eitaa logo
رمان خوب
123 دنبال‌کننده
47 عکس
11 ویدیو
35 فایل
🌼سلام، خیلی خوش آمدین 🌼 https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
مشاهده در ایتا
دانلود
{﷽} ... مُدام حرفهای لیلا درذهنم رژه می رفت... نازنین نمی خوام اذیتت کنم ولی...ولی... یه مسئله خیلی مهمی را باید بهت بگم! حالت چهره اش از گفتن حرف خوبی خبر نمی داد!!! دستاش می لرزید! درست مثل صداش! انگار که خیلی نگران باشه... گفتم: لیلا چی شده؟! چرا قیافت این‌جوریه!!! نگرانم کردی دختر! بگو دیگه... من من کنان گفت: راستش امید... امید... اسم امید که اومد تنم لرزید! گفتم: امید چی؟! چیزی شده؟! نصفه جونم کردی خوب حرف بزن... ادامه داد: اما صداش از ته گلوش می اومد... انگار می ترسید بگه! امید یک ماهی هست... یک ماهی هست... که مدام به من پیام میده! تا اینکه دیروز اومد پیشم و بهم پیشنهاد داد که... دیگه نمی فهمیدم لیلا چی میگه! مثل آدمی که بهش شوک الکتریکی وصل کرده باشن... با حالت برافروخته گفتم: دروغ میگی! می خوای بین ما را بهم بزنی که چی بشه!!! آخه چرا لیلا تو دوست منی؟ نذاشت حرفم تموم بشه! گوشیش رو از داخل کیفش آورد بیرون... دلم می خواست از دستش می افتاد و خُرد می شد ولی چیزهایی رو که می خواست بهم نشون بده نمی دیدم... دستای لرزونش چنان با سرعت روی صفحه ی گوشیش سُر می خورد به سمت پیام ها می رفت که انگار برای اثبات حقانیتش طناب دار را از گردنش باز کنه! و باز شد فایل پیامها... _لیلا خانم سلام چند وقت است که احساس می کنم نسبت به شما حس خاصی دارم.... _لیلا جان من شبها خواب ندارم میشه یک کلمه جواب بدید لااقل آروم بشم... _لیلا... لیلا جان... لیلی من... ولی لیلا هیچ کدوم از پیام ها رو جواب نداده بود... دیگه دلم نمی خواست ببینم... چقدر شبیه پیام هایی بود که روز های اول به من می داد! _نازنین خانم سلام چند وقت است احساس می کنم نسبت به شما حس خاصی دارم... و.... چقدر ساده بودم من.... منی که همه به عنوان دختر عاقل می شناختند! چقدر راحت گول خوردم!!! نگاهم به حلقه نامزدیم افتاد که به دستم بود... فقط اشک بود که روی گوشی اَپل لیلا می ریخت... دستش رو انداخت دور گردنم و گفت: می فهممت نازنین!!! نمی دونم چرا اون لحظه حالم حتی از لیلا هم بهم می خورد... دستش رو برداشتم و با تمام سرعت دور شدم... صدای لیلا که دنبالم می دوید و مُدام می گفت: نازنین صبر کن... نازی صبر کن!!! توی سالن دانشگاه می پیچید و همه خیره به ما... و صدای پچ پچ بچه ها.... انگار گوش هایم حساس تر از همیشه شده بود.... یکی از بچه ها می گفت: دوباره این دخترا لوس بازیشون گل کرد! اگر لیلا به موقع نرسیده بود دستم روی گونه هاش یه یادگاری حسابی می گذاشت! انگار دنبال یکی بودم عصبانیم را خالی کنم... دانشجوی بیچاره نفهمید از کجا فرار کنه... مچ دستم که گره خورده بود به دستهای لیلا را با تمام عصبانیت رها کردم و گفتم: ولم کن لیلا حالم از تو ... از امید...از خودم... از همه بهم می خوره! بذار برم و به درد خودم بمیرم... و با همون سرعت از دانشگاه خارج شدم بی هدف در خیابانها راه می رفتم و اشک می ریختم... با خودم فکر می کردم چطور امید تونست با من این کارا بکنه! چرا نامرد لیلا را انتخاب کرد! این همه دختر توی دانشگاه ما! چرا دوست من! حالا به مامان بابام چی بگم! چطوری توضیح بدم بعد از اون همه اصرار برای قبول کردن امید و ماجرای خواستگاری و انگشتر نشون آوردن! چقدر احساس تنهایی می کردم... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2696🔜
... با صدای بوق ماشین و صدای ترمز یکدفعه به خودم اومدم! راننده بلند، بلند داد می زد می خوای خودتم بکشی برای مردم دردسر درست نکن... خودمو بکشم... شاید اینجوری از این فلاکت راحت بشم! بدون توجه به راننده رفتم سمت داروخونه اون طرف خیابون... یه جعبه قرص گرفتم تموم کنم این زندگی رو... رسیدم خونه... مامان با تلفن مشغول صحبت بود آروم رفتم داخل آشپزخونه یه لیوان آب برداشتم رفتم داخل اتاقم... نگاهی به لیوان آب انداختم و جعبه قرضی که گذاشته بودم رو به روم... داشتم با لیوان آب بازی میکردم ، آب توی لیوان موج می زد و متلاطم بود درست مثل امواج دل من.... و سوالهای بی پاسخی که مثل خوره مغزم را می خورد! چراااا!؟ چرا آخه امید با من اینطوری کرد....؟ ما همدیگه رو دوست داشتیم... اصلا اگه دوستم نداشت چرا با پدرم صحبت کرد؟ محکم کوبیدم روی میز... از این همه حماقتم... شدت ضربه ی دستم اینقدر زیاد بود که لیوان پخش شد روی زمین... و زمین پر از خرد شیشه.... مامانم هراسان در رو باز کرد و گفت: چی شده نازنین!؟ سریع جعبه قرص ها رو گذاشتم توی جیبم و گفتم: می خواستم آب بخورم لیوان از دستم افتاد! از حالت چشمام متوجه شد چیزی شده... ولی چیزی نگفت! مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شد هم زمان نصایح مادرانه که تو بزرگ شدی دختر حواست را جمع کن مادر من! دیر یا زود می فهمید چی شده ولی ترجیح دادم اون موقع چیزی نگم... مامان که از در رفت بیرون، رفتم سمت گوشیم که آخرین پیامم رو برای امید بفرستم و با این زندگی خداحافظی کنم... گوشی رو برداشتم ۱۲ بار لیلا زنگ زده بود .... ۵ بار امید... سه تا پیام داده بود نازنین عزیزم چرا جواب نمی دی؟ عشقم نگرانت شدم... کجایی نفس... حالم ازش بهم میخورد! از این همه دروغ! از این همه چند رنگ بودن! آخه مگه یه قلب برای چند تا عشق جا داره آدم پلید! با تمام بغضم و حرص براش نوشتم هرچی بین ما بود دیگه تموم شد... منتظر خبرهای غافلگیر کننده باش... داشتم فکر میکردم از خبر خود کشی من چقدر شوکه میشه!!َ! که صدای پیامکی اومد! فکر کردم امید! با شتاب گوشی رو برداشتم ولی لیلا بود... پیام را باز کردم نوشته بود: نازی جون دوست قدیمی من... اگه خواستی کاری کنی من بهت پیشنهاد میدم انتقام بگیر... من تمام مسیری که پیاده رفتی پشت سرت بودم، دیدم رفتی داخل داروخونه! رفیق یادت باشه زندگی یه کتاب پرماجراست! هیچ وقت به خاطر یه ورقش اونو دور ننداز... یه لحظه فکر کردم من دارم چکار میکنم! اصلا چرا من خودمو بکشم! گیرم این دنیا با دست یه نامرد بدبخت شدم چرا اون دنیام را با دستای خودم، خودم را بدبخت کنم! چه حماقتی! لبم را گزیدم و به خودم گفتم: وقتی اینقدر بی عقلی که بخاطر یه عوضی زندگیت را می خوای تموم کنی پس عجیب هم نبود چنین اشتباهی توی انتخابت کنی! حالا از دست خودم کلافه بودم! جعبه ی قرص ها رو توی دستم مچاله کردم... نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: انتقام... آره انتقام می گیرم! جوری که ندونی از کجا خوردی امید آقا! تو نمی دونی لیلا تو تیم منه! و چه اشتباه بزرگی کردی... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2697🔜
... یک هفته ایی دانشگاه نرفتم، توان رفتن نداشتم... در این مدت به فکر این بودم چطوری میتونم از امید انتقام بگیرم؟ اصلا مگه می شد انتقام کاری رو که با من کرد رو گرفت! توی همین افکار بودم که صدای در اتاقم اومد ... مامان شمائید بیایید داخل... در باز شد ... هنوز صورتم رو بر نگردانده بودم تا صدای سلام رو شنیدم ! نگاهم چرخید سمت در... لیلا بود!!! گفت: چرا گوشیتوخاموش کردی؟! چرا دانشگاه نیومدی... دیونه...نگرانت شدم... صورتم رو برگردوندم سمت میز.... دستهام رو گذاشتم روی سرم... آروم اومد و کنار تختم نشست و شروع کرد به حرف زدن... نازنین اگر من دوست بدی بودم الان اینجا نبودم! داخل ماشین امید نشسته بودم و داشتیم با هم... ببین نازی من اگر اون حرفها رو زدم فقط برا این بود بدونی امید چه جور آدمیه... تودوست صمیمی من هستی ما الان بیشتر از ده سال باهم دوستیم اگر بهت نمی گفتم احساس می کردم در حقت نامردی کردم... هرچند که من اصلا جواب امید رو ندادم که در حقت نامردی کنم ولی نگفتن اینکه امید چکار کرده هم به نظرم نامردی بود! بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: لیلا بس کن دیگه! اینقد امید امید نکن! باشه تو دوست خوب... لیلا سکوت کرد! و من هم سکوت... داشتم با خودم کلنجار می رفتم که لیلا بیچاره گناهی نکرده، خوب راست میگه! اگه نمی گفت من ساده هنوز هم امید رو دوست داشتم هنوزم... برگشتم سمت لیلا چشماش مثل چشمای خودم خیس اشک بود... گفتم: لیلا چرا باید اینطوری شه .... سرش رو تکون داد و گفت: نمیدونم نازنین! واقعا نمی دونم! ولی ببین نازنین حالا اتفاقی افتاده! دیگه به هر علتی ماجرا رو تمومش کردی بهش فکر نکن! اومدم کنارش روی تخت نشستم گفتم: چی، چی می گی ماجرا تموم شده! تازه ماجرا شروع شده! لبخند تلخی روی لبم نشست و گفتم: فکر ها دارم برای امید... لیلا متحیر نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟! چکار میخوای بکنی؟ بلند شدم و گفتم: می خوام زندگیش را ازش بگیرم... چشمای لیلا از حدقه زده بیرون!!! با همون حالش گفت: دیونه شدی!؟ نگاهش کردم و گفتم: آره دیونه شدم... یکی با تو هم همین کار رو میکرد تو هم دیونه میشدی... هر کسی ندونه تو که خوب میدونی قصه من و امید رو! پرید وسط حرفم با استرس و نگرانی گفت: آره می دونم! ولی این دلیل نمیشه بخوای باهاش درگیر بشی! نازی از تو توقع نداشتم تو دختر عاقلی هستی این کارعاقلانه ای نیست! خیر سرت این همه تو دانشگاه فلسفه و منطق خوندی! نگذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: اگه عاقل بودم عاشق نمی شدم! بعد هم اشکهام ریخت روی گونه هام... دستش رو گذاشت رو شو نه ام... برگشتم نگاهش کردم گفتم: لیلا کمکم می کنی؟! انگار یکدفعه وارفت به من من افتاد... با دیدن قیافش گفتم: نگران نباش نمی خوام کار خاصی بکنی! می دونی لیلا اگر اون پیامک را بهم نداده بودی معلوم نبود الان زنده بودم یانه! تو گفتی: انتقام... گفت: خوب الان من چکار کنم؟! اصلا چکار می تونم بکنم! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2702🔜
... گفتم: نمیدونم لیلا بخاطر همین از تو کمک می خوام... نگاهی بهم کرد و انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: فهمیدم نازی فهمیدم! سعید رو یادته؟ متعجبانه نگاهش کردم و گفتم: سعید!! گفت: آره یادته چند ماه پیش توی دانشگاه باهم می رفتیم همون پسر که قدش بلند بود موهاشو رنگ کرده بود... گفتم: آهان فرزاد و میگی! همون که زیر ابروهاش رو برمی داره پسریه چندش! گفت: آره! آره یادته اون روز بهمون متلک گفت! گفتم: لیلا حرفی می زنیا! مگه یادم میره! آخ ، آخ چه دعوایی شد اون روز!!! خوب حالا فرزاد چه ربطی داره به این ماجرا؟ گفت: فرزاد هیچی! ولی اون پسریی که اومد از ما دفاع کرد همون که پیراهن آبی پوشیده بود... گفتم: آهان همون که حسابی کتک خورد ولی بالاخره فرزاد رو نشوند سر جاش! گفت: آره همون پسر اسمش سعید ... گفتم: این همون پسریی که امید بارها و بارها بهم گفته بود خیلی ازش بدش میاد حتی یادمه یه بار می گفت تصمیم داشته افقیش کنه! البته هیچ وقت نفهمیدم چرا با سعید اینقد دشمنه! بعد ابروهام رو کشیدم تو هم و گفتم: خوب لیلا حالا این سعید چه ربطی داره به ماجرای من و امید؟! گفت: خوب بهترین وسیله ی نابودی امید همین سعید هست دیگه! متحیر نگاهش کردم که نمی فهمم چی می گی؟! گفت: نازی تو که اینقد خنگ نبودی!! معلومه دیگه میخوام با سعید رفیق بشیم... مبهوت شده بودم! گفتم: چی؟! لیلا تو بهتر می دونی من نه تا حالا از این کارها کردم نه می کنم! بگرد یه راه حل دیگه پیدا کن... کیفش را که تا اون موقع روی شونه اش بود رها کرد روی تخت و گفت: به نظر من تنها راهی که جواب بده و خوب حال امید را بگیره همینه! مستأصل نگاهش کردم و‌گفتم: من یه بار ضربه خوردم اون هم از نامزدم! حالا داری میگی با سعید رفیق بشیم! ببین لیلا یه بار بی عقلی اتفاقه ولی بار دوم حتما اشتباه! نفس عمیقش رو رها کرد داخل فضای اتاق و گفت: حالا بر فرض که من بگم رفیق شیم! اون پسر همین سعید آقا با خودشم قهره! چه برسه به اینکه بخواد با یکی دوست بشه! بعد هم اینکه نازنین من قول میدم این فقط یه نمایش اصلا قرار نیست تو با کسی رفیق بشی که از الان نگرانی! این بهترین راه انتقام گرفتنه! از من گفتن... گفتم: یعنی فقط نقش بازی کنیم؟ لیلا لبخند خبیثانه ایی زد و گفت: آره رفیق! باید دنبال یه راه بگردیم که بشه با سعید صحبت کرد... کیفش را انداخت روی شونه اش شالش رو رها کرد روی سرش و گفت: نازی فکرهات رو بکن منم هم فکر می کنم فعلا باید برم خداحافظی کردیم از در که خارج می شد گفت: فردا اول وقت دانشگاه می بینمت... سری تکون دادم و گفتم:حتما! بعد از رفتن لیلا ذهنم حسابی درگیر شده بود اینقدر داخل اتاق کوچکم قدم زدم تا یه راه حل معقول به ذهنم برسه که هم حال امید را بگیرم هم دوباره ضربه نخورم! من دیگه از حرف زدن با هر مردی حالم بهم می خورد ولی ظاهراً چاره ای نداشتم! نفهمیدم کی شب شد! سرم رو گذاشتم روی بالشت اصلا خوابم نمی برد فکرهای مختلف توی ذهنم رژه می رفت حس انتقام گرفتن از امید حس تسکین دهنده ای برای اون لحظات بود.. از اینکه باید بازیگر می شدم بدم میومد ولی باید امید فکر میکرد سعید به من علاقه داره واینطوری شاید کاری رو که با من کرده بود رو می فهمید! هر طوری بود شب صبح شد و اول وقت دانشگاه بودم لیلا جلوی سردر دانشگاه منتظرم ایستاده بود رسیدم بهش سلامی پر انرژی کرد و گفت: سلام نازنین خانم چه خبر؟ لبخندی زدم و گفتم: از سلام کردنت معلومه خبرها پیش شماست... چشمکی زد و گفت: بیا بریم تا برات تعریف کنم...باهم راه افتادیم سمت کلاس... لیلا شروع کرد و گفت: ببین نازی اینطوری من فهمیدم ما قراره حال امید رو بگیریم درسته؟ گفتم: خسته نباشی نابغه! گفت: پس بریم به سمت افق های جدید رفاقت! نگاهش کردم و با قاطعیت گفتم: ببین لیلا تاکید می کنم ما اصلا قرار نیست با سعید رفیق بشیم فقط قرار فیلم بازی کنیم دختر حله! لیلا گفت: آره دقیقا منظورم از افق های جدید رفاقت کارهایی که تا حالا از لیلا خانم رفیق جونت ندیدی! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوب حالا چکار کنیم! مثل یک مهندس نقشه را گام به گام طراحی کرده بود! گفت: اولین قدم اینه که ما باید ساعتی امید کلاسش تموم میشه همون ساعت بریم سراغ سعید! که امید ببینه ما داریم با سعید حرف می زنیم... گفتم: یعنی تقارن دیداری ایجاد کنیم! گفت: یعنی همونی من گفتم! گفتم: لیلا حالا چی به سعید بگیم؟؟؟ نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2706🔜
... لیلا د‌وباره از اون لبخندهای خبیثانه زد و گفت: اون دیگه با من! اینقدر سوال دارم از این جماعت بپرسم که مجبور بشه تا صبح وایسه جواب بده! کلاس تموم شد دل تو دلم نبود ... از طرفی یک هفته ایی بود امید را ندیده بودم، از این طرفم نمی دونستم چه واکنشی نشون میده؟ لیلا سریع دستم رو کشید و گفت: بدو تا دیر نشده... مثل دوتا جن سر راه سعید قرار گرفتیم بیچاره سکته کرد! لیلا شروع کرد به حرف زدن من حواسم به امید بود که داشت از کلاس می اومد بیرون... نگاهش که به من افتاد طوری وانمود کردم که انگار اصلا ندیدمش چقدر سخت بود هنوز باورم نمی شد ... یک لحظه متوجه حرفهای لیلا شدم! ببخشید آقاسعید من یک سری سوال دارم در رابطه با رشته ی تخصصیتون! سعید که انگارجاخورده باشه! گفت: صالحی هستم بفرمایید! کاری از دستم بر بیاد در خدمتم... امید بهمون نزدیک شده بود دلم نمی خواست بفهمه چی میگیم جلو اومد و گفت: نازنین جان مشکلی پیش اومده؟ بعد یه نگاهی به لیلا کرد... دلم می خواست با دو تا دستم خفش کنم! صدام رو بلند کردم و گفتم.... گفتم: به شما مربوط نیست! نگذاشت ادامه بدم و صداش رو بلند تر کرد و گفت: آخه چرا نازنین؟؟؟ پریدم وسط حرفش گفتم: ببین همه چی رو لیلا برام تعریف کرده! چراش را هم خودت بهتر می دونی... حالا هم لطفا برید مزاحم نشید! انگار آب یخ ریخته باشند روی سرش! رفت همینطوری که داشت می رفت بلند بلند می گفت: لیلا یک دروغگو! تو خیلی زود باوری... عصبی شدم داد زدم پیام ها تو خوندم! خیلی عاشقانه و زیبا بود! وقتی دید ماجرا کاملا بر علیه اش هست سریع دور شد... بیچاره سعید که متحیر و ‌متعجب ایستاده بود با صداش یکدفعه صورتم رو بر گردوندم سمتش... گفت: ببخشید خانم ها سوالهاتون را بپرسید چون من خیلی کار دارم... من و لیلا که برای روز اول، به هدفمون رسیده بودیم عذرخواهی کردیم! لیلا گفت: حقیقتا ما چند تا کتاب می خواستیم معرفی کنید برای یه تحقیق کلاسی، که حالا شما عجله دارید باشه برای یه بار دیگه مزاحمتون میشیم... سعید هم به سرعت از ما دور شد.... لیلا زد به شونم گفت: خوب حالشو گرفتیم! نگاهی به لیلا انداختم چشم هام قرمز شده بود... لیلا که حالم رو دید گفت: نازنین قرارمون این نبود! گریه نداریم! اشکهام رو از روی صورتم پاک کردم ... سرم را به نشونه تایید تکان دادم و با هم رفتیم سمت کافی شاپ... بوی قهوه ی تلخ فضای کافه رو پر کرده بود... حالم بهم ریخته بود! سکوت سنگینی بر تمام فضای کافی شاپ حاکم بود! که صدای پیامک گوشی لیلا نگاهم را متمرکز چشمهاش کرد... گفتم: میشه گوشیت را بدی به من! متعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟ سریع فضا رو عوض کرد و گفت: اینها را ولش کن نازی! دیدی چه جوری سعید رو گیر آوردیم بعد هم زد زیر خنده... شاید راست می گفت: باید بی خیال می شدم! گیرم که صدای پیامک امید بود چه اهمیتی داره وقتی لیلا هم اهمیتی بهش نمیده! نمی‌دونم لیلا چی با خودش فکر کرد که چند لحظه ای بیشتر نگذشت از داخل کیفش گوشی را آورد بیرون بدون اینکه نگاه کنه داد دستم... گفت نازنین: به من اعتماد نداری! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2708🔜
... گوشی را دادم طرف خودش گفتم: ببخش لیلا هنوز ذهنم درگیر امید... قبول کن به این زودی نمی تونم فراموشش کنم! هیچی نگفت، خودش را مشغول فنجون قهوه اش کرد... اومدم فضا را عوض کنم گفتم: لیلا دیدی چقدر خوب سعید رو گیر آوردیم آفرین من می دونستم تو اهل رفیق بازی نیستی بعد هم بهش چشمکی زدم... سری تکون داد و نگاهم کرد و گفت: اگه بودم با اولی رفیق می شدم... فهمیدم از حرکتم ناراحت شده! باید بحث را می بردم به جایی غیر از این حرفها... یکدفعه یاد حرفهای لیلا افتادم وقتی با سعید صحبت میکرد گفتم: دختر این سوال بود از سعید کردی؟ حالا چه کتابهایی می خواستی بپرسی خانم؟ لیلا گفت: این شروع ماجراست! صبر کن برنامه دارم براش! اینجوری خیلی هم بد نشد برای دفعه بعد یه موضوع مطرح می کنم با چند تاسوال تخصصی میایم اونوقت ببینم چه جوری جواب میده! گفتم: لیلا ما هدفمون امید نه سعید! تو الان دقیقا می خوای حال کی بگیری؟! سعید بیچاره که کاری نکرده! یه جوری میگی آدم فک می کنه هدفت سعید ِ! لبخندی زد و گفت: این جماعت پسر همشون همینن! به سبک سعیدش دیگه بدتر! تا حالا به تورشون نیفتادی بدونی چی میگم! بعد ادامه داد: راستی من دقت کردم روزهایی که امید دانشگاه هست و سعید هم کلاس داره و میتونیم با هم روبه روشون کنیم سه روز در هفته است... یه نگاهی به لیلا انداختم گفتم: من که از حرفات سر در نمیارم! ولی میگما ماشاالله چه خوب حواستم به همه ی دانشجوها هست! از نگاهم متوجه کنایه ام شد سریع برای دفاع از خودش گفت: نازی خانم تو چرا اینجوری فک می کنی! دیشب تا ساعت سه نصف شب تو سایت دانشگاه بودم و برنامه کلاس های عمومی رو چک میکردم بیا اینم به جای دستت درد نکنه! ما رو شریک جرم کردی حالا کنایه هم میزنی؟ دستش را گرفتم گفتم: بازم ببخش شریک جرم! لیلا جان... به دل نگیر! اوضاع و احوالم بهم ریخته است درکم کن رفیق... لبخندی زد و گفت: چه کنیم خراب رفیقیم... دو روز از این ماجرا گذشته بود توی خونه کمی پیش زمینه ی اینکه برنامه ازدواجم با امید بهم خورده را آماده کرده بودم نمی‌تونستم یک‌دفعه بگم خصوصاً به بابام! خجالت می‌کشیدم! خیلی نگران بودم! ترجیح دادم یکی دوهفته‌ایی بیشتر بگذره تا خودشون ببین خبری از امید نیست ... اینجوری راحتتر کنار می‌اومدن... صبر باید می کردم! صبر... با همین نگرانی‌ها و استرس رفتم دانشگاه بعد از کلاس لیلا توی سالن داشت به طرفم می‌اومد وقتی بهم رسید نفس، نفس می زد با اشاره ابروش بهم فهموند صداش بالا نمیاد بریم... با سرعت نور رسیدیم جلوی کلاس سعید از در که اومد بیرون آروم رفتیم سمتش از قبل با لیلا هماهنگ کرده بودیم که دیگه مثل جن ظاهر نشیم تا سکته نکنه! سلام کردیم ایستاد و جواب سلاممون رو داد لیلا دوباره شروع کرد گفت: ما همون خانم هایی هستیم دو روز پیش مزاحمتون شدیم آقا سعید یعنی ببخشید آقای صالحی! می‌خواستیم اگه میشه چند تا کتاب بهمون معرفی کنید... سعید لبخند ملیحی زد و گفت: رشته ی تخصصی من خیلی کتاب داره شما در چه زمینه ایی کتاب موردنیازتون هست؟ لیلا دست پاچه گفت: حجاب آره حجاب! راستش ما داریم راجع به محدودیت های حجاب تحقیق می‌کنیم نیاز به کتاب داریم!!! من حسابی جا خوردم! سعید هم که جا خورده بود و قشنگ از حالت چشمهایش معلوم بود گفت: محدودیت‌های حجاب!!! بعد گفت: البته من مهندسی متالورژی می خونم بعد مکثی کرد و بعد از چند دقیقه ادامه داد: ولی می تونم کمکتون کنم... لیلا که شوکه شده بود گفت: عه! مهندسی متالورژی می‌خونید! وای ببخشید اصلا به قیافتون نمیخوره! من دیدم لیلا داره بدجوری ضایع می کنه! نگاهی به لیلا کردم و گفتم: البته به قیافه نیست! خب آقای صالحی ممنون میشیم کتاب‌ها رو معرفی کنید... سعید ادامه داد: چند تا کتاب خوب هست که به کار شما میاد یادداشت بفرمائید همینطور که داشت صحبت میکرد امید از آخر سالن داشت می اومد... امید را که دیدم دلم دوباره آشوب شد... لیلا که خودش رو برای همین موقعیت آماده کرده بود یه کم کیفش را به ظاهر برانداز کرد و گفت: ببخشید ما خودکار همراهمون نیست میشه خودتون زحمت نوشتنش را بکشید؟ سعید که دوباره متعجب شده بود که چطور ممکنه دانشجو از سر کلاس اومده خودکار همراهش نباشه! دست برد سمت کیفش و برگه و خودکارش را آورد بیرون و شروع کرد به نوشتن... لیلا خوشحال به نظر می رسید مثل اینکه همه چی طبق برنامش داشت جلو می رفت! دقیقا وقتی سعید برگه را سمت ما داد امید رسید... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2710🔜
... امید که با خودش فکر کرده بود سعید به ما شماره داده بدون هیچ مقدمه ای یقه ی سعید را گرفت! در همین حین لیلا برگه را از سعید گرفت و سریع گذاشت داخل کیفش! سعید متحیر و گیج مونده بود که چه اتفاقی افتاده! با دو تا دستش محکم دستهای امید را گرفته بود می گفت: آقا چرا یقه را گرفتی! ول کن ببینم قضیه چیه؟! من شروع کردم به داد زدن که چکار داری میکنی؟! صداش رو بلند کرد و به سعید گفت: دیگه اینقدر پرو شدی شماره میدی! مهلت ندادم سعید حرف بزنه گفتم : به تو ربطی نداره ولش کن این آقای محترم رو... امید که دیگه حسابی عصبی شده بود و همینطور سعید را به دیوار چسبونده بود گفت: عه! پس این آقا محترم هستن! با یه ضربه ی مشت یکی محکم زد توی شکمش! سعید که دیگه بدجوری داشت دست و پاش بسته می شد با اون جثه ی ریزش یک حرکت زد و امید نقش زمین شد... آخ آخ امید خیلی بد خورد زمین! سعید که دید امید بدجوری نقش زمین شد رفت سمتش بلندش کنه که امید این بار با پاش یه لگد زد که خورد به صورت سعید! اوه... اوه... خون از گوشه لبش جاری شد... معلوم بود خیلی عصبی شده مشتش را گره کرد بکوبه توی صورت امید اما نمی دونم چی شد با اینکه می تونست بی خیال شد! محکم یقه ی امید را گرفت و بلندگفت: چرا بدون اینکه بدونی قضیه چی دعوا راه می اندازی؟! بچه ها ی دانشگاه دورمون با فاصله جمع شده بودن...نمی دونستم باید چکار کنم! مستأصل شده بودم! خیلی وضعیت ناجور شده بود! توی همین حال و هوا دیدم لیلا از ته سالن نفس زنان با مامور حراست داره میاد! اصلا نفهمیدم کی رفته بود که الان اومد! مامور حراست که رسید امید و سعید را از هم جدا کرد لیلا سریع دستش رو طرف امید نشونه رفت و گفت: این آقا مزاحم ما شده! من هم ادامه دادم تازه این آقای محترم رو هم بدون هیچ دلیلی کتک زدند! مامور حراست در حالی که هردو نفرشون رو می برد گفت: بریم تکلیفتون رو مشخص کنم... سعید و امید که با مامور حراست رفتند من‌و لیلا هم رفتیم گوشه ایی از حیاط دانشگاه روی یک نیمکت نشستیم... خیلی ناراحت بودم به لیلا گفتم: دیدی چه بلوایی شد؟ به نظرت باهاشون چکار میکنن؟! لیلا خیلی ریلکس سری تکون داد و گفت: هرکاری باهاش بکنن حقش! پسریه پرو! دیدی چکار کرد؟ گفتم: الان دقیقا کدومشون رو می گی؟ گفت: نازی تو منو می کشی! خوب معلومه امید را میگم! دیدی چه جوری سعید رو زد... گفتم : آره خیلی بد شد صورتش خونی شد ولی سعید هم خوب جبران کرد با اون حرکتی زد امید نقش زمین شد! فکر کنم کاراته ای، تکواندویی چیزی بلد هست که اینجوری امید ضربه فنی شد! لیلا همینطور که آدامسش را می جوید گفت: عه! پس امید هم خورد حیف شد من این قسمتش را ندیدم! بعد ادامه داد راستی نازنین سوالم خوب بود حال کردی ایندفعه؟! تازه یادم افتاد چشمهام رو درشت کردم و گفتم: لیلا این چه سوال مسخره ایی بود پرسیدی با اون ضایع بازی که درآوردی؟! گفت: اولا من علم غیب نداشتم بچه های مهندسی هم قسمت دانشکده شما هم میان! بعد هم حالا مگه چی شد مهم اینه ما ایندفعه به هدفمون رسیدیم! گفتم: اولا عزیزم تو خودت دانشجوی دانشکده هنر قسمت ما چکار می کنی! بعد هم کلاس های عمومی بستگی به استاد داره دیگه ممکن داخل هر کلاسی برگزار بشه یعنی تو این رو نمی دونی! حالا این به کنار بماند! خداوکیلی یه نگاهی به قیافه خودت و خودم می کردی! قشنگ معلوم بود سوالت سرکاریه! بعد هم ما هنوز به سعید نیاز داشتیم با این سوالی تو طرح کردی حالا باید بریم دنبال نخود سیاه... اصلا لیلا فک کنم بهتر هم هست قضیه را تمومش کنیم! از اول هم این کارمون اشتباه بود من باید عاقلانه تمومش می کردم نه با این بلوا درست کردن! لیلا اخم هاش را کشید تو هم و گفت: چرا؟! تازه رسیده به جاهای هیجان انگیزش اتفاقا خیلی هم خوب شد! گفتم: بهر حال که تموم شد چون نه تنها برای تحقیقتون که به اندازه یک پژوهش بهتون کتاب معرفی کردن که جای هیچ سوالی باقی نمی مونه! لیلا گفت: فکر شم نکن تا منو داری غم نداری! دفعه بعد هم با خودم... نگران انگشت های دستهایم را بهم گره زدم، احساس کردم قفسه ی سینه ام سنگینی می کند نفس عمیقی کشیدم و... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2713🔜
... گفتم: آخه لیلا ما تا کجا میخوایم پیش بریم؟ همینطور که نمی شه هر کاری کرد! هر چیزی گفت! لیلا گفت : اینطوری تو با این شدت می خوای حال امید را بگیری فکر کنم تا سر سفره عقد با آقا سعید بریم جلو! بعد هم بلند بلند زد زیر خنده... که البته با اخم شدید من روبه رو شد! بعد ادامه داد: راستی نازی دقت کردی هر دفعه میریم پیش سعید باید خودمون رو معرفی کنیم! اصلا سرش را بالا نمیگیره اینقدر از این مدل پسرا لجم میگیره! گفتم : آره اتفاقا دقت کردم ولی به نظر من اینطوری خیلی بهتره! حداقل من راحتر می تونم صحبت کنم برعکس امید که هر وقت باهاش صحبت میکردم تا انتهای شبکیه چشمم رو بررسی می کرد! بیچاره من چقدر راحت بازی خوردم... لیلا نگذاشت ادامه بدم گفت: دیدی نازی خانم معلوم آقا سعید چشمت رو گرفته برم باهاش صحبت کنم! عصبانی شدم و گفتم: بس کن لیلا این مسخره بازی ها رو! همیشه همه چیز را به شوخی میگیری! این نازنین دیگه اون نازنین قبلی نیست چه امید چه سعید همشون سر و ته یه کرباسن! کیفم را برداشتم و از رو نیمکت بلند شدم .... لیلا هم بلند شد و گفت: باشه بابا چقدر زود بهت بر میخوره شوخی کردم با جنبه! حالا کجا داری میری با این سرعت؟ صورتم رو بر گردوندم سمت لیلا و گفتم: دارم میرم دسته گل تو رو آب بدم! لیلا گفت : نازی راست میری، چپ میری یه چیزی به من میگیا ناراحت میشم میذارمت میرما! نگاه معنی داری بهش کردم و گفتم: کتابخونه! برم کتاب بخونم برای تحقیق علمی درباره محدودیت های حجاب ! آخه لیلا، لیلا من از دست تو چکار کنم اینم موضوع بود گفتی... یکدفعه بلند زد زیر خنده و گفت : دیونه ایی بخدا ... نکنه میخوای بری ببینی سعید چه کتابهایی گفته! حالا من یه چیزیم بگم بهم اخم می کنی که! بیچاره امید! دستم رو بردم بالا که دستهایش رو آورد سپر صورتش کرد و گفت: غلط کردم! شکر خوردم! دیگه حرف نمیزنم! در همین حین یکدفعه اکرم مثل اجل معلق از پشت سرمون ظاهر شد... گفت: خانما تنهایی کجا؟ لیلا با یه حالت خاص گفت:عزیزم کتابخانه! اکرم شروع کرد به تند تند حرف زدن وای بچه های درس خون! نکنه اگه نمرهاتون الف بشه شوهرمیدن ها!!راستی نازی جون زحمتت جزوه ی دیروز استاد سلیمی رو میدی من کپی بزنم خیلی از کلاس رو نتونستم بیام! همینجور که حرف میزد گفت : بچه ها بریم هم من از جزوه کپی بگیرم هم یه قهوه بزنیم کتابخونه دیر نمیشه! لیلا هم همراه اکرم شد و برای من مقاومت دیگه فایده ایی نداشت... اکرم یک ریز داشت حرف میزد رسید به اینجا که خوب حالا از کتابخونه چه کتابی می خواستین؟ لیلا با شیطنت خاصی گفت: در مورد محدودیت های حجااااااب! اکرم متعجب یه نگاهی به لیلا کرد و بعد رو کرد به من گفت: چی میگه این دختر! گفتم: اکرم جون چی بگم لیلا خانم یه تحقیق مسخره انداخته رو دست ما! کاش لا اقل توی آینه یه نگاهی به قیافه خودش می انداخت! بعد موضوع رو انتخاب میکرد! لیلا گفت : نازنین جون خوبه بخاطر شما افتادیم تو این دردسر! اکرم که از حرفهای ما سر در نمی آورد گفت: ولش کنین بچه ها! بی خیال حالا یه چیزی می نویسین میدین به استاد یه نمره ایی می گیرین تموم میشه خیلی خودتون اذیت نکنین ... تا اکرم رفت جزوه ها را پرینت گرفت خیلی طول کشید، نشستیم پشت میز هنوز جرعه ی اول قهومون رو نخورده بودیم که یکدفعه اکرم گفت: وای بچه ها ساعت چند؟ گفتم: شما همتون یه چیزیتون میشه آخه ساعت پرسیدنم این شکلیه!!! ساعت یه ربع به سه است عزیزم چرا؟ محکم تر کوبید به پشت دستش گفت: بچه ها بخدا شرمنده من یادم نبود فردا پنج شنبه است! لیلا گفت: اکرم خوبی تو؟ خوب پنج شنبه باشه چی میشه مگه؟! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2717🔜
تازه فهمیدم چی شد! گفتم وای پنجشنبه کتابخونه تعطیله! اکرم سری تکون داد و با تاسف گفت: ببخشید واقعا من اصلا حواسم نبود! بعد با نگرانی ادامه داد حالا تا کی باید تحقیقتون رو تحویل بدید؟ نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: اکرم جون اشکال نداره؛ لیلا خانم خودش کارا رو انجام میده! لیلا ازحالت من فهمید منظورم چیه سریع و خیلی شیک جواب داد و گفت: آره بابا اصلا نگران نباشین! چنان تحقیقی آماده کنم نازی جون نمره کامل رو بگیره! بعد هم فنجون قهوه اش را سر کشید... گفتم: لیلا حالا جدی، جدی چکار کنیم ؟من که شنبه کلاس ندارم! گفت: نگران نباش! خودم شنبه درستش می کنم گفتم: لیلا خرابتر نکنی جون من! دیدی که امروزچه پروژه ای درست شد! گفت: خیالت راحت! توی ذهنم گفتم: دقیقا وقتی می گی خیالت راحت من باید نگران باشم! از بچه ها خدا حافظی کردم و راه افتادم سمت خونه، وقتی فکر می کردم امروز چه بساطی توی دانشگاه درست کردیم مو به تنم سیخ می شد! باید زودتر به با پدر و‌مادرم صحبت می کردم پنج شنبه و جمعه فرصت خوبی بود. می دونستم گفتنش خیلی سخته و اصلا توقع نداشتم راحت بپذیرند ولی خوب چاره ای هم نبود! باید زمان می گذشت تا به روال عادی برگردیم چه خودم چه خانوادم! و این جز صبر نمی طلبید خصوصا برای من... یکشنبه صبح رسیدم دانشگاه لیلا جلوی کلاسم ایستاده بود و داشت ناخنهای دستش رو می جوید رفتم جلو سلام کردم جواب سلام نداده برگشت گفت: معلوم هست کجایی؟ از دیروز هر چی زنگ میزنم به گوشیت میگه خاموشه! از حالتش فهمیدم یه چیزی شده گفتم: لیلا... نگو که دیروز خرابکاری کردی!؟ گفت: یعنی واقعا از قیافم مشخصه! گفتم: تعریف کن ببینم... گفت: نازنین راستش من با خودم کلی فکر کردم گفتم میرم به سعید میگم ما نتوانستیم بریم کتابخونه اگه امکانش هست شما یه وقته یک ساعته روز دوشنبه برای ما بذارید ما سوال هامون رو از شما بپرسیم دیگه هم مزاحم شما نمی شیم، اینطوری راحت میزدیم به هدف! چون امید هم دوشنبه بود و ماجرا رو می دید ولی‌... با استرس گفتم: ولی چی لیلا خوب چی شد؟ راستش اصلا فکر نمی کردم سعید همچین حرکتی بزنه! گفتم: لیلا میگی بالاخره چی شد؟ گفت: هیچی آقا سعید با یک لبخند ملیح گفت: خیلی دوست داشتم کمکتون کنم اما متاسفانه من وقت ندارم! بعد هم سریع یه برگه و خودکار از کیفش بیرون آورد یه شماره تلفن و آدرس نوشت و داد به من گفت این شماره خانم حسینی ... مطمئنم هر سوالی راجع به تحقیقتون داشته باشید راهنمایی تون می کنن فقط چون سرشون خیلی شلوغه من باهاشون تماس می گیرم همون دوشنبه صبح پیششون برید و بگید از طرف آقای صالحی اومدید... لیلا آب دهنش را قورت داد ادامه داد: نازی به جون خودم من بهش گفتم نکنه بخاطر ماجرای چند روز پیش اتفاق افتاد ناراحت هستید ما واقعا معذرت میخوایم ولی دست ما نبود که! گفت: نه اصلا اینطور نیست! من به خاطر یه اخطار کار خوب رو رها نمی کنم! اما چون وقت ندارم و اینکه مطمئنم ایشون کارتون رو راه می اندازه خیالم راحته! اگر به مشکل خوردید من در خدمتتونم! من همین جور هاج واج داشتم لیلا رو نگاه میکردم!!! غر زدن که فایده ایی نداشت! قرار شد فردا با هم بریم به همون آدرس، چون دیگه نمی شد این یکی رو مثل کتابخونه پیچوند! فردا صبح وقتی سوار ماشین شدیم نمی دونم چرا توی دلم آشوب بود ترس عجیبی وجودم را فرا گرفته بود! انگار لیلا هم حال من رو داشت گفت: نازی من نگرانم... بعد هم دستش را انداخت توی فرمون ماشین و درو میدون رو یه دور انگلیسی زد با حرص گفت:عجب خودمون رو دستی، دستی انداختیم تو هچل! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2720🔜
... نگاهش کردم گفتم: انداختیم یا انداختی لیلا خانم!؟ نگاهی بهم کرد که چیزی بگه اما نگذاشتم حرف بزنه گفتم: آره می دونم من شروع کردم! دمت تو هم گرم که پایه بودی! تو شادیات جبران کنم ولی لیلا منم می ترسم! لیلا گفت: نازنین این جماعت از نزدیک انگار میخوان آدم رو بخورن!!! از حرفش خندم گرفت گفتم: یه چیزی میگا! بحث خوردن باشه تو ازهمه سبقت میگیری! ولی .... نمی دونم چی بگم، بریم ببینیم چی میشه! نزدیکترین محل به آدرسی که سعید داده بود، لیلا ماشین رو پارک کرد. پیاده که شدیم قلب جفتمون مثل گنجشک میزد! وقتی رسیدیم جلوی ساختمون با دیدن بازرسی جلوی ورودی شدت تپش قلبمون بالا رفت! لیلا با استرس گفت: مگه کلانتریه! عَه! نازی من نمیام اینجا یه جوریه! چرا بازرسی می کنن؟ گفتم: لیلا خودت رو لوس نکن مگه بار قاچاق همرات داری اینقدر ترسی! جمع کن خودت رو! فک نمی کردم اینقدر ترسو باشی! همون‌طور که لبش را می گزید با حرص گفت: عزیزم من ترسو نیستم این جماعت غول ان! گفتم: در هر صورت چاره ای نیست! بیا بریم داخل فقط اینکه اون محدودیت ها رو فعلا بکن تو تا از این محدوده رد بشیم! حالا هرچی شال نصفه نیمه اش رو میکشید جلو از پشت موهاش می ریخت بیرون ،شال رو می داد عقب از جلو موهاش می ریخت بیرون! خندم گرفت در حالی که لیلا خیلی عصبی شده بود وضع من بهتر بود مقنعه پوشیده بودم بالاخره خودم رو جمع و جور کردم ولی لیلا همچنان درگیر بود با خودش غر می زد اینم موضوع تحقیق بود من فاقد شعور گفتم!!! برای اینکه حالش رو عوض کنم شروع کردم بخوندن... چه بگویم نگفته ام پیداست... غم این دل مگر یکی و دوتاست.... بهمت ریخته است گیسویی... بهمت ریخته است مدتهاست... با کنایه و حرص دستهاش رو توی هوا چرخوند و گفت: باشه بخون! منم به موقع برات دارم نااااااازی جون... بالاخره با هر دردسری بود لیلا هم خودش رو جمع و جور کرد، ورودی ساختمان سرباز بلندقدی ایستاده بود با صدای زمختی گفت: خانما با کی کار دارید!؟ لیلا که که کلا لال شده بود! من گفتم: با خانم حسینی کارداریم... یه نگاهی به سر و وضع مون کرد و گفت: مستقیم انتهای سالن، سمت راست دفتر شون هست بفرمایید ... یه نفس عمیق کشیدیم ولی هنوز نمی دونستیم قراره با چه کسی روبه رو بشیم! تصوراتی که لیلا بیان می کرد غیر قابل تحمل به نظر می رسید! مدام غر می زد خیلی استرس داشت! من گفتم: لیلا اینقدر خودت رو اذیت نکن چند تا سوال می پرسیم تموم میشه میره دیگه! اصلا می خوای موضوع تحقیق رو‌عوض کنیم یه چیز دیگه بگیم آهان مثلا ضرورت حجاب در جامعه! اوووووف! چمیدونم یه چیزی توی این فازها! یه نگاه عصبی کرد و گفت: این همه استرس دارم می کشم! حرص می خورم! بعد موضوع را عوض کنم! نه اتفاقا بذار بریم حالشون رو بگیریم بلکه یه کم دلمون خنک بشه! چرا اینقدر حرف زور می زنن! بابا به پیر به پیغمبر هر کسی به دین خودش! اینا تو قبر هم حتما می خوان بیان به جای ما جواب بدن! تو دنیا که ولمون نمی کنن! بذار حداقل حرف دلمون رو بزنیم! درک که هر چی می خواد بشه! دستش را گرفتم و گفتم: لیلا باشه! باشه! حالا احساساتی نشو، حرص نخور ! بابا هنوز که این خانمه رو ندیدمش شاید اصلا اینجوری نباشه! لیلا سکوت کرد اما مطمئن بودم ذهنش آشوبه! با اینکه خودم هم حسابی استرس داشتم ولی سعی کردم منطقی فک کنم! هر چند که فشار روحیم آمپر چسبونده بود! رسیدیم پشت در اتاق... لیلا بلند گفت: خدایا این جماعت استغفرا... جای تو بشینن ما رو قعر جهنم هم جا نمیدن! خودت به ما رحم کن... بدون اینکه چیزی به لیلا بگم آروم در زدم... از داخل اتاق گفتند: بفرمایید داخل! لیلا چنان آب دهنش را قورت داد که صداش کامل شنیده شد و با حالت گارد شدیدی در اتاق را باز کرد! توی دلم گفتم: خدایش عجب غلطی کردیم... رفتیم داخل... منتظر هر واکنش بودیم... طبیعی بود که هر کسی داخل اتاق هست با دیدن قیافمون متعجب بشه یا خیلی یه جوری برخورد کنه.... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2724🔜
... اما خانم حسینی که پشت میز نشسته بود با دیدن ما خیلی عادی یک لبخند زد و تعارف کرد بشینیم... نشستیم روی صندلی و گفت: بفرمایید در خدمتم خانم ها... از قبل به لیلا گفته بودم که ایندفعه خودم صحبت می کنم تا دوباره خرابکاری نکنه! گفتم: ما از طرف آقای صالحی مزاحمتون میشیم، تا اسم سعید رو آوردم گفت: به به، پس شما تحقیق داشتید منتظرتون بودم دخترهای گلم! حتما از دانشگاه اومدید چای یا قهوه تا نفستون تازه بشه... ما که اصلا انتظار چنین برخوردی رو نداشتیم جا خوردیم وکمی مِن مِن کردیم و در نهایت گفتیم: چای خوبه... خانم حسینی گفت: خوب کمی از خودتون بگید! اسمتون چیه! چی می خونید؟ گفتم: من نازنبن هستم، دوستم هم اسمش لیلاست من فلسفه می خونم و دوستم... که لیلا پرید وسط حرفم و گفت: منم حالا خودم رو با یک چیزی مشغول کردم بعد هم یکی از اون لبخندهای خبیثانش رو لبش نشست خانم حسینی گفت: احسنت چقدر خوب! بعد ادامه داد: حالا چی شد این موضوع را انتخاب کردید؟! نگاهی به لیلا انداختم و گفتم: بعضی وقتها یک اتفاقاتی می افته که دست ما نیست! یا بهتر بگم هست خودمون ناخواسته باعثش می شیم این تحقیق هم از همین نوعه! خانم حسینی سرش رو تکون ‌داد گفت: عجب پس توفیق اجباری نصیبتون شده! بهر حال در هر اتفاقی خوبی هایی هست که بعدها از اتفاق افتادن چنین چیزهایی آدم ها خوشحال میشن! سینی چای که رسید خودش هم اومد کنار ما نشست خیلی صمیمی! لیلا یه کم جمع و جورتر نشست و اخم هایش رو کشید تو هم! مثل برج زهر مار! خانم حسینی شروع کرد به حرف زدن اینکه هیچ چیز بی حکمت نیست و حتما خیرتی بوده بالاخره بعضی تحقیق ها هم نتایجش را بعدها نشون میده! لیلا بی توجه فنجون چایی را برداشت و قند را گذاشت توی دهنش... خانم حسینی ادام داد: مثل داستانی که میخوام براتون بگم بعد هم نیم نگاهی به لیلا کرد و با لبخندی گفت: البته تا شما چای تون رو بخورید... لیلا اما بی توجه چایش رو سر کشید! منم به جای چای فقط حرص می خوردم و لبخند مصنوعی که روی لبم خشک شده بود! خانم حسینی ادامه داد: میگن سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت، تکه کلام وزیر همیشه این بود که: هر اتفاقی رخ میده به صلاح ماست. یه روز پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی برداشت اما از قضا در حین بریدن میوه انگشتش رو برید، وزیر هم که شاهد ماجرا بود مثل همیشه گفت: که اصلا نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میده در جهت خیر و صلاح شماست ! پادشاه از این حرف وزیر عصبانی شد و از رفتارش در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد! چند روز بعد پادشاه با همراهاش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خودش دور افتاد،در حالی که دنبال راه بازگشت بود به قبیله ای رسید که مردم اونجا در حال تدارک قربانی برای مراسمشون بودند، وقتی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدن خوشحال شدند چون تصور کردند او بهترین قربانی در مراسم برای تقدیم به خدای آنهاست! بعد پادشاه را در برابر تندیس الهه بستند تا او را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد می زنه: چگونه این مرد را برای قربانی کردن انتخاب می کنید در حالی که او بدنی ناقص دارد، به انگشتش نگاه کنید! به همین دلیل از کشتنش منصرف شدن او را قربانی نکردند و آزاد شد . پادشاه که به قصر رسید وزیر را احضار کرد و گفت: حالا فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میده به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی‌ام نجات پیدا کند اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟! وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند، بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود! لیلا فنجون چایی اش را که نصفه خورده بود گذاشت داخل سینی و با حالت کنایه آمیزی به خانم حسینی نگاه کرد و گفت: بله حتما یه سری اتفاقات خوب می افته! شاید یکیش هم این باشه که بعد از این همه سال بفهمیم برای ما خانمها حجاب محدودیته! بعد هم خیلی طلبکارانه پرسید.... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2726🔜
... اصلا مگه خدا خودش غریزه زیبایی را به ما نداده! پس چرا ازش استفاده نکنیم؟! من دلم میخواد زیبا باشم، زیبا بپوشم ولی حجاب مانع این غریزه یی هست که خود خدا به من داده درست نمی گم! من که از حرفهای لیلا داشتم سکته قلبی می کردم! توی دلم گفتم خوبه بهش گفته بودم حرف نزنه نگاه کن حالا داره چطور نطق میکنه! عه! عه! هرلحظه منتظر بودم خانم حسینی یه چیزی بگه یا پرتمون کنه بیرون! انگار این دختر جلوی زبونش رو نمی تونه بگیره! با آرنج دستم چنان زدم به پهلوش که خانم حسینی هم فهمید! تا اومدم چیزی بگم زودتر از من شروع کرد: احسنت لیلا خانم آفرین که سوال دقیقی پرسیدی! بعد هم گفت: ببین دخترم اول یک سوال می پرسم بعد جواب سوالت را میدم... شما حق ارضای نیازها و غرایز رو به همه میدی؟! یا فقط این حق را برای خودت می دونی؟! لیلا با قاطعیت گفت: معلومه این حق رو به همه میدم! همه ی دخترها و خانم ها حق دارند نیازهاشون رو بر طرف کنن... خانم حسینی لبخندی زد و گفت: آفرین فقط اینکه این حق ارضای غرایز و نیازها باید شامل همه ی انسانها بشه! یعنی مرد و زن درسته! لیلا کمی جا خورد و سری تکون داد! خانم حسینی ادامه داد حالا لیلا جان ، نازنین جان فرض کنید در جامعه ایی زندگی می کنید که هر کسی هر کاری دلش میخواد انجام میده! مثلا من برای ارضای هیجاناتم دلم میخواد خیلی با سرعت رانندگی کنم ماشین خودمه کاری هم با کسی ندارم دلم میخواد با سرعت صد و هشتاد برم!! یا من میخوام برای ارضای غریزه مالکیتم کنارخونه شما خونه بسازم حالا خونه ی شما هم خراب شد مهم نیست من دلم میخواد بسازم چون من این نیاز رو دارم و باید بهش پاسخ بدم !! یا اینکه من دلم میخواد پول در بیارم حتی با گول زدن شما یا دزدیدن مال شما بالاخره این جز غریزه منه و باید بهش پاسخ بدم!! ببینید دخترهای گلم آیا با اینکه من این توانایی ها رو دارم و خود خدا این غرایز را بهم داده حق انجام این کارها را دارم؟؟ من گفتم: خوب معلومه که نه!ما باید حقی را که برای خودمون قائلیم برای دیگران هم قائل باشیم... خانم حسینی سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: آفرین و این احترام به حق دیگران همینجوری ممکن نیست! چراااا؟ چون خیلی ها رعایتش نمی کنند مگر اینکه یک سری قوانین وجود داشته باشه درسته! لیلا شتاب زده گفت: احترام به قوانین چه ربطی داره به بحث ارضای غریزه ی زیبایی ! تازه اگر هم قانونی باشه حتما به من میگه این نیازها را ارضا کن و زیر حجاب سرکوب نکن! خانم حسینی خیلی صبورانه گفت: ربطش اینکه شما الان دارید از طرف خودتون حرف می زنید! اگر یک آقایی اینجا بود می گفت پس ما هم باید به غریزه ایی که در وجودمون هست پاسخ بدیم و به قول شما باید این نیاز پاسخ داده بشه و سرکوب نشه! اونوقت چی! اینکه من هم به عنوان یک پسر جوان دلم میخواد هر نوع رابطه ای با دخترای اطرافم داشته باشم خوب غریزه ایی که خود خدا داده دیگه غیر از اینه! بعد خانم حسینی آروم دست لیلا رو گرفت توی دستش و ادامه داد اینجوری میشه دنیایی که هر کس هر طور دلش خواست رفتار کنه! مثل همون راننده ای که هر طور دلش بخواد رانندگی کنه یا هرکس هر طور دلش خواست خونه بسازه یا از هر طریقی پول در بیاره و... آیا دیگه با این وضعیت زندگی ممکنه!؟ نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2728🔜
... من که هیجان زده شده بودم گفتم: اوه!اصلا به این طرف قضیه دقت نکرده بودم چه آشوبی میشه! خانم حسینی گفت: مسلما نمیشه چنین کاری کرد! چون به قول نازنین جان آشوبی میشه ونتیجتا جان و سلامتی و روح و مال و... همه انسانها به خطر می افته! خوب حالا باید بگردیم دنبال قانون هایی برای حل این مسئله که هم نیازهای انسان برطرف بشه هم به کسی آسیب نرسه! بعد یک قند برداشت داد به لیلا گفت: دخترم چایت نصفه موند بخور یه کم گرم بشی دستهات خیلی یخ کردن... یه نگاه به لیلا انداختم می شد حدس زد علت یخ بودن دستهای لیلا برای چیه! خانم حسینی ادامه داد و گفت: یک سوال به نظرتون کدوم قاضی می تونه این قوانین را تعیین کنه که به حق هیچ کس ضربه وارد نشه؟ طبیعتا باید این قاضی هم عادل باشه هم منصف هم شناخت کامل و دقیقی از انسان داشته باشه تا حق هیچ کس ضایع نشه درسته! خوب چه کسی این ویژگی ها را داره؟؟؟ لیلا مستأصل شده بود عصبی گفت: فقط خداست که این ویژگی ها را داره ببینید منم خدا و دینش رو قبول دارم ولی ... ولی... خوب اگر می خواست مانع پاسخ به این نیازها بشه اصلا چرا این غرایز را به ما داده؟! لحن تندش با خانم حسینی باعث شد توی دلم هر چی خواست بهش بگم!دختری دیووونه یادش رفته ما قرار بود با دوتا سوال این ماجرا رو تموم کنیم بره! از اون طرف هم ذهنم درگیر شد که خانم حسینی چجوری می خواد جواب این سوال را بده! خانم حسینی لبخندی زد و گفت: اسمش مانع نیست! اسمش رعایت قوانینه، مثلا اگر بابا ی شما یک ماشین با سوئیچش به شما بده و بهتون بگه دخترم این ماشین مال شما فقط قوانین راهنمایی و رانندگی را رعایت کن که آسیب نبینی شما به بابا تون می گید چرا بهتون ماشین داده! من یکدفعه نگاه کردم به لیلا گفتم: لیلا خوب خانم حسینی راست میگه دیگه یه کم منطقی باش! در همین حین گوشی خانم حسینی زنگ خورد خانم حسینی یک نگاهی به ساعت انداخت یه نگاهی به گوشی بعد گفت: چقدر زمان زود میگذره ببخشید من باید جواب این بنده خدا رو بدم، خانم حسینی مشغول صحبت کردن با گوشیش شد... لیلا که فرصت رو مغتنم شمرده بود با آرنج دستش چنان زد به پهلوم که رنگ رخسارم عوض شد آروم گفتم: لیلا یه چیزیت میشها! گفت: این تلافی اونی که زدی بعدم معلومه تو با منی یا علیه من! گفتم: من طرف منطقم هرچی عقل بپذیر منم می پذیرم گفت: نازی اینجا کلاس منطق و فلسفه نیستا!!! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2732🔜
... در حال جر و بحث با هم بودیم که خانم حسینی تلفنش تموم شد گفت: دخترهای گلم کار واجبی پیش اومده باید جایی برم اگر موافق باشید ادامه صحبت هامون رو بذاریم برای جلسه ی دیگه... من لبخند ی زدم و گفتم: باشه خوبه فقط کی؟ لیلا گفت: خوبه فقط هروقت گفتید اینجا نباشه یه جای بهتر قرار بذاریم! یه نیم نگاهی به لیلا کردم و به خانم حسینی گفتم: منظور دوستم اینه که یه فضای صمیمی تر چون اینجا یه خورده فضاش سنگینه! خانم حسینی در حالی که وسایلش رو جمع و جور میکرد با همون لبخند گفت: باشه حتما وقتش را هم انشاالله باهاتون هماهنگ می کنم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ... لیلا شال روی سرش رو شل کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: آخیش راحت شدیم... گفتم: لیلا راحت شدیم!!! گفت: آره دیگه تموم شد! چقدر بی خودی استرس کشیدم ... نگاهی بهش کردم گفتم: ولی حرفهای خوبی رد و بدل شد بعد نگاهی بهش کردم گفتم: البته ظاهرا در حد حرف بوده! گفت: ببین نازی من اینقدر سوال دارم بی جواب که هنوز خیلی مونده تا حجاب رو بپذیرم ضمن اینکه من یه کم موهام بیرون کلا که کشف حجاب نکردم به نظرمن مهم اینه دلت پاک باشه بقیش شعار دادنه! گفتم با حرفهایی که امروز زده شد من احساس کردم باید بیشتر تحقیق کنم، لیلا نگاهی بهم کرد و گفت: باز فیلسوف شدی! بریم تا خانم حسینی نیومده بیرون! ازحرفش خندم گرفت گفتم: چیه نکنه هنوز ازش می ترسی! گفت: تو این جماعت رو نمیشناسی... نگاهی بهش کردم و گفتم: ولی لیلا واقعا فکر نمی کردم این طوری برخورد کنه به نظر خانم مهربونی می اومد خیلیم با منطق... لیلا گفت: ساده ایی دختر میگم این جماعت رونمی شناسی ... حالا بذار دفعه دیگه ببین کجا و چه جوری ازمون پذیرایی کنه اینجا محل کارش بود مجبور بود اینجوری باشه! سوار ماشین شدیم لیلا دست انداخت توی فرمون گفتم: لیلا کمربند! رعایت قوانین یادت نره! با لبخند تلخی گفت: نازنین روزگار رو ببین از کجا به کجا رسیدیم...! گفتم اتفاقا داره جالب میشه! لیلا نگاهی بهم کرد و گفت تو دیوانه ایی دختر! اون از پروژه ی امید اون از سعید حالا خانم حسینیم اضافه شده! بعد ادامه داد: نازی جون این ره که می روی به ترکستان است... لبخندی زدم و ترجیح دادم ساکت باشم داشتم به صحبت های خانم حسینی فکر میکردم واقعا تا حالا چرا من از این زاویه نگاه نکرده بودم اگر قرار باشه حتی یک نفر بزنه زیر قوانین چه بلوایی میشه! ولی لیلا می گفت من یکم از موهام بیرونه که چیزی نمیشه !شاید راست میگه ! اینکه آدم دلش فقط پاک باشه آیا دلیل میشه هر کاری بکنه؟ در همین افکار بودم که لیلا ضبط ماشین رو زیاد کرد و گفت: از هپروت بیا بیرون نازنین خانم بریم رستوران حالمون عوض بشه ؟ هنوز حرفش تموم نشده بود که یکدفعه ماشین چنان تکان خورد که گفتم چپ کردیم! خداروشکر کردم کمربند بسته بودیم به سختی پیاده شدیم لیلا گفت: نازی خوبی!؟ سری تکون دادم یعنی اره... لیلا رفت سراغ ماشین عقبیه آقا با پیشونی زخمی پیاده شد ولی حالش خوب بود گفت خانما ببخشید لیلا شروع کرد به داد زدن! مرد حسابی زدی ماشین رو داغون کردی حالا میگی ببخشید!! تا لیلا مشغول جر و بحث بود و کلی آدم دورش جمع شدن من زنگ زدم پلیس راهنمایی رانندگی، یه ربعی گذشت و پلیس اومد آقاهه رو جریمه کرد خلاصه اعمال قانون شد و قرار شد خسارت ماشین ما رو هم بده... نمی دونم توی اون لحظات لیلا به ماشینش که الان داغون شده بود فکر میکرد یا به بی فکری و بی قانونیه اون آقایی که زده بود به ماشین!!! ولی من به این فکر میکردم رعایت نکردن قوانین چه ضربه هایی که نمی زنه چه بسا اگر ما کمر بند نبسته بودیم معلوم نبود با این شدت ضربه زنده میموندیم یا نه.... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2735🔜
... رفتم دانشگاه خبری از لیلا نبود احتمالا درگیر ماشینش بود بعد از کلاس توی حیاط روی یه نیمکت مشغول جمع و جور کردن جزوهام بودم، یه نفر اومد کنارم نشست اینقدر مشغول بودم که حتی سرم رو بالا نگرفتم ببینم کیه! با شنیدن صدا چنان شوکه شدم که انگار برق 220 ولت بهم وصل کرده باشن مضطرب سرم رو چرخوندم سمت صدا در کمال ناباوری دیدم امید!!! اومدم برم که کیفم روگرفت گفت: نازنین فقط ده دقیقه... خواهش می کنم گفتم: تو بگو ده ثانیه! ول کن کیفم رو وگرنه داد میزنم! گفت: نازنین خواهش می کنم باور کن کار مهمی دارم خیلی التماس کرد گفتم: کار های مهمت رو برو پیامک کن به این و اون! کیفم رو از دستش کشیدم بیرون وباسرعت دور شدم... ذهنم درگیر شده بود یعنی چکارم داشت؟ با خودم کلنجار می رفتم که چرا صبر نکردم ببینم چی میگه! کلافه بودم بعد از این مدت که دوباره دیدمش همه چی برام تازه شد! دلم گرفته بود... دل آسمون هم گرفته بود... نم نم اشکهای آسمون با نم نم اشک هام روی صورتم در هم می آمیخت و سر می خورد پایین ... نمی دونستم چه اتفاقاتی در انتظارم... درگیر همین افکار بودم که لیلا زنگ زد نمی دونم چرا اون لحظه دلم نمیخواست جواب لیلا رو بدم شاید عامل این همه سختی لیلا بود... اصلا چرا امید به لیلا پیام داد... چرا...چرا باید به اینجا برسم! و سوالهای بی جوابی که جز مضاعف کردن درد روحم پاسخی نداشت... یکدفعه به خودم نهیب زدم نازنین از تو بعیده اینجوری قضاوت کنی! اشتباهات امید رو نباید پای لیلا بذاری... لیلا اگر بد بود این همه من رو همراهی نمی کرد می رفت با امید و بی خیال من می شد... لیلا چند بار بهم زنگ زد کمی که حالم بهتر شد باهاش تماس گرفتم گفت: کجایی دختر چرا جواب نمی دی؟! گفتم: مشغول بودم، ترجیح دادم چیزی راجع به دیدن امید نگم گفتم: تو چه خبر؟ چرا دانشگاه نیومدی؟گفت: درگیر ماشین بودم راستی خانم حسینیم زنگ زد چون فردا کلاس نداشتیم هماهنگ کردم فقط جون مادرت ایندفعه بیا شر قضیه رو بکن تمومش کن این پروژه را! گفتم: لیلا واقعا شر رو من درست میکنم یا تو !عه عه اون دفعه من بودم سوالهای فوق تخصصی می پرسیدم! از پشت گوشی گفت: باشه نازنین جون تسلیم! من دستهام روی سرم! بعد ادامه داد: نازی فکر می کنی کجا قرار گذاشت؟ گفتم: نمی دونم حالا کجا قرار شد بریم؟ گفت: عززززیزم بوستان لاله باورت میشه! فکر نمی‌کردم این جماعت آدرس پارک هم بلد باشن! گفتم: عجب! ساعت چند؟ گفت: ۱۰ صبح گفتم: باشه پس می بینمت خداحافظی کردیم... رد پای امید هنوز در ذهنم بود ... چطور می تونستم پاکش کنم! چه ماجراهای توی این چند وقت برام اتفاق افتاده بود... یاد حرفهای خانم حسینی افتادم و خودم رو دلخوش به داستانی که برامون تعریف کرد... زمان به سرعت اما خیلی سخت گذشت نمی دونم چرا می خواستم ذهنم را درگیر موضوع دیگه ای به جز امید کنم حتی شده بحث های لیلا با خانم حسینی! فقط اینکه به امید فکر نکنم اما ظاهراً تقدیر چیز دیگه ای نوشته بود... فردا صبح وقتی رسیدیم بوستان لاله خانم حسینی روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بود دیگه مثل دفعه قبل از احساس ترس و نگرانی خبری نبود با اینکه یک بار فقط دیده بودیمش ولی نمی دونم چرا احساس راحتی می کردم این حس رو لیلاهم داشت ازطرز لباس پوشیدنش که مثل همیشه بود میشد فهمید... جلو رفتیم و سلام کردیم با دیدنمون بلند شد و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: دخترا بریم کافی شاپ اونجا راحتر می تونیم صحبت کنیم! لیلا طوری که خانم حسینی متوجه نشه چشمکی به من زد و رو به خانم حسینی گفت: آره خیلی خوبه بریم... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2738🔜
... خانم حسینی قهوه سفارش داد من و لیلا نسکافه... هنوز سفارشمون رو نیاورده بودن که خانم حسینی گفت: خوب دخترا تحقیقتون به کجا رسید؟ لیلا مجال نداد گفت: رسید به اینجا که هر کاری دلمون خواست نکنیم و قوانین رو رعایت کنیم بعد هم شروع کرد با آب و تاب از ماجرای تصادفش گفتن و بی قانونی بعضی ادمها!!! وقتی نگاهی به سر و وضع لیلا کردم بی اراده برگشتم گفتم: لیلا جان الان شما هم با این وضع پوششت یه فرد بی قانون محسوب میشی! یه نگاهی بهم کرد و گفت: نه اینکه الان تیپ خودت خیلی قانون مداره! بعد هم رو به خانم حسینی ادامه داد و با اقتدار گفت: من الان یه کم از موهام پیداست واقعا به این یه کم مو مردم آسیب می بینن! من میشم بی قانون! ضمن اینکه به نظر من آدم دلش باید پاک باشه... خانم حسینی لبخندی زد و گفت: ببینید دخترا رعایت قوانین کم و زیاد نداره مثلا گاهی با یک ضربه کم یه ماشین میره ته پرتگاه، گاهی هم با یک ضربه با شدت زیاد یه ماشین فقط آسیب می بینه! که این بستگی به مقاومت ماشین ها داره و مهارت راننده دقیقا ضربه خوردن افراد توی یک جامعه بستگی به مقاومت ایمانشون و مهارت کنترلشون بر میگرده! گاهی یه فرد با یک نگاه به قهقرا میره اما شخص دیگه ای هم هست که زیر شکنجه نم پس نمیده مثل انواع ماشین که از لحاظ مقاومت با هم فرق دارند! اما نکته اینجاست که ما با وجود داشتن هر ماشینی نباید قوانین رو زیر پا بذاریم یه مثال واضحتر براتون بزنم فرض کنید همسر شما... هنوز حرف خانم حسینی تموم نشده بود که لیلا آهی کشید و گفت: داد از غم تنهایی... خانم حسینی لبخندی زد و گفت: عجب پس مجردین! من و لیلا لبخندی زدیم و سری تکون دادیم خانم حسینی گفت: نگران نباشین این شتریه که در هر خونه ای می خوابه لیلا طنز آلود گفت: شتر من و نازی فک کنم توی بیابون راه رو گم کرده! توی دلم گفتم: خوبه این لیلا می گفت امثال خانم حسینی غول اند حالا چه نمکی می ریزه! از دست این دختر احساساتی! من گفتم: خوب خانم حسینی جان حالا مثلا نامزد داریم رعایت کم و زیاد قوانین چی میشه؟! پاک بودن دل هم به نظرم مهم تر از ظاهره! گفت: خوب در نظر بگیرید نامزد شما همزمان که با شماست فقط یه کم قوانین زندگی رو رعایت نکنه چند تا پیامک به بعضی از دخترهای کلاساتون بده! برای شما چه اتفاقی می افته؟ مطمئنا تو زندگی شما تاثیر میذاره درسته! حالا این آقا پسر بگه من فقط چند تا پیامک دادم اتفاقی نمی افته که! یا من که دلم فقط با شماست به اینها فقط پیامک زدم چیزی نمیشه که! خوب به نظر شما چیزی نشده؟ این اتفاق کمی بوده! دل این آقا فقط با شماست و حسابش پاکه! نگاهی به لیلا انداختم با هم چشم تو چشم شدیم چیزی که خودم تجربه کرده بودم رو چطور می تونستم ردش کنم و نپذیرم وقتی که با تمام وجود لمسش کرده بودم!!! اشک توی چشمام حلقه زد با خودم گفتم یه کم هم می تونه زندگی آدم رو نابود کنه! درست مثل چند تا پیامک که با من همین کار رو کرد... در همین حین بخار نسکافه داغ که جلوم گذاشته شده بود من رو به فضای داخل کافی شاپ برگردوند لیلا هم کمی خودش رو جمع و جور کرد و توی اون لحظات خودش رو با نسکافه سرگرم کرده بود... صدای خانم حسینی ما رو دوباره برگردوند به بحث گفت: حالا نظرتون چیه؟ من با تاسف سرم رو تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم: درسته یه کم هم می تونه ضربه ی خودش را بزنه! لیلا ساکت بود و کمی با دستش موهاش را زیر شال کوتاهش جابه‌جا کرد... خانم حسینی ادامه داد: دخترا برای اتمام این بحث دلت کافیه پاک باشه یه سوال می پرسم که بحث جمع بشه بعد ادامه داد من قبلش معذرت میخوام ولی به نظرتون میشه من بگم که دخترا دلتون پاک باشه حالا این نسکافه رو در هر ظرفی خوردین اشکال نداره مهم اینه دلتون پاک باشه... ما که منظور خانم حسینی رو درست متوجه شدیم با سر تایید کردیم که نه نمیشه! خانم حسینی گفت: پس ظاهر نه تنها بی اهمیت نیست بلکه خیلی هم مهمه درسته! من ذهنم درگیر شده بود نمی دونستم سوالم را بپرسم یا نه! می ترسیدم لیلا از سوالم سو استفاده کنه ولی واقعا این سوال برام مهم شده بود دلم رو زدم به دریا و گفتم: ببخشید پس چرا توی قرآن که کتاب قانونه ماست میگه لا اکراه فی دین... قبل از اینکه خانم حسینی فنجون قهوه اش رو سر بکشه و من منتظر جواب بودم حدسم درست از آب در اومد و لیلا گل از گلش شکفت!!! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2740🔜
بحث داشت به جاهای جالبش می رسید که ایندفعه گوشی لیلا زنگ خورد عذر خواهی کرد و گوشی رو از داخل کیفش برداشت نمی دونم کی بود که با دیدن شماره هول کرد! و از سر میز بلند شد این کارهای پیش بینی نشده لیلا همیشه روال عادی همه چیز رو بهم می زد! بعد چند لحظه خیلی با عجله اومد و کیفش رو برداشت و گفت: ببخشید من یه کار خیلی مهم برام پیش اومده شرمنده باید برم... چشمهام گرد شد و گفتم: لیلا جان کجا؟! بعد هم با اشاره ی ابرو بهش فهموندم خانم حسینی بخاطر ما وقت گذاشتن ... نگاهی بهم کرد و گفت: نارنین جون شرمنده! کارواجبه! بعد رو کرد به خانم حسینی و گفت: شما بقیه مباحث رو به نازنین توضیح بدید من از نازی می پرسم و بعد با سرعت نور از ما دور شد... رفتار لیلا یه جوری شده بود! هیچ وقت پیش نیومده بود رفیق نیمه راه بشه! بهر حال دیگه هیچ کاری نمی شد کرد! از خانم حسینی عذر خواهی کردم و گفتم: ببخشید دیگه ظاهرا خیلی کارش مهم بوده وگرنه اینجوری نمی ذاشت بره... خانم حسینی لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره عزیزم اصلا میخوای بحث رو بذاریم برای یه وقت دیگه که لیلا هم باشه! گفتم: اتفاقا فکر خوبیه با هم باشیم بحث جذابتر هست از خانم حسینی خدا حافظی کردم و با سرعت رفتم که به لیلا برسم هنوز به انتهای بوستان نرسیده بودم که لیلا رو دیدم ایستاده ومنتظر ماشین بود اومدم داد بزنم لیلا وایستا با هم بریم اما با صحنه ایی که دیدم خشکم زد!!! یعنی درست می دیدم لیلا سوار ماشین شد!؟ چطور ممکنه!؟ نه امکان نداره! لیلاهمچین کاری نمی کنه! نه... نه... ولی چشمهام درست دیده بود امید بود... چنان در بهت قرار گرفته بودم که نمی تونستم تکون بخورم... با دستی که یکدفعه به شونه ام خورد پریدم! خانم حسینی بود گفت: به دوستت نرسیدی بیا من می رسونمت... چنان شوکه بودم که اصلا چیزی نگفتم خانم حسینی دستم رو گرفت و به سمت ماشین راه افتادیم... انگار متوجه تغییر حالت من شده بود! گفت: چیزی شده نازنین جان! کمکی از دست من بر میاد؟ با اشاره ی سر گفتم: نه ... ذهنم آشوب شده بود یعنی کسی که به لیلا زنگ زد امید بوده... یعنی اینها با هم هماهنگ کرده بودند... چرا لیلا هول شد ... چرا امید با ماشینش اومده بود دنبال لیلا... و هزار چرای دیگه... سوار ماشین خانم حسینی شدیم در سکوت کامل... خانم حسینی که کاملا فهمیده بود چیزی شده سکوت کرد.. بعد از لحظاتی پرسید مسیرت کجاست نارنین جان؟ با بغض گفتم: نمیدونم... از اول هم نمی دونستم تو چه مسیری دارم میرم... خسته ام ازمسیرهای پرتکرار غلط... خسته ام از آدم های چند بعدی.... و بعد هم زدم زیر گریه... حالم دست خودم نبود... چطور می تونستم از دوست خودم هم رو دست بخورم! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2743🔜
... خانم حسینی ماشین رو گوشه ایی پارک کردو گفت: پیاده شو! کمی قدم بزنیم با هم صحبت کنیم حالت بهتر میشه... جالب اینجا بود که خانم حسینی بدون اینکه اصرار کنه چی شده بیشتر ساکت بود و من تمام آشوب و غوغای دلم رو میون اشک چشمام و بغض گلوم رها کردم... توی مسیری که پیاده قدم می زدیم با خانم حسینی کلی صحبت کردم ولی ایندفعه نه برای تحقیق! برای آروم کردن دلم.... احساس عجیبی بود .... هیچ وقت نزدیکی به فردی رو اینقدر احساس نکرده بودم... روز بعد هر چی به لیلا زنگ زدم جواب نداد باید سوال هام رو ازش می پرسیدم باید حقیقت رو می فهمیدم....ولی لیلا جواب نداد ... چند روز گذشت و خبری از لیلا نشد! نه دانشگاه می اومد! نه تلفنش رو جواب میداد... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم باخودم گفتم به جای کلنجار رفتن بی خود با روح و روانم بهتر یه سری به خانم حسینی بزنم ... زنگ زدم بوق دوم گوشی رو برداشت بعد از احوالپرسی گفتم: می خوام ببینمتون مثل همیشه استقبال کرد... فوری آماده شدم و رسیدم جلوی ساختمان محل کار خانم حسینی... اما متفاوت با دفعه قبل! خیلی مطمئن و محکم به سرباز جلوی ورودی گفتم: با خانم حسینی کار دارم، راهنمایی ام کرد لحظاتی بعد جلوی در اتاق خانم حسینی بودم در زدم خودش در را باز کرد بعد ازحال و احوال پرسی گفتم: اومدم بقیه تحقیق رو کامل کنم! مِن مِن کنان ادامه دادم: راستش من هنوز به نتیجه کامل نرسیدم! تا یک جایی برام حل شده ولی خوب هنوز فکرم درگیره! گفت:خوب دفعه قبل رسیدیم به لا اکراه فی الدین... درسته! سری تکون دادم و منتظر موندم که خانم حسینی گفت: دخترم بیا کنار من روبه روی لپ تاپ بشین چند تا مطلب جالب می خوام برات بخونم... جابه جا شدم و صندلی کنار خانم حسینی نشستم شروع کرد سرچ کردن قوانین پوشش در دانشگاههای معتبر دنیا.... کلی مطلب اومد چند تا را شروع کرد به خوندن... 1.دانشگاه آکسفورد (انگلیس)/ در مقررات مربوط به پوشش دانشگاهی به معاونت رئیس دانشگاه اختیار داده شده تا تمام قوانین ذیل را اجرا نماید. - فارغ التحصیلان دانشگاه باید لباس بلند، گشاد و روپوش های رنگی مصوب دانشگاه را بپوشند. - مردان باید از کت و شلوار تیره، پیراهن سفید ساده کراوات و جوراب استفاده کنند. - زنان باید دامن تیره یا شلوار، بلوز سفید، کراوات سیاه، کفش سیاه و در صورت نیاز یک کت تیره بپوشند. - مردان از پوشیدن لباس باز و بدن نما باید پرهیز کنند. اندازه شلوارک ها باید تا زانو باشد. - مو باید رنگ طبیعی داشته باشد، همچنین خالکوبی مجاز نیست. - لباس زنان نباید پشت باز یا بدون آستین، تنگ و بالای زانو باشد. 2.دانشگاه ایالتی فلوریدا (آمریکا)/ - تمام شلوارها و دامن هایی که پوشیده می شوند نباید بیش از حد کوتاه باشند. - کفش های شکیل و ساده یا بدون مدل قابل قبول می باشند. تردد با پای برهنه، پوشیدن دمپایی و کفش های راحتی، کفش های پاشنه میخی یا پاشنه بلند (بلندتر از 2 اینچ)، یا کفش چرخدار و گیره دار مجاز نمی باشند. - هر نوع پوششی که در بردارنده عبارات زشت یا توهین آمیز به مقدسات، وسوسه انگیز و ناشایست ممنوع است اما چیزی که در این دانشگاه قابل تأمل نشون میداد، نوع برخورد با دانشجوی خاطی بود: - بار اول تخلف ثبت خواهد شد. - بار دوم، یک روز شنبه دانشجو بازداشت خواهد شد. - بار سوم، دو روز بازداشت خواهد شد. - از چهارمین مرتبه به بعد و تمام دفعات بعدی یک روز اخراج از دانشکده یا حالت تعلیق و یا روش تأدیب دیگری که از سوی مسئول تعیین سطح معین نماید. متعجب و متحیر صفحه ی لپ تاپ رو نگاه می کردم! و قشنگ چشمهای از حدقه بیرون زدم مشهود بود! آخه مگه میشه این همه میگن غرب مهد تمدن! فلان... چنین قوانینی! اون هم برای نسل جوونش! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2744🔜
... خانم حسینی که تعجبم را دیده بود لبخندی زد و گفت این چند تا رو هم بخون تا بگم ماجرا چیه! بدون اینکه چیزی بگم با همون تحیر ادامه دادم... 3.دانشگاه بریستول (انگلیس)/ - لباس باید حداقل بدن را از شانه تا زانو بپوشاند، عریان نمودن بخش بالای سینه ممنوع است. - دانشجویان باید آگاه باشند که پوشیدن لباس های محرک جنسی می تواند توسط برخی افراد به عنوان دعوت برای سخنان و اعمال نامناسب و زشت و توهین آمیز تلقی شود. - زیورآلات باید در کمترین میزان ممکن مورد استفاده قرار گیرد. گوشواره های آویزان و نیز سوراخ کردن اعضای صورت نامناسب و ممنوع است. 5.کالج رابرت (ترکیه)/ از جمله قوانین پوششی این دانشگاه ، - پوشیدن شلوارهای غیر رسمی از قبیل شلوارهای مارک ، شلوارهای جین و یا بادگیر (شلوارهایی که جیب‌های زیادی دارند) قابل قبول نمی‌باشد. - هیچ گونه جواهرآلات به جز ساعت و یک جفت گوشواره (البته برای دختران)، مجاز نمی‌باشد. - موها باید تمیز و مرتب باشند. رنگ کردن مو با حنا و یا به صورت راه راه ، قابل قبول نمی‌باشد. موی پسران باید کوتاه باشند. - پوشیدن جوراب الزامی است. - آرایش کردن، مجاز نیست 6.دانشگاه تگزاس (آمریکا)/ -ناخن‌ها باید متعارف و مناسب باشند - استفاده از زیورآلات ناخن و ناخن مصنوعی ممنوع است. - طول دامن نباید از 3 اینچ بالای زانو کوتاه‌تر بوده و نباید بیش از حد تنگ باشد. - پاشنه کفش نباید از سه اینچ بلندتر باشند. - پوشیدن لباس‌های بدن‌نما مجاز نیست. - پوشیدن جوراب‌های زنانه و مردانه ضروری است. اما پوشیدن جوراب‌های زنانه تزئینی و طرح‌دار (نظیر جوراب توری و غیره) مجاز نیست. 7.دانشگاه هاروارد (آمریکا)/ دانشجویان این دانشگاه موظّف به رعایت ضوابط ضمیمه کتاب راهنمای خود هستند. برخی موارد کتاب راهنمای دانشجو به شرح ذیل است: - دانشجویان موظفند در محیط خوابگاه و رستوران بلوز، پیراهن یا ژاکت یقه‌دار بپوشند. - در تمامی ایّام هفته در رستوران و به هنگام صرف نهار مردان بایستی یک ژاکت و در هنگام صرف نهار یک ژاکت به همراه کراوات برتن کنند. زنان نیز موظّفند پوششی مناسب اعمّ از پیراهن و یا لباس بلند و متعارف داشته باشند. - لباس‌های چسبان، لباس راحتی، عرق‌گیر، لباس بدنسازی، و شلوارک در هیچ زمانی و هیچ مکانی مجاز نیست مگر در مواردی که فرد در قسمت مربوطه و یا اتاق خواب خویش حضور دارد. - پوشش شلوار جین در همه انواع آن درمحوّطه دانشگاه ممنوع است! از دیدن این همه قوانینی شبیه قوانین دینی ما دیگه واقعا داشتم شاخ در میاوردم که خانم حسینی شروع کرد گفت: نازنین جان آیا شما الان که در این دانشگاهها نیستی موظف به انجام هیچ کدوم از این کارها هستی؟ گفتم: خوب معلومه نه! گفت: آیا کسی می تونه تو رو مجبور کنه یکی از این دانشگاهها رو بری؟ گفتم: خوب نه کسی نمی تونه این کار رو بکنه! گفت: خوب حالا اگر خودت انتخاب کردی در یکی از این دانشگاه ها تحصیل کنی آیا می تونی به قوانین دانشگاه عمل نکنی! گفتم: خانم حسینی جان خوب معلومه که نمیشه! وقتی انتخاب کردم خوب باید به قوانین اون دانشگاهم پایبند باشم دیگه! گفت: آفرین حالا دقت کن آیه ٫٫لا اکراه فی الدین٫٫در واقع برمیگرده به اینکه شما در اعتقاد و انتخاب دین مختاری یعنی کسی نمی تونه به زور کسی رو مجبور به دین و اعتقاد کنه! ولی! ولی وقتی فرد دینی را انتخاب کرد باید به قوانین دین هم پایبند باشه و نمیتونه بگه این کار رو دوست دارم انجام میدم این کار رو دوست ندارم انجام نمیدم درست شد! پس آیه ی لا اکراه فی دین برای انتخاب دین و اعتقاد هست که هر فردی برای این کار اختیار و قدرت انتخاب را داره نه انتخاب قوانین! درست مثل انتخاب ورود به دانشگاه اما به محض انتخاب دیگه باید پایبند قوانین دانشگاه باشه! خیلی مثال دقیقی بود ولی یه چیزی برام مبهم موند که گفتم: خوب درسته اما شاید بعضی ها بگن ما دین را انتخاب نکردیم چرا باید قوانینش رو رعایت کنیم؟! نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2749🔜
... بدون لحظه ای منتظر موندن گفت: احسنت به این نکته سنجی! نمی دونم چرا ذوق کردم و قند تو دلم آب شد احساس کردم سر جلسه امتحان جواب سوال رو درست دادم با این تفاوت که اینجا شاید سوال درست پرسیدم! بعد ادامه داد: خوب در نظر بگیر شما رفتی یکی از همین کشورها برای تحصیل، دوست شما اومده برای دیدن شما... حالا در دانشگاه شما یکسری قوانین داری که شما در بدو ورود پذیرفتید و باید انجام بدید ولی دوست شما چون در اون دانشگاه نیست طبیعتا مقید به اون قوانین هم نیست ولی وقتی قرارِ برای دیدن شما یا داشتن کاری بیاد دانشگاه آیا فرقی میکنه در اینکه قوانین رو رعایت کنه؟! یعنی دوست شما چون در دانشگاه اون کشور درس نمی خونه میتونه هر جوری خواست رفتار کنه و ملزم به قوانین اونجا نباشه؟! گفتم: نه نمی تونه این قوانین مربوط به همه ی کسانی که در دانشگاه حضور دارند هست و فرقی برای افراد مختلف نداره تا به شخصی آسیب نرسه...! اینجوری باشه که سنگ روی سنگ بند نمیشه! خانم حسینی زد به شونه ام و گفت: آفرین نکته همین جاست یکسری از قوانین دین اسلام مربوط به شخص خود ماست مثل نماز و روزه که رعایتشون فردی هست، ولی یکسری قوانین مربوط به اجتماع ماست مثل رعایت حجاب که یکی از مهم ترین دلایلش برای آسیب ندیدن افراد جامعه است که حتی دانشگاههای معتبر دنیا هم به همین دلیل این قوانین رو گذاشتن! پس رعایت کردنشون فرقی بین کسانی که دین رو انتخاب کردن و کسانی که انتخاب نکردن اما در جامعه ی ما زندگی می کنند نداره و همه ی افراد تو جامعه باید این قوانین اجتماعی رو رعایت کنن دلیلشم واضحه تا به کسی آسیب روحی و جسمی وارد نشه درست مثل قوانین رانندگی که قبلا براتون توضیح دادم. بعد انگار یکدفعه توی فکر رفته باشه گفت: راستی نازنین جان گفتم دوستت... چه خبر از لیلا! سری تکون دادم و گفتم: خبری ازش ندارم گوشیش رو جواب نمیده! چند وقتی هم هست دانشگاه نیومده... خانم حسینی گفت: نگران نباش امیدوارم هر جا هست سلامت باشه... یه لحظه انگار برق بگیرتم با خودم گفتم: سلامت باشه! نکنه امید یه بلائی سرش آورده باشه؟؟؟ دقیقا از روزی که لیلا سوار ماشین امید شده بود دیگه نه دانشگاه اومده بود! نه خبری ازش داشتم! واقعا نکنه اتفاقی براش افتاده بود؟! این امیدی که من شناختم همه کاری از دستش بر می اومد؟ از خانم حسینی خدا حافظی کردم از شدت نگرانی اومدم سمت خونه لیلا هر چی در زدم کسی در رو باز نکرد... پیش خودم گفتم: شاید رفتن مسافرت که خبری هم از لیلا نیست‌... آره این احتمال قوی بود چون اگر لیلا چیزیش می شد یا اتفاقی براش می افتاد حتما مامانش پیش من می اومد خبری می گرفت... با این فکرها کمی نگرانیم کمتر شد ... مدتی به همین شکل گذشت و خبری از لیلا نبود، نه دانشگاه! نه تلفنش! حتی نه خونشون! هیچ کدوم جواب نمی داد.‌.. توی این مدت من با خانم حسینی بیشتر انس گرفته بودم و هفته ایی چندبار قرار می ذاشتیم و همدیگه رو می دیدیم و کلی راجع به سوالهای من بحث و حرف و تحقیق می کردیم خانم حسینی هم با صبر و حوصله و منطق جواب سوالهای من رو می داد هر بار دیدنش یه اتفاق جالب و جذاب همراهش داشت واین چیزها باعث می شد من راحت تر با قضیه بهم خوردن نامزدیم با امید و نبود دوستم لیلا کنار بیام دو تا اتفاق سختی که در اون روزها فکر می کردم غیر قابل تحمل هستند اما... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2752🔜
اما نمی دونستم که هر سختی به اندازه ی ظرفیت انسان می رسه نه بیشتر که بشکنه! بلکه به اندازه ای که رشد کنه! و چیزی که تعیین کننده است که بشکنیم یا رشد کنیم خودمونیم نه اندازه ی سختی! بعد از کلی تجزیه و تحلیل کردن به نتیجه ی مهمی رسیدم و تصمیم گرفتم ایندفعه که خانم حسینی رو می بینم من خوشحالش کنم و یک کاری که مطمئن بودم ذوق می کنه انجام بدم! چادری که مادرم سال اول دانشگاه بهم هدیه داده بود رو سر کردم چه حس عجیبی داشت... با کلی هیجان رفتم دیدن خانم حسینی کلی خوشحال بودم هر چند برای بار اول چندین بار می خواستم زمین بخورم اما وقتی با خودم فکر میکردم چقدر خانم حسینی با دیدن من خوشحال و هیجان زده میشه! باعث می شد انگیزه بگیرم تا قدرت کنترل کردن چادرم رو داشته باشم... رسیدم محل قرارمون خانم حسینی ایستاده بود شیطنت دانشجویم گل کرد و از پشت سر دستهام رو گذاشتم روی چشماش! سریع فهمید منم با لبخند برگشت سمتم اما تا دستم رو از روی چشماش برداشتم لبخند روی لبهاش خشک شد! با بهت نگاهم کرد گفت: چرا چادر پوشیدی!!! با ذوق گفتم: برا اینکه شما رو سورپرایز کنم و خوشحال بشید! اخم هاش بهم گره خورد!!! تا حالا اخم های خانم حسینی رو ندیده بودم! من که انتظار چنین برخوردی نداشتم حسابی جا خوردم! و متعجب موندم... خانم حسینی با ناراحتی گفت: نازنین خانم اگر امروز به خاطر من چادر پوشیدی فردایی که نباشم درش میاری... یه چیزی یادت باشه چادر رو هیچ وقت به خاطر افراد نپوش! چون یه روزی ممکنه اون افراد به هر دلیلی کنارت نباشن و تو دلیلی دیگه برای پوشیدن چادر نخواهی داشت و رهاش می کنی به همین سادگی... تازه متوجه شدم منظور خانم حسینی چیه لبخندی روی لب هام نشست، دستش رو گرفتم و گفتم: من دوست داشتم خوشحالی شما رو ببینم ولی چادر رو به این دلیل پوشیدم که دیده بشم و اذیت نشم... نگاهی با تعجب بهم کرد و گفت: یعنی چی؟؟؟! گفتم: ببخشید اما از خودتون خیلی چیزها رویاد گرفتم برای داشتن حجاب، ولی اگه اجازه بدین ضربه ی نهایی که باعث شد چادر رو انتخاب کنم توضیح بدم! هر چند چادر حجاب برتر و محجبه بودن فقط به چادری بودن نیست! لبخندی زد و گفت: می شنوم... شروع کردم.... همیشه فکر می کردم و می شنیدم بین دوستام که حجاب خصوصا چادر باعث دیده نشدن آدم میشه! باعث اذیت شدن آدم میشه! به نظر خودم هم همینطور می رسید! فکر میکردم تمام زیبایی ها رو می پوشونه و دست و پامون رو می بنده! تا اینکه توی این چند وقت آیه های حجاب رو بررسی میکردم خیلی جالب بود وقتی دیدم آیه ۵۹ سوره ی احزاب قرآن دقیقا برخلاف تصور من گفته بود ! ای پیامبر، به زنان و دخترانت و به زنان مؤمنان بگو: «پوشش‌های خود را بر خود فروتر گیرند. این برای آنكه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند [به احتیاط] نزدیكتر است، و خدا آمرزنده مهربان است. کتابهای لغت‌شناسی و تفسیر رو که بررسی کردم، برای جلباب معانی مختلفی گفته شده بود که مهم ترینش: لباس فراگیر از سر تا پا مانند چادر... من خیلی فکر کردم که چطور ممکنه؟! یعنی حجاب داشته باشیم مثلا چادر باعث شناخته شدن ما میشه! دقیقا بر خلاف تصوراتم بود برای فهم این آیه چند وقت ذهنم درگیر بود تا اینکه یه داستان خوندم خیلی جالب و موثر بود خصوصا وقتی فهمیدم نویسنده این داستان یک خانم فرانسوی مسیحی بوده که با تحقیق مسلمون شده به نام کلر ژوبرت جذابیتش برام چند برابر شد... توی داستان ماجرا از این قرار بود یک دختر خانمی که خیلی استعداد و توانمندی داشته از نظر دانایی و علم و منطق و شعر و شعور و احساس بسیار با ذکاوت هم بوده از قضا ظاهر زیبایی هم داشت خصوصا موهای زیبایی... توی شهرشون هر جا که می رفت صحبت کنه تا توانمندی هاش رو نشون بده همه فقط به ظاهر زیباش توجه میکردند و موهاش! و کسی به استعدادها و علم و تفکر این دختر توجهی نمی کرد! همه می گفتند: چه موهای زیبایی داره... دختر که از این وضع حسابی اذیت شده و خسته بود یه روز تصمیم میگیره موهاش رو کوتاه کنه و کچل بشه تا شاید اینطوری توانمندی هاش دیده و شناخته بشه... بعد از اون روز دختر هر جا که صحبت می کرد همه از قیافه زشتش حرف میزدن از موهای سیخ سیخ شده... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2756🔜
خلاصه خانم حسینی جان دختر که خیلی از این وضع ناراحت و غمگین بود دیگه طاقتش طاق شده بود! از اون شهر میره تا شاید یه شهر دیگه قدر توانمندی ها و استعدادهای او را بدونن... به شهری رسید که در اون شهر خانم ها و دخترها روسری به سر داشتند و موهاشون دیده نمی شد... خیلی براش سوال شد که چرا چنین پوششی دارن! از یکی از دخترها پرسید چرا شما روسری پوشیدید؟ دختر لبخندی زد و خیلی با وقار گفت: برای اینکه ما رو فقط بر اساس ظاهرمون قضاوت نکنند و محدود به قیافه و ظاهرمون نشیم! اینطوری توانایی هامون بهتر دیده میشه... دختر که خیلی وقت بود دغدغه ی این مسئله رو داشت از شنیدن چنین چیزی خیلی خوشحال شد و گفت: چه کسی این راه را به شما نشون داده چه راه عالیی! دختر گفت: همون کسی که این زیبایی های ظاهری را بهمون داده! خدای مهربون این راه رو برای دیده شدن توانمندی های ما قرار داده... دختر داستان ما تازه فهمید کسی که توانمندی و فکر و استعداد را به انسان میده راه شکوفا کردنشون را هم حتما میده! از نزدیکترین مغازه روسری خرید و پوشید و به شهر خودش برگشت... همونطور که دخترک گفته بود دیگه از اون روز دختر به خاطر ظاهرش قضاوت نشد و همه او را به خاطر استعدادهاش شناختن و به این همه توانمندی او افتخار میکردند... خانم حسینی لبخندی همراه با تایید زد و گفت: چقدر زیبا و دقیق این خانم مسیحی که مسلمان شده این مسئله رو گفتن! من ذوق کنان ادامه دادم: واقعا همینطوره! راستش برای خودم هم جذاب بود اینکه حجاب نه تنها محدودیت نیست بلکه به قول قرآن راهی برای شناخته شدن و مورد آزار قرار نگرفتنه! جالب اینجاست که وقتی داشتم راجع به حجاب سرچ میکردم خاطره ی جالبی از خانمی به نام “جک والار” که از انگلستان به ایران اومده بود رو دیدم که نماینده سابق مجلس انگلیس بود! این خانم وقتی داشت برمی گشت و ایران رو ترک میکرد خبرنگاری ازش می پرسه: در ایران چه چیز خاصی مشاهده کردی؟ خانم حسینی نگاهی تأمل بر انگیز کرد و گفت: خوب چی مشاهده کرده! مثل همیشه برای اینکه جمله ای رو اشتباه یا جابه جا نگم گوشیم رو آوردم بیرون و شروع کردم از روی صفحه اش خوندن... جالبه او در پاسخ گفت: یک چیزی که برایم خیلی جالب بود این بود که، زمانی می خواستم به ایران بیایم دوستانم به من گفتند به ایران نرو! چرا که آزادیت را از تو می گیرند! من چون حرف های ضد و نقیض زیادی درباره ایران شنیده بودم، گفتم میخواهم بروم تا بفهمم واقعا در ایران چه خبر است. حالا که آمدم ایران، متوجه شدم که در این چند وقت که در ایران بودم فکرم آزاد شده است. من در انگلیس که بودم چون بی حجاب بودم هر گاه با مردی صحبت می کردم دائم فکرم مشغول این بود که این آقا با چه نیتی دارد با من حرف می زند. آیا در ذهنش به فکر ارتباط نا مشروع با من است؟ آیا می خواهد مرا فریب بدهد؟ و این گونه همیشه فکر من مشغول بود. اما در این چند وقت که در ایران بودم چون حجاب داشتم، فکرم آزاد شد و پس از چند روز متوجه شدم که دیگر فکرم مثل گذشته مشغول آن مسائل نیست. و با هر که حرف می زنم واقعا می توانم به طور عادی با او صحبت کنم. و حالا که دارم به کشورم بر می گردم، حامل پیام آزادی از سوی زنان ایرانی برای زنان انگلیسی هستم. می خواهم به ملت خودم بگوییم که اگر می خواهید آزاد باشید حجاب را برگزینید... خانم حسینی بهم گفت: چادر مبارکت باشه عزیزم از اینکه می بینم چقدر خوب مسئله و منفعت حجاب رو درک کردی از صمیم قلبم خوشحالم... بعد از تشکر از خانم حسینی دلم میخواست با چادرم زودتر در خیابانها راه بروم و با این بالها پرواز کنم... وقت خدا حافظی خانم حسینی گفت: نازنین جان چهارشنبه برات یک سورپرایز دارم حتما راس ساعت شش در بوستان نجمه باش می بینمت... هر چه اصرار کردم که قضیه چیه! گفت: به وقتش می فهمی.... ظاهراً اصرار فایده ای نداشت باید تا چهارشنبه صبر می کردم... و امان از مواقعی که دل بی طاقت است و تنها چاره صبر... نویسنده لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2758🔜
... خداحافظی کردیم چند قدمی بیشتر نرفته بودم که چادرم رفت زیر پام و محکم خوردم زمین! خانم حسینی به سرعت اومد کنارم و بلندم کرد و چادرم رو تکون داد و گفت: چیزیت نشد نازنین! با اشاره سر گفتم: نه! مشکلی نیست خوبم، ولی خیلی خجالت کشیدم! و توی دلم به خودم نهیب زدم دختر دست و پا چلفتی نمی تونی چادرت رو درست جمع کنی! چه آبروریزی شد! اما خانم حسینی جمله ای گفت که لبخند را روی لبم نشوند! دستی به سرم کشید و گفت: یه پرنده وقتی قراره پرواز رو یاد بگیره چند بار زمین می خوره تا بالهاش رو بتونه به خوبی کنترل کنه! این زمین خوردنهاش برای بدست آوردن وسعت آسمونه که زمینی ها فقط حسرت داشتنش را می خورند! خجالت نکش عززززیزم قدر این زمین خوردن ها را بدون چون پرواز رو یادت میدن! جمله اش چقدر قشنگ بود: زمین خوردن هایی که پرواز را یادت میدهد! از خانم حسینی که جدا شدم با چادر مشکیم راه افتادم... نمی دونم چی من رو به سمت خونه ی لیلا می کشید شاید دوست داشتم لیلا مرا در این بالهای آسمانی ببیند... بالاخره سالها با هم دوست بودیم و من دوست داشتم دستِ دوستم را هم بگیر! رسیدم در خونشون هر چی در زدم درست مثل دفعه های قبل خبری از هیچ کس نبود! هم زمان همسایه ی کناریشون که پیرزنی قد خمیده و عصا به دست بود اومد بیرون با دیدن من گفت: دخترم کسی تو این خونه نیست با کی کار داری؟! گفتم:مگه ممکنه! اینجا خونه ی دوست منه! منزل آقای ثنایی! گفت: دخترم الان چند ماهی میشه از اینجا رفتند... متعجب گفتم: رفتند! برای چیییی؟! گفت: بعد از عروسی دخترش اونها هم از اینجا رفتند تا نزدیک خونه ی دخترش باشن... لیلا تنها دختر این خونه بود یعنی عروس شده و به من خبر نداده بود! ای بی معرفت... گفتم: شما می دونید کدوم منطقه رفتن؟ پیرزن بنده خدا گفت: بعد از اون عروسی دردسر ساز دیگه خیلی با کسی رفت و امد نداشتن کسی هم خبری نداره! یه بار مادرشون بنده خدا گفت: داریم میریم نزدیک خونه لیلا... از شنیدن حرفش داشتم شاخ در میاوردم گفتم: عروسی دردسر ساز! چرااااا؟! گفت: دخترم تو چکارشونی؟ گفتم: من دوست لیلا هستم گفت: خوب اگر دوستش هستی که دیگه خودت حتما می دونی... دیگه نمی شد سوالی پرسید.... هر چند دلم نمی خواست به این موضوع فکر کنم ولی تمام شواهد می گفت لیلا با امید ازدواج کرده و انگار من این وسط یه بازی حسابی خوردم... دیگه برام مهم نبود! مهم نبود چون من به جای اون روزهای سخت آرامشی بدست آورده بودم که دلم نمی خواست با این افکار خرابش کنم! چادرم رو محکم گرفتم وتوی دلم خداروشکر کردم که برای لیلا اتفاق بدی نیفتاده... تا خونه پیاده اومدم حس پوشیدن چادر واقعا حس آرامش بخشی بود هرچند که هرزگاهی فکر عروسی پر دردسر لیلا ذهنم رو بهمم می ریخت! رسیدم جلوی خونه مادرم در رو که باز کرد با دیدنم چنان در آغوشم کشید و لبخندی رضایت بخش زد که تمام افکار طوفانیم به آرامش رسید حالا او هم خوشحال بود از مسیری که انتخاب کردم! انتخابی که بهای سنگینی برایش دادم اما ارزشش را داشت... رفتم داخل خونه و با دیدن لبخند مادرم تمام افکار مزاحمم محو شد... دیگه هر چی بود برای من، امید و لیلا تموم شده بود! غافل از اینکه سرنوشت چیز دیگه ایی رقم زده بود... بالاخره چهارشنبه شد... از صبح بی قرار، قرارمون با خانم حسینی بودم یعنی چه جوری می خواست من رو سورپرایز کنه! چقدر تیک تاک ساعت دیر می گذشت زودتر آماده شدم بالاخره ساعت شش شد و من نزدیک محل قرارمون با خانم حسینی... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2760🔜
... از دور خانم حسینی رو دیدم که چند نفر خانم دیگه کنارشون ایستاده بودند و میزی وسط بود که روش پر از شاخه های گل وشیرینی و شکلات با یه سری وسیله دیگه چیده شده بود! با خودم فکر کردم جشن تولدی یا مناسبت خاصی باید باشه ولی چرا وسط پارک جلوی مردم! نزدیک که شدم خانم حسینی در آغوشم کشید و بعد از حال و احوال حسابی من رو به بقیه معرفی کرد و گفت: ایشون نازنین جون عزیز دل من یه خانم فیلسوف و اهل علم و عمل... همینجور داشت پشت سر هم از خوبی های نداشته ی من میگفت منم مثل لبو سرخ و سفید می شدم... رو به خانم هایی که اونجا بودن گفتم: خانم حسینی لطف دارند، شما که خوب می شناسیدشون حتما! بعد ادامه دادم خوب حالا خانم حسینی جان اینجا چه خبره؟! من هم دوست دارم دوستان رو بیشتر بشناسم... خانم حسینی شروع کرد و گفت: ببین نازنین جان این خانم های گل بچه های تیم ما هستن، نزدیک نه سال داریم با هم فعالیت می کنیم... متعجب گفتم: تیم! چه جالب! چه جور فعالیتی؟! گفت: حالا کم کم متوجه میشی اینجا چه خبر... وقتی دیدم دلایلت رو برای حجاب محکم گفتی، احساس کردم وقتشه تو هم همراه ما بشی... من حیرت زده گفتم: دوست دارم زودتر بدونم اینجا چه خبر؟! در همین حین صدای فلش دوربینی حرفه ای منو به سمت خودش متوجه کرد!!! لبخندی زدم... دختر عکاس که صورت ملیح و مهربونی هم داشت و بهش می خورد بیست، بیست و یک ساله باشه گفت: نازی جون این عکس خاطره اش برات می مونه اولین دیدارت با تیم بچه های چهارشنبه های زهرایی بعد هم چشم کی زد به من ... چهارشنبه های زهرایی! قضیه چیه! لحظه به لحظه بهتم بیشتر می شد! چقدر زود صمیمی می شدن و من خیلی خوشم اومد انگار همشون اینجوری بودن! هر تازه واردی مثل یه آشنای قدیمی براشون بود... در همین حین دختر عکاس صورتش رو برگردوندن سمت خانم حسینی و گفت: مامان من برم؟ خانم حسینی گفت: برو مژگان جان فقط زولبیا یادت نره بیشتر هم بگیری که من خیلی دوست دارم... پیش خودم گفتم: چه جالب دختر شه! حالا چرا زولبیا الان که ماه رمضون نیست! تازه روی میز هم که شیرینی بود؟! از خانم کنار دستم پرسیدم: دختر خانم حسینی هستند! بهشون نمی خوره دختر به این سن و سال داشته باشن! با لبخند گفت: خوشگله اینجا اکثرا بچه ها به خاطر محبت های زیاد خانم حسینی بهش میگن مامان... اینو راست می گفت خودم با تمام وجود حسش کرده بودم... ولی هنوز نمی دونستم بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی چکار میکنن! ماجرای وسایل روی اون میز چی بود؟! خانم حسینی که متوجه سر در گمی من شده بود گفت: همراه من بیا تا برات بگم اینجا ما چکار می کنیم همون‌طور که با دستش کتابها رو روی میز می چید و گیره های پر از رنگ و نقش را مرتب می کرد شروع کرد... هدف اصلیی که باعث شده ما اینجا جمع بشیم نگاه عمیق ما به هدف خلقت از وجود زن هست اینکه ما فقط به خاطر ظاهر زیبا خلق نشدیم بلکه آفریده شدیم تا به بالاترین مقام ها برسیم! نمی خوام خیلی بحث رو فلسفی کنم ببین نازنین جان ما اینجا جمع شدیم تا با کلاممون و رفتارمون به هم جنس های خودمون بگیم: قدر زر زرگر شناسند، قدر گوهر گوهری! یعنی چی... یعنی قیمتی که خدا به ما داده خیلی بیشتر از اون چیزیه که در ظاهر زیبا و جذابمون دیده میشه پس حیف نیست خودمون رو ارزان بفروشیم... الماس ها همیشه در گاو صندوق یا یک مکان امن نگهداری میشن درسته! سری تکون دادم و گفتم: آره درسته پس اینطور من فهمیدم یعنی در واقع امر به معروف می کنید؟! پس این گل و گیره هاو کتاب و شیرینی برا چیه! لبخندی زد و گفت: برای دوستامون که گاهی حواسشون نیست... گاهی هم نمی دونن... گاهی هم می دونن ولی مسیر رو اشتباه رفتن...و باعث شده شل حجاب یا بد حجاب باشن... نازنین جان اینجا اومدی باید یادت باشه اولین امر به معروف در رفتار خودمونه اگه مهربون باشیم اثر گذار خواهیم بود! ما اینجا به کسی با توپ و تشر تذکر نمیدیم! هر چی هست گل و شیرینی و هدیه است و خدا رو شکر خیلی ها از همین افراد که گفتم همراهمون شدن. خیلی هاشون بعد از برخورد با بچه های چهارشنبه های زهرایی یه پا بچه های زهرایی شدند حالا کم کم خودت می بینی البته بگم گاهی هم بود هر چند خیلی کم ولی برخوردهای نامناسب که با صبر و رافت بچه ها گذشت... می دونی نازنین جان ما اینجا همراه راهیم! بچه های ما آدم های خود جوشین که دغدغشون کمک کردنه برای کسانی که اکثریت جامعه ما رو شامل میشن... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2763🔜