eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
آنقدر ترسیده بودم که فقط می دویدم مدام به عابرین تنه میزدم، یک لحظه فکر ظلم فریدون در حق آن دختر چادری ازذهنم دور نمیشد و همین ترسم را بیشتر می‌کرد، چشمم به خیابان افتاد و باخودم فکرکردم از عرض خیابان رد بشوم و خودم را بین جمعیت گم وگور کنم ،چون آن طرف خیابان کمی شلوغ‌تر بود ،همین که پایم را داخل خیابون گذاشتم، یک سواری جلوی پایم ترمز کرد، البته کمی دیر ترمز کرد. چون سپر ماشینش به پایم گرفت و نقش زمین شدم صدای ترمز ماشینها، هیاهوی جمعیت و فریادهای راننده سواری باعث شد یک لحظه موقعیتم را گم کنم –خانم چیکار می‌کنی؟ حواست کجاست؟ چادرم ازسرم افتاده بود، تنها فکرم نبودن چادرم بود ، به زحمت بلندشدم وچادرم را که سرتاپا خاکی بود برداشتم و سرم کردم ، همان لحظه فریدون خودش را به من رساند و ژست مهربانی به خودش گرفت –خواهر من مگه نگفتم مواظب باش ببین چه بلایی سر خودت آوردی ، بعد رو به مرد همراهش کرد و گفت: –بدو برو ماشین رو بیار باید ببریمش درمانگاه ، راننده سواری پرسید: –آقا خواهرتونه؟ چرا یهو خودش رو انداخت جلوی ماشین؟ به خدا من داشتم راهم رو می‌رفتم فریدون خیلی خونسرد گفت: –شما می‌تونید برید ، این خواهر من عقل و هوش درست و حسابی نداره می‌دونم اصلا تقصیر شما نیست ، بعد رو به جمعیتی که دورمان جمع شده بودند گفت: –آقایون، خانمها، بفرمایید چیزی نیست من فقط نگاهش می‌کردم و از کارهایش ماتم برده بود ، احساس سوزش شدیدی در پاهایم و دستهایم می کردم ، سرم گیج می رفت چشم چرخاندم تا گوشی‌ام را پیدا کنم و به کمیل خبر بدهم ، حتما الان از نگرانی نصف عمرشده، نمی‌توانستم روی پاهایم بایستم خانمی جلو آمد و گفت: –دخترم بیایه دقیقه اینجابشین، بعدمن رو روی جدول خیابون نشاند و از توی کیفش بطری آب معدنی را درآورد و جلویم گرفت از جایم بلند شدم و بازوی خانم را گرفتم وبا بغض گفتم: –خانم گوشیم، من آب نمی خوام گوشیم الان دستم بود، حتما افتاده همین اطراف خانم دوباره من را نشاند و گفت: –الان برات می گردم پیدا می کنم، رنگت عین گچه، بشین نیوفتی، بعد رو به پسر موتور سواری که آنجا بود گفت: –گوشیش ازدستش افتاده ،میشه بگردید پیدا کنید، همان لحظه فریدون جلو آمد و گفت: –خانم این خواهر من اصلا گوشی نداره بعد آرام تر گفت: –یه کم قاطی داره، قرصاش رو بخوره خوب میشه خانم مشکوک نگاهم کرد گفتم: –حرفش رو باور نکنید اون با من خصومت داره، دروغ میگه همان لحظه پسر موتور سوار جلو آمد و گوشی‌ام را مقابلم گرفت ، همانطور که مرموز به فریدون نگاه می‌کرد گفت: –ضربه خورده، فکرنکنم مثل اولش بشه سریع صفحه اش را روشن کردم پسر موتور سوار به فریدون گفت: –تو که گفتی گوشی نداره؟ ماشین شاسی بلندی کنارمان توقف کرد و مرد همراه فریدون از آن پیاده شد دستهایم می لرزیدند، همانطور که سعی می‌کردم شماره‌ی کمیل را بگیرم با بغض گفتم: –اون برادر من نیست من اصلا برادر ندارم اون یه داعشیه موبایل کمیل بوق خورد و صدایش در گوشم پیچید، اما نه از گوشی‌ام، بلکه از روبرویم بود دوباره با همان لحن گفت: –"یاامام زمان" چه بلایی سرت آمده بغضم ترکید و با گریه فریاد زدم –کمیل ، به زور از روی جدول بلند شدم، او هم خودش را به من رساند ، خودم را در آغوشش انداختم و بلند‌تر گریه کردم مرا از خودش جدا کرد و گفت: –آروم باش عزیزم ، دیگه نترس من اینجام ، صاف ایستادم و نگاهم به طرف فریدون کشیده شد که کم‌کم عقب، عقب میرفت ، کمیل نگاهم را دنبال کرد و با دیدن فریدون به طرفش یورش برد مرد همراه فریدون به طرف فریدون دوید تا کمکش کند همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس آمد مرد همراه فریدون فوری برگشت و پشت فرمان جای گرفت و از همانجا داد زد: –فریدون بپر بالا پلیس خبر کردن کمیل یقه‌ی فریدون را گرفته بود و اجازه‌ی حرکت نمی‌داد ، ماشین پلیس رسید و ماشین شاسی بلند فوری ناپدید شد پلیس بعد از بررسی و سوالاتی که از من و شاهد‌های ماجرا کرد فریدون را با خودشان بردند و قرار شد که من هم بعدا که حالم بهتر شد به کلانتری بروم بعد از رفتن پلیس دردهای بدنم تازه خودشان را رو کردند روی جدول نشستم مردم هم پراکنده شدند کمیل جلوی پایم زانو زد و به سرو وضعم نگاهی انداخت، رنگش پریده بود، در همین مدت کوتاه قیافه‌اش آنقدر آشفته شده بودکه برایش نگران شدم از نگاهش وحالت صورتش میشد فهمید که استرس زیادی را پست سر گذاشته ، زیر لب مدام می گفت: –خدایاشکرت، خدایاشکرت. –کمیل کمیل در حالی که سعی داشت خاک چادرم را بتکاند با شنیدن اسمش از دهان من، سرش را بلند کرد و لبخند زد و گفت: –چه تصادف شیرینی ، جانم حورالعینم. سرم را پایین انداختم –بیابریم، فقط ازاینجا بریم کمیل دستم را گرفت تا بلند شوم ، واقعا راه رفتن برایم سخت بود، کمی جلو تر یک تاکسی گرفت وسوار شدیم راهی نبود تا جلوی شرکت ولی پای چلاق من قدرتی نداشت.
ازدرد، لبهایم را به دندان گرفته بودم کمیل نگران نگاهم کرد، پرسید: –خیلی درد داری؟ بعدنگاهی به پاهایم انداخت، –کدوم پات دردمی کنه؟ پای چپم را نشان دادم –سوزشش خیلی زیاده خم شد و گوشه‌ی چادرم را جلوی پایم نگه داشت تا وقتی پاچه‌ی شلوارم را بالا میزند از جایی دید نداشته باشد ، پاچه‌ی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد و صدای آخم بالا رفت راننده از آینه نگاهی به ما انداخت وپرسید: –شماالان تصادف کرده بودید؟ کمیل کلافه سرش را بالا آورد و گفت: –خراشش عمیقه، خونریزی داری بایدمستقیم بریم بیمارستان حالا بعدا میام ماشین رو از شرکت برمی‌دارم بعدروبه راننده کرد –بله خانمم تصادف کرده، میشه ما رو فوری به بیمارستان برسونید –بله حتما، اتفاقا همین نزدیکی یه دونه هست ، چند دقیقه ی دیگه اونجاییم کمیل رو به من گفت: –تحمل کن، الان می رسیم ، بعدسرم را به خودش نزدیک کرد و چسباند روی سینه اش و پرسید: –اون یه دیوانه‌ی زنجیریه، دیگه زندان افتادنش حتمیه –چشم‌هایم را بستم و ناخوداگاه گفتم: –کمیل من می‌ترسم –اونم همین رو می‌خواد ، فقط می‌خواد بترسونتت که طبق خواسته‌ی اون عمل کنی و ازش شکایت نکنی –ما باید حق اونو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود –می‌ترسم یه وقت... آنقدر عمیق نگاهم کرد که بقیه‌ی حرفم را نزدم دستم را کمی فشار داد و با لبخند سوالی نگاهم کرد، –یه وقت چی؟ من هم با همان شرم گفتم: –یه وقت اذیتتون ‌کنه و بلایی سرتون بیاره –نه دیگه نشد، با دو دستش دستهایم را گرفت و لب زد: –یه وقت چی؟ نگاهش را نتوانستم تحمل کنم، دیگر دردی نداشتم وفقط صدای قلبم را می شنیدم ، بوی عطرتلخش برای مشامم شیرین ترین لحظه را ساخت ، من به کمیل نیاز داشتم، به این مرد قوی که مرا در آغوشش بگیرد و هیچ وقت ازخودش دور نکند ، محبتی که در نگاهش بود را مثل یک نگین روی قلبم چسباندم ، برای تمام لحظه های تنهایی قلبم آرام جواب دادم: – یه وقت اذیتت می‌کنه بانگاه رضایتمندی دوباره سرم را روی سینه اش فشار داد: –آفرین ، بادیگارد سربه هوا رو باید اذیت کنن دیگه، حقشه اون تو این مدت داشته تعقیبمون می کرده ومن نفهمیدم ، بعد زیر گوشم باهمان شیطنت مردانه‌اش زمزمه کرد، تقصیرخودته که سربه هوام کردی –کسی که بخوادکاری انجام بده بالاخره فرصتش روپیدا میکنه ، کسی مقصرنیست –دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه، حورالعین من. اگه بدونی باچه حالی ازشرکت زدم بیرون ، همان موقع گوشی‌اش زنگ خورد یکی ازهمکارهایش بود که انگار او به خواست کمیل پلیس را خبر کرده بود کمیل برایش توضیح داد که فعلا نمی‌تواند به شرکت برگردد گوشی من هم زنگ خورد ، شقایق بود، تماس را، رد کردم و پیام دادم« بعدا بهت زنگ میزنم.» راننده ترمز کرد و گفت: –اینجا درب اورژانسه به سختی وارد اورژانس شدیم، کمیل زیربغلم را گرفته بود، شلوارم ازخون خیس شده بود و به پایم چسبیده بود پرستارها تا وضعیت مرا دیدند فوری روی نزدیک ترین تخت درازم کردند و همانطور که کارشان را انجام می دادند، شروع کردند به سوال پیچ کردن من وکمیل من که دیگر نایی نداشتم حتی برای حرف زدن، کمیل برایشان توضیح داد. ✍ ...
کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است همین که صدایم را بشنود متوجه می‌شود که مشکلی نیست و خیالش راحت می‌شود مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند ، مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقی‌اش رابه مشامم فرستادم ، مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش ، مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم: –چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافت رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی. سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت: –ازخودت خبرنداری من هم لبخندزدم –مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم سعیده دستم را گرفت –راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟ همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت: –بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه همه زدند زیرخنده –خوبه خودت استارتش رو زدیا همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود ، فهمیدم برای نماز رفت ، از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند. سعیده گفت: –حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ای، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته یادته پارسالم همین موقع ها بود ، اون موتوریه از روی پات رد شده بود ، انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردی، معتاد پوداد نشده باشی. دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود –آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا نوچ نوچ کنان گفت: – اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف، اصلاعجایب هشت گانه میشه. خندیدم و گفتم: – حالاشوخی‌هات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم –بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه ، مطمئن باش خدابهت مرخصی میده. –اتفاقا با این وضع می خوام نمازبخونم، تابه خدا ثابت کنم، من غلام قمرم. همانطورکه کمکم می کرد سرش را نزدیک صورتم آورد و به حالت مضحکی پرسشی گفت: –جانم! شما غلام کی هستید؟ ازکارش بلند خندیدم و موهایش را که از شالش بیرون بود را کشیدم. –بسه سعیده، من رو اوینقدر نخندون پام درد می گیره –از کی تا حالا دهنت به پات وصله؟ بعد روبه مادر گفت: –خاله جان شما یه چیزی بگید، الان حالا با این اوضاع فلاکت بار نماز واجبه؟ مادر درحال پهن کردن جانماز روی میز جلوی تختم بود، جانماز کوچکی که همیشه همراهش بود ، نگاهی به من وسعیده انداخت و بی‌حرف فقط لبخند زد ، وَمن این لبخندش را صد جور در ذهنم تعبیر کردم. همین که کمیل برگشت بالا، با تُنگی که در دستش بود لبخند روی لبهای همه‌ی ما کاشت ، یه تنگ بزرگ که تا نیمه پر بود از شنهای رنگی وداخلش گلهای رز سرخ چیده شده بود و اطرافش باخز پوشیده شده بود. خیلی قشنگ بود. تنگ راگذاشت روی میزکنارتختم وخیلی آرام با نگاه دلبرانه لب زد: –برای حورالعینم بالبخند نگاهش کردم مادر تشکرکرد و پرسید: –آقا کمیل امشب باید راحیل اینجا بمونه؟ –فکر نمی‌کنم حاج خانم ، دکتر قراره بیاد معاینه کنه و جواب آزمایشش رو ببینه ، اگر مشکلی نبود میریم خونه مادر و سعیده هم برای نماز خواندن رفتند کمیل کنارم روی تخت نشست و عمیق نگاهم کرد و گفت: –ان شاالله که جواب آزمایشها مشکلی نداشته باشه و مرخص بشی نگاه ازمن برنمی داشت، سرخی گونه هایم را احساس کردم. نگاهم را به پتویی که رویم کشیده شده بود دادم وگفتم: –میشه اونور رو نگاه کنی؟ دستم را در دستش گرفت –نوچ، محرم‌تراز تو کسی رو ندارم که نگاهش کنم، خانم خانما. بعدشم من که کاریت نداشتم تو خودت شروع کردی، وسط خیابون بغلم می‌کنی، حالا میخوای نگاهتم نکنم ، دیگه نمی تونم ازچشمهات دل بکنم ، بعد از تخت پایین آمد و همانطور که دستم رانوازش می کرد گفت: –فکر کنم دکتر داره میاد با آمدن خانم دکتر چنان متین و سربه زیر ایستاد که من یک لحظه شک کردم این همان کمیل چند دقیقه پیش است. گاهی فکرمی کنم این اوج از مهربانی‌اش را در کدام گاو صندوق پنهان کرده بود، چطوراینقدر بِکرحفظش کرده... ✍ ...
یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام می‌شود هر روز تمام سعیت را می‌کنی تا به تلخی‌ آن اتفاق فکر نکنی فراموشش کنی و به خودت امید بدهی که کم‌‌‌کم همه چیز درست می شود و بالاخره یک روزی خدا دستی رامی‌فرستد تا تلخی ها را کنار بزند شاید آن دست حتی گاهی دست خودت باشد نباید فراموش کنم دستان زیادی کمکم کردند تا تلخی‌های زندگی‌ام کمرنگ شوند قدر این دستها را دانستن خودش خوشبختی ست مادر می‌گوید بعضیها معنی خوشبختی را نمی‌دانند، برای همین احساس خوشبختی نمی‌کنند او می‌گوید در اوج تلخیها هم می‌شود خوشبخت زندگی کرد به شرط آن که عامل ناکامیهایمان را به کسی نسبت ندهیم این روزها چقدر حرفش را می‌فهمم روی تختم درازکشیده بودم و کتاب می خواندم آنقدرغرق کتاب بودم که متوجه ی ورودش به خانه نشدم یاالله گویان وارد اتاق شد و باعث شد افکارم را از کتاب بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم خواستم از تخت پایین بیایم که مانع شد. با خودم گفتم "یعنی اینقدر غرق بودم که آمدنش را متوجه نشدم؟" کنارم روی تخت نشست وجواب سلامم را با لبخند داد و همانطور که آناناس تزیین شده ای که در دستش بود را آرام روی میزکنار تختم می گذاشت گفت: –چقدرخوبه که اینقدرغرق کتابی امروز حالت چطوره؟ نگاهم کشیده شد دنبال گلهایی که داخل آناناس کارشده بود، چقدرخلاقانه به جای تاج آناناس گل کارشده بود و برایش پایه ی شیشه‌ای گذاشته شده بود آنقدربرایم جذابیت داشت که گفتم: –خوبم ، چقدر این قشنگ و خلاقانس! باخنده اشاره ای به پیراهن تنش کرد و گفت: –گفتم منم هنرهام رو رونمایی کنم، فکرنکنی... حرفش رابریدم و با تعجب پرسیدم: –کارخودته؟ سرش راکمی کج کرد –هی...محصول مشترکه باخواهرگرامی دیشب درستش کردیم –ممنونم، خیلی قشنگه ، هنر مندی تو خیلی وقته به من ثابت شده ، من به گرد پای تو هم نمیرسم ، چرا سرکار نرفتی؟ چی شده بی‌خبر آمدی اونم صبح؟ دستش را لای موهای کوتاهم تابی داد، که با وسواس خاصی مرتبشان کرده بودم و بهمشان ریخت و با لبخند گفت: –قابل نداره، مو قشنگ من، به حاج خانم خبر داده بودم ،یک ساعت دیگه باید جایی باشیم –کجا؟ –دادگاه...قاضی به فنی‌زاده گفته موکلتم باید باشه میخواد یه سوالهایی ازت بپرسه –ولی تو که گفتی... –آره گفتم، ولی گاهی نظر قاضیها متفاوته دیگه ، چرا ناراحت شدی؟ چیزی نیست که...آروم باش من اونجا کنارتم تصور دوباره دیدن فریدون بغض به گلویم آورد –حالا فهمیدی چرا بی‌خبر از تو آمدم . نمی‌خواستم زودتر بدونی و فکر و خیال کنی استرس تمام وجودم را گرفت ، لبهایم لرزید: –من از اون می‌ترسم اصلا نمی‌خوام هیچ کدومشون رو ببینم ، کی این کابوس تموم میشه؟ به چشم برهم زدنی سرم را روی سینه اش گذاشتم و بغضم را رها کردم"خدایا کی گذشته‌ی من تمام می‌شود؟" با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی تلخی های زندگی‌ام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند سرش را روی سرم گذاشت وهمانطور که کمرم را نوازش می کرد، زمزمه وار گفت: –فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانه‌گیر شدیا ، بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد سرم را شرم زده از روی سینه‌اش بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت: –حق داری بترسی ، من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم نگاهم شد یقه‌ی لباسش –کمیل جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم. بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و چشم هایم را بوسید و گفت؛ –جان دلم –قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری مرا به سینه اش چسباند و گفت: –دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی تا خدا هست بنده‌ی خدا چیکارس ان شاالله منم همیشه کنارتم. دوباره موهایم را بهم ریخت – حالا پاشو آماده شو –ریحانه کجاست؟ –تواونقدرکه به فکر ریحانه ای، به فکرخودت هستی؟ از وقتی بابا اینا آمدن کلا مهد نمیبرمش پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم. بعد بلند شد و دستم را کشید –یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست –تا من یه چرت بزنم آماده شو گلهای روی میز را بو کردم و گفتم: –همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت می‌کشی؟ با چشم‌های بسته گفت: –محض دلبری ازعیالم نگاهم به حلقه‌ی دستش افتاد، یادم آمد که موقع خرید به جای حلقه یک انگشتر نقره برداشت، با یک نگین کوچک عقیق که قیمت ناچیزی داشت وگفت، هیچ وقت ازخودم جدایش نمی کنم
بعدازخداحافظی از مادر، کفشهایم را برداشتم تا روی پله ها بنشینم و بپوشم. هنوز خم شدن وراحت کفش پوشیدن برایم سخت بود ، بخصوص این کفش ها که بند مختصری هم داشت همین که خواستم روی پله ها بنشینم کمیل دستش را دور کمرم حلقه کرد و کفشهایم را از دستم گرفت و گفت: –چندلحظه صبرکن بعدخودش خم شد و کمکم کرد تا کفشهایم رابپوشم و بعد بندهایش را برایم بست ، چقدر این کارهایش درقلبم بزرگش می‌کرد خجالت زده باخودم فکرکردم کاش کفشهای بدون بندم را می پوشیدم و این را به زبان آوردم وقتی بلندشد و صورت گُر گرفته ام را دید، گفت: حکایت عشق حکایت بند کفش است! باید که تعظیم کرد... هوا ابری بود ، رو به کمیل گفتم: –میخواد بارون بیاد نگاهی به آسمان انداخت –چی ازاین بهتر همین که کنارماشین رسیدیم ، رعدوبرق شد ، صدایش وحشتناک بود بی اختیار دست کمیل را گرفتم، دستم را کمی فشار داد و در ماشین را باز کرد و لبخند زنان گفت: –این رعد و برق من رو یاد مطلبی انداخت که قبلا یه جا خوندم پشت فرمان جای گرفت و ادامه داد: –از یه عقابی پرسیدن: آیا ترس به زمین افتادن رو نداری؟ عقاب لبخند میزنه و پرواز میکنه و میگه: من انسان نیستم که با کمی به بلندی رفتن تکبر کنم! من در اوج بلندی، نگاهم همیشه به زمینه... در همین لحظه ناگهان رعد و برقی شدید بهش اصابت میکنه و عقاب پودر میشه. تا اون باشه در جواب یک سوال ساده، قمپز فلسفی در نکنه... همین که حرفش تمام شد خندید. من که تازه فهمیدم منظورش چیست خندیدم و گفتم: –من و باش که فکر کردم الان میخوای یه نتیجه اخلاقی بگیری... جلوی در دادگاه که رسیدیم، فنی زاده زنگ زد و به کمیل گفت که عجله کنیم و زودتر داخل برویم تپش قلب گرفتم ، با فرستادن صلوات سعی کردم آرام باشم ، کنار کمیل روی صندلیهای ردیف اول نشستم، پدر و مادر فریدون هم آمده بودند ، بعد از چند دقیقه مژگان هم به جمع‌شان اضافه شد. قاضی بعد از چند سوال و جواب از وکیل‌های هر دویمان ، شروع به سوال پرسیدن از من کرد ، با نگاه کردن به فریدون ضربان قلبم بالا رفت ، نگاهم را به طرف کمیل چرخاندم ، با لبخند چشم‌هایش را باز و بسته کرد و آرامم کرد ، با صدای لرزان از تهدیدهایی که فریدون کرده بود و همه‌ی آزار و اذیتهایش گفتم ، آقای فنی زاده هم به اندازه کافی برای اثبات حرفهایم مدرک جمع کرده بود. همین که حرفهایم تمام شد و دوباره کنار کمیل نشستم، احساس کردم دیگر توانی در بدنم نمانده کمیل دستهای یخ زده‌ام را در دستش گرفت و کنار گوشم گفت: –عالی بود ، فکر می‌کنم حدود یک ساعتی طول کشید تا جلسه تمام شد فنی زاده نزدیک کمیل شد و گفت: –چون سابقه هم داشته کارمون راحت شد ، چند سال زندان رو شاخشه فریدون را از اتاق بیرون بردند ، من و کمیل هم فوری آنجا را ترک کردیم هنوز از ساختمان بیرون نیامده بودیم که با صدای مژگان برگشتم ، مژگان و مادرش خودشان را به من رساندند و شروع به التماس کردند –راحیل جان من همین یه برادر رو دارم ، اون طاقت زندان رو نداره، تو ناز و نعمت بزرگ شده ، یه وقت یه بلایی سر خودش میاره، خونش میوفته گردن توها، گذشت کن و... مادرش حرفش را برید و گفت: –من هنوزم باورم نمیشه فریدون این کارایی که تو گفتی رو انجام داده باشه، اون میگه فقط می‌خواسته باهات حرف بزنه، تو بد برداشت کردی ، تو که خدا و پیغمبر سرت میشه، درسته که پسر من بیگناه زندان بره؟ با تعجب نگاهی به کمیل انداختم ، کمیل گفت: –خانم لطفا مزاحم وقت ما نشید ، ما باید بریم ، بعد دستم را کشید و از آنجا دور شدیم ، کمیل با خودش زمزمه کرد: –التماس کردنشونم با همه فرق داره هنوز چند قدمی از ساختمان فاصله نگرفته بودیم که پدر فریدون جلوی راهمان سبز شد و گفت: –من پدر فریدون هستم ، این که پسر من مقصر هست یا نه، مهم نیست ، مهم اینه که براش زندان بریدن ، شما رضایت بده، من دوتا قول بهت میدم. اول این که دیگه هیچ وقت اونو نمی‌بینی، چون از این مملکت میریم. دوم این که یه خونه توی بهترین منطقه‌ی تهران بهت میدم که ارزش مادی زیادی داره اگه موافقت کنی... کمیل حرفش را برید و گفت: –موافقت نمیکنه ، پولتون رو خرج تربیت پسرتون می‌کردید که مزاحم ناموس مردم نمیشد ، بعضی خسارتها با پول قابل جبران نیست ، پدر فریدون هاج و واج به کمیل خیره ماند. به طرف ماشین پا تند کردیم ، همین که کمیل قفل ماشین را زد ، با صدای آشنایی هر دو متوقف شدیم. ✍
وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ای که سالیان دراز کسی پایش آب نداده ماندم آنقدر غافلگیر شده بودم که نگاهم روی صورتش قفل شده بود، او هم نگاهش را به چشم‌هایم روفو کرد. وَمن فقط همین یک کلمه از زبانم جاری شد. –آرش! انگار می‌خواستم مطمئن شوم که خودش است، نگاهش فرق کرده بود چقدر کتاب فارسی ابتدایی را بارها و بارها درخودم هجی کردم، چقدرلاک پشت بی عقل را آن موقع ها سرزنش می کردم. یعنی مبتلای سرزنش کردن دیگران شده بودم؟ "لعنت بردهانی که بی موقع بازشود." کمیل اجازه نداد مثل لاک پشت رها شوم. شنیدن اسم آرش از دهانم، کمیل آرام و متین را تبدیل به یک شیره غرنده ولی خاموش کرد. به طرفم برگشت و با چشم‌هایش که از خشم حالتشان تغییر کرده بود نگاهم کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت: –برو تو ماشین ، با حرفش فوری قفل نگاهم باز شد، در ماشین را باز کرد و گفت: –گفتم برو بشین تو ماشین کارش، صدایش، لحنش، باعث شد فکرکنم قلبم را زیر یک تریلی هیجده چرخ گذاشته است و از رویش رد شده. این حرکتش برای آرش هم شوک بود –آقا کمیل من نمیخوام مزاحمتون بشم فقط چند دقیقه خواستم باهاتون حرف بزنم اگه ناراحت می‌شید میرم کمیل در ماشین را رها کرد و به طرف آرش رفت، روبرویش ایستاد و دستهایش را در پشتش نگه داشت و گفت: –شما هم امدید پا در میونی کنید؟ آرش سر به زیر شد و زیر لب چیزی گفت ، بعد با هم، هم قدم شدند و از من فاصله گرفتند. روی صندلی ماشین نشستم، ازکارم شرم داشتم، تا می توانستم خودم راسرزنش کردم که چرا نتوانستم خودم را کنترل کنم، وقتی دیگر تمام زندگی‌ام کمیل است ، آن دو همانطور که حرف می‌زدند، قدم زنان از ماشین دورتر و دورتر می‌شدند من چشمم فقط به کمیل بود، عصبانیتش و حرکتی که کرد برایم باورکردنی نبود. شاید هم حق داشت ولی من از دستش دلخور شده بودم، به خاطر تنهایی کمی ترس داشتم ، خدا خدا کردم که کمیل زودتر بیاید انگار خدا صدایم راشنید و طولی نکشید که دیدم کمیل با قدمهایی بلند به طرف ماشین می‌آید ، اخم‌هایش عمیق بودند همین که پشت فرمان جای گرفت ماشین را راه انداخت سرم را به گردنم بخیه زدم و از خجالت سرم را بالا نیاوردم ، فقط ازصدای قطرات آب که باشیشه‌ی ماشین برخورد می کرد فهمیدم که باران گرفته ، بالاخره آن صدای خوف آور رعدوبرق کارخودش راکرد صدای نفسهای نامنظم کمیل باصدای باران یکی شده بود، و این مرا نگران می کرد. سکوت بینمان روی دوشم آنقدرسنگینی می کرد که احساس کردم دیگر توان به دوش کشیدنش را ندارم به خودم جرات دادم تاحرفی بزنم، که با ترمز ناگهانی‌اش حرفم گوشه‌ی دهانم خزید. پیاده شد و در را محکم بست ، مثل آتشفشان بود ، به ماشین تکیه زد و سرش را بالا گرفت. پشتش به من بود، ولی قطرات آب را می دیدم که از سر و رویش میریزد دیگرطاقت نیاوردم، دلخوری‌ام را کنار گذاشتم و پیاده شدم ، این کمیل بود، مردی که همیشه در بحرانهای زندگی‌ام کمکم کرده ، مردی که همیشه برایم بزرگتری کرده روبرویش ایستادم –کمیل نگاهش سوزاندم، مثل وقتی که هوا آنقدر سرد است که انگشتهای دستت را می‌سوزاند و چاره ای برایت نمی‌ماند جز این که "هایشان" کنی –خیس شدی، سرما می خوری ، بیابریم توی ماشین باز هم همان نگاه ، اینبار بغضم می‌گیرد –چی شده کمیل؟ بغضم کار خودش را کرد و من مغرور شدم از این که این مردطاقت هرچیزی را دارد الا غم من باصدایی که حتی یک اپسیلون مهربانی نداشت گفت: –برو منم میام حرفش را باور نکردم، همانجا ایستادم وسعی کردم حرفی بزنم که دلش نرم شود –باهم میریم احساس کردم تاثیر داشت، گرچه نه اخم هایش بازشد نه حرفی زد. فقط خودش رابه اتاقک سرد ماشین رساند خیس آب شده بود ، جعبه دستمال کاغذی رابرای خشک کردن صورتش مقابلش گرفتم جعبه راگرفت وپرت کرد صندلی عقب و به روبرو خیره شد بخاری ماشین را روشن کردم و از صندلی ریحانه ملافه صورتی‌اش را برداشتم وروی شانه اش انداختم –سرما می‌خوری با لحنی که زهرش درجا متلاشی‌ام کرد گفت: –دیگه تموم شد ، فریدون دیگه مزاحمت نمیشه و میره زندان ، دیگه راحت می‌تونی هر جا دلت می‌خواد تنها بری وظیفه‌ی منم به عنوان بادیگاردت تموم شد، هر وقت بخوای میریم محضر و همه‌چی رو تموم می‌کنیم ویرانی واژه‌ی ناتوانی بود برای توصیف حال آن لحظه‌ام، شاید واژه‌ی نابودی بهتر می‌توانست لحظات جان کندنم را توصیف کند، با دهان باز نگاهش کردم ✍ ...
.... صدها سوال از مغزم بالا و پایین می رفتند و من جواب هیچ کدامشان را نداشتم. حال کمیل رانمی فهمیدم ، دهانم خشک شده بود ، باهرجان کندنی بود پرسیدم: –برای چی؟ هنوز هم به روبرو نگاه می‌کرد، سخت شده بود فقط درعرض چنددقیقه کمیلی شده بود که من نمی‌شناختمش. آهی کشید که جانم را سوزاند بالحنی که عجز داشت وصدایی که می لرزید گفت: –اون روزکه مادر ریحانه ازم خواست که باهاش ازدواج کنم قبول نکردم، چون علاقه ای بهش نداشتم، چون با همسری که توی ذهنم بود خیلی فرق داشت، ولی وقتی گفت اگه قبول نکنم خودش رومی کشه، دیگه نتونستم مقاومت کنم. مگه آینده ی من چه ارزشی داشت درقبال جون یه انسان. باهم زندگی کردیم، شد مادر دخترم، گاهی کارهایی می کرد که نه خدا رو خوش میومد نه بنده اش رو، اون موقع ته دلم از خدا می‌خواستم کمکم کنه تا بتونم خوشبختش کنم گرچه به قیمت آزارخودم باشه ، من از خودم گذشته بودم... کمی مکث کرد سیب برآمده‌ی گلویش را به سختی پایین فرستاد و ادامه داد: –الان دقیقا داره همون اتفاق میوفته برای من، توشدی کمیل منم شدم مادر ریحانه از وقتی شناختمت این حسرت توی دلم بود که ای کاش چندسال زودتر می دیدمت ، کم‌کم این حسرت به عشق تبدیل شد ، یکبار ازت گذشتم چون نمی خواستم گذشته تکرار بشه، دیدم که ... حرفش را نیمه تمام گذاشت ، نتوانست بگوید دیدم که دلت پیش آرش بود حرفهایش جگرم را سوزاند ، انگار هر کلمه ای که به زبانش جاری می کرد مواد مذاب بودند و قلبم را می‌سوزاندن ازقضاوتش عصبانی شدم و فریاد زدم –چطورمی تونی اینقدر راحت قضاوت کنی؟ دست روی نقطه‌ی حساسش گذاشتم. –جواب خدا رو چی می خوای بدی؟ توکی به من التماس کردی که زنت بشم؟ کسی من رو مجبور نکرده بود. چطور می تونی اینقدر راحت حرف از جدایی بزنی؟ روچه حسابی... فریادش روی سرم آوار شد: –چون دیدم، چون چشم‌هات رو، نگاهت روبهتر از خودت می‌شناسم، نمی خوام به خاطر ترس، به خاطر امنیت جانیت باهام بمونی ، الان دیگه امنیت داری... شایدم به خاطر ریحانه، نمیتونی ازش جدا بشی، یا دلت واسش سوخته... سرش را روی فرمان گذاشت ومن با چشم هایم دیدم که مرد تنومندم با آن همه غرور اشک می ریزد ، دیدم ولی باور نکردم –تواشتباه می کنی کمیل ، من از اولم نمی خواستم حرف دلم رو گوش کنم چون می دونستم عاقبت بخیر نمیشم، تو خواستی، توگفتی کارم درسته ، من حرف تو رو گوش کردم، من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم ، همون موقع که داشتم با دلم کنار میومدم گفتی این کار رو نکنم ، گفتی به خاطر خدا بهش جواب مثبت بدم ، یادته؟ نفس گرفتم و آرام تر ادامه دادم: –اینقدرم امنیت امنیت نکن، من حاضربودم دست اون فریدون میوفتادم ولی تو این حرفها رو بهم نمیزدی، ازحرفم دیوانه شد، سرش را بلند کرد و خواست مردانگی‌اش را به رخم بکشد، اما همان بالا دستش مشت شد. صورتش، چشمهایش، رنگ آتش شده بودند ، باخشم زیر لب چند بار "لا اله الا اللّه " گفت ، بعد نفسش را محکم بیرون داد. اشکم سرازیر شد و ادامه دادم: –اصلا اگرم به خاطر ریحانه باشه، بازم قضاوتت درست نیست ، اگر من تو رو نخوام می‌تونم بچت رو دوست داشته باشم؟ می‌دونستی الان این حرفت تهمته؟ تو فکر می‌کنی من... هق هق گریه امانم نداد... بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای گریه‌ی من می‌شکستش گفت: –اون گفت، بهت بگم رضایت ندی، گفت از کارهای فریدون خبر نداشته، گفت به التماسهای اونها توجهی نکنی ، اون... انگار نتوانست بقیه‌ی حرفهای آرش را بگوید ، حتی نتوانست اسمش را به زبان بیاورد ، نفسش را به سختی بیرون داد و بادستهای لرزان ماشین را روشن کرد و راه افتاد ، احتمالا آرش حرفهای دیگری هم زده بود، شاید گفته بود راحیل از ترس فریدون زود ازدواج کرده که در امنیت باشد ، یا حرفهایی از این دست... شاید هم درست گفته، ولی حالا که خوب به زندگی گذشته‌ام نگاه می‌کنم می‌بینم هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست ، چقدر بعضی از امتحانات دردناک به نفع ماست ولی ما شاید هیچ وقت نفهمیم و همیشه فقط تلخیهایش را یاد آوری کنیم ، انگار گاهی حتی تا آخر عمر هم نمی‌خواهیم واقع بین باشیم و مدام می‌خواهیم ناله کنیم و بگوییم که آری ما هم زجر کشیده هستیم. تنها چیزی که سکوت بینمان را می شکست صدای باران بود. سرم را به صندلی تکیه دادم و به تماشای باران مشغول شدم. ✍ ...
...
....
نمی دانستم این حس کمیل از روی حسادت است یا واقعا اینقدر وحشت داردکه مبادا علاقه را از من به زور بخواهد وقتی آدمها چیزی که حقشان نیست را ابتدا خودشان ازخودشان بگیرند، راحت تر با آن کنار می‌آیند. همان روز که با کمیل محرم شدیم من حق همه‌ی دوست داشتنها و حتی فکر کردن به گذشته را از خودم گرفتم زیرچشمی نگاهی به صورت غمگین وعصبی‌اش انداختم ، در این مدت دوسال هیچ وقت دراین حدعصبی و ناراحت ندیده بودمش کاش میشد یقه‌اش رابگیرم و به چشم هایش زل بزنم و بگویم تو اشتباه می کنی، من اگراحساسی بعداز تاهلم نسبت به دیگری داشته باشم آن را سَر می‌برم ، من آن احساس را از بلندترین برج دنیا هلش می دهم تاهزار تکه شود، من سنگ می شوم ولی فکر و حسم راخرج کسی جز همسرم نمی کنم ، می میرم ولی پیمانی را که با تو بسته ام را زیر پا نمی‌گذارم حتی اگرمرد من خشمگین ترین مرد دنیا باشد و آن یکی مهربان ترین مرد دنیا حتی فکر زیر پا گذاشتن پیمانم با او رعشه به تنم می‌اندازد باران شدت گرفته بود و این صدای باران که به بدنه وشیشه ی ماشین می خورد استرسم را بیشتر می‌کرد ، چقدر اسفند ماه می‌دود برای رسیدن به بهار ترمز و تکان ماشین باعث شد که درخیالم یقه ی کمیل را رها کنم و دلخور نگاهش کنم ، جلوی در خانه بودیم دستم روی دستگیره‌ی در رفت وهمین که بازش کردم، با آن صدایش، که حال بدش را بیشتر به رخم می کشید متوقفم کرد –چندلحظه صبرکن پیاده شد و از صندوق عقب چتر سیاه رنگی را باز کرد و جلوی در ماشین گرفت ومنتظر ماند تا پیاده شوم ، دلخوری‌ام رابرای لحظه ای فراموش کردم نگاهم نکرد و چتر را بالای سرم گرفت اعتراض کردم –خیس خالی شدی، روی سرخودت بگیرمن چادردارم خیس نمیشم بی نگاه، بی حرف، تاکنار در همراهی‌ام کرد، قطرات باران رحم نداشتند به سر و صورتش هجوم برده بودند منتظر ماند تا کلید را از داخل کیفم پیداکنم ، اما این کلید لعنتی سوزن شده در انبارکاه و قصد داشت بیشتر از این مراپیش کمیل شرمنده کند ، آنقدر منتظر ایستاد تا کلید پیدا شد ، در را باز کردم و تعارفش کردم داخل شود فوری زیر لب تشکر کرد و برگشت تمام لباسش خیس شده بود. از لای در دیدم که موقع برگشت چتر را بست وبالای سرش نگرفت، چقدر با باران هم مهربان است. سوارشد و رفت و من دلم برایش ریش شد همین که روی تختم دراز کشیدم برایش پیام دادم: – ازفردا میام شرکت درجوابم نوشت: –هنوز بایداستراحت کنی جواب دادم: –خوبم، میام بانوشتن یک" باشه" مکالمه راتمام کرد باخودم گفتم اگرفردا دنبالم آمد یعنی دیگر دلخور نیست وهمه چیز فراموش شده. ولی نیامد، و این بامترو رفتن بعد از مدتها راننده داشتن چقدر سخت بود همین که در آسانسور شرکت بازشد و واردسالن شدم همکارها دوره‌ام کردند و از تصادفم پرسیدند، تبریک گفتند وبا سوالهایشان کلافه ام کردند ، ولی همین که صدای قدمهای کمیل راشنیدند هر کدامشان پی کار خودشان رفتند روبرویم ایستاد ، سلام کردم زیرلب جواب داد و نگاهی به ساعتش انداخت و با اخم گفت: –ساعت خواب؟ آرام جواب دادم: –آخه فکر کردم بادیگاردم میاد دنبالم معطل شدم ، بااین پای نصفه نیمه زودتر از این نمیشد بیام بدون این که گره‌ی لعنتی ابروهایش را باز کند گفت: –ازفردا زودتر راه بیفت، دفعه بعد اگر اینقدر دیر کنی برات غیبت رد می‌کنم او رفت و من از پشت نگاهش کردم. مثل بیشتر وقتها پیراهن چهارخانه‌ی دوخت همسر تنش نبود ، شایدبرای همین کلامش زهر داشت انگار آن پیراهن جادویی بود یاد قصه ای افتادم که چند وقت پیش برای ریحانه خوانده بودم. قصه دختربچه ای بود که فکرمی کردبه خاطرکلاه زیبایی که سرش گذاشته همه به او احترام می گذارند. حالا شده حکایت کمیل و پیراهنش نشستم پشت میز و شروع به کارکردم، اما فکرم پیش کمیل بود فکر می‌کردم با لبخند جلو می‌آید و حالم را می پرسد ولی دقیقا برعکس شد ✍ ...
کارها زیاد بود آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقایق به اتاق را هم نفهمیدم –چه خبرته راحیل، یه نفسی بکش سرم را بالا آوردم و کلافه گفتم: –کارها تلنبار شده، هرچی تایپ می کنم تموم نمیشه خم شد و نگاهی به صفحه مانیتور انداخت و گفت: –ولی تو این مدت، اون بد اخلاقه کارهات رو انجام می داد که... –آره، یه مقدارش انجام شده ولی بازم، خیلی‌هاش مونده –ای بابا گفتم زنش شدی دیگه بخور و بخوابه، بدترم شد که... پوفی کردم و فقط نگاهش کردم –پس تو حالا حالاها کار داری، من رفتم نزدیک در شیشه‌ای که رسید گفتم: –راستی بداخلاقم خودتی پشت چشمی نازک کرد –نکنه می خوای بگی با اون اخلاقش فرشته‌ی مهربونه؟ اخم مصنوعی کردم –به هر حال دیگه نمی خوام اونجوری بهش بگی بی حوصله دستش را در هوا پرت کرد و همین طور که می رفت گفت: –شنیدم صبح چطوری باهات حرف زد کم‌کم به حرفم میرسی ، می‌خواستم بگویم اگر بداخلاق است پس چرا می گفتی خودت رابرایش به آب وآتش زدی ولی حتی یک بار هم نگاهت نکرد باصدای تلفن روی میز، گوشی را برداشتم –الو... جدی گفت: –اگه جلسه تون تموم شد، درخواستها رو برام بیار اصلا اجازه نداد بگویم هنوز همه را انجام نداده‌ام وگوشی را قطع کرد بلندشدم و همین تعداد را به اتاقش بردم نگاه منتظر و گذرایی به اوراق انداخت و پرسید: –همشه؟ سرم راپایین انداختم –نه، ازصبح داشتم نامه ها رو تای... حرفم را برید و خیلی خشک گفت: –امروز می‌مونی تاکارها تموم بشه و کمتر میز گرد بگیری تعجب زده گفتم: –میزگردچیه؟ همش پنج دقیقه هم نشد، شقایق آمد پیش... –منظورتون همون خانم سکوتیه؟ بعدپوزخندی زد. –چقدر رفتارش برعکس اسمشه... آرام گفتم: –بله، همون خانم سکوتی. بلند شد و کنار پنجره‌ای که من شمعدانیهایش راخیلی دوست داشتم ایستاد و به بیرون خیره شد و دستهایش راپشتش قرار داد. دوباره آسمان بغض کرده بود درست مثل من –می تونی بری خیره شدم به گلها، به نظرم شمعدانیها هم مثل قبل نمی‌خندیدند و این سردی کمیل راحس می کردند برگشت و سوالی نگاهم کرد –هنوز که اینجایی همین که خواستم از اتاق بیرون بروم، به اوراق اشاره کرد. –اینا رو هم ببر، چندتاشون اشتباه تایپی داره، درستشون کن نگاهش نکردم و با دلخوری پرسیدم: –کدومشون؟ " اصلا تو خوندیشون؟" اوراق را دسته کرد و به طرفم گرفت –بگرد و پیداشون کن ، معلوم بود می‌خواهد اذیت کند، به روی خودم نیاوردم همانطورکه برگه ها را از دستش می گرفتم گفتم: –امروز وقت نمی کنم، بمونه برای... –اگه کمتر با تلفن حرف بزنید وقت می کنید یادم افتاد صبح که مادر زنگ زده بود تا حالم را بپرسد، کمی مکالمه‌مان طولانی شد در دلم به این دیوارهای شیشه‌ای لعنت فرستادم و بغضم را که مانند یک گوی کریستالی گلویم را زخم می کرد. پایین دادم و گفتم: –این دوربین‌ها فقط تلفن و میز گردهای من رو نشون میدن؟ ازصبح تا الان سرم تو مانتیتور بوده و حتی نتونستم یه چیکه آب بخورم رو نشون ندادن بعد فوری از اتاق بیرون آمدم غرق کار بودم که شقایق وارد اتاق شد –با آقاتون تشریف می برید خونه دیگه تعجب زده ساعت را نگاه کردم و کمی گردنم را ماساژ دادم و دوباره کارم را ادامه دادم –چقدر زود گذشت ، تو برو. پوزخندی زد –از بس خوش گذشته زمان رو متوجه نشدی ، خداحافظ من رفتم ، شنیدم که شقایق زیر لب گفت: –از زنش که اینجوری کارمیکشه وای به حال ما ، همون بهتر که به ما محل نمیداد ، خدا چه رحمی کرد. چند دقیقه بعد از رفتن شقایق خانم خرّمی با یک لیوان آب و یک پاکت آب میوه وارد شد. –آقای رئیس گفتن اینها رو براتون بیارم. ازاین توجهش خوشحال شدم ، بعد از رفتن خرمی به لیوان آب زل زدم، "وقتی اینقدرحواست به من دوخته شده، چراکوتاه نمی‌آی." تشنه بودم ولی آب را نخوردم ، نمی‌دانم دلخور بودم یا دلتنگ. شاید هم خسته بودم از این ناملایمات روزگار... دوباره شروع به کارکردم. باصدای پیام گوشی‌ام بازش کردم. –پاشو برو خونه، بقیه اش بمونه برای فردا آنقدرگردنم درد می کرد که قدرت حتی یک دقیقه بیشتر ماندن را هم نداشتم "تو اصلا زور گویی را بلد نیستی آنقدرخروار خروار محبت نثارم کردی که زورگویت هم طعم محبت می‌دهد." کاش این روزها تمام شود ✍ ...
درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم دوباره باران نم‌نم شروع به باریدن کرده بود این آسمان چه دل پری دارد باخودم فکرکردم بهتراست به بهانه خداحافظی بروم ببینم چرا خانه نرفته، ولی بعد پشیمان شدم، به خاطر برخورد صبحش بهتردیدم کمی خودم را بگیرم همین که دکمه‌ی آسانسور را زدم، خانم خرّمی تی به دست خودش را به من رساند و چتر کمیل را مقابلم گرفت –رئیس گفتن چترتون تو اتاقشون جا مونده باتردید چتر را گرفتم و تشکر کردم ، دلم می خواست بپرسم چه کار می کرد؟ یا چرا هنوز نرفته؟ ولی جرات نکردم، از خانم خرّمی ترسیدم، شقایق می‌گفت ازکاه کوه که نه رشته کوه می سازد. اگر چیزی بپرسم می‌فهمد که بینمان شکر آب است سِنم که کمتر بود وقتی اسم جنگ نرم رامی شنیدم در لحظه فکرم سراغ بالشت و متکا می رفت، در تصوراتم دو جبهه فرضی را در نظر می گرفتم که انبوهی ازبالشت و کوسن رابه طرف همدیگر پرتاب می کنند حالا هم کمیل با من وارد جنگ نرم شده کاش حداقل هدفش را از این جنگ می دانستم، برای فتح کدام سرزمین خودش را آزار می دهد، من که درجبهه‌ی او می جنگم. با چادر و کفشهای گلی به خانه رسیدم باد شدید بود و باعث شده بود چترم کارایی‌اش را از دست بدهد. اسرا هم زمان با من رسید همین که من را با آن وضع دید نگاه متعجبی به سر تا پایم انداخت وگفت: –توام پیاده آمدی ؟ انتهای چادرم رانشانش دادم –به این چادر خیس و این کفشهای ازقیافه افتاده نگاه کن، به نظرت باچی امدم؟ –اونوقت آقاتون کجا تشریف دارن؟ بی حوصله گفتم: –شرکت بود برای این که پیله نکند پرسیدم: –دانشگاه چه خبر؟ مشکوک نگاهم کرد و دکمه آسانسور را زد و به خیال یه دستی زدن گفت: –خبرها پیش شماست...سعی کن حداقل روزهای بارونی باهاش قهرنکنی چون باید پیاده گز کنی و موش آب کشیده بشی از قدم زدن تو این هوای دونفره و کافی شاپ رفتن هم محروم میشی ، خواهر من یه ذره سیاست داشته باشه، قهر واسه روزهای آفتابیه که آدم دوست داره بشینه خونه حرفهایش لبخند به لبم آورد. –شایعه درست نکن، اون امروز کار داشت ، بعدشم تو این باد چه قدم زدنی فقط خودم می دانستم که این واقعی ترین شایعه‌ی دنیاست اسرا چشمکی زد –قهر رو بزار واسه بعد ، خریدهای سال نو نزدیکه‌ها، سرت بی‌کلاه میمونه سرم را تکان دادم سرسفره‌ی شام که نشسته بودیم مادر گفت: –امروز مادر شوهرت زنگ زده بود حالت رو بپرسه، می‌خواستن دوباره بیان دیدنت که من گفتم سرکاری، تعجب کرد. فکر کنم کمیل حرفی بهشون نزده که تو شروع به کارکردی ، می‌گفت ریحانه مدام سراغت رو می‌گیره، میگم آخر هفته دعوتشون کنیم؟ چون پدر شوهرت میخواد بره شهرستان –فکرخوبیه اسرا صورتش را جمع کرد و گفت: –وا مامان! اونا باید راحیل رو پا گشا کنن، نه این که... مادر ادامه‌ی حرف اسرا را گرفت: – اتفافا خودش گفت که به کمیل گفته آخرهفته باهم دیگه باراحیل برگردن شهرستان و راحیل و کمیل چند روزی اونجا بمونن ، که هم پاگشا و هم یه جشن کوچیکی بگیرن ولی کمیل مخالفت کرده و گفته فعلا دست نگه دارن باحرف مادر غذا درگلویم سنگ شد و من هرچه تقلا کردم برای بلعیدنش بی فایده بود اسرا پرسید: –چرا گفته دست نگه دارن؟ –درست نفهمیدم انگار گفته، فعلا کارمون زیاده، مرخصی نمیشه گرفت یا یه همچین چیزی... احساس کردم یک هشت پا محکم خودش را به نایم چسبانده کنارظرفشویی ایستادم و غذا را بالا آوردم تا راه تنفسم باز شود مادر کمرم را نوازش کرد و نگران پرسید: –تو یهو چت شد؟ خوبی؟ –خوبم مامان، چیزی نبود، غذا توی گلوم گیرکرد مادر موشکافانه نگاهم کرد ، نگرانی یک شیپور بزرگ برداشته بود و درچشمهایش جارمیزد.. ولی رسم مادرم پرسیدن واعتراف گرفتن نبود. چند دقیقه بعد مادر گوشی بدست مهمانها را دعوت کرد قبل ازخواب اسرا کنارم روی کاناپه نشسته بود و از دانشگاهش برایم تعریف می‌کرد ولی من حواسم جایی درحوالی کمیل، شرکت، حرفهای مادرش و مهمانی فردا شب سرگردان بود ، حالِ چوپانی راداشتم که گوسفندهایش هرکدام درمراتع پخش هستند واصلا به هااای وسوت وهوارش اهمیتی نمی دهند با خوردن ضربه‌ای به بازویم بالاخره حواسم راجمع کردم و به اسرا نگاه کردم –واسه کی دارم حرف میزنم؟ بعد بلند شد و با حالت قهر به اتاق رفت. خواهرم حق داشت مادر برایم دم نوش بهارنارنج دم کرده بود ، فنجان را روی میز گذاشت و کنارم نشست –آرامش بخشه، بخورش به نظرم ارسطو در یونان از روی حسهای مادرش توانسته بود حس ششم را کشف کند روی کاناپه دراز کشیدم وسرم را روی پایش گذاشتم ، بغضم را با آب دهانم پایین دادم مادر شروع به نوازش کردن موهایم کرد –مامان –جانم –یه سوال بپرسم بهم نمی‌خندید؟ –سوال می‌خوای بپرسی یا جوک بگی؟ –آخه سوالم یه کم یهوییه، میشه آدم خودش رو عاشق یکی کنه؟ مادر با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد لبخند زدم –جای شکرش باقیه که فقط تعجب کردید
–کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کم‌کم عاشقش میشی فقط باید چشمت رو باز کنی و بتونی محبتش رو ببینی، به خوبیهاش زیاد فکر کن. توی ذهنت محبتهاش رو بزرگ جلوه بده. اگر کاری کرد که ناراحت شدی سعی کن زود فراموش کنی و تو ذهنت پرورشش ندی ،به این فکر کن که اون واقعا دوستت داره و اگرم کاری می‌کنه از روی علاقس، هر چند شاید کارش باب میل تو نباشه بعد لبخند زد –زیاد نگاهش کن ، از روی محبت، عمیق و مهربان، نگاه اونقدر مهمه که برای نامحرم حرامش کردن ،عکسش رو یه جایی بزار که مدام ببینی ،مثلا روی صفحه‌ی گوشیت پیامبر اکرم (ص) فرمودند: نگاه زن به همسرش عبادت است عشق به همسرت رو یه عبادت بدون می‌خواستم با مادر درد و دل کنم ولی دلم نیامد دوباره نگرانش کنم ، تازه آرامش پیدا کرده بود ، وقتی فهمید فریدون دیگر مزاحمم نمی‌شود و پرونده قبلی‌اش هم باعث شده جرمش سنگین‌تر شود و حالا حالا ها باید آب خنک بخورد، نفس راحتی کشید، دور از انصاف بود که دوباره فکرش را مشغول کنم، دم نوشم را خوردم –بابت همه چی ممنون مامان ، اگه اجازه بدید من برم بخوابم –برو عزیزم وارد اتاق که شدم اسرا نگاه قهر آلودی خرجم کرد، کنارش روی تختش نشستم –اسرا ببخش که حواسم به حرفات نبود، ذهنم خیلی درگیره ، انگار منتظر فرصت بود –به یه شرط می‌بخشمت، اینکه بگی چی شده، از دیروز خیلی تو فکری ، اصلا چرا با هم قهرید؟ –تو دعا کن حل بشه اونو... حرفم را برید: –پس نمی‌بخشمت –خیلی خوب بابا، به شرطی که قول بدی... فوری گفت: –قول میدم به کسی نگم همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم سر در گم نگاهم کرد –ای بابا این ازدواج توام شده مصیبت‌ها ، البته آدم خودش رو میزاره جای کمیل شایدم حق داشته باشه –اولا آقا کمیل. دوما چی شده طرفدارش شدی؟ تو که... –خب اون موقع نمی‌دونستم اینقدر دوستت داره، دلش شکسته راحیل، شاید فکر می‌کنه نکنه تو مجبور شدی از ترس فریدون باهاش ازدواج کنی با بغض گفتم: –موندم چطوری بهش بفهمونم اشتباه میکنه؟ – خب، حواست بیشتر بهش باشه پوفی کردم –آخه نمی‌دونی چه میرغضبی شده، اصلا نمیشه بهش نزدیک شد خندید –کمیل و...آقا کمیل و میرغضب؟ اصلا بهش نمیاد به این فکر کردم که کمیل آنقدر محکم است که تا نخواهد محبتی در قلبش رسوخ نمی‌کند ، شاید هم نیروی عشق بتواند معجزه کند صبح موقع آماده شدن روسری را که کمیل از رنگش خوشش می آمد سر کردم. اسرا پرسید: –همیشه با روسری میری سرکار؟ باسرم جواب مثبت دادم –آره دیگه وقتی آدم ریئسش شوهرش باشه هرچی دلش بخواد می‌پوشه –نخیر، چون از مقنعه بدم میاد چشمکی زدم و ادامه دادم: –البته همیشه روسری رنگ تیره می‌پوشم، حالا امروز این رنگ رو پوشیدم، واسه جلب توجه آقای عبوس و میر غضب –چقدرم این برچسبا بهش می‌چسبه! اونم آقا کمیل تا خواستم وارد اتاق کارم شوم با کمیل رو در رو شدیم "این تو اتاق من چیکار میکنه؟"سلام کردم دوباره ابروهایش گره خورد، از جلوی در کنار رفت تا داخل شوم، به ساعتش نگاهی انداخت و زیر لب جواب سلامم را داد و گفت: –یک ربع دیر کردی نگاهم را به دکمه‌ی پیراهنش دادم –از ایستگاه مترو تا اینجا پیاده امدم، دیر شد دستهایش را در جیبش فرو کرد و طلبکار نگاهم کرد: –خب با تاکسی میومدی کمی مِن ومِن کردم و گفتم: –تاکسی نبود، هنوزم تنهایی می‌ترسم سوار ماشین شخصی بشم ، یه کم زمان لازمه کامل به طرفم برگشت، طوری که پشتش به در بود. سنگینی نگاهش باعث شد سرم را بالا بگیرم ، زل زده بود به روسری‌ام –به نظرت این رنگ روسری برای محیط کار مناسبه؟ مگه مهمونی امدی؟ "منو باش می‌خواستم توجهش رو جلب کنم، بدتر شد." آنقدر بد اخلاق بود که جرات نکردم بگویم به خاطر تو سر کردم، بی تفاوت به حرفش گفتم: –اگه اجازه بدی من به کارم برسم –بِرس ، می‌خواستم بگم همین الان برگردی خونه و روسریت رو عوض کنی، ولی بهت ارفاق می‌کنم، از فردا مقنعه بپوش ، به طرف در برگشت که برود. –ولی آخه مقنعه... دستش را به علامت سکوت بالا برد –همین که گفتم ، بعد از رفتنش پشت سیستم نشستم و سرم را روی میز گذاشتم ، صدایش را از سالن می‌شنیدم که با همکارها صحبت می‌کرد. هر کس سوالی می‌پرسید، با آرامش جواب می‌داد ، فقط با من بد حرف میزد واقعا گناه من چه بود؟ دلیل این بد اخلاقیها چیست؟ یعنی می‌خواهد برای کار نکرده از او عذرخواهی کنم؟ اصلا چه بگویم؟ او باید به خاطر قضاوتش از من معذرت خواهی کند، شاید می‌خواهد آنقدر اذیتم کند که بروم خدایا حداقل برای یک بارهم که شده یک جایی، یک گوشه ای، وقتی دوتایی تنها هستیم خفتم کن و به من بفهمان که باید با کمیل چه کار کنم، چطوردلش را نرم کنم؟ "خدایا! اینو میرغضبش کردی، خب خودتم راهش رو نشونم بده " بین من و خدا سکوت سنگینی حکم فرما شد، مثل همیشه من این سکوت را شکستم "باشه فهمیدم، بازم بحث غرور و تکبره، خودم یه کاریش می‌کنم."
باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم با نگرانی نگاهم می‌کرد کمی خم شد و در صورتم دقیق شد –اینجا جای خوابه؟ اگر حالت خوب نیست برو خونه خواستم بگویم حالم با تو خوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امید به دیدنت دارم به صفحه‌ی مانیتور اشاره کرد سرد و جدی گفت: –کارا تلنبار شده بود، مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم ، امروز باید تحویل داده میشد ازحرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم –کارها تا ظهر روی میزم باشه بعدخیلی زود رفت لیوان را برداشتم و جرعه‌ای از آب خوردم ، چشم هایم رابستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود ظهر که رفتم کارها را تحویل بدهم، همانطورکه چشمش به مانیتور بود گفت: –بزارشون روی میز کاری که گفته بود را انجام دادم و ایستادم چشم ازسیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید: –کاری داری؟ بامِن ومِن گفتم: –خواستم برای شام خودم دعوتت کنم روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید –بله اطلاع دارم ، حوصله‌ی مهمونی ندارم ، فکرهات رو کردی؟ –درمورد چی؟ با اخم نگاهم کرد، به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم، شاید چون هنوز هم نمی‌توانستم باورکنم از دستم ناراحت است –درموردحرفهایی که اون روز زدم همانطورکه به نوک کفشهایم نگاه می کردم و پوست لبم را بادندانم می کندم گفتم: –من که همون موقع جوابت رو دادم –چیزی که من شنیدم جواب نبود بغضم را زیر دندانم له کردم و نگاهش کردم –تو اشتباه می‌کنی ، اون روز...اون روز من... دیگر نتوانستم ادامه بدهم، برای این که بغضم به اشک تبدیل نشود از اتاق بیرون آمدم ، نمی‌خواستم غرورم را بشکنم ، نگاه آخرش که نگران نگاهم کرد از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت کاش می ماندم و می گفتم رسم کدام جنگ بی‌تفاوتی است، برای به تاراج بردن باید بتازی، توشبیخون بزن، من خودم دلم را به عنوان غنیمت تقدیمت می کنم ، دراین جنگ من مغلوب نمی‌شوم فتح من شکستن حصار آغوشت خواهدبود... کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبرکنم تامن را به خانه برساند جوابش را ندادم، لابد دوباره با هزار گره در ابروهایش می‌خواهد کنارش بنشینم ساعت کار که تمام شد، دوباره پیام فرستاد که: –چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم بی‌تفاوت به کارم ادامه دادم تقریبا همه رفته بودند، شنیدم که به خانم خرمی هم می‌گفت که برود، چند خط بیشتر از نامه‌ای که در حال تایپش بودم نمانده بود، با خودم گفتم تمامش می‌کنم و بعد می‌روم همین که کارم تمام شد، سیستم را خاموش کردم و سویشرتم را پوشیدم، از دستش آنقدر ناراحت بودم که نمی‌خواستم سوار ماشینش بشوم در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد ، با اخم پرسید: –مگه پیامم رو نخوندی؟ من هم اخم کردم –خودم میرم –ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی می‌ترسی سوار... –تا ایستگاه پیاده میرم –با این پات؟ –با همین پام امدم، بعدشم با همین پام می‌خواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم ، الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم می‌خوای برسونیم به در شیشه‌ای اتاق تکیه داد و مستقیم نگاهم کرد
نفسش را بیرون داد. –مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. می‌تونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی، بغض کردم –معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت می کنه چه جوابی باید داد. نمی‌خوام دیگه درمورد این چیزها حرف بزنیم ، واقعا از عذاب دادن من لذت می بری؟ اگه دلت رو زدم بی‌تعارف بگو، چرابهانه می‌گیری؟ اون روز گفتی نگاهم رو می‌شناسی، میخوام بهت بگم، نه نگاهم رو می‌‌شناسی نه خودم رو ، حرفهات توهین بزرگی بود، به خاطر توهین و تهمتت نمی‌بخشمت نشستی جای خدا قضاوت می‌کنی، چرا فکر می‌کنی با این کارت به من لطف می‌کنی؟ من خودم بهتر از هر کسی می‌تونم برای زندگیم تصمیم بگیرم ، بعد همانطور که به طرف کیفم می‌رفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم: –نمی‌دونم چرا همه از صبوری من سو‌استفاده می‌کنن ، چرا فکر نمی‌کنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم می‌شکنه ، به روبرویش رسیدم ، اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازویم را گرفت –با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد ، نگذاشتم حرفی بزند با گریه گفتم: –فکر می‌کردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت من رو به طرفت کشید ، فکر می‌کردم برای نظر دیگران ارزش قائلی ولی انگار اشتباه کردم، روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی می‌کنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟ می خواست حرفی بزند، ولی من دیگر نماندم ، بازویم را از دستش کشیدم و بدو خودم را به آسانسور رساندم. به خیابان که رسیدم بادیدن اولین ماشین سوارشدم ، دیگر برایم مهم نبود تاکسی نیست ، فقط می‌خواستم از آنجا دور شوم. بعد ازچند دقیقه شماره‌اش روی گوشی ام افتاد. شماره‌ی کسی بود که دلم را مانند یک گل پژمرده و بی رمق پرستاری کرد، آب داد، نور تاباند، دورش راحصارکشید تا آسیب نبیند. حالا که شکوفا شده حصارها را برداشته و می گوید برو. چگونه بروم دل من درخاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوانده است، باید مرا از ریشه بزنی ، می‌توانی؟ نفس عمیقی کشیدم تا سدی شود برای مهاراسترسی که کم‌کم به تمام بدنم تزریق میشد –الو.. تارهای صوتی‌اش رعشه به جانم انداخت –راحیل کجایی؟ آب دهانم راقورت دادم و آرام گفتم: –تو ماشینم ، دارم میرم خونه مکثی کرد بعد با صدایی که سعی درکنترلش داشت پرسید: –دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبه‌ترم؟ کمی منعطف تر شده بود. آنقدرکه توانستم راحت‌تر حرفم را بزنم –اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم –راحیل باید با هم حرف بزنیم –حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفهای بی ربط بشنوم ، برای این که بغضم جلوی راننده رها نشود گوشی راقطع کردم و روی سکوت گذاشتم راننده مدام نگاهش را به آینه و خیابان پاس می داد ، بدبختانه آینه‌اش روی صورت من تنظیم شده بود. برای رهایی از نگاههایش که معذبم می کرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو بروم –آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟ ✍ ...
راننده خنده‌ی دندان نمایی کرد و گفت: –بشین هر جا میخوای بری می‌رسونمت، حرفش دیوانه‌ام کرد، با وحشت در را باز کردم و فریاد زدم: –نگه دار... ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و با عصبانیت گفت: –چیکار می‌کنی؟ پیاده شو بابا دیوونه فوری پایین آمدم و به طرف مترو دویدم نمی‌دانم از تلفنم با کمیل چه برداشتی کرد که اینطور رفتار کرد ، پایم کمی درد گرفت ولی اهمیتی ندادم ، درد گردنم هم بیشتر شده بود، حال بدی داشتم بغض داشتم ، نخواستم با این حالم به خانه بروم ، تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفته‌ی پیش که به دیدنم آمده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمان کم شود. مترو خیلی شلوغ بود، به زور خودم را وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختربچه‌ای که در آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا او هم با پدر و مادربزرگش سرش گرم بود. قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت: –خانم ببخشید کمکم می‌کنید؟ بچه رو می گیرید من خریدهام رو بردارم؟ همین که بچه را دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونهای خریدش که فکر می کنم هفت، هشتایی بود. بااسترس گفتم: –خانم زود باشید الان دربسته میشه همانطور که به طرف در خروجی می رفت گفت: –ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون می گیرم بی خیالی‌اش برایم عجیب بود، اگر من جای او بودم بچه‌ام را به کسی نمی‌دادم ولی برای آوردن خریدهایم حتما از کسی خواهش می کردم که کمکم کند درآن شلوغی قطار با آن بچه‌ی سنگین که دربغلم بود فقط خدامی داند که باچه سختی از بین جمعیت خودم را به نزدیک در رساندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود، او پیاده شده بود و منتظر من بود ، جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردند و من را با خودشان عقب تر بردند با صدای بلند گفتم: –من میخوام پیاده شم انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش مرا برای جلوتر آمدن میدید. با فشاری که به جمعیت ‌آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همان لحظه در بسته شد، مادرکودک بیرون ماند و من هم داخل قطار از پشت در فریاد زدم: – خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی می کرد که من نمی‌فهمیدم چه می گوید. از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم –بچش دست من جامونده، بگید نگه داره ولی همان لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید: –اون مادرشه؟ با ترس و استرس گفتم: –بله، بچش رو داد من براش بیارم –اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد، تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش. بچه بیدار شد و با دیدن من و دیگران شروع به گریه کردن کرد، مستأسل مانده بودم چه کنم خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آرام شود. یکی هم موبایلش را درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت ، بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد ، همین که قطار ایستاد خودم را ازقطار بیرون انداختم دوباره بچه شروع به گریه کرد، با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آرام کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آرام شد ، بیست دقیقه‌ای طول کشید تا مادرش خودش را به ما برساند فوری بچه رابه مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بی‌حال افتادم خانم فوری بچه را روی یکی ازصندلیهای ایستگاه گذاشت، آب میوه ای از بین نایلون خریدهایش درآورد و باز کرد و گفت: –دخترخانم، چرا اینجوری می کنی؟ خودت روکنترل کن، من که امدم هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردی اش برایم غیر قابل باور بود. ✍ ...
مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم. همانقدر که رفتار او برای من عجیب بود او هم از این نگرانی من بهتش برده بود –دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته سرم را بین دستهایم گرفتم –وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همینجوی به اندازه‌ی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه ، نصفه عمر شدم. با لبخند کنارم نشست –عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم –نه –خب پس حله دیگه، مشکلی نیست –درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا می‌کنی که... –به نظر من بزرگترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره ، درست میشه. –نه، ربطی به خدا نداره –چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، می‌دونستی سوء‌ظن به خدا گناهه فقط نگاهش کردم –ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم، اصلانباید طهورا رو بغلت می‌دادم اونقدر مادرانه نگاهش می کردی که احساس کردم دلت می خواد بغلش کنی شرمنده شدم ازفکرهایی که در موردش کرده بودم –شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر می کردم که چقدر شما بی خیالید، زود قضاوت کردم، راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده –نمی دونم چرا فکر می کنم برخورد امروز ما باهم یه حکمتی داره شایدچون من امروز می خوام ازطهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه ، پس حدسم درست بود. مبهوت پرسیدم: –چرا می خواهید ازدخترتون جدا بشید؟ –پدرش می خواد باخودش ببردش اونور آب –به خواست شما؟ –نه، به اصرار خودش، آخه ما از هم جداشدیم –می تونید شکایت کنید... –این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگتره، درس میخونه و چون به من وابسته تره پیش من می‌مونه ، توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه بلندشد و خریدهایش را برداشت و خداحافظی کرد هر دو دستش از خرید پر بود و دیگر نمی توانست دست دخترش را بگیرد جلورفتم و با اصرار چندتا از نایلونهای خرید را از دستش گرفتم –دلم می‌خواد کمکتون کنم یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خانه‌ای که می‌خواست برود همراهی‌اش کردم باورم نمی شد، با این که ازلحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگر خرید کرده بود. درحقیقت آن همه بارکشی و سختی را اصلا برای خودش انجام نداده بود دلیل خونسردیش هم ازبابت جا ماندن دخترش در مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواهد اتفاقی نمی افتد و دخترش بلایی سرش نمی‌آید. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگر بخواهد حتما دوباره دخترش کنارش برمی گردد و اگر غیر از این باشد حتما حکمتی درکار است، چون او تمام تلاشش را برای نگه داشتن دخترش انجام داده است. به خدا اعتماد داشت، آنقدر زیاد که من از خدا شرم کردم پرسیدم: –چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخندمیزنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟ –سعی می کنم همیشه شاکر باشم. خداخودش گفته که من بندگان شاکرم را از بقیه بیشتر دوست دارم، مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلای بدتری سرش نیومده پرسیدم: –یعنی اگر بلایی سرطهورا می آمد خودتون رو سرزنش نمی کردید؟ باهمان آرامش جواب داد: –مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیها و مشکلاتمون خودمون هستیم؟ –خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده میشد. یا آسیب میدید. –دنبالش همه جا رو می‌گشتم تا پیداش کنم، اگرم آسیب میدید تمام تلاشم رو می‌کردم تا درمان بشه وارد خانه که شد نایلونها را تحویلش دادم. او هم تحویل صاحبخانه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت ، هوا گرگ و میش غروب بود چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. پرسیدم: –این نزدیکی مسجد هست؟ –نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره بعد از خواندن نماز زیر لب گفتم: –چقدر راضی بودن سخته از کیفش یک خوراکی به دخترش داد –بیشتر از سختیش شجاعتشه با تعجب پرسیدم: –مگه ترس داره؟ –خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بنده‌ی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت هر وقت در موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک می‌کنی حرفش مرا یاد قضاوتی انداخت که همان یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم ، که چقدر بی‌خیال است چند ایستگاه با هم بودیم، موقع خداحافظی همانطور که دستم در دستش بود گفت: –به خدا اطمینان کن، هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگه‌ای رو به رومون باز می‌کنه، ولی گاهی ما اونقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه می‌کنیم و با حسرت پشتش می‌شینیم که از اون درهای باز غافل می‌شیم.
از رفتن به خانه‌ی سوگند منصرف شدم دیرقت شده بود، گوشی‌ام را از کیفم برداشتم تا به مادر زنگ بزنم اگر خریدی برای خانه دارد برایش انجام بدهم صفحه‌ی گوشی‌ام راروشن کردم و با دیدن این همه تماس، یادم افتاد که گوشی‌ام را آخرین بار روی سکوت گذاشته بودم هجده تماس از کمیل و چندین تماس از مادر و سعیده و سوگند داشتم نمی‌دانستم اول به کدامشان زنگ بزنم در همین فکر بودم که شماره‌ی کمیل روی گوشی‌ام افتاد ، فوری جواب دادم: –الو... باصدای هراسان و پراسترسی پرسید: –راحیل خودتی؟ کجایی تو؟ حالت خوبه؟ –من خوبم، تو مترو انگار خیالش کمی راحت شد فریاد زد: –تا حالا کجا بودی؟ حالا من هیچی، چرا جواب تلفن مادرت رو نمیدی؟ ما رو کشتی از نگرانی... –مامان چرا نگران شده؟ چی شده؟ نفسش را بیرون داد –تو به من گفتی میری خونه، منم امدم در خونتون وایسادم تا بیای با هم حرف بزنیم ، گفتم تا اون موقع آروم تر میشی، ولی دیدم نیومدی، زنگم زدم جواب ندادی ، مجبور شدم از مامانت بپرسم رفتی خونه یا نه، گفتم شاید زودتر از من رسیدی خونه من ندیدم ، مامانتم گفت شاید با دختر خالت جایی رفتی، یا با اون دوستت ، به اونام زنگ زد ولی.. عصبانی گفتم: –وای تو چیکار کردی؟ همه رو نگران کردی، آخه این... حرصی گفت: –من چی‌کار کردم؟ برای چی گوشیت رو.. –الان وقت قضاوت و دادگاه بازی نیست، باید زودتر به مامانم زنگ بزنم –نمی‌خواد زنگ بزنی، من الان جلوی در خونتونم، بهش میگم ، فقط تو بگو تا حالا کجا بودی؟ –تو مترو نفسش را بیرون داد و با عصبانیت گفت: –واقعا که ، بعد هم گوشی را قطع کرد. فردا که به سرکار رفتم کمیل نبود، تا آخر ساعت کاری هم نیامد، نگرانش شدم ولی نمی‌خواستم زنگ بزنم و خبر بگیرم نمی‌دانم این غرور لعنتی کی دست از سرم برمی‌دارد. دوباره دست به دامان زهرا خانم شدم، شماره‌اش را گرفتم و بعد از احوالپرسی جویای احوال کمیل شدم، انگار از همه چیز خبر داشت ، چون با ناراحتی گفت: –راحیل این روزا حال کمیل روبراه نیست، می‌دونم که فقط تو می‌تونی حالش رو خوب کنی –آخه من چیکار کنم وقتی اون... –تو فقط مطمئنش کن، اون فکر می‌کنه ازدواج تو با اون از روی ناچاری یا دلسوزی بوده یا یه همچین چیزی... –آخه اون اصلا روی خوش به من نشون نمیده که من بخوام.. –می‌دونم، باور کن اون دوستت داره فقط... –آخه زهرا جان، اینجوری دوست داشتن به چه درد من می‌خوره؟ کاش اینقدر که ادعاش رو داشت تلاش هم می‌کرد اگر واقعا علاقه‌ای هست چرا براش نمیجنگه؟ شما هم کسی رو دوست داشته باشی بهش میگی برو؟ هینی کشید و گفت: –کمیل بهت گفته برو؟ بغضم گرفت: –بله، مثلا می‌خواست بگه خیلی داره مردونگی می‌کنه از طرف من بهش بگید من اینجور مردونگی رو نمیخوام. دلم میخواد یه روزی حتی من هم خواستم برم اون جلوم رو بگیره، به زور نگهم داره من اینجور آزادیها را دوست ندارم زهرا خانم کمی دلداریم داد و بعد خداحافظی کردیم اصلا یادم رفت بپرسم شب به خانه‌مان می‌آیند یا نه. یا بپرسم چرا کمیل سرکار نیامده شب لباس مناسبی پوشیدم و برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. دلم شور میزد، از دیروز زنگ نزده بود و سرکار هم نیامده بود، نکند امشب نیاید و آبرویم برود با شنیدن صدای زنگ خانه اسرا در را باز کرد همه جلوی در ایستادیم با باز شدن در آسانسور ریحانه به طرفم دوید، بغلش کردم و کفشهایش را در آوردم چشم چرخاندم همه بودند جز او مادر کمیل بغلم کرد و قربان صدقه‌ام رفت، ولی من فقط دلم او را می‌خواست زهرا خانم که جلو آمد نگذاشت بپرسم فوری گفت: –نیم ساعت دیگه میاد، از فرودگاه مستقیم امد دنبال ما. گفت برم دوش بگیرم بیام. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: –فرودگاه؟ زهرا خانم چشم‌هایش را باز و بسته کرد و نزدیک گوشم گفت: –رفته بود مشهد حالم عوض شد ، تنها، حتی بدون اینکه به من بگوید به مشهد رفته زهرا خانم دستش را روی بازویم گذاشت –از من نشنیده بگیرا ، حالا خودش بهت میگه ، سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم پرسیدم: –آقاتون نیومده؟ –نه، اخلاقش رو که میدونی، از خونه بیرون نمیاد نیم ساعتی گذشت مدام به ساعت نگاه می‌کردم، بالاخره زنگ در به صدا درآمد جلوی در منتظر ایستادم. سر به زیر وارد شد. با دیدن پیراهن تنش ناخوداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی انگار پیراهن خاصیت جادویی‌اش را از دست داده بود.بدون این که نگاهم کند جواب سلامم را داد و به طرف سالن رفت فوری برایش یک چای ترش غلیظ دم کردم و داخل فنجان ریختم. اسرا گفت: –اینو بخوره که واقعا ترش میکنه، حداقل کم رنگش کن وقتی سکوتم را دید با لبخند گفت: –آهان، میخوای حال گیری کنی، کمیل بدون این که نگاهم کند فنجان را از سینی برداشت ،روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکس‌العملش را موقع خوردن چای ببینم ریحانه را روی پایش گذاشت وچند دقیقه‌ای سرگرمش کرد. بعد فنجان چای را برداشت و جرعه‌ای خورد
آنقدر ترش بود که چشم‌هایش را جمع کرد و اخم‌هایش را در هم گره زد و فنجان را سرجایش گذاشت و طلبکار نگاهم کرد. فوری نگاهم را به زهرا خانم دادم و پرسیدم: –خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفهایش نبود همه‌ی حواسم پیش کمیل بود، یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی می‌گشت که با نگاهش تادیبم کند ولی من این فرصت را به او ندادم ، چند دقیقه بعد مادر گفت: –راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره را از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبرویم ایستاده بود نگاهش از چشم‌هایم به روی گردنبدی که به گردنم آویزان کرده بودم سُر خورد. همان گردنبندی بود که خودش پارسال برایم خریده بود. سفره را از دستم گرفت و رفت، با پسرهای خواهرش که یکی هفت و دیگری نه‌ساله بود کمک کردند تا سفره چیده شد. مادر سوپ را در کاسه‌ی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت: –داغه‌ها با دستگیره بگیر، آنقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش، با آمدن کمیل به طرف آشپزخانه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسه‌ی سوپ اشاره کردم –بی‌زحمت این رو هم بزار سر سفره بدون این که نگاهم کند کاسه را برداشت و رفت، کمی که جلو رفت سرعتش دوبرابر شد و فوری کاسه‌ی سوپ را وسط سفره گذاشت ، حسابی دستش سوخته بود ، خنده‌ام گرفت. پشت به او به طرف مادر رفتم و گفتم: –مامان من برنج رو بکشم؟ –دیس‌ها اونجاست بردار بکش مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخانه شد و گفت: –حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت اسرا که کنار من برای ریختن برنج زعفرانی روی دیس برنجها ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت: –من پاک می‌کنم کمیل جای اسرا ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم را تند کرد. دیس برنج را تزیین کردم و گفتم: –میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت: –نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه همه که دور سفره نشستند یک جای کمی کنار کمیل بود، کمیل سرش به ریحانه که آن طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که مرا ایستاده دید گفت: –راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین، جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت: –ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین ریحانه کنار مادر بزرگش نشست، کمیل کمی بالاتر رفت و برایم جا باز کرد کنارش نشستم ، بشقاب ریحانه را به مادرش داد، هنوز برای خودش غذا نکشیده بود اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت: –سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی نمی‌دانم چرا، حرفش دلم را شکست چرا او فکر می‌کرد من می‌خواهم از دستش راحت شوم با ناراحتی نگاهش کردم –این یعنی نریختی؟ حرفی نزدم و شروع به بازی کردن با غذایم کردم ، برای خودش هم غذا کشید و مشغول خوردن شد ، ریحانه مدام بهانه می‌گرفت و غذا نمی‌خورد ، کمیل نگاهی به بشقاب غذای من کرد لقمه‌اش را قورت داد و آرام پرسید: –چرا نمیخوری؟ مثل اینکه اینجا من مهمونما، تو باید حواست به من باشه، با حالت قهر نگاهش کردم و سرم را پایین انداختم، همان لحظه ریحانه با گریه گفت: –میخوام برم پیش راحیل جون مادربزرگش گفت: –امروز ظهر نخوابیده، کلافس بچه –حاج خانم بزارید بیاد پیش من، غذاش رو میدم بعد میبرم می‌خوابونمش بعد از این که غذای ریحانه را دادم، زهرا خانم گفت: –عه! راحیل جان، تو که غذات رو نخوردی ، سعی کردم لبخند بزنم –آخه قبل شام شیرینی خوردم، دیگه میل به غذا ندارم ، حالا میزارم بعدا که گرسنم شد می‌خورم ، ریحانه در آغوشم خواب آلود تاب می‌خورد –الان با اجازتون ببرم ریحانه رو بخوابونم تقریبا همه غذایشان را خورده بودند، از سر سفره که بلند شدم دیدم که با نگرانی نگاهم می‌کند همین که ریحانه را روی پایم گذاشتم و تکانش دادم خوابش برد. صدای جمع کردن سفره می‌آمد. سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم ، دوباره که به حرفهای این چند وقتش فکر کردم بغض به گلویم چنگ زد بوی آشنایی مشامم را نوازش داد، بوی عطر خودش بود. چشم هایم را باز کردم و دیدم روی تخت نشسته و به من زل زده، نگاهم را به روی ریحانه سُر دادم. امد و ریحانه را از روی پایم برداشت و روی تختم گذاشت، بعد کنارم نشست. چند دقیقه بینمان سکوت بود آهی کشید وگفت: –چرا غذات رو نخوردی؟ جدی گفتم: –چون از حرفت دلم شکست، تو خیلی بی‌رحم شدی، دستم را گرفت –من رو حلال کن راحیل، حرفهای دیروزت پشتم رو لرزوند به زهرا گفته بودی به زور جلوت رو بگیرم که نری ، من کار زوری... تیز نگاهش کردم ،حلقه‌ی اشکم باعث شد صورتش را تار ببینم –حالا کی می‌خواد بره که تو بخوای جلوش رو بگیری من اون رو مثال زدم، تو در مورد من چی فکر کردی؟ اشکم روی دستش چکید بی‌قرار شد ✍ ...
سرم را پایین انداختم، دستش را زیر چانه‌ام گرفت و سرم را بالا آورد و نگاهش را آویزان چشم هایم کرد و گفت: –من هیچ فکری نکردم درنگاهش ترس بود، من کاملا احساسش کردم، شاید می ترسید حرفی بزنم که این فاصله ها بیشتر شود، از این همه نزدیکی خوشحال بودم، کنترل تپش قلبم دیگر دست خودم نبود دلم برای چشم‌هایش تنگ شده بود اخم ریزی کرد و دستش را عقب برد و نفس عمیقی کشید –باید با هم حرف بزنیم –اگه دوباره حرف خودت رو نمی‌زنی باشه حرف می‌زنیم –بگو، می شنوم نگاهم راخرج دستهایش کردم و گفتم: –چی بگم، من که مشکلی با تو ندارم بعد آرامتر دنباله‌ی حرفم را گرفتم –دلم برای مهربونیات تنگ شده کمیل برای حمایتهات، برای این که بازم مثل کوه پشتم باشی، من از نبودنت می‌ترسم، ازاین بداخلاقیات وسردیهات وحشت به دلم میوفته دوباره بغض مثل یه گیره‌ی قوی راه گلویم را آنقدر فشار داد که احساس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده است ترسیدم دوباره اشکم بریزد و دل تنگی‌ام را بیشتر از این جار بزند برای همین سکوت کردم دستش را لای موهایم برد –گریه که بد نیست، اینقدرخودت رو برای نگه داشتنش اذیت نکن من هر کاری کردم خدا شاهده به خاطر خودت بود راحیل خودت بهترمی دونی خاطرت چقدر برام عزیزه، برای همین می‌خوام بهت بگم به خاطر رو درواسی، یا حرف مردم یا ترسیدن ازاین که یه وقت دیگران کارت رو تایید نکنن تصمیم نگیر، نگران منم نباش، تو هر تصمیمی بگیری من بارضایت قبول می کنم، دفعه‌ی اولم که نیست مکثی کرد و از ته دل آهی کشید که گیره ی گلویم فشرده‌تر شد –اگه برای محرم شدن عجله کردم به خاطر ترس از پیامهایی بود که اون دیوانه می‌داد، احساس وظیفه کردم در ضمن فکرمی کردم تو خودت هم به من علاقه داری، پس با خودم فکر کردم چه بهتر که زودتر عقد کنیم و خیال منم راحت بشه باحرف آخرش بادلخوری نگاهش کردم –من چیکارکردم که تو فکر کردی بهت علاقه ندارم؟ –ببین راحیل اصلا موضوع این نیست که توکاری کردی، موضوع زندگی گذشته ی خودمه، حرف یک عمرزندگیه، من نمی خوام که ... حرفش رابریدم و صدایم را کمی بلند کردم –موضوع اینه که تو به من اعتماد نداری، اون روز تو هم جای من بودی همون برخورد رو می‌کردی اگه الان مادر ریحانه یهو روبروت ظاهر بشه چه حالی میشی؟ شوکه نمیشی؟ آرش برای من مرده، فقط زنده شدنش جلوم بهم شوک وارد کرد همین توفکرمی کنی داری به من محبت می کنی؟ این کارهات فقط داره اعتمادم رونسبت به علاقه‌ات کم می کنه. مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیزاری؟ اشکهایم دیگر صبور نبودند –وقتی به حرفهام اعتماد نداری، موندنم تو این زندگی چه فایده‌ای داره، حرف زدنمون آب در هاونگ کوبیدنه. دیگه نمی‌تونم اینجا بشینم بلند شدم و به طرف در رفتم نمی دانم چطور فوری خودش را به من رساند، دستم را گرفت – فرارنکن، وایسا وحرفت رو بزن –من حرفهام رو زدم، دیگه چیزی ندارم که بگم. صورتم راقاب دستهایش کرد و نگاهش را به چشم هایم سنجاق کرد و با مهربانی گفت: –مطمئنی همه چیز رو گفتی؟ در لحظه یاد حرفهای خانمی افتادم که در مترو دیده بودم. خدا را شکرکردم که هر دوچشم داریم. می تواند نگاهم کند، می توانم نگاهش کنم. وگرنه این همه حرفها را چگونه با زبان نگاه به هم می گفتیم. همان حرفهایی که زبان قاصراز گفتنش است. ازسوالش سرخ شدم و گریه ام بند آمد با انگشتهایش اشکهایم را کنار زد و دوباره پرسید: –مطمئنی؟ احساس کردم صورتم گلوله‌ی آتش شده، چشم هایم را پایین انداختم. دوباره دستش را لای موهایم انداخت و بهمشان ریخت و باحالت بامزه ای گفت: –چه فوری ام واسه من قهر میکنه ، دیگه نبینما ، مشتی به سینه‌اش زدم –فعلا که تو ناز میکنی، همه‌چی برعکس شده دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا در آغوشش کشید اگر کمیل دست نداشت چه؟ خدایا شکر که می‌تواند در آغوشم بگیرد از این همه داشتنها دوباره گریه‌ام گرفت او شروع به نوازش کمرم کرد و زیر گوشم با صدایی که معلوم بود سعی می کند آرامش داشته باشد، گفت: –ناز چیه عزیزم، میدونی تو این چند روز چی کشیدم؟ بعد آهی کشید. –آروم باش عزیزدلم، آروم باش حورالعین من... ✍ ...
کمی که آرام شدم، از خودش جدایم کرد. سرم را بوسید و گفت: –من رو می‌بخشی راحیل؟ نگاهم را روی لباسش بالا و پایین دادم دوباره سرم را روی سینه‌اش گذاشتم –خیلی اذیتم کردی ، سرم را بوسید –معذرت می خوام ، قصدم ناراحتیت نبود این سکوت تو باعث میشد گاهی فکر کنم، نکنه واقعا کارم درسته سرم را بالا گرفتم: –سکوتم؟ خب وقتی تو به من اهمیتی نمیدادی من چیکار می‌تونستم بکنم؟ لبخندی روی لبهایش نشست –تو همون اول فقط کافی بود یه کار کنی که همه چی تموم بشه مبهوت نگاهش کردم –چیکار؟ نگاه جستجوگرش در چشم هایم ثابت ماند نگاهی طولانی و نفس‌گیر، کم‌کم بانگاهش دلخوریها راکنار زد و غصه هایم را مرحم شد، حرفهایش فقط درکتاب لغت چشم هایم ترجمه میشد، انگار نگاهش چیزی را تمنا می‌کردند که برایم تازگی داشت ، هیجان، تپش وَحرکت خون، در رگهایم... اگر دهخدا بود حتما کتاب لغت دیگری برای معانی این حرفها می‌نگاشت درتنم انقلاب شد همه چیز به هم ریخت، او موفق شده بود، آنقدر جستجو کرد تا بالاخره به آنچه دنبالش می گشت رسید. غرورم و تمام گذشته‌ام را پله‌ای کردم و زیر پایم گذاشتم و رویش ایستادم لبخندش عمیق‌تر شد. دستهایم را دور گردنش آویختم و کمی سرش را پایین کشیدم و روی پنجه‌ی پاهایم ایستادم و گونه اش را بوسیدم وآرام گفتم: –دوستت دارم دستهایش رامحکم دور کمرم حلقه کرد و گردنم را بوسید و زیر لب طوری که به زور صدایش را می شنیدم گفت: – بالاخره امام رضا جوابم رو داد خوشبختی به همین سادگیست، خوشبختی همان خدا را شکر گفتن‌های از سر رضایت است، دل سپردن است. تو دل بسپار به خدا، خداقول داده که خوشبختت کند، گاهی خوشبختی آن دری نیست که خدا برایمان بسته است و ما پشتش تحصن کرده‌ایم ، باید دنبال درهای باز خوشبختی گشت و به خدا اعتماد کرد ، باید باور کنیم که خدا بیشتر و بهتر از ما می‌‌داند. ✍ ...
*آرش* راحیل ازدواج کرده بود، آن هم با مردی که آینه ی خودش بود، باید باور می‌کردم. راحیل را برای همیشه از دست داده بودم ، وقتی کمیل برایم تمام بلاهایی که فریدون دیوانه سر راحیل و خودش آورده بود را تعریف کرد تازه فهمیدم راحیل چقدرصبورتر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم ، آن روزها حتی یک کلمه هم در این مورد به من چیزی نگفته بود. کمیل را خیلی قبل ترها می شناختم، درست زمانی که برای پادرمیانی بین من و راحیل از او خواهش و تمنا کردم که کمکم کند، همان موقع بود که فهمیدم جنسش بابقیه فرق دارد، درست مثل راحیل ، همان موقع بود که گفت، «زن خوب یه نعمت بزرگه، اگر با خانم رحمانی ازدواج کنی یعنی خدا این نعمت رو بهت داده، پس قدرش رو بدون.» وقتی راحیل تمام شد معنی حرفش را فهمیدم. من تا آن روز فکر می‌کردم چه از خود گذشتگی بزرگی کرده‌ام و خانواده‌ام را از پاشیده شدن نجات داد‌ه‌ام. در دلم فقط برای آرامش راحیل دعا می‌کردم ، ظلمی که ناخواسته و به جبر زمانه در حقش کرده بودم ، برای یک دختر چیز کمی نبود، بعد از آن هم ظلمهای فریدون شاید وادارش کرده بود که او هم با ازدواجش یک جورهایی از خواسته‌هایش رد شود ، ما هر دو پدر و مادر بچه هایی شدیم که مال خودمان نیستند ولی درکنارشان احساس آرامش داریم، یادم می آید که راحیل همیشه برای ریحانه نگران بود و مدام دل تنگش میشد. به حرف راحیل رسیدم، خوب بودن بدون تاوان دادن خوب بودن نیست، فقط به‌ به و چه چه دیگران را خریدن است، و چقدر گاهی خوب بودن درد دارد. ما هر دو از عشقمان گذشتیم و تمام محبتمان را تقدیم بچه هایی کردیم که بیش ازهرکسی محتاجش بودند. شاید خانواده‌ی من هیچ وقت متوجه نشوند که راحیل با گذشتش چه آرامشی برایشان آورد. ولی به قول خودش خدا که می داند. سارنا سینه خیز نزدیکم آمد، بی‌صدا و آرام ، هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم سکوت یک بچه در خانه اینقدر درد‌ناک باشد ، مادر برای هرشیرین کاری سارنا هزار بار قربان صدقه اش می‌رفت ولی وقتی با بچه حرف میزد سعی می‌کرد بغضش را نشان ندهد، گاهی این سکوت سارنا چقدر تلخ همه‌ی صداها را می‌شکست ، مادر دیگر مدتهاست قلبش درد نگرفته و کارش شده برای من دعا کردن مژگان که حالا با برگشتن من به زندگی انگار او هم آرام گرفته کنارم نشست و با لبخندنگاهم کرد و برایم میوه پوست کند. سارنا رابغل کردم و تکه سیبی که مژگان سرچنگال تعارفم کرد را گرفتم و گفتم: –قرار بود بعدا ز غذا میوه نخوریم که، یا بافاصله‌ی حداقل دوساعت بخوریم. – حالا یه شب ناپرهیزی چیزی نمیشه. بعد به حلقه‌ی انگشتری که برایش خریده بودم نگاهی انداخت و دستش راکنار دستم نگه داشت. –چه ست قشنگی انتخاب کردی آرش، خیلی حلقه‌ام رو دوست دارم. نفسم را بیرون دادم –آره قشنگه نگاهم کرد، با دیدن زلال شفاف چشم هایش به این فکرکردم که چقدر بعضی از آدمها فقط با کمی محبت زیرو رو می شوند، مثل من که تو آمدی و تکاندیم و رفتی. مادر سارنا را از بغلم گرفت و گفت: –بده من ببرم عوضش کنم بچمو مادر آنقدر به سارنا وابسته شده که دیگر حتی مهمانیهای دور همی‌اش را هم نمیرفت و تمام وقتش را صرف نوه‌اش می کرد. مژگان یک تکه موز مقابلم گرفت –مژگان جان بسه، الان همه‌ی اینا تا وقت هضم شدن تو معده می گندن و دیگه خاصیتی برای بدن ندارن که... موز را در بشقاب برگرداند و سرش را به بازویم تکیه داد و با مهربانی گفت: –عقل کل خودم، دو روزه دنیا رو زیادسخت نگیر چقدرحرفهایش مرا یاد کیارش می اندازد. او هم مدام می گفت دو روز دنیا رو خوش باش –دقیقا چون دو روز دنیاست میگم اتفاقا تو خیلی سخت می‌گیری این دو روز رو کشیده گفت: –آرش...دوباره رفتی رو منبر؟ تونیستی راحیل ولی می بینی حرفهایت هنوز در جمع ما هست. بخصوص هر وقت اخبار گوش می‌کنم، بیشتر یاد حرص و جوش خوردنهایت می‌افتم. وقتی دوباره حرف از تورم می شود سکوت سنگینی تمام خانه را بر می دارد گوشی مژگان زنگ خورد، فوری ازروی میز برداشت و گفت: –مامانه ازصحبتهایشان فهمیدم دوباره در مورد فریدون حرف می‌زنند ، تلاشهای پدرش هنوز برای آزادی‌اش و تبرئه کردنش ادامه دارد ناخودآگاه یاد دختری افتادم که به خاطر علاقه ای که به فریدون داشت زندگیش را بر باد داد. دخترک چه می دانست عاشق یک عقده‌ای بی وجدان شده است. بیچاره حتما فکرش را هم نمی کرده پشت این قیافه ی آنتونیا باندراس گونه ی فریدون یک آدم ناقص‌العقل پنهان شده است. ✍ ...
نمی‌دانم شاید فریدون هم قربانی پدر و مادر بی مسئولیتش شده است. به گفته ی مژگان از بچگی پدرو مادرش به خاطر مسافرتها و رفت وآمدهای زیاد وقتی برای رسیدگی به بچه‌هایشان نمی‌گذاشتند و چون فریدون بچه‌ی شروشیطونی بوده است، با پرستارهایش نمی ساخته ومدام باهم درگیر بوده اند. همین موضوع باعث می شودکه یک پرستار مرد برایش بگیرند ، همان موقع هم مادرفریدون برای دوهفته به مسافرت خارج از کشور می رود. پرستار از همان اول با فریدون آبشان در یک جوی نمی رفته و هر دفعه به یک بهانه او را تنبیه می کرده است. حتی چند بار به دور از چشم دیگران فریدون را مورد آزار و اذیت قرار داده است. این کشمکش و تنبیها از فریدون یک بچه ی عصبی و انتفام جو می سازد. که البته به گفته ی مژگان آن پرستار هم بعداز مدت کوتاهی باشکایتهای مکرر فریدون اخراج می شود مادر از وقتی این حرفها را از مژگان شنیده بود، تا مرا تنها گیر می آورد مدام می‌گفت اگر تو سارنا و مادرش رو ول می‌کردی کی می‌خواست مواظبشون باشه، بعد تشکر می‌کرد. یک روز در جواب تشکرش گفتم: –مامان باید از راحیل تشکر کنید، چون اگه اون اصرار می کرد زندگی جدایی داشته باشیم من قدرت این که به خواستش تن ندم رو نداشتم سرش را به علامت مثبت تکان داد –اگه تو این بچه رو ول می کردی ومی رفتی دنبال زندگیت، خدا می دونه تو اون خانواده و با اون داداش و خانواده بی‌مسئولیت مژگان چه بلایی سرشون می آمد بالاخره مژگانم مادرشه می تونستیم بچه رو بهش ندیم؟ وقتی سکوتم را دید، به جان راحیل هم دعا کرد و گفت: –خدا خیرش بده، خدا رو شکر که درکش بالا بود و از این دخترهایی نبود که موقعیت رو درک نمی کنن و مثل کنه می‌چسبن ، ان شاالله هرجا هست خوشبخت بشه. پوزخندی زدم وقتی پوزخند مرا دید، ادامه داد: –می دونم مادر بهت سخت گذشت، توام خیلی گذشت کردی، ولی چیکار میشه کرد سرنوشت این طور بوده ، من تا آخر عمرمدیون شما دوتا هستم. راستش اوایل ازش خوشم نمی آمد ولی کم‌کم که رفتارهاش رو دیدم فهمیدم انسانیت ربط زیادی به پوشش و دین و مذهب نداره ، قبلا فکر می‌کردم اونا که مثل راحیل هستن، کارهاشون از روی اجبار و برای جلب توجه هست و هی واسه ماها جانماز آب می کشن. چون واقعا یه نفر رو می‌شناختم که چادری بود ولی خیلی بد‌اخلاق و بی فرهنگ و کلا اهل جانماز آب کشیدن بود. راحیل جای بچه‌ی من بود ولی رفتارهاش خیلی بزرگ منشانه بود ، اون خیلی خوب بود، من متوجه میشدم ولی نمی‌خواستم به روم بیارم. دلخور نگاهش کردم –مامان، فکر کنم راحیل برای ما زیادی بود ، ما قدرش رو ندونستیم ، اگر قدر چیز با ارزشی رو که خدا بهت داده رو ندونی ازت گرفته میشه ، این خوبیهایی که شما از راحیل می‌گید شاید برای ما خیلی خاص باشه ولی برای اون یه رفتار معمولی بود، با خودم گفتم "راحیل کار خاصی نمی‌کرد، فقط از عقلش درست استفاده می‌کرد ، اون مثل ما نبود ، همش دنبال این بود که از زندگیش سود ببره، اصلا به زیان فکر نمی‌کرد، درست برعکس ما." مادر با تاسف گفت: –اون اوایل نامزدیتون چند بار از خدا خواستم که یه جوری بینتون بهم بخوره و عروسمون نشه با چشم های از حدقه درآمده نگاهش کردم –آخه چرا مامان؟ بغض کرد –چون زیادی خوب بود، پیشش کم می آوردم و احساس عذاب وجدان داشتم آهی کشیدم و گفتم: –پس راسته که می گن دعای مادرها گیراست اشکش سرازیر شد –اشتباه کردم، کاش کیارشم بود و شما هم می رفتید سر خونه زندگیتون ربط این حرفش را با دعایی که برای جدایی من و راحیل کرده بود را نفهمیدم ولی به این فکر کردم که مگر خدا دعاهای اشتباهی را هم برآورده می کند؟ ✍ ...
روی سجاده نشسته بودم و به حرفهای مادر فکر می کردم. چرا وقتی یک نفر افکارش، رفتارش و حرفهایش با بقیه فرق دارد طرد می شود ، چرا دیگران نمی توانند تحملش کنند ، راحیل که به کسی بدی نکرد. شاید خوبی نزدیکانمان این اجازه را به ما نمی‌دهد که با وجدان راحت اشتباهاتمان را ادامه دهیم ، آن درد وجدان گاهی باعث عصبانیت می‌شود. اصلا چرا راه دور بروم خودم بهتر از هر کس می‌دانم که گاهی چقدر از حرفهای راحیل عصبانی میشدم، در حالی که می‌دانستم درست می‌گوید. اما عشقی که نسبت به او داشتم باعث میشد عصبانیتم فرو کش کند و به حرفهایش فکر کنم، انگار همین فکرها باعث شد آرام باشم. راحیل کم‌کم معانی همه چیز را برایم تغییر داد و چه تغییر زیبایی ، حرف کیارش یادم آمد. روز اولی که از راحیل برایش گفتم، مخالفت کرد و گفت رهایش کن ، وقتی دلیلش را پرسیدم گفت چون دختر عاقل و فهمیده‌ای است. راست می‌گفت اگر راحیل می ماند تمام عمرم، شرمنده اش می شدم ، شاید باید هر روز به خاطر رفتار اطرافیانم از او عذر خواهی می کردم. من این شرمندگی را نمی خواستم شاید دلیل نداشتن راحیل را خودم بهتر بتوانم پیدا کنم شاید اگر قدمی در گذشته ام بزنم جواب خیلی از سوالهایم را بتوانم پیدا کنم. سرم را روی مهر گذاشتم خدایا من به تقدیر ایمان پیدا کرده ام، اینجا تشخیص خوب و بد از هم سخت شده، مثل تمام دورانهای تاریخ ، من درحال تجربه ی تکرار تاریخ هستم. چطور این همه سال گم شده بودم که خودم هم نفهمیدم، چرا آن سالها چیزی برایم غریب نبود؟ کاش راحیل زودتر از این پیدا‌یم می کرد و مرا به خودم پس میداد باصدای زنگ گوشی مژگان، سراز مهر برداشتم مژگان وارد اتاق شد و متاسف نگاهم کرد فوری گوشی‌اش را از روی تخت برداشت وتماس را متصل کرد و از اتاق بیرون رفت سجاده راجمع کردم و لباسهایم راپوشیدم و به طرف سالن رفتم مادر که تازه سارنا را از حمام آورده بود درحال پوشاندن لباسهایش بود –مامان یه چیزی برای خوردن داریم؟ میخوام برم سرکار –آره مامان، ناهارحاضره، دستم بنده مژگان رو صدابزن بیاد میزو بچینه ، فکر کنم رفت تو اتاق پشت در اتاق که رسیدم صدایش راشنیدم که بادلخوری با کسی که پشت خط بود درد و دل می کرد –آره بابا، دلم خوش بود گفتم اون دیگه ازدواج کرد، من راحت شدم ، ولی اشتباه کردم ، نمی دونم این راحیل چه بلایی سرش آورده کلا یه آرش دیگه شده. ... –فکرکن، تا آخر عمر باید با یکی که اصلا فکرش به من نمی خوره زندگی کنم. ... –دوسش دارم، ولی نمی تونم بعضی حرفهاش رو هم قبول کنم ، یعنی قبول کردنش سخته تک سرفه ای کردم و وارد اتاق شدم مژگان با دیدنم فوری با فرد پشت خط خداحافظی کرد و پرسید: –کاری داشتی؟ به گوشی دستش اشاره کردم و پرسیدم: –کی بود؟ –دوستم بود روی تخت کنارش نشستم –میشه بگی رفتار من چه عیبی داره که تو رو ناراحت میکنه ومجبوری تحملم کنی بامِن ومِن گفت: –هیچ عیبی جدی نگاهش کردم –حرفهات رو شنیدم، لطفا اگه حرفی داری به خودم بگو، تا دوتایی حلش کنیم سرش را پایین انداخت وگفت: –خب، از این که رفتارات تغییر کرده ناراحتم مثلا چرا مهمونی الی اینا نیومدی؟ –اون که مهمونی نبود ، جایی که زن ومرد در هم گره می خورن رو بهش میگن پارتی، تازه اونم از نوع خفنش ، توام دیگه اجازه نداری بری، اون دفعه هم به اصرار مامان اجازه دادم ، چون خودشم همراهت آمد. لبهایش را بیرون داد. –خب حالا هر چی ، تو که خودت قبلا... فریاد زدم: –مگه قرار نشدکه دیگه حرفی از گذشته نزنی؟ گذشته مُرد مژگان در حال زندگی کن حرصی شد و گفت: –اون دیگه تموم شد، ازدواج کرد، چرا به زندگیت برنمی گردی؟ اگه گذشته مُرده، پس چرا راحیل برای تو نمرده؟ با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم –من الان دقیقا دارم زندگی می کنم مژگان، اونم دنبال زندگی خودشه و خوشبخته،اون از اولشم برای من زیادی بود، من نفهمیدم مکثی کردم ، بلند شدم و به کتابی که هر دفعه میومداز کتابخانه بالای تخت برمی‌داشت و می‌خواند خیره شدم –انگار اون وظیفه داشت بیاد ولی نمونه ناله کرد: –آرش چرا از زندگیت لذت نمیبری؟ حرفش مرا به فکر انداخت، مگر چطور زندگی می کنم که مژگان احساس می کند لذتی از زندگی‌ام نمی‌برم –مژگان باورکن من الان آرامش دارم نمی دونم تو چرا اینجوری فکر می کنی، من الان برای خودم دارم زندگی می کنم، نه مثل گذشته‌ها برای دیگران اگر واقعا این زندگی برات مهمه، قبول کن که من همین هستم نگاهم کرد و گفت: –اگه خودت اینجوری دوست داری من که حرفی ندارم، بالاخره برای توجیح نرفتنت به مهمونی الی باید یه چیزی بهش می گفتم دیگه، باور کن آرش من خودمم تمایلی ندارم اون جور جاها برم بخصوص که اونجا همش باید مدام مواظب نگاه بقیه به تو باشم ، اصلا آرامش ندارم. ولی چیکار کنم یه جورایی مجبورم، اگه رفت و آمد نکنیم میگن، اجتماعی نیستن و ...هزارتا برچسب دیگه ✍
سعی کردم مهربان باشم. –منم یه زمانی مثل تو فکر می کردم، شاید اون موقع به خودم و کارهام شک داشتم که دنبال تایید دیگران بودم، انگار یه جوری خوشحالیم، به تایید دیگران وابسته بود، حتی گاهی جزیی ترین مسائل زندگیم هم با یه زنجیر نامرئی بهشون متصل بود که آرامش رو ازم می گرفت ، چون نمی‌تونستم از عقلم درست استفاده کنم ، ولی الان دیگه حرفهای دیگران برام اهمیتی نداره، برای این که زندگیم هدف پیدا کرده مژگان، برگشتن و هی به پشت سر نگاه کردن باعث میشه مدام بخوری زمین چون جلوی پات رو نمی تونی ببینی، همش با خودم میگم چرا کسایی مثل راحیل از نظر آدمهای منطقی عاقلن؟ و راحت تر از بقیه خوب و بد رو از هم تشخیص میدن مژگان پشت چشمی نازک کرد –لابد چون چادر چاقچوری هستن –اونم‌ هست، اتفاقا ‌می‌دونستی حجاب داشتن‌ و متین بودن زن، عقلش رو زیاد میکنه؟ مژگان با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد ادامه دادم: –آره، هر دفعه که ما گناهی رو ترک کنیم همون مقدار آی‌کیومون میره بالا، برعکسشم هست ، مثلا فریدون رو نگاه کن چقدر کاراش از روی نادونیه، هر چقدر از خدا دور باشیم به همون اندازه احمقانه‌تر عمل می‌کنیم روبه رویم ایستاد بغض داشت –آرش با این حرفهای تو من چطوری به گذشته فکر نکنم؟ چطور به راحیل حسادت نکنم؟ وقتی حتی حرفهات هم شبیه اون شده و مدام توی ذهنت یادآوری میشه ، راحیل برای من یه هووی نامرئیه، نه می تونم باهاش گلاویز بشم نه می تونم بهش حرفی بزنم که دلم خنک بشه ، اون تا آخر عمر شکنجم میده –اینجوری فکر نکن، وقتی به فکرهای منفی توجه کنی، پر و بال پیدا می‌کنن و اونقدر بالا میبرنت که دیگه نمی‌تونی از دستشون خلاص بشی. خودت رو توجیح کن که همه چی تموم شده –تموم نشده، تو هم مثل اون سنگین و سخت حرف میزنی خندیدم –سنگینی حرفهای من به سنگینی گوشهای تو در، مشت محکمی نثار بازویم کرد. نخیر من گوشهام سنگین نیست. فقط این کارایی که میگی انجام بدم خیلی سخته بازم یاد حرف تو افتادم راحیل رو بهش گفتم: –میدونم، سخته چون هنوز عقلمون خوب رشد نکرده، هر دفعه نَفست رو بزن کنار تا جا واسه رشد عقل بدبختت باز بشه که دیگه الان شده اندازه‌ی یه عدس، بعد خندیدم –متلک میگی؟ این اخلاقت هیچ وقت عوض نمیشه ، یعنی من بی‌عقلم دستش را کشیدم و به طرف سالن بردم –هممون گاهی میشیم ، حالا بیا نهار رو ردیف کن بخورم برم. با دیدن سارنا که دو دستی گردن مادر را چسبیده بود لبخند زدم و از بغل مادر گرفتمش و گفتم: –خوشبختی یعنی این ، بعد ماچ آبداری از لپش گرفتم و محکم توی بغلم فشارش دادم مادر هم با لبخند رضایت مندی نگاهم کرد سر میز غذا با هر قاشق غذایی که می‌خوردم یک بوسه از سارنا برمی‌داشتم تمام مدت مژگان جوری با ندامت نگاهم می کرد بعدازغذا سوییچم را برداشتم و راه افتادم کفشهایم راکه پوشیدم مژگان راکنارخودم دیدم، سربه زیر گفت: –بابت اون حرفهایی که پشت تلفن در مورد تو به الی گفتم معذرت می خوام باور کن فقط می خواستم یه جوابی به سوالهاش در مورد نرفتنت به مهمونیش بدم و دست به سرش کنم –اسمش رو نیار که هروقت اسمش رو می شنوم یاد اورانیوم غنی شده میوفتم به جای توجیح اون، فکر توجیح خودت باش –اورانیوم؟ –آره، کاش میشدشعور و فرهنگ کسایی مثل الی رو هم مثل اورانیوم غنی کرد بزار یه چیزی رو رک بهت بگم، می خوای شوهرت از دستت نره کاتش کن. البته اینم بگم ها ما با اونا رفت وآمدکنیم کل خانوادمون از دست میره وقتی تعجبش را دیدم ادامه دادم: –باور کن مژگان، یه خورده بهتر اطرافت رو نگاه کن ، اون از این محبتهایی که بهت می کنه هدف داره وارد آسانسور شدم و اشاره به سرم کردم –کاتش کن تا رشد کنه ، کفش جلوی در را برداشت تا به طرفم پرت کند، همان موقع در آسانسور بسته شد باورم نمیشد مژگان دراین حد ساده واحساساتی باشد و معنی محبتها را متوجه نشود با کوچکترین محبت از طرف دیگران به طرفشان کشیده می شد. با این که همیشه در اجتماع بوده وتحصیلات بالایی دارد ولی رفتارهایش گاهی شبیه یک دختر خام هفده ساله است. شاید اگر محبتهای بی دریغ مادر نبود، رابطه اش با ما هم مثل خانواده‌اش سرد میشد و َفقط خدا می داند که اگر من از عشقم چشم پوشی نمی کردم چه اتفاقی می افتاد آنقدر مژگان حرف از راحیل زد که دیگر نتوانستم به شرکت بروم مثل همیشه که تا یادش می‌افتادم سر مزار شهدای گمنام می‌رفتم، دوباره دور زدم و مسیرم را تغییر دادم. هوا سرد بود ، در آن وقت روز کسی آنجا نبود ، اینجا حس خاصی دارم ، سرم را روی مزار‌ها گذاشتم و بغضم را رها کردم، شروع به حرف زدن کردم نمی‌بینمشان اما گاهی حضورشان را در کنارم احساس می‌کنم ، مثل همیشه از حضورشان آرامش گرفتم. به این فکر کردم که بعضی‌ها چقدر منبع آرامشند، حتی اگر در کنارمان نباشند مثل همین شهدا... ✍ ...