eitaa logo
♡زاپ‍‌اس‍‌ ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌ ♡
199 دنبال‌کننده
24 عکس
60 ویدیو
0 فایل
زاپاس کانال گاندوییمونه😊 لینک کانال اصلی؟ بله بفرمایید:) https://eitaa.com/romanFms
مشاهده در ایتا
دانلود
ٖؒ﷽‌ღبسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمღ‌ٖؒ﷽ آغـوشـ‌امـنـ‌بــرادر³ رسول: آروم از پله ها پایین اومدم و به طرف بچه ها که هنوز ایستاده بودن رفتم. شقیقه ام نبض میزد و باعث شده بود حس کنم رگ های چشمم داره پاره میشه. بچه ها که منو دیدن به طرفم‌اومدن.حامد با لبخند گفت. حامد: اِ میبینم که سالم‌برگشتی.فکر کردم باید برات خرما و حلوا درست کنم. رسول: بانمک شدی اقا حامد. داوود :چیشد؟آقا محمد چیکارت داشت؟ رسول: برگه رو جلوی صورتش گرفتم تا بخونه.با لبخند خیره شد به صورتم و لب زد. داوود: دمش گرم.فکر کنم خود اقا محمد هم فهمیده هیچ جوره نمیتونه تورو سرجات نگه داره که به این راه رو اورده😁 رسول: هار هار هار.حامد برو اتاق محمد کارت داره. حامد: چ..چی؟ رسول: میبینم که انگار قراره توعم توبیخ بشی😂 حامد: هوففف حرف نزن.به طرف اتاق محمد رفتم.در زدم و وارد شدم. محمد: حامد که داخل شد رو بهش گفتم:اقا حامد شما امروز تشریف میبری منزل.یه شب پیش همسرت میمونی .نزار بنده خدا از اول زندگی سختی بکشه فردا ظهر ساعت ۱۲ میای سایت. مفهومه؟ حامد: لبخند محوی زدم و گفتم:چشم اقا.ممنونم محمد: لبخندی زدم و با دست به در اشاره کردم و گفتم: به سلامت.مراقب خودت هم باش🙂 حامد: از اتاق خارج شدم.رسول داشت به طرف نمازخونه می‌رفت.سریع لب زدم: رسول کجا میری؟ رسول: میخوام یکم بخوابم. حامد: مگه محمد نگفته بری مرخصی؟ رسول: چرا ولی یکم استراحت کنم که شب بتونم برم پیش نازگل. حامد: باشه . رسول: محمد چیکارت داشت؟ حامد: همون کاری که با توعم داشت😁 رسول: اِ توعم اجباری؟😂 حامد: نخیر اجباری نبود.من پسر خوبی بودم و هروقت میگفتن میرفتم خونه .الانم گفتن برم پیش زنم منم گفتم چشم. رسول: باشه .آقای پسر خوب برو دیرت نشه. حامد: خداحافظ رسول: به سلامت رسول: حامد که رفت منم به طرف نمازخونه رفتم .گوشه ای نشستم و گوشیم رو برداشتم.به نازگل زنگ زدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. بعد از چند بوق صدای نازگل به گوشم خورد.لبخندی زدم و گفتم: (محتوای تماس) رسول:سلام عزیزم. نازگل: سلام .خوبی؟؟ رسول: خداروشکر.تو چطوری؟ نازگل: حالا که بعد از دوروز زنگ زدی عالیم. رسول: شرمندتم نازگل جان. نازگل: دشمنت شرمنده.چه خبر؟چیزی شده زنگ زدی؟ رسول: سلامتی.خواستم بگم امشب ساعت ۸ آماده باش میام دنبالت بریم بیرون. نازگل: چشم حتما. رسول:کاری نداری عزیزم؟ نازگل: نه . فقط مراقب خودت باش🥲 رسول: توهم همینطور.خداحافظ نازگل: خدانگهدار رسول:گوشی رو قطع کردم و دراز کشیدم.چند دقیقه ای طول کشید اما بالاخره چشمام گرم شد و خوابم برد. حامد: به خونه که رسیدم ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.در رو زدم و بعد از چند ثانیه در باز شد.داخل رفتم و همونطور که کفشم رو در می آوردم با صدای بلند لب زدم:سلام. نورا: همونطور که با ملاقه به طرف حامد میرفتم لبخندی زدم و گفتم:سلام.چه عجب ما شمارو دیدیم. حامد: ببخشید. ولی الان اومدم تا فردا صبح دربست خدمت شما هستم. نورا: خیلیم عالی. حامد: دختر من چطوره؟ نورا: خوبه خداروشکر. هفته دیگه باید بریم دکتر که وضعیت دختر خانمتون رو بدونیم. حامد: خداروشکر. نورا: حامد یه چیزی بگم؟ حامد: بگو عزیز دلم. نورا: راستش هوس چیپس کردم. برام میخری؟ حامد:خنده‌ای کردم و ‌گفتم:معمولا بقیه هوس بستنی و شیرینی میکنن. تو هوس چیپس میکنی؟😐😂 نورا: صورتم رو مظلومانه تر کردم و لب زدم:من که هوس نکردم.دخترت هوس کرده. حامد: خوب میدونی نقطه ضعفم شماهایید. نورا: دیگه دیگه. حامد: پاشو حاضرشو بریم خرید برای خونه.توهم هر مدل چیپسی که دوست داشتی بردار. نورا:باشه صبر کن آماده بشم. ````` پ.ن.مرخصی به حامد هم داده شد😅 پ.ن.دختر حامد هوس چیپس کرده 🥲 پ.ن.‌ نازِ چشمانِ تو را قاب کنم در دلِ  شب، تا که مهتاب ننازد به جمالش هر شب:))💙- ‌https://eitaa.com/romanFms
ٖؒ﷽‌ღبسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمღ‌ٖؒ﷽ آغـوشـ‌امـنـ‌بــرادر³ رسول: جلوی در ترمز کردم.منتظر نگاهی به در خونه انداختم و نگاهی هم به ساعت.دقیقا سر ساعت ۸ رسیدم. همون موقع در باز شد و نازگل با لبخند بیرون اومد. در ماشین رو باز کردو داخل نشست.لبخندی زدم و گفتم:سلام نازگل خانم. نازگل: سلام☺️خوبی؟ رسول: توروکه دیدم عالی شدم.تو چطوری؟ نازگل:خداروشکر خوبم. رسول:شکر.بریم ؟ نازگل: بریم.فقط قراره کجا بریم؟؟ رسول:نگاهی به اطراف انداختم و لب زدم: اوممم.بریم بام بعدشم یکم توی خیابون بچرخیم. نازگل:در همون حین که کمربند رو می‌بستم گفتم:به به پس بریم که دیرنشه😁 رسول: لبخندی زدم و حرکت کردم. توی راه نازگل دستش رو به طرف ضبط برد و آهنگی رو پخش کرد.با پیچیدن صدای آهنگ بی اراده نگاهی به نازگل انداختم. انگشت اشاره اش رو آروم روی شیشه به حرکت در آورده بود. توی قلبم؛ کسی غیر از تورو عزیز نکردم… هنوز جای دستات؛ رو بخارِ شیشه رو تمیز نکردم! هنوزم عین سابقم من… قُد و تودار! نشون نمیدم عاشقم من…! درست از اون وقتی که؛ هی فاصله انداختی… کی واسمون تقدیروُ؛ با خودکار مشکی نوشت؟ کی آخر این قصه رو با ضربه عشقی نوشت؟! کسی سمتم بیاد؛ دل نمیبندم بهش بعد تو عمرا دیگه اعتقاد ندارم به عشق! من برات سبز کشیدم عشقو تو زرد زدی… روی قرمزِ دلت؛ یه آبی سرد زدی! تو میخواستی؛ این همه رنگ با هم خالی شن… میدونستی مشکی میشه؛ وقتی که قاطی شن کی واسمون تقدیروُ؛ با خودکار مشکی نوشت؟ کی آخر این قصه رو با ضربه عشقی نوشت؟! کسی سمتم بیاد؛ دل نمیبندم بهش بعد تو عمرا دیگه اعتقاد ندارم به عشق! رسول: نازگل همینطور به خیابون خیره بود.حرفی نزدم.گوش سپردم به آهنگ و خیره به جاده روبرو.سعی میکردم فکرهای بدرد نخور دوباره به ذهنم هجوم نیاره.فکر هایی مثل از دست دادن نازگل.نازگلی که حالا نمیتونم بگم بخشی از قلبم هست بلکه کل قلبم رو تصاحب کرده. نازگلی که توی این مدت کوتاه بدجوری من رو عاشق خودش کرده. صدای تماس گوشیم که بلند شد نازگل سرش رو به طرفم چرخوند و نگاهم کرد.ضبط رو خاموش کردم و تلفن رو جواب دادم.صدای اقا محمد که توی گوشم پیچید کاملا بی اراده لبخند روی لبم نشست و گفتم:سلام آقا محمد.خوبید؟ محمد:سلام استاد رسول.چیه خوشحالی؟ رسول: نه زنگ زدید خوشحال شدم😅 محمد: اِ پس از این به بعد هی بهت زنگ بزنم. رسول: هرجور مایلید.جانم اقا کاری داشتید؟ محمد: رسول جان رفتی پیش نامزدت؟ رسول: بله آقا.الان کنار هم هستیم. محمد: خداروشکر .سلام برسون .پس مزاحم نمیشم.از امشب به خوبی استفاده کن.از فردا کارا سنگین میشه. رسول:چشم آقا. محمد: خداحافظ رسول: خدانگهدار نازگل:بعد از اینکه رسول تلفن رو قطع کرد با لبخند محوی گفتم:چیشد؟ رسول: نگاهی به چهره نازگل انداختم و همونطور که دنده رو عوض میکردم لب زدم:اقا محمد سلام رسوند.میخواست مطمئن بشه که امشبو پیش تو هستم . نازگل: سلامت باشن.برای چی مطمئن بشه؟ رسول: چون خبر داشت که یکم ناراحت شدی و گفت امشب باید جبران این مدت نبودن رو بکنم. نازگل:مگه اینکه اقا محمد بهت بگه که تو بیای پیش من😕 رسول: اقا محمد با اینکه فرمانده هست ولی همه جوره پشت من بوده و مثل برادر بزرگترمه.حتی توی سختی ها هم هواسش به همه ما بوده و هیچ وقت مارو به چشم زیر دست ندیده. نازگل: لبخندی میزنم و میگم:خوشحالم که یکی هست که سرکار هواسش بهت باشه. رسول: بهتره بگی خیلیا هستن.حامد و داوود بدتر از محمد هواسشون هست. نازگل: همش از روی حس برادرانه اونا هست.رسول سعی کن نگرانشون نکنی. رسول: باشه عزیزم. نازگل: رسول یه چیزی بگم؟؟ رسول:بگو . نازگل:مراقب خودت باش.هميشه و در همه حال هواست باشه که یه نفر توی خونه منتظر هست که فقط یک دقیقه صدات رو بشنوه. رسول: با رسیدن به بام ترمز کردم و ماشین رو خاموش کردم.سرم رو به طرف نازگل چرخوندم و در حالی که دستش رو بالا آوردم و بوسه ریزی روی دستاش زدم گفتم:نگران نباش خانمم.پیاده شو:)) نازگل: لبخندی زدم و همراه رسول از ماشین پیاده شدیم.به گفته رسول به طرف صندلی رفتم و خودش هم به طرف مغازه ای که گوشه ای بود رفت.بعد از چند دقیقه کوتاه همونطور که دوتا شیر کاکائو دستش بود به طرفم اومد.لبخندی از سر ذوق زدم و سریع ار دستش گرفتم.هوای سرد با شیر کاکائو داغ خیلی خوب بود و حس خوبی بهم دست میداد. رسول کنارم نشست و همونطور که در حال خوردن شیر کاکائو بود دست راستش رو توی جیب کاپشنش برد و جعبه ای رو بیرون آورد.به طرفم گرفت و با لبخند گفت. رسول: اینم یه هدیه ناقابل برای عشق زندگیم .شرمنده ام اگه این مدت ناراحتی شدی. نازگل: باذوق از دستش گرفتم و همونطور که تشکر میکردم و درش رو باز میکردم لب زدم:دشمنت شرمنده.همین که باشی و بدونم حالت خوبه کافیه. انگشتر رو از توی جعبه بیرون آوردم و نگاهی به نگین قشنگش انداختم
`
پ.ن.هدیه💍 https://eitaa.com/romanFms
ٖؒ﷽‌ღبسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمღ‌ٖؒ﷽ آغـوشـ‌امـنـ‌بــرادر³ حامد:مدتی میشد که با نورا بیرون بودیم.خستگی این چند روز توی بدنم پیچیده شده بود و باعث شده بود خسته و کوفته باشم و انگار نورا هم این رو از روی رفتارهام تشخیص داده بود که خودش لب زد. نورا:حامد بهتره بریم خونه. حامد:نظرت چیه یه سر به آقاجون بزنیم؟ نورا:لبخندی میزنم و میگم:موافقم.اتفاقا دلم برای آقاجون تنگ شده. حامد:توی دلم از مهربانی نورا خوشحال شدم.من خیلی شانس داشتم که با نورا آشنا شدم . به طرف خونه آقاجون حرکت کردم. [مدتی بعد] حامد:با رسیدن به خونه اقاجون ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم. به طرف در ورودی رفتم و زنگ رو زدم. نگاهی به نورا که در حال مرتب کردن چادرش بود انداختم. دوباره زنگ رو زدم .این پا و اون پا شدم . کسی در رو باز نمیکرد و این برام جای تعجب داشت. نگاهی به ساعت انداختم. از اذان گذشته بود و موقع خواب هم نبود.اقاجون کسی رو نداشت که بخواد باهاش بره جایی و تنها مکانی که میرفت مسجد بود. تا مسجد حدودا پنج دقیقه راه بود.رو به نورا گفتم:تو بشین تو ماشین تا من برم مسجد ببینم آقاجون اونجاست . نورا:حس نگرانی توی دلم پیچ و تاب می‌خورد و حالت خاصی داشتم.ضربان قلبم بالا رفته بود و دلم میگفت اتفاقی افتاده.بیخیال افکار بیهوده و پوچ شدم و سعی کردم آرامش داشته باشم تا بچه آسیبی نبینه.داخل ماشین نشستم و خیره شدم به حامدی که به طرف مسحد می دوید. حامد: قدم های بلند میزاشتم و میدویدم.ترسی به دلم افتاده بود که نمیدونستم منشا اون چی بود. به مسجد که رسیدم سریع وارد شدم. با دیدن آقا رضا (خادم مسجد)سریع به طرفش رفتم. سلامی ‌کردم که با تعجب جوابم رو داد و گفت. آقا رضا:چیزی شده پسرم؟چرا نفس نفس میزنی؟چرا رنگت پریده؟ حامد: آقا رضا آقاجونم مسجده؟ آقارضا:نه پسرم.حدودا یه ساعت پیش رفت خونه.حالش زیاد خوب نبود برا همین بعد از نماز سریع رفت. حامد: نفهمیدم چطور از مسجد بیرون زدم.نفهمیدم چطور تمام مسیر رو دویدم .فقط تا به خودم بیام دیدم رسیدم پشت در و فقط در میزنم به امید اینکه آقاجون در رو باز کنه اما اون فقط یه امید بود که توی قلبم جوونه زده بود . نورا با ترس و نگرانی ازم میخواست بهش بگم چی شده اما من فقط هواسم به کلمات آخر آقا رضا بود[حالش زیاد خوب نبود] باز هم در زدم. باز نشد و من ترسم بیشتر از قبل شد.سریع از در بالا رفتم.این اولین باری بود که دستام لرزش داشت و من به زور خودم رو اون بالا نگه داشته بودم تا نیوفتم.با پریدن توی حیاط فورا در رو برای نورا باز کردم و خودم به طرف در ورودی دویدم.کفش های آقاجون پشت در نشون از این بود که خونه هست و باعث شد تند تر بدوم.در خونه رو باز کردم و کفشم رو در آوردم و داخل شدم.نورا هم که ترسیده بود سریع داخل شد.وارد اتاق شدم.صدا میزدم. حامد: آقاجون کجایی؟آقاجون . اتاق اول خالی بود. توی حمام و دستشویی رو نگاه کردم حالی بود.سالن خالی از فرد .امید آخرم اتاق من بود.در رو باز کردم .دیدن اون صحنه باعث شد دستم به دیوار گرفته بشه و دوزانو بیوفتم. تمام ثانیه ها،تمام لحظاتی که با آقاجون بودم،از اول زندگیم تا این سنم،همه و همه مثل یک فیلم‌ از جلوی چشمم رد شد. صدای جیغ نورا باعث شد به خودم بیام. یکدفعه از جا بلند شدم که باعث شد تعادلم به هم بخوره و فقط تونستم خودم رو به زور با آقاجون برسونم. دستم روی دستای سردش بود و التماسش میکردم برای باز کردن چشماش.اما دریغ از پاسخی کوتاه. صدای گریه نورا روی مغزم خش مینداخت .رو به نورا کردم و لب زدم:زنگ بزن اورژانس. نورا: بدون اینکه تسلطی به خودم داشته باشم فقط گوشی رو در آوردم و زنگ‌زدم و آدرس دادم.خیره شدم به حامد.مرد من برای اولین بار جلوی چشمام داره اشک میریزه و ترسیده.بشدت ترسیده.میدونستم قلب آقاجون مشکل داره اما انگار خیلی جدی بوده که الان اینجا و در وسط اتاق بیهوش افتاده.
`
` پ.ن.حال بد آقاجون💔 پ.ت.مردمن‌برای‌اولین‌بارجلوی‌چشمام‌داره اشک‌میریزه‌وترسیده🥀 پ.ن.«و هیچ سایه‌ای مانند سایه‌یِ پدرم نیست...» https://eitaa.com/romanFms
ٖؒ﷽‌ღبسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمღ‌ٖؒ﷽ آغـوشـ‌امـنـ‌بــرادر³ حامد: دقایق از دستم در رفته .نمیدونم چقدر گذشته فقط وقتی به خودم میام که تکنسین اورژانس با سرعت وارد خونه میشن.سریع آقاجون رو روی برانکارد گذاشتن و رفتن.به سرعت از خونه خارج شدم و کفشم‌رو پوشیدم.نورا روی پله ها نشسته بود و بی صدا اشک میریخت و دستش روی شکمش بود. ترسیده صداش کردم که بیحال چشماش رو باز کرد و گفت. نورا: حا..حامد...دل.دلم..درد..میکنه😣 حامد: بدتر از این نمیشد.حالا استرس حال آقاجون از یک طرف و ترس حال بد نورا و نگرانی بابت سلامتی بچه هم از یه طرف داره بهم فشار میاره. به نورا کمک میکنم تا بلند بشه و توی ماشین بشینه.سریع به طرف بیمارستان میرم. .......... با رسیدن به بیمارستان سریع پیاده میشم و به نورا کمک میکنم آروم پیاده بشه.با رسیدن به ایستگاه پرستاری ،دکتر سریع به کمکمون میاد و نورا رو وارد اتاقی میکنه و اجازه ورود به من رو نمیده. پشت در می ایستم.نمیدونم چیکار کنم.سرگردون و حيران نگاهی به اطراف میندازم.با دیدن پرستاری که میخواد وارد اتاق بشه سریع صداش میزنم و میگم:ببخشید خانم چند دقیقه طول میکشه که من بعدش بتونم برم داخل؟ پرستار:حدودا یک ربعی زمان میبره. حامد: تشکر میکنم .پرستار که وارد اتاق میشه من هم فورا به طرف ایستگاه پرستاری میرم و با پرسیدن اینکه آقاجون به کدوم بخش منتقل شده سریع میدوم . ضربان قلبم بالا رفته.من میمیرم اگه آقاجون اتفاقی براش بیوفته.من توی این دنیا به جز آقاجون و نورا و رسول کسی رو ندارم. با رسیدن به اتاق تازه میبینم کجا ایستادم.[بخش مراقبت های ویژه] چشمام دو دو میزنه.بغض توی گلوم چنبره زده و سعی داره مقاومتم رو نابود کنه و خودش رو نشون بده. دستم درست روی شیشه به حالت مشت شکل میگیره. .چشمام پر تر میشه و با ثانیه به ثانیه بودن و دیدن اون تصاویر بدتر از قبل میشم و قلبم مچاله میشه. با بیرون اومدن دکتر به طرفش هجوم میبرم.با دیدن سر وضع داغونم خودش به حرف میاد و میگه. دکتر:انگار مشکل قلبی دارن.بهشون فشار اومده و باعث شده دچار آریتمی قلبی بشن. تا فردا عصر توی بخش مراقبت های ویژه بمونن بهتره تا خدای نکرده دچار مشکلی نشن.اگر وضعیتشون خوب بود پس فردا مرخص میشن. حامد:سعی کردم با تموم سختی هایی که توی تکلم به سراغم اومده بود جملات رو کنار هم بچینم و لب زدم:یعنی‌‌...یعنی الان حالش خوبه؟ دکتر:خداروشکر خطر رفع شده.امیدتون به خدا باشه.با اجازه. حامد:حس میکنم راه تنفسم باز شده.پرستار ‌‌که از اتاق بیرون میاد ازش میخوام اجازه بده وارد بشم و از حال آقاجون مطمئن بشم اما اجازه نمیده. بی حرف به طرف اتاقی که نورا بود رفتم.پشت درایستادم که همون موقع در باز شد و دکتر بیرون اومد.به طرفش رفتم که گفت. دکتر:خداروشکر هم مادر و هم بچه سالم هستن.نگران نباشید اقا.مادر چون دچار استرس شده بود حالش بد شده. حامد:خداروشکر.ممنونم خانم دکتر. دکتر:خواهش میکنم.یه سرم براش زدم تموم که شد مرخصه. حامد:دکتر که میره منم حس میکنم خون به مغزم نمیرسه.نمیدونم باید چیکار کنم.پیش نورا بمونم یا برم پیش آقاجون.تصمیم میگیرم به رسول زنگ بزنم وازش بخوام بیاد کمکم و مدتی پیش آقاجون بمونه. تماس میگیرم که بعد از چند بوق صداش توی گوشم میپیچه. رسول:جانم حامد جان. حامد:سلام خوبی؟ رسول:سلام داداش.خداروشکرتو خوبی؟ حامد:میخوام حرفی بزنم که طبق معمول شانس ندارم و صدای پیج بلند میشه. رسول:حامدبیمارستانی؟چیزی شده؟ حامد:راستش بانورا رفتیم خونه آقاجون ولی دیدم آقاجون حالش بدشده و بیهوش شده.اومدیم بیمارستان ولی نورا هم چون ترسیده بود حالش بد شد.حالا هردوشون بستری هستن. رسول:یاخدا.حالشون خوبه؟ حامد:خداروشکرخطررفع شده. رسول:کدوم بیمارستانی حامد؟ حامد:بیمارستان امام علی رسول: من با نازگل بیرونم.الان میایم اونجا. حامد:باشه دستت درد نکنه رسول:سرت دردنکنه خداحافظ حامد:تلفن رو قطع میکنم.سرم روبه دیوار تکیه میدم ونفس عمیق میکشم. ....... نمیدونم چقدر گذشته اما با صدای قدم های تند کسی چشمام رو باز میکنم.با دیدن رسول ونازگل خانم که به طرفم میومدن وترسیده بودن ازجام بلند شدم.سلام کردم که پاسخم رودادن. رسول:حامدحال آقاجون خوبه؟دروغ که نگفتی؟ حامد:نه خداروشکرخوبه.دکترگفته انشاءالله تاپس فردامرخصه. رسول:هوفف خداروشکر.خیلی نگران شدم . حامد:شرمنده مجبورشدم به تو زنگ بزنم.کسی به ذهنم نرسیدکه بهش بگم بیادکمکم. رسول:دشمنت شرمنده این چه حرفیه.اقاجون مثل پدرخودمه.نوراخانم هم جای خواهرم. نازگل:بین حرفشون پریدم وگفتم:اقا حامدحال نورا خوبه؟بچه که آسیبی ندیده؟ حامد:نه خداروشکرخوبن. نازگل:خداروشکر. رو کردم سمت رسول وگفتم:من پیش نورا میمونم شمابریدپیش آقاجون بهتره. حامد:دستتون دردنکنه.
`
`` پ.ن‌.حال بد اقاجون🥺💔 پ.ن‌.کسی جز رسول به ذهنش نرسید🥲 https://eitaa.com/romanFms
ٖؒ﷽‌ღبسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمღ‌ٖؒ﷽ آغـوشـ‌امـنـ‌بــرادر³ حامد: همراه رسول به طرف اتاقی که حالا اقاجون صاحبش شده بود رفتیم. دیدن پدرم پشت اون شیشه و بین اون همه دستگاه برام زجراورترین کار جهان بود. با دیدن چشمای بسته آقاجون قلبم مچاله شد.نگاهم قفل چشمای بسته اش و حرفم خطاب به رسول بود:اگه اتفاقی براش میوفتاد بدبخت میشدم رسول. رسول: دست حامد رو میون دستام گرفتم.حامد این مدت کم زجر نکشیده.تمام اتفاقاتی که برای من افتاد و بعد هم دعوایی که با همسرش داشت و ماجرای گروگان گیری و باز هم مشکل من همه و همه اش باعث زجر حامد شد.حالاهم که اینجا توی این لحظه باید شاهد حال خراب پدرش بشه و کاری نمیتونه انجام بده. لبم رو تر کردم :خداروشکر بخیر گذشته.نگران نباش.آقاجون حالش زود خوب میشه. من مطمئنم.امیدت به خدا باشه. حامد: سرم از شدت فشارهایی که بهم وارد شده بود درد داشت.اروم روی صندلی نزدیکم فرود اومدم و سرم رو میون دستام گرفتم.اتفاقات این یک ساعت اخیر مثل فیلم از جلوی چشمم عبور میکرد و حتی ثانیه ای از اون خاطرات رها نمیشدم. دقایق از دستم در رفته بود و من فقط توی این مدت به یه چیز فکر میکردم.[اگر آقاجون اتفاقی براش میوفتاد چیکار باید میکردم؟]نمیدونم برای بار چندم بود که به خودم امید میدادم بخیر گذشته و همه چیز تموم شده اما بازم قلبم بی قرار بود و از استرس و نگرانی تپش قلب داشتم.با صدای زنگ تلفن بی حال نیم نگاه دردمندی به رسول انداختم.لبش رو تر کرد و جواب تلفن رو داد و در همون حال از کنارم بلند شد و به طرف مخالفی رفت. بیخیال شدم و خواستم دوباره چشمام رو ببندم تا کمی از سردردم کاسته بشه اما با یادآوری حال نورا و ترس از اینکه اون شخصی که زنگ زد به رسول نامزدش باشه و اتفاقی برای نورا افتاده باشه،سرم رو فورا بلند کردم و هول کرده ازجام بلند شدم.همون لحظه رسول تلفن رو قطع کرد و به طرفم اومد.دستش روی شونه ام گذاشته شد و فشار آرومی داد تا بشینم اما فشار نگاهش بیشتر بود. آروم گفت. رسول:نازگل بود.گفت نورا خانم بهوش اومده بهتره بری پیشش که آروم بشه. حامد: سری تکون دادم.رسول کمک کرد بلند بشم.بودنش کنارم آرامبخش بود.درست مثل یه مسکن.دردام رو تسکین میداد.آرومم میکرد.باهم هم قدم شدیم و به طرف بخشی که نورا بستری بود رفتیم.از دور نازگل خانم رو دیدیم.رسول و نازگل خانم به گوشه ای رفتن و من پشت در ايستادم. نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم.صدای آروم و ضعیفش به گوشم خورد.اروم در رو باز کردم. اولین چیزی که توی چشمم اومد رنگ پریده اش بود.به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم.چشمای اشکیش رو زوم صورتم کرده بود.انگار قصد داشت با قلبم بازی کنه.بیحال گفت. نورا: آقاجون...خوبه؟ حامد: دستی لای موهام کشیدم و لبخند غمداری زدم و گفتم:نگران نباش.خوبه.خوب میشه🙂 نورا: اتفاقی افتاده؟خواهش میکنم بگو حامد. حامد:نه عزیزم.نگران نباش.خداروشکر خطر از بیخ گوش آقاجون رد شده. نورا: خداروشکر.خوشحالم که حالش خوبه:) حامد: بوسه آرومی روی سر نورا زدم و گفتم:حالت خوبه عزیزم؟درد نداری؟ نورا: خوبم حامد: خداروشکر.خیلی نگرانم کردی. نورا:شرمنده.دست خودم نبود یه لحظه بهم شک‌وارد شد و حالم بدشد. حامد: دشمنت شرمنده.تو حالت خوب باشه کافیه برام. ............ [صبح ساعت ۹] <مکان:بیمارستان> رسول: به همراه حامد پشت در اتاق اقاجون بودیم.دیشب نازگل و نورا خانم رو رسوندم خونه و دوباره برگشتم بیمارستان. حامد از شدت نگرانی نتونسته بود چشم روهم بزاره و حالا یک ربعی میشه که چشماش رو بسته و از ریتم نفسش میشه فهمید خوابیده. صدای زنگ گوشیم که میاد سریع برمیدارم و جواب میدم تا حامد بلند نشه.صدای آقامحمد توی گوشم میپیچه.سلام میکنم و میگم:شرمنده آقا. میشه برای من و حامد امروز رو مرخصی رد کنید؟ محمد: دشمنت شرمنده.چیزی شده؟برای چی هر دوتون باهم مرخصی میخواید؟ رسول: راستش دیشب حال آقاجون بد شده بود.حامد آوردش بیمارستان و منم اومدم اینجا.از دیشب بیمارستان هستیم. محمد: الان خوبن؟ رسول: فعلا که بخش مراقبت های ویژه بستری شده.دکتر عصر میاد و گفته اگر خطری نباشه فردا صبح مرخص میشه. محمد: خیلی خب.براتون مرخصی رد میکنم. شب هم اگر تونستم میام بیمارستان.ادرس رو برام بفرست. رسول: چشم ممنونم آقا. خداحافظ محمد: خدانگهدار رسول: تلفن رو قطع میکنم و بعد از ارسال آدرس بیمارستان برای محمد گوشی رو خاموش و توی جیب لباسم میزارم.دوباره روی صندلی کنار حامد میشینم.سرم درد گرفته و دیروز فقط دوساعت خوابیدم تا بیام پیش نازگل و شب هم نتونستم بخوابم. ```` پ.ن.نگرانی حامد برای همسر و پدرش 💔 پ.ن.گاهی اوقات سختی کشیدنم خوبه بهت میفهمونه خیلی چیزارو مثلا اینکه تو هنوز خدارو داری🌱 https://eitaa.com/romanFms
ٖؒ﷽‌ღبسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمღ‌ٖؒ﷽ آغـوشـ‌امـنـ‌بــرادر³ رسول: چشمام رو روی هم میزارم و آروم نفس های عمیق میکشم.فشار کاری و اتفاقاتی که این چند روز افتاده باعث شده گاهی اوقات نفس تنگی به سراغم بیاد و مخفیانه از اسپری استفاده کنم تا دچار مشکل نشم. از جام بلند میشم و به طرف درب ورودی حرکت میکنم.به طرف مغازه کوچیکی که نزدیک بیمارستان هست میرم و در حین برداشتن دوتا آبمیوه و کیک شماره داوود رو هم میگیرم. کارت رو به دست صاحب مغازه میدم و همونطور که رمز رو میگم ،صدای داوود توی گوشم میپیچه. تشکر میکنم و کارت رو میگیرم .پلاستیک به دست از مغازه بیرون میام و در همون حالت میگم:سلام آقا داوود .خوبی؟ داوود:سلام استاد رسول.خداروشکر تو چطوری؟ رسول: الحمدالله .داوود یه زحمت دارم برات. داوود: چه زحمتی ؟چیزی شده؟ رسول : دیشب آقاجون حالش بد شده از دیشب بیمارستانیم.میتونی بیای حامد رو ببری؟ داوود: الان خوبه؟ رسول: آره خداروشکر.اگه میشه سریع بیا سراغ حامد.از دیشب تا حالا بیدار بود‌.الان تازه خوابیده.میترسم اینجوری باشه حالش بد بشه.اگه میتونی بیا ببرش خونه اش که لااقل من خیالم از بابتش راحت باشه. داوود: خیلی خب باشه.ادرس بیمارستان رو میدی؟ رسول: برا آقامحمد پیام دادم.ازش بگیر. رسول:خواستم حرفی بزنم که صدای جیغ خفیفی به گوشم خورد.گوشی رو پایین آوردم و به طرف مبدا صدا دویدم.توی اون لحظات هواسم‌به تلفن و داوودی که پشت خط در حال صدا زدنم هست نبودم فقط به فکر کسی بودم که نمیدونم چرا جیغ زده. با رسیدن به یه کوچه خلوت که تنگ و نیمه تاریک بود بزاق دهنم رو قورت دادم و آبمیوه و کیک رو گوشه کوچه انداختم.اهسته قدم گذاشتم به داخل.صداهای نامفهومی به گوشم‌خورد.انگار که جلوی دهن کسی رو گرفته باشن. با دیدن شخصی که با یه دستمال روی صورت یه زن رو گرفته بود و سعی داشت بیهوشش کنه تلفن از دستم افتاد و به طرفش حمله ور شدم. مرد با دیدن من بیخیال اون زن شد و به گوشه ای هولش داد و همونطور که شخصی رو صدا زد به طرف من هجوم آورد.با چند حرکت جزئی تونستم اولین نفر رو به زمین بزنم.تموم این حرکاتی که الان بلد بودم رو مدیون توبیخ های محمد بودم که مجبورم میکرد به باشگاه برم و حرکات رو هم خیلی فشرده تر بهم آموزش میداد. دومین نفر که به طرفم هجوم آورد چاقویی رو به طرفم گرفت.مچ دستش رو گرفتم و سعی کردم چاقو رو ازش بگیرم که نگاهم خورد به اون زن که توی خودش جمع شده بود و سعی داشت خودش رو عقب بکشه تا دست اون مرد بهش نخوره.یه لحظه با دیدن اون صحنه رگ گردنم باد کرد و دندونام روی هم چفت شد.عصبی مردی که چاقو دستش بود رو به عقب هول دادم و با پا یه ضربه محکم به شکمش و قفسه سینه اش زدم.به طرف اونی که اول کار زمین زدمش و حالا سعی داشت به طرف اون خانم بره هجوم بردم و مشت محکمی توی صورتش زدم. حالا هر دوشون روی زمین افتاده بودن. صدای ماشین که به گوشم خورد سرم رو به طرف ابتدای کوچه چرخوندم اما تا به خودم بیام صدای شلیک تیر و جیغ اون زن مصادف شد با دردی که توی بازوم پیچید.صورتم از درد توی هم رفت . صدای دویدن چند نفر که به گوشم خورد و دیدم اون دونفر فرار کردن ،بیحال روی زمین سقوط کردم. چشمام سیاهی میرفت و این احتمالا به خاطر کم خونی بود و حالا هم که خون از دستم چکه میکرد احتمالا بدتر هم شدم. دست کسی که روی دست سالمم قرار گرفت وادارم کرد که چشمام رو باز کنم. با باز شدن چشمام ،نگاهم به نگاه نگران و گریون نازگل خورد. خیلی زود نورا خانم هم کنارمون اومد و بعد هم مردی که احتمالا راننده تاکسی بود کمکم کرد تا زود به بیمارستان برم. با کمک اون مرد تا دم خیابون رفتم و بعد از اون ازش خواستم اون زن رو به خونه اش برسونه .با رفتن راننده تاکسی همونطور که با دست راستم جای تیر رو گرفته بودم به نازگل گفتم:تواینجا چیکار میکنی؟ نازگل: داشتیم میومدیم بیمارستان یهو صدای جیغ شنیدیم.راننده تاکسی نگه داشت ببینه کی هست و کمک کنه که یهو صدای تیر اومد.ماهم سریع دویدیم و وقتی دیدم تو توی کوچه افتادی تا مرز سکته رفتم:)) رسول: ببخش که نگرانت کردم. داخل بیمارستان که رفتیم چهره آشفته و نگران حامد جلوم قرار گرفت.ترسیده نگاهم میکرد و من متعجب بودم که چطور اون به این سرعت فهمید چه اتفاقی افتاده. حامد: خوبی رسول؟؟ رسول: چیشده؟ حامد: داوود زنگ زد و گفت که داشته با تو حرف میزده ولی یهو انگار دعوا شده و بعد هم صدای تیر شنیده. چیشده رسول؟ رسول: چیزی نیست.دونفر میخواستن یه زن رو بدزدن که باهاشون درگیر شدم. `````````` پ.ن.چقدخوبه‌بتونی‌با‌نوع‌رفتنت؛ کلی‌آدمو‌به‌خودشون‌بیاری (: مثلابا‌شهادتت ((:! https://eitaa.com/romanFms
ٖؒ﷽‌ღبسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمღ‌ٖؒ﷽ آغـوشـ‌امـنـ‌بــرادر³ رسول: به کمک حامد به طرف اتاق دکتر حرکت کردم و وارد شدم.روی صندلی نشستم و دکتر به طرفم اومد.وسایلش رو کنارم روی میز گذاشت.استین پیراهنم که حالا خون آلود شده بود رو با قیچی برید و بتادین رو روی زخم ریخت. از سوزشی که داشت صورتم توی هم رفت و دستم مشت شد. آروم با پنبه روی زخم رو تمیز کرد. در همون حالت هم گفت. دکتر: اوه اوه.چیکار کردی با خودت؟؟ تیر توی دستته .باید بری اتاق عمل اونجا برات در بیارن. رسول: قبل از اینکه حامد حرفی بزنه به حرف اومدم و گفتم:نه دکتر.لطفا خودت درش بیار. دکتر:نمیشه که.باید بری اتاق عمل . رسول: دکتر جون نمیخوای که تیر از توی قلبم در بیاری.یه تیر کوچولو موچولو توی دستمه.یه بی حسی بزن و درش بیار.همین🤕 دکتر: هوففف.برو بشین روی تخت تا امپول بی حسی بیارم. رسول: تشکری کردم و همونطور که بلند میشدم خیره شدم به چهره عصبانی حامد.اروم گفتم :چیه؟ حامد: با عصبانیت گفتم:چرا اینجور میکنی؟کم زنتو نگران کردی حالا هم اینجور میکنی؟؟ با عصبانیت دستش رو گرفتم و خواستم ببرمش که صدای اخش بلند شد.تازه نگاهم بهش افتاد و فهمیدم دقیقا دستی که تیر خورده بود رو گرفتم. ترسیده نگاهی به صورت در هم رسول انداختم و لب زدم:خاک توسرت حامد که نمیتونی کاری رو درست انجام بدی. رسول خوبی؟ببخشید حالت خوبه؟؟ رسول:نفس عمیقی همراه با درد کشیدم و همونطور که سعی داشتم چهره ام رو آروم و بدون درد نشون بدم گفتم: ا‌اره‌ خوبم. آروم به طرق تخت رفتم و روش نشستم‌.چند ثانیه بعد دکتر داخل اومد و پشت سرش پرستار هم وارد شد.امپول بی حسی رو زد و شروع به در آوردن تیر از توی دستم کرد. دستم بی حس بود اما حس میکردم چیزی که توی دستم دنبال تیر می‌گشت و یخ بودن فلزش رو‌.حامد سرم رو توی بدنش گرفته بود و سعی داشت کاری کنه تا هواسم پرت بشه. تیر که در اومد نفس عمیقی کشیدم و حامد عرق روی پیشونیم رو پاک کرد. سوزن بخیه که از توی دستم رد میشد حسش میکردم.رد بخیه رو به راحتی حس میکردم. چند دقیقه بعد دکتر دستم رو باند پیچی کرد و گفت تموم شد. خواستم بلند بشم که مجبورم کرد همونجا بخوابم و کیسه خون رو بهم وصل کرد. فکر کنم حامد یا نازگل بهش گفتن که کم خونی شدید دارم که دکتر فورا خون بهم وصل کرد.همون موقع صداش توی گوشم‌پیچید. دکتر: کسی بهم نگفته کم خونی داری.ناسلامتی ۱۰ ساله دکترم .از قیافه رنگ پریده و علائم و ... میفهمم کی کم خونی داره. رسول: بدون حرف سرم رو پایین میندازم و آروم دراز میکشم.سرم گیج میره و حس حالت تهوع عجیبی بهم دست داده.چشمام رو روی هم میزارم. دکتر از اتاق بیرون رفت.حامد اما هنوز بالای سرم ایستاده و میتونم نگاه نگرانش رو حس کنم.نفس عمیق میکشم و سعی می‌کنم بزاق دهنم رو قورت بدم تا حالت تهوعم بدتر نشه.حامد که انگار فهمیده حالم بده آروم صدام میزنه. چشمام رو باز میکنم.حامد با نگرانی میگه. حامد: حالت خوبه؟؟ چرا اینجوری شدی تو؟ رسول: میخوام حرفی بزنم که هجوم مایعی رو توی گلوم حس میکنم و بی توجه به سرم خونی که به دستم وصله به طرف روشویی کنار تخت میرم و بالا میارم. حامد ترسیده روی کمرم دست میکشه.صورتم رو میشورم و روی تخت میشینم‌.سر گیجه ام بدتر شده و حس میکنم هرآن ممکنه رگ های سرم منفجر بشه.حامد سریع از اتاق خارج میشه و چند ثانیه بعد با دکتر داخل میشه.دکتر به طرفم میاد و پنبه ای رو روی دستم میزاره.تازه متوجه میشم که سرم کنده شده. به گفته دکتر آروم دراز میکشم.دکتر همونطور که داره دستم رو پانسمان میکنه میگه. دکتر: این علائم کم خونی شدید هست.سر درد هم داری؟؟ رسول: بله آرومی میگم. دکتر: خب پس‌. یکم استراحت کن تا حالت بهتر بشه. حامد:دکتر که از اتاق بیرون میره منم همراهش بیرون میرم.نازگل خانم و نورا نگران پشت در ايستادن.با دیدنم به طرفم میان که آروم میگم:نگران نباشید . کم خونی شدیدی که داره باعث شد حالش بهم بخوره.الان بهتره‌.خوابیده. نازگل: خداروشکر.ممنونم آقا حامد .دستتون درد نکنه. حامد: خواهش میکنم.رسول داداشمه هرکاری براش کنم بازم کمه:) با صدای تلفن ببخشیدی میگم و ازشون دور میشم.نورا به نازگل خانم کمک میکنه بشینن .تلفن رو از جیبم در میارم.اسم داوود که خودنمایی میکنه تازه یادم میوفته اون نگران بود و خبر نداره چیشده.سریع جواب میدم و نگرانی صداش باعث میشه لعنتی نثار خودم کنم که یادم رفته بهش خبر بدم. آروم میگم:داوود آروم باش.چیزیش نشده.یه درگیری بوده .یه تیر کوچولو به دستش خورده. داوود:........ حامد:الان خوابیده.دکتر تیر رو در اورد و دستش رو پانسمان کرد. داوود:...... حامد: نه براچی بیای اخه؟بابا نگران نباش. داوود:...... حامد: یعنی چی رسول گفته‌.حالا دیگه پروژه عوض شد.باید بیای دنبال خودش .اون حالش بدتر ازمنه.اقاجون هم فردا مرخصه. `````` پ.ن.خوشـا آنکس کـہ در دنیا رفیقـے با وفا دارد...🫀 https://eitaa.com/romanFms
ٖؒ﷽‌ღبسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمღ‌ٖؒ﷽ آغـوشـ‌امـنـ‌بــرادر³ حامد:داوود بیا دنبال رسول و ببرش .نامزدش و زن منم اینجا هستن.ممنون میشم همشون رو برسونی. داوود:..... حامد: دمت گرم داداش.فقط اگه میشه یه پیراهن برای رسول بیار. داوود:..... حامد: دستت درد نکنه‌‌.میبینمت یاعلی رسول: چشام بسته است.حالت تهوعم بهتر شده اما درد دستم تازه داره خودش رو نمایان میکنه.اروم همونطور که دراز کشیدم و چشمام رو بستم،دستم رو روی زخم میزارم تا کمی از دردش کاسته بشه. همون لحظه حامد داخل میاد. سریع دستم رو برمیدارم تا متوجه دردی که دارم نشه. توی چشمام زل میزنه و انگار میخواد از نگاهم بخونه که حالم چطوره. همیشه هیچ جوره نمیتونستم در برابر نگاهش مقاومت کنم و با چند ثانیه اول همه چیز از نگاهم فاش میشد و می‌فهمید. سریع چشمام رو بستم و آهسته گفتم: حامد بگو این دکتره بیاد اینو در بیاره .من باید برم. حامد: به سلامتی.فقط کجا؟ رسول:سلامت باشید .میخوام برم پیش آقاجون.نگرانشم. حامد: اول از همه اینکه نگرانیت بی دلیل هست.اقاجون خداروشکر حالش خوبه.بعد از اینکه سرم خونت تموم شد میریم پیشش. دوم اینکه داوود داره میاد دنبالتون.برید خونه. رسول: تموم شد؟ حامد:بله اگه خدا بخواد. رسول: خوبه.پس بگو این دکتره بیاد اینو در بیاره. حامد: ای بابا.نمیفهمی انگار.همین الان چی گفتم؟ رسول: چرا داداش.فهمیدم.فقط از نظرم هیچ نیازی به رفتن من به خونه نیست. حامد: یعنی چی. لباست رو ببین. رسول: میخوام حرفی بزنم که نگاهم به لباسم میخوره.حامد راست میگه.استین لباسم به رنگ سرخ در اومده.پارگی آستین هم که بدتر از همه چیز به چشم میومد. دیگه حرفی نمیزنم و ترجیح میدم یک بار هم که شده به حرف حامد گوش بدم. صدای قدم هایی که به گوشم میخوره و باز شدن در ،نشون میده که حامد از اتاق خارج شد. ........... [بیست دقیقه بعد] هرکاری هم که کنم نمیتونم اینجا بمونم.آروم بلند میشم و میشینم.نفس عمیقی میکشم و میگم: خدایا خودت که دیدی .من میخواستم ایندفعه رو آدم باشم.اما متاسفانه یه فرشته هیچ وقت آدم نمیشه.در نتیجه تا وقتی که حامد نیومده بهتره در برم:) سرم رو در میارم و از روی تخت بلند میشم.سرم کمی گیج میره اما بهتر از قبل هستم.اهسته قدم برمیدارم و به طرف در میرم.میخوام در رو باز کنم که قبل از اینکه دستم به دستگیره برسه در باز میشه و از اونجایی که پشت در ايستادم و دستی که زخم بود طرف در و دستگیره بود ،در محکم به دستم برخورد میکنه. درد وحشتناکی توی وجودم شکل میگیره و لرزش محسوسی توی بدنم ایجاد میشه.چشم هام از شدت درد بسته هست و دست سالمم روی دست زخمیم‌ رو پوشونده. عقب عقب میرم و روی زمین میشینم و سعی می‌کنم با فشار دادن زخم دردش رو تسکین بدم.اما بدتر از قبل میشه. سرم رو با درد به دیوار تکیه میدم. اثر بی حسی هم که از بین رفته و این بدتر از قبل موجب درد میشه. صدای قدم های تند کسی و نشستن فردی رو کنارم حس میکنم.صدای ترسیده داوود که به گوشم میخوره متوجه میشم که فردی که باعث شد در به من و زخمم برخورد ‌کنه داوود بوده. عرق سرد که از شدت درد روی صورتم ایجاد شده رو حس میکنم. داوود نگران صدام میزنه.نمیتونم جوابش رو بدم. اما نمیتونم بزارم استرس بکشه و نگرانم بشه. با وجود درد اما آهسته با لرزشی که به خاطر درد توی صدام ایجاد شده لب باز میکنم:خ‌خو‌‌ب‌بم. دقایقی هرچند کوتاه اما دردآور میگذره و حالا درد با وجودم مخلوط شده و کمتر حس میشه. آهسته پلک هام رو از هم باز میکنم و نگاهم توی نگاه نگران و صورت رنگ پریده داوود گره میخوره. با صدای نگران میگه:خو‌‌خوبی؟؟ش‌شرمنده ام‌فک‌فکر‌نمیکردم تو‌پشت‌در‌باشی. رسول:با وجود اینکه هنوز دستم کمی گز گز میکنه اما سعی میکنم جوری رفتار کنم که انگار خوب شدم.دستم رو از جای زخم برمیدارم و آروم میگم:طوری‌نیست.تقصیر خودم شد. داوود:الان‌خوبی؟ رسول: اره‌داوود جان.خوبم داوود: هوففف خداروشکر. رسول: میشه‌کمکم کنی بلند بشم؟ داوود: آره اره. رسول: با کمک داوود بلند میشم و روی صندلی گوشه اتاق میشینم. داوود: پیراهن رو روی میز کنار دست رسول میزارم و میگم: حامد گفت برات پیراهن بیارم. رسول: خوب شد اوردی‌.دستت درد نکنه. داوود: خواهش میکنم.کمکت کنم بپوشی؟ رسول: ممنون میشم. با کمک داوود لباسم رو عوض میکنم.در حین عوض کردن لباس داوود مشغول پرسیدن اتفاقاتی که برام افتاد شد و من مو به مو اتفاقات رو براش توضیح دادم. رو به داوود گفتم:خانما بیرون بودن؟ داوود: نه.من که اومدم زنگ زدم حامد گفت اینجایی .خانما رو فرستاده بود نمازخونه.خودشم رفته بود پیش پدرش.انگار دکتر بالای سرش بوده. رسول: خیلی خب.پس بیا بریم ببینیم حال آقاجون چطوره:) `````` پ.ن.و بازهم یک فرشته هیچ وقت آدم نمیشه😂💔ماجرای فرشته ها برمیگرده به پارت ۳۰ و ۳۷ فصل دوم🤭 پ.ن.رفاقت باتو میده بهم فرکانس قدرتو:) https://eitaa.com/romanFms
ٖؒ﷽‌ღبسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمღ‌ٖؒ﷽ آغـوشـ‌امـنـ‌بــرادر³ رسول:آهسته قدم برمیدارم. قدم های کوتاهم از درد نیست،از ضعف نیست،از خستگی نیست، اینبار قدم هام از ترس هست. میترسم.اره من‌میترسم. نمیخوام دوباره شاهد از دست دادن پدر دومم باشم. آقاجون برام پدری کرد.مادری کرد. شاید هم سنم نبود اما برام رفیق بود. یادم نمیره روزهایی که شیطنت هام گل میکرد. اون روزایی که با مهدی و آقاجون سربه سر حامد میزاشتیم. صدای خنده های اون روزامون توی گوشم پیچ و تاب میخوره. دروغه اگه بگم دلتنگ نیستم. دروغه اگه بگم نفسم بالا نمیاد چون یادآوری خاطرات نفسم رو میبره. حالا پشت شیشه ها ايستادم. حامد با لباس مخصوص توی اتاق ایستاده و دکتر ها بالای سر آقاجون،مشغول معاینه ایستادن. استرس توی وجودم پیچ و تاب میخوره. دستم هنوز هم درد میکنه اما دردش از غم و ناراحتی هام بیشتر نیست. داوود کنارم ایستاده اما انگار اون هم محو صحنه هایی که میبینه شده. دستگاه ها؛ همون دستگاه هایی که بارها به من هم وصل شده بود. اما اینقدر که برای آقاجون نگران هستم ،دفعات قبل برای خودم نگران نبودم. من امیدم به آقاجون هست. درسته اسمش توی شناسنامه ام نیست. درسته اسمم توی شناسنامه اش نیست. درسته که پدر خونی خودم نیست. اما بی معرفتیه اگه بگم توی تمام روزای سخت آقاجون پیشم نبود. دقایق زجر آور هرچند کوتاه بود اما برای من مثل ساعت های طولانی گذشت. دکتر توی پرونده چیزی نوشت و دست پرستار داد. به طرف حامد رفت و جملاتی رو گفت. هرچند صداش به گوشم نمی‌خورد اما از برق نگاه حامد حس کردم خبر خوبی بوده. با اینکه هنوز خودم خبر رو نشنیدم اما برق چشم های حامد و لبخند کمرنگ گوشه لبش آشوب درونم رو کم میکنه. داوود هم انگار حسش کرده. دکتر که از اتاق بیرون میاد ،به طرفش میرم .جملات رو نمیتونم سرهم کنم. نمیدونم باید چی بگم.داوود زودتر دست به کار میشه و حال آقاجون رو میپرسه. دکتر با گفتن اینکه فردا صبح میتونه مرخص بشه و چند دقیقه دیگه به بخش منتقل میشه از کنارمون عبور کرد. و من بازهم شاهد معجزه خدا بودم. نگاهم از روی صورت شاد داوود به چهره حامد میخوره. دست آقاجون بین دستاش گره خورده. کنارش خم شده و همونطور که با لبخند و بغض حرف میزنه نگاهش به ما میخوره. حرفی به آقاجون میزنه. و چشمای آقاجون به طرف من و داوود میچرخه. چشمای سیاه و قشنگش حتی از پشت شیشه هم من رو محو خودش میکنه. بغض توی گلوم بدون اراده جمع میشه و خودش رو از حصار پلک هام آزاد میکنه و روی صورتم میریزه.چشمای آقاجون خیره به من و چشمای حامد خیره به آقاجون هست. نمیزارم کسی به جز اقاجون اشکم رو ببینه و فورا پاکش میکنم. صورت آقاجون به طرف حامد میچرخه. باهم حرف میزنن. یهو دلم میگیره. طبیعیه؟ اره.یعنی احتمالا. دلم هوای پدرم رو میکنه. دلم هوای شنیدن صداش رو کرده. دلم‌میخواد فقط یک بار دیگه بیاد پیشم. اونوقت پاش رو میزارم روی صورتم. دست و پاش رو بوسه میزنم. ازش میخوام فقط بشینه جلوم تا حسابی چهره اش رو ببینم. خیلی سخته. پشتم به پدرم گرم بود. پشتت که خالی بشه ، انگار از یه پرتگاه سقوط میکنی. همونقدر غمگین و دردناک. همونقدر پیچیده . یه لحظه یه حسی توی وجودم شکل گرفت.حس غم شدید. حسرت. نبودش بدجور توی چشم میزنه. هم بازی بچگی هام. اونی که پشتم بهش گرم بود. اونی که اگر کسی بهم حرف میزد جلوش وایمیستادم چون پشتم به پدرم گرم بود. حسرت گذشته رو میخورم. اگه میتونستم یه بار دیگه ببینمشون... صدای داوود منو از حس و حال و خاطرات و گذشته ام بیرون میکشه. داوود آهسته لب هاش رو تکون میده و صداش رو از هنجره آزاد میکنه. داوود: بیا بریم .حالا که خداروشکر آقاجون هم خوبه. بریم لااقل لباست رو عوض کن یکم استراحت کن. همون لحظه حامد هم از اتاق خارج میشه. انگار فهمیده که داودد در مورد چی حرف میزنه که فورا میگه. حامد: پاشو برو.این‌قدر حرص نده رسول. بابا من بچم میخواد چتد وقت دیگه به دنیا بیاد بزار لااقل ببینمش .کاری نکن که سکته کنم آرزوی دیدن صورت بچم روی دلم بمونه. رسول: آهسته و با ناراحتی میگم: خدانکنه.اینجور نگو حامد: خیلی خب.رسول برو.نورا و نامزدت رو هم برسونید لطفا. رسول: خیلی خب.خیلی مراقب خودتون باش. حامد: باشه.چشم. به سلامت:) رسول: به همراه داوود به طرف نمازخونه ها میریم.با نازگل تماس میگیرم تا سریع بیان بیرون. با خروجشون از نمازخونه تکیه ام رو از دیوار میگیرم و سلام میکنم. آهسته وسربه زیربه من وداوود سلام میکنن. به طرف درورودی بیمارستان میریم. سمت ماشین میریم و سوار میشیم. خانم هاعقب ومن و داوود جلو. داوود،نوراخانم ونازگل رومیرسونه خونه مادرنوراخانم. میخواد من روهم به طرف خونه خودم ببره که با گفتن میام سایت فقط چند ثانیه خیره نگاهم میکنه. `` پ.ن. خیلی سخته که پشتت خالی بشه:) پ.ن.ولی درستش این بود که با مرور خاطرات ذوق مرگ شیم ،نه دق مرگ🥀 https://eitaa.com/romanFms
ٖؒ﷽‌ღبسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمღ‌ٖؒ﷽ آغـوشـ‌امـنـ‌بــرادر³ چشماش پر از حرفه اما زبونش رو باز نمیکنه تا حرف بزنه. سکوت توی ماشین حکم فرما شده و تا رسیدن به سایت حرف دیگه ای بینمون رد و بدل نمیشه. با ورودمون به پارکینگ ماشین رو پارک میکنه و پیاده میشیم. آهسته قدم برمیداریم و به طرف آسانسور میریم. سوار میشیم و دکمه طبقه دوم رو میزنم. .......... باز شدن درب آسانسور مصادف میشه با چهره پسری که برام آشنا نیست. سلام میکنیم و از کنارش عبور میکنیم. مطمئنم توی چشمام علامت سوال نقش بسته که اون‌پسر کی هست اما داوود عادی حرکت میکنه. صداش میزنم [داوود ]می ایسته. به طرفم برمیگرده و بله ای میگه. با حالت سوالی میگم: این پسره کی بود؟ نیروی جدید اوردن؟ داوود: آره.اقامحمد میخواست تو جلسه بهت بگه که خودت دیدیش.اسمش سپهر هست. رسول: انتقالی گرفته یا تازه اومده؟ داوود: تازه اومده. رسول: خوبه.بهش میومد پسر خوب و متینی باشه. داوود: آره. از همین اول کار خودشو توی دل بچه ها جا کرده. رسول: داوود.محمد و بقیه خبر دارن من اینجور شدم؟ داوود: نه.اصلا به کل فراموش کردم بهشون خبر بدم. رسول: نمیخوام خبردار بشن. هیچ حرفی بهشون نمیزنی.تاکید میکنم هیچ حرفی از این ماجرا نباید زده بشه. داوود: اخمام توی هم‌میره.میخواد این حالش و رنگ پریده اش رو هم مخفی کنه ؟صدام رو اهسته میکنم اما با چاشنی عصبانیت لب میزنم:یعنی چی؟ تو اصلا به فکر خودت هستی؟ رسول: داوود الان چه بقیه بفهمن چه نفهمن هیچ تاثیری روی حال من نداره. پس بهتره الکی نگرانشون نکنم. حالم خوبه و اونا نباید چیزی بفهمن.متوجهی؟ داوود: نفس عمیقی میکشم و میگم: خیلی احمقی رسول.خیلی احمقی. به طرف اتاق محمد میریم.جلوتر از رسول راه میرم.نميخوام ‌نگاهم به چشماش بخوره.اعصابم از دستش خورده اما اون‌انگار خوشحاله که تونسته منو ساکت کنه تا حرفی نزنم. در میزنم و داخل میریم. بچه ها توی اتاق هستن . سلام میکنیم و میشینیم.محمد رو به رسول میگه. محمد:رسول حال پدر حامد چطور بود؟ رسول: خداروشکر.خطر رفع شده. ان شاءالله فردا مرخص میشه. محمد: خداروشکر.خب اول از همه باید بهت بگم که یه نیروی جدید داریم. رسول: زودتر از محمد لب میزنم:بله دیدمش اتفاقا.داوود در موردش بهم گفته. محمد: خیلیم‌عالی.پس بریم سراغ پرونده. بسم الله الرحمن الرحیم شروع پرونده ما با نام قاتل عنکبوتی . با توجه به اطلاعات کم و ناچیزی که ما داریم ،پرونده از جایی شروع شده که ما باخبر شدیم‌ دوخانم و یک آقا ،به طرز مشکوکی ناپدید شدن. با بررسی ها متوجه شدیم که یکی از خانم ها وقتی که وارد کوچه ای بن بست و تاریک میشه،دیگه خارج نشده.دوربین ها چک‌شده و با توجه به چیزی که فهمیدیم ،حدودا ۵ دقیقه قبل از ورود اون زن به کوچه ، دونفر وارد شدن . نکته قابل توجه این هست که اون کوچه بن بست بوده .و دو خونه بیشتر توی اون کوچه نبوده.یکی متعلق به اون خانم و دیگری هنوز کسی در اونجا ساکن نشده و ما فهمیدیم که اون افراد از قبل این خانم رو شناسایی کردن . درست بعد از اینکه خبری از اون افراد نشده،خانواده هاشون به پلیس آگاهی مراجعه کردن و مشخصات اون هارو دادن. اما متاسفانه ما عملا چیزی توی دست نداریم تا بتونیم اون هارو شناسایی کنیم.چرا؟چون تا وقتی که دوربین ها تصاویر رو ضبط کردن هیچ موردی نبوده که از اون بن بست خارج بشه. حالا ،‌رسول تو باید دوربین هارو چک کنی.داوود و فرشید شماهم تمام سایت ها و راه هایی که میتونن از کشور خارج بشن رو چک کنید. مطمئنا به صورت هوایی نمیرن و چون اون هارو دزدیدن تا قبل از اینکه احتمالا بیدار بشن از کشور خارجشون میکنن. سعید توهم برو سراغ پرونده های آگاهی. ببین توی این چند وقت مورد دیگه ای شبیه به این موارد بوده یا نه.اگر هست از هر کدوم یه کپی بگیر و بیار برام. حرفی نیست؟ به سلامت. داوود: همگی ایستادیم و بعد از گفتن خسته نباشید به محمد، از اتاق خارج شدیم. میخواستم جلوی رسول رو بگیرم تا نره سراغ کار و اول یکم استراحت کنه اما به خودم که اومدم و اطرافم‌رو دیدم ، فهمیدم که زودتر فرار کرده و رفته.من میدونم.اخرش از دست این پسر دومین سکته روهم میکنم. بی خیال شدم و به طرف میز حرکت کردم. پشت میز نشستم و نگاهی آروم به میز مرکزی انداختم. هنوز [ب]بسم الله الرحمن الرحیم پرونده گفته نشده دویده طرف سیستم و داره کار میکنه. خدا به داد آخر پرونده و ما برسه. `````` پ.ن.جا نزن !جسور باش . . . این قانونِ ارتفا؏ـه ؛ هرچي بیشتر اوج مي گیریي؛ باد و باران ، بي رحم تر میشه ، و نفس کشیدنت سخت تر !اما تو محکم باش ! https://eitaa.com/romanFms
ٖؒ﷽‌ღبسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمღ‌ٖؒ﷽ آغـوشـ‌امـنـ‌بــرادر³ رسول: به گفته آقا محمد مشغول بررسی دوربین ها شدم. اول از همه دوربینی که توی خیابون بوده. محمد گفت دوربین های اینجا چک‌شده اما چیزی پیدا نکردن. عقب تر از اینکه اون زن وارد کوچه بشه رو پیدا کردم.همونطور که محمد توی توضیحات گفت حدودا پنج دقیقه قبل از ورود اون زن دونفر وارد کوچه شدن. دونفری که هر دو لباس مشکی به تن داشتن.درست پنج دقیقه بعد اون خانم وارد کوچه میشه . تلفن رو برداشتم و شماره اتاق محمد رو زدم.با پیچیدن صداش توی گوشم لب زدم:محمد یه دسترسی به سایت های شهرداری میخوام. محمد: الان میگیرم برات. رسول:ممنونم . تلفن رو قطع کردم و منتظر موندم تا محمد حکم بررسی رو برام بگیره. حدودا سه دقیقه گذشت که محمد تماس گرفت و گفت که دسترسی رو برای سیستم من گرفته. فورا وارد سایت شدم. کد رو زدم و داخل بخش منطقه ای که خونه اون زن بود شدم. خونه رو چک کردم . چیزی نزده بود. اینجور نمیشه. از روی صندلی بلند شدم و کاپشنم رو برداشتم. رو به داوود گفتم : داوود پاشو سریع باید بریم جایی. قبل از اینکه جوابی از جانب داوود به گوشم بخوره به طرف اتاق محمد رفتم و در زدم.بعد از کسب اجازه وارد شدم و لب زدم: آقا من و داوود میخوایم بریم دم خونه اون زن. توی سایت شهرداری چیزی ثبت نشده .باید خودم برم موقعیت رو چک کنم. محمد: از پشت میز بلند شدم و به طرف رسول رفتم.رو به چشمای مصممش گفتم:خیلی خب.ردیاب هارو اول به لباس و کفشتون وصل کنید. بعدشم خیلی مراقب باشید . ممکنه اونا هنوز اون دور و اطراف باشن.اگر احساس خطر کردید فورا برگردید.رسول تاکید می‌کنم احساس خطر کردی برگرد. رسول: دستم رو روی چشمم گذاشتم با لبخند گفتم:چشم فرمانده خیالت راحت. محمد: مراقب خودتون باشید. رسول: بازم چشم.با اجازه محمد : رسول رسول: برگشتم سمت محمد و گفتم: جانم اقا محمد: دوربین وصل کن به لباست.موقعیت اون مکان رو با دوربین میخوام. رسول: چشم حتما از اتاق خارج شدم. از پله ها یکی دوتا اومدم پایین و به سمت داوودی که منتظر ایستاده بود رفتم. با ایستادنم کنارش سرش رو بالا آورد و گفت. داوود :کجا میخوایم بریم رسول: باید بریم موقعیت خونه رو در بیاریم.اول بریم ردیاب هارو برداریم بعد بریم. داوود : خیلی خب حله. رسول: خواستم حرکت کنم که با کلمه ای داوود گفت سرجام ثابت موندم. با حالت جدی ای لب باز کردم:اگه الان محمد اینجا بود کلی بهت میگفت حله کلمه خطرناکیه.البته کو گوش شنوا. داوود: برووو رسول .ببخشید بابا😐 رسول: لبخندی زدم و بیخیال حرکت کردیم.بعد از دریافت ردیاب و دوربین و وصل کردنشون به لباس هامون حرکت کردیم. داوود پشت ماشین نشست و حرکت کرد.من هم لپ تاب رو روی پام گذاشتم و مشغول پیدا کردن ردی از اون آدما شدم. نمیدونم چقدر مشغول پیدا کردن اثری از سوژه ها بودم و چیزی به دست نمیاوردم اما با ایستادن ماشین سرم رو بلند کردم. دم خیابون بودیم .لپ تاب رو بستم و پشت صندلی گذاشتم تا مشخص هم نباشه. پیاده شدیم.دوربین رو فعال کردم و به لباسم چسبوندم. آروم آروم قدم برداشتیم. به سر کوچه که رسیدم نگاهی به داوود انداختم.اونم حس عجیبی داشت انگار. آروم وارد کوچه شدیم.با وجود روشنایی هوا اما کوچه کمی تاریک بود . ته کوچه مشخص بود.همونطور که گفته بودن دوتا خونه بیشتر نبود. با رسیدن به آخر کوچه نگاهی سراسری انداختم.هیچی نبود.چیزی برای شناسایی نبود. داوود در حال بررسی گوشه کناره ها بود تا شاید چیزی پیدا بشه اما هیچی نبود. تلفن رو در آوردم و شماره محمد رو گرفتم.با پیچیدن صداش توی گوشم گفتم:اقا محمد میشه یه حکم بازرسی از خونه بگیری؟ باید بفهمیم این خونه در دیگه ای هم داره یا نه.و باید بفهمم چه خبری بوده توی خونه که اونا از کوچه بیرون نیومدن و حالا هم نیستن. محمد: خیلی خب.فعلا برید توی ماشین.حکم رو میگیرم و خودمم میام. رسول: چشم ‌آقا تلفن رو قطع کردم و رو به داوود گفتم:محمد گفت بریم توی ماشین تا بیاد. داوود:خیلی خب بریم. ` پ.ن.در‌جست‌جوی‌سوژه😎🔪 https://eitaa.com/romanFms
ٖؒ﷽‌ღبسم‌الله‌الرحمن‌الرحیمღ‌ٖؒ﷽ آغـوشـ‌امـنـ‌بــرادر³ رسول:توی ماشین نشسته بودیم و من‌ باز هم مشغول بودم.از آیینه ماشین دیدم که محمد اومد.سریع لپ تاب رو بستم و به همراه داوود از ماشین پیاده شدیم. سلام کردیم و پاسخ شنیدیم.همراه محمد راه افتادیم.محمد جلو حرکت می‌کرد. وارد کوچه شدیم.نگاهم به اطراف بود و در جست و جوی فرد مشکوکی بودم. دم در خونه ایستادیم.محمد زنگ رو زد. کسی جواب نداد. بازهم‌زد اما هیچی به هیچی. با اشاره محمد ،جلو رفتم و خودش رو عقب کشید تا من در رو باز کنم. فورا در رو باز کردم و اسلحه ام رو بیرون آوردم. محمد هم اسلحه اش رو جلو آورد و حرکت کرد. وارد خونه شدیم. جزء به جزء خونه رو بررسی کردیم‌اما هیچی به هیچی. داوود: از یکی از اتاقا صدای مشکوکی شبیه به ناله یا گریه میومد.در اتاق بسته بود .اروم باز کردم وارد شدم.نگاهی به اطراف انداختم اما چیز خاصی نبود.خواستم برگردم که صدای قدم های آروم کسی رو شنیدم. پشتم به در بود و اخمام توی هم گره خورد.توی به حرکت برگشتم و چوبی که میخواست بهم برخورد کنه رو گرفتم. در حالی که چوب رو گرفته بودم و اخمام توی هم بود و با دست دیگه ام اسلحه رو به طرف فرد گرفته بودم،نگاهم مات چشمای دختر بچه ای که داشت گریه میکرد و ترسیده بود شد. آهسته چوب رو از دستش کشیدم و از اونجایی که بچه بود و زوری نداشت از دستش بیرون اومد. زد زیر گریه و گوشه اتاق نشست . اسلحه رو پایین آوردم و فورا بیسیم زدم تا محمد و رسول بیان. ..... نگاهم خیره به دختر بچه بود که چطور مظلومانه اشک میریخت. با صدای دویدن فهمیدم که محمد و رسول دارن میان. به طرف در رفتم و از اتاق خارج شدم. محمد که بهم رسید فورا گفت محمد: چیشده داوود . خواستم حرفی بزنم که صدای گریه به گوشم خورد. متعجب و کمی اخم آلود ادامه دادم: صدای گریه چی میگه این وسط؟ داوود : رسول هم متعجب نگاهش رو روی هم چرخوند .آروم لب زدم:یه دختر بچه توی اتاقه.میخواست با چوب به من حمله کنه که نذاشتم.مشخصه خیلی ترسیده. محمد: بچه؟؟😳اینجا؟تنها؟؟ داوود:بله رسول: بهتره بریم داخل ببینیم په خبره. وارد اتاق شدیم. دختر بچه که مارو دید ترسیده به دیوار چسبید . محمد با اشاره به من گفت که برم پیش بچه و خودش و داوود رفتن توی اتاق رو بگردن. کنار دختر بچه زانو زدم که بیشتر توی خودش جمع شد. آهسته با چاشنی لبخند گفتم: عزیز عمو اسمت چیه؟ دختر بچه:ر‌و..روشنا. رسول:چه اسم قشنگی داری.چند سالته عزیزم؟ با دستاش عدد ۶ رو نشون داد.اهسته موهایی که روی صورتش ریخته بود رو عقب فرستادم و گفتم:چرا تنهایی روشنا خانم؟ روشنا:م‌مامانم😭 رسول:روشنا وقتی گفت مامانم زد زیر گریه‌.آروم بغلش کردم و دستی روی موهای خوش رنگ و قشنگش کشیدم.محمد و داوود جلو اومدن.محمد روی یک زانو نشست و همونطور که دستی به سر روشنا میکشید با مهربونی گفت:دختر قشنگم مامانت کجاست؟ روشنا:ن..نمیدونم🥺 محمد: هوففف .رسول باید با خودمون ببریمش.پاشید بریم. رسول: از جا بلند شدم و همونطور که روشنا بغلم‌بود با دست دیگه ام اسلحه ام رو از روی زمین برداشتم و گفتم:آقا محمد ممکنه بخوان بیان سراغ بچه؟؟ محمد: هرچیزی ممکنه رسول.احتمال داره اونا باخبر نباشن که اون خانم بچه داره. رو به روشنا گفتم:عموجان بابات کجا هست؟ روشنا:با‌بام..مرده داوود: ای بابا .کار سخت شد که.الان باید چیکار کنیم؟ محمد: پاشید بریم‌سایت.باید با آقای عبدی صحبت کنیم. رسول: چشمی گفتیم و حرکت کردیم. ....... در خونه رو بستم و همونطور که حرکت میکردم از گوشه چشم نگاهی به روشنا انداختم.سرش روی شونه ام بود و چشماش بسته شده بود. معلوم نیست چقدر گریه کرده و خسته شده که به چند ثانیه نکشیده به خواب رفته.اروم در ماشین رو باز کردم و بچه رو روی صندلی عقب گذاشتم. خودم هم سوار شدم.داوود هم بعد از چک کردن اطراف در رو باز کرد و نشست. محمد هم به طرف ماشین خودش رفت. از شیشه گوشه ماشین‌نگاهی انداختم. همه چیز عادی بود. `````````` پ.ن.روشنا و ماجرای جدید❤️‍🔥 https://eitaa.com/romanFms