eitaa logo
♡زاپ‍‌اس‍‌ ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌ ♡
155 دنبال‌کننده
20 عکس
57 ویدیو
0 فایل
زاپاس کانال گاندوییمونه😊 لینک کانال اصلی؟ بله بفرمایید:) https://eitaa.com/romanFms
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که صدای تلفنم بلند شد‌.دستم رو توی جیبم کردم و گوشی رو بیرون اوردم‌.شماره حامد بود.نفس عمیقی کشیدم و صدام رو صاف کردم که متوجه گریه ام نشه.تماس رو وصل کردم و لب زدم: جانم داداش. نورا: سلام آقا رسول . رسول: هول شده لب زدم: اِ سلام زن داداش.خوبید؟ نورا: ممنونم شما خوبی ؟ رسول: خداروشکر.اتفاقی افتاده؟چرا با گوشی حامد زنگ زدید؟ نورا:اومدم پیش حامد.خواستم بهتون بگم بیاید اینجا کارتون دارم. رسول: چیزی شده؟؟دارید نگرانم میکنید. نورا: نه نگران نشید.تشریف بیارید اینجا بهتون میگم. رسول: چشم الان راه میوفتم.خداحافظ نورا: خدانگهدار رسول: تماس رو قطع کردم و سریع سمت موتور قدم برداشتم.نگرانی داشتم و باعث شده بود موقع صحبت کردنم لکنت بدتر بشه.موتور رو روشن کردم و حرکت کردم. اول کنار یه سوپری نگه داشتم و یه بطری آب خریدم.یکم ازش خوردم و یه مشت هم به صورتم پاشیدم. به طرف خونه اقاجون حرکت کردم . ....... موتور رو جلوی در گذاشتم و سریع زنگ رو زدم.در باز شد و من سریع داخل رفتم.در رو باز کردم و داخل شدم .آقاجون به طرفم اومد و سلام کردیم و در آغوشم گرفت.حامد هم کنار سالن نشسته بود و پاش رو دراز کرده بود.نوراخانم از آشپزخونه بیرون اومد و سلام کرد که لب زدم: سلام زن داداش. به طرف حامد رفتم و با لبخند شیطنت آمیزی پام رو کنار گچ پاش گذاشتم و لب زدم:نظرت چیه یه ضربه به پات بخوره؟😁 حامد:میدونی که بزنی میخوری؟ رسول:اوهوم میدونم‌اما می ارزه😎 حامد:اینقدر حرف نزن .بیا بشین . رسول:لبخندم جمع شد.کنارش نشستم و دستش رو گرفتم .آروم زمزمه کردم: بهتری؟ حامد:اره خداروشکرخوبم. رسول:خداروشکردرد که نداری؟ حامد:نه نگران نباش. رسول:خوبه. صدام رو کمی بلندترکردم و گفتم:زن داداش میشه بیاید بگید چیکار داشتید؟دارم سکته میکنم از نگرانی. نورا:سینی چایی رو توی دستم گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.بالبخندلب زدم: یکم تحمل داشته باشید اقارسول. سینی روجلوشون گرفتم و تعارف کردم.یه چایی برداشت وهمونطورهم گفت. رسول:دستتون دردنکنه. آخه استرس گرفتم.لطفآبگید. نورا: نگاهی به حامد انداختم که لبخندی زد.چادرم رودرست کردم و گفتم: خب راستش من این چندروزه داشتم باخاله ام و شوهرخاله ام صحبت می‌کردم.حامد عکس شمارونشونشون داد و در موردتون بهشون گفتیم.اوناهم اول خواستن در موردتون تحقیق کنن تا بدونن چجور ادمی رو راه میدن برای خاستگاری. حدودااین چندروزدرگیر تحقیق بودن. امروزصبح خاله ام زنگ زد و گفت برای فردامیتونید تشریف ببرید برای خاستگاری 🙂 رسول:چ..چی؟یعنی قبول کردن؟؟ نورا: فعلا که اجازه خاستگاری دادن☺️ رسول: خانوادشون خبر دارن که من کسی رو ندارم؟؟ نورا: اونا اطلاع دارن که پدر شما توی بچگیتون شهید شدن و مادرتون هم چند سال پیش.حامد بهشون گفت که برادرتون هم حدودا یک سال و نیم شهید شدن.میدونن که پلیس هستید و نه نازگل و نه خاله و شهر خاله ام هیچ کدوم براشون مهم نبود و مشکلی با این قضایا نداشتن. رسول:ممنونم ازتون.نمیدونم چجور لطفتون رو جبران کنم🥺 نورا: من کاری نکردم‌.شما هم بهتره برید امروزکت وشلوار بخرید‌که فردابایدبراتون بریم خاستگاری🥰 رسول:چی؟ حامد:چیه نکنه توقع داری برات خاستگاری نیایم؟ اقاجون:پسرم پاشو برو خرید بکن .امشب بیاهمینجا که فردا انشاءالله عصر بریم خاستگاری و به امید خدا جواب مثبت رو بگیری. رسول:ممنونم ازتون.خیلی ممنونم. ... خواستم پاشم که حامد لب زد. حامد:رسول وایسا باهم بریم. رسول:تو که نمیتونی با این پات بیای.سختته. حامد:مهم نیست.این اتفاقات یه بار بیشتررخ نمیده.میخوام بیام خودم برای داداشم کت و شلوار انتخاب کنم. رسول:دیگه نتونستم تحمل کنم و پریدم بغلش.با بغض لب زدم: حامد ممنونم ممنونم که تو موندی پیشم.خوشحالم که شماها هستید و تنهام نزاشتید. حامد:رسول جان.داداش آبغوره گیری بسه.بیا بریم😉 رسول:چشم .با اجازه ما بریم. نورا:به سلامت اقاجون:خدا پشت و پناهتون باشه. رسول: ماشین حامد رو برداشتم و موتور رو توی حیاط گذاشتم.برای حامد راحت تر بود که با ماشین بریم‌.اول رفتم یه مرکز خرید و داخل مغازه شدیم.نگاهم دورتا دور مغازه چرخید.نگاهی به حامد انداختم.با ذوق دنبال یه کت و شلوار قشنگ برای من بود.چقدر خوبه که لااقل حامد رو دارم.با صدا زدن اسمم توسط حامد نگاهش کردم که کت و شلوار مشکی ای رو جلوم گرفت.توی اون يکی دستش هم کت و شلوار سرمه ای بود. ازش گرفتم و داخل پرو شدم.پوشیدم و بیرون اومدم.نگاهش که به طرفم کشیده شد نچی گفت.از توی آیینه نگاهی به خودم انداختم .کت سرمه ای به خوبی توی تنم بود.پس چرا میگه نه.بی خرف وارد اتاق پرو شدم و بعدی رو پوشیدم.بیرون اومدم که دوباره نگاهم کرد.سری تکون داد و خوبه ای گفت‌خودشم یه کت طوسی پوشید و هر دو از مغازه بیرون اومدیم. ♡♡♡ پ.ن.خرید برای خاستگاری🥲 https://eitaa.com/romanFms
کت و شلوار رسول و حامد برای خاستگاری رسول
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: به یه چشم بر هم زدن روز خاستگاری رسیدو حالا ما جلوی در خونشون ایستادیم.اقاجون زنگ رو زد که در باز شد.اول آقاجون و بعد نورا خانم و پشت سرش حامد و در آخر من وارد شدم.نفسم از شدت استرس بالا نمیومد و مطمئنم الان رنگم بشدت پریده. در ورودی خونه باز شد و یه مرد که بهش میومد حدودا همسن آقاجون باشه جلوی در ایستاد.سر به زیر سلام کردم.یه خانم هم جلو اومدن و سلام کردیم.گل رو دستشون دادم که تشکر کردن و روی میز گذاشتن‌. ......... دستم لرزش وحشتناکی داشت و به راحتی قابل دیدن بود.دست گرمی روی دستم نشست.نگاه که کردم دیدم دست حامد هست.لبخند دلگرم کننده ای زد.به زور آب دهنم رو قورت دادم.با صدای پدر نازگل خانم سرم رو بلند کردم و با لکنت بله ای گفتم.پدر نازگل خانم که انگار متعجب شده بود و تا الان به لکنت زبونم دقت نکرده بود نگاهی به آقاجون انداخت که حامد زودتر به حرف اومد. حامد: راستش همونطور که میدونید رسول هم مثل من پلیس هست . توی یه عملیاتی رسول مجروح شد و اتفاقاتی براش افتاد که لکنت گرفت. البته دکتر گفته خیلی زود خوب میشه. پدر نازگل: لبخندی زدم و با صدای بلندی گفتم: دخترم چایی رو بیار لطفا . نازگل: با ترس و خجالت چایی رو ریختم.چادرم رو درست کردم و نفس عمیقی کشیدم.زیر لب صلواتی فرستادم و از آشپزخونه خارج شدم. سلامی اروم گفتم که همه جوابم رو دادن.اول به پدر شوهر نورا و بعد هم به بابا چایی رو تعارف کردم.بعد از اون به مامان و نورا و اقا حامد‌.سینی رو جلوی اقا رسول گرفتم .لرزش دست هر دومون کاملا مشخص بود.چایی رو برداشت که سیتی رو عقب کشیدم و کنار بابا نشستم و سرم رو پایین انداختم. بابا چند تا سوال پرسید که اقا رسول و اقا حامد جواب میدادن.می‌تونستم بفهمم اقا حامد نمیخواد اقا رسول خیلی حرف بزنه تا باعث ناراحتیش نشه که لکنت داره. با صدای بابا که گفت با اقارسول بریم حرف بزنیم خجالت زده بلند شدم و چشم گفتم.اولین باری نبود که خاستگار اومده بود خونمون اما اینبار خیلی استرس دارم‌ و نمیدونم دلیلش چیه.وارد اتاق شدم و پشت سرم اقا رسول داخل شد.روی صندلی میز نشستم و اقا رسول هم روی تخت .سر به زیری ای که داشت منو جذب میکرد. ... حرفای زیادی بینمون ردوبدل شد.اقا رسول باصدای آرومی زمزمه کرد. رسول:نازگل خانم.احتمالا از شغل من خبر داریدوازخطراتی که داره باخبر هستید. نازگل:بله .نورا همرو برام گفته. رسول:راستش نمیدونم چطور بگم. شغل من شغلی هست که بهش افتخار میکنم.خوشحالم که در این راه قدم برداشتم.اما من قبل از پا گذاشتن توی این راه ازتمام خطراتش آگاه بودم.دلم‌میخواد شماهم از خاطراتش باخبر باشید و آگاهانه تصمیم بگیرید.شما هرتصمیمی بگیرید من بهش احترام میزارم چون میدونم کمتر کسی هست که حاضرباشه با مردی مثل من که معلوم نیست حتی کی بتونم برگردم خونه زندگی کنه. توی شغل من هرلحظه امکان داره همه چی تموم بشه.من گاهی اوقات باید به جاهایی برم که معلوم نیست چند روز حتی برنگردم خونه. دیر اومدن شب هام و زود رفتن صبح ها هم که به کنار.اما با این وجود من واقعا شمارو دوست دارم و دلم نمیخواد از دستتون بدم. از وقتی که خانواده ام رو از دست دادم هیچ کسی رو نداشتم به جز خدا و بعد از خدا حامد و آقاجون.همیشه دلم میخواست مادر و پدرم منو توی این لباس ببینن اما خب صلاح نبوده.حالا دلم میخواد اگه شما جوابتون مثبت بود ،باهم بریم سر مزار خانواده ام و بهشون بگم که پسرشون بالاخره ازدواج کرد. نازگل:اقا رسول .من از تمام سختی های شغلتون باخبر هستم و خوشحالم که کسی که میخوام به عنوان شریک زندگیم انتخاب کنم ، به مردم و نظام خدمت میکنه .من هیچ مشکلی با این موضوع و شغل شما ندارم و حتی بهتون افتخار میکنم . رسول:نازگل خانم با من ازدواج میکنید؟؟ نازگل: نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:بله🙂 رسول: لبخندی زدم .سرم رو بالا گرفتم و خداروشکر کردم.به همراه نازگل خانم از اتاق بیرون رفتیم. آقاجون با دیدنمون رو به نازگل خانم گفت. اقاجون: خب جوابت چیه دخترم؟مبارکه؟؟ نازگل: نگاهی به همه انداختم.میتونستم توی نگاه بابا و مامان هم حس کنم که انگار موافق هستن.لبخندی زدم و سر به زیر با صدای بشدت آرومی لب زدم:ب..بله نورا: مبارکه.از جام بلند شدم و نازگل رو در آغوش کشیدم.حامد هم با وجود گچ پاش اما بلند شد و اقارسول رو در آغوش گرفت. همه تبریک گفتن.نازگل رو کنار خودم نشوندم.بقیه هم دوباره مشغول صحبت شدن .با صدای اقا رضا(پدر نازگل)که اقا رسول رو مورد خطاب قرار داده بود نگاهشون کردم.اقا رسول بفرماییدی گفت .آقا رضا گفت. رضا:اقا رسول.من در مورد شما خیلی تحقیق کردم و از هر کس پرسیدم جز خوبی در موردت چیزی نگفت.دخترم رو خوشبخت کن . رسول: لبخندی زدم : تا وقتی که زندم نمیزارم خم به ابروشون بیاد.مراقبشون هستم🙂 ♡♡♡ پ.ن.بله رو گرفت🥺 پ.ن‌.تا جون دارم مراقبشم🙂 https://eitaa.com/romanFms
لباس نازگل و نورا برای مراسم خاستگاری نازگل☺️🌱
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ (دو هفته بعد) رسول:حدودا همه چی تموم شده.پرونده به پایان رسید .آرشام کریمی توی زندان خودکشی کرد ک ما هر کاری کردیم‌ زنده نموند.هاتف و سینا و سلطانی هم مجازات شدن. خانم سیما صادقی هم چون تهدید شده بود از کارش برکنار شد و اخراج شد و به چند ماه زندان رفتن محکوم شد. بچه های تیم اقا محسن چند دقیقه پیش به سازمان خودشون برگشتن. داوود و حامد هم دوروز میش برگشتن.حامد هم قرار شده سه روز دیگه گچ پاش رو باز کنه .بلیط هواپیما هم گرفتیم و قراره حامد و نورا خانم توی حرم اقا امام حسین مراسم عروسیشون رو بگیرن و به نوعی ماه عسلشون هم کربلا میشه. با پیگیری هایی که کردم تونستم یه کاری کنم که من و نازگل هم توی بین الحرمین خطبه عقدمون خونده بشه . تمام بچه ها هم گفتن میان .بچه های تیم خودمون و بچه های تیم اقا محسن. و همچنین اقا محسن و اقا محمد . از جام بلند شدم و از اقا محمد خواستم یه مرخصی چند ساعته بهم بده. به همراه حامد رفتیم سمت خونه نورا خانم.نازگل هم اونجا بود.سوارشون کردیم و به طرف مرکز خرید رفتیم تا لباس عروس و لباس برای عقدمون بخرن. نورا: وارد مغازه شدیم.پر بود از لباس های مختلف و قشنگ.دنبال مدلی بودم که توی ذهنم تصورش میکردم. با ایستادن کسی کنارم نگاهی بهش انداختم.حامد بود.لبخندی زدم و هر دو مشغول دیدن لباس ها بودیم.با دیدن یه لباس عروس بلند و قشنگ که چادر مخصوصش هم داشت لبخندی زدم و رو به حامد لب زدم: وای حامد اینو ببین. حامد: خیلی قشنگه.میخوای برو بپوشش . نورا: وارد اتاق شدم و سریع لباس رو پوشیدم.بيرون اومدم و نگاهی به خودم توی آیینه انداختم.خیلی خیلی قشنگ بود.حامد هم نگاهم کرد.لبخندی زد. با گفتن (همین رو میخوام)سریع داخل شدم و لباسم رو عوض کردم. بیرون اومدم و دادم به فروشنده تا حسابش کنه. به طرف نازگل و اقا رسول رفتم.با دیدن مدلی که شبیه چیزی بود که من پسندیدم لبخندی زدم و نازگل رو مجبور کردم همون رو بپوشه. با بیرون اومدنش لبخند عمیقی زدم .واقعا قشنگ شده بود.خودشم که انگار خوشش اومده لبخندی زد . ...... لباس هامون رو حساب کردیم و رفتیم بیرون.اقا رسول به طرف یه رستوران حرکت کرد . رسول: خانم ها خریدشون رو کردن.من و حامد هم که قرار شد همون کت مراسم خاستگاری رو بپوشیم تا به لباس خانما بیاد.بعد لز خوردن غذا به طرف پارک رفتیم. ....... ماشین رو جلوی در خونه نگه داشتم .پیاده شدیم .سریع لباس هارو در آوردم .داخل خونه گذاشتم و با گفتن من باید برم دیر کردم سریع به طرف سایت حرکت کردم.سر راه هم یه جعبه شیرینی خریدم و رفتم داخل.به همه تعارف کردم‌. ........ (یه هفته بعد) رسول: قدم گذاشتیم توی بین الحرمین. پا به پای هم. کنار هم داخل شدیم.اول سلام دادیم و بعد هم داخل قسمتی شدیم که قرار بود خطبه عقدمون رو بخونن.اول من و نازگل سرجامون نشستیم‌. ..... حالا وقت جواب نازگل بود.نگاهش کردم.با لبخند نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت.با صدای آرومی لب زد. نازگل: با اجازه اقا امام زمان و پدر و مادرم از الان تا ابد انشاءالله بله🙂❤️ رسول: لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. رسول: با اجازه اقا امام حسین و اقا صاحب الزمان و بزرگترای جمع بله. حامد: از جام بلند شدم و رسول رو در آغوش کشیدم.بالاخره‌ داداشم داره ازدواج میکنه.خوشحالم که به کسی که می‌خواست رسید. نوبت من و نورا بود. نشستیم. ...... انگشتر رو توی دستش کردم.لبخندی زدم و زمزمه کردم: با بله ای که گفتی،زندگی خودم شدی🙂 نورا: اووو تو هم از این حرفا بلد بودی و رو نکردی؟ حامد: معلومه اگه قبلا رو کرده بودم ،الان خب تکراری میشد😁 نورا: حامد تو درست نمیشی. حامد:هر چی تو بگی خانمم. ...... رسول: نازگل جان. نازگل: جانم. رسول: هیچی نازگل: چیزی شده؟ رسول: نه چیزی نیست. نازگل:خب بگو .چرا نمیگی .طوری شده؟ رسول: نه فقط خیلی مراقب خودت باش. نازگل: برای چی؟ رسول: چون خیلی خوشگل شدی و میترسم چشم بخوری:) نازگل: تک خنده ای کردم و گفتم: مسخره رسول: به قول مولانا که میگه تو مرا جان و جهانی ؛ چه کنم جان و جهان را ؟ تو مرا گنج روانی ؛ چه کنم سود و زیان را..:')🌱🩵 نازگل: اووووو.کی میره این همه راهو.نه بابا اقا رسول و این حرفا. باورم نمیشه😁😂 رسول: باورت بشه.اقا رسولت بیشتر از اینارو هم بلده. نازگل: ماشالا اقا رسولم.حالا اقا رسول الان از نظرتون باید چیکار کرد؟؟ رسول: لبخندی زدم و زمزمه کردم: باید یه زیارت دونفره رفت اونم توی حرم اقا امام حسین . نازگل: بریم؟؟ رسول: بزن بریم🙂 ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.با اجازه اقا امام زمان و پدر و مادرم از الان تا ابد انشاءالله بله🙂❤️ پ.ن.ماشالا اقا رسولم🥲 پ.ن.حامد و رسول ❤️‍🩹 پ.ن.ازدواج کردن🥺 https://eitaa.com/romanFms
لباس عروس نورا جانم🥲🥺
لباس عقد نازگلم🥺🥲
16.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۶۳🥲❤️‍🩹 کپی ممنوع ساخت خودمه
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: دستش رو توی دستم گرفتم.اولین بار بود که دست زنی به جز مادرم رو گرفته بودم.برای هر دومون حس خاصی داشت و خجالت می‌کشیدیم. بعد از زیارت روی سنگ فرش های گوشه حرم نشستیم‌.نگاهی به چهره اش انداختم.لبخند زده بود و به گنبد طلایی نگاه می‌کرد. نگاه خیره ام رو حس کرد که به طرفم برگشت.لبخندی زد که چال گونه اش نمایان شد. آروم و با خجالت گفت. نازگل:چیزی شده؟؟چیزی روی صورتمه؟؟ رسول: نه .جایی ندیدم بگن مرد حق نداره به همسرش نگاه کنه. نازگل: رسول یه چیزی بهت بگم ؟؟ رسول: بگو عزیزم نازگل: خیلی خوشحالم. رسول: ابروم بالا پرید .با خنده نگاهش کردم و لب زدم: برای چی؟ نازگل: خوشحالم از بودنت.خوشحالم که پیشمی.رسول من بهت گفتم با شغلت مشکلی ندارم اما دلم نمیخواد زود از دستت بدم.پس مراقب زندگی من باش. باشه زندگیم؟؟ رسول: لبخندی زدم.دستش رو گرفتم و بالا آوردم و بوسه ای روی دستاش کاشتم:قول میدم تا وقتی زندم مراقبت باشم.نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره . نازگل: رسول باید هر روز خداروشکر کنم بابت اینکه هستی.چقدر خوبه که پیش همیم. رسول: درسته.و چقدر خوبه که عقدمون توی بین الحرمین خونده شد.امیدوارم خود اقا امام حسین و اقاابوالفضل مراقب زندگیمون باشن. نازگل: اوهوم.خواستم حرفی بزنم که نگاهم به روبه رو خورد.چند نفر داشتن به طرفمون میومدن.رو به رسول گفتم: رسول اونا رفیقات نیستن؟؟ رسول: چی؟؟ نگاهم رو چرخوندم که با دیدن بچه های تیم اقا محسن و خودمون و اقا محمد و اقا محسن لبخندی زد و متعجب بلند شدم.با لبخند سلام کردیم که متقابلا جوابمون رو دادن.رو به اقا محمد لب زدم: کی رسیدید؟؟مگه نگفتید پرواز شما دو ساعت دیگه میشینه. محمد: چی بگم برادر من.از دست این رفیقات مجبور شدم اینجور بگم.البته قرار بود یه ساعت دیگه برسیم اینجا اما ما زودتر اومدیم تا زودتر برسیم و به نوعی به قول بچه ها سوپرایزتون کنیم😁 رسول: خیلیم عالی داوود: تو حرف نزن فعلا.رو به نازگل خانم گفتم: زن داداش مبارکه.ان‌شاءالله خوشبخت بشید . نازگل: ممنونم ازتون.انشاءالله قسمت خودتون. داوود: سلامت باشید . رسول: همه بهمون تبریک گفتن .آقا محمد جلو اومد و لب زد. محمد: مبارکتون باشه . ان‌شاءالله زیر سایه اقا امام حسین زندگی خوبی داشته باشید. رسول و نازگل: ممنونم . محمد: حامد کجاس؟ رسول: حامد و نورا خانم رفتن زیارت.الانه که برگردن. خواستم ادامه بدم که نگاهم به حامد خورد که داشت به همراه نورا خانم به طرفمون میومد. لبخندی زدم و با چشم و ابرو بهشون اشاره کردم و لب زدم: دارن میان. داوود : به طرفشون چرخیدیم.با دیدنمون اونا هم متعجب نگاهمون کردن.لبخندی زدم و به طرفش رفتم.در آغوشش گرفتم.کنار گوشش لب زدم: مبارکت باشه داداش.خوشبخت بشید انشاءالله حامد: ممنونم. نازگل: به طرف نورا رفتم.همدیگرو بغل کردیم .با صدای آرومی لب زدم: مثل ماه شدی.مبارکت باشه آبجی خانم. نورا: قربونت بشم عزیزم.توهم خیلی خوشگل شدی .خوشبخت بشید. رسول: همگی به حامد هم تبریک گفتیم . ........ رسول: شب شده بود.همه توی اتاق های هتل بودن.از جام بلند شدم .به درخواست نازگل که هنوز ازم خجالت میکشید اون توی اتاق خودشون به همراه مادر و پدرش بود. منم پیش آقاجون موندم. گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم بیاد بریم بیرون.چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که جواب باشه اش رو داد. از جام بلند شدم و پیرهنم رو روی تیشرت پوشیدم. خواستم در رو باز کنم که آقاجون از تو اتاق کوچیک بیرون اومد و گفت... اقاجون:رسول جان کجا میری ؟ رسول: با نازگل قراره بریم یکم بیرون. اقاجون: برو پسرم.به عروس گلمم سلام برسون. رسول: لبخندی به مهربونی آقاجون زدم و گفتم: بزرگیتون رو میرسونم.خداحافظ اقاجون: به سلامت.مراقب باشید. رسول: سریع رفتم دم اتاق نازگل وایسادم.با باز شدت در نگاهی انداختم. یه روسری کالباسی سرش بود و چادر عباش رو هم سرش کرده بود.لبخندی زدم : سلام بانو . نازگل: سلام.خوبی؟ رسول: شما خوب باشی منم خوبم🙂 نازگل: خداروشکر. کجا قراره بریم؟؟ رسول: هرجا شما بگی. نازگل: اوممم بریم یکم بگردیم توی بازار؟؟شنیدم انگشتر های کربلا خیلی قشنگن.میخوام مدلاش رو ببینم🥲 رسول: هرچی شما بگی عزیزم.بریم. نازگل :لبخندی زدم.خواستم حرکت کنم که دستم گرفته شد.نگاهی به کسی که دستم رو گرفته بود انداختم.رسول بود.نفس عمیقی کشیدم.خجالت رو باید کنار بزارم.حالا ما نامزد هستیم.پس خجالت نداره.لبخندی روی صورتم نشوندم و قدم برداشتیم. ...... به مغازه دار اشاره کردم یکی از انگشتر هارو بیاره.روی میز گذاشت.لبخندی زدم و توی دستم کردم.رسول هم ستش رو توی دستش کرد.خیلی قشنگ بود.رو به رسول گفتم: همینو بخریم؟؟خیلی قشنگه رسول. رسول: آره خیلی خوبه.همینو میخریم😉 نازگل: ممنونم. رسول: قابل خانمم رو نداره. ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.مراقب زندگی من باش.باشه زندگیم؟🥺 پ.ن.انگشتر ست💍❤️‍🩹💍 https://eitaa.com/romanFms
انگشتر ست اقا رسول و نازگل خانم🥺🥲