❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
5⃣ #قسمت_پنجم
📖پرسیدم چی؟؟؟؟
قضیه برای من کاملا روشن است من فکر می کنم #تو همان همسر مورد نظر من هستی❤️ فقط مانده چهره ات. نفس توی سینه ام حبس شد😥 انگار توی بدنم آتش روشن کرده باشند.
_ادامه داد: تو حتما قیافه ی من را دیده ای، اما من ...
پریدم وسط حرفش،
_از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه آنطور که شما فکر میکنید.
_ باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم.
🍁 دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود و قلبم تند تر💗 از همیشه می زد. حق که داشت، ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.
_ اگر رویت نمی شود، کاری که می گویم بکن؛ #چشم_هایت را ببیند و رو کن به من.
خیره به دیوار مانده بودم. دست هایم را به هم فشردم، انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم😌 و به طرفش چرخیدم. چند ثانیه ای گذشت،
_گفت: خب #کافی است.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃