eitaa logo
♡زاپ‍‌اس‍‌ ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌ ♡
157 دنبال‌کننده
20 عکس
57 ویدیو
0 فایل
زاپاس کانال گاندوییمونه😊 لینک کانال اصلی؟ بله بفرمایید:) https://eitaa.com/romanFms
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: با رسیدن به سایت سریع از ماشین پیاده شدم و داخل رفتم. به طرف اتاق آقای عبدی رفتم و در زدم.در رو باز کردم.سلام کردم و گفتم:اقا همونطور که بهتون توی راه گفتم حامد رو گرفتن.بازد چیکار کنیم؟احتمالا کسی که میخوان آزاد کنیم سما سلطانی هست. آقای عبدی :محمد تو که نمیخوای اونو آزاد کنی؟ محمد : اقا نمیخوام اما نمیتونم نسبت به جون نیروم بی تفاوت باشم.اون آدمی که بچه های کوچیک رو به دست داعشی ها میداد ازش بر میاد که نیروی منو بکشه. آقای عبدی:و این حرفت یعنی میخوای آزادش کنی.درسته ؟ محمد من نمیگم حامد رو ول کن.اتفاقا حامد يکی از بهترین نیروهای اینجا هست. محمد: آقا من یه نقشه ای دارم. آقای عبدی:چه نقشه ای؟ محمد:........ (خب اینجا محمد داره نقشه اش رو میگه اما خب ما که نباید بفهمیم) آقای عبدی:محمد مطمئنی؟ محمد : تنها راه همینه. همون موقع در به صدا در اومد و محسن داخل شد.سلام کرد که متقابلا جوابش رو دادیم. آقای عبدی:چه خبر؟حال نامزدش چطوره؟ محسن: محمد که رفت یکم وقت بعدش حالش بد شد.رفتیم بیمارستان. حمله عصبی بود.امشب باید بیمارستان بستری میموند. پدر حامد هم موند و گفت رسول رو برسونیم و یکی پیشش بمونه . منم داوود و کیان رو گذاشتم بمونن خودم اومدم. آقای عبدی:خیلی خب.محمد برنامه ات رو برای محسن هم توضیح بده.کارا رو هماهنگ کنید .فردا بهترین موقعیت هست. محمد:چشم .با اجازه محسن:به همراه محمد از اتاق بیرون اومدیم. داخل اتاق محمد و خودم شدیم و نشستیم.محمد نقشه اش رو توضیح داد .نقشه بی نقصی بود و احتمالا درست انجام بشه. محمد : محسن یه چیزی باید بگم.بهتره تو هم باخبر باشی. محسن :چیزی شده؟ محمد:انگشتری که شب به حامد و نامزدش دادم . محسن :خب.اون انگشتر چی؟ محمد: فقط دعا کن حامد هواسش به انگشتر باشه و اونو ببینه.زیر سنگش .بین سنگ و حرز که براشون نوشته شده یه ردیاب کار گذاشتم. هم برای نامزدش و هم برای حامد .یه حسی بهم میگفت خطر در کمین همه هست .مخصوصا حامد که همسرش هم هست و احتمال داشت بخوان از طریق همسرش بهش برسن. چند روز پیش به حامد پیشنهاد دادم و یه حرفایی در مورد ردیاب زدم.امیدوارم یادش باشه. محسن:این...اینکه خیلی خوبه. محمد :فقط یه چیز دیگه ای هم هست. محسن :اخمام توی هم رفت و لب زدم:چه چیزی؟ محمد: اون ردیاب پیشرفته تر هست. اگر آتیش سوزی اتفاق بیوفته خود به خود برای سیستم مربوطه اعلان میفرسته و خبر میده. محسن :خیلی خب .بزار بچه ها رو صدا کنیم برای فردا برنامه ریزی کنیم تو هم برای همون شماره پیام بده و بگو کی رو باید آزاد کنیم. محمد: خیلی خب .بچه هارو صدا کن. ............. حامد: هوا بیش از حد سرد بود و منی که فقط یه پیراهن تنم بود و کاپشنم رو در آورده بودن داشتم یخ میزدم. سرم رو به ستون فلزی ای که پشت سرم بود گذاشتم .همون لحظه در باز شد . یه نفر داخل شد.مشخص نبود کیه .با جلوتر اومدنش فهمیدم کیه.خودش بود.ارشام کریمی. صدای قدم هاش سکوت فضا رو شکوند.به طرفم اومد.دستم از پشت به ستون بسته شد.نگاهم به کسی که این کار رو کرد افتاد.دوباره نگاهم به جلو افتاد.کریمی جلو اومد و کفش پوتینش رو درست روی استخون زانوم گذاشت و فشار آورد. صورتم از درد جمع شد و لبم رو گاز میگرفتم تا صدام در نیاد.صدایی به گوشم خورد .انگار دارن فیلم میگیرن.سرم رو به ستون فشار میدادم .با صدایی که پام داد فریادم بلند شد. لعنتی استخون پام رو شکونده😣😣 نفسم بالا نمیومد .سرما و درد باعث شده بود حالم خراب بشه.حساسیتی که به بوی الکل و داروی بیهوشی داشتم باعث شده بود که سرم درد بگیره. عرق سرد روی پیشونیم نشست.چشمام رو بستم . فقط دلم میخواست الان نورا کنارم باشه و ارومم کنه.دلم میخواد صداش رو بشنوم. کریمی جلو اومد و گوشی رو روشن کرد.کنارم زانو زد و همراه با لبخند چندشی شماره ای گرفت .صدای آقاجون که پخش شد نفسم رفت.با ترس بهش نگاه ‌کردم. لب زد. ارشام کریمی:سلام اقا.ببخشيد من رفیق حامد هستم .میخواستم با نورا خانم نامزد حامد صحبت کنم. اقاجون:سلام پسرم. نامزد حامد حالش بد شده اومدیم بیمارستان .چند لحظه صبر کن ببینم بهوش اومده. حامد:متعجب به تلفن نگاه میکردم.یعنی چی که نورا حالش بد شده؟یعنی چی که الان بیمارستان هستن. با صدای بی حال نورا به خودم اومدم. نه نه خدایا خواهش میکنم .نورا نباید بفهمه. آرشام کریمی:سلام خانم نورا: سلام ...بفرمایید ارشام کریمی:خواستم بگم یه چیزی براتون میفرستم روی همین شماره حتما ببینید . خداحافظ کریمی:فیلم رو فرستادم و سیم کارت رو در آوردم.شکوندمش و توی آب انداختم .لبخندی زدم و از اتاق اون پسره بیرون اومدم‌. برای همتون دارم. پشت میز نشستم که صدای تلفنم اومد.همون خطی که باهاش پیام داده بودم.خطی که قابل رهگیری و ردیاب نبود. گفته بود میخوام کی رو آزاد کنه.خنده ای کردم.خیلی احمق هستن .خیلی ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.چی بگم🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
49.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت۱۴۰💔🥀 توجه 🚫در بعضی از کلیپ های در پیش رو و بخشی از همین کلیپ از تصاویر دیگه ای استفاده شده .اما شما حامد و نورا رو همون عکس شخصیت هاشون تصور کنید🚫 کلیپ ها ساخت خودم هست پس به هیچ وجه کپی نشه
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: بعد از تماس اون مرد که به گفته خودش دوست حامد بود وارد صفحه شدم و فیلمی که برام فرستاده بود رو باز کردم. با دیدنش نفسم رفت .فقط تونستم جیغ بزنم و اسم حامدم رو صدا بزنم . آقاجون:با چیزی که دیدم ترسیدم.نورا هم حالش بد بود .سریع گوشی رو برداشتم و شماره ی محمد رو گرفتم.سریع جواب داد .خواستم حرفی بزنم که نورا گوشی رو با خواهش ازم گرفت. نورا:گوشی رو که گرفتم با گریه گفتم:اقا محمد حامد من کجاس؟ 😭 شوهر من کجاس ؟ این چه فیلمیه که برام دادن . آقا محمد بگو حامدم وپیدا کردی. بگو شوهرم رو پیدا کردیی😭😭😭 محمد: خانم لطفا درست توضیح بدید .چه اتفاقی افتاده؟چیزی در مورد حامد دیدید؟ نورا:حالش بد بود اقا محمد😭 استخون پاش شکست.صداش رو شنیدم.داد زد .سرش رو فشار میداد تا داد نزنه اما داد زد😭 محمد :با حرفی که نورا خانم زد پام شل شد و روی صندلی فرود اومدم.برای زنش دادن که زهر چشم از هممون بگیرن. بهش گفتم فیلم رو برام بفرسته و تلفن رو قطع کردم.نگاهی به بچه ها انداختم. با تعجب نگاه میکردن.دستی به موهام کشیدم و لب زدم:امشب بعد از برگشتمون یه سری اتفاقات افتاد ....... (تمام اتفاقات رو گفت) حالا یه فیلم برای نامزد حامد فرستادن.نامزد حامد هم با دیدن اون فیلم حالش بد شده. .......... رسول: توی خونه حال هیچ کدوممون خوب نبود.من یه طرف به دیوار زل زده بودم و داوود هم یه طرف. کیان هم هی به ما نگاه می‌کرد و هوفی از سر کلافگی میکشید و دوباره سرش رو پایین می انداخت. حال نداشتم .یه چیزی انگار راه تنفسم رو بسته بود.بغض بود انگار.اروم از جام بلند شدم .نگاه کیان و داوود به سمتم کشیده شد.سریع از جاشون بلند شدن.روی برگه نوشتم :میخوام برم سایت.باید خودم دنبال ردی از حامد بگردم. داوود :با نوشته ای که رسول نشون داد سری تکون دادم .نمیتونستم بزارم بره. لب زدم :نه رسول .نمیشه .تو حالت هنوز خوب نشده. رسول: با بغض نوشتم:چطور توقع داری وقتی داداشم نیست بشینم و دست روی دست بزارم. همون لحظه قطره اشکی از چشمم روی برگه افتاد .پس ریخت.بالاخره ریخت. داوود و کیان که انگار فهمیدن حالم بده و چاره ای جز قبول کردن ندارن راضی شدن.به زور بلند شدیم و همگی حاضر شدیم.ایندفعه این فضارو هم دوست نداشتم. خونه خودمون یادآور خاطر خانوادگی هست و اینجا هم یادآور خاطرات حامد و کارامون . توی ماشین که نشستیم داوود عقب نشست. کیان حرکت کرد و به طرف سایت رفتیم. با صدای سرفه سرمون رو به عقب چرخوندیم.داوود پیرهنش رو چنگ زده بود و سرفه میکرد .ترسیده نگاهی به کیان انداختم.سریع ماشین رو نگه داشت . کیان:سریع در رو باز کردم و دکمه اول پیراهن داوود رو باز کردم تا بتونه نفس بکشه.بطری آب رو برداشتم و سرش رو نزدیک دهنش کردم تا بخوره.یه قلوب بیشتر نخورد و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و دستش رو روی قلبش گذاشت.نگاه ترسیده من و رسول روی داوود بود .این مدت اصلا هواسمون به داوود نبود.همش یا درگیر پرونده بودیم یا اتفاقاتی که داره پشت سر هم برامون اتفاق میوفته .این وسط اقا محمد و داوود اصلا به حالشون توجه نکردن و داروهاشون رو نخوردن.سریع قرص داوود رو از توی جیب کاپشنش در آوردن و یدونه گذاشتم توی دهنش.حال تکون خوردن نداشت.دستم رو پشت کمرش گذاشتم ک یکم آب بهش دادم و دوباره سرش رو به صندلی گذاشتم. منتظر موندم تا یکم حالش بهتر بشه و نفسش جا بیاد.چند دقیقه نگذشته بود که لای پلکاش رو باز کرد و به ما خیره شد. داوود: نگاه نگران رسول و کیان رو حس،میکردم.درد قلبم خیلی بیشتر شده بود و این احتمالا برای فشار و استرس امروزه.با دردی که این روزا بابت قلبم دارم تازه رسول رو درک میکنم که قبل از عمل قلبش چه درد وحشتناکی رو تحمل میکرده و تا حد امکان بروز نمیداده. رو به رسول لب زدم:وای تو چطور میتونستی درد قلبت رو تحمل کنی🤦‍♀واقعا کار خیلی سختیه. رسول:لبخند محوی زدم و سرم رو پایین انداختم.شایدم هنوز دارم تحمل میکنم .از بعد عمل قلبم دردش آرومتر شده اما هنوز درد پیوند رو باید تحمل کنم و این خودش یه مشکل بزرگ میون تموم دردام هست. کیان:از حال داوود که اطمینان پیدا کردم حرکت کردم.از توی آیینه میدیدم که همش دستش روی قلبش هست .پس هنوز درد داره.نچی ‌گفتم که نگاه هر دوتاشون به روم اومد. سری تکون دادم و چیه ای گفتم که بی خیالم شدن . اونا بی خیال شدن اما من نمیتونم بی خیال حالشون بشم.فعلا که رسول بهتره اما داوود داغونه .فرمون رو چرخوندم و به طرف بیمارستان حرکت کردم‌.نگاه کنجکاوشون رو حس کردم اما حرفی نزدم و اوناهم چیزی نگفتن. جلوی بیمارستان ترمز کردم که نگاهشون به سر در ورودی افتاد و تازه فهمیدن کجا اومدیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حامدم کجاست💔 پ.ن.و رسولی که میخواد دنبال داداشش بگرده🥲 پ.ن.درد داوود ❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ کیان:با اصرار فراوان تونستم داوود رو ببرم داخل بیمارستان.رسول هم باهامون همراه شد .نوبت دکتر گرفتم و روی صندلی نشستیم .نگاهی به چهره رنگ پریده اش انداختم .خیلی به خودش فشار آورده. با خوندن اسممون سریع بهش کمک کردم بلند بشه .رسول همونجا نشست و من داوود رو داخل بردم . دکتر مشغول معاینه اش شد .نسخه ای نوشت و دستم داد و لب زد. دکتر:همین الان ببرینش یه نوار قلب بگیره .جوابش رو برام بیارید. کیان:چشمی گفتم و داوود رو به طرفی که گفته بودن بردم .... چند دقیقه ای طول کشید تا کارای نوار قلب تموم بشه.با تموم شدنش داوود با درد از جاش بلند شد و با صورتی در هم نگاهم کرد.سریع دستش رو گرفتم و خواستم بلندش کنم که یکدفعه دستش رو جلوی دهنش گذاشت و به طرف سرویس بهداشتی دوید.سریع پشتش وارد شدم که دیدم حالش بهم خورده.رنگش بدجوری پریده بود. به طرفش رفتم کمک کردم اروم بیاد بیرون.جواب نوار قلب رو گرفتم و باهم به اتاق دکتررفتیم. درزدم وداخل شدیم.دکتر به طرفمون اومدوجواب رو گرفت‌ومشغول دیدنش شد. باحس ضعیف شدن داوود و سنگینیش سریع بهش کمک کردم روی صندلی بشینه.حالش اصلا خوب نبود.دکتر به طرفش اومد و دوباره ضربان قلبش رو چک کرد .عینکش رو در آورد و رو به من گفت . دکتر: اینجورکه گفتید تازه‌چند روز پیش سکته قلبی داشته و یکم قلبش رو ضعیف کرده.نخوردن سر وقت داروهاش هم باعث درد شده.حالش هم برای اینکه سکته کرده بهم خورده و طبیعیه .خیلی مشکل جدی ای نیست .الان یه سرم باید بزنه .چند تا تقویتی هم توش میزنم تا یکم تقویت بشه و حالش بهتر بشه. کیان:خیلی ممنون. داوود بلند شو بریم سرم بزنی حالت خوب میشه. داوود:درکی از اطرافم نداشتم.حالم اصلا قابل توصیف نبود و به زور سر پا بودم.با کمک کیان روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.با سوزشی روی دستم متوجه شدم که سرم رو زدن. آروم آروم پلکام سنگین شد و حس میکردم یه وزنه صد کیلویی به چشمام زدن.تا اینکه صدای دکتر و کیان محو شد و به خواب رفتم. کیان: داوود بر اثر سرم خوابش برد .از اتاق بیرون اومدم و به سمت رسول رفتم.با دیدنم به زور از جاش بلند شد و نگاهی به پشت سرم انداخت تا شاید داوود رو ببینه.لبخند محوی از شدت نگرانیش برای حال داوود زدم و گفتم: نگران نباش.دکتر گفت یه سرم بزنه حالش خوب میشه. رسول: گردنم از شدت حرکاتی که انجام داده بودم درد گرفته بود.به زور نشستم و سرم رو به دیوار پشتی تکیه دادم تا یکم دردش آروم بشه.نگاهم به کیان افتاد که با ناراحتی روی صندلی نشست.اروم به پاش زدم .نگاهش که به طرفم کشیده شد با اشاره به اتاق ازش خواستم کمک کنه برم پیش داوود . کیان : دیدن رسول توی اون حال داغونم میکنه.نه تنها منو بلکه همه ی بچه ها دیدنش توی این وضعیت حالمون رو بد میکنه.اینکه نمیتونه حرف بزنه و باید با اشاره بهمون بفهمونه چی میخواد بدترین چیزه.بهش کمک کردم و به سمت اتاقی که داوود توش بود رفتیم.با وارد شدنمون رسول دستش رو از توی دستم بیرون آورد و همونطور که به کمک دیوار حرکت میکرد به طرف تخت داوود رفت. .... حامد : درد هر لحظه بیشتر امونم رو می‌برید و وادارم میکرد لبم رو گاز بگیرم تا صدایی ازم در نیاد.به طوری که طعم گس خون رو توی دهنم حس میکردم.پام باد کرده بود و نمیتونستم حتی یه تکون روز به خودم بدم.نفسم داشت بندمیومد. اتاقی که من توش بودم یه اتاق کوچیک بود .بوی نم بارون رو میتونستم حس کنم .سرمای هوا و نداشتن کاپشن نابودم میکنه و درد پام که دیگه نمیتونم چیزی ازش بگم. سرم رو به ستون پشتم تکیه دادم و سعی کردم میون تموم دردایی که دارم به این فکر کنم که زود میتونم یه راه فراری پیدا کنم و خودم و از دست اینا راحت کنم.با صدای در سرم رو چرخوندم تا ببینم کی داخل میشه.نمیدونم ساعت چنده اما تاریکی هوا و مدتی که از تماس کریمی به آقاجون و نورا میگذره حس میکنم ساعت باید دو یا سه شب باشه. آرشام داخل اومد و دوباره به سمتم قدم برداشت.خواست حرفی بزنه که نگاهش به انگشتر توی دستم افتاد.همون انگشتری که آقا محمد شب به من و نورا هدیه داد .با عصبانیت رو به یکی از آدماش فریاد زد . کریمی: مگه نگفتم هر چی داره و نداره رو باید ازش دور کنید .این انگشتر چیه؟ ناشناس:ببخشید آقا. فکر کردیم این مهم نباشه کریمی : خفه شو لعنتی .زود بیا درش بیار.میبریش یه جایی گم و گورش میکنی ناشناس:چشم اقا . حامد: به طرفم اومد و انگشتر رو از توی دستم بیرون کشید. کاش لااقل تنها یادگاری اقا محمد که با دیدنش به یاد نورا هم میوفتادم پیشم میموند. ناشناس:به دستور اقا انگشتر رو از دست اون پسره در آوردم.وضعیت جسمانی خوبی نداشت.این رو هم من فهمیدم و هم خود اقا.اما اون هیچی براش مهم نیست .انگشتر رو توی دستم گرفتم.انگشتر قشنگی بود .کلمه ای که روش حکاکی شده بود زیباترش کرده بود. ♡♡♡♡ پ.ن.داوود و رسول💔 پ.ن‌انگشتر رو در اوردن😑 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ ناشناس:انگشتر رو گوشه در جاساز کردم.به طوری که ایه انگشتر روی خاک بود و کسی هم نمیدید.اینطور بهتر بود .هر چقدر هم با آرشام کار کنم اما حاضر نیستم اون انگشتر رو هرجایی بندازم . ......... نورا: بی حال نگاهی به ساعت انداختم.ساعت ۳ونیم بود .اذان رو تازه گفتن.به کمک پرستار بلند شدم و وضو گرفتم .نماز صبحم رو خوندم .پرستار اومد و سرم رو عوض کرد و رفت .اقاجون رفته بود توی نمازخونه نمازش رو بخونه و حالا من تنها توی اتاق بودم. آروم آروم اشکم روی صورتم ریخت.خدایا غلط کردم اونجور گفتم.خدایا حامد و بهم برگردون.دستم به روی سنگ عقیق سبز انگشترم رفت .آروم از توی دستم درش آوردم و بوسه ای به سنگش زدم .اشکم روی انگشتر ریخت .دلتنگش بودم.دلتنگ خاطراتمون بودم.اون روزی که اومد پیشم و هی صدام میزد.میگفت دلم میخواد صدات بزنم و نگاهت کنم. بمیرم براش که من گفتم و اون فقط شکست.بمیرم براش که نزاشتم توضیح بده و قضاوتش کردم.من که میدونستم شغلش جوری هست که حتی میتونن براش پاپوش درست کنن چرا اون لحظه اینقدر دلم از سنگ شد و هر حرفی که نباید میزدم.پشیمونم اما انگار پشیمونی فایده نداره. انگار قراره سرنوشت من و حامد اینجور رقم خورده باشه . اما پس قلب من چی؟ پس دل شکسته شوهرم چی ؟دلی که توسط من شکسته شد. حرفی نزد تا ناراحت نشم اما خودش شکست .بدم شکست 😭💔 ...... (سه ساعت بعد) محمد : بچه هارو توی اتاق جمع کردم.محسن هم کنارم ایستاد .خواستم شروع کنم که صدای در اومد.بفرماییدی گفتم که داوود و بعد از اون کیان داخل اومدن.متعجب نگاهشون کردم که سلام کردن.جوابشون رو دادم که محسن پرسید. محسن:پس رسول رو کجا گذاشتید ؟؟ مگه پدر و نامزد حامد از بیمارستان اومدن؟؟ کیان : با ترس نگاهی به داوود انداختم که اونم آب دهنش رو قورت داد و لبش رو به دندون گرفت.مطمئنم اگه می‌گفتیم رسول رو آوردیم توبیخ بدی در انتظارمون بود. داوود:لبم رو تر کردم و آهسته گفتم:میدونید چیه اقا محمد را..راستش رسول توی خونه حالش خیلی بد بود .بعد دیگه یهو بلند شد و برامون رو برگه نوشت میخواد بیاد سایت دنبال ردی از حامد بگرده.ماهم دیگه مجبور شدیم باهم اومدیم. محمد: اخمام توی هم رفت و گفتم:یعنی الان اومده سایت؟؟ کیان: ب...بله. محمد:از کنارشون رد شدم و خواستم در رو باز کنم که کیان دستم رو گفت و با صدایی که التماس توش موج میزد گفت. کیان: اقا محمد خواهشا نگید چرا اومده. ما سه ساعت پیش حرکت کردیم تو راه داوود حالش بد شد رفتیم بیمارستان.اونحا کلی استرس کشید .خونه هم به خاطر حال حامد سختی کشید .امیدش فقط به سایت بود که بیاد و دنبال ردی از حامد بگرده .پس لطفا نگید چرا اومده محمد : خیلی خب .داوود تو خوبی؟ داوود: بله اقا محمد : امیرعلی لطفا برو کمک کن رسول هم بیاد .بهتره در مورد نقشمون اطلاع داشته باشه. امیرعلی : چشم اقا. با اجازه از اتاق کنفرانس بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم.به طرف میز رسول حرکت کردم .با صحنه ای که دیدم لبخند محوی روی صورتم نشست.علی و رسول هم دیگه رو در آغوش گرفته بودن.از قیافه علی مشخص بود انگار منتظر یه اشاره هست که از شدت خوشحالی اشکش بریزه. به طرفشون رفتم .صدام رو صاف کردم که نگاهشون به طرفم کشیده شد .رسول با دیدنم لبخندی زد و من سریع به طرفش رفتم و بغلش کردم. اروم کنار گوشش زمزمه کردم:خوش اومدی استاد رسول.سایت و میزت مشتاق دیدنت بودن. رسول :لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم .بد صدای امیرعلی سرم رو بلند کردم. امیرعلی :بیا بریم بالا که اقا محمد دلش میخواد توبیخت کنه . رسول: لبخند محوی زدم .به کمک امیرعلی از پله ها بالا رفتم.درد پام با پله ها بیشتر شد اما می ارزید به اینکه الان میتونم بعد از مدت ها دوباره توی سایت قدم بردارم.با صدای تقه هایی که امیرعلی به در میزد سرم رو بلند کردم و دستم رو از بین دستش بیرون آوردم.با صدای بفرمایید در رو باز کرد و من هم آروم همونطور که به کمک دیوار حرکت میکردم به طرف اقا محمد رفتم.انگار باورش نمیشد که من تونستم بعد از این مدت برگردم به سایت .لبخندی زد و در آغوشم گرفت.از بغلش که بیرون اومدم نگاهی گذرا به همه انداختم.چشمم اما از میون همه بچه ها و صندلی های پر مات موند روی صندلی و جای خالی حامد . حامد!) رفیق روزای تلخ و شیرینم:) رفیقی که توی تموم سختی هام پشتم بود و یک لحظه هم تنهام نزاشت ... رفیقی که وقتی محکوم به جاسوسی شدم محکم جلوی همه ایستاد و بهم اعتماد داشت :) اما الان این رفیق روزای سختم معلوم نیست کجا هست... معلوم نیست نفس میکشه یا نه 💔 و وای بر من که اسم خودم رو گذاشتم رفیق و برادرش و الان نمیدونم کجا هست و دنبالش نمیگردم🖤🥀 ♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال بد نورا و حرف هاش💔 پ.ن.رسول و دلتنگیش برای رفیق روزهای سختش🥀🖤 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:بعد از اینکه همه بهم خوش آمد گفتن و من مثل همیشه فقط تونستم به لبخندی کوتاه اکتفا کنم همگی نشستیم.اقا محمد مشغول توضیح نقشه ای شد که قرار بود اجرا بشه و شاید بتونیم حامد رو از دست اونا نجات بدیم.نگاهی به ساعت توی دستم انداختم .حدودا ساعت ۷ بود . بعد از توضیح نقشه اقا محمد رو به من گفت. محمد : رسول تو مسئول پشتیبانی هستی .به توانایی تو نیاز داریم .برای همین یه نفر رو میزارم کنارت تا اگر نیاز شد چیزی بهمون بگی اون فرد بهمون بگه. رسول:سری تکون دادم که رو به بقیه ادامه داد. محمد : داوود میمونی سایت و به رسول کمک میکنی . سعید و امیرعلی و کیان و خانم فهیمی و خانم قطبی با من بیاید . محسن و معین و فرشید متهم دوم رو شما می‌برید دادگاه . ماهم سما سلطانی رو می‌بریم تا بتونیم نقشه رو اجرا کنیم. داوود: اقا میشه منم بیام؟؟ محمد : خیر .سوال بعد؟ داوود: سوالی نیست😔 محمد : بفرمایید همگی مرخصید.بچه های عملیات وخانم فهیمی و خانم قطبی آماده بشید ما زودتر باید حرکت کنیم. محسن جان شما هم باید ساعت ۸ حرکت کنید .سر ساعت ۹ دادگاه شروع میشه. محسن : باشه .خدا به همراهت . ... حامد :‌ درد هر لحظه بیشتر امونم رو می برید. حالم بد بود و سرمای هوای باهام کاری کرده بود که از شدت یخ بودن نتونم حتی دستم رو هم تکون بدم.نگاهی به پام انداختم . درد وحشتناکی که داشت به کنار و کبودی و باد کردنش هم جدا. نمیتونستم حتی یه میلی متر تکونش بدم و اگر تکون میدادم مطمئنا فریادم از شدت درد به گوش همشون می‌رسید. نفس عمیقی کشیدم که از دردی که توی پام پیچید نفسم رفت و برگشت. .... نورا: با بابا و مامان حرف زدم و با اصرار تونستم راضیشون کنم بزارن امروز و فردا روهم بمونم .به کمک اقاجون از بیمارستان خارج شدم.اقاجون یه تاکسی گرفت و خودش جلو نشست و منم عقب.سرم رو به شیشه تکیه دادم و خیره شدم به خیابون .یعنی حامد الان کجا هست؟؟ یعنی حالش چطوره ؟؟ چشمام رو بستم که قطره اشک سمجی از گوشه چشمم فرود اومد. با صدای تق تق های ریز چشمام رو باز کردم.قطره های بارون روی شیشه و سقف فرود میومدن.پس ابر هاهم نتونستن جلوی فرود اومدن اشک هاشون رو بگیرن.پرت شدم به خاطرات گذشته . به روزی که با حامد رفتیم پارک . (فلش بک به گذشته) حامد:نورا کجا رو داری نگاه میکنی؟ نورا :چی؟هیچی.نورا یه چیزی بگم؟؟ حامد: تو دوتا چیز بگو.کیه که جواب بده😁 نورا : خیلی مسخره ای .اصلا نمیگم. حامد: ناراحت نشو .بگو عزیزم نورا:باشه.چیشد که عاشق من شدی؟ حامد: اوه سوال سختی بود . نورا:سوال سخت🤨 حامد: من اون اوایل چند باری داشتم میرفتم بیرون که همون موقع هم تو در رو باز میکردی و میرفتی بیرون.چند بار دیدمت و حیایی که داشتی به چشمم اومد .تا به خودم بیام دیدم عاشق شدم و دل دادم به کسی که نمیدونم جواب مثبت میده یا نه.شبای زیادی تو خلوت با خودم سر و کله زدم و نمیدونستم بیام جلو یا نه .راستش میترسیدم .شاید اگر مامانم زنده بود خیلی زودتر از زیر زبونم بیرون میکشید که عاشق شدم و زودتر از اینا خاستگاری میکردم.اما ... به هر حال همین که الان بهت رسیدم و اسمت توی شناسنامه ام هست بارها و بارها خداروشکر کردم و میکنم . نورا : لبخندی روی صورتم نشست.مرد زندگیم ناراحت بود .دستش رو گرفتم و لب زدم:حامد برام بستنی میخری؟؟ حامد:تک خنده ای کردم و گفتم :بستنی تو این هوای سرد؟؟ نورا: آره دیگه اصلش توی هوای سرده .زیر گرمای بخاری😁 حامد : برو بشین تو ماشین.بخاری رو روشن کن تا بخرم بیارم. نورا : ممنون . حامد : لبخندی زدم و خیره شدم به مسیری که نورا رفت .خداروشکر میکنم که خدا نورا رو سر راهم قرار داد. نورا : سوار ماشین شدم و روشنش کردم.بخاری رو زدم و خیره شدم به جایی که حامد ایستاده بود . چند دقیقه بیشتر نشده بود که در باز شد و حامد داخل اومد . سینی بستنی هارو روی داشبورد ماشین گذاشت و داهل نشست و بعد از خوردن بستنی هامون راه افتادیم. چند دقیقه ای بود که حرکت کرده بودیم .سکوت توی فضای ماشین حاکم بود .پشت چراغ قرمز ایستادیم .گوشی رو در آوردم و مشغول شدم که همون لحظه صدای تقه ای به شیشه خورد . سرم رو بلند کردم که دیدم یه دختر بچه کوچيک باچندتا شاخه گل رزایستاده.رو به حامدگفت. دختربچه:عمو برای خانمت گل میخری؟ حامد:نگاهی به نورا انداختم.باخجالت سرش رو پایین انداخت.لبخندی زدم و رو به دختر گفتم:عمو جان همشو بده بهم. دختربچه:واقعا؟همش رو میخواید؟ حامد:سرم رو تکون دادم و دوتا ۱۰۰ تومنی بهش دادم و گل هارو گرفتم.زود رفت.منم شیشه رو بالا کشیدم و گل رو جلوی نورا گرفتم و گفتم:بفرمایید خانمم. نورا:حامدگل رزهارو روجلوم گرفت بالبخندازش گرفتم.تشکری کردم و خیره شدم بهش.راستش از حرفی که اون دختر زد هم خجالت کشیدم و هم خوشحال شدم.برای خانمت .من همسر حامدهستم🥲 ♡♡♡♡♡ پ.ن.گذشته و حامد💔🥀 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: نگاه بی‌حالم رو به خیابون دوختم. شاید که برگرده .بارون روی زمین فرود میومد و این بغض که توی گلوم بود ولم نمیکرد .چرا ؟؟چرا اون اتفاقات افتاد . گفتم خداحافظ عشق گناهکار من اما حامد عشق گناهکارم نبود.اون عشقم‌بود اما گناهکار نبود🥺 حامدم !)دنیا پر از درده اما بین این همه درد تو شدی مرهم دردام. پس الان کجایی ؟؟ پس چرا الان مرهم دردام نیست💔 با رسیدن به خونه اقاجون سریع پیاده شد و بهم کمک کرد پیاده بشم. داخل ‌که شدیم کنار در سر خوردم .دستم روی صورتم رفت و حصار جلوگیری از فرود اشک هام پاره شد. .......... محمد : اطراف رو چک‌کردم.همه چی درست بود .با اشاره به کیان و امیرعلی از دیوار بالا رفتن و روی پشت بوم مستقر شدن.سعید هم دورتر مستقر شد. ماشین رو پارک کردم و کنارش ایستادم. تلفن رو در آوردم و شماره رو گرفتم. صداش که به گوشم خورد لب زدم: پس کجایی؟ کریمی:صبر کن. محمد : حامد هم باهاشون هست دیگه ؟ کریمی: صبر کن میفهمی. محمد : کلافه نگاهی به اطراف انداختم.با صدای ماشین سرم رو به طرفش چرخوندم.اخمام توی هم رفت .ماشین رو گوشه دیوار پارک کردن. دونفر از ماشین پیاده شدن و به طرفم اومدن.قدمی به عقب گذاشتم و با خشم غریدم: پس حامد کجاس؟ما قرارمون این بود که حامد رو تحویل بدید . ناشناس : متاسفم . کیان: از بالای سقف خیره شدم به اونا .کسی توی ماشین نبود و خودشون هم دورتر بودن.دستم رو به یه تیکه فلز گرفتم و آروم پريدم پایین.خم شدم و اهسته به طرف ماشین رفتم.ردیاب رو در آوردم و زیر ماشین جاساز کردم.دوباره سریع مخفی شدم. محمد : تا به خودم بیام ضربه ای به سرم زد .پاهام شل شد و افتادم. چشمام تار شد اما از هوش نرفتم .چشمام رو بستم .اوناهم که فکر کردن از حال رفتم یکیشون مشغول چک کردن دور اطرافش شد و بالای سرم ایستاد و یکیشون هم به سمت ماشین رفت و دست سلطانی رو باز کرد و باهم به طرف ماشینشون رفتن.فقط تونستم به زور دستم رو به طرف کفش اونی که بالای سرم بود ببرم.هواسش به من نبود .فقط وصلش کردم و خیسی خون رو روی شقیقه ام حس کردم. صدای ماشین اومد و آروم آروم محو شدن صدا نشون از دور شدن اونا داد . بچه ها سریع به طرفم اومدن که با درد از جام بلند شدم.ترسیده نگاهم کردن .با صدای سعید نگاهم رو بهش دادم. سعید : اقا محمد چیشده؟خوبید؟ محمد : خوبم سعید جان .چیزیم‌نشد. کیان: اقا بریم بیمارستان .سرتون شاید شکسته باشه. محمد : نترس کیان جان.نشکسته .فقط باید سرم رو بشورم که خون ها پاک بشه. امیرعلی : توی ماشین آب گرم بود .صبر کنید الان میارم. محمد : ممنون . امیرعلی : سریع به طرف ماشین رفتم و بطری آب رو آوردم.اقا محمد لب ماشین نشست و آب رو روی سرش ریختم .خون ها پاک شد . محمد : آروم از جام بلند شدم.سر دردم زیاد تر شده بود و معلوم نبود این ضربه لخته خون رو بدتر نکنه .اما سعی کردم بهش بی تفاوت باشم. با بچه ها سریع به طرف سایت رفتیم. ........ محسن : حکمش رو دادن و به زندان منتقل شد . به همراه بچه ها حرکت کردیم و به طرف سایت رفتیم.با رسیدنمون همون موقع محمد و بچه ها از ماشین پیاده شدن. به طرفشون رفتم و لب زدم: خسته نباشید.چیشد؟ محمد : سلامت باشید .شماهم خسته نباشید .فعلا که هیچ.بردنش. محسن : بردنش؟؟همین؟؟😐پس حامد چی؟ محمد : ما از اولش هم میدونستیم اونا حامد رو به همین راحتی به ما نمیدن. ردیاب رو به ماشینشون وصل کردیم. محسن : خیلی خب .خوبه. محمد: شما چیکار کردید ؟ محسن: فعلا که به چندین سال زندان و جزای نقدی محکوم شده. اما گفتن احتمال تغییر حکم هست. محمد : خیلی خب بریم. محسن: صبر کن محمد محمد : خواستم حرکت کنم که محسن صدام زد .سرجام ایستادم.بچه ها با کنجکاوی نگاهمون میکردن .لب زدم:بله چیزی شده ؟ محسن : این چیه؟ محند :رد نگاه محسن رو گرفتم که به یقه پیراهنم که یکم خونی شده بود رسیدم. همینو کم داشتم. سری تکون دادم و بی خیالی گفتم و قبل از اینکه محسن به خودش بیاد سریع از کنارشون رفتم و وارد سایت شدم. بدون حرفی به اتاقم رفتم و پیراهنم رو که بر اثر قطرات خونی که از سرم چکه کرده بود کثیف شده بود با یه پیراهن تمیز عوض ‌کردم‌.همون موقع در باز شد و محسن با اخم به طرفم اومد .دستشو روی میز گذاشت و به طرفم خم شد و با عصبانیت غرید. محسن:محمد با زبون خوش بگو چیشده بود ؟؟درگیر شدید اونجا؟؟؟ محمد : نه .خواستن سلطانی رو ببرن منو بیهوش کردن.البته من از هوش نرفتم و فقط یکم چشمام سیاهی رفت .ولی خب با اسلحه که زدن سرم یکم خون اومد . محسن : الان خوبی؟ محمد : بله خوبم .بازجویی تموم شد ؟ محسن : هر کاریت کنم مسخره ای. محمد داروهات رو کی خوردی ؟؟ محمد : هوفی کشیدم و یه قرص از ورقه اش در آوردم و با یکم آب خوردم .رو بهش گفتم:حالا خوبه؟ محسن: خوبه. بیا بریم پیش رسول و داوود .ببینیم چیشد آخرش. ♡♡♡ پ.ن‌حرفی ندارم🥲💔 https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد :به طرف میز رسول حرکت کردیم.بعد از مدت ها استاد خودش دوباره پشت میزش نشست.داوود هم کنارش به لبه میز تکیه داده بود .هر دو مشغول دیدن مانیتور بزرگی بودن که روش مختصاتی نشون داده می‌شد . بقیه بچه ها هم هر کدوم طرفی مشغول به کاراشون بودن.اول کنار میز امیرعلی ایستادم و لب زدم: امیرعلی امیرعلی: جانم اقا محمد: بازم بگرد و ببین میتونی دنبال ردی از کریمی بگردی یا نه.کریمی جایی هست که حامد زندانی هست.اون دیگه از اونحا بیرون نمیاد چون میدونه احتمال شناساییش هست .پس بگرد دنبال ردی از خودش یا اطرافیانش. امیرعلی : چشم اقا . محمد : سری تکون دادم و همراه محسن به طرف میز مرکزی رفتیم. داوود با دیدنمون سریع از لبه میز جدا شد و سلام کرد .رسول هم نگاهی بهمون کرد و به نشانه احترام بلند شد و سری به نشونه سلام تکون داد. جوابشون رو دادیم : خب چه خبر؟چیشد؟ داوود: فعلا که هیچ.ردیابی که به ماشینشون وصل کردید خارج از شهر رو نشون میده و فعلا معلوم نیست اونا دارن کجا میرن. محمد : هوفف خیلی خب . رسول : نگاهم به مانیتور و گوشم به صحبت های داوود و بقیه بود .با چیزی که دیدم اخمام توی هم رفت .دستم رو بلند کردن و به دست داوود زدم.سریع به طرفم برگشت .با اخم بهش گفتم مانیتور رو ببینه. داوود:پس چرا وایساده؟؟؟ محمد: چیشده ؟؟ داوود : ردیاب ثابت موند . محسن : خب اون محلی که ثابت شد کجا هست؟یعنی رسیدن جایی که ما دنبالش هستیم ؟؟ رسول : بدون مکث روی صندلی نشستم و مشغول پیدا کردن مختصات ردیاب شدم. دکمه رو زدم و منتظر موندم. فقط امیدوارم جایی که ردیاب ثابت مونده مکان حامد باشه. از شدت استرس ضربان قلبم بالا رفته بود و نفس تنگی داشتم . از کشوی میزم یه قرص خوردم و زیر نگاه نگران بقیه دنبال ردی از ردیاب گشتم. بالاخره اومد اما... اخمام توی هم رفت و توی دلم لعنتی ای گفتم.داوود متعجب بهم نگاه کرد و بعد هم به مانیتور خیره شد . داوود : ی...یعنی چی؟؟مگه میشه😥 محمد : داوود چیشده؟ داوود: جایی که ماشین رو پارک کردن و ردیاب نشون میده زیر یه پل هست .دوربین اون تیکه رو نشون نمیده اما اینجور که مشخصه ماشینشون رو عوض کردن . محمد : لعنتی رسول : اقا محمد و بقیه رفتن .نمیتونم بزارم به همین راحتی ازدستم فرار کنن.من باید هر کاری که میتونم بکنم تا حامد نجات پیدا کنه. این مدت اجازه استفاده از دوربین های راهنمایی رانندگی رو داشتیم. سریع رفتم سراغ دوربین ها. اون نزدیکی ها دوربینی نبود که درست نشون بده. جلوتر رفتم و اولین دوربین رو چک کردم.تک تک ماشین هایی که از زیر دوربین رد شدن. اسم ماشین و پلاک و رنگ هاشون رو نوشتم.رفتم عقب تر.اولين دوربین از اون طرف رو چک کردم. ماشین هایی که از همون طرف رفتن همگی همونا بودن . اما این وسط یه ماشین از طرف دیگه ای رفته و هر چی چک میکنم از زیر دوربین اول رد نشده .وسط راه هم هیچ راهی نبوده که بشه از اونجا بیاد . دنبالش کردم .رسید به یه خیابون که اونجا هم دوباره دوربین نداشت اَه .همینو کم داشتم. محمد : با سیستم خودم شروع به ردیاب اون یکی جی پی اس شدم. ردیاب نشون میده یه کارخونه بیرون از شهره .مختصاتش رو پیدا کردم.خواستم بلند بشم که در به صدا در اومد و داوود و رسول اومدن.منتظر نگاهشون کردم که داوود نیم نگاهی به رسول کرد و رو به من لب زد . داوود: اقا محل حدودی اونجا رو پیدا کردیم.یعنی در اصل رسول پیدا کرد. محمد:خب بگید . داوود:رسول دوربین هارو چک کرده.ماشینشون رو عوض کردن و به طرف مکانی رفتن.رسول تا آخرین جایی که دوربین بوده دنبالشون کرده تارسیده به یه خیابون.ازاونجا به بعد متاسفانه دوربینی نبوده. محمد:لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوبه.حالامنم یه خبر بهتون میدم.ادرس دقیقش رو پیدا کردم. داوود:نه😧 محمد:اره😁 داوود:وای اقا محمد ایوللل. چطورپیداش کردی 😮‍💨 محمد:بااستفاده از ردیاب دوم . داوود: ردیاب دوم؟؟ محمد : بله ردیاب دوم.ردیابی که وقتی روی زمین افتادم به کف کفش یکیشون چسبوندم.فکرش رو میکردم که ماشین رو عوض کنن.برای همین ردیاب دوم روهم زدم. رسول:با لبخند و بغض خیره شدم به چشمای اقامحمد.محکم واستوار ایستاده بود وداشت برای ماهم توضیح می‌داد. محمد:باسرگيجه ای که بهم دست داد، دستم رو به صندلی گرفتم تانیوفتم.صدای قدم های کسی رو شنیدم و بعدازاون صدای ترسیده داوود .لای پلکام رو رو باز کردم و نگاهی به چهره ترسیده داوود و رسول انداختم.اروم روی صندلی نشستم و لب زدم:چیزی نیست.به خاطر ضربه ای هست که به سرم زدن داوود:مطمئنید خوبید؟ محمد:بله خوبم.شماهم برید .باید مطمئن بشیم اونجایی که ردیاب دوم نشون داده مکانی هست که حامدهم هست. داوود:چشم.با اجازه رسول: به کمک داوود از اتاق بیرون اومدیم.با اصرار زیاد داوود مجبور شدم برم نمازخونه تا یکم استراحت کنم. ♡♡♡♡♡ پ.ن.رسول در جست و جوی حامد😁 پ.ن.ردیاب دوم👊 https://eitaa.com/romanFms