بزنم .بچه ها کنارم نشستن و شروع به حرف زدن کردن .
حامد: بلند شو مسخره بازی در نیار .
کیان: تکراری شد داداش بسه.
داوود : بچه ها داشتن حرف میزدن اما رسول داشت درد میکشید .عرق روی پیشونیش نشسته بود و صورتش لحظه به لحظه رنگ پریده تر میشد .نه ایندفعه واقعیه .سریع کنارش نشستم و گفتم : رسول منو نگاه کن .توروخدا داداش
دردت واقعیه؟😥😰😥😰
رسول: قدرت تکلم نداشتم به زور سرم رو تکون دادم .
داوود : بچه ها به خدا ایندفعه واقعیه .حامد، واقعا قلبش درد میکنه .نمی بینی رنگش پریده .نمیتونه حرف بزنه .
حامد : با ترس بلند شدم .جلوی پاهای رسول نشستم .پاهاش رو توی خودش جمع کرده بود و دستش رو محکم روی قلبش گذاشته بود .راسته ایندفعه واقعا حالش بده .یه قرص توی جیب لباسم گذاشته بودم . سریع برداشتمش و گذاشتم توی دهنش. به زور قورتش داد .چشماش باز نمی شد و حالش خوب نبود .
کیان: وای خدای من .تقصیر منه .من شروع کردم این بازی مسخره رو .اگر اتفاقی برای رسول بیوفته خودمو نمیبخشم.نفس نفس میزد .آروم کنارش نشستم و دستم رو روی شونه هاش گذاشتم . نمیدونم چیشد یکدفعه دستش از روی قلبش پایین افتاد و سرش توی بغلم افتاد .با ترس تکونش میدادم اما نه بیهوش شده بود .
حامد: هر چقدر صداش میزدیم جواب نمی داد . رنگ بیش از حد پریده اش نگران تر از قبل میکردم.دستم رو زیر پاهاش گذاشتم و بلندش کردم .از وزن کمش لرزه به تنم افتاد . به طرف بهداری دویدم .بچه ها هم پشتم دویدن .سریع در اتاق دکتر رو باز کردم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. خنده هاشون🥺
پ.ن. قلبش درد گرفت 💔💔
پ.ن. از وزن کمش لرزه به تنم افتاد🥺💔
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۹
حامد : به خاطر اینکه در رو یهویی باز کردم دکتر نگران ایستاد. با دیدن من و رسول در اون حال خودش متوجه شد .رو بهم گفت .
دکتر: حامد سریع بیارش رو این تخت .
حامد : سریع روی تخت گذاشتمش.وای خدای من .همش تقصیر منه. اون به خاطر من حالش این شده .صورتش رنگ پریده بود و غرق روی پیشونیش نشسته بود .قفسه سینش خیلی آروم پایین و بالا میرفت .جوری که یه لحظه فکر کردم نفس نمیکشه.دکتر سریع ماسک اکسیژن رو روی صورت رنگ پریده اش گذاشت و سرمی به دستش وصل کرد و آمپولی هم داخل سرم زد .من و کیان که یه گوشه ایستاده بودیم و با ترس نگاه میکردیم اما انگار داوود بیشتر میترسید که حتی نمیتونست یه جا صبر کنه و همش داشت با استرس قدم میزاشت .یه لحظه فقط یه لحظه سرش رو بالا آورد و کافی بود برای دیدن بغض و اشکی که توی چشماش حلقه زده بود.مشخص بود سعی داره گریه نکنه .به سمتش رفتم و آروم بغلش کردم و گفتم : داوود جان نگران نباش .چیزیش نیست .زود خوب میشه میاد دوباره وقت دنیا رو میگیره 🥺🙂
داوود : دیگه نتونستم تحمل کنم .اشکام روی صورتم ریختن و گفتم: حامد دیدی ؟حالش بد بود .فکر کردیم داره شوخی میکنه ولی واقعا حالش بد بود .دیدی بیهوش شد 🥺😭💔
حامد:خودمم دیگه داشت گریم می گرفت اما سعی کردم نفس عمیق بکشم تا اشکام نریزه .نگاهم به کیان خورد .سرش پایین بود و اشکاش صورتش رو خیس کرده بود .دستاش رو توی جیبش گذاشته بود و پاهاش رو تکون میداد تا شاید یکم آروم بشه.دکتر به سمتمون اومد .از داوود جدا شدم و به طرف دکتر رفتم .با دیدن حالمون لبخند محوی زد و گفت دکتر :چه خبرتونه؟شما که حالتون بد تر از رسوله .
کیان: حالش چطوره؟🥺
دکتر: خداروشکر خوبه .براش سرم زدم تا یه ساعت دیگه بیدار میشه ولی فکر کنم قیافه های شما هارو ببینه فکر میکنه نکنه اتفاقی براش افتاده:) به هر حال .بچه ها رسول قلبش ضعیف تر از قبل شده .استرس و ناراحتی هایی که داره یه طرف و قرص نخوردن هاش یا دیر خوردن هاش هم یه طرف باعث حال بدش میشه .سعی کنید کاری کنید که کمتر به اتفاقات گذشته فکر کنه و داروهاش رو هم سر موقع بخوره .گفته باشم اگر رعایت نکنه و قلبش ضعیف تر بشه باید پیوند قلب انجام بده .در ضمن دیگه نزارید اینجوری بشه و ورزش های سنگین هم به هیچ عنوان انجام نده .از استرس و اضطراب و هیجان هم دور باشه .من میرم بیرون میتونید پیشش باشید تا بیدار بشه 🙂
داوود : ممنون 😔
دکتر: خواهش میکنم .فعلا خدافظ
حامد:دکتر که رفت بیرون رو کردم سمت کیان و داوود و گفتم: شما برید من پیش رسول میمونم .
کیان: آخه...
حامد: آخه نداره کیان .برید شما اینجوری محمد و بچه ها شک میکنن و میفهمن .شما برید و نزارید بفهمن چه اتفاقی افتاده چون اونوقت برای خود رسول بد میشه و محمد دیگه حتما توبیخش میکنه .
داوود : باش .پس لطفا هر وقت بهوش اومد ما رو خبر کن .
حامد: باشه برید .یادتون نره نزارید محمد و آقا محسن و بقیه چیزی بفهمن .
کیان: باشه .خداحافظ 🙂
حامد: خدانگهدار
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. حال بد رسول 💔
پ.ن. پیوند قلب❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms