eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 ماجرا:اسارت راوی: امير منجر از خبر مفقود شــدن ابراهيم يك هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوي مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي ناراحت و به هم ريخته. هيچكس اين خبر را باور نميكرد. مصطفي هم آمد و داشــتيم در مورد ابراهيم صحبــت ميكرديم. يكدفعه محمد آقا تراشكار جلو آمد. بيخبر از همه جا گفت: بچه‌ها شما كسي رو به اسم ابراهيم هادي ميشناسيد!؟ يكدفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو و گفتيم: چي شده؟! چه ميگي؟! بنده خدا خيلي هول شــد. گفت: هيچي بابا، بــرادر خانم من چند ماهه كه مفقود شــده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم. عراق اسم اسيرها رو آخر شبها اعلام ميكنه! ديشــب داشــتم گــوش ميكــردم، يكدفعــه مجــري راديــو عــراق كه فارســي حــرف مــيزد برنامــه‌اش را قطــع كــرد و موزيك پخــش كرد. بعد هم با خوشحالي اعلام كرد: در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده. داشتيم بال در می‌آورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال شديم. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5234🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 ماجرا:فراق راوی:عباس هادی يك ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال و روز خوبي نداشتند. هــر جــا جمــع ميشــديم از ابراهيــم ميگفتيــم و اشــك ميريختيــم. براي ديدن يكي از بچه‌ها به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود. وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه ميكرد. بعد گفت: بچه‌ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم! يكي ديگر از بچه‌ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن چيست. ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان. ٭٭٭ پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما ميپرسيد: چرا ابراهيم مرخصي نمی‌آيد، با بهانه‌هاي مختلف بحث را عوض ميكرديم! مــا ميگفتيــم: الان عملياته، فعلا نميتونه بيــاد و... خلاصه هر روز چيزي ميگفتيم. تا اينكه يكبار مادر آمده بود داخل اتاق. روبروي عكس ابراهيم نشســته و اشك ميريخت! جلو آمدم. گفتم: مادر چي شده!؟ گفــت: مــن بوي ابراهيــم رو حس ميكنــم! ابراهيم الان تــوي اين اتاقه! همين‌جاست و... وقتي گريه‌اش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده. مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم خواستگاري، ميخوام دامادت كنم، اما او ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه برنمی‌گردم. نمی‌خواهم چشم گرياني گوشه خانه منتظر من باشه! چند روز بعد دوباره جلوي عكس ابراهيم ايســتاده بود و گريه ميكرد. ما بالاخره مجبور شديم دایي را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد. آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتي قلبي او شديدتر شد و در سی‌سی‌يو بيمارستان بستري شد! سال‌هاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا ميبرديم بيشتر دوست داشت به قطعه چهل و چهار برود. به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام مينشست. هــر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز ميكرد و حرف دلش را با شهداي گمنام ميگفت. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5238🔜
🌹سلام بر ابراهیم🌹 تفحص سعيد قاسمي و راوي دوم خواهر شهيد ســال 1369 آزادگان به ميهن بازگشــتند. بعضی‌ها هنوز منتظر بازگشــت ابراهيم بودند(هر چند دو نفر به نام‌هاي ابراهيم هادي در بين آزادگان بودند) ولي اميد همه بچه‌ها نااميد شد. ســال بعد از آن، تعدادي از رفقاي ابراهيم بــراي بازديد از مناطق عملياتي راهي فكه شدند. در اين ســفر اعضاي گروه با پيكر چند شــهيد برخورد كردند و آنها را به تهران منتقل كردند. چند روز بعد رفته بوديم بازديد از خانواده شهدا. مادر شهيدي به من گفت: شما ميدانيد پسر من كجا شهيد شده!؟ گفتم: بله، ما با هم بوديم. پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نميتوانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟ با حرف اين مادر خيلي به فكر فرو رفتم. روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم. با هم قرار گذاشتيم به دنبال پيكر رفقاي خود باشيم، مدتي بعد با چند نفر از رفقا به فكه رفتيم. پس از جســتجوي مجدد، پيكرهاي سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر پيدا شد. پس از آن گروهي به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف مرزي مشغول جستجو شدند. عشق به شهداي مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند. بسياري از بچه‌هاي تفحص كه ابراهيم را ميشناختند، می گفتند: بنيان‌گذار گروه تفحص، ابراهيم هادي بوده. او بعد از عمليات‌ها به دنبال پيكر شهدا ميگشت. پنج ســال پس از پايان جنگ، بالاخره با ســختی‌هاي بسيار، كار در كانال معروف به كميل شروع شد. پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا ميشد. در انتهاي كانال تعداد زيادي از شــهدا كنار هم چيده شــده بودند. به راحتي پيكرهاي آنها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبري نبود! علي محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتي پنج روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت. علي خود را مديون ابراهيم ميدانســت و ميگفت: كســي غربت فكه را نميداند، چقدر از بچه‌هاي مظلوم ما در اين كانال‌ها هســتند. خاك فكه بوي غربت كربلا ميدهد. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5241🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 يك روز در حين جســتجو، پيكر شــهيدي پيدا شد. در وســايل همراه او دفترچه يادداشــتي قرار داشت كه بعد از گذشت ســال‌ها هنوز قابل خواندن بود. در آخرين صفحه اين دفترچه نوشــته بود: «امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب و غذا را جيره‌بندي كرده‌ايم. شهدا در انتهاي كانال كنار هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنه‌ات اي پسر فاطمه!» بچه‌هــا با خواندن اين دفترچه خيلي منقلب شــدند و باز هم به جســتجوي خودشان ادامه دادند. اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبري از ابراهيم نبود. مدتي بعد يكي از رفقاي ابراهيم براي بازديد به فكه آمد. ايشان ضمن بيان خاطراتي گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد؟! او ميخواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا خورشيدي براي راهيان نور باشد. ٭٭٭ اواخر دهه هفتاد، بار ديگر جستجو در منطقه فكه آغاز شد. باز هم پيكرهاي شهدا از كانال‌ها پيدا شد، اما تقريبا اكثر آن‌ها گمنام بودند. در جريان همين جســتجوها بود كــه علي محمودونــد و مدتي بعد مجيد پازوكي به خيل شهدا پيوستند. پيكرهاي شهداي گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ايام فاطميه و پس از يك تشييع طولاني در سراسر كشور، هر پنج شهيد را در يك نقطه از خاك ايران به خاك بسپارند. شــبي كه قرار بود پيكر شهداي گمنام در تهران تشــييع شود ابراهيم را در خواب ديدم. با موتور جلوي درب خانه ايســتاد. با شور و حال خاصي گفت: ما هم برگشتيم! وشروع كرد به دست تكان دادن. بار ديگر در خواب مراســم تشــييع شــهدا را ديدم. تابوت يكي از شهدا از روي كاميون تكاني خورد و ابراهيم از آن بيرون آمد. با همان چهره جذاب و هميشگي به ما لبخند ميزد! فرداي آن روز مردم قدرشــناس، با شــور و حال خاصي به اســتقبال شهدا رفتند. تشــييع با شكوهي برگزار شد. بعد هم شهدا را براي تدفين به شهرهاي مختلف فرستادند. من فكر ميكنم ابراهيم با خيل شــهداي گمنام، در روز شــهادت حضرت صديقه طاهره بازگشت تا غبار غفلت را از چهره‌هاي ما پاك كند. براي همين بر مزار هر شــهيد گمنام كه ميروم به ياد ابراهيم و ابراهيم‌هاي اين ملت فاتحه‌اي ميخوانم. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5242🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 ماجرا: حضور از مهمترين كارهايي كه درمحل انجام شد ترسيم چهره ابراهيم در سال76 زير پل اتوبان شهيد محالتي بود. روزهاي آخر جمع‌آوري اين مجموعه سراغ سيد رفتم و گفتم: آقا سيد من شنيدم تصوير شهيد هادي را شما ترسيم كرديد، درسته؟ ســيد گفت: بله، چطور مگه؟! گفتم: هيچي، فقط ميخواستم از شما تشكر كنم. چون با اين عكس هنوز آقا ابراهيم توي محل حضور دارد. ســيد گفت: من ابراهيم را نميشناختم، براي کشــيدن چهره او هم چيزي نخواستم، اما بعد از انجام اين كار، به قدري خدا به زندگي من بركت داد كه نميتوانم برايت حساب كنم! خيلي چيزها هم از اين تصوير ديدم. با تعجب پرسيدم: مثال چي!؟ گفت: زماني كه اين عكس را كشيدم و نمايشگاه جلوه‌گاه شهدا راه افتاد، يك شــب جمعه خانمي پيش من آمد و گفت: آقا، اين شــيرينی‌ها براي اين شهيد تهيه شده، همين جا پخش كنيد. فكر كردم كه از بســتگان اين شهيد اســت. براي همين پرسيدم: شما شهيد هادي را ميشناســيد؟گفت: نه، تعجب من را كه ديد ادامه داد: منزل ما همين اطرافه، من در زندگي مشكل سختي داشتم، چند روز پيش وقتي شما مشغول ترسيم عكس بوديد از اينجا رد شدم، با خودم گفتم: خدايا اگر اين شهدا پيش تو مقامي دارند به حق اين شهيد مشكل من را حل كن. بعد گفتم: من هم قول ميدهم نمازهايم را اول وقت بخوانم، سپس براي اين شــهيد كه اسمش را نميدانستم فاتحه خواندم. باور كنيد خيلي سريع مشكل من برطرف شد! حالا آمدم از ايشان تشكر كنم. ســيد ادامه داد: پارســال دوباره اوضاع كاري من به هم خورد! مشــكلات زيادي داشــتم. از جلوي تصوير آقا ابراهيم رد شدم و ديدم به خاطر گذشت زمان، تصوير زرد و خراب شــده. من هم داربســت تهيــه كردم و رنگ‌ها را برداشتم و شروع كردم به درست كردن تصوير شهيد. باوركردني نبود، درست زماني كه كار تصوير تمام شد، يك پروژه بزرگ به من پيشنهاد شد. خيلي از گرفتاری‌هاي مالي من برطرف گرديد. بعد ادامه داد: آقا اين‌ها خيلي پيش خدا مقام دارند. ما هنوز اين‌ها را نشناخته‌ايم! كوچكترين كاري كه برايشان انجام دهي، خداوند چند برابرش را برميگرداند. ٭٭٭ آمده بود مســجد. از من، سراغ دوســتان آقا ابراهيم را گرفت! اين شخص ميخواست از آنها در مورد اين شهيد سؤال كند. پرسيدم: كار شما چيه!؟ شايد بتوانم كمك كنم. گفت: هيچي، ميخواهم بدانم اين شهيد هادي كي بوده؟ قبرش كجاست!؟ كمــي فكر كردم. مانده بودم چه بگويم. بعد از چند لحظه ســكوت گفتم: ابراهيم هادي شهيد گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهداي گمنام. اما چرا سراغ اين شهيد را ميگيريد؟ آن آقا كه خيلي حالش گرفته شــده بــود ادامه داد: منزل ما اطراف تصوير شــهيد هادي قرار داره، من دختر كوچكي دارم كــه هر روز صبح از جلوي تصوير ايشان رد ميشه و ميره مدرسه. يكبار دخترم از من پرسيد: بابا اين آقا كيه!؟ لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5246🔜
🌹سلام بر ابراهیم🌹 من هم گفتم: اين‌ها رفتند با دشــمن‌ها جنگيدند و نگذاشــتند دشمن به ما حمله كنه. بعد هم شهيد شدند. دخترم از زماني كه اين مطلب را شــنيد هر وقت از جلوي تصوير ايشان رد ميشد به عكس شهيد هادي سلام ميكنه. چند شب قبل، دخترم در خواب اين شهيد را ميبينه! شهيد هادي به دخترم ميگويد: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام ميكني من جوابت رو ميدم! براي تو هم دعا ميكنم كه با اين سن كم، اين‌قدر حجابت را خوب رعايت ميكني. حالا دخترم از من ميپرسه: اين شهيد هادي كيه؟ قبرش كجاست!؟ بغض گلويم را گرفت. حرفي براي گفتن نداشــتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه ميخواي آقا ابراهيم هميشــه برات دعاكنه مواظب نماز و حجابت باش. بعد هم چند تا خاطره از ابراهيم تعريف كردم. ٭٭٭ يادم افتاد روي تابلوئي نوشــته بود: «رفاقت و ارتباط با شهدا دو طرفه است. اگر شما با آنها باشــي آنها نيز با تو خواهند بود.» اين جمله خيلي حرف‌ها داشت. نوروز 1388 بود. براي تكميل اطلاعات كتاب، راهي گيلان‌غرب شــديم. در راه به شــهر ايوان رســيديم. موقع غروب بود و خيلي خسته بودم. از صبح رانندگي و... هيچ هتل يا مهمانپذيري در شهر پيدا نكرديم! در دلم گفتم: آقا ابرام ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صداي اذان مغرب آمد. با خودم گفتم: اگر ابراهيم اينجا بود حتماً براي نماز به مســجد ميرفت. ما هم راهي مسجد شديم. نماز جماعت را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدوداً پنجاه ســال جلو آمد و با ادب سلام كرد. ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد!؟ باتعجب گفتم: بله چطور مگه!؟ گفت: از پلاک ماشين شما فهميدم. بعد ادامه داد: منزل ما نزديك اســت. همه چيز هم آماده اســت. تشــريف می‌آوريد!؟ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم. ايشان گفت: امشب را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد. نميخواستم قبول كنم. خادم مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي از مسئولين شهرداري اينجا هستند، حرفشان را قبول كن. آنقدر خسته بودم كه قبول كردم. با هم حرکت کرديم. شــام مفصل، بهترين پذيرايي و... انجام شــد. صبح، بعد از صبحانه مشغول خداحافظي شديم. آقاي محمدي گفت: ميتوانم علت حضورتان را در اين شهر بپرسم!؟ گفتم: براي تكميل خاطرات يك شهيد، راهي گيلان‌غرب هستيم. با تعجب گفت: من بچه گيلان‌غرب هستم. كدام شهيد؟! گفتم: او را نميشناســيد، از تهران آمده بود. بعد عكسي را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم. باتعجــب نگاه كرد و گفــت: اين كه آقا ابراهيم اســت!! من و پدرم نيروي شهيد هادي بوديم. توي عمليات‌ها، توي شناسايی‌ها با هم بوديم. در سال اول جنگ! مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم. نميدانستم چه بگويم، بغض گلويم را گرفت. ديشــب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شــد. ميزبان ما هم كه از دوستان اوست! آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را اول وقت خوانديم. شما هم... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5248🔜
🌹سلام بر ابراهیم🌹 ماجرا:سلام بر ابراهيم وقتــي تصميم گرفتيم کاري در مورد آقا ابراهيــم انجام دهيم، تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترين کار انجام گيرد. هرچند ميدانيم اين مجموعه قطره‌اي از درياي كمالات و بزرگواری‌هاي آقا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده. اما در ابتدا از خدا تشــكر كردم. چون مرا با اين بنده پاك وخالص خودش آشنا نمود. همچنين خدا را شكر كردم كه براي اين كار انتخابم نمود. من در اين مدت تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس كردم! نزديك به دو ســال تلاش، شــصت مصاحبه، چندين سفر كاري وچندين بار تنظيم متن و... انجام شــد. دوست داشتم نام مناسبي كه با روحيات ابراهيم هماهنگ باشد براي کتاب پيدا کنم. حاج حسين را ديدم. پرســيدم: چه نامي براي اين كتاب پيشنهاد ميكنيد؟ ايشان گفتند: اذان. چون بســياري از بچه‌هاي جنگ، ابراهيم را به اذان‌هايش ميشناختند، به آن اذان‌هاي عجيبش! يكي ديگر از بچه‌ها جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به ابراهيم ميگفت: عارف پهلوان. اما در ذهن خودم نام مجموعه را «معجزه اذان» انتخاب كردم. شب بود كه به اين موضوعات فكر ميكردم. قرآني كنار ميز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده، ميخواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم! بعــد به خدای خود گفتــم: تا اينجاي كار همه‌اش لطف شــما بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم، نه ســن وسالم ميخورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد. خدايا من نه استخاره بلد هستم نه ميتوانم مفهوم آيات را درست برداشت كنم. بعد بســم‌الله گفتم. ســوره حمد را خواندم و قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم. صفحه‌اي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالاي صفحه رنگ از چهره‌ام پريد! سرم داغ شــده بود، بی‌اختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آيات 109 به بعد سوره صافات جلوه‌گري ميكرد كه ميفرمايد: سلام بر ابراهيم اين‌گونه نيكوكاران را جزا ميدهيم. به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5254🔜
🌹سلام بر ابراهیم 🌹 ماجرا: شهيدان زنده‌اند راوی:مصطفي صفار هرندي و ... اين حرف ما نيست. قرآن ميگويد شهدا زنده‌اند. شهدا شاهدان اين عالمند و بهتر از زمان حيات ظاهري خود، از پس پرده خبر دارند! در دوران جمــع آوري خاطرات براي اين کتاب، بارها دســت عنايت خدا و حمايت‌هاي آقا ابراهيم را مشاهده کرديم! بارها خودش آمد و گفت براي مصاحبه به سراغ چه کسي برويد!! اما بيشــترين حضور آقا ابراهيم و ديگر شهدا را در حوادث سخت روزگار شاهد بوديم. اين حضور، در حوادث و فتنه‌هائي که در سال‌هاي پس از جنگ پيش آمد به خوبي حس ميشد. در تيرماه سال 1378 فتنه اي رخ داد که دشمنان نظام بسيار به آن دل خوش کردند! اما خدا خواست که سرانجامي شوم، نصيب فتنه گران شود. در شــب اولي کــه اين فتنه به راه افتاد و زماني که هنوز کســي از شــروع درگيری‌ها خبر نداشت، در عالم رويا سردار شهيد محمد بروجردي را ديدم! ايشــان همــه بچه‌هاي مســجد را جمع کرده بــود و آنها را ســر يکي از چهارراه‌هاي تهران برد! درســت مثل زماني که حضرت امام وارد ايران شــد. در روز 12 بهمن هم مسئوليت انتظامات با ايشان بود. من هم با بچه‌هاي مســجد در كنار برادر بروجردي حضور داشتم. يکدفعه ديدم که ابراهيم هادي و جواد افراسيابي و رضا و بقيه دوستان شهيد ما به کنار برادر بروجردي آمدند! خيلي خوشحال شدم. ميخواستم به ســمت آنها بروم، اما ديدم که برادر بروجردي، برگه اي در دست دارد و مثل زمان عمليات، مشغول تقسيم نيروها در مناطق مختلف تهران است! او همه نيروهايــش از جمله ابراهيم را در مناطق مختلف اطراف دانشــگاه تهران پخش کرد! صبح روز بعد خيلي به اين رويا فکر کردم. يعني چه تعبيري داشت؟! تا اينکه رفقاي ما تماس گرفتند و خبر درگيري در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوي دانشگاه را اعلام کردند! تا اين خبر را شنيدم، بلافاصله به ياد روياي شب قبل خودم افتادم. فتنه 78 خيلي سريع به پايان رسيد. مردم با يک تجمع مردمي در 23 تيرماه، خط بطلاني بر همه فتنه‌گرها کشيدند. در آن روز بــود کــه علي نصرالله را ديدم. با آن حــال خراب آمده بود در راهپيمائي شركت كند. گفتم: حاج علي، تمام اين فتنه را شهدا جمع کردند. حاج علي برگشــت و گفت: مگه غير از اينه؟! مطمئن باش کار خود شهدا بوده. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5257🔜
🌹سلام بر ابراهیم🌹 اين تذهبون خانم رسولي و... در دوران دفاع مقدس با همسرم راهي جبهه شديم. شوهرم در گروه شهيد اندرزگو و من امدادگر بيمارستان گيلان غرب بودم. ابراهيم هــادي را اولين بار در آنجا ديدم. يکبار که پيکر چند شــهيد را به بيمارســتان آوردند، برادر هادي آمد و گفت: شــما خانم‌ها جلو نيائيد! پيکر شهدا متالشي شده و بايد آنها را شناسائي کنم. بعدها چند بار نواي ملکوتي ايشــان را شــنيدم. صداي بسيار زيبائي داشت. وقتي مشغول دعا ميشد، حال و هواي همه تغيير ميکرد. من ديده بودم که بسيجی‌ها عاشق ابراهيم بودند و هميشه در اطراف او پر از نيروهاي رزمنده بود. تا اينکه در اواخر سال 1360 آنها به جنوب رفتند و من هم به تهران برگشتم. چند سال بعد داشتيم از خيابان 17 شهريور عبور ميکرديم که يکباره تصوير آقاابراهيم را روي ديوار ديدم! من نميدانســتم که ايشــان شهيد و مفقود شده! از آن زمان، هر شــب جمعه به نيت ايشــان و ديگر شــهدا دو رکعت نماز ميخوانم. تا اينکه در سال 1388 و در ايام ماجراي فتنه، يک شب اتفاق عجيبي افتاد. در عالم رويا ديدم که آقا ابراهيم با چهره اي بسيار نوراني و زيبا، روي يک تپه سرسبز ايستاده! پشت سر او هم درختاني زيبا قرار داشت. بعد متوجه شــدم که دو نفر از دوستان ايشان که آنها را هم ميشناختم، در پائين تپه مشغول دست و پا زدن در يک باتلاق هستند! آنها ميخواســتند به جائي بروند، اما هرچه دســت و پا ميزدند بيشتر در باتلاق فرو ميرفتند! ابراهيم رو به آنها کرد و فرياد زد و اين آيه را خواند: اَين تَذهبون )به کجا ميرويد(؟! اما آنها اعتنائي نکردند! روز بعد خيلي به اين ماجرا فکر کردم. اين خواب چه تعبيري داشت؟! پسرم از دانشــگاه به خانه آمد. بعد با خوشحالي به سمت من آمد و گفت: مادر، يک هديه برايت گرفته‌ام! بعد هم کتابي را در دست گرفت و گفت: کتاب شهيد ابراهيم هادي چاپ شده ... به محض اينکه عكس جلد کتاب را ديدم رنگ از صورتم پريد! پسرم ترسيد و گفت: مادر چي شد؟ من فکر ميکردم خوشحال ميشي؟! جلو آمدم و گفتم: ببينم اين کتاب رو... من دقيقًا همين صحنه روي جلد را ديشب ديده بودم! ابراهيم را درست در همين حالت ديدم! بعد مشــغول مطالعه کتاب شدم. وقتي که فهميدم خواب من روياي صادقه بوده، از طريق همسرم به يکي از بسيجيان آن سالها زنگ زديم. از او پرسيديم كه از آن دو نفر كه من در خواب ديده بودم خبري داري؟ خلاصه بعد از تحقيق فهميدم که آن دو نفر، با همه ي سابقه جبهه و مجاهدت، از حاميان ســران فتنه شــده و در مقابــل رهبر انقلاب موضع گيــري دارند! هرچند خواب ديدن حجت شــرعي نيســت، اما وظيفه دانستم که با آنها تماس بگيرم و ماجراي آن خواب را تعريف کنم. خداراشــکر، همين رويا اثربخش بود. ابراهيم، بار ديگر، هادي دوستانش شد و ... لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5258🔜
🌹سلام بر ابراهیم🌹 مزار يادبود خواهر شهيد بعد از ابراهيم حال و روز خودم را نميفهميدم. ابراهيم همه زندگي من بود. خيلي به او دلبسته بوديم. او نه تنها يک برادر، که مربي ما نيز بود. بارهــا با من در مورد حجــاب صحبت ميکرد و ميگفــت: چادر يادگار حضرت زهرا اســت، ايمان يک زن، وقتي کامل ميشود که حجاب را کامل رعايت کند و... وقتي ميخواستيم از خانه بيرون برويم يا به مهماني دعوت داشتيم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصيه ميکرد و... اما هيچگاه امر و نهي نميکرد! ابراهيم اصول تربيتي را در نصيحت کردن رعايت مينمود. در مورد نماز هم بارها ديده بودم که با شوخي و خنده، ما را براي نمازصبح صدا ميزد و ميگفت: «نماز، فقط اول وقت و جماعت» هميشــه به دوستانش در مورد اذان گفتن نصيحت ميکرد. ميگفت: هرجا هستيد تا صداي اذان را شنيديد، حتي اگر سوار موتور هستيد توقف کنيد و با صداي بلند، پروردگار را صدا کنيد و اذان بگوئيد. زماني که ابراهيم مجروح بود و به خانه آمد از يک طرف ناراحت بوديم و از يک طرف خوشحال! ناراحت براي زخمي شدن و خوشحال که بيشتر ميتوانستيم او را ببينيم. خــوب به ياد دارم که دوســتانش به ديدنش آمدند. ابراهيم هم شــروع به خواندن اشعاري کرد که فکر کنم خودش سروده بود: اگر عالم همه با ما ســتيزند اگر با تيغ، خونم را بريزند اگر شــويند با خون پيکرم را اگر گيرند از پيکر سرم را اگر با آتش و خون خو بگيرم ز خط سرخ رهبر بر نگردم بارها شنيده بودم كه ابراهيم، از اين حرف که برخي ميگفتند: فقط ميريم جبهه براي شهيد شدن و... اصلا خوشش نمی‌آمد! به دوستانش ميگفت: هميشه بگيد ما تا لحظه آخر، تا جائي که نفس داريم براي اسلام و انقلاب خدمت ميکنيم، اگر خدا خواست و نمره ما بيست شد آن وقت شهيد شويم. ولي تا اون لحظه‌اي که نيرو داريم بايد براي اسلام مبارزه کنيم. ميگفــت بايد اينقدر با اين بدن کار کنيم، اينقدر در راه خدا فعاليت کنيم که وقتي خودش صلاح ديد، پاي کارنامه ما را امضا کند و شهيد شويم. اما ممکن هم هســت که لياقت شهيد شدن، با رفتار يا کردار بد از ما گرفته شود. ٭٭٭ ســالها از شهادت ابراهيم گذشــت. هيچکس نميتوانست تصور کند که فقدان او چه بر سر خانواده‌ي ما آورد. مادر ما از فقدان ابراهيم از پا افتاد و... تا اينکه در ســال 1390 شــنيدم که قرار است سنگ يادبودي براي ابراهيم، روي قبر يکي از شهداي گمنام در بهشت زهرا ساخته شود. ابراهيم عاشق گمنامي بود. حالا هم مزار يادبود او روي قبر يکي از شهداي گمنام ساخته ميشد. در واقع يکي از شــهداي گمنام به واسطه ابراهيم تکريم ميشد. اين ماجرا گذشت تا اينكه به كنار مزار يادبود او رفتم. روزي که براي اولين بار در مقابل ســنگ مزار ابراهيم قرار گرفتم، يکباره بدنم لرزيد! رنگم پريد و باتعجب به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بســتگان ما هم همين حال را داشتند! ما به ياد يک ماجرا افتاديم که سي سال قبل در همين نقطه اتفاق افتاده بود! درســت بعد از عمليات آزادي خرمشهر، پســرعموي مادرم، شهيد حسن سراجيان به شهادت رسيد. آن زمــان ابراهيــم مجروح بود و با عصا راه ميرفت. اما به خاطر شــهادت ايشان به بهشت زهرا آمد. وقتي حسن را دفن کردند، ابراهيم جلو آمد و گفت: خوش به حالت حسن، چه جاي خوبي هستي! قطعه26 و كنار خيابان اصلي. هرکي از اينجا رد بشه يه فاتحه برات ميخونه و تو رو ياد ميکنه. بعد ادامه داد: من هم بايد بيام پيش تو! دعا کن من هم بيام همينجا، بعد هم با عصاي خودش به زمين زد و چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان داد! چند ســال بعد، درست همان جائي که ابراهيم نشــان داده بود، يک شهيد گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجيبي ســنگ يادبــود ابراهيم در همان مــکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!! لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5261🔜
🌹سلام بر ابراهیم🌹 سخن آخر با ياري خدا چهار سال از انتشار کتاب آقا ابراهيم گذشت. در طي سال‌هاي 1389 تا پايان 1392 کتاب سلام بر ابراهيم بيــش از پنجاه بار تجديد چاپ گرديد. شــايد خود ما هم بــاور نمی‌کرديم که بدون هيچ‌گونه حمايت رســانه‌اي و دولتــي، و تنها بــا عنايات حضرت حق و از طريق ارتبــاط مردمي، بيش از 150000جلد از اين کتاب به فروش برسد! آن هم در اين بازار آشفته کتاب! در اين مدت هزاران تماس و پيامک و ايميل از طرف دوستان جديد ابراهيم براي ما رسيد! همه از عنايات خدا، به واسطه اين شهيد عزيز حکايت ميکردند. از شفاي بيمار سرطاني در استان يزد با توسل و عنايت شهيد هادي تا دانشجوئي لاابالي که شايد اتفاقي! با اين شهيد آشنا شد و مسير زندگيش تغيير کرد! از آن جواني که هرجا براي خواستگاري ميرفت، نتيجه نميگرفت و خدا را به حق شهيد هادي قسم داد و در آخرين خواستگاري، به خانه‌اي رفت که تصوير شهيد هادي زينت بخش آن خانه بود و آنها هم از اين شهيد خواسته بودند که ... تا جواناني که به عشق ابراهيم به سراغ ورزش باستاني رفتند و همه کارهايشان را بر اساس رضايت خدا تنظيم کردند. در اين سال‌ها، روزي نبود که از ياد او جدا باشيم. همه ي زندگي ما با وجود او گره خورد. ابراهيم مســيري را هموار کرد که با عنايات خدا بيش از سي کتاب ديگر جمع آوري و چاپ شد. با راهي كه او به ما نشــان داد، ده‌ها شــهيد بينشان ديگر از اقصي نقاط اين سرزمين به جامعه اسلامي معرفي گرديدند. كتاب هائي كه بيشتر آن‌ها ده‌ها بار تجديد چاپ و توزيع گرديده. شــايد روز اول فکر نميکرديم اين‌گونه شود، اما ابراهيم عزيز ما، اين اسوه اخلاص و بندگي، به عنوان الگوي اخلاق عملي حتي براي ديگر كشورها و مليت‌ها مطرح شد! از کشــمير آمدند و اجازه خواســتند تا کتاب ابرهيم را ترجمه و در هند و پاکستان منتشر کنند! ميگفتند براي مسلمانان آن منطقه بهترين الگوي عملي است. و اين کار در دهه فجر 1392 عملي شد. بعد از آن، برخي ديگر از دوستان خارج نشين، اجازه ترجمه انگليسي کتاب را خواستند. آن‌ها معتقد بودند که ابراهيم، براي همه انســان‌ها الگوي اخلاق است. خدا را شکر که در سال 1393 اين کار هم به نتيجه رسيد. آري، مــا روز اول بــه دنبال خاطرات او رفتيم تا ببينيم کلام مرحوم شــيخ حسين زاهد چه معنائي داشت، که با ياري خدا، صدق کلام ايشان اثبات شد. ابراهيم الگوي اخلاق عملي براي همه انسان‌هایی اســت که می‌خواهند درس درست زيستن را بياموزند. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚5265🔜
4_406825169202446997.pdf
3.53M
👌خبر خوش برای مشتاقان مطالعه احوال و دستورالعمل های «سید علی قاضی» 📕کتاب ناب و عالی و خواندنی «مهر تابناک» ، بررسی احوالات عرفانی و دستورات اخلاقی و سلوکی عارف بزرگ قرن ، سید علی آقا قاضی رحمت الله علیه 👈 قبلا کتاب عطش را بشما معرفی کرده بودیم درباره ایشان،اما این کتاب نکات مهم و جدیدی دارد که در آن کتاب نیست 💠 بخوانید و صفا کنید ، واقعا کتاب درباره ایشان را انسان هر قدر بخواند سیر نمی شود انتشار حلال و رایگان @ma_va_o
خاتم_الائمه_در_کلام_جوادالائمه_5ymx.pdf
822.2K
🏴 به مناسبت علیه السلام 📕 با خواندن کتاب خاتم الائمه در کلام جواد الائمه ، با احادیث و شرح روایات مهدویت امام جواد علیه السلام آشنا شوید ✍ تالیف 👌در ایام مختص هر امام، از احادیث آن امام درباره امام زمان (عج) بگوئیم تا هر دو امام یاد شوند. @ma_va_o
🌞
🌞
کتاب داستان خبر بزرگ.pdf
7.37M
فایل پی‌دی‌اف کتاب داستان «خبر بزرگ»
🌸 دانلود رایگان کتاب داستان خبربزرگ | ویژه عید غدیر 🔹 «خبربزرگ» شامل ۱۰ داستان کودکانه از واقعه‌ی غدیر و با هدف آشنایی هرچه بیشتر کودکان با مفاهیم عید غدیر است. دریافت از پیوند زیر: https://idc0-cdn0.khamenei.ir/ndata/news/46194/DastanGhadir.pdf 🌱 @Khamenei_Reyhaneh
✅ امروز 14 مرداد ماه است ، روز صدور فرمان مشروطه توسط مظفرالدین شاه در سال 1285 👈 مشروطه ای که نقش علما در پیروزی آن آنقدر پررنگ بود که حتی احمد کسروی ضد دین و روحانیت هم در کتاب تاریخ خود به آن اعتراف کرد ، اما متاسفانه با نفوذ دشمن، این مشروطیت به انحراف رفت و شد آنچه دشمن می خواست 💠 ما الحمدلله تا الان دوره های تاریخی زیادی برگزار کردیم، اما اگر از بنده سوال کنند مهمترین دوره تاریخی که برگزار کردیم کدام دوره است ، قطعا و بدون درنگ می گویم دوره 👈 چون اولا دغدغه مهم رهبری بوده 👈 ثانیا دوره ای زمین افتاده بوده که تا الان در هیچ کلاس مجازی ای این دوره برگزار نشده بود 👈 ثالثا بسیاری از عزیزان انقلابی ما از وقایع مهم این دوره بی خبر بودند 👈 رابعا اگر کسی می خواست با کتاب خریدن از این دوره مهم سر در بیاورد باید بالای 3 میلیون تومان کتاب می خرید و وقت می گذاشت برای خواندن و... و قطعا چنین چیزی برای بسیاری از انقلابی های عزیز میسر نبود 👈 خامسا فهم دوره مشروطه و وقایع آن، نقش پررنگی در افزایش بصیرت دارد که در تحلیل سیاسی بسیار به درد می خورد ⬅️ از همه عزیزان خواهش می کنم این دوره را حتما بگذرانند ، صوتها و متن پیاده شده کل دوره در آدرس سایت http://mahdaviat313.ir/?p=1149 موجود است، توصیه ما شنیدن صوتهاست، چون اثری که صوت دارد متن ندارد ! ان شالله روز بروز بر بصیرت نیروهای انقلابی ما افزوده شود عبادی @ma_va_o
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ۱ 🚩☀️ولادت و شهادت امام‌حسین علیه السلام شبیه کدام پیامبر بود❓
◼️ کاری جدید از معاونت تبلیغ اینترنتی حوزه علمیه قم 🖤 پروفایل ساز به زبان های مختلف دنیا به مناسبت ماه محرم https://c.btid.ir/fa
─━━⊱⋆🏴✣✦﷽✦✣🏴⋆⊰━━─ 🏴سقای عاشق ماه محرم بود‌. جیران پرچم سبز مخملی را که رویش نوشته بود یا علمدار به بابا بزرگ داد وگفت:چرا مردم این پرچم ها را دوست دارند؟پدربزرگ👴لبخندی زد وگفت: بگذار این پرچم را بر سر در این خانه نصب کنم راز این دوست داشتن را هم برایت تعریف می کنم. جیران🧕 می دانست که محرم برای همه مسلمانان یادآور آزادگی یارانش است اما تا به حال فکر نکرده بود که چرا روی پرچم های محرم *سقای تشنه لب و یا علمدار کربلا *نوشته اند. بعد ازمدت کوتاهی که گذشت بابابزرگ کنار نوه اش آمد که روی پاهایش منتظر ایستاده بود. جیران انگار خود را در کربلا می دید. صدایی گفت: امروز هفتم محرم است امروز سپاه کوفه در کنار رود فرات نگهبان های زیادی گذاشته اند تا نگذارند کسی از یاران امام حسین علیه السلام آب بردارد🚱😢کمی آن طرف تر از فرات خیمه های بزرگ وکوچکی قرار داشت درست در وسط خیمه ها خیمه ای⛺️ بود که از آن گفتگوی چند بچه به گوش می رسید. آفتاب🔆 داغتر از همیشه شن های نینوا را می سوزاند یکی از دختر بچه ها که از دیگران بزرگتر به نظر می رسیدگفت: بیایید کمی بازی کنیم و از دامن بلند کوچکش چند سنگ کوچک رنگی روی زمین گذاشت. پسربچه ای داخل خیمه ⛺️رفت و گفت: بچه ها بچه ها عمویمان عباس رفته است تا برایمان آب بیاورد. لب های خشک بچه ها را، رنگ لبخند زیباتر کرد. همه با چشمانی پر از امید به آن سوی تپه های سوزان نگاه می کردند🤗 ...👇 @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━🖤━✦✣━━━─
─━━⊱⋆🏴✣✦﷽✦✣🏴⋆⊰━━─ 👆...مرد اسب سوار🏇 چابک بر کنار فرات رسید. چند نفر از نگهبانان کوفی به سوی او آمدند. علمدار رو به دشمنان گفت: ای کوفیان چگونه خود را مسلمان می دانید وآب را بر اهل بیت رسول خدا می بندید😰 و با جهشی برق آسا به سمت نگهبانان حمله 👊برد و با ضربه نیزه🗡 آنان را پراکنده کرد.... هیچ کس جرات روبرو شدن با عباس💪 را نداشت. او خودش را به آب رساند. مشک را از آب پر کرد و به خیمه ها آورد. آن روز کودکان آب نوشیدند و رمقی دوباره گرفتند. دشمنان امام، سپاهیان بیشتری در کنار فرات🌊 آوردند. سه روز دیگر با بی آبی گذشت. روز عاشورا فرا رسید. هر دو سپاه در جنگ بودند. کودکان تشنه ونگران رو به رقیه می گفتند: پس چرا عمویت عباس برای ما آب💧نمی آورد؟ اندکی آن طرف تر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در حالی که پرچم دار 🏴 سپاه بود یک نفس آرام نداشت گاه بر سر بالین مجروحی می رفت وگاه هم چون سایه در پی برادرش امام حسین علیه السلام بودتا سپرِ حفاظتی او باشد. علمدار کربلا دوباره به یاد بچه های تشنه افتاد😔 امروز روز دهم محرم سال ۶۱ هجری بود. به سمت فرات 🌊 رفت. همان جا که نام دیگرش علقمه است. دشمنان از هر طرف به سمت او روانه شدند. یکی تیر🏹 پرتاب می کرد و دیگری نیزه اما علمدار کربلا قوی تر ازآنی بود که با چندتیر از پا دربیاید. او چون شیر می جنگید⚔ و به سمت دشمن حمله می برد. به سمت آب رفت . مشک را پر از آب کرد. گلو و لبانش از تشنگی می سوخت اما صدای رقیه وگریه ی😭 بی تابی علی اصغر و بقیه فرزندان کوچک کاروان را به یاد آورد باخود گفت: این رسم جوان مردی نیست.آب💧 ننوشید. مشک بر دوش انداخت وبه سمت خیمه⛺️ راهی شد اما خود را در محاصره دید. تیرها🏹 ونیزه ها ازهمه طرف می آمد. علمدار، سخت مبارزه کرد اما نیزه ها مشک آب را سوراخ کردند و دشمنان چون گرگان گرسنه با شمشیر🗡 و تیر، پا و بازو وچشمان او را مجروح کردند. حضرت ابوالفضل علیه السلام تا آخرین نفس به یاد بچه ها بود و می خواست که اب برای آنها بیاورد که به شهادت رسید😢 بحق حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام اللهم عجل لولیک الفرج🤲 ✍سایت استان رضوی @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━🖤━✦✣━━━─
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ❤️