eitaa logo
♡زاپ‍‌اس‍‌ ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌ ♡
159 دنبال‌کننده
20 عکس
57 ویدیو
0 فایل
زاپاس کانال گاندوییمونه😊 لینک کانال اصلی؟ بله بفرمایید:) https://eitaa.com/romanFms
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصیت های سازمان اطلاعات
شخصیت های اداره مفاسد اقتصادی
💫🌱شروع پارت گذاری🌱💫
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت:¹ راوی: سایت دیگر آن شور و صدای پر نشاط آنها را نداشت . یک هفته میگذرد ‌. یک هفته از روزی که برادرشان ، همه کسشان دیگر نبود . نبود که خنده را روی لب هایشان بیاورد . نبود که با آنها صحبت کند . نبود که سر به سر هم بگذارند . نبود . رفت .شهید شد . رفت و به آرزویش رسید . اما افرادی را گذاشت تا در غم نبود او بمانند . یک هفته بود که مهدی شهید شده بود . همه مخصوصا داوود و فرشید و سعید و فرمانده آنها محمد دیگر آدم های قبل نبودند . درست در بغل داوود شهید شد . خود را سپر داوود کرد و رفت . رفت تا برادرش سالم بماند اما نماند تا ببیند برادرش فقط با او سالم بود . داوود شکست . جوری شکست که به سختی میتوانست سرپا شود. داوود : یک هفته هست داداش مهدی من نیست . چطور ممکنه. سایت بدون مهدی قابل تصور نیست . میز مرکزی بدون مهدی دیدن ندارد . درست یادمه . اون روز خودش رو سپر من کرد . مهدی ، داداش کاش میزاشتی اون تیر به من بخوره اما خودت رو فدا نمی کردی. ذهنم رفت به یک هفته قبل . زمان شهادت مهدی . رفیقی که کم از برادر نداشت پ.ن.کوتاه‌بگم؛ دلت‌که‌گرفت‌سراغِ‌آدمانرو.. حرف‌دلت‌روبه‌اباعبدالله‌بزن! https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت:² (فلش بک :یک هفته قبل ) راوی: همه منتظر دستور آغاز عملیات بودند . قرار بود سوژه اصلی پرونده دستگیر شود و پرونده به پایان برسد . آن روز هم مهدی در عملیات حضور داشت . همراه بچه ها برای دستگیری سوژه رفت . اما برنگشت . موقع دستگیری در حالی که در حال دستبند زدن به دست سوژه بودند ،ناگهان مهدی متوجه تک تیراندازی که داوود را مورد هدف قرار داده بود شد. خود را سپر داوودی داوودی کرد که کم از برادر برایش نبود . تیر به قلبش برخورد کرد و آخرین کلمه ، کلمه حلالم کنید بود . (زمان حال ) محمد : یک هفته هست مهدی شهید شده . همه حالمون بد هست . مهدی حتی برای من هم عزیز بود . برادر بود . رفیق بود . داوود حال خوبی نداره . خودش رو مقصر مرگ رفیقش میداند و در این یک هفته فقط گریه کرده است. نگاهم به قاب عکس روی میزم افتاد . عکس پنج نفره ما . پنج نفری که الان یک نفرشون نیست . رفت . شهید شهید برای امنیت کشورش . برای برادرش . راوی : و در آن طرف شهر پسری که داغ دار برادرش هست . گریه میکند . گریه ای که حتی دل سنگ را هم آب میکند . اما او به امید رفقایش بلند میشود . بلند میشود تا روزی انتقام برادرش را بگیرد . او بلند شد اما نمیداند سرنوشت چگونه برایش رقم خورده است . پ.ن. برادری که برای جان برادرش رفت . 🥺 پ.ن. خیلی غم توی این جمله نهفته هست. https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت:³ (چهل روز بعد ) راوی : آقای عبدی محمد را به اتاقش فراخواند . گویا کاری مهم با او دارد . آقای عبدی: محمد خودت خوب میدونی که من مهدی رو مثل پسر نداشته ام دوست داشتم اما الان باید به پرونده رسیدگی بشه . میدونی که پرونده بسته نشد و اون شخصی که دستگیر شد سوژه اصلی پرونده نیست . طبق دستور باید برای مهدی جایگزین بیاد . پس، برای فردا آماده باش . نیروی جدید داریم . محمد : با این حرف آقای عبدی سرم رو فورا بلند کردم . یعنی چی؟ یعنی باید به جای داداش من نیروی جدید بیاد؟ من نمیتونم تحمل کنم . من بتونم تحمل کنم مطمئن هستم که بچه ها و داوود نمیتونن همچین چیزی رو قبول کنند . بالاخره زبون باز کردم و گفتم: آقا من نمیتونم همچین چیزی رو قبول کنم . ما خودمون بیشتر کار میکنیم ولی نیروی جدید نیاد . خواهش میکنم . آقای عبدی: محمد من میدونم که برات سخته اما مجبور هستیم . من صبر کردم تا چهلم مهدی بگذره بعد این مسئله رو باهات مطرح کنم . خودت با بچه هات صحبت کن و بهشون بگو فردا نیروی جدید میاد . محمد : دلخور از اتاق آقای عبدی بیرون آمدم . در بین راه به فرشید گفتم تا با داوود و سعید به اتاق من بیان تا باهاشون صحبت کنم . راوی: فرشید بچه ها را صدا زد و همگی به سمت اتاق محمد حرکت کردند . در را زدند و وارد اتاق شدند و به سمت صندلی ها رفتند و نشستند . محمد شروع به صحبت کرد . پ.ن. ناراحتی محمد برای اومدن نیروی جدید به جای رفیق و برادرش .😔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت:⁴ محمد : بچه ها مطلبی هست که باید بهتون بگم . آقای عبدی گفتند که دستور آمده تا برای مهدی جایگزین به اداره بیاد و فردا قراره این اتفاق رخ بده . راوی: با این حرف محمد بچه ها به شدت سرشان را بلند کردند . اشک در چشمانشان حلقه زده بود. داوود بلند شد و با تُن صدایی بلند شروع به صحبت کرد . داوود : با اتمام جمله آقا محمد سرم رو سریع بلند کردم . جوری که حس کردم استخوان های گردنم شکست . با صدایی بلند خطاب به آقا محمد گفتم: یعنی شما به همین زودی برادرتون رو فراموش کردید؟ چطور میتونید این کار رو کنید . من نمیتونم تحمل کنم که شخص دیگه ای به جای مهدی پشت اون میز بشینه . محمد : داوود درک میکنم . منم اصلا از این بابت خوشحال نیستم اما دستور هست . ما باید اطاعت کنیم . داوود : باشه . مشکلی نیست . اما از من توقع نداشته باشید باهاش خوب رفتار کنم . راوی : همه به داوود نگاه میکردند . داوود از اتاق خارج شد . فرشید و سعید هم با سر هایی پایین با اجازه ای گفتند و خارج شدند و فرمانده را تنها گذاشتند . محمد هم میدانست نه بچه ها و نه خودش نمیتوانند رفتار خوبی با نیروی جدید داشته باشند . پس تصمیم گرفت کاری کند که نیروی جدید ، خودش از کار کردن با گروه محمد استعفا دهد و از سایت برود . پ.ن. داوودی که نمیتواند تحمل کند کس دیگری پشت میز برادرش بشیند 🥺 پ.ن. محمدی که میخواهد جوری رفتار کند تا نیروی جدید خودش استعفا بدهد... https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت:⁵ (روز بعد ) رسول: به سمت اداره راه افتادم . پس از ورود به اداره با بچه ها احوالپرسی کردیم. همون موقع آقای امامی هم اومدن و از من خواستن به اتاقشان برم. به اتاق رفتم . آقای امامی شروع به صحبت کرد . آقای امامی: رسول جان ، قرار هست امروز به اداره اطلاعات فرستاده بشی و از این پس در اونجا کار کنی . میدونم از رفتن ناراحت میشی اما اون اداره نیازمند نیرویی مثل تو هست. رسول : سرم رو بلند کردم و گفتم: آقا نمیشه یکی دیگه بره؟ آخه من چجوری از اینجا دل بکنم؟؟ آقای امامی: نه رسول جان . اطلاعات و سوابق تو بررسی شده و تو انتخاب شدی. الان هم برو وسایلت رو جمع کن و از بچه ها خداحافظی کن و به اداره جدید برو . رسول: چشم آقا . با اجازه رسول : از اتاق که خارج شدم حامد به طرفم اومد و بعد از صحبت های عادی پرسید: حامد : راستی ، آقای امامی باهات چیکار داشت؟ رسول : گفت باید برم اداره اطلاعات . حامد : یعنی چی؟ کجا باید بری؟ رسول من بدون تو نمیتونم بمونم . رسول : ناراحت نباش . میرم اما همدیگه رو میبینیم . هم تماس میگیریم و هم پیش هم میایم . پ.ن. حامدی که نمیتونه بدون رسول بمونه:) پ.ن. رسول به اداره اطلاعات فرستاده شد ... https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت:⁶ (دو ساعت بعد) رسول : پس از خداحافظی به سمت اداره جدید حرکت کردم . در راه به مرور خاطرات پرداختم . روزی که با حامد رفیق شدم . از اون روز تا الان مثل برادر بودیم . بالاخره بعد از نیم ساعت رسیدم . کارت ورود رو نشون دادم و وارد شدم . سایت بزرگی بود . با صدای مردی به خودم اومدم که منو به سمت اتاق فرمانده راهنمایی کرد . راوی: همه در اتاق فرمانده جمع شده بودند . نگاهشان دلخور و ناراحت بود . بعد از مدتی در به صدا درآمد و پسری جوان وارد شد و با سربه زیری به آنها سلام کرد. داوود : توی اتاق آقا محمد بودیم که یکدفعه در باز شد و یه پسر جوان وارد شد . هه این میخواد جای داداش مهدی منو بگیره؟ عمرا اجازه بدم . محمد : بعد از اینکه آقای عبدی اون پسر که فهمیده بودم رسول نام دارد رو با ما آشنا کرد از اتاق خارج شد . اون پسر هم بی صدا نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود که با صدای داوود با تعجب سرش رو بلند کرد . راوی: داوود عصبانی بود . به رسول گفت که نمی تواند خود را در دلشان جا کند و بیرون رفت و رسولی ماند که با تعجب به جای خالی داوود نگاه میکرد . بعد از رفتن داوود با صدای سرد و خشک فرمانده به خود آمد که به آن دونفر گفت میزش را نشان دهند و بیرون رفت . رسول: واقعا باورم نمیشه . این دیگه چه رفتاری هست که اینها دارند .همین اولین روز خسته شدم. چطوری باید این همه وقت تحمل کنم پ.ن. رسولی که روز اولی خسته شده است😕 پ.ن. داوودی که به رسول گفت نمی تواند خود را در دلشان جا کند 😔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت:⁷ (دو هفته بعد ) راوی: از ورود رسول به سایت دو هفته میگذرد . هر روز رفتار بچه ها با رسول بدتر میشود اما رسول باز هم لب باز نمیکند تا مبادا با حرف هایش به آنها بی احترامی کند . در این مدت اطلاعاتی بدست آورده است که همگی در عجب هستند که این نیروی جوان چگونه آنها را پیدا کرده است . (مکان بهشت زهرا) راوی: از فرمانده گرفته تا آن سه رفیق به دیدار برادرشان رفتند . برادری که همیشه بافت خنده آنها بود . هنوز نبودش را باور نکرده اند . آخر چگونه می شود نبود برادر را باور کنند؟😔 داوود: رفتم پیش داداشم . داداشی که جونش رو فدا کرد تا من سالم بمونم . شروع به صحبت کردم . سلام داداش بی معرفت من. دیدی چجوری منو گذاشتی و خودت رفتی؟ نمیدونی بعد تو سایت چجوری شده. یکی به جای تو اومده اما هیچ کس مثل داداش مهدی من نمیشه. کاش بودی تا الان بغلم کنی و بگی داداش داوود گریه نکن خدا بزرگه. راوی: داوود اشک هایش را پاک کرد . نگاهی طولانی به کلمه شهید می اندازد . به یاد خاطرات شیرینش که با برادرش بود افتاد . چه روز هایی بود . کاش هیچ وقت به پایان نمی رسید. نبود برادرش آزارش میداد . محمد: بعد از اینکه حسابی با مهدی خلوت کردیم نگاهی به ساعت کردم . شب شده بود . چه زود گذشت . همیشه وقتی پیش مهدی بودیم وقت برایمان خیلی زود می گذشت. چه موقعی که مهدی پیش ما بود و با صحبت هایش مارا سرگرم میکرد چه الان که ما پیش مهدی هستیم . بالاخره بعد از مدتی با بچه ها به سمت سایت حرکت کردیم . پ.ن. دیدار سه رفیق و فرمانده بر سر خاک برادر🥺 پ.ن صحبت های داوود و جمله ی آخرش : کاش بودی و بغلم میکردی و می گفتی داداش داوود گریه نکن خدا بزرگه 🥺🥺 پ.ن. زمان با حضور مهدی که با صحبت هاش سرگرمشون میکرد زود میگذشت😢 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت:⁸ رسول: رفتم بیرون . دیدم آقا محمد و بچه ها دم در سایت هستند . باید باهاشون صحبت کنم . دیگه نمیتونم ساکت بمونم . خسته شدم. دلم برای بچه ها مخصوصا حامد تنگ شده . به سمت آقا محمد رفتم . محمد: دم در سایت بودیم . توی فکر رسول بودم . توی دوهفته ای که وارد سایت شده خیلی سرد و خشک بودم . یه حسی بهم میگه آخر این راه عذاب وجدان دردناکی نصیبم میشه . اما بازم نمیتونم تصمیم بگیرم . فرشید: دوهفته است که رسول وارد سایت شده. توی این دوهفته همه ی ما باهاش سرد برخورد کردیم اما اون در مقابل رفتار ما دم نزد . پسر خوب و آرامی به نظر میرسه. امیدوارم آخر این عذاب وجدان نگیریم. سعید : داشتیم صحبت میکردیم. رسول به سمت ما اومد . ماهم سریع حرف هامون رو قطع کردیم . متوجه غم درون چشماش شدم . این غم دلم رو لرزوند . چطور تونستیم این همه وقت این غم رو نادیده بگیریم؟ رسول : به سمت بچه ها و آقا محمد رفتم . سلام آرومی گفتم که جوابم رو آرام تر دادند . رو به آقا محمد کردم و گفتم : میشه یه سوال ازتون بپرسم؟ محمد: بگو . چیزی شده؟ رسول : با بغضی که توی صدام هم مشخص بود ، شروع به صحبت کردم رسول : آقا میشه به من بگین دلیل این رفتارتون چیه؟بخدا خسته شدم .‌ دیگه نمیتونم تحمل کنم . دیگه نمی کِشَم . لطفا بگین چرا این طوری باهام رفتار میکنید؟ بخدا اگه جوابتون قانع کننده باشه خودم از سایت استعفا میدم 🥺🥺 پ.ن. عذاب وجدان... پ.ن. هیچ وقت دل کسی رو نشکون . اگر دل بشکنه دیگه درست نمیشه . پ.ن. صدای بغض آلود رسول و صحبتاش 🥺 پ.ن. اگه جواب قانع کننده باشه خودش استعفا میده:) https://eitaa.com/romanFms