eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
: نسل آینده هر چند آینده ای مقابل چشم هام نبود اما با خودم گفتم … اون روز که پات رو توی مدرسه گذاشتی … حتی خودت هم فکر نمی کردی بتونی تا اینجا بیای … حالا، امروز خیلی ها این امید رو پیدا کردن که بچه هاشون رو بفرستن مدرسه … اگر اینجا عقب بکشی … امید توی قلب های همه شون میمیره … به خاطر نسل آینده و آدم هایی که امروز چشم هاشون به تو دوخته شده … باید هر طور شده، حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی … امروز تو تا دبیرستان رفتی… نسل بعد، شاید تا دانشگاه هم پیش برن … و بعد از اون، شاید روزی برسه که بتونن برن سر کار … اما اگر این امید بمیره چی؟ … وسایلم رو جمع کردم و فردا صبح رفتم مدرسه … تصمیمم رو گرفته بودم … به هر طریقی شده و هر چقدر هم سخت…باید درسم رو تموم می کردم … . وارد مدرسه که شدم از روی نگاه های بچه ها و واکنش هاشون می شد فهمید کدوم طرف من بودن … کدوم بی طرف بودن … بعضی ها با لبخند بهم نگاه می کردن … بعضی ها با تایید سری تکان می دادن … بعضی ها برام دست بلند می کردن … یه عده هم بی تفاوت، حتی بهم نگاه نمی کردن … یه گروه هم برای اعتراض به برگشتنم تف می انداختن … به همین منوال، زمان می گذشت … و من به آخرین سال تحصیلی نزدیک می شدم … همزمان تحصیل، دنبال کار می گشتم … من اولین کسی بودم که توی اون منطقه فرصت درس خوندن رو داشتم … دلم نمی خواست برگردم توی همون زمین و کارگری کنم … حالا که تا اونجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر رو نشون می دادم … تا انگیزه ای برای رشد و تغییر اونها ایجاد کنم … . ولی حقیقت این بود که هیچ چیز تغییر نکرده بود … یه بومی سیاه، هنوز یه بومی سیاه بود … شاید تنها جایی که حاضر می شد امثال ما رو قبول کنه، ارتش بود … . من دنبال ایجاد تغییر در نسل آینده بودم … اما هرگز فکر نمی کردم یه اتفاق باعث تغییر خودم بشه … . 📚 @rommanekhoobe
: سرنوشت نزدیک سال نو بود … هر چند برای یه بومی سیاه، مفهومی به نام سال نو وجود نداشت … اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن بهش نگاه می کرد … خونه رو تمییز می کردیم … و سعی می کردیم هر چند یه تغییر خیلی ساده … اما بین هر سالمون یه تفاوت کوچیک ایجاد کنیم… خیلی ها به این خصلت ما می خندیدن … اونها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودن … اما ما حتی در بدترین شرایط … سعی می کردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم … . ما توی خونه، نه پولی برای وسایل کریسمس داشتیم … نه پولی برای خریدن هدیه و جشن گرفتن … نه اعتقادی به مسیح … مسیح هم از دید ما یه جوان سفید پوست بود … و یکی از اهرم های فشار افرادی که سرزمین ما رو اشغال کرده بودن و ما رو به بند کشیده بودن … مادرم و سیندی برای خرید از خونه خارج شدن … ساعت به نیمه شب نزدیک می شد اما خبری از اونها نبود … کم کم می شد نگرانی رو توی چشم ها و صورت همه مون دید … پدرم دیگه طاقت نیاورد … منم همین طور … زدیم بیرون … در رو که باز کردیم، کیم پشت در بود … ایستاده بود پشت در و برای در زدن دل دل می کرد … پدرم با دیدن چهره آشفته اون، رنگ از صورتش پرید … . سخت ترین لحظات پیش روی ما بود … زمانی که سفیدها مشغول جشن و شادی بودن … ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم رو دفن می کردیم … از خاک به خاک … از خاکستر به خاکستر … . مادرم خیلی آشفته بود و مدام گریه می کرد … خیلی ها اون شب، جوان مستی که سیندی رو زیر کرده بود؛ دیده بودن … می دونستن کیه اما برای پلیس چه اهمیتی داشت … اونها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض پدرم نشدن … و با بدرفتاری تمام، ما رو از اداره پلیس بیرون کردن … . به همین راحتی، یه بومی سیاه دیگه … به دست یه سفید پوست کشته شد … هیچ کسی صدای ما رو نشنید … هیچ کسی از حق ما دفاع نکرد … اما اون شب، یه چیز توی من فرق کرد … چیزی که سرنوشت رو جور دیگه ای رقم می زد. 📚 @rommanekhoobe
: آغاز یک تغییر روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها … فقط نفس می کشید و کار می کرد … نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم … من می ایستادم و نگاهش می کردم … یه چیزی توی من فرق کرده بود … برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم … هدفی که باید براش می جنگیدم … با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم… مادرم اصلا راضی نبود … این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم … می ترسید از اینکه یه بچه دیگه ش رو هم از دست بده … می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم … دنیایی که همه توش سفید بودن … و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن … دنیایی که کاملا توش تنها بودم … اما من تصمیمم رو گرفته بودم … تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان اوردنش رو نداشتم … ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه … . برگشتم مدرسه … و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم … اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم … علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم… به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم … همین کار رو هم کردم … و به دانشکده حقوق درخواست دادم … اما هیچ پاسخی به من داده نشد… . منم با سرسختی تمام … خودم بلند شدم و رفتم سراغشون … من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم … کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم … حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم … چه برسه به ساختمان ها … این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم … بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم … با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم … اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم … و راهی دانشگاه شدم 📚 @rommanekhoobe
: ملاقات غیرممکن گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم … تو چه موجود زبان نفهمی هستی … چند بار باید بهت بگم؟ … نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ … خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم … من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم … می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید … اول باورش نشد … اما من خیلی جدی بودم … . – اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه … مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم … و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی … تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم … اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد … حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه … باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم … نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن … وارد دفتر ریاست شدم … چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید … خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد … – کوین ویزل هستم … قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم … . چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد … چند لحظه صبر کنید آقای ویزل … باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم … بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس … به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون … . – متاسفم آقای ویزل … ایشون شما رو نمی پذیرن … . مکث کوتاهی کردم … اما من از ایشون وقت گرفته بودم … و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد … و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس … یه ضربه به در زدم و وارد شدم … . با ورود من، سرش رو آورد بالا … نگاهش خیلی سرد و جدی بود … اما روحیه خودم رو حفظ کردم … – سلام جناب رئیس … کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم … و دستم رو برای دست دادن جلو بردم … بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد … از نگاهش آتش می بارید … برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم... 📚 @rommanekhoobe
: جایی برای سگ ها دستم رو جمع کردم و نشستم روی مبل … اون هیچ توجهی بهم نداشت … مهم نبود … دیده نشدن، ساده ترین نوع تحقیری بود که تمام این سال ها تحمل کرده بودم … . – آقای رئیس … من برای ثبت نام و شرکت در دانشگاه حقوق درخواست دادم … اما علی رغم رتبه و معدل بالا، هیچ پاسخی به من داده نشد … برای همین حضوری اومدم … – بهتره برای شرکت توی یه رشته و دانشگاه دیگه درخواست بدی … سرش رو آورد بالا … هر چند بعید می دونم برای پذیرش شما جایی وجود داشته باشه … . – اما فکر نمی کنم قانونی وجود داشته باشه که بگه …. یه بومی حق نداره وارد دانشگاه حقوق بشه … . خیلی جدی توی چشم هام نگاه کرد … اینجا جایی برای تو نیست … اینجا جائیه که حقوق دانها، قاضی ها و سیاستمدارهای آینده این کشور رو آموزش میده … بهتره حد و مرز خودت رو بشناسی و هر چه زودتر از اینجا خارج بشی… – طبق قانونی که تربیت شده های همین دانشگاه ها تصویبش کردن … قانون بومی ها رو به عنوان یه انسان پذیرفته … جالبه … برای سگ یه سفیدپوست اینجا جا هست و می تونه همراه با صاحبش وارد بشه … اما برای یه انسان جا نیست … این حق منه که مثل بقیه اینجا درس بخونم … چند لحظه مکث کردم … نگران نباشید … من قصد ندارم قاضی یا سیاستمدار بشم … می خوام وکیل بشم و از انسان هایی دفاع کنم که کسی صداشون رو نمی شنوه … . بدون اینکه حتی پلک بزنه، چند لحظه توی چشم هام زل زد … از این فرصت پیش اومده جای دیگه ای استفاده کن … توی سیستم استرالیا جایی برای تو نیست … این آخرین شانسیه که بهت میدم … قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم و تبدیل به آدمی بشی که کسی صداش رو نمی شنوه … از اینجا برو بیرون … . بلند شدم و رفتم سمت در … مطمئن باشید آقای رئیس … من کاری می کنم که صدای من شنیده بشه … حتی اگر امروز، خودم نتونم وارد اینجا بشم … به هر قیمتی شده راهی برای دیگران باز می کنم … . این رو گفتم و از در خارج شدم … این تصمیم من بود … تصمیمی که حتی به قیمت جانم، باید عملی می شد 📚 @rommanekhoobe
: قاتل سریالی؟ قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم …و یه پلاکارد پایه دار درست کردم … مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداحتم … در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است… شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است …رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه… تک و تنها …بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم …حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم… روز اول کسی بهم کاری نداشت ….فکر می کردن خسته میشم خودم میرم …اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم… گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن …بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم …دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه… این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود …کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن …داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که …سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد …چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن … در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم … تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید … دومی از کنار به سمتم حمله کرد … یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد … نمی تونستم به راحتی نفس بکشم … اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت … و خلاف جهت تابوند … و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن … همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد … از شدت درد، نفسم بند اومده بود … هم گلوم به شدت تحت فشار بود … هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود … دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم … درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه … . یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم … و تمام وزنش رو انداخت روی اون … هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد … اونها … به اون دست نابود شده من … توی همون حالت … از پشت دستبند زدن … و بلندم کردن … . از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود … دیگه هیچی نمی فهمیدم … تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد … صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت … . من رو پرت کردن توی ماشین … و این آخرین تصویر من بود… از شدت درد، از حال رفتم 📚 @rommanekhoobe
: همه ما انسانیم چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم … حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن … خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود … قدرتی برای حرکت کردن نداشتم … دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید … حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم … به زحمت اونها رو حس می کردم … با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد … . زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم… هیچ فریادرسی نبود … هیچ کسی که به داد من برسه… یا حتی دست من رو باز کنه … یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم … و لحظه بعد می گفتم … نه کوین … تو باید زنده بمونی … تو یه جنگجو و مبارزی … نباید تسلیم بشی… هدفت رو فراموش نکن … هدفت رو … . دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد … با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن … سرم یه شکستگی ساده بود … اما وضع دستم فرق می کرد … اصلا اوضاع خوبی نبود … آسیبش خیلی شدید بود … باید دستم عمل می شد … اما با کدوم پول؟ … با کدوم بیمه؟ … دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند … از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن … این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود … و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم … . از بیمارستان که مرخص شدم … جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت … بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود … این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن … و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن … همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن … آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن … همه ما انسانیم و حق برابر داریم … مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید … . پدرم گریه می کرد … می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم … با اون وضع دستم … در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم... 📚 @rommanekhoobe
: تحقق یک رویا بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد … نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد … برای من لحظات فوق العاده ای بود … طعم شیرین پیروزی … هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت … شهریه دانشگاه زیاد بود … و از طرفی، من بودم و یه دست علیل … دستم درد زیادی داشت … به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده … اما چه کار می تونستم بکنم؟ … حقیقت این بود … من دستم رو در سن ۱۹ سالگی از دست داده بودم … . یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن … هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید … خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم … به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم … جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر … کار دیگه ای برای یه بومی نبود … اون هم با وضعی که من داشتم … کار می کردم و درس می خوندم … اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن … کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت … اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن … هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم … یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد … چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن … من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود … اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم … قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم … و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره … بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه … دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم… گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود … برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن … من موندم و دوره وکلای تسخیری… وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن … و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم … هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود … باید برای به دست آوردن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم … چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود … برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند 📚 @rommanekhoobe
: میدان جنگ توی دفتر، من رو ندید می گرفتن … کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و … شده بود … اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم … حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم … من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه … حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم... دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود … باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم … علی الخصوص توی دادگاه … من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم … اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود … . چیزی که من رو زجر می داد … مرگ عدالت در دادگاه بود … حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت … اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند … دقیقا برعکس تمام فیلم ها … وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن … . من احساس تک تک اونها رو درک می کردم … من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم … دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم … دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد … و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت … بالاخره دوره کارآموزی تمام شد … بالاخره وکیل شده بودم … نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم … حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه … اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد … – فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ … یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد... به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم … یه حال چهار در پنج … با یه اتاق کوچیک قد انباری … میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم … و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری می خوابیدم … . حق با اون بود … خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود … ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار … با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود … . فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که … شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد … به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود 📚 @rommanekhoobe
: وکیل کاغذی چندین ماه گذشت … پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود … با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم … بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها … یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم … و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم … علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم … از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم … از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد … اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که … . یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد… سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود … اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن … و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود … همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد … خوب که حرف هاش رو زد … شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن … خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد … آخر، حوصله اش سر رفت … – این سوال ها چیه می پرسی کوین؟ … چی توی سرته؟ … چند لحظه بهش نگاه کردم … یه بومی سیاه به یه مرد سفید … عزمم رو جزم کردم … ببین مرد … با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت … بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین ( … ) … میشه رای رو به نفع شما برگردوند … حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه … بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه … رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد … چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد … تو اینها رو از کجا می دونی؟ … ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد … من وکیلم … البته… فقط روی کاغذ … نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد … نه مرد … تو وکیلی … از همین الان 📚 @rommanekhoobe
: اولین پرونده فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من … اولین مراجع های من… و اولین پرونده من … اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم … بعد از اون همه سال زجر و تلاش … باورم نمی شد … اولین پرونده ام رو گرفته بودم … مثل یه آدم عادی … سریع به خودم اومدم … باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هر طور شده پرونده رو می بردم … این اولین پرونده من بود … اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه … دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم … هر قانونی که فکر می کردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم … . اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم … قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود … باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود … اما طبق قانون، احدی نمی تونست مانع من بشه … تنها ترس من از یه چیز بود … من هنوز یه بومی سیاه بودم … در یه جامعه نژادپرست سفید … . بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم … پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود … احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود … پلیس های سفیدی که از حالتشون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد … من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی می کردیم … تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم … اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن … اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم … . بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود … اونها حتی فکرش رو هم نمی کردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن … برای همین بی خیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو به خودشون نداده بودن … این بزرگ ترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب می شد … بالاخره زمان دادگاه تعیین شد … و روز دادرسی از راه رسید 📚 @rommanekhoobe
: تیکه های استخوان روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم … اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم … از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد … انگار همه شون مدام تکرار می کردن … تو یه سیاه بومی هستی … شکستت قطعیه … به مدارک دل خوش نکن … رفتم به صورت آب زدم … چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم … داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که … یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم … . – شاید بهتر بود یه وکیل سفید می گرفتیم … این اصلا از پس کار برمیاد؟ … بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه… فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟ … این؟ … وکیل سفید؟ … نفسم بند اومد … حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست … حس عجیبی داشتم … اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان … اون وقت …” این اصلا از پس کار برمیاد؟ ” … ” این؟ ” … باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم … هیچ کسی جز من سیاه … حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا … این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود … . به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد … حس سگی رو داشتم که از روی ترحم … هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن … انسان دوستی؟ … حتی موکل های من به چشم انسان … و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده … بهم نگاه نمی کردن … . لحظات سخت و وحشتناکی بود … پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم … مغزم از کنترل خارج شده بود … نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم … تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم … دستی رو که توی ۱۹سالگی از دست داده بودم … هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم … مرگ ناعادلانه خواهرم … همه به سمتم هجوم آورده بود … . دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود … حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم … که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود … حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود … حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد … حس انسایت که در قلبم می مرد... 📚 @rommanekhoobe
: یا مرگ یا پیروزی وارد راهروی دادگاه شدم … اما نه برای دفاع از انسان های سفید … باید پرونده رو برای اثبات برتری خودم پیروز می شدم … باید به همه اونها ثابت می کردم که من با وجود همه تبعیض ها و دشمنی ها … قدرت پیروزی و برتری رو دارم … دیگه نه برای انسانیت … که انسانیتی وجود نداشت… نه برای دفاع از اون دو تا سفید … که با بی چشم و رویی دستم رو گاز گرفته بودن … باید به خاطر دنیای بومی های سیاه و کسب برتری پیروز می شدم … جلسه دادگاه شروع شد … موضوع پرونده به حدی ساده بود که به راحتی می شد حتی توی یک یا دو جلسه تمومش کرد … اما تا من می خواستم صحبت کنم، وکیل خوانده توی حرفم می پرید یا مرتب فریاد می زد … اعتراض دارم آقای قاضی … و با جمله وارده … دهان من بسته می شد … موکل هام به کل امیدشون رو از دست داده بودن … و مدام با ناراحتی و عصبانیت، زیرچشمی بهم نگاه می کردن … یاس و شکست توی صورت شون موج می زد … . اومدم و توی جایگاه خودم نشستم … وکیل خوانده پشت سر هم و بی وقفه حرف می زد … حرف هاش که تموم شد، رفت و سر جاش نشست … قاضی دادگاه رو به من کرد … . – آقای ویزل … حرفی برای گفتن ندارید؟ … فقط بهش نگاه می کردم … موکل هام شدید عصبی شده بودن … . – آقای ویزل، با شمام … حرفی برای گفتن ندارید؟ … . از جا بلند شدم … این آخرین شانس تمام زندگی من بود … یا مرگ یا پیروزی … – حرف آقای قاضی؟ … آیا گوشی برای شنیدن حرف انسان های مظلوم هست؟ … آیا کسی توی این کشور … گوشی برای شنیدن داره؟ … وکیل خوانده با عصبانیت از جا پرید … اعتراض دارم آقای قاضی … این حرف ها مال دادگاه نیست … . – اعتراض وارده … شما دارید توی صحن دادگاه اهانت می کنید … . – من اهانت می کنم؟ … و صدام رو بالا بردم … من که هر بار دهنم رو باز کردم، اجازه صحبت بهم داده نشد؟ 📚 @rommanekhoobe
: استعداد سیاه وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد … من اعتراض دارم آقای قاضی … این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست … قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده … منم صدام رو بلندتر کردم … باشه من رو از دادگاه اخراج کنید … اصلا بندازید زندان … و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید … آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل … هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟ … . مکث کردم … دیگه نفسم در نمی اومد … برگشتم سمت میز خودم … . – متاسفم … اما نه برای خودم … متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی … هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن … انسان امروز، در آسمان سفر می کنه… اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده … . بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم … قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید … سکوت کنید … هر دوتون ساکت باشید … و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم … . سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد … اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره … با چنان نفرتی بهم نگاه می کرد که اگر می تونست در جا من رو می کشت … چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می زد … . – من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک … فردا صبح، ساعت ۹ ، نتیجه نهایی رو اعلام می کنم … وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن … ختم دادرسی … و سه بار چکشش رو روی میز کوبید … . تا صبح خوابم نبرد … چهره اونها … چهره مایوس و ناامید موکل هام … حرف ها و رفتارها… فشار و دردهای اون روز … نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام … تمام اون سالهای سخت … همین طور که به پشت دراز کشیده بودم … دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد … از خودم و سرنوشتم متنفر بودم … چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ … چرا؟ … چرا؟ 📚 @rommanekhoobe
: پرونده جنجالی فردا صبح، کلی قبل از ساعت ۹ توی دادگاه حاضر بودم … مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود … منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه … اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد … قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد … فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود … ما پرونده رو برده بودیم … و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم … جلسه تمام شد … وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد … از جا بلند شدم … قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد … برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس می کردم … دستش رو سمت من دراز کرد … آقای ویزل … کارتون خوب بود … باورم نمی شد … تمام بدنم می لرزید … از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار … نمی تونستم روی پاهام بایستم … هنوز باورم نمی شد و توی شوک بودم … موکل هابا حالت خاصی بهم نگاه می کردن … . – شکست خوردیم؟ … دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … نه، پیروز شدیم… ما بردیم … برای اولین بار بود جلوی کسی گریه می کردم … و این اولین بار، اشک شادی بود … اصلا باورم نمی شد … اگر خدایی وجود داشت … این حتما یه معجزه بود … خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید … مجبور بودم به کارم ادامه بدم … همه با تعجب بهم نگاه می کردن … یه وکیل سیاه، که زباله جمع می کرد … کم کم توجهات بهم جلب شد … از نگاه های عجیب و سراسر بهت اونها … تا سوال های مختلف … طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره می دادن … اما من پولی نمی گرفتم … من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم… . همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد … تعداد پرونده هام زیاد شده بود … هر چند، هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود … همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود … با هر پرونده فشار سختی روی من وارد می شد … فشاری که بعدش حس می کردم یه سال از عمرم کم شد … موکل ها هم اکثرا فقیر … گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا می شد … اما من راضی بودم … همه چیز روال عادی داشت … تا اینکه … اون پرونده جنجالی پیش اومد … پلیس… یه نوجوان ۱۷ ساله رو … با شلیک ۲۶ گلوله کشت… نام: محمد … جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم 📚 @rommanekhoobe
: گلوله های یک تراژدی اون روز توی دفتر مشغول کار بودم که پدر و مادرش وارد شدن… خبر کشته شدن پسرشون رو توی اخبار دیده بودم … . پسرشون به خاطر یه برنامه، تا نزدیک غروب توی مدرسه مونده بود … داشته برمی گشته که پلیس به خاطر رنگ گندمی پوستش … و کوله بزرگ دوشش … و نزدیک بودن به محل جرم ، بهش شک می کنه … اونها بلافاصله با ماشین جلوی اون می پیچن … محمد به شدت وحشت زده میشه … که ماشین دوم هم از پشت سر، راهش رو می بنده … پلیس ها فریاد زنان از ماشین بیرون میان … و در حالی که فریاد می زدن دست هات رو ببر بالا … به سمت اون شلیک می کنن … ۲۶ گلوله … بدون لحظه ای مکث و تردید … بدن محمد رو سوراخ سوراخ کرده بودن … بچه وحشت زده ای که هرگز نفهمید چرا اون رو به گلوله بستن؟ … سلاح گرم یا هیچ کدوم از اشیای مسروقه توی وسایل محمد پیدا نشده بود … طبق تصاویر پزشکی قانونی از جسد … چند گلوله به زیر کتف و بغلش اصابت کرده بود … این فقط در شرایطی می تونست اتفاق افتاده باشه که اون بچه … به نشانه تسلیم دست هاش رو بالا برده باشه … یعنی اونها، به کسی شلیک کرده بودن که تسلیم شده … این چیزی بود که تمام شاهدهای صحنه به زبان آورده بودن … . – اون بچه با وحشت و در حالی که می لرزید … کوله اش رو انداخت و دستش رو بالا برد … . هیچ کسی از اون پلیس ها سوالی نکرد … هیچ کدوم توبیخ نشدن … رئیس پلیس بدون ساده ترین کلمات عذرخواهی اعلام کرد … هر روز انسان های زیادی در دنیا جان شون رو از دست میدن … و کشته شدن محمد هم مثل اونها، فقط یه تراژدیه … اما پلیس ها به اینکه … اون بچه مسلح هست یا نه … شک کردن … و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود محسوب می شده … و اونها هیچ اشتباهی مرتکب نشدن!!! … . ۲۶ گلوله برای دفاع از خود!!! … حتی دیدن چهره پدر و مادرش هم تمام وجودم رو آتش می زد … هیچ کسی بهتر از من، حس اونها رو درک نمی کرد … . اونها حرف می زدن … من حرف های اونها رو می نوشتم … و زیرچشمی به دست علیل و دردناکم نگاه می کردم … هر چند اونها هم سفیدپوست بودن … اما قسم خوردم هر کاری از دستم برمیاد براشون انجام بدم … . چند روزی می شد که مردم با شنیدن این خبر به خیابون اومده بودن … از تحصن جلوی اداره پلیس گرفته تا تظاهرات خیابانی … تظاهراتی که عموما باخشونت پلیس تمام می شد 📚 @rommanekhoobe
: در برابر عدالت هیچ پلیسی در این دادگاه حاضر نشد … حتی زمانی که از اونها جهت پاسخ به سوالات، رسما درخواست قانونی کردم … فقط یه وکیل … به نمایندگی از همه اونها، اونجا حضور داشت … و در نهایت … دادگاه رای تبرعه اونها رو صادر کرد… و این عمل پلیس، صرفا دفاع از خود اعلام شد … ۲۶ گلوله برای دفاع در برابر یه آدم غیر مسلح … . قاضی رای خودش رو اعلام کرد … و سه مرتبه روی میز کوبید … ختم دادرسی … . مادر محمد با صدای بلند گریه می کرد … پدرش می لرزید و اشک می ریخت … و من، ناخودآگاه می خندیدم … و سرم رو تکان می دادم … اون قدر بلند که قاضی فکر کرد دارم دادگاه رو مسخره می کنم … یه نفر داشت زنده زنده، قلبم رو از سینه ام بیرون می کشید … سوزشش رو تا مغز استخوانم حس می کردم … سریع وسایلم رو جمع کردم … من باید اولین نفری باشم که با خبرنگارها حرف می زنه … من باید صدای مظلومیت محمد و مرگ عدالت رو به گوش دنیا می رسوندم … از در سالن دادگاه که خارج شدم … چند نفر از گارد دادگاه دوره ام کردن … آقای ویزل، شما باید با ما بیاید … بعد از چند ساعت حبس شدن توی یه اتاق … بالاخره یکی در رو باز کرد … از شدت خشم، تمام بدنم می لرزید … . – چه عجب … اونقدر به در زدم و صدا کردم که گلوم داشت پاره می شد … حداقل با یه فنجون قهوه می اومدید … در رو بست و اومد سمتم … شما حس شوخ طبعی جالبی دارید آقای ویزل … حتی در چنین شرایطی … نشست مقابلم … – ولی من اینجام که در مورد مسائل جدی با هم صحبت کنیم … به پشتی تکیه داد … یه راست میرم سر اصل مطلب … شما حق ندارید در مورد این پرونده با هیچ شخصی یا هیچ خبرگزاری ای صحبت کنید … این پرونده، از این لحظه محرمانه است … اگر تخلف کنید به جرم افشای مدارک محرمانه، مجرم شناخته شده و به شدت مجازات می شید … به زحمت می تونستم خودم رو کنترل کنم … تمام بدنم می لرزید … بدتر از همه، وقتی عصبی می شدم دستم به شدت درد می گرفت و می سوخت … محکم توی چشم هاش زل زدم … حتی اگر دهن من رو با تهدید ببندید … با پدر و مادرش چکار می کنید؟ … با پوزخند خاصی از جاش بلند شد … اینجا کشور آزادیه آقای ویزل … اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن 📚 @rommanekhoobe
: مدال آزادی با پوزخند خاصی از جاش بلند شد … اینجا کشور آزادیه آقای ویزل … اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن … مهم تیتر روزنامه های فرداست … و از در اتاق خارج شد … . حق با اون بود … مهم تیتر روزنامه های فردا بود … دادگاه، رای بی گناهی پلیس ها رو صادر کرد … مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان!!! … فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ می خورد… اما حس جواب دادن به هیچ کدومشون رو نداشتم … چی می تونستم بگم؟ … با شجاعت فریاد می زدم، محمد بی گناه کشته شد؟ … یا اینکه مثل یه ترسو، حرف های اونها رو تایید می کردم … اصلا کسی صدای من رو می شنید و اهمیت می داد؟ … مهم یه جنجال بود … یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه … و نفهمن دولت چکار می کنه … . شب بود که صدای در بلند شد … پدر محمد بود … نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم … فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم … یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم … اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد … . – آقای ویزل … اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم … شما همه تلاش تون رو انجام دادید … هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه حق وکالت شما رو پرداخت کنم … . خیلی تعجب کرده بودم … با شرمندگی سرم رو پایین انداختم … نیازی نیست … من توی این پرونده شکست خوردم … و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم … . دستش رو گذاشت روی شونه ام … نه پسرم … زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه … تو پشت سر ما ایستادی … حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن … من از اول می دونستم شکست می خوریم … یعنی مطمئن بودم … . با شنیدن این جمله … شوک شدیدی بهم وارد شد 📚 @rommanekhoobe
: لکه های ننگ شنیدن این جمله … شوک شدیدی بهم وارد شد … پس چرا اینقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ … اونها هم پسر شما رو کشتن … و هم شما رو مجبور کردن که هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید … اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟ … . سکوت سنگینی بین ما حاکم شد … برای چند لحظه از پرسیدن این سوال شرمنده شدم … با خودم گفتم … شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه … این چه سوالی بود که … . – پسر من یه مسلمان بود … نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش کنم … هر چقدر هم که اونها دروغ بگن … خیلی ها شاهد بودن … و الان همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح … من از دینم دفاع کردم … نه پسرم … برای بچه ای که اون رو از دست دادم … دیگه کاری از دست من برنمیاد … اما نمی خواستم با نام پسر من … دین خدا لکه دار بشه … . پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت … این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم … و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه … نمی خواستم قلبش رو بشکنم اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم … اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید … . – دین خدا لکه دار هست … لکه های سیاه، وسط دنیای سفید … یا لکه های سفید وسط دنیای سیاه … این دنیا به حدی لکه داره که دیگه سیاه و سفیدش مشخص نیست … هیچ عدالت و انسانیتی وجود نداره … و خدا هم … اگر وجود داشته باشه … مثل یه تماشاچی فقط نگاه می کنه … هر چند، خیلی ها میگن خدا بعد از خلق جهان، مرده … پ.ن: دوستان عزیز … یکی از اعتقادات رایج در کشورهای غربی، “مرگ خدا” است که کلیسا هم در رد اون داره خیلی تلاش می کنه … با دیدن این جمله دچار شوک نشوید 📚 @rommanekhoobe
: در اعماق اقیانوس چند لحظه سکوت کرد … نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم … . – خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد … دریا رو پیش چشم اونها شکافت … از آسمان برای اونها غذا فرستاد … و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت ها استفاده کردن … زمانی که حضرت موسی، ۴۰ روز به طور رفت … اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن … گوساله پرست شدن … یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن … خدا باز هم اونها رو بخشید … اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید … اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن … موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو … وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن … می دونی چرا این طوری شد؟ … . داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم … سرم رو به علامت نه تکان دادم … نمی دونم … شاید احمق بودن … تلخ، خندید … اونها احمق نبودن … انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن … اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن .. خدا بدون دریغ به اونها روزی داد … خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید … فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد … حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن … اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن … مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد … با ۱۰۰ دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه … از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن … اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره … خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم … بجنگیم و تلاش کنیم تا قدر اونها رو بدونیم … آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه … هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه … و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده … مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه … . بعد از رفتن پدر محمد … من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم … شاید اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن … ولی تک تکش حقیقت داشت 📚 @rommanekhoobe
: خدای من کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد … من اعتقادی به خدا نداشتم … خدا از دید من، خدای کلیسا بود … خدای انسان های سفید … مرد سفیدی، که به ما می گفت … زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه … و من هر بار که این جملات رو می شنیدم … توی دلم می گفتم … خودت زجر بکش … اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن … . زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد … درهای آسمان و تطهیر … اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم … از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد … و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن … اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت… من شروع به تحقیق کردم … در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم … عرفان ها و عقاید مختلف … اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم … قرآن، آخرین کتابی بود که خوندم … . مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم… اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود … تصویری از حج … انسان هایی با پارچه های سفید و یک شکل خودشون رو پوشانده بودن … سفید و سیاه … با پاهای برهنه دور خانه ای ساده می چرخیدند … خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود … توی اون لباس ها اصلا مشخص نمی شد کی ثروتمنده و کی فقیر … این مصداق عملی برابری بود … و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید … سیاه و سفید، روی زمین … و بی تکلف و تفاخر … کنار هم غذا می خوردن … . با دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد … ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم … خنده ای از سر حظ و شادی … شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود … اما برای من، نعمت محسوب می شد … برای من که تمام زندگیم به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن … تحقیر شده بودم … و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم … . نعمت برابری … خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن … بدون صلیب های طلا و جواهرنشان … این خدا، قطعا خدای من بود 📚 @rommanekhoobe
: داستان های اساطیر تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم … شیعه، سنی، وهابی … هر کدوم چندین فرقه و تفکر … هر کدوم ادعای حقانیت داشت … بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن … بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت … به شدت گیج شده بودم … نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم … کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد … اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ … از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد … . خسته شدم … چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولا شدم … – شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره … شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم … مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ … شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره … خدایا! اصلا وجود داری؟ … . بدون اینکه حواسم باشه … کاملا ناخودآگاه … ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که … فکر می کردم اصلا وجود نداره … اما حقیقت این بود … بعد از خوندن قرآن … باور وجود خدا در من شکل گرفته بود … همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم … به خودم گفتم … کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن … داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی … اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن … آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن … تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن … و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه … فراموشش کن … و فراموش کردم … همه چیز رو … و برگشتم سر زندگی عادیم … نبرد با دنیای سفید برای بقا … از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم … از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم … گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم … بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم … اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حقشون مبارزه می کردن … مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود 📚 @rommanekhoobe
: آزادی توهم کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد … من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم … پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم … اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود … مبارزه ای تا آخرین نفس … کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد … حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم … از هر ۱۰۰۰ بومی استرالیایی، ۴۰ نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد … شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت … نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن … سال ۲۰۰۸ … یکی از مهمترین سال های زندگی من بود … زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود … عذرخواهی کرد … زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست … همون سال، اوباما … اولین رئیس جمهور سیاه پوست آمریکا … در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید … اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم … با خودم گفتم … امروز، صدای آزادی در آمریکا بلند شده … فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین … نوری در قلب من تابیده بود … نور امید و آینده روشن … سرزمین زیبای متمدن من … داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت … به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد … اما این توهمی بیش نبود … هرگز چیزی تغییر نکرد … سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود … آی دنیا … ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم … این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود … من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم … گاهی به شدت مایوس می شدم … آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ … ناامیدی چاره کار نبود … من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم … برای همین شروع به تحقیق کردم … دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم … توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم… فراتر از مرزهای استرالیا 📚 @rommanekhoobe
: هدف بزرگ فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت … مبارزه … یک جنبش علیه ظلم و نابرابری … یک جنبش برای تحقق عدالت … اما یک مبارزه … آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه مبارزه لازم داشت … با رسیدن به این جواب … حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم … بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ … روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه … روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه … برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم … علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد … راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود … راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور … بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود … یا یک تغییر جریان ساده، اون روز از بین برده بود … . بعد از تحقیق زیاد … فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان … یک حرکت باید توسط یک رهبر قوی، محکم و غیرقابل تزلزل … زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه … کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه … تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده … کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه … قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه … و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلقات رو داشته باشه … فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد … علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود … تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه … هرگز قابل حل نبود… فقط یک راه وجود داشت … تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت … دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد … . اما چطور؟ … آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ … غرق در میان این افکار و سوالات…ناگهان یاد قرآن افتادم … قرآن و تصاویر حج … این تنها راه بود 📚 @rommanekhoobe
: قرآن انقلابی رفتم سراغ قرآن … یک بار دیگه قرآن رو خوندم … و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم … جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل گرفته بود … حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد … و تصاویر حج، تنها مصداق حقیقی اون بود … بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه … اما چطوری؟ … بین تمام انقلاب های دینی … عظیم ترین و بزرگ ترین شون انقلاب ایران بود … که به تغییر کل سیستم ختم شده بود … انقلابی که عوضی های نژادپرست سفید … مدام در مذمتش حرف می زدن … همین عزمم رو جزم کرد … از دو حال خارج نبود … یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن… یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن … در هر دو صورت … از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره … و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود … می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه … دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد … . . مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود … یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد … کتاب ها هم همین طور … یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی … و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود … با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم … و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود … باید خودم به ایران می رفتم … باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام … و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم … هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های سفید بودن اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره … و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه … این یه قانونه … داشته مثبت اون، کنار داشته های من … یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من …که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد … توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، طلبه می پذیره … افرادی که می تونن به ایران بیان و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن … و چه چیز از این بهتر … هر چه جلوتر می اومدم شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد … علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران … یک روحانی و از قم بود … منم برای پذیرش در ایران، درخواست دادم … مقصد، قم 📚 @rommanekhoobe