eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
👈ديدار موسى از سه حادثه عجيب‏ 🌴موسى و يوشع و خضر عليهمالسلام با هم به كنار دريا آمدند و در آن جا سوار كشتى شدند آن كشتى پر از مسافر بود، در عين حال صاحبان كشتى آن‏ها را سوار كردند. پس از آن كه كشتى مقدارى حركت كرد، خضر عليه ‏السلام برخاست و گوشه ‏اى از كشتى را سوراخ كرد و آن قسمت را شكست و سپس آن قسمت ويران شده را با پارچه و گل محكم نمود كه آب وارد كشتى نشود. 🌴موسى عليه ‏السلام وقتى اين منظره نامناسب را كه موجب خطر جان مسافران مى ‏شد ديد، بسيار خشمگين شد و به خضر گفت: آيا كشتى را سوراخ كردى كه اهلش را غرق كنى، راستى چه كار بدى انجام دادى؟ 🌴حضرت خضر گفت: آيا نگفتم كه تو نمى‏ توانى همراه من صبر و تحمل كنى؟! 🌴موسى گفت: مرا به خاطر اين فراموشكارى، بازخواست نكن و بر من به خاطر اين اعتراض سخت نگير. 🌴از آن جا گذشتند و از كشتى پياده شده و به راه خود ادامه دادند، در مسير راه خضر عليه ‏السلام كودكى را ديد كه همراه خردسالان بازى مى ‏كرد، خضر به سوى او حمله كرد و او را گرفت و كشت. 🌴موسى عليه ‏السلام با ديدن اين منظره وحشتناك تاب نياورد و با خشم به خضر عليه ‏السلام گفت: 🌴آيا انسان پاكى را بى آن كه قتلى كرده باشد كشتى؟ به راستى كار زشتى انجام دادى. 🌴حتى موسى عليه ‏السلام بر اثر شدت ناراحتى به خضر عليه ‏السلام حمله كرد و او را گرفت و به زمين كوبيد كه چرا اين كار را كردى؟ 🌴خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانايى ندارى با من صبر كنى؟ 🌴موسى عليه ‏السلام گفت: اگر بعد از اين از تو درباره چيزى سؤال كنم، ديگر با من مصاحبت نكن، چرا كه از ناحيه من معذور خواهى بود. 🌴از آن جا حركت كردند تا اين كه شب به قريه ‏اى به نام ناصره رسيدند، آن‏ها از مردم آن جا غذا و آب خواستند، مردم ناصره، غذايى به آن‏ها ندادند و آن‏ها را مهمان خود ننمودند، در اين هنگام خضر عليه ‏السلام به ديوارى كه در حال ويران شدن بود نگاه كرد و به موسى عليه‏ السلام گفت: به اذن خدا برخيز تا اين ديوار را تعمير و استوار كنيم تا خراب نشود. خضر عليه ‏السلام مشغول تعمير شد. 🌴موسى عليه ‏السلام كه خسته و كوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس مى ‏كرد شخصيت والاى او و استادش به خاطر عمل نامناسب اهل آن آبادى سخت جريحه دار شده و در عين حال خضر عليه ‏السلام به تعمير ديوار آن آبادى مى ‏پردازد، بار ديگر تعهد خود را به كلى فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضى سبك تر و ملايم ‏تر از گذشته، گفت: مى ‏خواستى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى؟ اينجا بود كه خضر عليه ‏السلام به موسى عليه‏ السلام گفت: 🍃هذا فِراقٌ بَينِى وَ بَينِكَ...🍃 🌴اينك وقت جدايى من و تو است، اما به زودى راز آن چه را كه نتوانستى بر آن صبر كنى، براى تو بازگو مى‏ كنم. 🌴موسى عليه ‏السلام سخنى نگفت، و دريافت كه نمى ‏تواند همراه خضر عليه‏ السلام باشد و در برابر كارهاى عجيب او صبر و تحمل داشته باشد. ادامه دارد....
من ڪہ تحت تاثیر حرفهاے نسیم هنوز عصبانے بودم، گفتم: _چہ ربطے داره؟! مگہ ما لولوییم؟!! یڪ لقمه غذا بود دیگہ..با ڪنار ما غذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟ !!! از طرفے شما در این رستوران جاے خالے میبینے ڪہ این حرفو میزنے؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشڪل داشت خودشون نمینشستند!! فاطمہ متعجب از لحن تندم گفت: _چیزے شده؟ انگار سر جنگ دارے! بہ خودم اومدم.حق با او بود.خیلے در رفتارم وحرف زدنم تنش وجود داشت. معذرت خواستم و بہ باقے مونده ے غذام نگاهے انداختم ولے دیگر میل بہ خوردن نداشتم.فاطمہ دستش را روے دستم گذاشت وگفت: _من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخواے..پرسیدم چون نگرانتم. لبخند قدرشناسانہ اے زدم: -خوبم….واسہ تغییر باید از خیلے چیزها گذشت. .دارم میگذرم…مهم نیست چقدر سختہ..مهم اینہ ڪہ دارم میگذرم. فاطمہ بانگرانے پرسید: _ڪمڪے از دست من برمیاد؟ _آره..شاید دعا! ڪیفم رو از روے میز برداشتم. گفت:غذات هنوز تموم نشده… نگاهے دوباره به بشقابم انداختم و نجوا ڪردم: -بس بود! تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد. ادامه دارد... نویسنده:
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : متاسفم بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت ... - برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود ... و خندید ... با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم ... زبانم درست نمی چرخید ... - شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ ... پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید ... همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت ... - خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم ... هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم ... هنوز به خوندن نماز عادت نکردم ... علی الخصوص نماز صبح ... مدام خواب می مونم ... تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم ... اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت ... و من هنوز توی شوک بودم ... چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد ... - خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ ... - خانم کوتزینگه ... مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ ... من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم ... توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد ... مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم ...  - حال شما خوبه؟ ... به خودم اومدم ...  - بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم ... ⬅️ادامه دارد... 💞 @beheshtekhanevadeh14 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹