eitaa logo
♡زاپ‍‌اس‍‌ ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌ ♡
151 دنبال‌کننده
20 عکس
57 ویدیو
0 فایل
زاپاس کانال گاندوییمونه😊 لینک کانال اصلی؟ بله بفرمایید:) https://eitaa.com/romanFms
مشاهده در ایتا
دانلود
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت⁸¹ حامد: رسول رو آوردن. رنگش خیلی پریده بود . تا حالا دقت نکرده بودم ولی بین تار های موهاش چند تا تار موی سفید هم بود . چیکار کردی با خودت داداش رسول. چیکار کردی با دل ما پسر . دستامون رو باز کردن.محمد سریع به طرف رسول قدم برداشت . سرش رو به طرف سهیل چرخاند و شروع به صحبت کرد . محمد: حالش چطوره؟ سهیل: نگران نباش فرمانده .اتفاق خاصی نیوفتاده . داوود: پام خیلی درد میکرد و خونریزی داشت .اما حالا فقط حال رسول برام مهمه.سهیل بیرون رفت .خودم رو روی زمین کشوندم و به طرف رسول که بیهوش بود رفتم. چشماش بسته بود و حالا مثل یه بچه ی مظلوم خوابیده بود .بدون هیچ فکری . نگاهی به محمد کردم .کلافگی از سر و روش می‌بارید. نگاهم به دستش خورد .خون میومد و تصویر بدی رو ساخته بود. محمد: نشستم کنار رسول و شروع به صحبت کردم و گفتم: حالا برای من میخوای خودکشی کنی تا ما راحت بشیم؟🤨 رسول این چه کاری بود کردی پسر . نمیگی ما بدون تو نمیتونیم تحمل کنیم؟💔 رسول: با درد چشمام رو باز کردم. آقا محمد داشت باهام صحبت میکرد که با بیدار شدنم خوشحال رو به حامد و داوود گفت بهوش اومدم. خدایا چرا تموم نشد؟ خدایا چرا این زندگی تموم نمیشه؟ چرا من هنوز زندم؟ محمد: آقا رسول فکر نکن الان کاری باهات ندارم بعدا هم همینطوره.نه برادر .نه .رفتیم سایت یه توبیخ خیلی خوبی از من دریافت میکنی .به خاطر بیفکری ای که کردی .💔 حامد: رسول. این چه کاری بود کردی؟ نمیگی اگر محکم تر زده بودی و خودت رو داغون میکردی ما باید چیکار میکردیم؟؟🥺 داوود: رسول تو فکر کردی اگر اتفاقی برات می افتاد اینا ما رو ول میکردن؟؟ نه برادر من .نه . تازه بدتر با ما میکردن. چون تو دیگه نبودی🥺 رسول: می..گین..چیکار ..کنم؟ بشینم..و.تماشا..کن..کنم ...عزیزانم..جلوی..چشمام..پر.پر..بشن؟ با..ید ..چیکار..میکردم😭🥺محمد..من..تاقت..دیدن ..حال بد ..شما ..رو ندارم..نمیخوام ..به خاطر ..من ..اتفاق بدتری.. براتون..بیوفته..میگی..چیکار کنم؟💔 محمد: این راهش نیست رسول .خدا خودش میدونه چطوری باید از این مخمصه در بیایم.خودش کمک میکنه.دیدی رسول.دیدی هنوز وقتش نشده تو بری.چند بار نزدیک بوده اما هر بار خدا خودش خواسته تو سالم بمونی و پیش ما باشی🙃 ازت خواهش میکنم دیگه همچین فکر هایی رو نکن و هیچوقت همچین کاری رو تکرار نکن.نمیدونی با این کارِت ما تا مرز سکته رفتیم و برگشتیم .💔 رسول: ببخشید..همیشه..باعث عذاب ..هستم😔🥺 رضایی: حال این پسره چطوره؟ شنیدم خودکشی کرده؟ سهیل: بله عمو .دکتر گفت باید چند تا دارو بهش بدیم .اما مهم نیست .براش نخریدم. رضایی : سهیل بهتره مکانمون رو عوض کنیم . احتمال داره دکتر مشکوک شده باشه و به پلیس خبر داده باشه. سهیل: درسته عمو .الان هماهنگ میکنم بریم ویلایی که توی شمال بود .اونجا کسی هم نیست و راحت تر هستیم . رضایی : باشه .هر جور میدونی . محمد: نشسته بودیم کنار رسول که سهیل به همراه چند نفر وارد شدن و ما رو بلند کردن.رسول اینقدر بی جون بود که راحت تونستن بلندش کنند.دو نفر دستاش رو گرفتن تا نیوفته.سهیل رفت جلوش و صحبت کرد. سهیل: میبینم که هنوز زنده ای .هیچوقت فکرش رو نکن که بخوای از دست من فرار کنی .حالا به هر روشی.چه مرگ و چه فرار از این زندان . راوی: سهیل رو به افرادش کرد و گفت : رسول جان رو با خودم میارم.شما فرمانده و بقیه رو ببرین. محمد: کجا ؟ میخواید چیکار کنید؟؟ سهیل: قراره بریم خوش بگذرونیم. رسول هم با منه .قراره اون زجر بکشه و من خوش بگذره بهم. حامد: سهیل تو حق نداری رسول رو تنها ببری . من باید پیش رسول باشم . پس منم با خودت ببر. سهیل: نچ .نمیشه😌 رسول راضی نیست . درسته رسول جان؟ رسول: 😖😖😖😖😖 به ...من نگو..رسول..جان ..من ..باید..پیش ...بقیه..باشم..من ..تنها ...هیچ جا...نمیام. سهیل: دست خودت نیست رسول جان . اشاره کردم به مراد .اومد و دستمال رو از پشت دم دهن رسول گذاشت .لعنتی نفس نمیکشید که بیهوش نشه . مچ دستش رو فشار دادم که از دردش آخی گفت و به خاطر دستمال که ماده بیهوشی داشت سریع بیهوش شد . محمد: رسول رو بیهوش کردن . نگرانی بابت حال رسول حالم رو بد میکرد . به خاطر فشاری که سهیل به دستش داده بود کمی خونریزی پیدا کرده بود و روی زمین میریخت . سریع دو نفر رسول رو بردن و به صدای فریاد ما توجهی نکردن. خواستم به طرف داوود سرم رو برگردونم که یکدفعه دردی رو توی سرم حس کردم و آخرین صدا ، صدای اخ گفتن حامد و داوود بود و متوجه شدم که ما رو هم بیهوش کردن. پ.ن. حال بد رسول ... پ.ن. توبیخ :) پ.ن. ویلای شمال 🥺 پ.ن. نمیتونه فرار کنه .چه با مرگ و چه فرار از این زندان🖤 https://eitaa.com/romanFms
32.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مناسب با حال و هوای پارت جدید پیشنهاد تماشا🥺
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۸۲ ناشناس: به دستور سهیل ، رسول رو به سمت ماشین خودش بردیم و فرمانده و اون دو نفر دیگه رو هم توی اون یکی ماشین بردیم. مشخص بود حالشون خیلی خوب نیست . بدون این که کسی بفهمه آستین لباس فرمانده رو بالا زدم و پارچه ای که به همراه داشتم رو دور دستش جایی که زخم شده بود بستم و دوباره آستینش رو پایین کشیدم . امیدوارم زخمش عفونت نکنه . نگاهم به اون پسری که فهمیده بودم اسمش داوود هست افتاد . رنگش پریده بود و پاش خونریزی داشت . خدای من تیر توی پاش هست. چیکار کنم؟ اگر از پاش خارج نشه ممکنه عفونت بکنه و حتی شاید بعدا پاش قطع بشه .😔 فعلا نمیتونم کاری انجام بدم . تکه پارچه ای رو دور پاش بستم و محکم کردم تا خونریزی کمتر بشه . راوی: بالاخره حرکت کردند . سرعتشان زیاد بود و میخواستند هر چه زودتر از آن مکان دور شوند . از این طرف سهیل تند میرفت و از سوله دور میشد و از آن طرف محسن و تیمش به آن سوله نزدیک میشدند و در دلهایشان نور امیدی بود برای دیدن دوباره فرمانده و رفقایشان . از این طرف سهیل با پوزخند به حال رسول نگاه میکرد و از آن طرف محسن و بچه ها نگران حال رسولی که میدانستند بشدت تحت فشار بوده است بودند. از این طرف سهیل با لبخند به جاده خیره شده و زیر لب آهنگی را زمزمه میکند و از آن طرف تک تک اعضای گروه زیر لب آیات قرآن را زمزمه میکنند تا مرهمی روی زخم دلشان شود . از این طرف سهیل با خوشحالی از تهران خارج میشود و از آن طرف محسن و اعضای تیم به آن سوله نزدیک میشوند . از این طرف سهیل در جاده شمال است و از آن طرف محسن اسلحه اش را آماده میکند و دستور آغاز عملیات را صادر میکند . محسن: رسیدیم به سوله ای که اون دکتر آدرسش رو داده بود . استرس داشتم . استرس برای دیدن حال رفیق چندین و چند ساله ام .استرس بابت دیدن صورت مظلوم رسول و استرس بابت حامد و داوود . به کیان اشاره کردم .سریع از در بالا رفت و توی حیاط رفت و در رو باز کرد . اسلحه ام رو مجهز کردم و رو به جلو گرفتم و قدم قدم به در اصلی سوله نزدیک شدم. زیر لب شروع به صلوات فرستادن کردم و همون طور قدم های آرام برداشتم و پشت سرم فرشید و امیرعلی و معین و سعید و کیان اومدن . به در سوله رسیدیم .روی در یه قفل بزرگ زده شده بود . با اشاره به سعید سریع جلو اومد و بعد از گذشت چند ثانیه قفل رو باز کرد و کنار رفت . در رو باز کردم و آروم آروم بی صدا حرکت کردم .بچه ها هم فورا داخل اومدن و اسلحه هاشون رو به اطراف نشونه گرفتن .فرشید و معین سمت راست رو پوشش دادن و آروم به جلو قدم برداشتن .سعید و امیرعلی هم از سمت چپ به جلو حرکت کردند .من هم از وسط رفتم و کیان و چند تا از بچه های دیگه هم توی حیاط رو پاکسازی کردند .با علامت دستم به جلو حرکت کردیم . به جایی رسیدیم که چند تا در مختلف داشت . با اشاره دست به بچه ها هر کردم توی یه اتاق رفتن و من هم توی اتاق روبه رویی و وسطی رفتم .در رو باز کردم . اتاقی که بیشتر شبیه قتلگاه بود و خون های خشکیده روی زمین و دیوار های سفید ترسناکش کرده بود . هیچ کس نبود . از اتاق اومدم بیرون که بچه ها خارج شدن.بهشون نگاه کردم که ناراحت سرشون رو تکون دادن و به زیر انداختن.با کیان که توی محوطه بود ارتباط برقرار کردم که به گفته ی اون هم هیچ کس نبود .نفسم رو لرزون بیرون فرستادم و دستم رو توی موهام فرو بردم . مگه میشه ؟ پس اون دکتر چی گفته؟ یعنی همش دروغ بوده؟ نه . دروغ نبوده . اتاق های این سوله درست شبیه جایی هست که افراد رو شکنجه میدن. دوباره وارد اتاق شدم که چیزی گوشه ی اتاق توجهم رو جلب کرد . بچه ها هم پشتم داخل شدن .اما من بدون توجه به اون ها به طرف گوشه ی دیوار رفتم . انگشتر رسول بود .انگشتری بود که محمد برای هدیه تولدش خریده بود . خون های خشک شده ی روی انگشتر تصویر عذاب آوری رو ثابت میکرد . ثابت میکرد که اونا اینجا شکنجه هایی شدن که اینقدر خون ازشون رفته .یعنی این همه خون که روی زمین هست و خشک شده مال محمد و بچه ها هست؟ حالا دیگه روی آیه ی زیبایی که روی انگشتر بود هم پر از خون خشک شده بود . رسول فهمیده بوده که ما قراره بیایم اینجا و برای اینکه ما بفهمیم اینجا زندانی بودن این انگشتر رو از دستش در آورده و اینجا گذاشته تا وقتی ما اینجا اومدیم انگشتر رو ببینیم . بچه ها با شک به انگشتر نگاه میکردن .فرشید آروم جلو اومد و روی زانو هاش نشست و با اشک هایی که روی صورتش میریخت شروع به صحبت کرد فرشید : ای..این ..انگشتر مال رسوله؟ آره؟ این همون انگشتری هست که آقا محمد برای تولدش هدیه داد ..چرا خونی افتاده اینجا ؟ 🥺😭 پ.ن. حال بد دل محسن و تیم💔 پ.ن. انگشتر خونی... https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۸۳ سعید : آروم به طرف فرشید رفتم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم و با صدای لرزون گفتم: آروم باش داداش به خدا پیداشون میکنیم .🥺 قول میدم پیداشون میکنیم. ببین رسول حالش خوب بوده که این انگشتر رو از دستش در آورده و اینجا گذاشته ‌ فرشید: میشه انگشتر پیش من باشه🥺 محسن: فرشید اینقدر مظلومانه حرفش رو گفت که دلم نیومد حرفی بزنم . انگشتر رو توی دستش گذاشتم. آروم بلند شدم . نگاهی به بچه ها کردم.به سعیدی که سعی میکرد خودش رو قوی جلوه بده .درست مثل یه فرمانده .با اینکه خودش غم داره اما باز هم خودش رو قوی نشون میده .احتمالا یکی از بهترین .گزینه ها برای فرماندهی هست .این پسر توی این مدت کم حتی خودش رو به من هم ثابت کرده و نشون داده لیاقت نام فرمانده رو داره .به کیان و امیرعلی و معین خیره شدم .با چشم هایی که مشخص بود هر لحظه اشک هاشون روی صورتشون بریزه به فرشید خیره بودن .متوجه شده بودم که توی این مدت خیلی خیلی کوتاه به بچه ها و محمد عادت کردن و دوری از اونا براشون سخته . سعید آروم دست فرشید رو گرفت و بلندش کرد . فرشید هم اشک هاش رو پاک کرد و انگشت اشاره اش رو روی انگشتر کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد . فرشید : انگشت اشاره ام رو روی انگشتر کشیدم و زمزمه کردم : بالاخره صاحبت رو پیدا میکنیم .قول میدم دوباره تو رو توی دستاش جا بده .🥺 راوی: در آن طرف سهیل به ویلایی که در شمال داشت رسید و در طرفی دیگر محسن و گروهش با سر هایی پایین افتاده به سایت برگشتند .غم درون نگاهشان را همه کس می‌دیدند. محسن به طرف اتاق آقای عبدی رفت و بچه ها به طرف نمازخانه حرکت کردند . محسن پشت در اتاق ایستاد و نفسی عمیق کشید و در زد .صدای بفرمائید که از جانب عبدی بود به گوشش خورد و در را باز کرد .با قدم هایی آرام و سری پایین به طرف میز آقای عبدی که اکنون در نزدیکی اش شهیدی نیز نشسته بود رفت و ایستاد . عبدی نیم نگاهی به شهیدی میکند و شروع به صحبت میکند . آقای عبدی: خوب محسن .چیشد ؟ بچه هارو پیدا کردین؟ محسن: آقا راستش قبل از اینکه ما برسیم اونا فرار کرده بودن .تنها چیزی که تونستیم پیدا کنیم انگشتر رسول بود که احتمالا برای اینکه ما متوجه بشیم اونا توی اون مکان زندانی بودن توسط رسول گذاشته شده . ولی دیوار و کف زمین اونجا پر بود از خون .حتی انگشتر رسول هم خونی بود 💔 اینطور که مشخصه حالشون خیلی خوب نیست و احتمالا رسول بدتر از همه هم باشه 😔 پ.ن.حال بدشون💔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۸۴ کیان: از وقتی اومدیم فرشید رفته و گوشه ای از نمازخانه نشسته و انگشتر رسول رو توی دستش گرفته و گریه میکنه .تحمل دیدن غم هیچ کدوم از بچه هارو ندارم .دلم برای رسول تنگ شده .یاد روزی افتادم که اولین بار به رسول گفتم (داداش رسول) . (فلش بک به گذشته ) داوود: رسول حتی فکرش رو هم‌نکن که بخوای به نیروهای آقا محسن بگی داداش 😌 تو فقط باید به من بگی داداش داوود و منم بگم داداش رسول .فهمیدی؟ 😚 رسول: ا..اره .فقط داوود چه آدمی شدی! تو که اینقدر دنبال این نبودی که من فقط به تو بگم داداش 😳 داوود: الان فرق میکنه .حالا که بچه های تیم آقا محسن هم هستن و مطمئنم تو توی دلشون جا باز کردی اونا میخوان به تو بگن داداش .میشه فقط من بهت بگم ؟🥺 رسول: باشه داوود .چرا بغض کردی حالا؟ مگه میخوام بمیرم؟ بابا یه داداشه دیگه 🙃 کیان: داشتیم با بچه ها میرفتیم نماز خونه که صدای داوود و رسول اومد .با تک تک جملاتی که داوود میگفت من میخواستم از خنده پهن زمین بشم .نگاهی به بچه ها کردم .حامد و فرشید و سعید با تعجب گوش میکردن اما معین و امیرعلی مثل من خندشون گرفته بود و سعی داشتن جلوی خودشون رو بگیرن .چشمکی به بچه ها زدم و داخل شدم و با صدای بلندی شروع به صحبت کردم و گفتم: داداش رسول .میشه یه لحظه بیای کمک ؟ حامد: وقتی کیان اون حرف رو زد فقط میخواستم بخندم . نگاهی به بچه ها کردم .همشون دستشون رو روی صورتشون میکشیدن تا خندشون رو مهار کنند یا به دیوار نگاه میکردن و لباشون رو به هم فشار میدادن . کیان هم با صدایی که مشخص بود ته خنده توش هست دوباره حرف زد . کیان: داداش رسول میشه یا نه؟ آخه کارا خیلی زیاده . رسول: داشتم با داوود حرف میزدم که بچه ها داخل شدن .کیان هم بلند گفت: داداش رسول میشه یه لحظه بیای کمک ؟ خندم گرفته بود. نگاهی به داوود کردم که با تعجب نگاه میکرد .دوباره کیان شروع به صحبت کردو گفت: داداش رسول میشه یا نه؟ آخه کارا خیلی زیاده. خندم رو مهار کردم و شروع به صحبت ‌کردم .برای اینکه حرص داوود رو در بیارم من هم شروع کردم و گفتم: اره داداش کیان .الان میام داداش . امیرعلی: دیگه نتونستیم با حرف رسول جلوی خودمون رو بگیریم و هر کدوم یه طرف افتادیم و شروع به خنده کردیم .داوود بر خلاف خنده ی ما با چهره ی برزخی به رسول و کیان نگاه میکرد و آخر شروع به حرف زدن کرد . داوود: که داداش رسول و داداش کیان اره؟ باشه آقا رسول .باشه برای شما دارم آقا رسول . و شما آقا کیان .که میخوای داداش منو برای خودت بکنی؟🤨 حالا نشونت میدم آقا کیان . که به داداش من میگی داداش رسول؟ اره؟ کیان: از روی زمین بلند شدم و با صدایی که خنده هنوز توش موج میزد شروع به صحبت کردم و گفتم: داداش داوود خودت رو کنترل کن خواهشا . من هنوز جوونم. به بچه ی نداشته ام فکر کن .به زنی که هنوز باهاش ازدواج نکردم فکر کن 😁 واقعا دلت میاد پسر به این خوشگلی رو داغون کنی؟ داوود : نترس داداش . کار خاصی باهات ندارم .فقط چند تا مشت توی صورتت هست و چند تا ضربه توی شکمت .چیز خاصی نیست😉 کیان: نه غلط کردم داداش .اصلا رسول مال خودت .من داداشی به اسم رسول ندارم .😬 رسول: عجب آدمی هستی تو .خوب شد همین اول کاریه شناختمت😐 داوود جان داداش آماده حمله هستی؟ داوود: با کمال میل رسول جان . کیان: تا داوود حرفش تموم شد با رسول به طرفم حمله ور شدن .سریع جیغ آرومی کشیدم و پا به فرار گذاشتم . خندم گرفته بود .مخصوصا اینکه بچه ها شروع کرده بودند به خندیدن و من نمیتونستم اعصابم رو خورد میکرد .همون طور که می‌دویدم به عقب نگاه کردم .داوود پشتم بود .پس رسول کجاست؟ سرم رو به جلو برگردوندم که یکدفعه دیدم رسول جلوم سبز شد .حالا از دوطرف محاصره ام کرده بودن .دستام رو به علامت تسلیم بلند کردم و میون نفس نفس زدنام گفتم: آقا.. آقا جان ببخشید ..دیگه ..تکرار نمیشه😮‍💨 داوود : نه دیگه حرفت رو زدی حالا باید تنبیه بشی . که میخوای منو عصبانی کنی .میبینی من دارم بهش میگم خوشم نمیاد میای همون موقع میگی؟🤨 کیان : باشه داداشم .آروم باش. پیر میشی دیگه کسی نگاهتم نمیکنه😁 رسول: هوی.داداش منو مسخره نکن بی ادب😌 داوود: تو خودت حرف نزن .تو چرا بازی اینو ادامه دادی؟🤨 رسول: چ..چی؟ داداش داوود .من که میدونم تو منو نمیزنی 😬 داوود : حیف که الان کارا مونده .بعدا نشونتون میدم .😏 کیان: باشه. هوف خوب داداش رسول بیا بریم کمکم کن 😁 داوود: کیان میام میزنمت ها😤 کیان: باشه بابا .اشتباه گفتم .اصلا داداش امیرعلی بیا تو کمک کن به من 🙃 امیر علی: باشه داداشم .بیا بریم☺️ (زمان حال) کیان: از خاطرات بیرون اومدم . کِی گریه کردم؟ اشک هام رو پاک کردم و آروم بلند شدم و به سمت ابدارخونه رفتم .کمی آب خوردم و برگشتم و شروع به نماز خوندن کردم . پ.ن. خاطرات گذشته🥺💔 پ.ن. داداش رسول🖤 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت۸۵ فرشید: خیره ام به انگشتر عقیقی که هدیه تولد رسول از طرف آقا محمد بود .انگشتر عقیقی که الان توسط رگه ای خون نقاشی شده .انگشتری که گوشه ی رکابش شکسته .دلم برات تنگ شده داداش رسول. کجایی داوودم.کجایی داداش حامد .کجایی فرمانده . کجایید؟ داداش رسول هنوز نتونستم خودم رو به خاطر حرف هایی که اون اوایل بهت زدم ببخشم .چرا الان نیستی آرومم کنی؟ 🥺😭 داوود تو چرا نیستی که بگی رسول قوی هست .سالم برمیگرده.البته الان میدونم رسول دیگه اون آدم قوی سابق نیست .رسول شکست .بعد از مهدی شکست .درسته نمیدونم قبل از نبود مهدی چطور بوده اما حامد بهم گفته بود .حامد !کجایی پسر .کجایی پسر خندون و شاد 🥺آقا محمد دلم برات تنگ شده .وقتش نشده بیای پیشم . محمد: با دردی که توی سرتاسر بدنم پیچید چشام رو باز کردم .حامد و داوود در کنارم بودن و دستاشون بسته شده بود .اما اثری از رسول نیست .آروم شروع کردم به صدا زدن حامد و داوود .چشماشون رو باز کردن و آروم به دورتادور اتاق نگاه کردن .حامد وقتی دید رسول نیست با صدایی لرزون شروع به صحبت کرد . حامد: آقا.. آقا محمد ..رسول کجاس؟ پس..پس چرا رسول نیست؟ 🥺 محمد: نمیدونم حامد. منم تازه بهوش اومدم .😔 داوود: آقا محمد نکنه اتفاقی براش افتاده ؟ نکنه سهیل بلایی سرش آورده؟ محمد: بعید میدونم.اگر میخواست بلایی سرش بیاره اون موقع که خودکشی کرد جونش رو نجات نمی داد. رسول توی دست اون برگ برنده هست . راوی: چشمانشان را بستند و سرشان رو پایین انداختند .هر کدام در دلهایشان یک نگرانی برای رسول داشتند .ترس از دست دادنش مانند خوره به جانشان افتاده بود .مدتی گذشت که در به صدا در آمد و رسول بیهوش را در آن انباری انداختند .پیشانی عرق کرده اش ترس به جانشان می انداخت .محمد با هزار ترفند توانست دستان خود را باز کند .سریع به طرف رسول رفت و دستش را روی پیشانی اش گذاشت . با احساس داغی شدید دستش را فورا عقب کشید .سریع بلند شد و دست داوود را باز کرد و گفت دستان حامد را هم باز کند . دستان رسول باز بود . محمد و حامد آرام اورا به گوشه ای کشاندند و محمد به طرف در رفت و محکم بر روی آن کوبید .مدت کوتاهی گذشت که یک نفر در را باز کرد و با حالت سوالی محمد را نگاه کرد که او خود به حرف آمد . محمد: حالش بده .تب داره .🥺 اگه همینجوری پیش بره نمیتونه تحمل کنه . سهیل: روی مبل نشسته بودم و داشتم قهوه میخوردم که مراد داخل اومد و شروع به صحبت کرد . مراد: آقا سهیل این پسره رسول تب کرده .حالش خوب نیست .چیکار کنیم؟ سهیل: یه دستمال و یه تشت آب براشون ببر .خودشون تبش رو پایین بیارن . مراد : چشم آقا. حامد: نگران کنار رسول نشستم و به صورت رنگ پریده اش که پر بود از دونه های درشت عرق خیره شدم .صدای در بلند شد و یه نفر یه تشت آب به همراه دستمال آورد . سریع بلند شدم و ازش گرفتم و به سمت رسول رفتم .دستمال رو توی آب فرو بردم و خیسش کردم و روی پیشونی رسول گذاشتم .آقا محمد نزدیکش شد و دستمال دیگه ای رو برداشت و خیس کرد و لباسش رو بالا زد و دستمال رو روی شکمش گذاشت. حالا تب رسول همراه شده بود با لرز .میلرزید و زیر لب چیزی زمزمه میکرد .دقت کردم که دیدم داره با مهدی صحبت میکنه .🥺 رسول: دا..دا.ش..مهد..ی ..کج..ا..می.ری..من..و..تن..ها ..نزار.. دا..دا..ش..تو..تو..قول..دادی😖 داوود: رسول داشت زجر میکشید .اول با شکنجه های جسمی و حالا هم با دیدن مهدی توی خوابش و حرف زدن باهاش .مهدی ، مهدی تو چیکار کردی با دل ما پسر .مهدی کجایی ببینی رسولت حالش بده. کجایی ببینی داره تو تب میسوزه.🥺🖤رسول همین جور داشت می‌لرزید و ما داشتیم با نگرانی بهش نگاه میکردیم. حامد: حدودا تبش پایین اومده و دیگه خداروشکر لرز نداره .فقط یکم داغ هست .برای بار بیستم دستمالی که داغ شده بود رو توی اب فرو بردم و بعد از گذشت چند ثانیه درش آوردم و آبش رو گرفتم و دوباره روی پیشونی رسول گذاشتم .خدا شاهده من بدون رسول نمیتونم تحمل کنم .رسول مثل برادرم بود برام . وقتی مامانم من رو بدنیا آورد فوت کرد .بابام از همون موقع برام هم پدر شد و هم مادر . اون اوایل بچگی خیلی گریه میکردم چون برادر یا خواهری نداشتم .بعد ها که با رسول اشنا شدم رسول برام شد مثل برادر که کمی از دردام رو تسکین میداد. من حتی با مهدی هم دوست بودم .اون برام مثل یه برادر بزرگتر بود .وقتی که خبر شهادتش رو شنیدم خودمم حالم خیلی خراب شد .مهدی برای من هم عزیز بود .حتی برای بابا .یعنی الان بابا حالش چطوره؟ یعنی خبر داره من کجام؟ خبر داره کسی که مثل پسرش براش شده بود در چه حالیه؟ پ.ن. تب کرده 🥺 پ.ن. برادر💔💔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۸۶ داوود: دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم . برای بار هزارم خداروشکر کردم که حالش بهتره و تبش پایین اومده .اگر تبش بیشتر میشد مطمئنن تشنج میکرد .خداوشکر که دیگه خطرناک نیست .🥺نگاهی به صورتش کردم .داشت بهوش میومد و سعی میکرد چشماش رو باز کنه .😍 رسول: آروم چشمام رو باز کردم .با گیجی نگاهی به دورتادورم کردم .آقا محمد و بچه ها با خوشحالی نگاهم میکردن .لبم خشک شده بود .میخواستم حرف بزنم اما انگار هیچ جونی توی بدنم نبود .قدرت نداشتم حتی دستم رو تکون بدم .آروم لبم رو خیس کردم و با صدای گرفته ای گفتم:آقا ..محمد🥺مهدی ..اومد .. پیشم.گفت..منو..میبره..پیش..خودش 🥺 محمد: آروم باش رسول جان .آروم باش پسر. داوود : یعنی چی مهدی گفته رسول رو میبره پیش خودش .اون نمیتونه همچین کاری بکنه .حالا که خودش رفیق نیمه راه شده حق نداره رسول رو ببره .رسول که رفیق نیمه راه نیست 🥺 رسول: آروم بلند شدم و نشستم .تکیه دادم به دیوار و سرم رو پایین انداختم .نگاهم به مچ دستم خورد .من داشتم چیکار میکردم؟ من..من خودکشی کردم؟ من برادر مهدی؟ پسر حاج مصطفی؟ چطور ممکنه . چشام رو روی هم گذاشتم که اشک هام از لای پلکم سرازیر شد .آقا محمد اومد کنارم نشست .دیگه نمیتونستم تحمل کنم .رو کردم سمت آقا محمد و گفتم:آقا میشه محمد: رسول رو بغل کردم و دم گوشش گفتم : میشه بغلم کنی؟ بله که میشه آقا رسول .چی فکر کردی؟ این آغوش همیشه برای شما هست .🙃 رسول: سرم رو روی شونه های آقا محمد گذاشتم و به اشکام اجازه باریدن دادم و شروع به صحبت کردم و گفتم: آقا دلم تنگ شده بود . آقا چیکار کنم؟ قلبم شکسته .نمیتونم تحمل کنم .اولین باره که دارم از صمیم قلبم میگم ولی دیگه نمیتونم . نمیتونم تحمل کنم .آقا محمد امیدی ندارم .امیدم فقط داداشم بود .حالا که اون نیست من چرا باید باشم؟ 😭🥺😭🥺 محمد: چون ما هستیم .رسول ما به تو نیاز داریم. ما هم دیگه تحمل دوری از تو رو نداریم .مهدی که رفت همه ی ما داغون شدیم .ولی با وجود تو حالمون خوب شد .تو شدی جایگزین مهدی .برای همه ی ما تو شدی برادر .حتی من ! حالا آقا داداش ما چرا حالش اینجوریه؟ چرا امید نداره دیگه؟ پس اون کی بود که همیشه به خدا و سرنوشتی که اون براش رقم زده بود امید داشت؟؟ پس اون رسول که توی کار خدا دخالت نمی کرد کجاست؟ پس چرا دخالت کرد و خودکشی کرد؟ مگه نمیدونست خودکشی گناهه؟ مگه نمی گفت تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته؟ الان چیشد رسول ؟ الان تو نرفتی اون دنیا . چون خدا نخواست .فقط با اون کار احمقانه ات زدی خودت رو ناکار کردی و الان داغون تر شدی🙁 رسول خدا به هر کسی فرصت زندگی نمیده .این که الان تو یکی از افرادی هستی که چند بار تا دم مرگ رفتی و برگشتی یعنی تو هنوز فرصتت برای توی این دنیا بودن تموم نشده و باید زندگی کنی .فهمیدی؟ 🤨 رسول: بله .فهمیدم .آقا محمد درسته ما اینجاییم اما هنوزم حرفاتون مثل قبلا امیدوار کننده هست .امیدی که از دست دادم کم کم برگشت .🙃آغوشتون واقعا برام امنیت داره .من شما رو مثل برادرم میدونم و دوستتون دارم .با این حساب این اغوش امن برادر هست که من ازش استفاده کردم .آخرین باری که همچین حس خوبی رو داشتم یادم نمیاد .فکر کنم قبل از شهادت مهدی بود . اما حالا توی این مکان ، با اینکه نمیدونم کجا هستم اما یه حس خوب دارم.حسی سرشار از آرامش. آرامش نزدیک بودن به برادرات .آرامش حرف های برادر و آرامش اغوش امن برادر .اینا آرومم میکنه .حال دلم رو خوب میکنه .غم درونم رو تسکین میده و این یعنی یکی که از همه لحاظ عالی ترین هست پیش من نشسته و آرومم میکنه 🙂 آقا محمد مراقب خودت و مهربونیات باش❤️ پ.ن. آغوش امن برادر🥺 پ.ن.اقا محمد مراقب خودت و مهربونیات باش💔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۸۷ راوی: حامد و داوود با لبخند به رسول خیره شده بودند و محمد نیز حس خوشحالی در وجودش پُر میشد . حس انکه رسول را آرام کرده احساس خوبی به او میداد . احساس آرامش بابت خوب بودن حال برادر❤️ اما او نمیداند این حس خوب خیلی زود پایان می یابد و جایش را به زخمی که روی قلبشان کشیده میشود میدهد .زخمی که معلوم نیست برایش مرهمی وجود دارد یا نه 🖤 رسول: در باز شد و بازهم قیافه رو مخ سهیل نمایان شد . دست آقا محمد رو توی دستم گرفتم . سردی دستام با گرمی دست های آقا محمد تضاد خاصی داشت . آقا محمد فشار آرومی به دستم داد . نگاهش کردم که آروم پلک هاش رو روی هم گذاشت. احساس شیرینی سرتاسر وجودم پخش شد. امیدم تنها به محمد بود . سهیل قدم گذاشت و به طرف من و محمد که کنار هم بودیم اومد و نگاهی به ما کرد و شروع به صحبت کرد . سهیل: خوب حالا که فرمانده و رسول جان پیش هم هستن بهتر نیست رسول یکم جلوی فرماندش زجر بکشه؟😏 رو کردم سمت سامان و گفتم: سامان جان شروع کن .😉 رسول: یکی از افراد سهیل نزدیکم شد . طوری بلندم کرد که احساس کردم دستم از جاش کنده شد 😣 به گوشه ای پرتم کرد . با این کارش توی دلم فحشی نثار سهیل و افرادش کردم . دستم درد میکرد . با فشاری هم که اینا بهش وارد کردن دردش بیشتر هم شد . یکی نیست به من بگه چرا همچین غلطی کردی🤦 به طرفم اومدن . کابل های بلندی دستشون بود . کابل هارو روی هوا بلند کردن و محکم به بدنم کوبیدن . برق گرفتم . شلاق با کابل برقی بود . با هر ضربه ای که میزدن جون از بدنم خارج میشد . تحمل اینقدر شک برقی نداشتم و بدنم نمیتونست مقاومت کنه و به همین دلیل طولی نکشید که صدای فریادم توی اتاق پخش شد. داوود و حامد سعی داشتن نزدیکم بشن اما دستشون بسته بود . نگاه بی حال و بی جونم رو به آقا محمد دادم.با چشمای لرزون نگاهم میکرد و لبش رو روی هم فشار میداد تا حرفی نزنه که اون ها بد تر کنند حامد: با چشمای خودم دیدم که رسولم داشت زجر میکشید . با چشمای خودم دیدم و نتونستم هیچ غلطی کنم. 🥺💔 نتونستم بهشون بگم نامردا داداشم رو وِل کنید .نتونستم بگم داداشم قلبش ضعیفه و با این شک ها حالش خراب تر میشه . نتونستم بگم داداشم نمیتونه تحمل کنه . نمیتونه...🥺💔 داوود: رسول شکنجه میشد و انگار روح از بدن من خارج میشد . با هر آخی که از زبان رسول خارج میشد من حالم دگرگون تر میشد. بمیرم .مشخص بود درد داره . نامردا بهش رحم نکردن . رحم نکردن با اینکه میدونستن رسول حالش بده .با اینکه میدونستن اون کلی خون قبلا از دست داده و حالا هم تمام بدنش هست که خون آلود و زخمی هست 💔 رسول: دیگه نمیتونستم شک برقی رو تحمل کنم و از طرفی کابل ها که خیلی سنگین و زخیم بودن تمام بدنم رو زخمی کرده بود . آروم آروم صداها نامفهوم شد و سیاهی بود که نصیب چشمام شد و تن خسته ام بود که روی زمین ثابت موند 💔 محمد: نگاهم ثابت موند روی رسولی که اینقدر بهش شک دادن و زدنش که بیهوش شده بود و خون بود که روی لباسش رو پر کرده بود . 🥺داداش رسول ببخش منو .ببخش فرمانده بی معرفتت رو .ببخش فرمانده ات رو که نتونست نجاتت بده . 💔💔 حامد: سهیل و افرادش از اتاق خارج شدن . سریع دویدم و به سمت رسول رفتم . بالای سرش که رفتم جون از پاهام خارج شد و روی زمین در کنار جسم خونی و بی جان داداشم سقوط کردم . خون از زخم هاش میجوشید و صورتش به شدت رنگ پریده بود . حالش خیلی بد بود .خیلی خیلی بد😭💔 داوود: با پایی که بشدت درد میکرد به خاطر وجود تیر رفتم کنار رسول . دستم رو روی نبضش گذاشتم. با احساس نبض ریزی که زیر دستم بود نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم . اما مشکل داداشم این بود که نبضش ضعیف بود و خون زیادی از دست داده بود . . و این حالش نشون دهنده حال خرابش هست💔💔 پ.ن.‌ شلاق با کابل برقی 💔 پ.ن. خون از زخم هاش میجوشید🥺 پ.ن. حال بشدت بد 🖤 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۸۸ راوی: آری. حالش خیلی بد بود. چشمان حامد دیگر تحمل دیدن صورت پر خون برادر را نداشت . داوود تحمل دیدن حال خراب رفیقش را نداشت و محمد تحمل دیدن بدن خون آلود نیرویش را نداشت . نیرویی که کم از برادر برایش نداشت . نیرویی که از لحظه ی ورودش به محل کار تنها لبخند بود که روی لب های رفقایش و فرمانده‌اش آورده بود و حال همان نیروی شاداب و سرحال وضعیت خوبی نداشت . محمد نگاهش را در اتاق چرخاند . با دیدن پتوی نازکی که در گوشه ی اتاق افتاده بود به طرفش رفت و بعد از برداشتنش روی بدن خونی رسول انداخت 💔 انداخت تا سرما حالش را بدتر نکند 🥺انداخت تا داوود و حامد نظاره گر بدن خونی برادرشان نباشند 🥺انداخت تا خود با دیدن حال بد برادرش نفسش بند نیاید💔 (سه ساعت بعد) رسول: با درد وحشتناکی که توی بدنم پیچید چشمام رو باز کردم . حالم بد بود . نفس کشیدن برام سخت بود و تمام بدنم درد میکرد ، می‌سوخت و نابودم میکرد . محمد و داوود و حامد با نگرانی بهم خیره شده بودن و سوال میپرسیدن اما من حالم بدتر از اونی بود که بتونم لب هام رو به حرکت در بیارم و صحبت کنم. خواستم تکون بخورم که درد بدی توی کمرم پیچید و صدام بلند شد. همه با نگرانی بهم نگاه میکردن و ازم میخواستن لااقل یه کلمه صحبت کنم. به زور لبام رو از هم جدا کردم و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم: خو..خوبم..😣😣😣😣 محمد: قلبم به درد میومد از مظلومیت این پسر . از اینکه اینقدر باید درد تحمل کنه 💔 خدایا کمک کن بتونه از این امتحان سخت سربلند بیرون بیاد 🥺 راوی: مدتی گذشته بود و رسول حالش کمی بهتر و دردش آرام تر شده بود. به آینده اش فکر میکرد. به آینده نامعلومی که مشخص نیست آخرش به کجا ختم میشود . به آن فکر میکرد که آیا فرصت دیگری برای دیدن رفقایش پیدا میکند یا نه💔 ایا فرصتی پیدا میکند که باز هم به مزار برادرش برود یا دیگر ایندفعه قرار است خود پیش برادرش برود 🖤 محمد : نمیدونم چقدر به صورت زخمی رسول نگاه کردم اما با صدای در از افکارم خارج شدم. باز هم سهیل وارد شد و آروم آروم قدم برداشت . صدای قدم زدنش توی سکوت اتاق پخش میشد . از خشم ابرو هام توی هم رفت و بهش خیره شدم . ایندفعه به طرف من اومد . جلوم زانو زد و شروع به صحبت کرد . سهیل: حالا نوبت فرمانده هست . جناب فرمانده آماده درد کشیدن هستی؟؟ محمد: سهیل به سمت ذغال هایی که در حال سوختن بود رفت و سیخ فلزی رو روی اون گذاشت . با این کارش فهمیدم چه نقشه ای داره و سرم رو پایین انداختم و توی دلم از خدا خواستم بهم نیرویی بده که بتونم جلوی این درد به ایستم . سهیل سیخ رو برداشت . از داغی زیادش رنگش سرخ شده بود . به طرفم اومد و جلوم ایستاد . یه چشمم توی چشمای نگران و بی حال رسول گره خورد . با اون حالش برای من هم نگران بود .یه چشمم هم به صورت ترسیده داوود و حامد خورد . لبخند محوی زدم و چشمام رو زوم چشمای سهیل کردم . سیخ رو به طرفم گرفت و شروع به صحبت کرد . سهیل: فرمانده دوست داری از کجا شروع کنم ؟ محمد: برام مهم نیست😒 سهیل: باشه. پس خودم از هر جا دوست داشتم شروع میکنم . راوی: ناگهان سیخ فلزی داغ را در بازوی محمد فرو کرد و محکم بیرون کشید . خون بود که از دستان محمد جاری بود و صورتش که از درد جمع شده بود و لبانش که روی هم فشرده میشد تا مبادا صدایی از او خارج شود . هنوز یک دقیقه نشد که آستین پیراهن محمد خیس از خون شد . سهیل با لبخند مرموزی به محمد خیره شد و باز هم شروع به صحبت کرد . سهیل : دیدی فرمانده . ببین تو و رفیقات باید به خاطر رسول چقدر زجر بکشید . بهتر نبود رسول رو ترک میکردید و این همه شکنجه رو برای خودتون نمی پذیرفتید ؟ محمد: ما..گر ..ز سر ..بریده میترسیدیم ...در ..محفل عاشقان ...نمی رقصیدیم😣😌 سهیل : پس هنوز برات کمه . یادت باشه خودت مجبورم کردی . راوی: سیخ را بلند کرد و محکم درون پای محمد فرو کرد .محمد نیز دیگر نتوانست درد وحشتناک پایش را هم جدی نگیرد و صدای فریادش بلند شد . همگی با ترس و نگرانی به محمد که نفس نفس میزد خیره بودند و سهیل نیز با پوزخند نظاره گر آنها بود و محمد بود که ازشدت درد چشمانش سیاهی رفت و بسته شد . و اکنون خون بود که از دست و پای محمد میجوشید و زمین را گلگون میکرد و هر لحظه صورت محمد نیز رنگ پریده تر از قبل میشد 💔💔 پ.ن. حال بد رسول 🥺 پ.ن. سیخ فلزی داغ💔 پ.ن. درد وحشتناک درون دست و پای محمد🥺💔 پ.ن. ما گر ز سر بریده میترسیدیم در محفل عاشقان نمی رقصیدیم🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۸۹ رسول: سهیل گوشیش رو در آورد و شروع به تماس تصویری گرفتن کرد .برام مهم نبود که داره با کی تماس میگیره. تنها چیزی که مهمه این هست که محمد حالش بده و دست و پاش خونریزی داره .محمدی که حالا چشمای مشکی خوشگلش رو بسته و اصلا به این فکر نمیکنه که داداش رسولش نگران هست. مگه قول نداده بود پیشم باشه ؟ پس چرا الان خوابیده🥺 محسن: کلافه از این اتفاقات و جریانات جلسه ای ترتیب دادم که بچه ها بیان و دنبال راه حل بگردیم . دور میز نشسته بودیم . فرشید و سعید و علی سایبری . امیرعلی و کیان و معین و من . زیر لب صلواتی فرستادم و شروع کردم. محسن: خب . بچه ها خودتون خوب در مورد اتفاقات اخیر اطلاع دارید . متاسفانه همون طور که میدونید به مکانی که دکتر گفته بود رفتیم اما نتونستیم اونا رو پیدا کنیم😔 حالا میخوام ... امیرعلی : آقا محسن داشت صحبت میکرد که یکدفعه تلفنشون زنگ خورد . با دیدن شماره اخماش رو توی هم کرد و رو به علی صحبت کرد . محسن: علی ناشناسه. تماس تصویری هست . مطمئنن از طرف رضایی هست . زود بیا پشت سیستم شماره رو ردیابی کن . سریع باش. علی سایبری: چشم راوی: تماس را پاسخ داد . تصویر صورت سهیل باعث شد همگی در شک بروند . سهیل نیز با دیدن تعجب محسن پوزخندی زد و شروع به صحبت کرد . سهیل: به به.فرمانده ی جدید 😏 میخواستم باهات تماس بگیرم که یکم با آقا رسولتون حرف بزنید . اشاره کردم به مراد و گفتم: رسول جان رو بیار. رسول: اونی که متوجه شدم اسمش مراد هست به سمتم اومد و بلندم کرد و جلوی سهیل پرتم کرد . با برخورد کمرم روی زمین درد سرتاسر بدنم پخش شد و صدای آخم بلند شد . از درد میلرزیدم و صورتم جمع شده بود و مطمئن بودم رگ صورتم از درد باد کرده بود و سرخ شده بودم😣😣 سهیل: تلفن رو به سمت صورت رسول چرخوندم تا رفیق هاش هم ببینن داره زجر میکشه 😏 محسن: با دیدن تصویر رسول نفسم بند اومد . ای..این رسول بود؟ این همون رسولی هست که محمد میگفت تا بیهوش نشه از جاش بلند نمیشه؟؟ این همون رسولی هست که توی اون مدت خیلی کم به ما نشون داد چه پسر خوش قلب و مهربونی هست؟؟ چرا ؟ چرا بدنش خونیه؟ چرا صورتش از درد جمع شده؟ رسول: با حس اینکه گوشی به طرف صورت من چرخیده شده سرم رو بلند کردم . با دیدن صورت آقا محسن که داشت با نگرانی به من نگاه میکرد ناگهان حس دلتنگی برای همشون توی قلبم فوران کرد . به سختی صدام رو از حنجره ام خارج کردم و فریاد زدم: شمال ناگهان دستی جلوی صورتم رو محکم گرفت . به طوری که نمیتونستم نفس بکشم . سهیل با عصبانیت تماس رو قطع کرد و به طرف من اومد . اونی که جلوی صورتم رو گرفته بود ولم کرد . شروع به سرفه کردم. ناگهان با سوزشی که سمت چپ صورتم بود به خودم اومدم و صورتم به راست متمایل شد . سهیل با عصبانیت از اتاق خارج شد و افرادش هم پشتش حرکت کردن . فرشید: رفتم جلوی آقا محسن و گفتم : ا..اقا چرا رسول خونی بود🥺 چرا حالش اینطوری بود😭 آقا محسن یه کاری بکنید اونا همشون رو میکشن🥺 محسن: به صحبت های فرشید دقت نمیکردم. تنها چیزی که توی فکرم بود کلمه ی آخر رسول بود. (شمال) این یعنی اونا به شمال رفتن . رو کردم سمت بچه ها و شروع به صحبت کردم: شما هم شنیدید؟ رسول گفت شمال. اونا شمال هستن . رو کردم سمت علی و گفتم: علی موقعیت رو پیدا کردی؟ علی سایبری: یه لحظه آقا! ایول خودشه . پیدا شد آقا .پیداشون کردم🥺 یه ویلا توی شمال هست. مطمئنم خودشه . حتی تصویر گوشی رو هم حک کردم. رضایی و سهیل با هم هستن. محسن: کارِت عالی بود علی . آفرین 🙂 بچه ها شما برید تجهیزات رو بردارید .من میرم اجازه عملیات رو از آقای عبدی بگیرم . باید هر چه زودتر بریم.احتمال داره حالا که رسول هم گفته شمال اونا سعی کنن دوباره فرار کنند . بچه ها: چشم فرمانده . محسن: به طرف اتاق آقای عبدی رفتم و در زدم .بعد از اجازه ورود داخل شدم و سریع صحبتم رو اغاز کردم: سلام آقا. آقا سهیل بهم زنگ زد . تماس تصویری بود . رسول رو نشون داد . حالش خیلی بد بود آقا 😔رسول توی تماس بلند فریاد زد شمال ولی بعدش تماس قطع شد. علی تونست تماس رو ردیابی کنه و متوجه شدیم یکی از ویلا های شمال هست . میخوام اجازه عملیات رو صادر کنید تا زودتر عملیات رو انجام بدم . آقای عبدی: باشه محسن جان . تو برو آماده شو. میگم یکی برات نامه رو بیاره 🙂 محسن: چشم .ممنونم. داوود: رسول .تو از کجا میدونی ما شمال هستیم که اسمش رو بلند برای آقا محسن گفتی؟ رسول: راستش نزدیک های شمال بودیم بهوش اومدم . فهمیدم کجاییم اما حالم بد بود به خاطر همین نتونستم بیدار بمونم و دوباره بیهوش شدم. حامد: الهی دستش بشکنه .ببین صورتت کبود شد.🥺💔 رسول: اشکال نداره . بزرگ میشم یادم میره😊 پ.ن. ویلای شمال ... پ.ن. محلشون رو پیدا کردن🥺 پ.ن. بزرگ میشه یادش میره💔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۰ داوود: پام خیلی درد میکرد . خدا خدا میکردم عفونت نکرده باشه . خونریزی کمتری داره چون بسته شده اما مهم تیر و دردش هست که الان داغونم میکنه . نگاهی به آقا محمد کردم . رنگش پریده بود و خون از دست و پاش میومد . توی اینجا کسی که حالش کمی بهتره تا الان حامد و من هستیم . البته امیدوارم دیگه بدتر نشیم.🖤 محمد: با درد دست و پام بیدار شدم. نگاهی به آستین لباسم کردم . خونی بود . نگاه نگران بچه ها رو روی خودم حس کردم. آروم سرم رو بلند کردم و با صدای آرومی گفتم: چ.یه؟ چر..چرا..این..طوری..نگ.نگاه..می کنید؟ حامد: آقا حالتون خوبه؟ محمد: خو..خوبم. داوود: آقا احتمالا تا چند ساعت دیگه آقا محسن و تیم بیان. شما که بیهوش بودید سهیل تماس گرفت با آقا محسن . رسول رو نشون دادن . رسول هم سریع فریاد زد شمال . ما الان توی شمال هستیم . احتمالا اون ها متوجه شدن ما کجاییم .🙂 محمد: خداکنه (۳ساعت بعد) محسن: بالاخره رسیدیم به همون ویلا . دل تو دل هیچ کدوم از بچه ها نبود . نمیدونیم قراره بچه ها و محمد رو در چه حالی ببینیم و این برای هممون آزار دهنده هست . اسلحه هامون رو مجهز کردیم و آماده شدیم . با اشاره به امیرعلی از روی دیوار بالا رفت و سریع در رو باز کرد . آرام آرام به جلو حرکت کردیم . ویلای بزرگی بود . سمت راست ویلا یه انباری و سمت چپ در ساختمان داخل ویلا بود . آروم به سمت ساختمان رفتیم که در کسری از ثانیه رضایی و افرادش بیرون اومدند و تیراندازی شروع شد . فورا پناه گرفتیم . سهیل بین افراد نبود . نمیدونم کجا هست و این نشونه ی خوبی نیست . تیر اندازی میکردیم . تیری رو به سمت رضایی نشانه گرفتم و شلیک کردم. تیر به قفسه سینه اش اثابت کرد و صدای اخ پر دردش بلند شد و روی زمین افتاد . ناگهان صدای فریاد سهیل از پشت سرمون اومد . سریع به عقب چرخیدم و ای کاش همچین کاری رو نمیکردم. درسته صورت رسول رو دیده بودم اما از نزدیک حالش بدتر بود . بدن زخمی و پر خون رسول و محمد یک طرف و حال بد داوود و حامد یک طرف و سهیلی که رسول رو به جلو هول میداد نیز یک طرف . رسول: نمیدونم چند ساعت گذشت . یکدفعه صدای در اومد و سهیل با عصبانیت شدیدی به طرفم اومد و منو بلند کرد . ناگهان صدای تیر اندازی بلند شد . با بی حالی لبخند محوی زدم که سهیل با عصبانیت توی صورتم شروع به صحبت کرد و سعی میکرد صداش خیلی بلند نباشه تا کسی متوجه نشه. سهیل: بالاخره کار خودتو کردی؟ 😠 اشکال نداره . شاید اونا بتونن دوستات رو سالم ببرن اما تو رو نمیتونن . اگر فکر کردی خیلی زرنگی بدون اشتباه محضه😏😠 حامد: حالا دیگه آقا محسن هم اومده بود .همه ی بچه ها اومده بودن . اما رسول بود که معلوم نبود قراره چه اتفاقی براش بیفته. سهیل با عصبانیت رسول رو به سمت بیرون هول داد . افرادش هم به سمت ما اومدن و به زور ما رو هم از اون انباری خارج کردن . داوود: وقتی بچه ها رو دیدم تازه فهمیدم چقدر دلتنگشون شده بودم. چقدر آقا محسن موهاش سفید شده و بچه ها لاغر شده بودن . چقدر تغییر کردن . نمیتونستم درست راه برم و با هر قدمی که بر می داشتم درد بود که توی پام میپیچید و مجبورم میکرد لبم رو به دندون بگیرم و صورتم توی هم بره اما حال رسول و آقا محمد بدتر بود .😣 فرشید : با دیدنشون نفسم گرفت . این صورت خونی محمد و رسول ، بدن خونی همه ی بچه ها ، صورت کبود رسول ، پای زخمی داوود ، بدن زخمی محمد، صورت در هم حامد و حال بدشون حال من رو هم خراب میکرد . سعید: سهیل با عصبانیت رسول رو گرفته بود . اما رسول حالش بد تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم. بیحال بود و نمیتونست درست روی پاهاش به ایسته . صورتش در هم رفته بود .البته همه ی بچه ها و آقا محمد حالشون بد بود اما رسول بدتر. رسول: سهیل روبه روی بچه ها ایستاد و منو جلوی خودش نگه داشت . چشمام داشت بسته میشد. درد داشتم . سردی لوله ی تفنگ رو روی شقیقه ام حس کردم ‌. رنگ بچه ها پرید . آقا محسن تفنگش رو به سمت سهیل گرفت .البته در حال حاضر من به عنوان سپر انسانی برای سهیل بودم . نگاهم به رضایی افتاد. خون دوتادورش بود و روی زمین بیهوش بود . خوشحال شدم . اینکه ببینم یکی از کسانی که زندگیم رو نابود کرده اینطوری شده خوشحالم میکرد. سهیل با نفرت به آقا محسن نگاه کرد و شروع به صحبت کرد . سهیل: هه. فکر کردی میتونی منو نابود کنی؟ نههههه. من قراره زندگی آقا رسولتون رو نابود کنم . ارههههه.مننننن😠😠😠 محسن: بهتره تسلیم بشی . ببین .رضایی هم کشته شد . تو میخوای سرنوشتت مثل اون باشه؟ سهیل: چی؟ عموی منو کشتید؟ 😠 شما چی فکر کردید؟؟ کسی که قراره بمیره من نیستم رسولههههه. پ.ن. پیداشون کردن🥺 پ.ن. رضایی کشته شد🥳 پ.ن. کسی که قراره بمیره من نیستم رسولههه💔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۱ راوی: با این حرف سهیل همگی کپ کردند . اما در کسری از ثانیه صدای اخ پر درد رسول آنها را به خود آورد. رسول روی زانوهایش سقوط کرد و محسن مستقیم تیری را به قلب سهیل نشانه گرفت و شلیک کرد و سهیل همانجا روی زمین افتاد و کشته شد . افراد سهیل را دستگیر کردند . اما محسن و محمد و تیمشان بالای پیکر بی جان رسول نشسته بودند . همگی گریه میکردند و از او میخواستند آنها را ترک نکند . و اما رسول بود که دیگر نفسش تکه تکه شده بود و نمیتوانست سخنی با آنها بگوید. اما تلاشش را کرد تا آخرین کلماتش را به زبان بیاورد . درد وحشتناکی داشت . تمام درد هایی که به خاطر شکنجه بود یک طرف و درد تیری که سهیل به کمرش زده بود یک طرف حالش را بد میکرد . آخر مگر آن جوان چقدر خون برای از دست دادن داشت💔💔 رسول: ا..اخر..به..ار.ارزوم.رس..رسیدم😣 گ..گفتم..مه..مهدی..گف..گفت..من..رو..ه..هم..میبره.. (آخر به ارزوم رسیدم. گفتم مهدی گفت من رو هم میبره) محمد: رسول تو نمیری . بهت گفته بودم حق نداری بری🥺 حامد: رسول توروخدا نرو.من فقط امیدم به تو هست . توروخدا منو تنها نزار داداشم 😭🥺 محسن: دستم رو روی ایرپاد گذاشتم و گفتم: پس آمبولانس کجاست؟ داره از دست میره. رسول: ح..حلا..حلام ..کنید.💔 داوود: نه .تو نمیری رسول .نه😭😭 راوی: اما رسول چشمانش را بست . به راحتی میان آن همه گریه های رفقایش چشمان به رنگ شبش را روی هم گذاشت و به خواب رفت . آمبولانس آمد. رسول را به همراه محمد فورا به بیمارستان بردند ‌. داوود نیز به خاطر تیر درون پایش حال خوشی نداشت اما خواست به بیمارستان برود تا از حال رسول خبردار شود .🖤 همه بچه ها اشک هایشان را پاک میکردند اما باز هم صورتشان خیس از اشک میشد . به بیمارستان رسیدند .رسول و محمد را فورا به اتاق عمل هدایت کردند . و همگی با حالی بسیار بسیار خراب پشت در اتاق عمل نشستند و منتظر خبری خوش از حال فرمانده و برادرشان شدند . همه اصرار میکردند که داوود به دکتر مراجعه کند تا تیر را از پایش خارج کنند اما او با آنکه درد زیادی داشت اما خواست تا وقتی که خبری از فرمانده و برادرش ندارد منتظر بماند. محسن: هنوز تصویر رسول جلوی چشمام هست . بغض کردم اما سعی کردم کسی متوجه نشه . آروم بلند شدم و رو به بچه ها گفتم : من میرم نماز خونه. خبری شد بهم اطلاع بدید . بچه ها : چشم . محسن: بلند شدم و به سمت نمازخونه رفتم. وارد شدم و گوشه ای نشستم . اینجا دیگه کسی نبود به جز خدا . اشکال نداره جلوی خدا گریه کنم . اشک هام روی صورتم میریخت . آروم زیر لب زیارت عاشورا رو خوندم . یادمه اون اوایل که با محمد دوست شده بودم با هم مسابقه می‌گذاشتیم. هر کی زودتر میتونست هر سوره ای که میگیم رو حفظ کنه برای سلامتیش به زبان های مختلف صلوات میفرستادیم . محمد رو خیلی ساله میشناسم. با هم آزمون دادیم و قبول شدیم.اما شانس ما اینجوری بود که من و محمد یک جا قبول نشدیم. با یادآوری اون روز ها لبخندی روی صورتم نقش بست . چقدر خوب بود .بدون هیچ دغدغه و فکر های آزار دهنده با هم بودیم . یعنی الان محمد حالش چطوره؟ رسول . اخ اخ رسول . باید حتما ازش بپرسم چطوری اینقدر زود خودش رو تو دلمون جا کرد؟ این پسر مهره مار داره🥺 یعنی میشه بازم پیش هم باشیم؟ یعنی میشه با هم همگی بریم مشهد. حرم آقا امام رضا (ع) 💔 یعنی میشه ... نمیدونم چقدر گریه کردم اما دیگه خالی شدم . به ساعت نگاه کردم ۱ ساعت و نیم گذشته . سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاق عمل رفتم. هنوز بچه ها اونجا بودن . وقتی رسیدم همون موقع در باز شد و دکتر بیرون اومد . سریع به طرفش رفتیم که خودش به حرف اومد . دکتر: من پزشک اون آقایی هستم که دستشون و پاشون زخمی بود . خب اینطور که مشخص بود دست و پاشون با استفاده از سیخ سوخته بود و خونریزی داشت که بخیه زدیم و پانسمان کردیم . یکی از دستاشون هم با اسید سوخته بود که شست و شو دادیم و پانسمان کردیم . خوشبختانه مشکل جدی ای براشون پیش نیومده .فقط باید خوب تقویت بشن. محسن: اون یکی آقا چی؟ دکتر: من پزشک اون آقا نیستم.اما عملش تموم نشده و اینطور هم که مشخص بود حال خوبی نداشت و در حین عملش متوجه شدم ۲ بار ایست قلبی کرده .راستش معلوم نیست بتونه تحمل کنه 😔 محسن: م..ممنون💔 حامد: آقا ..او..اون ..چی گفت؟ گفت معلوم نیست بتونه تحمل کنه؟🥺🥺 دروغ گفت .رسول به من گفت تنهام نمیزاره🥺😭 پ.ن. تیر... پ.ن. سهیل پر🕊 پ.ن. معلوم نیست بتونه تحمل کنه💔 پ.ن. مگر یک جوان چقدر خون برای از دست دادن دارد🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۲ داوود: درد داشتم .اما درد من بیشتر از درد رسول نبود . نمیدونم داداشم در حالیه . نمیدونم حالش خوبه یا نه . اگر دیگه نخواد بیاد چی؟ 🥺 نمیدونم پام در چه حالیه. اما اینطور که درد میکنه و مشخصه احتمالا عفونت کرده. 😣😣 حامد: نمیدونم چقدر گذشته اما من احساس میکنم قدر ۲۰ سال گذشته. همه حالمون گرفته بود. نگاهم به پای داوود افتاد.خون قطره قطره روی زمین میچکید .اما این پسر اصلا به فکر خودش نیست. خواستم بلند بشم که کمرم تیر کشید . خیلی درد میکرد و خیسی خون رو روی کمرم حس میکردم . صورتم از درد جمع شده بود . آقا محسن و بچه ها متوجه شدن و به سمتم اومدن و جویای حالم شدن . کمی دردم ارومتر شد که شروع به صحبت کردم و گفتم: چ..چیزی نیست . محسن: یعنی چی ؟ چه اتفاقی افتاده برای تو حامد؟ حامد: راستش ..راستش با چوب کتک زدن من و رسول رو . بیشتر ضربه ها به کمرم بوده و زخمی شده . برای همین الان کمرم تیر کشید . محسن: اخم هام توی هم رفت . نیم نگاهی به کمرش کردم که دیدم خیس خون شده . با چشمای اندازه گردو به حامد نگاه کردم و گفتم : پسر تو چیکار کردی با خودت؟ زخمای کمرت خونریزی داره . بلند شو سریع باید شست و شو بدن و پانسمان کنن. حامد: الان نه . من باید از حال رسول مطمئن بشم. خواهش میکنم الان نه🥺 محسن: هوفف.باشه.ولی بعد از اینکه رسول عملش تموم شد هم تو و هم داوود سریع میرید پیش دکتر .فهمیدید؟ حامد و داوود: بله😔 امیرعلی: نگران به داوود و حامد نگاه میکردیم که در اتاق عمل باز شد و دکتر خارج شد . با دیدن ما سرش رو پایین انداخت و جلو اومد . آقا محسن با صدایی لرزون شروع به صحبت کرد . محسن: ح.حال.حالش چطوره؟ دکتر: متاسفم .ما همه ی تلاشمون رو کردیم اما نتونست تحمل کنه. 😔 داوود: ام..امکان..نداره 🥺 معین: دکتر سرش رو پایین انداخت . باورم نمیشه . یعنی رسول رفت؟ این غیر ممکنه . در اتاق عمل باز شد و یه نفر که روی صورتش پارچه سفید بود رو بیرون آوردن. حامد سریع به طرفش دوید و پارچه رو کنار زد ولی کاش همچین کاری رو نمی کرد. 🖤 حامد: این داداش منه؟ این رسول منه؟ امکان نداره. صورت قشنگش حالا سفید سفید شده . حالا بدنش سرده . اشکام روی صورتم ریخته میشد و صحبت هام دیگه همراه با فریاد و گریه بود . مردم که اونجا بودن با ناراحتی نگاهم میکردن اما من فقط اشک میریختم و فریاد میزدم: تو نمیری. رسول تو بهم قول دادی . رفیق نیمه راه نشو. توروخدا بلند شو . داداش من نمرده . رسول بلند شو به همه بگو تو حالت خوبه . بگو داری شوخی میکنی . رسول من جنبه ندارم بلند شو 🥺😭😭😭 به خدا نمیتونم تحمل کنم رسولم. داداشم بلند شو . جون حامد بلند شو . توروامام حسین بلند شو . داداش من زندس . اون بهم قول داده بود . رسول تو که نمی خواستی مثل مهدی باشی . داداش بلند شو.من نمیتونم جواب محمد رو بدم . خودت باید بری پیشش😭😭😭😭رسول چشمات و باز کن . بهت التماس میکنم چشمات رو باز کن . رسول بمون . دل من فقط به بودنت خوشه . رسولم منو فکر رفتن تو میکشه😭😭 بلند شو . پرستار : آقا لطفا برید کنار . باید ببریمشون سردخونه😔 حامد: نه . نمیزارم .داداشم قلبش ضعیفه .اونجا قلبش درد میگیره .سردش میشه . حق ندارید ببرینش. رو کردم سمت داوود و گفتم: داوود تو چرا وایسادی گریه میکنی ؟ بیا بهشون بگو رسول داره شوخی میکنه. مگه به ما قول نداد . رسول بی معرفت نیست . راست میگم داداشم نامرد نیست😭 داوود: رفتم جلو کنار حامد ایستادم . صورت سفید رسول حالم رو خراب میکرد. نمیتونم تحمل کنم.من بدون رسول نمیتونم زندگی کنم. نمیدونم چیشد جلوی چشمام سیاهی رفت و سقوط کردم. احساس کردم کسی گرفتم اما بی حال تر از اونی بودم که چشمام رو باز کنم. کم کم حتی صدا ها هم برام محو شد و خاموشی ... محسن: همه داشتیم گریه میکردیم . رسول چرا؟ 🥺 با حرف های حامد اشک هام روی صورتم ریخت . داوود هم کنارش ایستاد . احساس کردم حالش خوب نیست .به طرفش رفتم .یکدفعه افتاد . سریع توی بغلم گرفتمش و صداش کردم اما اونم خوابیده بود . جنازه رسول رو به سرد خونه بردن. داوود رو هم سریع به اتاق عمل منتقل کردن . حامد هم حالش خیلی بد بود . برای همین معین و امیرعلی به زور بردنش تا سِرُم بزنه. نگاهی به کیان انداختم .داشت گریه میکرد . به سمتش رفتم که شروع به صحبت کرد. کیان: آقا یعنی رسول واقعا رفت؟ اما من می خواستم تازه باهاش برم مزار برادرش. من میخواستم جمعه ها با هم بریم ورزش. یعنی حالا به جای اینکه جمعه ها باهم بریم ورزش کنیم باید خودم برم سر خاکش 🥺 چرا بی معرفت شد؟ رسول که همچین آدمی نبود😭 پ.ن. رفت🥺🖤 پ.ن. حرف های حامد 💔 پ.ن. حال بد همشون🥺 پ.ن. رسول که بی معرفت نبود😭 https://eitaa.com/romanFms
38.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مناسب با حال و هوای پارت ۹۲🥺💔 پیشنهاد دانلود🖤
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۳ محمد: با درد بدنم چشمام رو باز کردم . گیج بودم. آروم به سرتاسر اتاق نگاه کردم.بیمارستان بودم.رسول .رسول کجاس؟ به زور بلند شدم . همون موقع در باز شد و محسن داخل شد . رنگش پریده بود و زیر چشماش گود افتاده بود. با ترس بهش نگاه کردم . به طرفم اومد و آروم صحبت کرد . محسن: چرا بلند شدی؟ بشین. محمد: ر..رسول ..کجاست؟🥺 محسن: بالاخره به ارزوش رسید . دلش میخواست شهید بشه .میخواست بره پیش داداشش. الان راحته🥺💔 محمد: چی..چی میگی محسن .داری چی میگی؟ محسن: رسول رفت. رسول شهید شد 🖤 محمد: نه.امکان نداره . امکان نداره 🥺 محسن: اون رفت محمد ‌😭 محمد: من میخوام ببینمش. میخوام باهاش حرف بزنم. محسن: تازه بردنش سرد خونه. فکر کنم نمیشه. محمد: برام مهم نیست .من میخوام برم رسول رو ببینم. محسن: محمد بری اونجا حالت بدتر میشه 😔 محمد: محسن چی داری میگی؟ میخوام برم داداشم رو ببینم .میخوام لااقل برای آخرین بار صورتش رو ببینم 🥺😭 میخوام لااقل الان صداش کنم .درسته دیگه نمیتونه بگه جانم اما میخوام به بار دیگه بهش بگم داداش رسول . میخوام ببینمش محسن .توروخدا منو ببر پیشش🥺💔 محسن: آروم باش محمد .حالت بد میشه . محمد : چه شکلی آروم باشم . داداشم دیگه نیست . دیگه نیست که برم پیشش. اون فکر میکرد برای این بغلش میکنم که ارومش کنم اما نمیدونست اغوشش برام امنیت داره . نمیدونست وقتی بغلش میکنم خودم آروم میشم 🥺💔 حالم رو با حرف هاش و رفتارش خوب میکرد . اما الان دیگه نیست .محسن میخوام برای آخرین بار ببینمش 🥺 محسن: باشه .میرم اجازه بگیرم . محمد: صبر کن باهات بیام . محسن: نه. صبر کن برات ویلچر بیارم .نباید به زخمات فشار بیاد . محمد: باشه🥺 معین: حامد تب کرده . حالش اصلا خوب نیست و مدام داره رسول رو صدا میزنه . 💔اخ رسول تو چیکار کردی با ما . با رفتنت همه رو نابود کردی. کیان پشت اتاق عمل منتظر داوود نشسته. اما من میدونم این که خواست خودش بمونه تا از حال داوود با خبر بشه به خاطر این بود که راحت بتونه گریه کنه . توی این مدت خوب فهمیدم کیان خیلی از رسول خوشش اومده بود و دوست داشت باهاش مثل ما بشه .اما فرصت پیدا نکرد . این رسم روزگار بود .اما ای کاش اینطوری تموم نمیشد . کاش رسول با رفتنش غم بزرگی رو روی دل ما نمی گذاشت .کاش هیچ وقت سهیلی وجود نداشت که بخواد از رسول انتقام بگیره .کاش سرنوشت جور دیگه ای رقم خورده بود . توی قلبم و ذهنم پر بود از این کاش ها .اما جواب همشون تنها یه جمله ی خیلی کوتاهه. فقط یه جمله . ♡ این خواست خدا هست ♡ پ.ن. حال بد محمد و حرف های دردناکش🥺 پ.ن. میخوام برای آخرین بار بهش بگم رسول🖤 پ.ن. درسته اون جوابم رو نمیده 💔 پ.ن. این خواست خدا هست... https://eitaa.com/romanFms
35.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مناسب با حال و هوای پارت ۹۳🥺💔 پیشنهاد دانلود
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۴ محمد: بعد از چند دقیقه محسن با یه ویلچر داخل اتاق اومد . کمک کرد و روش نشستم .به طرف سرد خونه حرکت کرد . هر چقدر به اون مکان نفرین شده نزدیک تر میشدم حالم بدتر میشد.نمیدونم چطور باید با رسول روبه رو بشم .نمیدونم تحمل دیدن صورتش رو دارم یا نه .نمیدونم بعد از دیدنش حالم خوب میشه یا نه💔اما میدونم اگر الان نبینمش تا ابد دلتنگ صورتش و لبخند های زیباش میمونم🥺 دم در بخش سرد خونه که رسیدیم محسن کمک کرد تا از روی ویلچر بلند بشم. داخل رفتیم و به طرفی که دکتر بهمون نشون داد رفتیم . در یکی از قفسه های فلزی رو باز کرد و یه تخت که روش جنازه بود رو بیرون کشید . زیپ کیسه روی جنازه رو باز کرد و کنار رفت . جلو رفتم .صورت داداش رسولم رو دیدم. رسول کجا رفتی؟ کجا بدون من . تو مگه قول ندادی مثل مهدی نباشی؟ پس چرا بدقول شدی؟ چراااا؟🥺😭مگه قرار نبود جای مهدی رو برام پر کنی پس چرا تو هم رفتی؟💔رسول چرا همچین کاری کردییییی؟😭 محمد: دستم رو جلو بردم . صورت قشنگش رو نوازش میکردم . اشک هام دست خودم نبود . بود؟ نه . به خدا که نبود 🥺وقتی که داداشم رفته دیگه اشک هام دست خودم نیست. مسئول اون بخش به طرفم اومد و خواست زیپ کیسه رو بکشه . برای آخرین بار صورتم رو به صورت زیباش که حالا زخمی و کبود هم بود نزدیک کردم و بوسه ای روی پیشانی اش زدم . ناگهان احساس کردم نفس آرامبخشی به صورتم خورد . نگاهم به رسول خورد . دست های لرزونم رو جلوی بینیش گرفتم . آروم نفس میکشید . به خدا نفس میکشید🥺 رو کردم به مسئول اون بخش و محسن و گفتم: به خدا نفس می‌کشه. داره نفس میکشه محسن. داداشم نرفته . به خدا زنده است ولمون نکرده🥺 محسن: چی میگی محمد ؟ سریع به طرف محمد رفتم . دستم رو روی نبض رسول گذاشتم ( میزد ) رسول زنده هست . رو کردم سمت مسئول بخش سرد خونه و گفتم : آقا زندست. زنده شده 🥺💔 راوی: دکتر به همراه پرستار ها به آن طرف دویدند . پس از معاینه متوجه شدند رسول در سردخانه زنده شده و اگر محمد نمی رفت و یا حتی دیرتر پیش رسول میرفت او حتما مرده بود . 💔 محمد: هنوز باورم نمیشه . برگشت🥺 رسول برگشت . میدونستم اون نمیره . دکتر ها و پرستار ها سریع رسول رو به سمت یه اتاق بردند و مشغول معاینه شدند. محسن خبر داد داوود عملش تموم شده . دکتر گفته زخم پاش به خاطر اینکه تیر طولانی مدت توی پاش بوده و محل تمیزی نبوده عفونت کرده . گفته نباید به پاش فشار بیاره و روزی دو بار پانسمان پاش رو باید تعویض کنه . معین هم گفته بوده که حامد حالش خوب نیست و تب کرده و مدام رسول رو صدا میزنه 😔 خوشحالم که رسول ما رو ترک نکرد وگرنه تضمین نمیکردم بعد از اون حال ما چطور باشه. دکتر بالاخره بعد از نیم ساعت از اتاق خارج شد. لبخند محوی که زده بود باعث میشد امیدوار تر از قبل باشم .جلو رفتیم و روبه روش ایستادیم که خودش به حرف اومد . دکتر: نمیدونم چی بگم .به جز اینکه همه ی اینا معجزه خدا هست . 🙃 بیمار توی سرد خونه زنده شده . الان هم معاینه اش کردیم . راستش نمیدونم چی بگم. این جوون کجا بوده؟ چرا بدنش اینقدر زخمی هست ؟ چرا قلبش تا این حد وضعیتش وخیم شده؟ راستش وضعیت قلبش به خاطر شک ها خوب نیست . کمرش خیلی آسیب دیده . جای زخم های وحشتناکی روی کمرش هست. باید روزی دوبار شست و شو بشه و پانسمان تعویض بشه . حتما این کار رو انجام بدید تا زخم ها عفونت نکنه . اما نکته اصلی این هست که متاسفانه تیری که به کمرش اصابت کرده بوده به نخاع برخورد کرده و بخشی از نخاع آسیب دیده . اون بخش هم بخشی هست که مربوط به حس های حرکتی پاها هست . متاسفانه بیمار نمیتونه حرکت کنه چون پاهاش حس نداره 😔 محمد: چ..چی؟ یعنی دیگه نمیتونه راه بره؟ 🥺 دکتر: اینطور که مشخص هست احتمالا نه😔🖤 اما خدا بزرگه . اگر خدا بخواد میتونه دوباره سالم بشه🙂 محسن: ممنون دکتر . میتونیم ببینیمش؟ دکتر : الان نه . اجازه بدید کمی استراحت کنه و اینکه حالش خوب نیست و ریه هاش هم بدتر شده . باید خیلی مواظب باشه و به خودش فشار نیاره. پ.ن. صحبت های محمد با رسول💔 پ.ن. زنده شد🥺 پ.ن. نمیتونه راه بره🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۵ محسن: خداروشکر رسول هم زنده شد🙃 محمد بهتره بریم به بقیه هم خبر بدیم 😉 محمد: باشه .خدایاشکرت🤲 امیرعلی: حامد چند دقیقه ای هست که تبش پایین تر اومده ولی همش رسول رو صدا میزنه .اینقدر گریه کردم سردرد گرفتم . رفتم توی راهرو بیمارستان و سرم رو میون دستام گرفتم .یکدفعه سرم رو بلند کردم که دیدم آقا محسن و آقا محمد به طرفم میان .سریع به طرفشون رفتم و سلام کردم و روبه آقا محمد گفتم: آقا حالتون خوبه؟ چرا با این حالتون اومدید اینجا ؟ محمد: خوبم امیرعلی جان . 😊 امیرعلی: دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و طوری که آقا محمد دردش نیاد در آغوش گرفتمش .دوباره اشک هام شروع به باریدن کرده بود . با صدای گرفته که به خاطر گریه زیاد بود گفتم: آقا محمد رسول مرد. رسول شهید شد 🥺😭 آقا دیگه رسول نیست 😭 محمد: آروم باش امیرعلی جان . آروم دم گوش امیرعلی طوری که فقط خودش متوجه بشه گفتم: رسول توی سرد خونه زنده شد. 🙃 امیرعلی: چیییییی😳 محمد: امیرعلی اروم . فقط به تو گفتم .میخوام بقیه رو سوپرایز کنم😉 امیرعلی: باورم نمیشه. واقعا حالش خوبه🥺 محمد: آره . بهتره .البته یه مشکلی براش پیش اومده که بعدا میگم امیرعلی: چه مشکلی؟ محمد: گفتم که بعدا میگم . امیرعلی: باشه .فقط آقا حامد حالش خیلی بده . تا چند دقیقه پیش داشت تو تب میسوخت . الان حالش بهتر شده اما همش اسم رسول رو صدا میزنه😔 بهتر نیست بهش بگین؟ آخه اینجوری حالش بدتر میشه . محمد: باشه . الان بیا بریم پیششون . بهش میگیم . امیرعلی: چشم بریم . جلوتر رفتم و در رو باز کردم . به درخواست آقا محمد که نمی خواست کسی روی ویلچر اون رو ببینه کمکش کردیم تا بلند بشه . آروم داخل رفتیم . معین سرش رو پایین انداخته بود و مشغول فکر کردن بود و اصلا متوجه ما نشده بود .اروم نزدیکش رفتم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم که از افکارش خارج شد و نگاهش به ما خورد . سریع بلند شد و مشغول پرسیدن حال آقا محمد شد . محمد: بعد از اینکه معین حالم رو پرسید به طرف تخت حامد رفتم. رنگش پریده بود و موهاش روی پیشونی عرق کرده اش چسبیده بود . دستش رو گرفتم .داغ بود .پس هنوز تبش بالا هست . این چند روز حامد هم خیلی فشار بهش اومد . حتما باید بعد از اینکه این اتفاقات به خوشی تموم شد به همه مرخصی بدم. یکدفعه در باز شد و دکتر داخل شد . همگی کنار رفتیم و دکتر هم مشغول معاینه حامد شد . لباسش رو بالا زد تا کمرش رو پانسمان کنه . وای .کمرش خیلی وضعیت بدی داشت . 😔🖤 معین: باورم نمیشه .چی بهشون گذشته ؟؟ کمر حامد پر بود از جای زخم هایی که سرخ بود و خونریزی داشت .مطمئنن درد زیادی هم تحمل کرده . دکتر بعد از شست و شو زخم هاش و پانسمانش به طرف ما اومد و شروع به صحبت کرد . دکتر: خوب همینطور که دیدید کمرش وضعیت خوبی نداره . باید حتما پانسمانش رو زود به زود تعویض کنه و به خودش فشار نیاره تا خونریزی نکنه . تبش هم خیلی بالا بود .خوشبختانه الان پایین تر اومده و خطر رفع شده . تا دو روز آینده اینجا باشه بهتره . چون اینطور که مشخصه آب زیادی به داخل ریه اش رفته و ممکن بعضی مواقع تا یه مدت کوتاه سرفه اش بگیره . فعلا بزارید استراحت کنه🙂 پ.ن. حال بد حامد 🖤 پ.ن. زخم هایی که خونریزی داره💔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۶ محسن: ممنونم دکتر . دکتر : خواهش میکنم . با اجازه. محسن: دکتر بیرون رفت . رو کردم سمت معین که سرش پایین بود . صداش کردم که سرش رو به سمتم برگردوند. به سمتش رفتم و بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم: نگران رسول نباش . با محمد رفتیم سردخونه با رسول حرف زد . معین، رسول برگشت. رسول توی سردخونه زنده شد🙂 معین: چ..چی؟ را..راست میگید؟؟🥺 محمد: آره معین جان . رسول زنده شده .دلش نیومد ما رو ترک کنه.رسول میدونست ما بدون اون نمیتونیم زندگی کنیم برای همین برگشت🙃 معین: واییییی خدایا شکرت . خداروشکر محمد: راستی فرشید و سعید کجا هستن؟؟ معین: راستش فرشید حالش خوب نبود و همش گریه میکرد . برای همین سعید با اینکه خودش هم حالش خوب نبود ولی فرشید رو به زور برد . فکر کنم رفته باشن سر مزار آقا مهدی برادر رسول . محمد: آهان .باشه . بچه ها حالا که حامد خوابه بهتره ما هم بریم پیش داوود . محسن: آره بهتره به کیان هم خبر بدیم . حالش خوب نبود . محمد: رفتیم بیرون. بین راه که داشتم میرفتم سمت اتاق داوود یه گوشی گرفتم و به سعید زنگ زدم .بعد از چند بوق صدای گرفته اش به گوش رسید 🖤 (مکالمه سعید و محمد) محمد: سلام آقا سعید . سعید: سلام آقا. خوبین؟ محمد: خوبم سعید جان. کجایید؟ سعید: با فرشید اومدیم بهشت زهرا . محمد: باشه .همین الان سریع بیاین بیمارستان . سعید: اتفاقی افتاده ؟ محمد: بیا بیمارستان میفهمی . سعید: چشم آقا. خداحافظ محمد: خدانگهدار محمد: در زدیم و داخل اتاق شدیم . کیان سرش رو پایین انداخت و به سمتم اومد و حالم رو پرسید . اما من نگاهم فقط به چشماش بود که از شدت گریه سرخ شده بود و به زور باز مونده بود . آروم بغلش کردم که بدون هیچ حرکتی توی بغلم موند . خیس شدن لباسم رو حس کردم .پس دوباره داره گریه میکنه 😔 بهتره بهش بگیم وگرنه خودش رو نابود میکنه. کیان: آقا محمد دیدی چی شد؟ دیدی رسول رفت 🥺 اون مگه قول نداده بود بمونه پس چرا زیر قولش زد؟ من فکر میکردم رسول به حرفش عمل میکنه💔 محمد: اما اون زیر قولش نزد . رفت اما چون قول داده بود برگشت. کیان جان رسول به خاطر ما برگشت 🙂 کیان: چ..چی؟ ام..امکان..نداره🥺 محمد: چرا. امکان داره . اون برگشت 🙂 محسن: کیان دوباره گریه اش گرفته بود .البته این بار فرق داشت. این اشک ها برای ناراحتی نبود بلکه اشک شوق بود که روی صورتش میریخت.اشک شوق بود به خاطر بودن رسول. رسولی که میدونم درد زیادی رو تحمل کرده اما نخواست بره تا مبادا بدقول بشه🙃 داوود: صدای گریه میومد .همه جا تاریک بود و من بودم که توی این سیاهی غرق شده بودم.هر قدمی که به جلو برمی داشتم صدای گریه ها بیشتر میشد .رسیدم به پرتگاه بلندی . کسایی که گریه میکردن وسط پرتگاه بودن و نمیدونم از چه راهی اونجا رفتن. خواستم به عقب برگردم که ناگهان زیر پام خالی شد و توی دره سقوط کردم. با دردی که توی پام پیچید چشمام رو باز کردم.بچه ها دورم بودن و حالم رو میپرسیدن اما من خوب نبودم. حامد بین بچه ها نبود و این نگرانم میکرد .فرشید و سعید ناراحت با چشمای سرخ بهم نگاه میکردن. آقا محمد هم با لبخند نگاهم میکرد. اما من الان فقط آغوش امن رسولم رسول رو میخواستم . فقط رسول بود که توی این جور شرایط پشت و پناه من بود .قطره اشکی که از چشمم خارج شد مجوز باریدن بقیه اشک هام رو هم صادر کرد . پام درد میکرد اما دردش بدتر از قلب شکسته ام نبود .قلبی که رسول به همراه خودش برد .🥺 قلبی که فقط برای مهدی بود اما رسول بخش بزرگی از اون رو به نام خودش در آورده بود و تسخیرش کرده بود . اخ داداشم .رسولم کجایی ؟ کجایی تو بی من ؟ داداشم چرا رفتی؟ بودن پیش من اینقدر خسته کننده بود برات که تَرکَم کردی؟ اینقدر از دیدن من خسته شدی که حاضر شدی تَرکَم کنی؟ 🥺😭 اینقدر از این دنیا و ادماش خسته شده بودی؟ رسول بهت گفته بودم بدون تو نمیتونم .گفته بودم بعد از مهدی امیدم فقط تو بودی . گفته بودم نمیتونم ثانیه ای بدون تو بمونم .تو حرف های منو شِنُفتی و بازم خواستی بری؟؟ بچه ها سعی میکردن آرومم کنن اما من نمیتونستم . چرا باید آروم باشم؟ داداشم رفته پس چرا باید آروم باشم؟ زندگی بدون رسول معنایی نداره برای من 💔 اختیار اشکام دیگه دست خودم نبود . تمام پشتی خیس از اشک های من شده بود .ای کاش میموندی داداشم... پ.ن. حال بد داوود 💔 پ.ن. دلتنگ رسول هست :) پ.ن. خبر نداره برادرش برگشته 🥺 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت۹۷ محمد: داوود هنوز خبر نداره که رسول برگشته برای همین گریه میکرد و فکر میکرد که رسول شهید شده.گریه هاش دل سنگ رو هم آب میکرد . کِی این بچه ها اینقدر به رسول عادت کردن؟ کِی رسول شد عزیزترین کس گروهمون؟کِی رسول شد برادرمون؟ حتی برای بچه های تیم محسن هم همینطوره. با اینکه خیلی کم در کنار هم بودن اما باز هم انگار سالهاست هم رو میشناسن🙃 به طرف داوود رفتم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم. سرش رو بلند کرد ونگاهم کرد . بی مقدمه خودش رو توی بغلم پرت کرد و دوباره گریه کرد . چرا اشک های این پسر تمومی نداره؟🤨 آروم موهای قشنگش که حالا به هم ریخته شده بود رو صاف کردم و آروم در کنار گوشش گفتم: آقا داوود شما نمیخوای داداش رسولت رو ببینی؟؟ داوود: آقا محمد 🥺 چرا رفت؟ محمد: ولی اون نرفت داوود .نرفت چون بهمون قول داده بود . داوود ، رسول برگشت . داوود: میخواید آرومم کنید؟ چرا با دروغ در مورد اینکه داداشم زنده هست میخواین آروم بشم؟ 🥺 محمد: داوود جان دروغ چیه. رسول برگشته .رسول توی سرد خونه برگشت . محسن: محمد به داوود واقعیت رو گفت .با صدای افتادن چیزی سرمون رو پر شتاب به طرف فرشید و سعید چرخوندیم. فرشید روی زمین افتاده بود و سرش رو ناباور تکون میداد .سعید هم اشک هاش شروع به باریدن کرده بود . به طرف فرشید رفتم و آروم بغلش کردم.فرشید باورش نشده بود چیزی که شنیده واقعیت داره. محمد داوود رو ازخودش جدا کرد و به طرف فرشید و من اومد . کنار فرشید نشست و شروع به صحبت کرد . محمد: بسه دیگه . همتون هی میگید امکان نداره . اقا فرشید تو دیگه خواهشا این حرف رو نزن. خسته شدم از بس گفتم واقعیت داره .😁وای خدای من تازه حامد مونده .همتون باخبر شدین ولی حامد هنوز خبر نداره .🤦 خدایا خودت کمک کن آخری رو بتونم بهش بگم .همون یکی مونده😂 محسن: خندمون گرفته بود .رو کردم سمت محمد و گفتم: آقا محمد نمیدونم چرا احساس میکنم از وقتی سهیل شمارو گروگان گرفته خیلی خوشمزه و شوخ شدی😂 داوود: داشتم به آقا محمد و آقا محسن نگاه میکردم که اصلا عین خیالشون نیست که نیروهاشون جلوشون هستند و دارن باهم شوخی میکنن.البته که میدونم تنها به خاطر این که لبخند ریزی روی صورت ما نقش ببنده این کار رو میکنند .خوشحال بودم اما توی دلم، دلتنگی خاصی برای رسول داشتم. شوق خاصی برای دیدار با داداشم داشتم و حس خوبی بود که به روحم تزریق میشد و آرامش رو بهم میداد .🥺 خوشحالم که برگشت .خوشحالم که رفیق نیمه راه نشد .خوشحالم که فهمید بدون اون نمیتونم زندگی کنم‌ و خوشحالم که فهمید عزیزترین کس زندگیم شده❤️ سعید: آقا محمد پس اون خبر مهم این بود؟ 🥺 محمد: آره سعید جان این بود . فرشید: آقا میشه بریم پیش رسول؟ خواهش میکنم .💔 محمد: بهتره اول بریم پیش حامد و به اون هم بگیم .اونم که گریه هاش تموم شد بعد با هم بریم پیش رسول😁 محسن: میگم خوشمزه شدی میگی نه .آقا اسم این خوشمزگی نیست پس چیه؟ محمد: آقا محسن نه که اونجا خیلی بهمون نمک دادن برای همین بانمک شدم😂 محسن: نه فکر میکنم دیشب توی حال خوابیدی که الان باحال شدی 😁 محمد: بیا .بعد به من میگه خوشمزه. امیرعلی: وای خدای من. جای رسول و حامد خالیه.فکر نمیکردم یه روز همچین صحنه ای رو ببینم 😂 محسن: چه صحنه ای؟؟ محمد جان ، داداش تو صحنه ای میبینی؟ 🧐 محمد: نه والا 😁 راوی: خوشحال بودند. خوشحال از وجود برادرشان .اما هنوز خبر نداشتند که او دیگر نمیتواند روی پاهای خود بلند شود و راه برود . خبر نداشتند که وضعیت قلبش خوب نیست. خبر نداشتند که مشکل ریه اش بدتر از قبل شده . خبرنداشتند💔 همگی با هم به همراه داوود که روی ویلچر بود به طرف اتاق حامد رفتند .در را باز کردند و داخل شدند .مدتی از ورودشان نگذشته بود که حامد نیز آرام آرام بیدار شد و او هم با دیدن رفقایش که در میان آنها رسول نیست شروع به اشک ریختن کرد و محمد نیز با لبخند محوی به طرف حامد رفت و او را هم همچون برادری مهربان در آغوش کشید 🥺 پ.ن. داوود فهمید 🙃 پ.ن. این داستان محمد خوشمزه میشود😂 پ.ن. تو حال خوابیده باحال شده😁 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۸ محمد: حامد جان .خواهشا تو دیگه گریه نکن .به خدا لباسم خیس شد از بس همتون روش گریه کردید😂 محسن: بیا .میگم با نمک شدی میگی نه😁 محمد: محسن جان🤐 حامد: آقا چرا رفت؟ آقا مگه قول نداده بود با هم بریم سوریه ؟ مگه نگفته بود با هم میریم از حرم دفاع میکنیم .مگه نگفت میشیم مدافع حرم .پس چرا رفت ؟🥺 محمد: تا الان برای همتون گفتم‌.یه بار هم برای تو میگم .رسول نرفت .حامد جان رسول میدونست ما بدون اون نمیتونیم تحمل کنیم . محمد: یه لحظه حس کردم حامد نفس نمیکشه . فقط خیره به صورت من بود و نفس نمیکشید. رنگ صورتش رو به کبودی میرفت .بچه ها با ترس و وحشت بهش نگاه کردن .رو کردم سمت محسن و گفتم: سریع دکترش رو خبر کن . محسن: سریع دکتر رو خبر کردم .به طرف حامد رفت و کمک کرد دراز بکشه. ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشت و آروم قفسه سینه اش رو ماساژ داد تا نفسش منظم بشه. محمد خواست از کنارش بلند بشه که یهو... محمد: خواستم از کنار حامد بلند بشم که یهو مچ دستم رو گرفت .بهش نگاه کردم.با چشمای اشکی که امکان داشت هر لحظه فوران کنه بهم خیره شده بود .آروم کنار گوشش زمزمه کردم : زودتر خوب شو .میخوایم باهم بریم پیش داداش رسولت.🙂 حامد: از پشت ماسک اکسیژن گفتم: م..میشه ..الان‌..بریم؟ خواهش..میکنم🥺 محمد: نگاهی به محسن کردم .آروم پلک هاش رو روی هم فشار داد. از نظر من هم بهتر بود زودتر بریم پیش رسول .هم برای بچه ها و حالشون بهتر بود و هم برای خودم.برای دلم .برای دلتنگی ام برای رسول .💔 آروم بازوش رو توی دستام گرفتم و خواستم کمکش کنم که امیرعلی و معین به سمتمون اومدن و گفتن چون خودم حالم خوب نیست اونا کمک میکنند تا حامد هم بیاد .آروم سری تکون دادم و باشه ای گفتم و کنار رفتم . به حامد کمک کردن و بلند شد . سعید ویلچری که داوود روش نشسته بود رو هول داد و جلو رفت و ماهم آروم به سمت سی سی یو رفتیم . آخه داداشم اونجا بود🥺 نمیدونم قراره در چه حالی باشه و من ببینمش.نمیدونم چطوری قراره به بچه ها و خودش بگیم که دیگه نمیتونه راه بره 💔 نمیدونم . دیگه هیچی نمیدونم . حامد: آروم آروم می رفتیم. ذوق داشتم . قرار بود داداشم رو ببینم دیگه .مگه میشه آدم بخواد داداشش رو ببینه و خوشحال نباشه؟🥺 نه .نمیشه . اما تحمل ندارم که حال بدش رو ببینم .تحمل ندارم. واقعا چطور میخواست منو ترک کنه؟ مگه نمی گفت همیشه پیشم میمونه؟ بازم خداروشکر که برگشت .برگشت و نذاشت حالم بدتر بشه .🖤 داوود: بالاخره دلتنگیم داره به پایان میرسه. اگر برنمیگشت میخواستم چیکار کنم؟🥺 چطور میخواستم زندگی بکنم بدون رسول؟💔 جلوی اتاق رسیدیم. اتاقی که پنجره شیشه ای داشت و داخل رو میشد دید .آروم از روی ویلچر بلند شدم تا بتونم ببینمش.اما ای کاش بلند نمی شدم . ای کاش بلند نمی شدم تا همچین تصویری رو نبینم🥺💔 پ.ن. نفس نمیکشید🖤 پ.ن. لحظه دیدار 🥺💔 پ.ن.کاش بلند نمی شدم تا همچین تصویری رو نبینم:) https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۹۹ راوی: با دیدن رسول اشک در چشمانشان حلقه زد . رسولی که رنگ پریده اش بیشتر از هر چیزی مشخص بود .رسولی که ماسک اکسیژن هم برای نفس های پردردش کافی نبود .رسولی که دورتادورش پر بود از دستگاه و آن دستگاه ها او را محاصره کرده بودند .حامد با قدم های لرزان به سمت شیشه قدم برداشت و کنار شیشه ایستاد .دستش را بلند کرد و آروم روی شیشه گذاشت .پلک هایش را روی هم گذاشت و اشک هایش از چشمانش سرازیر شد . نمیتوانست آن صحنه را هضم کند .تصاویر و خاطرات خود و رسول در ذهنش تداعی میشد .باورش نمی شد همان رسول خندان و مهربان حالش اینگونه بد باشد .دور سرش باند پیچی شده بود و موهای خوش فُرمَش روی پیشانی اش ریخته شده بود . سرم در دستش بود و قطرات سرم آرام آرام به بدنش تزریق میشد . خود را به دیوار تکیه داد و روی زمین فرود آمد . دیدن آن صحنه برایش عذاب آور ترین کار بود .همگی به طرفش رفتند . داوود خود آرام بلند شد و صورت بی جان و رنگ پریده برادرش را دید . همگی دور حامد بودند و متوجه داوود نبودند . داوود آرام وارد اتاق شد و به طرف تختی که اکنون برادرش را روی خود جا داده قدم برداشت. با هر قدمی که برمیداشت درد در پایش پیچ و تاب میخورد و راه رفتن را برایش دشوار میکرد اما او باز هم تسلیم درد نشد و به راه رفتن ادامه داد و کنار تخت برادرش رفت. همان لحظه محمد متوجه نبود داوود شد . محمد: نگاهی به اطراف کردم .داوود نبود .کجا غیبش زد این پسر؟ سریع بلند شدم که با بلند شدنم نگاه بچه ها به روی من ثابت موند . ناگهان نگاهم به اتاق رسول خورد .داوود داشت به طرفش میرفت. مشخص بود درد داره اما بازم کارش رو انجام میده . بچه ها هم بلند شدن و داوود رو نگاه کردن. حامد آروم دستش رو به دیوار گرفت و با یه یا علی بلند شد و ایستاد . داوود: دستش رو توی دستم گرفتم . دست من یخ بود یا اون 🥺 در هر صورت دست گرم و یخمون تضاد خاصی رو ایجاد کرده بود . اشکام دست خودم نبود .دیگه نمیتونستم تحمل کنم . چطور ممکنه .حتی فکرش هم حالم رو دگرگون میکنه . فکر به اینکه داداشم تا چند ساعت پیش رفته بود اما دوباره برگشت حالم رو به کل تغییر میده. آروم دستم رو روی صورتش کشیدم . زخم گوشه ی لب و پیشانی اش حالم رو بدتر از قبل میکرد . چه بلایی سر داداشم اومده🥺😭 در به صدا در اومد .نگاهم به طرفش کشیده شد .حامد با حالی خراب نزدیک میشد . اشکاش میریخت اما انگار تلاشی برای اینکه دیگه نریزن نمی کرد . اومد و طرف دیگه ی تخت ایستاد . سرش رو نزدیک صورت رسول کرد و پیشانی اش رو بوسید. حامد: پیشانی رسول رو بوسیدم . اشکام روی صورتش میریخت .اگر بیدار بود حتما بهم کلی بد و بیراه میگفت 🥺 آخه خوشش نمیومد . دستم رو توی موهاش کردم .یهو انگشتم بین موهاش گیر کرد . آخه موهاش فر بود .لبخند روی صورتم اومد .اگر انگشتم رو محکم بیرون میکشیدم حتما دردش می گرفت. آروم با ترفندی که دیگه توی این چند سال از بس ازش استفاده ‌کردم دستم رو از توی موهاش در آوردم. 🥺 پ.ن. حال بد رسول 💔 پ.ن. میان انبوهی دستگاه 🥺 پ.ن.با قدم های لرزان به سمت تخت رفت🖤 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۰۰ رسول: سیاهی و سیاهی .خسته از این رنگ که همیشه میبینم و زندگیم که رنگش به همین رنگ سیاه تغییر کرده چشمام رو با دردی که توی سرتاسر بدنم پیچید باز کردم .اولش تار می‌دیدم اما با چند بار پلک زدن تاری دیدم خوب شد. دو نفر که نمیشناختمشون بالای سرم بودن.قیافشون اشنا بود اما نمیدونستم کی هستن. پشت شیشه چند نفری ایستاده بودن که اونا رو هم نمیشناختم. سرم درد میکرد به طوری که حس میکردم هر لحظه امکان داره سرم منفجر بشه . اونا که کنارم بودن با خوشحالی نگاهم میکردن اما من خنثی بودم و این حالتم براشون تعجب آور بود . حامد: رسول بهوش اومده بود اما نمیدونم چرا مثل کسی که انگار نمیشناستمون بهمون نگاه میکرد . با تعجب نگاهی به داوود کردم که اونم با چشمایی که از شدت تعجب هر لحظه باز تر میشد بهم نگاه کرد .یکدفعه با جمله ای که رسول گفت نفسم رفت . رسول: ببخشید ..اقا ..شما..کی‌..هستید؟ حامد: امکان نداره . رسول تو منو نمیشناسی؟🥺 رسول: با.ید..بشناسم؟ حامد: به طرف در حمله ور شدم و در رو باز کردم .اشکام روی صورتم میریخت و نا باور سرم رو تکون میدادم .امکان نداره .رسول حافظه اش رو از دست داده😭بچه ها با وحشت بهم نگاه میکردن. اما من فقط گریه میکردم و دکتر رو صدا میکردم .هر چقدر سعی میکردن آرومم کنن نمیتونستن .مگه به این راحتی ها هست؟ داداشم منو یادش نیست🥺 دکتر بالاخره با سرعت اومد و جلوم ایستاد و شروع به صحبت کرد . دکتر: چیشده پسر ؟ چرا اینجوری میکنی؟ حامد: داداشم حافظه اش رو از دست داده. دکتر یکاری کن .داداشم منو یادش نیست😭💔 منو نمیشناسه😭😭😭 محمد: با حرفی که حامد زد سرم رو به شدت به طرف رسول چرخوندم .به طوری که حس کردم استخوان گردنم شکست . داوود کنارش وایساده بود و گریه میکرد . باورم نمیشه .امکان ندارهههه. رسول نباید اینطور بشه .💔💔 راوی: تمام بچه ها با ترس و نگرانی به رسول نگاه میکردند .داوود از اتاق خارج شد .اشک میریخت .او هم باورش نمی شد. باورش برای همه آنها سخت بود.دکتر با تعجب به داخل رفت و مشغول معاینه شد . بعد از گذشت چند دقیقه دکتر بیرون آمد و به طرف آنها رفت . دکتر: جایی که بوده ضربه ای به سرش وارد شده بود؟ محمد: ا..اره ..اونجا ..سرش به .دیوار خورد .محکم اما ما رو یادش بود تا آخرین لحظه ما رو یادش بود🖤 دکتر: موقعی که تیر خورده سرش به زمین برخورد نکرد؟ محسن: چرا .به نظرم وقتی افتاد زمین سرش محکم به یه تیکه سنگ که روی زمین بود خورد .اما اون بعدش باهامون حرف زد . دکتر: ببینید این فراموشی به مرور زمان درست میشه. به خاطر ضربه ای هست که به سرش خورده. سعی کنید بیشتر براش خاطرات رو مرور کنید تا بهش کمک بشه و هر چه زود تر فراموشی بیمار خوب بشه همچنین همون طور که گفتم وضعیت قلبش خوب نیست .اون طور که گفتید بهش شک های زیادی وصل شده و باعث شده وضعیت قلبش بدتر بشه .ریه هاش هم وضعیت خوبی نداره .باید قرص هاش رو عوض کنم. اما مشکل اصلی پاهاش هست . کیان: پاهاش؟🤨 فرشید: مگه پاهاش مشکلی داره؟ محمد: ااامممم دکتر میخواید شما برید من میام پیشتون بعدا .😬 دکتر: باشه. حامد: ا..اقا ..پاهاش..چی شده؟ محمد: محسن جان بسم ال... محسن: وا .من چی بگم😐 محمد: محسن خواهش میکنم ایندفعه تو انجامش بده. محسن : هوفف. خوب راستش بچه ها تیری که به کمر رسول خورده بود به نخاع خورده و باعث شده فلج بشه😥 حامد: چ...چی؟ چ..چی گفتید؟؟🥺 داوود: دا..دارید شوخی میکنید؟ آره . آقا محسن این شوخیه خوبی نیست تو این موقعیت . محمد: داوود ، بچه ها این شوخی نیست .رسول نمیتونه راه بره💔 حامد: امکان نداره .غیر ممکنه .رسول؟ داداش رسول من نمیتونه ..نمیتونه راه بره🥺 دروغه.اینا همش دروغههههه 😭 امکان نداره.داداش من فلج شده؟ 🥺😭 یعنی رسول دیگه نمیتونه از پله های سایت با شوق بره اتاق آقا محمد؟ یعنی دیگه نمیتونه روی پاهاش راه بره😭😭😭😭💔💔 همش دروغههههههههههه😭 پ.ن. فراموشی 🖤 پ.ن. حال بدشون🥺 پ.ن. فهمیدن که فلج شده💔😭 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۰۱ داوود: حس کردم نمیتونم دیگه روی پاهام به ایستم. با زانو روی زمین فرود اومدم. هر کس اونجا بود داشت با ناراحتی به ما که گریه میکردیم نگاه میکرد اما هیچ کدوم از قلب شکستمون خبر نداشتن . خبر نداشتن که داداشمون دیگه نمیتونه راه بره .خبر نداشتن ما رو فراموش کرده .خبر نداشتن قلبش بدتر از قبل شده .خبر نداشتن ریه هاش وضعیت خوبی نداره💔 از هیچ کدوم خبر نداشتن. فقط به خاطر گریه هامون غمگین میشدن و با ترحم بهمون نگاه میکردن . ما ترحم نمیخوایم .ما فقط میخوایم خدا بهمون نگاه بکنه .ببینه که حالمون به خاطر برادرمون بده😭 محمد: حال بچه ها بد بود .بدتر از همه داوود و حامد بودن .به سمت حامد که به دیوار تکیه داده بود و نشسته بود رفتم .سرش روی پاهاش بود و صدای هق هق گریه هاش رو خفه میکرد . دستم رو روی دستش گذاشتم . سرش رو بلند کرد و با صدای گرفته ای که به خاطر گریه بیش از حد بود شروع به صحبت کرد . حامد : آقا محمد شما بگو چیکار کنم؟ آقا رسول و بابام تنها دارایی های من هستن. اقا بابام رسول رو مثل پسرش میدونه.اقا رسول داداشمه . اما حالا داداشم منو یادش نیست. حالا داداشم نمیتونه راه بره .آقا محمد بگو چیکار کنم . جواب این دل بی صاحابم رو چی بدم .بگم وقتی داداش صداش میکنم دلم میخواد بگه جانم اما حتی نمی دونه من کی هستم؟😭 بگم دیگه نمیتونیم مثل قدیم با هم مسابقه بزاریم ؟😭بگم هر دفعه اون زودتر از من به مقصد میرسید و برنده میشد دیگه نمیتونه حتی یه قدم برداره؟🥺چی بگم به این قلبم💔😭 محمد: حامد جان خدا خودش رسول رو چندین بار به ما برگردونده. آخرین بار حتی رفت سرد خونه اما خدا خواست و برگشت .همون خدایی که رسول رو به ما داد خودش میتونه غیر ممکن رو ممکن کنه . همون خدا میتونه کاری کنه که رسول همه ی ما رو به یاد بیاره. همون خدای مهربون میتونه کاری کنه که رسولی که دکتر گفت دیگه نمیتونه هیچ وقت قدم برداره خیلی زود خوب بشه .خودش میتونه .کارا رو بسپار به خودش . نمیگم ناراحت نباش .نه .چون میدونم همچین چیزی امکان نداره .میدونم رسول برامون عزیزه و نمیتونیم همچین چیزی رو قبول کنیم که اون ما رو به یاد نیاره و نتونه راه بره اما بدون همش خواست خداست .اگر اون بخواد مثل همه ی این مدت که کمک کرد و حتی توی سرد خونه زنده شد میتونه کاری کنه که هم ما رو به یاد بیاره و هم روی پاهای خودش راه بره .فقط از خدا بخواه .خدا خودش میدونه چطور جوابت رو بده🥺🖤 داوود: آقا محمد..میخوام ..برم پیش رسول..میشه؟ 🥺 محمد: فکر کنم دکتر اجازه بده بریم پیشش. بزار اجازه بگیرم . داوود: باشه .ممنون😔 محمد: به سمت اتاق دکتر رفتم و وارد شدم .با دیدن من بلند شد و به طرفم اومد و شروع به صحبت کرد. دکتر : خوب شد اومدید .داروهای رسول رو نوشتم. برای فراموشی هم دارو میدم حتما سر موقع استفاده کنه .انشاالله کمک میکنه بهش که زودتر خاطرات رو به یاد بیاره. محمد: ممنون دکتر . دکتر: خواهش میکنم .در ضمن پاهاش رو هم خودش هنوز نفهمیده بود .یه دکتر بهتون معرفی میکنم یه سر بهش بزنید .معاینه بکنه رسول رو بهتره .شاید بتونه کمک کنه تا حس پاهاش برگرده . محمد: باشه .خیلی ممنون دکتر .میشه بریم پیشش؟ دکتر: آره اشکال نداره .فقط خسته اش نکنید و بهش فشار نیارید .🙂 محمد: باشه .چشم.با اجازه . دکتر: به سلامت . محمد: به طرف داوود رفتم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم. امیر علی هم به سمت حامد رفت و کمکش کرد .خوشحالم که بچه ها با اینکه حال خودشون هم خوب نیست اما باز هم پشت هم هستن🙂 آروم در رو باز کردم و داخل شدیم .چشماش بسته بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود .به طرفش رفتم و بوسه ای روی پیشونی اش که باند پیچی شده بود و موهاش روش ریخته شده بود زدم . پلک هاش تکون خورد و آروم آروم چشماش رو باز کرد . پ.ن. همش خواست خداست🥺 پ.ن. خوشحاله که با اینکه حالشون بده اما پشت هم هستن💔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۰۲ رسول: با حس سنگینی چیزی روی پیشونیم چشام رو باز کردم .همونایی که پشت شیشه بودن حالا کنارم ایستادن‌. چهرشون آشنا بود اما نمیتونستم به یاد بیارم که کی هستن . چهره ی یکیشون که بهش میخورد حدودا از همه بزرگتر باشه(منظور محمد هست ) آرامش خاصی داشت .آرامشی که حتی با نگاه کردن بهش میتونی ازش استفاده کنی .تک تک چهره هارو نگاه کردم .یکی از اون پسر ها که حدودا همسن خودم بود بهم خیره بود و اشک میریخت( منظور حامد هست) . با اینکه نمیدونستم کیه اما اصلا دوست نداشتم گریه‌هاش رو ببینم . گریه هاش یجورایی قلبم رو به درد می آورد حس بدی بهم میداد . هیچ کدوم حرفی نمی زدن و با چشمایی که میتونستم اشک رو توش ببینم بهم خیره بودن . ماسک اکسیژن رو از روی صورتم برداشتم .خجالت میکشیدم که جلوشون دراز کشیده باشم برای همین خواستم بلند بشم .اما هرچی سعی کردم پاهام رو تکون بدم نتونستم .ابروهام توی هم رفت و به اون آقایی که بزرگتر بود(محمد ) نگاه کردم و گفتم: ا..اقا ..ببخشید ..چرا ..من نمیتونم پاهام رو تکون بدم؟🤨 چرا اصلا پاهام رو حس نمیکنم ؟ محمد:آروم باش پسر .چیزی نیست .زود خوب میشی .تو آروم باش. دراز بکش و استراحت کن . رسول: م..من ..فلج شدم؟ 🥺 محد: زود خوب میشی رسول .چیزی نیست . رسول: ا..اقا ..من ..نمیتونم پاهام رو حس کنم .یعنی چی؟ حامد: دیگه نمیتونستم اون صحنه رو ببینم و همون طور نگاه کنم .سریع به طرف در رفتم و بازش کردم و از اتاق خارج شدم .اینجا که دیگه کسی نیست پس میتونم خودم رو راحت خالی کنم.ای کاش هیچ وقت سهیل وجود نداشت .💔 کاش هیچ وقت نمی دیدیمش . کاش هیچ وقت این اتفاقات نمیوفتاد .🥺 صدای در بلند شد .فرشید اومد و کنارم نشست . سرم رو روی شونه اش گذاشتم و چشمام رو بستم . با صداش به خودم اومدم که داشت باهام صحبت میکرد . فرشید: نمیخوای بیای پیشش؟ 😔 حامد: نمیتونم تو این شرایط ببینمش.باورم نمیشه داداشم منو یادش نیست .💔 باورم نمیشه که دیگه نمیتونه راه بره🥺 فرشید تو بگو چیکار کنم ؟ تو بگو به کی بگم درد دلمو؟🥺💔 فرشید: به نظرم بیا و برای رسول حرفت رو بگو .شاید کمکی کرد و حافظه اش برگشت 🙂 حامد: بقیه دارن چیکار میکنن؟ فرشید : دارن باهاش حرف میزنن و خاطره تعریف میکنند .تو هم بلند شو .تو که ضعیف نبودی حامد . حامد: غم اتفاقاتی که برای رسول افتاده ضعیفم کرده 🖤 فرشید: بلند شو پسر .یه یاعلی بگو و همه چی رو به خدا بسپار .همون طور که منم سپردم به خودش .چون میدونم بهترین هارو برامون انجام میده 🙂 حامد: درسته .میسپارم به خدا .میسپارم بهش و ازش میخوام برای چندمین بار بهم کمک کنه .ازش میخوام امیدم و نا امید نکنه💔 پ.ن. رسول هم فهمید 🖤 پ.ن. حال بد حامد و حرف هاش💔 https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۰۳ داوود: با دیدنش قلبم به درد میومد . دیدنش در اون حال برام آزار دهنده بود . آقا محمد و آقا محسن همه رو بهش معرفی کردن و داشتن خاطرات گذشته رو براش می گفتن و اونم با هر کلمه ای که می گفتن با تعجب نگاه میکرد . با جمله ای که گفت نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ‌. رسول: واقعا؟ باورم نمیشه .یعنی من مامور امنیتی هستم ؟😳 محمد: آره. تعجب کردی؟ رسول: ا..اره .آخه فکر نمیکردم همچین شغل مهمی داشته باشم.😐 داوود: خندم گرفته بود .باورش نمی شد که مامور امنیتی باشه .ولی با به یاد آوردن اینکه همین رسول دیگه نمیتونه راه بره و ما رو فراموش کرده بغض توی گلوم گیر میکرد و راه نفس کشیدن رو برام تنگ میکرد 🥺 کیان: داشتم به رسول نگاه میکردم.با باندی که دور سرش بسته شده بود و موهاش که روی اون ریخته شده بود شبیه بچه های تُخس شده بود .ای کاش حالش خوب بود .اونوقت میدونستم باهاش چه شوخی ای بکنم🥺 در باز شد و فرشید به همراه حامد داخل شدند .حامد اروم به سمت تخت رسول رفت و کنار آقا محمد ایستاد و با چشمایی که بغض توش مشخص بود به رسول نگاه کرد . حامد: دلم برای چشماش تنگ شده بود .دلم برای صداش تنگ شده بود .حتی دلم برای خودش تنگ شده 💔 آروم به سمتش رفتم و بغلش کردم .آرامش بهم تزریق شد .این پسر حتی با حال بدش هم کوه انرژی و آرامش بود . دم گوشش گفتم: باور کنم که فراموشم کردی؟🥺 رسول: من شما رو نمیشناسم 💔 به خدا نمیشناسمتون 😔 حامد: باشه .بغض نکن ‌.همینجوری مظلوم هستی اینجوری بدتر هم میشی 🥺 رسول: میشه بگید اسمتون چیه؟ حامد: با حرفش تیر خلاص رو به قلبم زد 💔 صدای تکه تکه شدن قلبم رو شنیدم اما بازم نباید تسلیم شد .با صدای لرزون گفتم: حامد . تو بگو داداش حامد. این جوری بهتره... رسول: داداش حامد 🙂اسم قشنگی داری :) حامد: دلم برای این کلمه تنگ شده بود. خوشحالم که بازم بهم گفتی داداش .هر چند منو مثل قبل نمی شناسی اما همین هم خودش خیلی خوبه .این که این جمله رو از زبون تو بشنوم حالم رو خیلی خوب میکنه🥺❤️دلم برای خنده هایت چشم هایت بودنت کنارم گرمای دستانت و برای وجودت تنگ شده بود❤️:) رسول: میشه یکم خاطراتمون رو تعریف کنید ؟ میخوام بدونم قبلا چه اتفاقاتی افتاده . اون موقع که میتونستم راه برم و همه چیز رو به خاطر داشتم😔🖤 حامد: باشه داداشم .چشم . کنارش نشستم و دستش رو میون دستام گرفتم و شروع کردم به گفتن خاطرات .خاطرات خوب و بدی که در هر صورت باهم بودیم .خاطرات گذشته که با یه سری از اونها لبخند روی لب هامون میومد و با بعضی هاشون بغض میکردیم 🥺🖤 پ.ن.دلم برای خنده هایت چشم هایت بودنت کنارم گرمای دستانت و برای وجودت تنگ شده بود❤️:) https://eitaa.com/romanFms
♡بسم رب شهدا♡ ✿آغوشـِ اَمنِ براـבر✿ پارت ۱۰۴ رسول: سرم درد گرفته بود از این همه هجوم خاطرات.تصاویری که توی ذهنم میومد چیز دیگه ای رو نشون میده .چیزهایی که هیچ کدوم رو حامد یا بقیه بهم نگفتن.خاطراتی که درد داره .توی ذهنم عبور میکنند و یک جا نمی ایستند.یکی داره کتکمون میزنه .شلاق هایی که روی بدنم میخورد .حامد که سرش رو توی آب کردند .اسید که روی دست آقا محمد ریخته بود .صدای شلیک گلوله .صدای فریاد کسی که صداش شبیه همون پسر که اسمش داوود بود هست ‌. کسی به اسم سهیل . یه نفر که با خشم هولم داده به سمت دیوار .سرم به دیوار برخورد کرده . صدای شلیک دوباره .درد کمر. سرفه های وحشتناک .شوکر .درد قلب .سرم که به سنگ برخورد کرد .باز هم درد .سنگ مزار یه نفر .یه پسر که انگار خیلی برام عزیزه .مثل برادر .یه تصادف . یه تیر که توی بهشت زهرا به یه نفر خورده .سقوط اون شخص روی زمین .همه صداش میکردن رسول .دقیقا اسم من . صدای گریه حامد .صدای بغض دار محمد .صدای نگران بقیه 🥺💔 این خاطرات چی هستن؟ اینا چیه؟ سرم از این افکار به درد اومده بود .خیلی وحشتناک. دیگه نتونستم تحمل کنم و دستم به سمت سرم رفت و محکم فشارش دادم .چشمام رو محکم فشردم . با اینکه چشمام بسته بود اما میتونستم هول شدن بقیه رو حس کنم .نمیدونم چقدر با درد کنار اومدم که در آخر سوزشی توی دستم حس کردم و فهمیدم که سرم به دستم وصل شده و چشمام روی هم رفت🖤 محمد: چشماش رو بست و دستش رو به طرف سرش برد. یه لحظه چشماش رو باز کرد .همون یک لحظه کافی بود برای دیدن چشماش که به رنگ خون در اومده بود . سریع دکتر رو صدا کردیم . اومد و سرم رو عوض کرد و یه دارو توش تزریق کرد .رسول به خواب رفته بود .دکتر بعد از چک کردن وضعیتش شروع به صحبت کرد . دکتر: اینطور که مشخصه بهش فشار اومده .بهتون گفته بودم نباید خیلی فشار بهش وارد بشه .الان هم خداروشکر خوابیده .بهش کمک کنید تا خاطرات رو به یاد بیاره .اینطور که گفته بود بهم چهره شما ها براش آشنا هست اما نمی دونه کی هستید .این یعنی اون میتونه خیلی زود حافظه اش رو بدست بیاره .چون با چهره شما آشنا هست 🙂 حالا هم بهتره اجازه بدید استراحت کنه . تا چند ساعت آینده به بخش منتقل میشه .بعدش میتونید دوباره بیاید پیشش .🙂 محمد: باشه ممنونم ازتون . ☺️ پ.ن. هجوم خاطرات به مغزش 💔 پ.ن. خاطرات درد آور 🖤 پ.ن. بهش فشار وارد شده😔 https://eitaa.com/romanFms