17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۲💍❤️🩹
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۳
(دو هفته بعد)
رسول:حدودا همه چی تموم شده.پرونده به پایان رسید .آرشام کریمی توی زندان خودکشی کرد ک ما هر کاری کردیم زنده نموند.هاتف و سینا و سلطانی هم مجازات شدن. خانم سیما صادقی هم چون تهدید شده بود از کارش برکنار شد و اخراج شد و به چند ماه زندان رفتن محکوم شد.
بچه های تیم اقا محسن چند دقیقه پیش به سازمان خودشون برگشتن. داوود و حامد هم دوروز میش برگشتن.حامد هم قرار شده سه روز دیگه گچ پاش رو باز کنه .بلیط هواپیما هم گرفتیم و قراره حامد و نورا خانم توی حرم اقا امام حسین مراسم عروسیشون رو بگیرن و به نوعی ماه عسلشون هم کربلا میشه.
با پیگیری هایی که کردم تونستم یه کاری کنم که من و نازگل هم توی بین الحرمین خطبه عقدمون خونده بشه .
تمام بچه ها هم گفتن میان .بچه های تیم خودمون و بچه های تیم اقا محسن. و همچنین اقا محسن و اقا محمد .
از جام بلند شدم و از اقا محمد خواستم یه مرخصی چند ساعته بهم بده.
به همراه حامد رفتیم سمت خونه نورا خانم.نازگل هم اونجا بود.سوارشون کردیم و به طرف مرکز خرید رفتیم تا لباس عروس و لباس برای عقدمون بخرن.
نورا: وارد مغازه شدیم.پر بود از لباس های مختلف و قشنگ.دنبال مدلی بودم که توی ذهنم تصورش میکردم. با ایستادن کسی کنارم نگاهی بهش انداختم.حامد بود.لبخندی زدم و هر دو مشغول دیدن لباس ها بودیم.با دیدن یه لباس عروس بلند و قشنگ که چادر مخصوصش هم داشت لبخندی زدم و رو به حامد لب زدم: وای حامد اینو ببین.
حامد: خیلی قشنگه.میخوای برو بپوشش .
نورا: وارد اتاق شدم و سریع لباس رو پوشیدم.بيرون اومدم و نگاهی به خودم توی آیینه انداختم.خیلی خیلی قشنگ بود.حامد هم نگاهم کرد.لبخندی زد.
با گفتن (همین رو میخوام)سریع داخل شدم و لباسم رو عوض کردم.
بیرون اومدم و دادم به فروشنده تا حسابش کنه.
به طرف نازگل و اقا رسول رفتم.با دیدن مدلی که شبیه چیزی بود که من پسندیدم لبخندی زدم و نازگل رو مجبور کردم همون رو بپوشه.
با بیرون اومدنش لبخند عمیقی زدم .واقعا قشنگ شده بود.خودشم که انگار خوشش اومده لبخندی زد .
......
لباس هامون رو حساب کردیم و رفتیم بیرون.اقا رسول به طرف یه رستوران حرکت کرد .
رسول: خانم ها خریدشون رو کردن.من و حامد هم که قرار شد همون کت مراسم خاستگاری رو بپوشیم تا به لباس خانما بیاد.بعد لز خوردن غذا به طرف پارک رفتیم.
.......
ماشین رو جلوی در خونه نگه داشتم .پیاده شدیم .سریع لباس هارو در آوردم .داخل خونه گذاشتم و با گفتن من باید برم دیر کردم سریع به طرف سایت حرکت کردم.سر راه هم یه جعبه شیرینی خریدم و رفتم داخل.به همه تعارف کردم.
........
(یه هفته بعد)
رسول: قدم گذاشتیم توی بین الحرمین.
پا به پای هم. کنار هم داخل شدیم.اول سلام دادیم و بعد هم داخل قسمتی شدیم که قرار بود خطبه عقدمون رو بخونن.اول من و نازگل سرجامون نشستیم.
.....
حالا وقت جواب نازگل بود.نگاهش کردم.با لبخند نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت.با صدای آرومی لب زد.
نازگل: با اجازه اقا امام زمان و پدر و مادرم از الان تا ابد انشاءالله بله🙂❤️
رسول: لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم.
رسول: با اجازه اقا امام حسین و اقا صاحب الزمان و بزرگترای جمع بله.
حامد: از جام بلند شدم و رسول رو در آغوش کشیدم.بالاخره داداشم داره ازدواج میکنه.خوشحالم که به کسی که میخواست رسید.
نوبت من و نورا بود.
نشستیم.
......
انگشتر رو توی دستش کردم.لبخندی زدم و زمزمه کردم: با بله ای که گفتی،زندگی خودم شدی🙂
نورا: اووو تو هم از این حرفا بلد بودی و رو نکردی؟
حامد: معلومه
اگه قبلا رو کرده بودم ،الان خب تکراری میشد😁
نورا: حامد تو درست نمیشی.
حامد:هر چی تو بگی خانمم.
......
رسول: نازگل جان.
نازگل: جانم.
رسول: هیچی
نازگل: چیزی شده؟
رسول: نه چیزی نیست.
نازگل:خب بگو .چرا نمیگی .طوری شده؟
رسول: نه فقط خیلی مراقب خودت باش.
نازگل: برای چی؟
رسول: چون خیلی خوشگل شدی و میترسم چشم بخوری:)
نازگل: تک خنده ای کردم و گفتم: مسخره
رسول: به قول مولانا که میگه
تو مرا جان و جهانی ؛ چه کنم جان و جهان را ؟
تو مرا گنج روانی ؛ چه کنم سود و زیان را..:')🌱🩵
نازگل: اووووو.کی میره این همه راهو.نه بابا اقا رسول و این حرفا. باورم نمیشه😁😂
رسول: باورت بشه.اقا رسولت بیشتر از اینارو هم بلده.
نازگل: ماشالا اقا رسولم.حالا اقا رسول الان از نظرتون باید چیکار کرد؟؟
رسول: لبخندی زدم و زمزمه کردم: باید یه زیارت دونفره رفت اونم توی حرم اقا امام حسین .
نازگل: بریم؟؟
رسول: بزن بریم🙂
♡♡♡♡♡♡
پ.ن.با اجازه اقا امام زمان و پدر و مادرم از الان تا ابد انشاءالله بله🙂❤️
پ.ن.ماشالا اقا رسولم🥲
پ.ن.حامد و رسول ❤️🩹
پ.ن.ازدواج کردن🥺
https://eitaa.com/romanFms
16.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۳🥲❤️🩹
کپی ممنوع
ساخت خودمه
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۴
رسول: دستش رو توی دستم گرفتم.اولین بار بود که دست زنی به جز مادرم رو گرفته بودم.برای هر دومون حس خاصی داشت و خجالت میکشیدیم.
بعد از زیارت روی سنگ فرش های گوشه حرم نشستیم.نگاهی به چهره اش انداختم.لبخند زده بود و به گنبد طلایی نگاه میکرد.
نگاه خیره ام رو حس کرد که به طرفم برگشت.لبخندی زد که چال گونه اش نمایان شد. آروم و با خجالت گفت.
نازگل:چیزی شده؟؟چیزی روی صورتمه؟؟
رسول: نه .جایی ندیدم بگن مرد حق نداره به همسرش نگاه کنه.
نازگل: رسول یه چیزی بهت بگم ؟؟
رسول: بگو عزیزم
نازگل: خیلی خوشحالم.
رسول: ابروم بالا پرید .با خنده نگاهش کردم و لب زدم: برای چی؟
نازگل: خوشحالم از بودنت.خوشحالم که پیشمی.رسول من بهت گفتم با شغلت مشکلی ندارم اما دلم نمیخواد زود از دستت بدم.پس مراقب زندگی من باش.
باشه زندگیم؟؟
رسول: لبخندی زدم.دستش رو گرفتم و بالا آوردم و بوسه ای روی دستاش کاشتم:قول میدم تا وقتی زندم مراقبت باشم.نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره .
نازگل: رسول باید هر روز خداروشکر کنم بابت اینکه هستی.چقدر خوبه که پیش همیم.
رسول: درسته.و چقدر خوبه که عقدمون توی بین الحرمین خونده شد.امیدوارم خود اقا امام حسین و اقاابوالفضل مراقب زندگیمون باشن.
نازگل: اوهوم.خواستم حرفی بزنم که نگاهم به روبه رو خورد.چند نفر داشتن به طرفمون میومدن.رو به رسول گفتم: رسول اونا رفیقات نیستن؟؟
رسول: چی؟؟
نگاهم رو چرخوندم که با دیدن بچه های تیم اقا محسن و خودمون و اقا محمد و اقا محسن لبخندی زد و متعجب بلند شدم.با لبخند سلام کردیم که متقابلا جوابمون رو دادن.رو به اقا محمد لب زدم: کی رسیدید؟؟مگه نگفتید پرواز شما دو ساعت دیگه میشینه.
محمد: چی بگم برادر من.از دست این رفیقات مجبور شدم اینجور بگم.البته قرار بود یه ساعت دیگه برسیم اینجا اما ما زودتر اومدیم تا زودتر برسیم و به نوعی به قول بچه ها سوپرایزتون کنیم😁
رسول: خیلیم عالی
داوود: تو حرف نزن فعلا.رو به نازگل خانم گفتم: زن داداش مبارکه.انشاءالله خوشبخت بشید .
نازگل: ممنونم ازتون.انشاءالله قسمت خودتون.
داوود: سلامت باشید .
رسول: همه بهمون تبریک گفتن .آقا محمد جلو اومد و لب زد.
محمد: مبارکتون باشه . انشاءالله زیر سایه اقا امام حسین زندگی خوبی داشته باشید.
رسول و نازگل: ممنونم .
محمد: حامد کجاس؟
رسول: حامد و نورا خانم رفتن زیارت.الانه که برگردن.
خواستم ادامه بدم که نگاهم به حامد خورد که داشت به همراه نورا خانم به طرفمون میومد.
لبخندی زدم و با چشم و ابرو بهشون اشاره کردم و لب زدم: دارن میان.
داوود : به طرفشون چرخیدیم.با دیدنمون اونا هم متعجب نگاهمون کردن.لبخندی زدم و به طرفش رفتم.در آغوشش گرفتم.کنار گوشش لب زدم: مبارکت باشه داداش.خوشبخت بشید انشاءالله
حامد: ممنونم.
نازگل: به طرف نورا رفتم.همدیگرو بغل کردیم .با صدای آرومی لب زدم: مثل ماه شدی.مبارکت باشه آبجی خانم.
نورا: قربونت بشم عزیزم.توهم خیلی خوشگل شدی .خوشبخت بشید.
رسول: همگی به حامد هم تبریک گفتیم .
........
رسول: شب شده بود.همه توی اتاق های هتل بودن.از جام بلند شدم .به درخواست نازگل که هنوز ازم خجالت میکشید اون توی اتاق خودشون به همراه مادر و پدرش بود. منم پیش آقاجون موندم.
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم بیاد بریم بیرون.چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که جواب باشه اش رو داد. از جام بلند شدم و پیرهنم رو روی تیشرت پوشیدم.
خواستم در رو باز کنم که آقاجون از تو اتاق کوچیک بیرون اومد و گفت...
اقاجون:رسول جان کجا میری ؟
رسول: با نازگل قراره بریم یکم بیرون.
اقاجون: برو پسرم.به عروس گلمم سلام برسون.
رسول: لبخندی به مهربونی آقاجون زدم و گفتم: بزرگیتون رو میرسونم.خداحافظ
اقاجون: به سلامت.مراقب باشید.
رسول: سریع رفتم دم اتاق نازگل وایسادم.با باز شدت در نگاهی انداختم. یه روسری کالباسی سرش بود و چادر عباش رو هم سرش کرده بود.لبخندی زدم : سلام بانو .
نازگل: سلام.خوبی؟
رسول: شما خوب باشی منم خوبم🙂
نازگل: خداروشکر. کجا قراره بریم؟؟
رسول: هرجا شما بگی.
نازگل: اوممم بریم یکم بگردیم توی بازار؟؟شنیدم انگشتر های کربلا خیلی قشنگن.میخوام مدلاش رو ببینم🥲
رسول: هرچی شما بگی عزیزم.بریم.
نازگل :لبخندی زدم.خواستم حرکت کنم که دستم گرفته شد.نگاهی به کسی که دستم رو گرفته بود انداختم.رسول بود.نفس عمیقی کشیدم.خجالت رو باید کنار بزارم.حالا ما نامزد هستیم.پس خجالت نداره.لبخندی روی صورتم نشوندم و قدم برداشتیم.
......
به مغازه دار اشاره کردم یکی از انگشتر هارو بیاره.روی میز گذاشت.لبخندی زدم و توی دستم کردم.رسول هم ستش رو توی دستش کرد.خیلی قشنگ بود.رو به رسول گفتم: همینو بخریم؟؟خیلی قشنگه رسول.
رسول: آره خیلی خوبه.همینو میخریم😉
نازگل: ممنونم.
رسول: قابل خانمم رو نداره.
♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.مراقب زندگی من باش.باشه زندگیم؟🥺
پ.ن.انگشتر ست💍❤️🩹💍
https://eitaa.com/romanFms
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۴🥲❤️🩹
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۵
نورا: روی تخت نشستم و خیره شدم به چهره حامد که داشت نماز میخوند.لبخند بی اراده ای روی صورتم نشست.دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و نگاهش کردم. قطره اشکی از چشمم فرود اومد.باورم نمیشه.چند روز پیش نزدیک بود از دستش بدم.نزدیک بود حامدم رو از دست بدم.سلام نمازش رو که داد نگاهش به طرف من کشیده شد.لبخند محوی زد.جا نماز رو جمع کرد و کنارم نشست.دستش رو بلند کرد و اشک روی گونه ام رو پاک کرد.اروم زمزمه کرد.
حامد: نمیخوام هیچ وقت اشکت رو ببینم.
نورا: من بهش نگفتم بیاد.خودش اومد.
حامد:به هرحال .بهش بگو حق نداره جلوی چشم من بریزه.
نورا: لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم.اروم از جام بلند شدم و پنجره رو باز کردم.
باد خنک به صورتم میخورد و آتیش درونم رو که بر اثر برخورد دست حامد به صورتم بود رو خاموش میکرد.با ایستادن حامد کنارم نگاهی از فضای باز و خیابون گرفتم و به چهره اش نگاه کردم.اروم لب زدم: هوا خیلی خوبه.چقدر کیف میده بریم حرم.
حامد: اوهوم خوبه.بریم؟؟
نورا: لبخندی زدم و گفتم: خسته نیستی؟؟
حامد: خسته هم باشم برا شما وقت زیادی دارم😉برو چادرت رو سرت کن بریم زیارت.
نورا: ممنونم حامد .به خاطر همه چی ممنونم.
خواستم حرکت کنم که با یادآوری چیزی که میخواستم بگم ایستادم و رو به چهره حامد با سر به زیری لب زدم:حامد راستش من یه عذر خواهی بهت بدهکارم.
حامد: عذر خواهی برای چی؟
نورا: بابت اون روزی که زود قضاوتت کردم
حامد: فدای سرت عزیزم.خداروشکر همه چی بخیر و خوشی تموم شد.الانم کنار همیم 😉
نورا :صبر کن برمچادرم رو سر کنم بریم.
حامد: باشه عزیزم.منتظرم
نورا: سریع چادرم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتیم.به طرف ماشین ها حرکت کردیم.دست حامد رو گرفتم و لبخندی زدم.شونه به شونه هم قدم برداشتیم و نزدیک تاکسی شدیم.
.....
رسول: به همراه نازگل به طرف حرم رفتیم تا زیارت کنیم.وارد حرم شدیم.دست نازگل رو گرفتم و سلام دادیم.قدم گذاشتیم و وارد شدیم.نازگل رفت طرف زنونه و من هم رفتم مردونه.
نازگل: داخل شدم و بعد از زیارت دو رکعت هم نماز زیارت خوندم و خارج شدم.با نگاهم دنبال رسول میگشتم که دستی روی شونه ام نشست.ترسیده برگشتم که با نورا برخورد کردم.خنده ای کرد که با تعجب لب زدم: تو اینجا چیکار میکنی؟
نورا: با حامد اومدیم زیارت. تو چرا اومدی.
نازگل: منم با رسول اومدم زیارت.
نورا: اِ زیارتت قبول.
نازگل: ممنون .زیارت تو هم قبول.
نورا: ممنون.پس کجا موندن اینا؟
آقا رسولم نیومده؟
نازگل: همونطور که مشاهده میکنی نه. خوبه به من گفت سریع زیارت کن و بیا.حالا معلوم نیست خودش کجاس.
نورا: دقیقا.
نازگل: خواستم حرفی بزنم که نگاهم به رسول افتاد که داشت به طرفم میدوید.
انگار با دیدن نورا متعجب شد .سرعتش کم شد و روبروم ایستاد.سلام کرد و گفت.
رسول: شرمنده دیر شد.
نازگل: دشمنت شرمنده.طوری نیست .
رسول: زن داداش شما اینجا چیکار میکنید؟
نورا: با حامد اومدیم حرم.حالا نمیدونم کجا مونده.
رسول: اِ پس چرا من ندیدمش.
بیاید بریم جلوتر شاید ببینیمش.
به همراه نازگل و نورا خانم یکم جلوتر رفتیم.
با دیدن حامد که به طرفمون میومد لبخندی زدم و ایستادم.روبرومون ایستاد و سلام کردم که جوابش رو دادیم.
.....
حالا توی راه برگشت و نزديک هتل بودیم همراه حامد و نورا خانم به طرف بستنی فروشی رفتیم و چهار تا بستنی گرفتم.
به همه دادم و کنارشون روی صندلی نشستم.لبخندی زدم .خواستم حرفی بزنم که با احساس درد توی ناحیه قلبم نفس رفت.صورتم توی هم جمع شد و دستم روی قلبمرفت. نازگل که متوجه شد سریع به طرفم برگشت و دستش رو روی دستم گذاشت و آروم تکونم داد و در همون حالت هم گفت.
نازگل: رسول خوبی؟؟چت شده رسول؟
حامد: ترسیده به رسول نگاه کردم.دکتر گفته بود چند ماه اول نباید به خودش و قلبش فشار بیاره و حالا رسول هنوز یه ماه هم نشده از عمل قلبش که اینجور شده.
سریع از جام بلند شدم و به طرف مغازه دویدم.یه بطری آب گرفتم و به طرف رسول که حالا روی صندلی توی خودش جمع شده بود و نورا و نازگل خانم نگران کنارش ایستاده بودن دویدم.
از توی جیبم قرص قلبش که همیشه یکی همراهم میزاشتم رو در آوردم و توی دهنش گذاشتم و آب رو بهش دادم.
رسول: عرق روی پیشونیم و رنگ پریده ام رو میتونستم به خوبی حس کنم.
دست یخی که روی دستم قرار گرفت بهم فهموند که انگار دارم تب میکنم و خیلی داغم.چشمم رو باز کردم.نازگل دستم رو گرفته بود و با نگرانی نگاهم میکرد.اروم و با بی حالی لب زدم: خو..خوبم.
هوا هنوز سرد بود و منم با لباسایی که پوشیده بودم و تبی که داشت خودش رو نشون میداد،فهمیدم سرما خوردم.
لحظه به لحظه بیحال تر میشدم و اینو همشون فهمیده بودن.
نازگل: سریع دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.داغ بود.
ترسیده به اقا حامد و نورا نگاه کردم و گفتم: داره تو تب میسوزه 🥺
♡♡♡
پ.ن.چیزی ندارم 💔
https://eitaa.com/romanFms
16.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۵🥲🌱
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۶
حامد: با حرفی که نازگل خانم زد سریع بلند شدم و دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.درست میگفت.هر لحظه داغ تر و بیحالتر از قبل میشد. به طرف یکی رفتم و آدرس بیمارستان رو پرسیدم.اون مرد گفت بیمارستان از جایی که ما هستیم خیلی فاصله داره.باید زودتر تبش پایین بیاد وگرنه خطرناک میشه.گوشی رو برداشتم و شماره داوود رو گرفتم.چند ثانیه بعد جواب داد.
حامد: داوود
داوود: جانم.چیزی شده؟چرا نفس نفس میزنی؟
حامد: داوود رسول حالش بد شده.تب داره.ما نزدیک هتل هستیم.سریع برو از داروخانه کنار هتل یه سرم و تب بُر بخر برو دم اتاق ما .الان میام.زود باش
داوود: یاخدا.با..باش.
حامد: تلفن رو قطع کردم.
سریع رسول رو بلند کردم و دویدم.صدای قدم های خانما هم پشت سرم میومد.
بالاخره رسیدم.سریع داخل هتل شدم و دویدم تا وارد آسانسور بشم.با ورود من نورا و نازگل خانم هم که نفس نفس میزدن داخل شدن.نازگل خانم نزدیک رسول شد و دستش رو روی پیشونی رسول گذاشت.با بغض گفت.
نازگل: اقا حامد بدنش داره آتیش میگیره.چرا اینحور شده🥺
حامد:نگران نباشید.حتما سرما خورده.رسول بدنش ضعیف هست به خاطر عمل هایی هم که داشته ضعیف شده برا همین زود مریض شده.گفتم داوود بره سرم و دارو بگیره .الان براش میزنم خوب میشه.
با ایستادن آسانسور سریع پیاده شدم.داوود دم اتاق ایستاده بود و ترسیده و نگران جلوی در رژه میرفت.با دیدن ما سریع دوید و به طرفمون اومد.سلامی هول هولی به خانما داد و نگران رسول رو نگاه کرد.نورا سریع در رو باز کرد.داخل رفتیم .رسول رو روی تخت گذاشتم و کیسه دارو رو از دست داوود گرفتم.
آستین پیراهن رسول رو بالا زدم و بعد از اینکه سرم رو وصل کردم ،تب بُر رو هم توی سرم خالی کردم
داوود: نگران کنار رسول روی تخت نشستم.نازگل خانم گریه اش گرفته بود و نورا خانم سعی داشت آرومش کنه.
دست رسول رو میون دستم گرفتم.خیلی داغ بود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
حامد که دست و صورتش رو شست ،کنارم نشست و سعی کرد با حرفاش خانما رو آروم کنه.
دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.
برام خیلی تعجب آوره که چرا یهو مریض شده و اینجوری تب کرده.با صدای رسول که انگار هزیون میگفت نگاهم به طرفش کشیده شد.اسم مهدی شده بود ورد زبون رسول و حالا که هزیون میگفت هم اسم مهدی نوک زبونش بود.حامد از جاش بلند شد و سریع یه تشت آب آورد و چند تا حوله هم آورد.خواست رسول رو پاشویه کنه که سریع بلند شدم و از دستش گرفتم.خودم کنارش نشستم و حوله رو توی آب گذاشتم و بعد از اینکه آبش رو گرفتم روی پیشونیش گذاشتم.
رسول: داشتم از درون آتیش میگرفتم.گرمای بدی توی بدنم رخنه کرده بود و الان تنها چیزی که دلم میخواست ،کمی هوای سرد و خنک بود .
لای پلک های بی جونم رو باز کردم.حس خستگی شدیدی توی بدنم جریان داشت.
نفسم بالا نمیومد و انگار کسی دستش دور گردنم بود.ناخودآگاه و بدون اراده دستم به طرف گلوم رفت .التماس میکردم برای ذره ای اکسیژن .از لای پلک های نیمه بازم داوود رو دیرم که ترسیده به طرفم حمله ور شد.صدای جیغ نازگل که به گوشم خورد ،مصادف شد با ورود چیزی توی دهنم و بعد هم خنکایی که عجیب به دلم نشست.اما این بین سوزشی که توی گلوم بود وادارم کرد عق بزنم و دستم رو روی دهنم نشست.خیسی دستم بهم نشون داد که دوباره خون بالا آوردم.چند روزی بود که دیگه چیزی نبود اما انگاربدنم فعلا قصد خوب شدن نداره.
نازگل که اون صحنه رو دید ترسیده یاخدایی گفت و اشک میریخت.داوود سریع بلند شد و چند ثانیه بعد با لیوان آبی به طرفم اومد.کمی از آب رو بهم داد و کمک کرد دستم که کثیف شده بود رو بشورم و دراز بکشم.
حامد هم سعی داشت نازگل رو متقاعد کنه که خطری تهدیدم نمیکنه و خوبم.
خستگی ای که توی بدنم بود باعث شده بود هی چشمام روی هم بره. سرم سنگین شده بود و حال حرف زدن نداشتم.داوود که حالم رو پرسید به زور برای اینکه کمی از نگرانیشون رو کم کنم چند کلمه حرف بزنم. داوود خواست حرف بزنه که متعجب نگاهم کرد وبا بغض گفت.
داوود:رسول تو ..تو بدون لکنت حرف زدی.
رسول:تازه متوجه شدم.انگار این حالم و تب باعث شده بود بدنم به کل دچار اختلالات بشه که یکیش خوب بوده و میتونم درست حرف بزنملبخندی زدم و چشمام روبستم.
حامدوخانما که فهمیدن خوشحال شدم امامن الان نیازداشتم به خوابیدن.
خواستم بخوابم که دستی روی پیشونیم نشست.لای پلکام رو باز کردم و با وجود تاری دید اما چهره زیبای نازگل رو دیدم.با لبخند واشک نگاهم میکرد.بی حال نالیدم:گ..گریه نکن
نازگل:خوبی؟؟چت شده آخه 🥺
رسول:تو پیشم باشی خوبم.
نازگل:یکم استراحت کن تبت پایین بیاد.من همینجا پیشت میمونم.
رسول:چشمام روبستم وزمزمه کردم: ممنونم.
داوود:با زنگ خوردن گوشیم از بقیه دور شدم وجواب دادم.
آقامحمدبود.گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم.
♡♡♡
پ.ن.تب شدید 🥺
پ.ن.حال بد رسول💔
پ.ن.لکنت زبونش خوب شد🥲
https://eitaa.com/romanFms
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۶۷
داوود : تلفن رو جواب دادم.نميتونستم خیلی به اقا محمد توضیح بدم چون ممکن بود دچار هیجان و ترس بشه و با وجود لخته توی سرش امکان داشت حالش بد بشه.
فقط بهش گفتم بیاد اتاق حامد و تلفن رو قطع کردم.بهتر بود بیاد و خودش ببینه حال رسول بهتره.
سمت بقیه رفتم .نازگل خانم کنار رسول نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود و اشک میریخت.
نورا خانم هم داشت آروم با حامد صحبت میکرد.
بدون هیچ حرفی کنار سالن نشستم .چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که زنگ در به صدا در اومد.
حامد که فهمیده بود محمد هست از جاش بلند شد و در رو باز کرد.محمد که داخل شد و یاالله گفت حامد اول به گوشه ای هدایتش کرد و اروم باهاش صحبت کرد.حدس زدن موضوع صحبتشون کار سختی نبود و به خوبی از روی تغییر حرکات و چهره محمد میشد فهمید حامد داره ماجرا رو براش توضیح میده.با پایان حرف حامد،محمد دستش رو به طرف سرش برد.سکوت و گوشه موندن رو بیشتر از این صلاح ندونستم و سریع به طرف محمد و حامد رفتم.
حامد دست محمد رو گرفته بود و ازش حالش رو میپرسید.سریع کمک کردیم بشینه .کنارش زانو زدم و گفتم: اقا محمد حالت خوبه؟؟
محمد:همونطور که دستم به سرم بود و سعی داشتم با کمی فشار دادن بتونم دردی که تویرسرم پیچ و تاب میخوره رو آروم کنم لب زدم: چیزی نیست.
حامد: داروهاتون رو خوردید؟؟
محمد: نه .تموم شدن.
داوود: سریع از جام بلند شدم.از قبل میدونستم قرصی که محمد میخوره چی هست. با گفتن جمله(من میرم از داروخونه بخرم)سریع از اتاق بیرون زدم.
......
دارو رو گرفتم و از مرکز داروخونه بیرون اومدم.نفس عمیقی کشیدم تا نفسم که بر اثر تند اومدنم تکه تکه بود به حالت اولیه بشه.خواستم قدمی بردارم که با برخورد یه نفر دقیقا به دستم و همونجایی که سوختگی بود به عقب افتادم.دستم رو به میله کوچیک کنار مغازه ها گرفتم تا نیوفتم.اما درد وحشتناک دستم که کمی آروم شده بود،بر اثر ضربه بدجوری درد گرفت .
همون مردی که بهم خورده بود با کلی عذرخواهی کمک کرد به ایستم.
......
وارد هتل شدم و سریع به طرف اتاق حامد رفتم.در رو زدم که چند ثانیه بعد نورا خانم در رو باز کرد.سر به زیر سلامی کردم که جواب داد و بفرماییدی گفت.
وارد شدم .به طرف اقا محمد و حامد که باهم صحبت میکردن رفتم.نورا خانم که میدونست باید داروهارو به اقا محمد بدم یه لیوان آب آورد.قرص رو از توی پوسته اش در آوردم و دست اقا محمد دادم.حامد آب رو از نورا خانم گرفت و دست اقا محمد داد.
.....
رسول: به آرومی پلکام رو از هم جدا کردم.صدای حرف زدن ها به گوشم میرسید.سعی کردم از حالت دراز کش بیرون بیام .داوود که متوجه بیدار شدنم شد سریع به طرفم اومد و کمک کرد بشینم.نگاهش کردم و لبخندی هر چند کمرنگ روی صورتم نشوندم و تشکری کردم.متقابلا جوابم رو داد .
با حرفایی که زده شد فهمیدم همه متوجه شدن حال من بد بوده و خواستن بیان تا مطمئن بشن خوبم اما بچه ها نزاشتن و فقط اقا محمد و داوود و خانما و حامد موندن.
......
بالاخره روز برگشتمون رسید.برای آخرین بار همگی به طرف حرم رفتیم و بعد از زیارت حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل، به طرف فرودگاه رفتیم.
ازراه دور سلامی برای آخرین بار دادیم اما خداحافظی نکردیم.
از قدیم مادرم میگفت هیچ وقت خداحافظی نکن .چون شاید دیگه نتونی اونجا رو ببینی.من هم هیچ وقت از امام رضا و امام حسین خداحافظی نمیکردم تا باری دیگر بتونم بیام.
سوار هواپیما که شدیم آخرین نفسم رو توی خاک عراق کشیدم تا فراموش نکنم زیبایی اینجارو و فراموش نکنم مهمون نوازی اقا امام حسین رو.
کنار نازگل نشستم .حامد و نورا خانم هم صندلی جلویی ما بودن اما بقیه هر کدوم یه طرف بودن و صندلی هاشون کنار هم نبود.لبخندی زدم و به نازگل که بغض کرده سرش رو پایین انداخته بود و دستش رو نوازش وار روی انگشترش میکشید لب زدم: چیزی شده ؟چرا ناراحتی؟
نازگل: سرم رو بلند کردم و رو به چهره کنجکاو و سوالی رسول گفتم: میشه بازم همچین سفر هایی بیایم؟
دلم تنگ میشه برای اینجا.
رسول: این بار هم قسمت بود و خود اقا دعوتمون کرده بود.انشاءالله دفعه بعد برای پیاده روی اربعین بیایم زیارت.
نازگل: انشاءالله
♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.چی بگم 🥲
https://eitaa.com/romanFms