eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌸 تمام دغدغه اش شده بود حج. هر وقت جواد می دیدش، محسن از رفتن می گفت. جواد نگران بود. گفت : 💠 _ داداش! اگه صلاح می بینی امسال نرو. عربستان کشوریه که وارد جنگ شده. امنیت نداره. محسن قبول نکرد. انگار یک نفر داشت از مکه صدایش می کرد. هوش و حواسش رفته بود آن طرف. 🌺 بنا بود محسن و جواد بروند محضر. جواد می خواست چک بگذارد و ضمانتش کند تا کار های سفرش رو به راه شود. محسن هنوز نیامده بود! حرصش گرفت. می دانست این ضمانت چقدر برای محسن مهم هست! 🌷خواست سر به سرش بگذارد. بهش زنگ زد : _ معلوم هست کجایی؟! دیر اومدی، من رفتم! محسن به التماس افتاد : _ تو رو خدا جواد! چرا رفتی؟! من کارم عقب می مونه! 😧 😂 جواد با بدجنسی خندید : _ باید یه قولی بدی تا برگردم! = چه قولی؟! _ قول بدی امروز، صبحونه یه کله پاچه توپ به ما بدی! 😋 💞👇 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌹دمدمه های رفتن به حج بود. هادی روی تختش دراز کشیده بود و داشت با محسن چت می کرد. بحث شان گل انداخته بود. ❌ یک دفعه محسن آفلاین شد. هادی هرچه پیام گذاشت، جوابی نرسید. با خودش گفت حتما کاری براش پیش آمده. رفت سراغ بقیه مخاطبینش .. 💎 ده دقیقه بعد، محسن آنلاین شد و پیام داد : _ هادی حلالم کن! = مگه داری می ری خط مقدم؟! _ هادی جان حلالم کن! من رفتنی ام! مرگ اومده سراغم! 🔮 محسن همیشه یک خوشمزگی تو آستینش داشت. هادی با خودش گفت این هم یکی از آن هاست. پرسید : _داشتیم صحبت می کردیم یکهو کجا غیبت زد؟! = هادی! یک لحظه روح از بدنم جدا شد! جسم خودم رو دیدم از بالای اتاق! هادی نمی توانست باور کند. پرسید : _ چی شد؟! = خواب نبود! بیدار بودم . می خواستم دستامو تکون بدم ولی نمی شد! روح بیرون از تنم بود و بدنم بشدت درد گرفت. مرده بودم یک لحظه از اون بالا مهر کربلا رو دیدم به سمتش که سجده کردم، روحم برگشت به بدنم. 🔻🔺انگار قضیه جدی بود. تن هادی مور مور شد. بلند شد نشست روی تخت. قبلا درباره آدم های بزرگ شنیده بود که روحشان از بدن جدا می شده و بر می گشته. 🔶🔸 می دانست برای آدمی مثل محسن هم این اتفاق بعید نیست. این را فقط برای مامان و هادی تعریف کرده بود. و از آنها خواسته بود به کسی نگویند. یکی دو بار دیگر هم این اتفاق افتاده بود ... 💞 @beheshtekhanevadeh14
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌺 پنجشنبه بعد از ظهر بود. یکی دو ساعت بعد، محسن پرواز داشت به سمت تهران. از آنجا هم به سمت عربستان. زنگ زد به هادی گفت بلندشو بیا. دوست داشت آن لحظه های آخر را کنار هم باشند. هادی که از راه رسید، دید محسن پشت تلفن نشسته و با دوستانش خداحافظی می کند. مامان هم داشت وسایل سفرش را آماده و دائما از اتاق دیگر صدایش می کرد. 🍁🍂 محسن یک دقیقه آرام و قرار نداشت. یکدفعه گوشی اش زنگ خورد. محسن دستش بند بود و دائم توی اتاق راه می رفت. گوشی را گذاشت روی بلندگو. 🔊 نوجوانی از جنوب زنگ زده بود. اولین بار بود که با محسن حرف می زد. شماره اش را به سختی پیدا کرده بود. با صدای خواهش مندی گفت : 🌟💫_ ببخشید آقای حاجی حسنی من تازه می خوام قرآن رو شروع کنم، چه توصیه ای دارید؟! چیکارکنم؟! 🔻🔺محسن نگفت من الان گرفتارم، بعدا زنگ بزن. نگفت تو کی هستی و شماره ام رو کی بهت داده و .... فوری دست از کار کشید. نشست پای گوشی. گفت : ☺️ _ چه صدای خوبی داری! چندسالته؟! و دقیقا یک ربع برای آن نوجوان توضیح داد که چه کارهایی باید بکند ... 💞 @beheshtekhanevadeh14
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌸 محسن سفر زیاد رفته بود. قبل از این هم حج رفته بود. اما این برای مامان با همه سفر های دیگرش فرق داشت. ⚡️✨ در جلسه هفتگی خانه شان آخرین تلاوتش را اجرا کرد. داشت سوره یوسف می خواند. صدای بلندگو می پیچید توی خانه و مامان در طبقه پایین می شنید. با اصرار، هیاهوی طبقه پایین را ساکت کرد . 😔 گوشه خلوتی پیدا کرد و نشست به شنیدن تلاوت محسن. اشک توی چشمانش جمع شد. کمی که گذشت افتاد به هق هق. 😭 ✈️ رفتند فرودگاه. آنجا محسن بعد از خداحافظی چند بار و هر بار به بهانه ای بر می گشت و صحبتی می کرد. آخرش مامان گفت : _ محسن برو دیگه! چرا همش بر می گردی؟! می خوای دل منو تکون بدی؟! محسن خندید. برای آخرین بار دست تکان داد و گفت : 💕 _ خداحافظ! و رفت .. مامان همیشه لحظه خداحافظی با محسن اشک می ریخت. اما اینبار نمی دانست چرا دلش این طور محکم شده. 🌹همانطور که محسن دور و دورتر می شد، دل او هم انگار داشت از محسن برداشتع می شد. شاهدش هم این بود که گریه اش نگرفت ... 💞 @beheshtekhanevadeh14
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌹شب عرفه بود. سه شنبه شب. مصطفی ترتیبی داد تا مامان با محسن ارتباط تصویری داشته باشد. کمی قبل، جرثقیل در خانه خدا سقوط کرده بود و چندین نفر به شهادت رسیده بودند. محسن گفت : _ کاش منم همراه اونا شهید شده بودم! مامان بهش توپید : _ زبونت رو گاز بگیر! من طاقت این حرفا رو ندارم! محسن خندید باز گفت : _ نه مامان! شما نمی دونید چقدر شهادت توی خونه خدا لذت داره!🍂 🌸 مامان که دید دست بردار نیست دیگر منعش نکرد. انگار نه انگار که قرار بود بعد از برگشتن از حج، در شبکه قرآن بهش کار بدهند. تا آن روز هیچ کار رسمی نداشت. 🍁🍂 این همه که اینور و آن ور تلاوت می کرد، گاهی بهش حق الزحمه می دادند و گاهی نمی دادند. اگر استخدام می شد دیگر می توانست به فکر ازدواج هم باشد. 🌼🌾 محسن گفت : _ فردا می ریم عرفات. سه روز آینده نمی تونم به شما زنگ برنم. اونجا هم تلاوت دارم هم باید اعمال خودم رو انجام بدم. 😥چهارشنبه صبح روز عرفه مامان دید حالش یک طور دیگر است. یک جا تاب نمی آورد. مثل مرغ پر کنده هی می رفت توی حیاط دور می زد و باز بر می گشت خانه. 😰😭 دلشوره اش ساعت به ساعت بیشتر می شد. نمی دانست چرا. همین دیشب با محسن حرف زده بود! نفهمید صبح را چطور شب کرد و شب را چطور صبح .... @beheshtekhanevadeh14
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌸 کاروان قرآنی ایران، هجده نفر بودند. از عرفات به سمت مشعر حرکت کردند. ساعت 9 شب بود که رسیدند. شب را آنجا ماندند و صبح به سمت منا راه افتادند. 🍁🍂 هیچ کدام نمی دانستند انتهای راهی که می روند بسته است. سرباز های سعودی، همان حوالی نگهبانی می دادند. کاری به کار حاجی ها نداشتند. 🌺 کم کم خیابان شلوغ شد. بیست دقیقه که گذشت، دیگر کسی نمی توانست در آن خیابان عریض دست هایش را از فشار خلاص کند و بالا ببرد. 🌷 پیرمرد ـ پیرزن ها از فشار پشت سری ها به زمین می خوردند و بعد، چندین نفر به روی شان می افتادند. اطراف خیابان چادرهای بعثه کشورهای مختلف قرار داشت. 🌼 نرده هایی بین خیابان و چادرها کشیده شده بود. عده ای از این نرده ها بالا رفته تا جان خودشان را نجات دهند. هلی کوپتر های سعودی بالای سر زائران می چرخیدند و کاری نمی کردند. 😡 محسن و استاد سیاح گرجی و شاکر نژاد کنار هم بودند. پیرزنی را دیدند که زمین خورده. حمید گفت : _ الان زیر دست و پا له می شه! بلندش کنیم. 😔 محسن و سیاح راه را باز کردند و حمید، پیرزن را بلند کرد و به گوشه ای کشید 💞 @beheshtekhanevadeh14
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 😔 همه منتظر بودند تا مأموران سعودی انتهای خیابان را باز کنند. اما خبری نبود. محسن، مبهوت شده بود. کم کم جمعیت او را از حمید و مسعود جدا کرد. 😢 مسعود دستش را دراز کرد سمتش و گفت : _ بیا محسن! اما جمعیت محسن را با خودش برد. دو دقیقه نگذشته بود که بین حمید و مسعود هم فاصله افتاد. 🌹حمید سعی کرد صدایش را به مسعود برساند : _ فکر نمی کنم از این مهلکه جان سالم به در ببریم! و از هم دور و دورتر شدند. 😭 از هرطرف بوی مرگ می آمد. هرکس با زبان خودش از خدا کمک می خواست. مأموران سعودی فاجعه را می دیدند و فقط با بلندگوهایشان می گفتند : _ برگردید! 🔥 اما به کجا؟! یکی می گفت که راه برگشت هم به خاطر عبور یکی از مقامات سعودی بسته شده. ساعت ها همین طور گذشت. یکدفعه ندایی بین جمعیت پیچید. 🌷همگی از هم خواستند که بنشینند. سخت بود. اما همه سعی کردند به این توصیه عمل کنند. همین باعث شد که از فشارها کم شود. اما فشار بخشی از مشکل بود. فاجعه اصلی تشنگی بود. 😭 💥☀️بدن های حاجیان زیر آفتاب ظهر عربستان داشت می سوخت. طول جمعیتی که گرفتار شده بودند به صدها متر می رسید. بالاخره مأموران سعودی دست به کار شدند. از ابتدای مسیر شروع کردند به جمع آوری اجساد ... 😭😭 💞 @beheshtekhanevadeh14
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 😔 پنجشنبه روز عید قربان، مامان حالش بدتر از دیروز شده بود. ساعت ده صبح، دیگر طاقتش طاق شد. شماره مصطفی را گرفت. 😢 پرسید : _ چه خبر از محسن؟! از دیروز حالم خیلی بده! مصطفی از پیامکی گفت که تازه به دستش رسیده. خبر داده بودند در منا حادثه سنگینی اتفاق افتاده. 💔 یکی انگار قلب مامان را پاره کرد. حس کرد قلبش در قفسه سینه رها شده : _ وای خدا! چی شده؟ یا امام زمان! مصطفی پشیمان شد از حرفش. 🌷مامان را دلداری داد. گفت به محسن می سپارد رنگ بزند خانه. ساعت دوی بعد ازظهر شده بود و هنوز از محسن خبری نبود. 🌺 مامان تلویزیون را روشن کرد. مجری اخبار ساعت 14 داشت می گفت : _ در منا تعداد زیادی از حاجیان به خاطر ازدحام زیاد و گرمای هوا جان خود را از دست دادند .... . 🍁🍂 مامان به مردم سپید پوشی که روی هم تلنبار شده بودند خیره ماند. با خودش گفت : _ اگر محسن حالش خوب بود به من خبر می داد! حتما بلایی سر بچه ام اومده! 😭 جمعه خبر آمد که محسن مفقود شده. به تمام بیمارستان های مکه زنگ زدند. خبری نبود ... 😭 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌸 ساعت پنجِ صبح روز شنبه تلفن مصطفی زنگ خورد. مکه بود. مرد پشت تلفن حاشیه می رفت. مصطفی گوشی به دست داخل اتاق قدم می زد. 😒 داشت حوصله اش سر می رفت. می خواست بگوید : _ فقط یک کلام بگو محسن کجاست؟! آخرش خبر شهادت محسن را داد. زمین انگار از زیر پای مصطفی کنار رفت. نفهمید خودش کجا و گوشی اش کجا افتاد. دستی همه چراغ ها را خاموش کرد. 😭 به هوش که آمد تمام تنش تیر می کشید. انگار داشت قالب تهی می کرد. خانمش، آقای همسایه طبقه بالا را خبر کرده بود. یکهو غصه بزرگی دیگری روی دلش نشست : _ چطور این خبر را به بابا و مامان بگوید؟ 😭 🌹 نمی توانست رانندگی کند. همراه همسایه و خانمش راه افتادند سمت کوچه جوادیه. هوا تازه داشت روشن می شد. زنگ خانه را زدند. 🌻 بابا گوشی را برداشت. _ بابا یه لحظه بیاین بیرون. بابا که از حضور مصطفی آن وقت صبح جا خورده بود، با دیدن پیراهن مشکی اش بیشتر تعجب کرد. 😧 _ چرا مشکی پوشیدی؟! مصطفی زد زیر گریه. بابا را بغل کرد : _ خوش به حالتون که همچین بچه ای تربیت کردین! 😭 خانمش هم به هق هق افتاد. 😰 بابا پرسید : _ یعنی چی مصطفی؟! شانه های لاغر بابا را بیشتر فشرد : _ یعنی اینکه پسرتون یک عمر سر سفره قرآن و اهل بیت علیهم السلام بزرگ شد و آخرش به پاداشش رسید! شهید شد بابا ... 🌷بابا یکدفعه تو آغوش مصطفی از حال رفت . کمر مصطفی داشت می شکست. با کمک همسایه بابا را برد داخل ماشین ... 💞 @beheshtekhanevadeh14
💔 مصطفی آهسته وارد اتاق شد. سلام کرد. مامان با چادر سفید سرجانماز نشسته بود وتسبیح می گرداند. پرسید : _ چرا مشکی پوشیدی مصطفی؟! شهادت کدوم امامه؟! 😭 مصطفی چهار زانو روبه رویش نسشت : _ مامان شیرت خیلی پاک بود! = چی می گی مصطفی؟! 😓😭 سرش را انداخت پایین : _ تربیتت خیلی خاص بوده که همچین بچه ای توی دامنت بزرگ شده! 😧😢 مامان دست هایش را گذاشت روی جانماز و به طرف مصطفی خم شد. دوباره پرسید : _ نمی فهمم! چی می گی مصطفی؟! 😭💔 بغضش ترکید . گفت : _ خوش به حالت مامان! خدا قربانیت رو قبول کرد! روز عید قربان پسرت شهید شد! 🌹مامان کمی به چشم های گریان مصطفی خیره شد. بعد انگار نخواست هیچ چیز این دنیا را ببیند. آهسته چشم هایش را بست و بی هوش روی جانماز افتاد. 🌷 😓 مصطفی خواست شانه هایش را بگیرد اما نتوانست. اتاق دور سرش چرخید و افتاد کنار مامان. 🌼 مامان تازه بنرهای تبریک موفقیتش در مالزی را جمع کرده بود و حالا آمده بودند بنرهای تسلیت شهادتش را نصب کنند. 🌺 محسن دلش را از دنیا کنده بود. خیلی جاها می رفت و می آمد اما به مامان می گفت : _ لذتی نداشت. دنیای خوبی نیست مامان! 😔 🍁🍂 و مامان یقین داشت که محسن در همین بیست روزی که در مکه بود، شهادت خودش را خدا گرفته بود . مگر این همان دعای چندین و چند ساله محسن نبود؟! 💞 @beheshtekhanevadeh14
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 💔 خبر، تلخ بود. رهبر بعد از شنیدن جزئیات فاجعه، پیامی برای مردم صادر کرد. به مصیبت دیدگان تسلیت گفت. 🌺 به مسئولان دستور داد به شناسایی جان باختگان و معالجه مجروحان و خبر رسانی سریع ادامه بدهند. آقا ، دولت سعودی را موظف دانست که مسئولیت خودش را در این حادثه بپذیرد. 😓 در کشور سه روز عزای عمومی اعلام شد. وقتی طلبه ها بعد از سه روز تعطیلی آمدند تا آقا درس خارج را شروع کند، هنوز سنگینی غم در چهره استاد پیدا بود. 😔 بسم الله که گفت، حرف هایش رفت همان سمت که دلش مشغول بود : _ ... هرسال در موسم حج، مثل این روز هایی که اعمال و مناسک حج تموم شده، کشور در یک شادی عمومی قرار داره. حاجی ها بر می گردند. خانواده ها خوشحالند ... امسال این اوقات شادی، تبدیل شده به اوقات غم ... ⇜ ❌ انسان نمی تونه خودش رو لحظه ای از این غم فارغ بدونه ... هزار کشته از کشور های مختلف اسلامی! شوخیه؟! از کشور ماهم خدا می دونه چند صد کشته! ❗️حالا مفقودین معلوم نیست کجا هستند ... ☝سعودی ها باید بپذیرند مسئولیتشون رو ... 🔻🔺این قضیه فراموش نخواهد شد ... 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
💠 روزها از فاجعه گذشت. خانواده محسن و بقیه، چشم به راه رسیدن پیکر عزیزانشان بودند. 😡 دولت سعودی مانع بازگشت پیکر ها شده بود. دائم در رسانه ها فرافکنی می کرد و تقصیر را گردن این و آن می انداخت. 🌷 وقتی رهبر در جمع دانشجویان دانشگاه علوم دریایی نوشهر حاضر شد، آخرین هشدار هایش را به گوش سعودی ها رساند : ‼️ _ این حادثه از دو جهت برای ما مصیبت بود. از جهت چندصد نفر حاجیان عزیز خودمان که ای بسا عده ای از آن ها با زبان تشنه از دنیا رفتند ... دوم برای دنیای اسلام ... ❌ بیش از پنج هزار کشته از دنیای اسلام و کشور های مختلف وجود داشته. حج ، جایگاه امنیت است. 🔻🔆وَإِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثَابَةً لِّلنَّاسِ وَأَمْنًا🔆🔺 قرآن می گوید ما حج را محل اجتماع و رجوع امت اسلامی و محل امنیت قرار دادیم ... کو امنیت؟! ... باید تحقیقات بشود . 🔴 من در مورد علل این حادثه قضاوت پیش از موعد ندارم ... بحث، سر وظایفی است که در مقابل یک مجروح، هر دولتی، هر ملتی، هر پزشکی، هر پرستاری، هر انسان سالم معنوی و قلبی ای بر عهده دارد. ☝🔻این ها را رعایت نکردند. رعایت حال انسان مستاصل را نکردند. رعایت حال تشنه ها را نکردند. ❌❗️امروز هم در انتقال ابدان مطهرشان به کشور مشکلاتی وجود دارد ... ☝❗️اگر کشور ما و ملت ما بخواهد در مقابل عناصر اذیت کننده و موذی عکس العمل نشان دهد، اوضاع آن ها خوب نخواهد بود ... ❗️💯اگر بنا شد عکس العمل نشان بدهیم، عکس العمل ما خشن هم خواهد بود ... سخت هم خواهد بود ... 🌹اتمام حجت رهبری موثر واقع شد. پیکر محسن بعد از ده روز به دست خانواده اش رسید ...
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 😢 سحر چهارشنبه بود. عمران خوابش نمی برد. می دانست که این سحر، دیگر با صدای تلاوت محسن از بلندگو های حرم بیدار نمی شود. 💔 این چند روزی که از شهادت محسن می گذشت حتی برنامه حفظ قرآنش را که با تشویق او شروع کرده بود را گذاشته بود کنار. چهار روز قبل از حادثه منا به محسن پیام داده بود که ده جزء را حفظ کرده. محسن خوشحال شده بود. نوشته بود : _ ان شاالله حافظ کل قرآن شدنت رو باهم جشن بگیریم! 💔حالا که محسن نبود انگار قلب عمران هم نمی خواست به زندگی ادامه بدهد. بلند شد. وضو گرفت و از خوابگاه دانشگاه رضوی بیرون زد. 🌺جلو در دانشگاه که رسید چشمش خورد به ستون آهنی روبروی ورودی حرم. سحر های چهارشنبه منار آن ستون می ایستاد تا محسن که وارد حرم می شود ببیندش. 😓😥وقتی می آمد، عمران می رفت طرفش می بوسیدش. بعد دستش را می انداخت دور شانه محسن و می رفتند سمت دارالقرآن حرم. 😭 زانوهای عمران سست شد. همان جا جلو در دانشگاه نشست. چشم هایش به ورودی طبرسی خیره ماند. 💞 @beheshtekhanevadeh14
😢 عمران هرچه روی پله ها منتظر ماند، محسن از ورودی حرم داخل نیامد تا بگوید همه آن خبرها دروغ بوده. به زحمت بلند شد. 😭 باید نمازش را می خواند. گریه کنان راه افتاد سمت صحن غدیر؛ همان جایی که محسن بعد از نماز صبح ترتیل می خواند. 🌹بین راه، اذان محسن را که توی گوشی اش ضبط کرده بود گوش داد. همیشه اول می رفتند بخش خادم ها. محسن با آن ها احوالپرسی می کرد و بعد برای تلاوت می رفتند به قسمتی که مردم نشسته بودند. 🌺 عمران آهسته در ِ بخش خادم ها را باز کرد. نمی دانست چه بگوید. فقط با چشم های قرمز ورم کرده، خادم هایی که آن جا نشسته بودند را نگاه کرد. 🍁🍂 یکی از خادم ها را شناخت. محسن همیشه با او شوخی می کرد. پیرمرد از جایش بلند شد. به طرف عمران آمد. 😢 عمران پرسید : _ حاجی منو می شناسی؟! اشک توی چشم های پیرمرد حلقه زد. سرش را تکان داد : _ آره ... خدا رحمتش کنه ... بیا داخل! 😭😭 عمران نرفت. همان جا پشت در نشست و های های گریه کرد. ادامه دارد... 💞 @beheshtekhanevadeh14
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 😢 تازه چهلم محسن گذشته بود. شب بود که در حیاط را زدند. بابا رفت پشت در. همان مستند سازی بود که از سفر مالزی محسن مستند ساخته بود. 😪 چهره اش گرفته بود. تسلیت گفت . آمده بود قسمت های مستند را تکمیل کند. بعد از سفر مالزی حالا نوبت سفر بی بازگشت حجش بود. برای بابا سخت بود. داغ محسن هنوز تازه بود اما چون دوست داشت یادش زنده نگه داشته شود، قبول کرد. ساعت هشت صبح سرو کله بچه های مستند ساز پیدا شد. رفتند توی اتاق محسن. دستگاه هایشان را نصب و آماده می کردند که یکی زنگ حیاط را زد. _ منتظر کسی بودید حاج آقا؟! 🌹 بابا سرش را به نفی تکان داد. رفت پشت در. مامان از پشت در نگاه کرد. چند مرد سیاه پوش وارد حیاط شدند. مامان بین حرف هایشان کلمه "بعثه رهبری" را شنید. 💔دلش آشوب شد. شنیده بود چمدان های محسن، در بعثه رهبری ست. مردها وارد اتاق محسن شدند و نشستند. تسلیت گفتند و فاتحه خواندند. پذیرایی که شدند کارگردان صحبتی با آن ها کرد و بعد به تیمش آماده باش داد. 💥 بابا بلند شد و همراه مردهای تازه وارد رفت توی کوچه. تیم فیلم سازی هم به دنبالش. مامان به در حیاط خیره شد. خودش بود؛ چمدان هایش ... 💔قلب مامان شروع کرد به کوبیدن. نفهمید چطور خودش را به چمدان ها رساند. به پیراهن های یوسف داوودش. آن روز ها توی دلش با محسن این طور زمزمه می کرد : _ خدا اول معروفت کرد، بعد محبوب و بعد توی قلب های عالم موندگار شدی ... ادامه دارد... 💞 @beheshtekhanevadeh14
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌸 تلفن زنگ زد. خانه بدون محسن سوت و کور بود و هر صدایی توش می پیچید. بابا تلفن را برداشت. مرد پشت تلفن گفت که از طرف محمود شحات زنگ می زند. 🌷صدای عربی از آن طرف شنیده می شد. مرد فارسی زبان گفت : _ جناب محمود شحات الان در مشهد هستند. خیلی مشتاقند به زیارت پدر و مادر حاج محسن بیان. 🌺 بابا به یاد آن جمله محسن افتاد : _ من کاری می کنم که محمود شحات بیاد تو این خونه! ❣ ❗️مرد با صدای بلندتری گفت : _ حاج آقای حاجی حسنی! صدای منو می شنوید؟! بابا گفت : _ بله پدر جان. بگید تشریف بیارن. قدمشان روی چشم. 😔 محمود شحات نشست کنار اتاق محسن وگفت : _ من شیفته اخلاق محسن بودم. از زمانی که با او آشنا شدم علاقه خاصی بهش پیدا کردم. فیلم قرائتش در مکه مکرمه را پیش خودم دارم. همیشه اونو گوش می دم و یادش می کنم. حاج محسن تلاوت های خیلی ارزشمندی داشت. اگر این اتفاق نمی افتاد جزو بهترین قاریان جهان می شد اما ... 💔 شهادت این قاری عزیز تقدیر الهی بوده. ان شاالله که در بهشت تلاوت کنه ... ادامه دارد... 💞 https://eitaa.com/joinchat/65929229C65d7223020
❤️ بسم رب الشھـدا ❤️ 🌸 از بین قاری های بزرگ دنیا فقط محمود شحات نبود که از رفتن محسن متاسف بود. 〽️ شازلی، احمد نعینه، طنطاوی، طاروطی و عبدالوهاب هم هرکدام جداگانه پیام های تسلیتی فرستاده بودند. محمود شحات گوشی اش را از جیب پیراهن بلند عربی اش دراورد. یکی از پوشه هایش را باز کرد و نشان جمع داد. پر از تلاوت های محسن بود.🎼 🌺 گفت : _ من از تلاوت های او استفاده می کنم! مصطفی هم از علاقه زیاد محسن به استاد شحات انور [پدر محمود] گفت. صوت سه سالگی محسن که از استاد شحات تقلید کرده بود را برایش پخش کردند. محمود از استعداد عجیب او در آن سن و سال بهت زده شد.🌹 شحات جوان خواست هدیه ای تقدیم محسن کند. ❤️ چه چیزی با مناسب تر از آیات هجرت؟! همه نیرو و تمرکزش را گذاشت تا آیه ای بخواند که لایق آن "مهاجر الی الله" باشد : 💎 وَمَن يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً وَمَن يَخْرُجْ مِن بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِيمًا 💎 💕 ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻫﺠﺮﺕ ﻛﻨﺪ، ﺟﺎﻫﺎﻯ ﺍﻣﻦ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻭ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ ﺍﻯ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻰ ﻳﺎﺑﺪ. ﻭ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻭ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻭﺩ، ﺳﭙﺲ ﻣﺮﮔﺶ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﺪ، ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺍﻭ ﺑﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ. 💕 سوره مبارکه نساء آیه 100 پایان🕊 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ صلواتی هدیه کنیم به روح بلند و آسمانی شهــید محســن حاجی حسـنی🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨ 💞 @beheshtekhanevadeh14
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 فصل اول قسمت 1⃣ ابراهیم تمام بعد ازظهر رو منتظرهمسرش مانده بود.😊😊 هوا سردبود وبرف جاده رو پوشانده بود.ماشین هم توی راه دچار مشکل شده بود.😒😒 مه گرفتگی،لغزنده بودن جاده ونامیزان بودن وضع ماشین باعث شد که ماشین چندساعت دیرتراز زمان معمول به دزفول برسه.☺️☺️ اماهمین که به دزفول رسید ازچند خیابان عبور کردوسرانجام جلوی ساختمان سپاه پاسداران توقف کرد و همین که چشم ابراهیم به حمید قاضی افتاد ،به خنده وشوخی،به اوگفت:((خداشهیدت کنه بالاخره اومدی!))😃😃 وتا حمیدقاضی خواست حرفی بزنه ،حاج همت بی توجه به او،به استقبال همسرش رفت وگفت:خوش آمدی به شهر جدیدت!☺️☺️☺️ ژیلا خسته وکوفته ،اما شادمان ازدیدارابراهیم روبه او لبخندزنان به اوسلام کرد ابراهیم هم به اوسلام کرد وبعدپرسید:خسته شدی؟😊😊 ژیلا گفت:از دیر رسیدن آره ،از راه نه،خسته نشدم.😊😊 و بعد آهسته تر ونزدیک تر به ابراهیم گفت:چون راهی بود که منو به تو می رسوند... 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
زندگینامه شهیدحاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 فصل اول قسمت2⃣ ابراهیم سرش راکنار گوش ژیلا برد و اهسته گفت:((راستش تازه فهمیدم که انتظار چقدر سخت است ،چقدر تلخ است))😔😔😞 ژیلا لبخند زد☺️☺️ خداروشکر که حال مرا فهمیدی.حالا فهمیدی وقتی که نیستی من چی می کشم؟😔😞😒 ابراهیم گفت:بله و البته یه چیز دیگر را هم فهمیدم.😔😒 چه چیزی را؟؟؟😒😏 این که بدون تو چقدر غریبم😔😞 ژیلا دوباره به ابراهیم لبخند زد و اهسته تر گفت:خوب بلدی خرم کنی!))😒😔😞😏 و ابراهیم دیگر چیزی نگفت.لابد حرف ژیلا رو نشنید که چیزی نگفت .شاید هم ژیلا اصلا چنین حرفی نزده بود که ابراهیم هم چیزی نگفت. 😔😒😞 حمیدقاضی به حاج همت اشاره کرد که سوار شود.حاج همت سوار شد کنار همسرش نشست و به قاضی گفت:((راه بیفت لطفا.))😞 راه افتادند .هوا سرد بود وخیابان ها خلوت واین سو وآن سو اثار جنگ وتخریب و گلوله باران ها بر در و دیوار شهر و منازل مردم مشهور بود.😔😞😒 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت فصل اول قسمت 3⃣ ژیلا گفت:حالا کجا داریم میریم جایی گرفته ای؟؟☺️☺️ ابراهیم کمی باتاخیر رو کرد به ژیلا وژیلا در نگاه او خیلی چیزها راخواند واز سوالی که کرده بود پشیمان شد😞😞 دلش نمی خواست ابراهیمش رابرنجاند.دلش نمی خواست برق یاس واندوه رادر چشم هایش ببیند واز اینکه با این سوال این جرقه را در چشم های زیبای همسرش دید ناراحت شد اما چیزی نگفت.😔😔😒 ابراهیم ولی گفت:فعلا می رویم منزل یکی از دوستانم.ادم خوبی است😊😊مسئول بسیج است .زن وبچه دار ومحترم☺️☺️ خیلی اصرار کرد که یک مدتی مهمانش باشیم!☺️☺️ یعنی داریم میریم خونه ی مردم؟؟😁😳😳ژیلا با تعجب این را پرسید وابراهیم بااشاره به حمید قاضی که داشت رانندگی می کرداهسته گفت😊😊 دنبال خانه ی مناسب هستم😔یه چند شبی را باید اینجا باشیم😒😒 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
فصل اول قسمت4⃣ ژیلا که نمی خواست همسرش را برنجاند گفت:حرفی نیست،حالا که شما می فرمایید خودش اصرار کرده ،من هم حرفی ندارم ولی....😔😔😒😏 _ولی چی؟؟😔😔 +نمی خواهم مزاحم دیگران بشم،یعنی خجالت می کشم😔😔😒😞 _من هم بدتر از توام ولی فعلا زیاد سخت نگیر😔😢😏😏 فعلا شرایط،شرایط جنگه و ما هم در حال جنگیدن با دشمنیم و زندگی عادی نداریم.😔😔😏😞 ژیلا گفت:البته حق باشماست!😒😒 و همیشه همینطور بود . همیشه شرایط ، شرایط عادی نبود و ژیلا هم البته این را پذیرفته بود😞😔 برای او مهم این بود که در این شرایط سخت جنگی،بتواند اگر نه در کنار لا اقل نزدیک ابراهیم باشد.پس با این همه حالا خوشحال بود.خوشحال بود که به هر حال کنار ابراهیم نشسته بود،با ابراهیم حرف می زد.☺️☺️ با ابراهیم به اطراف نگاه می کرد و با ابراهیم نفس می کشید😊😊😒😢 📚 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت5⃣ راستی اوضاع منطقه چه جوری است؟؟😔😔خوب.می بینی الحمدلله همه چیز به مراد دل دوستان است😊😊و خندید.☺️☺️ ابراهیم همیشه همین طور بود.😊اگر ڪوچیکترین فرصتی پیدا می کرد،اهل بگو وبخند،اهل شوخی وخنده ،اهل زندگی وزن و فرزند بود☺️☺️ از ڪوچه ای دیگر پیچیدند وابراهیم به حمید قاضی اشاره ای کرد که نگه دارد.قاضی ماشین را نگه داشت😊😊😊 ابراهیم به ژیلا گفت:رسیدیم،همین جاست!پیاده ‌شو☺️☺️😊😊 هر دوپیاده شدند.ابراهیم گفت: راستی یادت باشد ،اسم این خیابان ((آرامش)) است☺️☺️😍 ژیلا گفت:چه جالب! دزفول و خیابان آرامش!😬😬😄😄 ابراهیم گفت: زیاد هم خوشحال نشو😒😒.به قول معروف ((برعڪس نهند نام زنگی کافور))😔😞 یعنی چی؟؟؟😢😢😢 یعنی این ڪه متاسفانه اینجا معروف است به مرڪز موشڪ باران های صدام😏😏😱😖😖 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهیدهمت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 @Hemmat_channel
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 6⃣ ژیلا گفت:خیلی ممنون که این همه به فکر ما بوده ای وزنت را صاف اورده ای به مرکز موشک ها😁😁😁 ابراهیم شانه بالا انداخت و لبخندی زد😊 وضمن در زدن گفت:((در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد☺️☺️☺️ طاعت از دست نباید گنهی باید کرد))☺️ حمید قاضی گفت:من منتظر شما بمونم یا برگردم سپاه؟😢😢😊 برگرد سپاه .خیلی هم شرمندمون کردی حمید جان!واقعا برادری کردی!😔😊☺️ شما امر بفرمایید حاجی جان،این حرفا چیه؟؟...پس من...راستی وسایلتون رو..😔😔😔 حالا توی ماشین باشه تابعد،زشته که با وسایل بریم داخل😔😔😔😢 ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهید همت 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 @Hemmat_channel
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 7⃣ زشته با وسایل بریم خونه ی مردم😔 پس من رفتم.حمید قاضی این را گفت و رفت.😔صدایی از پشت در پرسید:بله،کیه؟؟😒😒 وژلا تا خواست چیزی به ابراهیم بگوید،در منزل روبه رویش بازشد☺️☺️ سلام. سلام علیکم،بفرمایید،خوش امدید😊☺️ خوش باشید! ابراهیم تا همسرش را معرفی کرد با هم داخل حیاط کوچک خانه شدند و از لبه ی پله ی گلی بالا رفتند.😊 یا الله! یا الله!😊😊 بفرمایید داخل.☺️☺️ زنی چادر به سر به ان ها سلام کرد و خودش را به ژیلا رساند و با او روبوسی کرد و دوباره به ان ها خوشامد گفت:بفرمایید داخل☺️☺️ ژیلا که خجالت می کشید ،گفت: باعث زحمت شدیم.ببخشید تو رو خدا😒😒 شما وحاج اقا همت تاج سر ما هستید ،این چه حرفی است که می زنید☺️☺️☺️😊😊 ژیلا این را که شنید کمی ارامش پیدا کرد وگفت:خیلی ممنون😊☺️ 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 @Hemmat_channel