❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣ #قسمت_سوم
📖این را به آقاجون هم گفته بودم. وقتی داشت از مشکلات زندگی با #جانباز میگفت . آقاجون سکوت کرد. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید، توی چشم هایم نگاه کرد و گفت:بچه ها بزرگ می شوند ولی ما بزرگتر ها باور نمی کنیم.
📖بعد رو به مامان کرد و گفت: #شهلا آن قدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد✅ از این به بعد کسی به شهلا کاری نداشته باشد.
ایوب گفت: من عصب دستم قطع شده و برای اینکه به دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند آهنی می بندم. عضله ی بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار عملش کرده اند. و از جاهای دیگر بدنم به آن گوشت پیوند زده اند.
📖ظاهرش هیچ کدام آنها را که میگفت نشان نمیداد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: برادر بلندی اگر قسمت باشد که شما نابینا بشوید. چشم های من میشوند چشم های شما. کمی مکث کرد و ادامه داد، موج انفجار من را گرفته است. گاهی به شدت عصبی میشوم ، وقت هایی که عصبانی هستم باید سکوت کنید تا آرام شوم.
_اگر منظورتان عصبانیت است که خب من هم عصبی ام
#عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم
اینها را میگفت که بترساندم. حتما او هم شایعات را شنیده بود. که بعضی از دختر ها برای گرفتن #پناهندگی با جانباز ازدواج میکنند و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میروند .
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@rommanekhoobe