eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
khnh_khd_drkhwchh_mst (1).pdf
2.87M
🕋خانه در کوچه ماست ۲۴ داستان درباب آشنایی و انس کودکان با برگرفته از
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 بعد از چند سال انتظار حالا به بهانه ی مرگ یک بنده خدا،نزدیکم بود بدون این که حتی جرئت کنم راحت نگاهش کنم، مثل یک غریبه. هجوم احساسهای مختلف وجودم را له می کرد. آخر حاصل این وضع چه بود؟! حاضر بودم باقی عمرم راهم همین طور سر کنم؟! نمی دانستم. خدایا، چه نیرویی توی این وجود بود که مرا این طور اسیر کرده بود، قسمت اعظم جوانی ام را گرفته بود، همه افکارم و تمام زندگی ام را؟این چه رازی بود که این همه زجر نتوانسته بود بیزارم کند؟ چه باعث می شد این طور برده وار حتی به این شکل نزدیکش بودن هم راضی باشم و شکنجه هایی را که فرسوده ام می کرد تحمل کنم؟ خدایا، من احمق بودم یا مجنون؟ چرا وجودش به من آرامش می داد،حتی حالا که ندیده ام می گرفت؟ در رفتار او چه بود که به من اطمینان قلب می داد؟نمی دانم. شاید به این خاطر بود که برخلاف آن که همه فکر می کنند یک زن ممکن است عاشق پول یا ظاهر یا رفتار مرد شود، زن همیشه عاشق قدرت مرد می شود و در نهان وجودخودش نمی تواند به مردی عشق بورزد که به قدرتش ایمان ندارد. محمد مردی بود که این حس را که قدرت دارد، در من به وجود می آورد. قبولش داشتم و اعتقادم به این که هر تصمیمی می گیرد درست است، باعث اطمینان عمیق و قلبی ام به او می شد و همین مقهور و اسیرم می کرد. ولی آخر تا کی؟ تا کی می توانستم با یک فکر زندگی کنم؟! من بودم و آینده ای مبهم که با دیدن دوباره ی او تلخ تر از همیشه پیش چشمم مجسم می شد و گذشته ای که دوباره با شدت زنده شده بود. با شکنجه ای مداوم روزها مثل برق گذشت و شب هفت زهراخانم رسید. زمان کی به خاطر دل آدم ها از حرکت ایستاده که این بار به خاطر دل بدبخت من بایستد؟ 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 روز هفتم وقتی از مسجد برگشتیم،خانه پر از جمعیت بود و من که سرم به شدت درد می کرد از فکر این همه شلوغی که تاآخر شب ادامه داشت، کلافه و بی حوصله وارد هال شدم و چشمم به امیر افتاد. با سرسلام کردم و بی توجه خواستم توی آشپزخانه بروم که با اشاره دست امیر به آن طرف هال که مهندس ارجمند با همان نگاه های لعنتی اش سرپا ایستاده بود، نگاه کردم. یکدفعه دلم هری فرو ریخت. بی اختیار نگاهم در اطراف به دنبال محمد گشت و اصلاً نفهمیدم جواب تسلیت گویی اش را چطور دادم. خودم هم نمی دانم چرا می ترسیدم و وحشت داشتم مبادا محمد فکر کند بین من و او مسئله ای بوده است. از نگاه های پر از توجه و اشتیاق او چنان وحشت کرده بودم که انگار گناه نگاه او به گردن من است. آخر هنوز خاطره تلخ خسرو کاملاً توی ذهنم بود. چقدر بیچاره بودم، آن موقع که باید دست و دلم می لرزیدو عقلم می رسید، نفهم بودم، حالا که هیچ تعهدی نداشتم، می ترسیدم! از چه؟ خودم هم نمی دانستم. به هر حال دستپاچه جواب دادم و هراسان برگشتم و محمد را دیدم که پشت سرم، کنار در اتاق امیر ایستاده بود و من حتی جرئت نکردم به صورتش نگاه کنم. وتازه به خودم اعتراف کردم:«خر خودتی، پس موضوع فقط این نیست که نزدیکت باشه ودورادور او را ببینی! » آن شب هم مثل بقیه روزهای قبل می گذشت و من نمی توانم حالم را توصیف کنم. دلشوره و اضطرابی خفقان آور از این که این آخرین لحظه هایی است که این قدر به من نزدیک است و باز از فردا پریشانی است و انتظار و بیچارگی، دیوانه ام می کرد و از وحشت فردا، قلب بدبختم، انگار می خواست بایستد. ولی کو راه چاره؟ 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 شب تا دیر وقت خانه پر از مهمان بود، ثریا که از سرخاک حالش بد شده بود، اواسط شب بدتر شد و امیر بردش به درمانگاه. بالاخره کم کم خانه خلوت شد و من به هر زحمتی بود توانستم سحر را بخوابانم. بعد از آن همه شلوغی،سکوت چقدر آرامش بخش بود. از اتاق بیرون آمدم، افکارم مغشوش و خسته بود و ازفشارهای عصبی مداوم تنم کوفته و خرد شده بود. دلم یک گوشه ی خلوت می خواست که به حال خودم و درماندگی هایم فکر کنم. محمد را ندیدم، کجا بود؟! یعنی رفته بود؟! « نه تا امیر برنگرده، نمی ره. » در اتاق کار امیر را باز کردم و بی صدا وارد شدم.اتاقش پر از وسایل اضافی بود که به خاطر مراسم، آن جا انبار کرده بودند. در را آرام بستم، چراغ را روشن کردم و نفسم بند آمد. محمد را دیدم که روی صندلیِ میز کار امیر نشسته، وسرش را به پشتی صندلی تکیه داده و به خواب رفته. لرزه ای بی امان به جانم افتاده بود، دیدن ناگهانی او، ترس از این که بیدار شود و مرا ببیند و خودش یا بقیه این وارد شدن را عمدی بدانند. یکدفعه هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود، ولی ناخودآگاه محو تماشای صورتش شده بودم. صورت خسته ای که توی آن لباس مشکی، دوست داشتنی تربود و من در این مدت نتوانسته بودم، سیر نگاهش کنم. بی اختیار به یاد شب عقدمان افتادم. این صورت چقدر با آن زمان فرق کرده بود. دیگر صورتش مردانه شده بود و به جوانی آن موقع نبود. چندتار سفید که روی شقیقه هایش پیدا شده بود همراه چند چین کوچک کنار چشم هایش، صورتش را پخته تر و در عین حال به چشمم دوست داشتنی تر می کرد و سینه اش در حالی که آرام بالا و پایین می رفت به نظرم پهن تر از گذشته آمد. خدایا، کسی که زندگی من را زیرو رو کرده بود، همه چیز را از من گرفته، یا نمی دانم شاید، همه چیز به من داده بود، در چند قدمی ام بود، اما نمی توانستم صدایش کنم. دست هایی که روزی آرامش دنیارا برایم داشت، این جا بود و من حسرت زده اجازه ی لمس آن ها را نداشتم. خدایا، کسانیکه تو از بهشت منع کنی لااقل جای دلخوشی دارند، من احمق خودم بهشت را از خودم رانده بودم. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 با تکان محمد که دست هایش را روی سینه در هم قلاب کرد، از جا پریدم و از قعر افکار درهم و برهم بیرون آمدم. خواستم فوری بیرون برم که یک آن احساس کردم از سرمای باد کولر که مستقیم روبرویش بود، سردش شده. با دلهره و ترس اولین چیزی که جلوی دستم بود، یعنی سجاده جانماز را برداشتم و پاورچین نزدیکش شدم، در حالی که از هیجان نفسم داشت بند می آمد. آرام خم شدم تا از این طرف میز بتوانم سجاده را رویش بندازم. ولی ریشه کنار سجاده به صورتش خورد و چشمش نیمه باز شد. تنم یخ زد. اگر حین دزدی مچم را گرفته بودند، حالم بهتر بود. ضربان قلبم آن قدر تند شده بود که ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم. نگاه محمد یکدفعه هشیار شد، خون توی تنم ایستاد. دهنم را باز کردم که حرفی بزنم، اما جز اصوات نامفهوم،چیزی نتوانستم بیان کنم. فایده نداشت. نمی توانستم حرف بزنم، رویم را برگرداندم وتقریباً به حالت دو، از اتاق فرار کردم. داشتم خفه می شدم. دلم می خواست فرار کنم.« خدایا، اگر الان کسی مرا ببیند، اصلاً خود او چه فکر می کند؟ » نه، نمی توانستم بمانم. کیفم را برداشتم و با عجله در را باز کردم که به خانه ی خودمان بروم. باید میرفتم، اما با امیر که زیر بغل ثریا را گرفته و به سمت بالا می آمدند برخورد کردم.امیر پرسان نگاهم کرد و من آشفته حال و دست و پا شکسته گفتم که دلم برای آنها شورافتاده، داشتم می رفتم دنبالشان. نگاهم را از امیر دزدیدم. مجبور شدم به ثریا کمک کنم و برگردم توی خانه. داشتم توضیح می دادم که مادر و سید جعفر و بقیه خواب هستند که در اتاق کار امیر باز شد. وای، قلبم انگار از حرکت ایستاد. جرئت نکردم حتی یک کم سرم را بالا بیاورم. می ترسیدم، از این که به چشم هایش نگاه کنم می ترسیدم. ازاین که تحقیر شوم و او با حقارت یا تمسخر یا حتی بی اعتنایی نگاهم کند، یا مثل همیشه نادیده ام بگیرد. حالا با این وضع، هر کدام از این رفتارها دیوانه ام می کرد. طعم زهرآگین پس زده شدن را یک بار چشیده بودم، نمی خواستم دوباره تجربه اش کنم. همراه ثریا به اتاق خواب رفتم، در حالی که تنم از هیجان می لرزید، صدایش راشنیدم که گفت: امیر، من دارم می رم. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 امیر فوری از اتاق بیرون رفت و قلب من تیر کشید. برای چی، این موقع شب کجا می ری؟ _کار دارم، فردا می ری سر کار، یا خونه ای؟ امیر همچنان که برای نگه داشتنش اصرار می کرد، گفت: نه، خونه ام. _صبح می آم، خداحافظ. انگار کسی قلبم را می فشرد. رفتنش را بی اعتنایی به خودم می دیدم و احساس می کردم اگر چشمم به چشمش افتاده بود با تمسخر نگاهم می کرد.اگر نه، پس چرا رفت؟ آن هم بلافاصله بعد از این قضیه؟! او که تمام این شب ها اینجا بود؟ آن شب چه جانی کندم و تقریباً نتوانستم چشم روی هم بگذارم. از این که آن کار احمقانه را کرده بودم، از این که مثل دختر بچه ها ترسیده و فرار کرده بودم، از این که او پی به احساسم برده باشد واین رفتن ناگهانی مخصوصاً به این دلیل باشد که مرا کوچک کند و به من بفهماند چه احساسی دارد، رنج می بردم. هیچ رنجی بدتر از رنج حقارت در مقابل کسی که آدم دوستش دارد، نیست و این رنج لعنتی آن شب دوباره تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و آزارم می داد. تا وقتی هوا روشن شد، با خودم کلنجار رفتم، توی سر خودم زدم، خودم رامحاکمه کردم و هر لحظه بیش تر از قبل عذاب کشیدم و مگر آن شب لعنتی صبح می شد؟! فکر این که الان دارد توی ذهنش به من می خندد، خردم می کرد. این قدر به خاطر اینکه احمقانه عنان عقل را از کف داده بودم، زجر کشیدم که صبح احساس می کردم تک تک استخوان هایم شکسته و خرد است. بالاخره تصمیم گرفتم صبح قبل از این که بیاید، بروم.باید می رفتم. دیگر نمی توانستم با او روبرو شوم. از طرفی فکر مسافرت مشهد فردا را که می کردم، دیگر دلم می خواست جیغ بزنم، کی حالا حوصله مسافرت داشت؟! ولی کو چاره؟! صبح زود، قبل از این که امیر و ثریا بیدار شوند،سردرد و مسافرت فردا را بهانه کردم، مادر را گذاشتم و راهی خانه شدم. نه، دیگر دلم نمی خواست با او روبرو شوم. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بجا عمل می کرد، اگر افکار درهم و برهم می گذاشت که نفس تازه کنم. چقدر دلم برای خانه و اتاقم تنگ شده بود. کیفم را روی میز گذاشتم و چشمم به قاب خاتم محمدافتاد. یک لحظه دلم خواست زیر پایم لهش کنم، همان طور که او عذابم می داد و له میکرد، ولی پشیمان شدم. این یادگار آن محمد بود که دوستش داشتم، گناه این محمد که گردن قاب بی چاره نیست! فکر کردم، خوب است به نرگس تلفن کنم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود و به او احتیاج داشتم، ولی یادم افتاد که الان نیمه شب آن هاست.خدایا، پس چه کار کنم؟ خوب است بروم سر کار؟ نه، حوصله کار هم نداشتم. بی حوصله وبی هدف بودم و نمی دانستم چه کار کنم؟ فقط دلم می خواست دیگر به محمد و غلطی که دیشب کرده بودم، فکر نکنم. روی تخت دراز کشیدم و در دریای طوفانی ام غرق شدم،در حالی که با خودم شرط می کردم و می گفتم « دیگه حق نداری نه به او فکر کنی نه اسمش را بیاوری. هر چی لیلی و مجنون در آوردی بسه دیگه. مزدتم که گرفتی، دیگه دنبال چی می گردی؟. » آن قدر با خودم جنگیدم که تقریباً از خستگی بی هوش شدم ودیگر چیزی نفهمیدم. _مهناز، مهناز کجایی؟! از خواب پریدم و چشمم به ساعت افتاد. دو بعد از ظهربود. چقدر خوابیده بودم. _این جام، مامان. مادر با چهره ای که به نظرم شاد آمد و چشم هایی که نگاهشان برق خاصی داشت در آستانه ی در ایستاد و گفت: خوابی؟ می دونی ساعت چنده؟! پاشو برایت غذا آوردم.ناهارت رو تا سرد نشده بخور که یک عالمه کار داریم. کار داریم؟! _وا، یادت رفت، فردا دیگه! 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 از خوشحالی مادر خنده ام گرفته بود، با بی حالی گفتم: من کارهامو بعداً می کنم. فعلاً می خوام برم حموم.حوصله ندارم کار کنم. _پاشو، حوصله ندارم، یعنی چه؟ هر وقت من مردم اینجوری عزا بگیر. این چه قیافه ای است به خودت گرفتی؟ زود باش غذایت سرد شد. _مامان جون، ما فردا ساعت هشت صبح می خواهیم بریم،این همه عجله برای چیه؟! _تا فردا، کلی کار داریم، ببین حالا بعد از عمری میخواهیم با دخترمون بریم مسافرت، چه خونی به دلمون می کنه. فایده نداشت. بلند شدم و با تعجب دیدم مادر با عجله دارد خانه را مرتب و گردگیری می کند. _مامان مثل این که داریم می ریم مسافرت، این کارها دیگه برای چیه؟ دوباره تا برگردیم، همه جا پر از گرد می شه. _خونه باید تمیز باشه. تو برو به کار خودت برس. اون لباس سیاهم از تنت در بیار. _حیرت زده گفتم: چی؟! در بیارم؟! _آره، من جوون راه دور دارم، دلم بد می شه. توی مسافرت هم خوب نیست آدم سیاه تن کنه. ا، باز وایسادی که! نه از حرف های مادر سر در می آورم نه از رفتارش، ولی آن قدر در خودم غرق بودم که حوصله ی دقیق شدن در دیگران را نداشتم و دلم می خواست درسکوت، به حال خودم باشم. برای همین حرف را ادامه ندادم. چند قاشق غذا خوردم وخواستم بروم به حمام که دیدم مادر برایم یک دست لباس از کمدم آورده و گفت: _مهناز، وقتی اومدی بیرون، اینو بپوش. _مامان، اصلاً معلومه امروز شما چتون شده؟ مادر فوری گفت: _بله که معلومه، مادر نیستی که بفهمی،اگه بودی دیگه تعجب نمی کردی، زود باش برو دیگه. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 نمی دانم شاید راست می گفت. مادر خوشحال و ذوق زده بود که فردا جگر گوشه اش را می‌بیند و من ماتم زده که آن را از دست داده بودم. بهتر دیدم کلنجار نروم. به حمام پناه بردم و آب سرد،که برای اعصاب کوفته و تن خسته ام باعث آرامش بود. ولی باز هم مادر دست بردارنبود. _مهناز آمدی؟! خدایا امروز چه به سر مادر آمده؟! _مادر دیگه چه خبره؟ من کاری ندارم بکنم. _حالا کاری نداری باید وایسی توی حموم؟ اومدیم و کسی آمد! _کی رو داریم که بیاد؟ _من نمی دونم. زود باش بیا بیرون. اصلاً خودم می خوام برم حموم. از حمام که بیرون آمدم، احساس آرامش و تازگی می کردم و کمی آرام تر شده بودم و در عین حال، کارهای عجیب مادر به نظرم عجیب تر آمد، روی میز، میوه چیده بود. _مامان، کسی قراره بیاد؟ به نظرم کمی دستپاچه آمد. فوری گفت: _نه، خودمون که هستیم. همان طور که به اتاقم می رفتم، شانه هایم را بالاانداختم و گفتم: _مواظب باشین عشق مادری کار دستتون نده، کارهاتون عجیب شده! مامان با لبخندی مرموز گفت: _آدم که پیر می شه، همه چیزش عجیب می شه. حالا چرا وایسادی برو لباستو بپوش. از کارهای مادر سر در نمی آوردم، معلوم نبود چرا اینقدر ذوق زده است. یعنی واقعاً به خاطر مسافرت فردا بود؟ خوش به حالش. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 ضبط صوت را روشن کردم و آهنگی که بی نهایت دوست داشتم و در مواقع عادی معمولاً هر روز گوش می دادم، گذاشتم و صدایش را بلند کردم.همراه نوار، تک تک کلمات را با خودم زمزمه می کردم. مثل این بود که وصف حال خودم را می شنیدم. برای همین هیچ وقت از شنیدن این کاست خسته نمی شدم. باز آی، باز آی، باز آی که تا به خود نیازم بینی بیداری شب های درازم بینی مامان در را باز کرد: _لباس پوشیدی؟! تو رو خدا این نوار رو خاموش کن. غم عالم، می آد توی دل آدم. _مامان جان، خواهش می کنم، شما در رو ببندین که صدایش نشنوین. _مگه تا حالا باز بود؟ فکر می کنی گوش هام کر شده؟ _به روی خودم نیاوردم و ضبط همچنان با صدای بلند میخواند. بر من در وصل بسته می دارد دوست دل را به جفا شکسته می دارد دوست دوباره مادر در باز کرد: _مهناز، صدای این رو کم کن. در را بست و من باز به روی خودم نیاوردم. دلم میخواست با صدای بلند بشنوم و زمزمه کنان در آن غرق شوم. بگذاشتی ام، غم تو نگذاشت مرا حقا که غمت از تو وفادار تر است روی تخت نشسته بودم، زانوهایم را بغل کرده بودم ودلم می خواست زار بزنم. چقدر این شعرها با حال و روز من سازگار بود. چند ضربه به در خورد. فکر کردم دوباره مادرم است که می خواهد به صدای بلند ضبط اعتراض کند. با صدایی که سعی داشتم حرصش را مخفی کنم،بلند گفتم: _مامان، گفتم چشم، الان تموم می شه. ولی دوباره چند ضربه به در خورد. لجم گرفت، « این مامان هم چه روزی برای شوخی انتخاب کرده » ، عصبانی گفتم: _بفرمایید. در باز شد. محمد بود و می پرسید: _می تونم بیام تو؟! 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 در باز شد. محمد بود و می پرسید: می تونم بیام تو؟! چه کسی باور می کرد؟ ماتم برده بود و انگار مغزم از کار افتاده باشد، فکر می کردم خواب می بینم. محمد؟ این جا؟ الان؟ چه کار داشت؟ دوباره پرسید: می تونم یا نه؟ فقط توانستم سرم را تکان بدهم و او وارد شد و در رابست. کی آمده؟ چرا من نفهمیده بودم؟ اصلاً برای چه آمده بود؟ ضبط همچنان با صدای بلند می خواند و من بهت زده،خشکم زده بود و خیره به محمد بر جا مانده بودم. نگاهی به اطراف اتاق کرد و حتماً آباژور خودش،کتابخانه اش که کنار میز بود و قاب خاتمش را دید. بعد به میز تکیه داد و در حالیکه نیمرخش به طرف من بود و رویش به سمت پنجره، ایستاد. احساس کردم صدای بلند ضبط، اعصابم را از آنچه هست،بیش تر مختل می کند، دستم را دراز کردم تا خاموشش کنم که گفت: _نه بگذار بخونه، کاست قشنگیه، من تا حالا اینو گوش نکرده بودم. و همچنان آرام ایستاد. خدایا، این جا چه کار داشت؟ شاید آمده بود خداحافظی کند؟ نکند در مورد دیشب می خواست چیزی بگوید؟ نکند با مادرم صحبت کرده بود؟ یعنی ممکن بود آن همه عجله مادر و رفتار غیر عادی اش به خاطر خبر داشتن از آمدن اوباشد؟ هزار جور فکر و سوال بی جواب توی ذهنم بود که داشت دیوانه ام می کرد. خدایا،من چه کرده بودم که مستحق این همه عذاب بودم؟ این همه مردن و زنده شدن؟ عذابی که پایانی نداشت، به کفاره یک اشتباه تا کی باید می مردم و زنده می شدم و دم نمی زدم؟دلشوره و اضطراب داشت از پا درم می آورد که رویش را به طرفم کرد و گفت: _می خوام برای آخرین بار چند کلمه باهات حرف بزنم. نمی دانم، نمی توانم بگویم چه حالی داشتم. برای آخرین بار؟ منظورش از این کلمه چه بود؟ برای آخرین بار چه داشت که بگوید؟ ضربان قلبم از هراس چند برابر شده بود و از فشار وحشتی که نفسم را بند می آورد حال خفگی داشتم. توی مغزم فقط این کلمه دوران می کرد و گوشم را کر می کرد، « برای آخرین بار » خدایا، اگر طاقت نیاورم؟ اگر دوباره اختیار از دست بدهم و آنچه توی دلم است بیرون بریزم، چه؟! اصلاً شاید او هم پشیمان شده؟! شاید ... ولی نه! 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃 از فشار بی امانی که به مغزم می آمد سرم داشت منفجر می شد. بی اختیار چشم هایم را بستم و دست هایم را به شقیقه هایم فشار دادم، تا به کمک آن ها کله ام را که اندازه ی یک کوه شده بود نگه دارم. یکدفعه گفت: اگر خسته ای برم. لحن صحبتش که به نظرم کنایه آمیز می آمد، پتک دیگری بر اعصاب کوفته ام شد. چشم هایم را باز کردم و منتظر ماندم. یک خورده صبر کرد و بعدگفت: _آن روز حرف هامون نیمه تموم ماند. حالا اگه دوستداری داد بزنی، بهتره اول داد هایت رو بزنی، بعد صحبت کنیم. تمسخر کلامش جری ام می کرد. با حرص گفتم: _داد زدن های من اختیاری نیست، وقتی چیزی دادم رو در بیاره داد می زنم نه با برنامه قبلی، حالا می تونین بفرمایین. از لرزشی که توی صدایم بود کلافه بودم. _گفت: می شه بپرسم چرا این قدر زود عصبانی می شی؟ _نه! _چرا؟ _برای این که می دونم که می دونین چرا؟ مخصوصاً رسمی حرف می زدم تا تلافی تمسخر و راحت حرف زدن او را که انگار با یک بچه حرف می زد، کرده باشم. احساس کردم لبخند کمرنگی ازصورتش گذشت و گفت: _خوب، شاید، بگذریم. یکدفعه رویش را به من کرد و مستقیم توی چشم هایم خیره شد و با دقت و موشکافانه نگاهم کرد و پرسید: _آن روز با همه ی اون حرف ها که زدی، بالاخره نگفتی،چرا ازدواج نکردی. طاقت نیاوردم، سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.چی می گفتم؟ آنچه واقعیت داشت، گفتنی نبود. خودش دوباره شروع کرد: _تا این جا گفته بودی که میترسی همه، مثل من نامرد باشن و قول بدن و بعد زیر قولشون بزنن. خوب بقیه اش؟! 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 به نظرم آمد ریشخندم می کند، حرف هایم را آن طورشمرده شمرده و کنایه آمیز می گفت و حرصم را در می آورد. عصبانی سرم را بلند کردم ودر حالی که دندان هایم بی اختیار به هم فشرده می شد، تمام خشمم را توی نگاهم ریختم و نگاهش کردم. از من چه می خواست؟ که اعتراف کنم دوستش دارم یا پشیمانم؟ ولی چرااین طور؟ چرا هر جوری دلش می خواست حرف می زد؟ و مرا گیج می کرد؟ از رفتارش سر درنمی آوردم و می ترسیدم باز مثل دفعه قبل، دهانم باز شود و غلطی که نباید، بکنم. از انتظار خسته و عصبی گفت: _ببین، تو فقط عصبانی می شی، چیه؟ بازم می خوای دادبزنی؟ بزن ولی بگو، حرف بزن. _برای تو چه فرقی می کنه؟ بعد از این همه وقت اومدی که فقط اینو بپرسی؟ من نباید بدونم برای تو چه فرقی می کنه؟ از جایش بلند شد، چند قدم راه رفت و بعد یکدفعه عصبانی گفت: _تو نمی دونی؟ باور کنم که نمی دونی؟! _چطوری باید بدونم؟ از کجا؟ اصلاً تو خودت، چرا زن نگرفتی؟ با حرص و عصبی گفت: _جواب منو بده، نه سوال خودمو جای جواب! من هم با همان حرص گفتم: _ همون قدر که تو حق داری،منم حق دارم سوال کنم، ندارم؟! _می خوای لجبازی کنی، آره؟ بکن. آن قدر لجبازی کن که... اصلاً ... حرفش را نیمه تمام گذاشت و با قدم های بلند به سمت در رفت و من از جا پریدم. لحن پرخاشگر او، صدای بلند ضبط، حال خراب خودم، وحشت از رفتنش، حرص از رفتارش، خاطره تلخ رو گرداندنش که برای من کشنده بود و دوباره برایم زنده شده بود، مرا از جا به در برد، برافروخته فریاد زدم: _اصلاً به درک، نه؟! ایستاد. رویش را برگرداند و دهانش را باز کرد، ولی آنچه نباید شود، شده بود، اختیارم را از دست داده بودم، فکر کردم، حالا که دارد میرود، بگذار لااقل حرف هایم را بزنم، این بار دیگر زیر آوار نمی مانم. فریاد می زدم و خودم نمی فهمیدم چه جوری تمام حرص و غصه ام را بیرون ریختم. صدایم از خشم دو رگه شده بود و از بغض لرزان. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 صدایم از خشم دو رگه شده بود و از بغض لرزان. آره؟ به درک، همینو می خواستی بگی، نمی خواستی؟ بله،به درک، چرا نه؟! تو چی رو از دست دادی که برایت فرق کنه؟ منم بودم می گفتم به جهنم! بغض راه گلویم را می بست، به دشواری و با صدای لرزان فریاد می زدم: خیلی برایت مهمه بدونی چرا؟ برای این که نتونستم،برای این که سایه ت مثل بختک روی زندگیم افتاده بود. فکر می کنی، خیلی جوانمردی که بهم دست نزدی و بعد از اون همه وقت چون دختر بودم، رفتی پی زندگیت، نه؟! تو روح منو، جوونی منو و همه زندگیمو ازم گرفتی. چانه ام لرزید و اشک هایم بی اختیار ریخت. من یک بچه بودم. فقط شانزده سالم بود. تو برام ازمحبت گفتی از عشق گفتی و این که دوستم داری. منو از عالم بچگی کشیدی بیرون. بهترین سال های عمرمو با حرف هایی پر کردی که بقیه زندگیمو به آتیش کشید. دیگه نه بچه بودم نه یک دختر، نه یک زن، می فهمی؟! نه، نمی فهمی. نمی فهمی چقدر سخته بهترین سال های عمرت، یکی مدام توی گوشت بگه که عزیزی، تو رو با بند بند وجود به خودش وابسته کنه، بعد مثل یک آشغال بندازه دور، بیچاره و تنها با دردی توی دلت که برای هیچ کس نتونی بگی. فکر کردی خیلی مردی که به همه گفتی من گفتم، نه؟! نه، محمد آقا،مردانگی این بود که وایسی ببینی با خود من چه کار کردی؟! خیلی برات مهمه بدونی چرا ازدواج نکردم؟! برای این که نتونستم برای این که هنوز ... های های گریه امانم را برید، ولی آتشفشان که ازدرونم راه به بیرون باز کرده بود می خروشید و می غرید و آرام نمی گرفت. زار زنان ادامه دادم: واسه این که نتونستم فقط با جسمم با یک مرد دیگه زندگی کنم. تو اشتباه کردی که فکر کردی چون جسممم دختره، من آزادم. من بدبخت دیگه روحم یک دختر نبود. زن بدبختی بودم که عاشق ... عاشق یک مرد خود رای و خود پسند بود. زن بدبختی که نگاه مردهای دیگه برایش مثل خنجر بود و از تصور تماس مرد دیگه ای، حال مرگ بهش دست می داد ... نفسم بند آمد و های های گریه نگذاشت دیگر حرف بزنم.چشمانم چنان پر از اشک بود که نمی توانستم صورتش را ببینم. رویم را برگرداندم وسرم را روی زانویم گذاشتم. یکدفعه دستم به زنجیر گردنم خورد. بی اختیار دست بردم و زنجیرش را از گردنم آوردم و پرت کردم به طرفش: بیا بگیر، با این دروغ هات زندگی منو به آتیش کشیدی،حالا دیگه برو، دروغ هات رو بردار برای همیشه برو. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 گریه ام چنان از ته دل بود که خودم دلم به حال خودم می سوخت. چند لحظه طول کشید و بعد صدای بسته شدن در اتاق راشنیدم. رفت. باز هم او بود که رفته بود. خدایا، چقدر بدبخت بودم. خشم فروکش کرده بود و عقل باز آمده بود و من از بس رنج کشیده بودم حال خفقان داشتم. دوباره بی حاصل خود را شکسته بودم. می خواستم خشمم را بر سر او خالی کنم و باز خودم زیر آوار مانده بودم. حالا دیگر مادرم هم بعد از این همه سال با فریادهای من از همه چیز با خبر شده بود. باز اشتباه کرده بودم، ماسک دروغی از چهره ام افتاده بود و از بیچارگی نمی دانستم باید چه کنم؟ دلم می خواست خودم را، محمد را و همه ی دنیا را به آتش بکشم. صدای باز و بسته شدن در، مثل باز و بسته شدن در جهنم قلبم را فرو ریخت. حتماً مادر بود. خدایا، حالا از این به بعد چه می کردم؟ سرم رابلند نکردم، تا اشک هایم را که مثل سیل فرو می ریخت نبیند. _مهناز؟! سرم را بلند کردم. محمد بود. نرفته بود؟ خدایا،برگشته بود؟ باورم نمی شد. مثل صاعقه زده ها، خشک شده بر جا ماندم. محمد برگشته بود؟! با نگاهی که برایم آشنا بود و با لبخندی گرم نگاهم می کرد. با لحنی که قشنگ ترین آوای دنیا به گوش من بود، نرم و مهربان و آرام گفت: _هنوزم که این چشم های قشنگ دریای اشک است! فکر میکردم حالا که این قدر خوب سر دیگران داد می زنی، دیگه اشک هایت باید کم تر شده باشه،اشتباه کردم؟! مثل مجسمه، حتی قدرت تفکر نداشتم، فقط همان طور اشکریزان نگاهش می کردم و او دوباره گفت: _گریه نکن. بسه خواهش می کنم. دیگه تموم شد. همه چیزتموم شد. تو اگه به جای لجبازی این ها رو زودتر گفته بودی، می دونی چقدر زودتر هردومون رو از برزخ نجات می دادی؟ می دونی اون وقت ممکن بود نامردها خیلی زودتر از نامردیشون خجالت بکشن. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 انگار خواب می دیدم. محمد برگشته بود؟ نرفته بود؟ بامن این طوری حرف می زد؟ دوباره با همان لحن دوست داشتنی گفت: _خواهش کردم که گریه نکنی دیگه. فقط پاشو آماده شو،الان امیر و سید جعفر میان. _با تحیر و گیج گفتم: امیر؟! سید جعفر؟! سرش را تکان داد، جلوی پایم روی زمین نشست و بانگاهی که برای من از تمام شادی های دنیا شیرین تر بود، نگاهی عاشق و مهربان و گرم گفت: _آره، برای این که زن من، دوباره زن من بشه، باید سیدجعفر باشه، نباید؟! من بهش قول دادم که وقتی زن گرفتم، باشه. مگه اون شب نشنیدی؟!زنگ زدم الان با امیر میان. خدایا، من خواب نبودم؟ دوباره همراه لبخند، چشم هایم پر از اشک شد. اشک زلال شادی بی نهایت، اشک شوق و عشق و خوشبختی، اشک ناباوری و بهت. کابوس تمام شده بود؟ باور نداشتم، یعنی، من خواب نبودم؟ صدایش زدم، با صدایی لرزان و ضعیف: _محمد؟! _جون دلم. نه واقعیت داشت. دلم می خواست تا آخر دنیا فقط آن چشم ها را نگاه کنم. چشم هایی که همه ی دنیای من بود، حالا می توانستم دوباره ببینمشان. سید جعفر آمد و این بار صیغه عقد را در حالی میخواند که من قرآن بزرگ خانم جون را در دست داشتم. اشک هایم مثل باران می ریخت و دست هایم مثل بچه ها می لرزید. « بله » این بارم از عمق جان بود. ده سال گذشته بود و این بار دیگر بهای گنجی را که به دست می آوردم، پرداخته بودم. کابوس زندگی ام تمام شده بود، من دوباره همسر مردی می شدم که هیچ وقت از او جدا نشده بودم. وقتی مادرم همراه امیر دستم را توی دست محمد گذاشت،گفت: _کاش بابایش و خانم جون هم الان بودند. و با بغض ادامه داد: این بار دیگه برای همیشه سپردمش دست شما. من با یادآوری پدرم و خانم جون بی اختیار سرم را روی سینه محمد گذاشتم و گریه کردم. روی سینه ستبری که پناه تن خسته و رنجورم بود و آغوشی که بعد از این همه سال هنوز گرمایش برایم آشنا بود. محمد همان طور که مرا توی بغلش نگه داشته بود، درحالی که از مادر و امیر تشکر می کرد پرسید: چرا همه گریه می کنین؟ مهناز تقصیرتوست، اشک همه رو در آوردی. و من تازه فهمیدم که امیر هم گریه می کند. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 محمد معذرت خواهی می کرد: مادر، من نمی خواستم اینطوری و با همچین شرایطی ... امیر حرفش را قطع کرد و با لحن شوخ همیشگی اش گفت:عیبی نداره، بلا هر وقت سر آدم بیاد تازه س. حالا اگه می خوای بری زود باش، شب شد. مادر با تعجب پرسید: کجا؟! امیر جواب داد: نمی دونم. مثل این که می خوان برن مسافرت. در حالی که اشک هایم را پاک می کردم، پرسان به محمدنگاه کردم. لبخندی زد و خم شد، صورت مادر را بوسید و گفت: یک مسافرت دو سه روزه. با اجازه شما می ریم و برمی گردیم. بعد رو به من کرد و پرسید: نمیای؟! دستش را دراز کرد. حاضر بودم حتی جهنم هم با او بروم. دیگر بی او زندگی معنا نداشت. دستش را گرفتم که مادر یادآوری کرد: « نمیخوای با خودت چیزی ببری؟! » من انگار در خواب راه می رفتم، همراه مادر چمدان کوچکی بستم و راه افتادم. سید جعفر دعای خیری کرد و خداحافظی، بعد مادرم با قرآنی در دست جلو آمد. باز هر دو به گریه افتادیم. وقتی امیر برای بوسیدن در آغوشم گرفت، درحالی که خودش هم نم اشکی توی چشمش بود زیر گوشم، گفت: می شه بپرسم حالا دیگه برای چی زر می زنی؟! خنده ای از ته دل وجودم را پر کرد. راست می گفت، اشک شده بود قرین تمام لحظات خوش و تلخ زندگی ام. هنوز باور نمی کردم. این من بودم؟ دوباره کنار او؟! کجا می رفت، مهم نبود. مهم این بود که با من می رفت.شب سیاه بالاخره سحر شده بود و من این بار از خوشحالی ساکت بودم. فقط درد نیست که گاهی چاره ای جز سکوت برای آن نیست، خوشبختیِ زیاد هم بعضی وقت ها آدم را ساکت میکند. وقتی سوار ماشین شدم، مادر دم در، همچنان گریه میکرد و سید جعفر دعا می خواند و ما را نگاه می کرد. امیر بار دیگر صورتم را بوسید وگفت: خوشبخت باشی فسقلی اخمو. محمد، حواست بهش باشه. فعلاً همین یکی واسه مادرم مونده. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 محمد خندان پرسید: مگه تو حساب نیستی؟! _چرا، ولی نه ته تغاری ام نه یکی یکدونه. برین که ماهم بریم به بیمارستانمون برسیم. هر دو با هم پرسیدیم: بیمارستان؟! آره دیگه، الان که برم به ثریا بگم چی شده، دوباره باید ببرمشون زیر سرم. هر سه خندان از هم جدا شدیم، محمد حرکت کرد. این خوشبختیِ ناگهانی، آن قدر غیر منتظره بود که بدنم، انگار گنجایش تحملِ آن همه شادی را نداشت. در آن عصر تابستانی همه جا به نظرم زیبا بود و خیابان ها قشنگ و مردم شاد! از دیدنش سیر نمی شدم. در حالی که به ستون در تکیه داده بودم رو به محمدنشسته بودم و همه ی وجودم نگاه بود. یک لحظه رویش را به سمت من کرد، با همان نگاه پراز مهر و در عین حال مقتدر، با همان لبخند گرم که به من این حس شیرین را می داد که توی این دنیا و در کنار او هیچ کس، هیچ قدرتی نسبت به من ندارد. امنیت شیرینی که هر جانی با آن عمر دوباره پیدا می کند. کیمیای عشقِ واقعی که هستیِ آدم را می سوزاندو از نو صاحب زندگی می کند. دستم را گرفت و زیر دستش روی دنده گذاشت و آرام شروع به صحبت کرد. صدایش قشنگ ترین صدای دنیا بود و من باز همان مهنازِ ده سال پیش، عاشق این صدا. منتها این بار نه تنها عاشق آهنگ صدا، عاشق تک تک کلماتی بودم که با همه وجود می شنیدم. صدایی آرام، گرم، مردانه، نوازشگر، مهربان نمی دونم، واقعاً این هشت سال رنج لازم بود یا نه؟نمی دونم اسمش رو چی بگذارم؟ قسمت، تقدیر یا شاید هم تادیب. نمی دونم تقصیرکدوممون بیشتر بود. دیگه برایم مهم هم نیست که بدونم، چون بعد از این دیگه هیچوقت نمی خوام در موردش حرف بزنم. به نظرم این هشت سال تاوان، برای هر دومون کافی باشه و برای این که مجازاتی ابدی نبود، فقط باید خدا رو شکر کنیم. فقط می خوام بدونی که من نه بهت دروغ گفتم، نه زیر قولم زدم، نه خواستم نامردی کنم. اگه تو،اون هشت سال پیش هم فقط یک قدم به طرف من برداشته بودی، اگه نصف هم نه، فقط یک کلمه این حرف ها رو که امروز گفتی، اون زمان حتی بعد از طلاق گفته بودی، من برمی گشتم. ولی تو فقط لجبازی کردی و با سکوت، موافقتت رو با فکرها و تصمیم های من نشون دادی. بعد از رفتنم، خیلی صبر کردم. منتظر یک پیغام، یک حرف، یک تماس بودم، ولی تو هیچی نگفتی، هیچ کاری نکردی. نه جواب مادر اینا رو دادی، نه جواب تماس های زری و فاطمه رو و من مطمئن شدم که فکرهام درست بوده. باورم نمی شد تو قبول کنی طلاق بگیری، ولی ... مهناز، فقط تو بچه نبودی. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 _ولی ... مهناز، فقط تو بچه نبودی. مگه من چند سالم بود؟ چقدر تجربه داشتم؟چی از زندگی می دونستم؟ بعد از تو همیشه فکر می کردم، کجای کارم اشتباه بوده؟ کجاخطا کردم؟ توی انتخابم یا رفتار یا افکارم؟ اگه تو به قول خودت از شونزده سالگی من رو توی زندگیت حس کردی من از وقتی یک پسر هشت نه ساله بودم، دوستت داشتم. مهناز تومرد نیستی که حرف منو بفهمی، تو نمی دونی اون دو سالی که من با تو بودم، برای یک مرد، چه سنی است. فکر نکن، آسون از جسمت گذشتم. من نه یک مرد جا افتاده بودم، نه یک مرد مرتاض نه یک آدم مریض. در اوج جوونی فقط به خاطر ارزشی که تو و وجود تو و عشق تو برایم داشت، صبر کردم. تو هیچ وقت نفهمیدی چی رو توی وجود من شکستی و من چه زجری کشیدم. وقتی از دستت دادم. شکنجه این که اون جسمی که من یک روز ... حالاممکنه ... ساکت شد، انگار او هنوز از گفتنش رنج می کشید و من از شنیدنش. چند لحظه صبر کرد، بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بعد از اون موضوع، آقا جون منو تحت فشار گذاشت که سپرده ای را که برام داده پس می گیره و مخارجم رو تقبل نمی کنه، تنها باری که من توی روی خانواده ام ایستادم، اون بار بود که مجبور شدم از خانواده ام برای یک مدت ببرم. هیچ می دونی که دقیقاً یک سال منو از درس عقب انداختی؟! وقتی با اون حال و روز از ایران رفتم تا یک سال مغزم درست کار نمی کرد. توی اون محیط غریب و خشک و ناآشنا، با اون وضع روحی. یک موقع به خودم اومدم که دیدم اگه تکون نخورم، یک مریض روحی تمام و کمالم و اون وقت بود که باز کتاب هام و درس نجاتم داد، همون ها که توازش متنفر بودی! بعد کم کم به خودم اومدم، برای انتقام هم شده سعی کردم ازت متنفرباشم. بهت دروغ نمی گم، حتی سعی کردم عاشق بشم و به یک نفر علاقه پیدا کنم ولی فایده نداشت. من توی وجود دیگران، دنبال تو می گشتم. برای همین خودم زود سرخورده می شدم و طرف مقابل عاصی می شد. بعد از دو سه سال، دیدم فایده نداره، نه فراموش میشی نه طرف نفرت. به خودم قبولوندم. خیلی خوب من ازت رنجیدم، ولی متنفر نیستم. پس تو برایم یک خاطره باش و جایت توی قلبم، و خواستم برم دنبال زندگیم مثل اکثریت آدمهایی که می بینی و دارن زندگی می کنند. ولی بازم نشد. یک بار چشم هایم رو بستم وخودمو مجبور کردم و تا آستانه ی ازدواج هم رفتم، ولی نتونستم. در نهایت دیدم نمیتونم. با همه ی زجری که این فکر برام داشت، بالاخره تصمیم گرفتم برگردم تا یکجوری مطمئن بشم تو ازدواج کردی و از این بند خودمو نجات بدم. ولی اصلاً قصد نداشتم سراغ امیر بیام. تصمیمم این بود که یکجوری دورادور خبردار بشم که، اون طوری شد و امیراتفاقی ما رو دید و هنوز من توی هیجان دیدن دوباره ی امیر بودم که تو اومدی. وقتی دیدمت،مخصوصاً موقعی که اون طوری از حال رفتی، فهمیدم همه سعی ام برای این که تو روفراموش کنم و مربوط به گذشته ام باشی بیخود بود. این که تنها بودی، برام یک نعمت بی نهایت بود و تازه می فهمیدم اگر غیر از این بود و تنها نبودی چقدر داغون میشدم. ولی از رفتارت سر در نمی آوردم. نمی خواستم بفهمی توی وجود من چه خبره، نمی خواستم باز اشتباه کنم و تا از تو مطمئن نشدم، تو سر از احوالم در بیاری، ولی توفقط فرار می کردی، به من حتی امان نمی دادی بعد از هشت سال بفهمم که تو چه فرقی کردی. مخصوصاً اون روز توی ماشین، با اون فریاد هایت و نگاه های عصبانی و پر ازنفرت، احساس کردم دیگه هیچ وقت گذشته برنمی گرده. من دنبال چیزی توی وجود تو میگردم که دیگه اصلاً وجود نداره. تصمیم گرفتم برگردم، مطمئن شدم، اینی که تو حالا هستی رو دیگه نمی تونم دوست داشته باشم. اون مهنازی که من عاشقش بودم، حالا زنی سرکش و غریبه بود که دیگه نمی شناختم و تصمیم داشتم هر چه زودتر برم که اون روزناگهانی مجبور شدم بیام دنبالت. اون وقت بود که دوباره، وقتی از پشت سر نگاهم بهت افتاد که زانو زده بودی و با بچه ی مریم حرف می زدی، باز همون حس سرکش برگشت. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 وقتی دیدم از این که درد داری کلافه می شم و این حسی است که من به هیچ کس نتونستم داشته باشم. یا وقتی که سر خاک، حالت بد شده بود، از دیدن اشک هایت، درست مثل گذشته،کلافه شدم، یا وقتی سحر رو بهت دادم، یک لحظه از فکر این که اون می تونست بچه خود ما باشه. گذشته با همون شدت برام زنده شد و باز دیدم نمی تونم، قدرت ندارم برم. یا باید مال من بشی یا ازت متنفر بشم تا تکلیفم با خودم معلوم بشه و بتونم برم. مهناز نمی خوام اذیتت کنم، تمام این حرف هایی که می زنم فقط برای اینه که دلم می خوادهمه چیز رو بدونی تا بفهمی به من هم توی این چند سال چی گذشته. توی این مدت خیلی سعی کردم به زن دیگه ای علاقه پیدا کنم یا دیگران به من علاقه پیدا کردن ولی این حس تملک رو نسبت به هیچ کس نتونستم داشته باشم. این حس تعلق خاطر کامل و تملک روکه نهایت رضایت هر مردی از احساسش به یک زن می شه، من تنها به تو داشتم. اون روز که دم خونه ی امیر اینا مستاصل برگشتی و اون جوری نگاهم کردی قلبم انگار از جاکنده شد. حالتی که به غیر از تو در مورد هیچ کس نتونستم داشته باشم. توی چند روز بعدی هر چی توی احوال تو دقیق شدم، دیدم تو حتی از نگاه کردن هم فرار می کنی. تااین که دیشب که چشم هام رو باز کردم و دیدم داری یک چیزی میندازی روم، چشمات یک آن مچت رو باز کرد. دیشب تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده وادارت کنم حرف بزنی حتی اگه اونچه می گی چیزی باشه که نخوام بشنوم. دیشب تا صبح، راه رفتم و فکر کردم که یعنی واقعیتِ احساس تو اونه که من توی نگاهت دیشب دیدم یا رفتارهای دیگرت. صبح وقتی دیدم نیستی، اول مردد شدم، ولی بعد فکر کردم این طوری بهتره، حقیقت رو به امیر گفتم وبعد با مادر صحبت کردم و گفتم که می خوام باهات حرف بزنم. خودم مادر رو آوردم خونه و بعد رفتم یکی دو ساعت نشستم، فکر کردم تا هم به اعصاب خودم مسلط بشم، هم برای هرچی که ممکنه تو بگی، آماده باشم. خودمو برای همه چیز آماده کردم، غیر از اونچه توگفتی. لبخندی شیرین زد و ادامه داد: امروز وقتی توی اتاقت چشمم به اون وسایل خورد و بعدحرف هات و آخر سر گردنبندت که دیدم هنوز توی گردنته، دلم می خواست بغلت کنم وسرتا پایت رو غرق بوسه کنم. این اون مهنازی بود که عاشقش بودم. خانم خوشگل من، من نه دروغ گفتم، نه زیر قول هایم زدم، نه خواستم نامردی کنم و تو رو آزار بدم، فقط از مهناز همیشه خود مهناز رو می خوام، صاف، پاک، بی غل و غش و دل نازک و البته فهمیده و با شعور. نه مهناز حسود و لجوج و سرکش کم عقل. تو تا حالا، ماه حسود و لجباز دیدی؟! 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 حرف می زد و من در دریای عشق بی پایان کلام ووجودش گم می شدم و فکر می کردم: « خدایا، دل ها چه زجر احمقانه ای به خود تحمیل می کنند، فقط در اثر یک سوءتفاهم، غروری کاذب و لجبازی و نفهمی بیهوده. چه بسا قلبهایی که با حسرت زندگی کرده و ناکام از این دنیا رفته اند، فقط به خاطر یک حماقت یا ترس از حقارت یا نداشتن جسارتِ ابراز واقعیت یا حفظ غروری احمقانه. ما هر دو هشت سال قربانی یک اشتباه، یک خامی، یک سوءتفاهم و عدم درک درست شده بودیم و با حفظ غروری نابجا، افکار خود را، اعمال دیگری دانسته بودیم. و خدایا، اگر تو کمک نکرده بودی، شاید این کابوس لعنتی، دائمی بود و ما هم جزو همان بیچارگانی بودیم که بازجر زندگی می کنند و با حسرت از این دنیا می روند. » فکر می کردم آن هشت سال، خواب وحشتناکی بوده که تمام شده و من هیچ وقت از محمد جدا نبوده ام. عشق معجون غریبی است. همان قدر که می تواند کشنده باشد، قادر است اکسیر زندگی هم باشد و همان قدر که زجر مردان از عشق، نفس بر وخردکننده است خون گرمی که از آن توی رگ های آدم جاری می شود، زندگی دوباره ای است که جوان و پیر نمی شناسد و قلب آدم را، در هر سنی، ناخودآگاه در برابر خداوندی که خالق عشق است، خاضع می کند و شاکر. خدایی که در چشم به هم زدنی می تواند بدبختی هارا خوشبختی کند و زندگی ها را زیر و رو. برای چند لحظه چشم هایم را روی هم گذاشتم تا از ته دل از خدا تشکر کنم، به خاطر محمد که زندگی ام بود و خدا دوباره زندگی ام را به من باز گردانده بود. محمد فشار خفیفی به انگشت هایم داد و پرسید: _خسته شدی؟! چشم هایم را باز کردم و نگاهش کردم: _نه، داشتم فکرمی کردم. 📚 @rommanekhoobe
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 رویش را برگرداند و برای یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد. دوباره دلم نمی خواست فقط بگویم، دوست داشتم فریاد بزنم که دوستش دارم. رویم را برگرداندم. خورشید داشت غروب می کرد و به نظر می آمد جاده در انتها به قلب خورشید می رسد. اما غروب دیگر برای من غمگین نبود! به قشنگی طلوع، شاد بود و زنده!من دوباره زنده شده بودم. فکر کردم، این جاده به کجا می رود؟ انگار مستقیم تا دل خورشید پیش می رفت و به آسمان وصل می شد. آرام صدایش زدم: محمد؟! _جونم. _کجا می ریم؟! رویش را برگرداند، دستم را فشرد و گفت: اون جا که قولش رو خیلی وقت پیش بهت داده بودم. با خنده اضافه کرد: تا بدونی نامردها قول هاشون یادشون می مونه. فکر کن ببین یادت می آد. به ذهنم فشار می آوردم ولی چیزی به یادم نمی آمد. _یادت نیست؟ ای بی معرفت! پرسان نگاهش کردم و او شمرده و آرام گفت: _دالان بهشت. و لبخندی گرم صورتش را پوشاند. بی اختیار زمان و مکان فراموشم شد. از جا پریدم،لحظه ای به گردنش آویختم و گونه اش را بوسیدم، در حالی که از شعف و شادی آرزو میکردم آن لحظه تا ابد طول بکشد و آن جاده هیچ گاه تمام نشود. بعد از سال ها انتظاردوباره دست هایم دور بازویش حلقه شد و سرم با آرامشی بی نهایت به شانه اش تکیه کرد و به روبرو خیره شدم. دلم می خواست با صدایی که به گوش تمام دنیا برسد فریاد بزنم،تا مطمئن شوم، خواب نیستم و باور می کردم: « این منم، خوشبخت ترین زن دنیا، که درتاریک و روشن جاده ای که به آسمان وصل می شود، در حالی که احساس می کنم خود بهشت را در کنار دارم، همراه نیمه ی دیگر وجودم به دالان بهشت می روم. » ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد پایان 📚 @rommanekhoobe